مجموعه اشعار در باره عيد مبعث

بازدید : 43366
زمان تقریبی مطالعه : 16 دقیقه
تاریخ : 26 خرداد 1391
مجموعه اشعار در باره عيد مبعث

احمد مرسل ، چراع جهان

شاعر : حکيم سنايى

 

احمد مرسل آن چراع جهان

رحمت عالم آشكار و نهان

آمد از رب سوى زمين عرب

چشمه زندگانى اندر لب

هم عرب هم عجم مسخّر او

لقمه خواهان رحمت در او

در جهانى فكنده آوازه

با خود آورده سنّتى تازه

دين بدو يافت زينت و رونق

زانكه زو يافت خلق راه به حق

سخن او برد تو را به بهشت

ادب او رهاندت ز كنشت

دل پر درد را كه نيرو نيست

هيچ تيماردار چون او نيست

بر تو از نفس تو رحيم‌تر است

در شفاعت از آن كريم‌تر است

از كرم، نزهوا و نزهوسي

مهربانتر ز تست بر تو بسي

گر تو خواهى كه گردى او را يار

از حرام و سفاح دست بدار

در حريم وي اى سلامت جوي

شرم‌دار از حرام و دست بشوي

اى فرو مانده زاروار و خجل

در حجيم تن و جهنم دل

گر تو را ديده هست و بينايي

چون ز دوزخ سبك برون نايي؟

پاك شو، پاك، رستى از دوزخ

كو رهاند ترا از آن برزخ

خاك او باش و پادشاهى كن

آن او باش و هر چه خواهي كن

تا به حشر اى دل ار ثنا گفتي

همه گفتى چو مصطفي گفتي

شمع بود آن هماى فرخنده

از درون سوز و از برون خنده

گنج همسايه بد دل پاكش

رنج سايه نبود بر خاكش

*****************

بعثت نور

شاعر: محمد سهرابى

 

آنچه در دل بود هوس دارم

هوس او به هر نفَس دارم

مبريدم ز كوى او به رحيل

كاروانى پر از جرس دارم

بى مغيلان هواى كعبه چه سود

در رهش ميل خار و خس دارم

گر شوم صيد ابرويت، سوگند

رغبت گوشه قفس دارم

آنچنانم به زلف تو دربند

نه ره پيش و راه پس دارم

آرزويم زيارت است بيا

دل مهيّاى غارت است بيا

بى تو روح الامين چه سود دهد؟

بى جمالت يقين چه سود دهد؟

دستگيرم نباشد ار شالت

لفظ حبل‏المتين چه سود دهد؟

گر نباشد على خطيب دلم

خطبه متّقين چه سود دهد؟

گر تو چوپانى مرا نكنى

لقبى چون امين چه سود دهد؟

نرود گر سرم به مقدم دوست

پينه‏هاى جبين چه سود دهد؟

بى عروج تو بهر من هر شب

دست، كوتاه و بر نخيل، رطب

كو خليلى كه نار باز شود

در لطف از كنار باز شود

امر كن دلبر خديجه پسند

تا دلم سوى يار باز شود

در مقامى كه شاهد است على

كى لبم سوى كار باز شود

گر، به غم مونس توأم اى كاش

درِ غم صدهزار باز شود

تو، به دارم كشى و من ترسم

نكند حبلِ دار باز شود

كاش من هم قتيل تو باشم

يا كه ابن‏السبيل تو باشم

اى سقايت به دوش تو ارباب

تشنه‏ام تشنه پياله آب

ديده شد جويها تماشا كن

رفت خاكسترم مرا درياب

همه جا صُنع گوشه لب توست

پس چه حاجت كه بينمت درخواب

اى كه پيچيده‏اى به حب على

«قم فأنذر» كه سوخته محراب

دل قوى‏دار، مرتضى دارى

نفْسِ تو كرده‏اند فصل خطاب

صوت حيدر چو گشت رشته وحى

بالها سوزد از فرشته وحى

كهف من خانه گلين شماست

كلب اين خانه مستكين شماست

دين تو گر شكستن دلهاست

دل من بيقرار دين شماست

آنچه معراج مى‏برد ما را

خطى از صفحه جبين شماست

فرع بر اصل خود رجوع كند

زوجم از مانده‏هاى تين شماست

چهارده نور اگر يكى دانم

دل من از موحدين شماست

اى به ارض و سماء، نور نخست

عرش را محدقين، سلاله توست

كوه نور از پگاه تو پر نور

صد حراء در نگاه تو مستور

زادگاه على است قبله تو

قدس، كى بود، كعبه معمور

تا امامت كند زكات و ركوع

صبر كن تا غدير و وقت حضور

مرتضى شاهد تو و جبريل

كيست غير از على حضور و ظهور

با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را

تا كند نام تو ز سينه عبور

مرتضى منتهى رسالت توست

امر بر حب او عدالت توست

اى رها گشته‏ات به عالم تك

اى گرفتارت انس و جن و ملك

وعده يك دو بوسه مى‏خواهم

تا بسنجم عيار قند و نمك

اى كه گفتى ز يوسفم «اَمْلَح»

ناز كن تا زنم به ناز محك

رب تويى مالك حيات تويى

كافرم گر كنم به مُلك تو شك

پيش از اين بر لبت دعا بودم

استجابت شده دعا اينك

پى يك بوسه حلال توام

گوييا كاسه سفال توام

اى به تأديبِ بنده به ز پدر

وى به ما مهربانتر از مادر

اى علمدار حُسن تو حمزه

وى سفير ملاحتت جعفر

غزوه موى توست در دل من

حال اسير توأم بكُش ديگر

دخترت را بخوان كه پاك كند

خون ز تيغ دو پهلوى حيدر

تا كند پاك جاى اين احسان

مرتضى خون ز پهلوى همسر

غير احسان جواب احسان نيست

كار حيدر به غير جبران نيست

****************

بهار محمد (ص)

شاعر : حبيب چايچيان

 

گل نكند جلوه در جوار محمد

رونق گل مى‏برد، عذار محمد

گل شود افسرده از خزان و ليكن

نيست ‏خزان از پى بهار محمد

سايه ندارد ولى تمام خلايق

سايه نشينند در جوار محمد

سايه ندارد ولى به عالم امكان

سايه فكنده است، اقتدار محمد

سايه نمى‏ماند از فروغ جمالش

هاله نور است در كنار محمد

شمس رخش همجوار زلف سيه ‏فام

آيت و الليل و النهار محمد

تا كه بماند اثر ز نكهت مويش

خاك حسين است‏ يادگار محمد

تربت‏خوشبوى كربلاى معلاست

يك اثر از موى مُشكبار محمد

رايت فتحش به اهتزاز درآمد

دست ‏خدا بود چون كه يار محمد

من چه بگويم (حسان) به مدح و ثنايش

بس بودش مدح كردگار محمد

******************

اى باده نوشان

شاعر : خليل کاظمي

 

الا اى باده نوشان بعثت آمد

زملان مى کشى و عشرت آمد

بود ميخانه دار عشق و سرمد

بود ساقى سر مستان محمد

رحيق عشق سرشار از شراب است

جهان مست از مي ختمى مآب است

خراب از نعره اش بتخانه ها شد

که باز امشب همه ميخانه ها شد

الا اى عاشقان شاه حجازي

زبتها مى کند او پاک بازي

ز دو عالم چهل شب او جدا شد

کنشت و دير او يکسر حرا شد

چهل شب با خدا دمساز او بود

وجودش غرق در درياى هو بود

تهى از غير و پر از دوست گرديد

به چشم خويشتن معبود خود ديد

محمد با هو الهو روبرو شد

که گرم عشق و راز و گفتگو شد

به يک برق تجلي گشت بيهوش

که افتاد او خدا بردش در آغوش

هدايايي برش از داور آمد

به فرق او در امشب افسر آمد

به حق يکسر سر تعظيم بگرفت

که هر چه بود او تعليم بگرفت

پر از علم لدني سينه اش شد

منور تا ابد آيينه اش شد

به مستى جانب ميخانه رو کرد

گل گلخانه اش مستانه بو کرد

ميان ميکده فرخنده يارش

چهل شب بود چون چشم انتظارش

خديجه لعل لب يکباره وا کرد

سلامى گرم او بر مصطفى کرد

بگفتا يا محمد البشارت

به تو از بهر تبليغ رسالت

چهل شب قسمتم گر شد جدايي

ولى بينم جمال کبريايي

چهل شب بى تو بر من شد چهل سال

وليکن روى بر من کرد اقبال

چهل شب من کشيدم بى تو بس رنج

ولى در خويش کردم جستجو گنج

چهل شب گر مرا از تو جدا کرد

ولى بر ما خدا کوثر عطا کرد

سراپا مصطفى در تاب و تب شد

که روز روشن او همچو شب شد

که جبريل امين با امر سرمد

رسيد و گفت قم ، قم يا محمد

زمان عشق بر ذوالمن رسيده است

که نابودي اهريمن رسيده است

*******************

باور كنيم سكّه به نام محمد(ص) است

شاعر : على معلم دامغانى

 

باور كنيم رجعت سرخ ستاره را

ميعاد دستبرد شگفتى دوباره را

باور كنيم رويش سبز جوانه را

ابهام مردخيز غبار كرانه را

باور كنيم ملك خدا را كه سرمد است

باور كنيم سكّه به نام محمد(ص) است

از سفر فطرت از صحف از صحف از زبور

راوي! بخوان به نام تجلي، به نام نور

آفت نبود و موت نبود و نفس نبود

او بود و بود او جز او هيچ كس نبود

«قال الست ربكم» ى را بلا زدند

فالى زدند و قرعه تكوين ما زدند

سالار «كنت كنز» در آيينه نطفه راند

برقى جهيد و خرمن آدم نشانه ماند

ويرانه گرد خانه زنجير او شديم

ز افلاكيان خليفه تقدير او شديم

گرديد چرخ و خاك فلك كو به كو نشست

آدم رهيد و نوح به جودي فرو نشست

ايوبها به سفره كرمان كَرَم شدند

يعقوبها به حوصله پامال غم شدند

موسى بسى ز نيل حوادث امان گرفت

تا همچو نيل دامن فرعونيان گرفت

بسيار بت شكست كه از سيم كرده بود

تهمت به بت زدند، براهيم كرده بود

از رشكِ لطف، جان ملايك ملول ماند

هيهات بر زمانه كه انسان جهول ماند

باور كنيم رجعت سرخ ستاره را

ميعاد دستبرد شگفتي دوباره را

باور كنيم رويش سبز جوانه را

ابهام مردخيز غبار كرانه را

باور كنيم ملك خدا را كه سرمد است

باور كنيم سكه به نام محمد(ص) است

راوي! به شب، حجاب نكويي، حجاب قـُبح

راوي! به صبح، صبح شكافنده، صبحِ صبح

راوي! به فتح، فتح نمايان به آسمان

راوي! به تين و زيت و به افسانه زمان

راوي! بخوان به خواندن احمد در اعتلا

بر بام آسمان، شب معني، شب «حرا»

شبها شبند و قدر، شب عاشفانه‌هاست

عالم فسانه، عشق فسانه‌ي فسانه‌هاست

راوي! بخوان كه رستم افسانه مي‌رسد

جوهر فروش همت مردانه مي‌رسد

راوي! بخوان كه افسر سيارگان مَه است

راوي! بخوان كه مهدي موعود در ره است

باور كنيم رجعت سرخ ستاره را

ميعاد دستبرد شگفتي دوباره را

باور كنيم ملك خدا را كه سرمد است

باور كنيم سكه به نام محمد(ص) است

خونين به راه دادرسي ايستاده‌ايم

چون لاله داغدار كسى ايستاده‌ايم

اى دوست! اى عزيز مجاهد! رفيق راه!

مقداد روز! مالك ِ شب! ميثم پگاه!

اى در صفا به همت مردانه استوار

اى مرد مرد! مرد خدا! مرد روزگار

مرغى چنين بلازده جان در قفس نداد

حقا كه داد عشق تو دادي و كس نداد

رفتى كه بازگردي و تا ما خبر شديم

اى پيشتاز قافله! بي‌همسفر شديم

گيتى به اهل عشق، به دستان، چه مي‌كند

حالى به ما شقاوتِ پستان چه مي‌كند

با ما چه مي‌كنند به رندى در آشيان

اين نابكار خانه به دوشان، حراميان

اى دوست! اى عزيز! رهايى مباركت

از همرهان خسته جدايي مباركت

اين جا خوش است ضجه زنجيريان هنوز

مردم كـُش است دشنه تقديريان هنوز

اين جا هنوز عرصه گير و كشاش است

اين جا هنوز خواب اسارت مشوش است

اين جا جهان شب است، ولى بيكرانه نيست

فرداى روشنايي ره بي‌بهانه نيست

شبها شبند و قدر، شب عاشقانه‌هاست

عالم فسانه، عشق فسانه‌ي فسانه‌هاست

باور كنيم رجعت سرخ ستاره را

ميعاد دستبرد شگفتي دوباره را

باور كنيم ملك خدا را كه سرمد است

باور كنيم سكه به نام محمد(ص) است

 

****************

بخوان

شاعر : حسن فرح بخشيان (ژوليده نيشابورى)

 

 

 

آن شب سكوت خلوت غار حرا شكست

 

با آن شكست، قامت لات و عزا شكست

 

آمد به گوش ختم رسولان ندا بخوان

 

مُهر سكوت لعل بشر زان ندا شكست

 

با خواندن نخوانده الفبا طلسم جهل

 

در سرزمين ركن و مقام عصا شكست

 

آدم به باغ خلد خدا را سپاس گفت

 

تا سدّ ظلم و فقر به ام القرا شكست

 

نوح نبى به ساحل رحمت رسيد و خورد

 

طوفان به پاس حرمت خيرالورا شكست

 

بر تخت گل نشست در آتش خليل حق

 

تا ختم الانبيا گل لبخند را شكست

 

عيسى مسيح مُهر نبوّت به او سپرد

 

زيرا كه نيست دين ورا تا جزا شكست

 

آمد برون ز غار حرا مير كائنات

 

آن سان كه جام خنده باد صبا شكست

 

در خانه رفت و ديد خديجه كه مى‌دهد

 

از بوى خويش مُشك غزال ختا شكست

 

بر دور خويش كهنه گليمى گرفت و خفت

 

آمد ندا كه داد به خوابش ندا شكست

 

يا «ايّها المدّثر»ش آمد به گوش و گفت

 

بايد كه سدّ درد ز هر بينوا شكست

 

قانون مرگ زنده به گوران به گوركن

 

كز مرگ دختران نرسد بر بقا شكست

 

آماده بهر گفتن تكبير كن بلال

 

چون مى‌دهد به معركه خصم دغا شكست

 

اينك به خلق دعوت خود آشكار كن

 

هرگز نمى‌خورد به جهان دين ما شكست

 

برخيز و بت شكن كه على دستيار توست

 

كز بت نمى‌خورد على مرتضى شكست

 

طعن ابى لهب نكند رنجه خاطرت

 

كو مى‌خورد ز آيه «تبّت يدا» شكست

 

«ژوليده» گفت از اثر وحى ذات حق

 

آن سكوت خلوت غار حرا شكست

 

 

************************

رسول مهربانى

شاعر : محمود ژوليده

 

دُردى كِش بلاى تو ام يا محمدا

ديوانه ولاى تو ام  يا محمدا

گويند هركه را تو بخواهي بلا دهي

مستانه بلاى تو ام  يا محمدا

بيمارم و نگاه تو اعجاز مي كند

مبهوت چشمهاى تو ام  يا محمدا

من از ازل در عافيتم زان كه تا ابد

در سايه لواى تو ام  يا محمدا

مولاست بنده تو و  من بنده علي

من ، بنده خداى تو ام  يا محمدا

اى اسم اعظم اسم تو يا احمدا مدد

وى قلبها طلسمِ تو يا احمدا مدد

اى مكه از فروغ تو پاينده   احمدا

مِهر و قمر ز روى تو رَخشنده  احمدا

اى كِسوت خِتام رسالت به راستى …

بر قامت رساى تو زيبنده  احمدا

كو دايه اى كه كامِ تو را مايه اى دهد

بر دايه ات ، تو دايه بخشنده احمدا

ساطِع شود چو نور ز پيشانى ات  شود…

خورشيد از جمال تو شرمنده احمدا

رضوان و حوريان و همه خازِنانِ آن

حيرانِ آن تبسُّمِ تابنده احمدا

گويا نمك زخنده تو آفريده شد

دريا به وجد رفت و نمكزار ديده شد

وقتى سخن ز كشف و كرامات مى شود

كَسرى تو را گواهِ  مقامات مى شود

اينجا سخن ز خشت و سرشت و بهشت نيست

جنت يكى تو را ، ز كرامات مى شود

اى نسلِ تو ستاره دنباله دارِ عشق

روشن رَهت ز نورِ علامات مي شود

حُبِّ تو را چگونه شود  شعله كارگر

آتشكده ز ديدنِ تو مات مي شود

اى هادى سُبُل نرود هر كه راهِ تو …

بى شك دچار رنجش و طامات مى شود

اى سنگِ سخت زير قدومِ تو نرمِ نرم

دلهاى ماخَلَق به وجودِ تو گرمِ گرم

اى مايه ازل و ابد ، آيه شَرَف

انسانِ كامل ، اى به بشر مايه شرف

خورشيد جاودانى و بي سايه اى ، ولي

افكنده اى به كون و مكان سايه شرف

ايمانِ تو ، پيمبري تو ، كتابِ تو

اسلامِ تو نباشد بر پايه شَرَف

اينك پس از گذشتنِ دهها هزار سال

ايران شده از دعاي تو همسايه شرف

تو ماندى و ، عدوي فرومايه ات ، نمانْد

اى تا اَبَد ولاي تو سرمايه شرف

عالم ز تو تصرّفِ هستي گرفته است

دلها ز تو تشرّفِ مستي گرفته است

در شعرِ عشق و عقل ، اميرِ غزل تويي

در خُلق و خوى و عاطفه ، حُسنِ اَزَل تويي

ديباچه امانت و ديوان عاشقي

تأويلِ حمد و آيه بيت الغزل تويي

در وحدتِ كلام ، اگر لم يلِد خداست

در محور معانى آن ، لم يزل تويي

غارِ حَراسْت ميكده حق شناسى ات

در خانه ولاى على ، مُعتزَل تويي

چونكه دلت سِرشتْ خدا ، بر گِلت نوشت

زيبا تويى ، جميل تويى و گُزَل تويي

كامل ترين محبتِ ما نذرِ مقدمت

جان و جهان و باغِ جنان بذرِ مقدمت

حقِّ تو را به شيوه عاشق ادا كنيم

دِين تو را به رسمِ شقايق ادا كنيم

اُمُّ القُرى به يمنِ تو مَهدِ تشيع است

حقِّ تو را به حضرت صادق ادا كنيم

اى عقلِ كُل ، سلوك ، چو زاهِق نمى كنيم

سِيرِ تو با مُلازمِ لاحِق ادا كنيم

در معركه چو امر تو دائر شود به حَرب

تكليف را به كُشتن فاسِق ادا كنيم

با دشمنان برائتِ دل را وفور كن

تا دِين خود به نعمتِ رازق ادا كنيم

در بندگى اگر صَنَما ، لايقت شويم

در شيعگى شهيدِ رهِ صادقت شويم

 

*******************

دست به دامان پيامبر

شاعر : رکن‌الدين اوحدى مراغه‌اي

 

عاشقى ، خيز و حلقه بر در زن

دست در دامن پيمبر زن

حبّ اين خواجه پايمرد تو بس

نظر او دواى درد تو بس

اوست معنى و اين دگرها نام

پخته او بود و اين دگرها خام

آنكه از اصطفا بر افلاك‌اند

در ره مصطفى كم از خاك‌اند

هر كسى از پى شكاري تاخت

بر نشان تير راست، او انداخت

از در او توان رسيد به كام

ديگران را بهل بر اين در و بام

اوست در كاينات مردم و مرد

او خداوند دين و صاحب درد

سفر آدم ، سفير نامه اوست

درج‌ ادريس درج خامه اوست

بيعه در بيعتش ميان بسته

زانكه ناقوس را زبان بسته

بر سر او ز نيك‌نامي تاج

همه شب‌هاى او شب معراج

پيش او خود مكن حكايت شب

او چراغ، آنگهي شكايت شب

گوهر چار عقد و نه درج اوست

اختر پنج ركن و نه برج اوست

شقّه عرش، عطف دامانش

ملك از زمره غلامانش

آنكه مه بشكند به نيم انگشت

آفتابش چه باشد اندر مشت؟

و آنكه در دست اوست ماه فلك

پايش آسان رود به راه فلك

شب معراج كوس مهر زده

خيمه بر تارك سپهر زده

گذر از تير و از زحل كرده

مشكل هفت چرخ حل كرده

سرّ سرجمله‌ها بدانسته

شرح و تفصيل آن توانسته

درد مي‌شد نود هزار سخن

كشف بر جان او ز عالم كن

به دمى رفته، باز گرديده

روى او را به چشم سرديده

ميم احمد چو از ميان برخاست

بيقين خود احد بماند راست

راه دان اوست، جبرئيلش ساز

هر چه او آورد، دليلش ساز

اى فلك موكب، ستاره حشر

وى ز بشرت گشاده روى بشر

هاشمى نسبت قريشى اصل

ابطحى طينت، تهامى فصل

علم نصرتت ز عالم نور

يزك لشكرت صبا و دبور

چرخ نه پايه پاي منبر تو

به سر عرش جاى منبر تو

معجزت سنگ را زبان بخشد

بوى خلقت به مرده جان بخشد

روز محشر، كه بار عام بود

از تو يك امّتي تمام بود

زايزد و ما درود چون باران

به روان تو باد و بر ياران

*************

جلوه توحيد

شاعر : علي امير احمدي

 

مى تراود از نسيم عشق اسرار شرف

مى نوازد گوشها را لطف اظهار شرف

بعد از آن بى رونقي هاى بساط معرفت

حاليا بالا گرفته کار بازار شرف

ظلمت ممتد حيات از ديده ها دزديده بود

چشم عالم روشن است اينک ز ديدار شرف

جهل گاهى عقل را از صحنه بيرون مى کند

کار عقل آنگاه خواهد گشت انکار شرف

زنده در گور جهالت مى کند آيات را

تا کجا از ظلم خواهد رفت ادبار شرف

آبهاى رفته برگشته است در جوى خرد

چون حبيب الله گرديده است سالار شرف

جنس فکراست و عبادت در دکان دين ِعشق

بشکفد از بندگى برشاخه افکار شرف

مومن و امنيت و از يک ريشه مشتق مى شوند

حصن ايمان است در هر جا نگاهدار شرف

آفتاب تند آن ايام هوش از سر ربود

از حرير مکرمت ها دوخت دستار شرف

روزگار بي خدايى ها از او پايان گرفت

تا ابد پاينده در جانهاست آثار شرف

روز ميلاد نبي گويى تولد يافت نور

از رخ او عالم آرا گشت انوار شرف

جلوه توحيد دارد اصل حرف وحدتش

نازد او در حشر، از اين جمع و آمار شرف

در شرافت شهره شهر است آن شعرى که شد

شاهدى بر فتح دلها زان علمدار شرف

با تشكر از سايت : الشيعه

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه