اشعار وغزلهای شاعران در باره امام زمان (عج)

بازدید : 9649
زمان تقریبی مطالعه : 18 دقیقه
تاریخ : 12 دی 1393
اشعار وغزلهای شاعران در باره امام زمان (عج)

اوحدي مراغه اي


اي سفر کرده دلم بي تو بفرسود بيا 
غمت از خاک درت بيشترم سود بيا

سود من جمله ز هجر تو زيان خواهد شد 
گر زيانست درين آمدن از سود بيا

مايه راحت و آسايش دل بودي تو 
تا برفتي تو، دلم هيچ نياسود بيا

ز اشتياق تو درافتاد بجانم آتش 
وز فراق تو درآمد بسرم دود بيا

گر ز بهر دل دشمن نکني چاره من 
دشمنم بر دل بيچاره ببخشود بيا

زود برگشتي و دير آمده بودي بکفم 
دير گشت آمدنت دير مکن زود بيا

کم شود مهر ز دوري دگران را ليکن 
کم نشد مهر من از دوري و افزود بيا

گر به پالودن خون دل من داري ميل 
اوحدي خون دل از ديده بپالود بيا

جانا دلم ز درد فراق تو کم نسوخت 
آخر چه شد که هيچ دلت بر دلم نسوخت؟

نزد تو نامه اي ننوشتم که سوز دل 
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت

بر من گذر نکرد شبي کاشتياق تو 
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت

در روزگار حسن تو يک دل نشان که داد 
کو لحظه لحظه خون نشد ودم به دم نسوخت

يکدم بنور روي تو چشمم نگه نکرد 
کاندر ميان آن همه باران و نم نسوخت

شمع رخ تو از نظر من نشد نهان 
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت

گفتي در آتش غم خود سوختم ترا 
خود آتش غم تو کرا اي صنم نسوخت؟

کو در جهان دلي که نگشت از غم تو زار؟ 
يا سينه اي کز آن سر زلف بخم نسوخت؟

اوستا مهرداد


اگر چه آئينه دل چو جام لعل شکستم 
ز خون ديده به هر قطره نقش روي تو بستم

از آشيان ندامت چو مرغ آه پريدم 
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم

کرا شناسم اگر زين پس ترا نشناسم؟ 
که را پرستم اگر بعد ازين ترا نپرستم؟

نهان بسايه اندوهم آنچنان که نداني 
شب است يا که ندامت فراق يا که منستم

بدوش ناز، نگاهت چو تکيه کرد هماندم 
اميد عافيت از دور روزگار گسستم

هنوز نقش وجود مرا به پرده هستي 
نبسته بود زمانه که دل بمهر تو بستم

خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم 
درين خيال که من سرخوشم ز باده و مستم

شب فراق مرا بود ره بدامن محشر 
اگر که دامن آه سحر نبود بدستم

گهي شدم همه تاب و بسنبل تو چميدم 
گهي شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم

ز من مجوي نشان وفا وگر که بجويي 
وفا همينکه بيادت هنوز هستم و هستم

بابا فغاني شيرازي


دمي که بوي گل از باد نوبهار آيد 
به غنچه دل من بي تو زخم خار آيد

بهار آمد و ياران به عيش خود مشغول 
دو چشم من نگران هر طرف که يار آيد

مرا چو نيست نشاط از بهار و باغ چه سود 
که سبزه بردمد از خاک و گل به بار آيد

دلا به پاي گل و سرو آب ديده مريز 
نگاهدار که آن سرو گلعذار آيد

خوش آن سرشک جگرگون که پيش لاله رخي 
ز دل به ديده و از ديده برکنار آيد

ز باغ وصل جوانان گلي بچين امروز 
که گل رود ز گلستان و خار بار آيد

چو در دلت نکند ناله «فغاني» کار 
بگشت گلشن کويت اگر چکار آيد

پارساي تويسرکاني


به رخ ماهي، به قد سروي، به دل نوري، به تن جاني 
خطا گفتم ز من بگذر به از ايني به از آني

بسان آيت رحمت همه لطفي همه مهري 
بسان عهد برنايي همه شوقي، همه جاني

همه چشمند در اين ره که ببينند از تو ديداري 
همه گوشند در اين در که آيد از تو فرماني

براي عالمي چون آفتاب عالم آرايي 
چو گردد نوبت من سخت گير و سست پيماني

پريشان حالي دل را بپرس از زلف دلبندت 
که بهتر داند احوال پريشان را پريشاني

چو بينم آشياني، بلبلي، شاخ گلي، گويم: 
خوش آنروزي که ما را هم سري مي بود و ساماني

به ياد آن گل گمگشته باشد «پارسا» باشد 
اگر ما را تمناي گلي، سير گلستاني

حزين لاهيجي


من آن غارتگر جان مي پرستم 
غم جان نيست جانان مي پرستم

برآمد گر چه از پروانه ام آه 
هنوز آتش عذاران مي پرستم

دميد از تربتم صبح قيامت 
همان چاک گريبان مي پرستم

سرم سوداي جمعيّت ندارد 
من آن زلف پريشان مي پرستم

بگلبانگ پريشان داده ام دل 
خروش عندليبان مي پرستم

بچشمم در نمي آيد صف حور 
من آن صفهاي مژگان مي پرستم

«حزين» از کوري خفّاش طبعان 
من آن خورشيد تابان مي پرستم

در ديده نگاه تو که از جوش فتاده 
مستي است که در ميکده مدهوش فتاده

غارتگر جمعيت دلهاست ببينيد 
زلفي که پريشان به برو دوش فتاده

مأيوس مکن چشم براهان چمن را 
از شوق تو گل يک چمن آغوش فتاده

کو صاحب هوشي که کند فهم سروشم؟ 
کار سخنم با لب خاموش فتاده

کو عشق که از داغ چراغي بفروزم 
بختم چو شب هجر، سيه پوش فتاده

فکر تو خموشي است «حزين» از سخن عشق 
اين کهنه شرابي است که از جوش فتاده

رهي معيري


چون شمع نيمه جان بهواي تو سوختيم 
با گريه ساختيم و به پاي تو سوختيم

اشکي که ريختيم به ياد تو ريختيم 
عمري که سوختيم براي تو سوختيم

پروانه سوخت يکشب و آسود جان او 
ما عمرها ز داغ جفاي تو سوختيم

ديشب که يار انجمن افروز غير بود 
اي شمع تا سپيده بجاي تو سوختيم

کوتاه کن حکايت شبهاي غم «رهي» 
کز برق آه و سوز نواي تو سوختيم

سعدي


من با تو نه مرد پنجه بودم 
افکندم و مردي آزمودم

ديدم دل خاص و عام بردي 
من نيز دلاوري نمودم

گفتم که برآرم از تو فرياد 
فرياد که نشنوي چه سودم؟

از چشم عنايتم مينداز 
کاول به تو چشم، برگشودم

گر سر برود فداي پايت 
مرگ آمدنيست دير و زودم

امروز چنانم از محبت 
کآتش به فلک رسد ز دودم

وآنروز که سر برآرم از خاک 
جوياي تو همچنان که بودم

هر شب انديشه ديگر کنم و راي دگر 
که من از دست تو فردا بروم جاي دگر

بامدادان که برون مي نهم از منزل پاي 
حسن عهدم نگذارد که نهم پاي دگر

هر کسي را سر چيزي و تمناي کسي است 
ما به غير از تو نداريم تمناي دگر

زانکه هرگز به جمال تو در آئينه وهم 
متصور نشود صورت و بالاي دگر

وامقي بود که ديوانه عذرايي بود 
منم امروز و تويي وامق و عذراي دگر

بامدادان به تماشاي چمن بيرون آي 
تا فراق از تو نماند به تماشاي دگر

هر صباحم غمي از دور زمان پيش آيد 
گويم اين نيز نهم بر سر غمهاي دگر

باز گويم نه که دوران حيات اين همه نيست 
«سعدي» امروز تحمل کن و فرداي دگر

سلمان ساوجي


به چشمانت که تا رفتي ز چشمم بي خور و خوابم 
به ابرويت که من چون زلف تو پيوسته در تابم

به جان عاشقان يعني لبت کامد بلب جانم 
به خاک پاي تو يعني سرم کز سر گذشت آبم

به خاک کعبه کويت، به حق حلقه مويت 
که ممکن نيست کز روي تو هرگز روي برتابم

به صبح عاشقان يعني رخت کز مهر رخسارت 
نه روز آرام مي گيرم نه مي گيرد بشب خوابم

به ديدارت که تا بينم جمال کعبه رويت 
محالست اينکه هرگز سر فرود آيد به محرابم

شمس مغربي


دل به سوداي تو بستيم خدا مي داند 
وز مه و مهر گسستيم خدا مي داند

ستم عشق تو هر چند کشيديم به جان 
ز آرزويت ننشستيم خدا مي داند

با غم عشق تو عهدي که ببستيم نخست 
بر همانيم که بستيم خدا مي داند

خاستيم از سر شادي و غم هر دو جهان 
با غمت خوش بنشستيم خدا مي داند

به اميدي که گشايد ز وصال تو دري 
در دل بر همه بستيم خدا مي داند

ديده پر خون و دل آتشکده و جان بر کف 
روز و شب جز تو نجستيم خدا مي داند

دوش با «شمس» خيال تو به دلجويي گفت 
آرزومند تو هستيم خدا مي داند

صبوحي شاطر عباس


روزه دارم من و افطارم از آن لعل لبست 
آري افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان زلف ميفشان که فقيه 
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است

زير لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد 
اين عجب نقطه خال تو ببالاي لب است

يا رب اين نقطه لب را که به بالا بنهاد 
نقطه هرجا غلط افتاد مکيدن ادبست

شحنه اندر عقب است و من از آن مي ترسم 
که لب لعل تو آلوده بماء العنب است

پسر مريم اگر نيست چه باک است ز مرگ 
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود 
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش اي بت من بوسه بده جان بستان 
گفت رو کاين سخن تو نه شرط ادبست

عشق آنست که از روي حقيقت باشد 
هر کرا عشق مجازيست حمال الحطب است

گر «صبوحي» به وصال رخ جانان جان داد 
سودن چهره به خاک سر کويش ادب است

صوفي مازندراني


با مرد عشق هرگز تاج و نگين نباشد 
با آفتاب روشن شب همنشين نباشد

باور مکن که باشد اندر بهشت روئي 
در سينه اي که در وي دوزخ دفين نباشد

هر خاطري که باشد ياد تو مونس او 
يکره غمين نگردد، هرگز حزين نباشد

پيمان گسستن از ما باور مکن چگونه 
عاشق وفا نورزد، جبريل امين نباشد

اميد وصل ما را بيهوده در سر افتاد 
با آفتاب روشن سايه قرين نباشد

در دور چشم مستت هشيار کس نبيند 
در روزگار حسنت، خلق آتشين نباشد

در عرضه زمانه گشتم بسي نديدم 
يک شاديي که او را غم در کمين نباشد

از بهر ديدن او بگشاي ديده جان 
کين ديده اي «محمد» خورشيد بين نباشد

طالب آملي


از تو شوري به دل بحر و بر انداخته اند 
آتش عشق تو در خشک و تر انداخته اند

محنت عشق ترا حوصله يي در خور نيست 
پيش غمهاي تو دلها سپر انداخته اند

از بتان مهر مجوئيد که آئين وفاست 
اولين رسم قديمي که برانداخته اند

نيست غمهاي ترا با دلم آن مهر که بود 
سالها شد که مرا از نظر انداخته اند

هر کجاتيغ نگاه تو علم گشته به ناز 
بيدلان گاه سپرگاه سر انداخته اند

وه چه بحري که ز شوق گهرت، کشتي خويش 
خضر و الياس به موج خطر انداخته اند

بي سبب نيست که با شيشه دلان کينه چرخ 
سنگ بر کارگه شيشه گر انداخته اند

اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب 
عيش و عشرت به جهان دگر انداخته اند

ميکشان را شده از شهد لبت طبع لطيف 
تا بدان جاي که نقل از شکر انداخته اند

آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب 
بسکه مرغان خدنگ تو پر انداخته اند

عماد خراساني


دلم آشفته آن مايه نازست هنوز 
مرغ پر سوخته در پنجه بازست هنوز

جان بلب آمد و لب بر لب جانان نرسيد 
دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز

همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع 
قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز

گرچه رفتي ز دلم حسرت روي تو نرفت 
در اين خانه به اميد تو بازست هنوز

عبيد زاکاني


جفا مکن که جفا رسم دلربايي نيست 
جدا مشو که مرا طاقت جدايي نيست

مدام آتش شوق تو در درون من است 
چنانکه يکدم از آن آتشم رهايي نيست

وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن 
طريق ياري و آئين دلربايي نيست

ز عکس چهره خود چشم ما منور کن 
که ديده را جز از آن وجه، روشنايي نيست

من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد 
چو گَرد کوي توأم زَهره گدايي نيست

«عبيد» پيش کساني که عشق ميورزند 
شب وصال کم از روز پادشاهي نيست

عبد اللهي رضا


از من گرفته داغت شبهاي گفتگو را 
بي تو سکوت پائيز بسته ره گلو را

آواز جويبار بي منتهاي اشکم 
بنگر چگونه برده، از سيل آبرو را

گفتم به خود که مهتاب شايد بشب نباشد 
آويختم به هر کوي فانوس جستجو را

ديدم که در سکوتِ ظلمت سراي اندوه 
بگرفته نااميدي دامان آرزو را

رفتي و با قيام رگبارِ سرخ شيون 
بستم دهان شاد مرد ترانه گو را

من غمگنانه اينجا خاموش بي تو ماندم 
تا که سپيده بگرفت شام سياه مو را

در آخرين دقايق اي موج آرزومند 
از شط سينه برگير کشتي آرزو را

فروغي بسطامي


کي رفته اي ز دل که تمنا کنم ترا؟ 
کي بوده اي نهفته که پيدا کنم ترا؟

غيبت نکرده اي که شوم طالب حضور 
پنهان نگشته اي که هويدا کنم ترا

با صد هزار جلوه برون آمدي که من 
با صد هزار ديده تماشا کنم ترا

چشمم به صد مجاهده آئينه ساز شد 
تا من به يک مشاهده شيدا کنم ترا

بالاي خود در آئينه چشم من ببين 
تا باخبر ز عالم بالا کنم ترا

مستانه کاش در حرم و دير بگذري 
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم ترا

خواهم شبي نقاب ز رويت برافکنم 
خورشيد کعبه ماه کليسا کنم ترا

طوبي و سدره گر به قيامت بمن دهند 
يکجا فداي قامت رعنا کنم ترا

زيبا شود به کارگه عشق، کار من 
هرگه نظر بصورت زيبا کنم ترا

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي 
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا

جاني که خلاص از شب هجران تو کردم 
در روز وصال تو بقربان تو کردم

خون بود شرابي که ز ميناي تو خوردم 
غم بود نشاطي که به دوران تو کردم

آهيست کز آتشکده سينه برآمد 
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم

اشکيست که ابر ثره بر دامن من ريخت 
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم

صد بار گزيدم لب افسوس به دندان 
هر بار که ياد لب و دندان تو کردم

دل با همه آشفتگي از عهده برآمد 
هر عهد که با زلف پريشان تو کردم

در حلقه مرغان چمن ولوله انداخت 
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم

يعقوب نکرد از غم ناديدن يوسف 
اين گريه که دور از لب خندان تو کردم

دلم از نرگس بيمار تو بيمارتر است 
چاره کن درد کسي کز همه ناچارتر است

من بدين طالع برگشته چه خواهم کردن 
که ز مژگان سياه تو نگون سارتر است

گر تواش وعده ديدار ندادي امشب 
پس چرا ديده من از همه بيدارتر است؟

هر گرفتار که در بند تو مي نالد زار 
مي برد حسرت صيدي که گرفتارتر است

عقل پرسيد که دشوارتر از مردن چيست 
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

فرصت شيرازي


ديدن روي تو و دادن جان مطلب ماست 
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست

بت روي تو پرستيم و ملامت شنويم 
بت پرستي اگر اين است که اين مذهب ماست

شرب مي با لب شيرين تو ما راست حلال 
بي خبر زاهد از اين ذوق که در مشرب ماست

نيست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخني 
در همه سال و مه اين قصه روز و شب ماست

در تو يک يا رب ما را اثري نيست ولي 
قدسيان را به فلک غلغله از يا رب ماست

قصاب کاشاني


بهر نفس دلم از باغ يار لرزد و ريزد 
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ريزد

بيا که بي گل روي تو اشکم از سر مژگان 
چو شبنمي است که از نوک خار لرزد و ريزد

بهم رسان ثمري زين چمن که شاهد زيبا 
شکوفه ايست که از شاخسار لرزد و ريزد

ز آب ديده براهت هميشه کاسه چشمم 
چو جام پر به کف رعشه دار لرزد و ريزد

برون خرام که وقتست لاله هاي چمن را 
ز شوق روي تو رنگ از عذار لرزد و ريزد

بس است اينهمه «قصاب» آبروي تو ديگر 
درين زمانه بي اعتبار لرزد و ريزد

اي نگه با نظرت هم مي و هم ميخانه 
گردش چشم تو هم ساقي و هم پيمانه

هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر 
طاق ابروي تو هم مسجد و هم بتخانه

نرگست با همه در آشتي و هم در جنگ 
نگهت با همه هم محرم و هم بيگانه

لب شيرين تو هم قوت بود هم ياقوت 
خال گيراي تو هم دام بود هم دانه

گاه با وصل به سر مي برد و گاه به هجر 
گاه آباد بود دل ز تو گه ويرانه

تو گهي شمع و گه گل چه عجب باشد اگر 
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه

گفت «قصاب» تو ديوانه شدي يا عاشق 
اي بقربان تو هم عاشق و هم ديوانه

کمال خجندي


ما را گلي از روي تو چيدن نگذارند 
چيدن چه خيالست که ديدن نگذارند

صد شربت شيرين ز لبت خسته دلانرا 
نزديک لب آرند و چشيدن نگذارند

گفتم شنود مژده دشنام تو گوشم 
آن نيز شنيدم که شنيدن نگذارند

زلف تو چه امکان کشيدن که رقيبان 
سر در قدمت نيز کشيدن نگذارند

بخشاي بر آن مرغ که خونش گه بسمل 
بر خاک بريزند و طپيدن نگذارند

دل شد ز تو صد پاره و فرياد که اين قوم 
نعره زدن و جامه دريدن نگذارند

مگريز «کمال»از سر زلفش که در اين دام 
مرغي که درافتاد پريدن نگذارند

کليم کاشاني


بي تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را 
خنده گل درد سر مي آورد آزرده را

ساغري خواهم دم آخر مگر همراه او 
سوي تن باز آورم جان بلب آورده را

گلچين معاني احمد


نگهش سوي دگر بود و نگاهش کردم 
ديده روشن به صفاي رخ ماهش کردم

تا برم ره به دل آن گل خندان چو نسيم 
گاه و بي گاه گذر بر سر راهش کردم

همچو آن تشنه که راهش بزند موج سراب 
اشتباه از نگه گاه به گاهش کردم

ديدمش گرم سخن دوش چو در صحبت غير 
غيرتم کشت ولي خوب نگاهش کردم

دور از آن زلف پريشان دلم آرام نيافت 
گرچه زنداني شبهاي سياهش کردم

حاصل شمع وجودم همه اشک آمد و آه 
وآنقدر سوختم از غم که تباهش کردم

مهربان گشت مه من بسرودي «گلچين» 
تا نثار قدم اين مهر گياهش کردم

گر اي طبيب درد من از حالم آگاهي بيا 
ور اي اميد زندگي مرگم نمي خواهي بيا

بين جان از غم خسته ام وين دست از جان شسته ام 
در چاره دردم مکن زين بيش کوتاهي بيا

آئينه رويا جز تو کس نايد به امداد نفس 
ديگر تو مي داني و بس خواهي برو خواهي بيا

روزم ز حرمان شد سيه مويم بهجران شد سپيد 
اي جلوه حسنت پديد از ماه تا ماهي بيا

حرمان به رنج افزوده شد گلچين ز غم فرسوده شد 
گر اي طبيب درد من از حالم آگاهي بيا

لاهوتي ابوالقاسم


نشد يک لحظه از يادت جدا دل 
زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل

ز دستش يک دم آسايش ندارم 
نميدانم چه بايد کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق 
مگر برگشت از راه خطا دل؟

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد 
فلاکت دل، مصيبت دل، بلا دل

از اين دل داد من بستان خدايا 
ز دستش تا به کي گويم خدا دل؟

درون سينه آهي هم ندارد 
ستمکش دل، پريشان دل، گدا دل

بتاري گردنش را بسته زلفت 
فقير و عاجز و بي دست و پا دل

بشد خاک و ز کويت برنخيزد 
زهي ثابت قدم دل، باوفا دل

هاتف اصفهاني


چه شود به چهره زرد من نظري براي خدا کني؟ 
که اگر کني همه درد من به يکي نظاره دوا کني

تو شَهي و کشور جان تو را تو مَهي و جان جهان تو را 
ز رَه کرم چه زيان تو را که نظر به حال گدا کني؟

ز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنايت و اين کرم 
همه از تو خوش بود اي صنم چه جفا کني چه وفا کني

تو کمان کشيده و در کمين که زني به تيرم و من غمين 
همه ي غمم بود از همين که خدا نکرده جفا کني

تو که «هاتف» از برش اين زمان روي از ملامت بيکران 
قدمي نرفته ز کوي وي نظر از چه سوي قفا کني؟

هلالي جعتايي


خواهم که به زير قدمت زار بميرم 
هر چند کني زنده دگر بار بميرم

دانم که چرا خون مرا زود نريزي 
خواهي که به جان کندن بسيار بميرم

من طاقت ناديدن روي تو ندارم 
مپسند که در حسرت ديدار بميرم

خورشيد حياتم به لب بام رسيده است 
آن به که در سايه ديوار بميرم

گفتي که زِ رَشک تو هلاکند رقيبان 
من نيز برآنم که از اين عار بميرم

چون يار بسر وقت من افتاد «هلالي» 
وقتست اگر در قدم يار بميرم

اگر بلطف بخواني وگر به جور براني 
تو پادشاهي و ما بنده توايم، تو داني

ترا اگر چه نياز کسي قبول نيفتد 
من از جهان به تو نازم که نازنين جهاني

بهر کسي که نشستي مرا به خاک نشاندي 
دگر به کس منشين تا بر آتشم ننشاني

بهر کجا که رسيدم ز خوبي تو شنيدم 
چو روي خوب تو ديدم هنوز بهتر از آني

طريق مهر تو ورزم بهر صفت که توانم 
تو نيز مرحمتي کن به آن قدر که تواني

ز روي شوق «هلالي» هواي بزم تو دارد 
در اين هوس غزلي گفت تا بلطف بخواني

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی