حکایات و کراماتی از مرحوم حسنعلی نخودکی اصفهانی

بازدید : 11423
زمان تقریبی مطالعه : 21 دقیقه
تاریخ : 01 آبان 1391
حکایات و کراماتی از مرحوم حسنعلی نخودکی اصفهانی

به خاطر دارم که شخصي بنام « صنيعي » از اهل اصفهان که رياست اداره تلفن مشهد را نيز به عهده داشت، براي من حکايت کرد که :
وقتي به درد پا مبتلا شدم و به ارشاد و به اتفاق دو تن از دوستانم به نامهاي حسن روستائي و شاهزاده دولتشاهي به خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني رحمة الله عليه رفتم تا توجهي فرمايند و از آن درد خلاص گردم، چون به خانه او رفتم، ديدم که در اطاق گِلي و بر روي تخت پوست و زيلويي نشسته است .
در دلم گذشت که شايد اين مرد نيز با اين ظواهر، تدليس مي کند. پس از شنيدن حاجتم، فرمود تا دو روز ديگر به خدمتش برسم .

روز موعود رسيد و بنا به وعده آنجا رفتم وليکن در دل من همچنان خلجاني بود. چون به خدمتش نشستم، نظر عميقي در من افکند که ناگهان خود را در شهر اراک که مدتي محل سکونتم بود، يافتم .
در آن وقت نيز پسرم در آن شهر ساکن بود. يکسره به خانه او رفتم، ولي به من گفتند: فرزند تو چندي است که از اينجا به جاي ديگر منتقل شده است و نشاني محل جديد او را به من دادند. به سوي آن نشاني جديد راه افتادم و در راه با تني چند از دوستان مصادف شدم که قرار گذاشتند همان شب به ديدن من بيايند .
چون به در منزل فرزندم رسيدم و در را به صدا درآوردم، خادمه يي در را بگشود، چون خواستم که به درون بروم، ناگهان صداي مرحوم شيخ مرا به خود آورد، ديدم غرق عرق شده و خسته و کوفته ام .
آنگاه دستوري از دعا و دوا به من مرحمت فرمود، ولي پيوسته در انديشه بودم که اين چگونه سير و سياحتي بود که کردم؟ پس از چند روز، نامه يي گله آميز از پسرم رسيد که چه شد به اراک و تا در خانه ما آمدي، ولي داخل نشده و بازگشتي و چرا با دوستانت که در راه، قرار ملاقات نهاده بودي، و شب به ديدار تو آمده بودند، تخلّف وعده کردي؟
و در پايان آدرس منزل خود را، در همان محل داده بود که من در آن مکاشفه و سياحت به آنجا رفته بودم .



نبات متبرک

مسئول چراغهاي آستانه مقدس حضرت رضا عليه السلام ( در آن دوران ) نقل کرده است :
آقاي دولتشاهي رئيس تشريفات آستانه، مدتي مرا از کار برکنار کرده بود، روزي در صحن مطّهر خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلي(ره) رسيدم و از حال خود به او شمّه اي عرض کردم. نباتي مرحمت فرمود که در چاي به دولتشاهي بخورانم. گفتم: اينکار براي من ميسر نيست .
فرمودند: تو برو خواهي توانست، بيدرنگ به دفتر تشريفات رفتم. پيشخدمت مخصوص دولتشاهي بدون مقدمه به من اظهار کرد: اگر مي خواهي چيزي به « آقا» بخوراني، هم اکنون وقت آن است .
من نبات را به وي دادم، در چاي ريخت و نزد «آقا» بردم. از دفتر به صحن آمدم. چند لحظه نگذشته بود که دولتشاهي مرا نزد خود احضار کرد و کار سابقم را مجدداً به من واگذاشت .



خلاصي از ناامني

مرحوم سيد ابوالقاسم هندي، نقل کرد که :
در خدمت حاج شيخ به کوه « معجوني» از کوهپايه هاي مشهد رفته بوديم. در آن هنگام مردي ياغي به نام « محمد قوش آبادي» که موجب ناامني آن نواحي گرديده بود از کناره کوه پديدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنيد، کشته خواهيد شد .
مرحوم حاج شيخ به من فرمودند: وضو داري؟ عرض کردم: آري. دست مرا گرفتند و گفتند: که چشم خود را ببند .
پس از چند ثانيه که بيش از دو سه قدم راه نرفته بوديم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، ديدم، که نزديک دروازه شهريم .
بعد از ظهر آن روز، به خدمتش رفتم، کاسه بزرگي پر از گياه، در کنار اطاق بود. از من پرسيدند: در اين کاسه چيست؟
عرض کردم: نميدانم و در جواب ديگر پرسشهايشان نيز اظهار بي اطلاعي کردم. آنگاه فرمودند: قضيه صبح را با کسي در ميان نگذاشتي؟ گفتم: خير، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختيار داري بدان که تا من زنده ام، از آن ماجرا سخني مگو و گرنه موجب مرگ خود خواهي شد .



تأثير نام شيخ

و نيز همان سيد نقل مي کرد :
روزي مرحوم حاج شيخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه « بيجک صلوة » بمانم و پيش از طلوع آفتاب، مقداري معين از علفي که نشاني آنرا داده بودند بچينم و با خود بياورم .
طبق دستور به تربت رفتم. اهالي مرا از ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در اين کوه، ارواحي هستند و به اشخاصي که در آنجا بخوابند، آسيب خواهند رسانيد .
اما من به گفته آنها ترتيب اثر ندادم و به آن کوه رفتم . هنگام غروب که فرا رسيد، سر و صداي فراواني به گوشم خورد، مرکب خود را ديدم که آرام نمي گيرد و مانند آن است که از کسي فرار مي کند، ناگهان فرياد زدم: من فرستاده حاج شيخ حسنعلي اصفهاني هستم، اگر به من آسيبي برسانيد، شکايت شما را به او خواهم برد .
با اين جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه اي نرسيد. خلاصه، شب را در کوه خوابيدم و پيش از آفتاب، علفها را بر طبق نشاني و بمقدار معين چيدم ولي در همين وقت به اين انديشه افتادم که خوب است مقداري هم براي خود بچينم، بي شک روزي مرا به کار خواهد آمد .
به محض آنکه خواستم فکر خود را عملي کنم، ناگاه ديدم که سنگهاي عظيمي از بالاي کوه سرازير شد، چهار پاي من افسار خود را پاره کرد که فرار کند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شايد حرکت سنگها امري طبيعي بوده است .
خواستم مجدداً به چيدن آن گياه بپردازم که ديدم باز سنگها شروع بغلطيدن کرد . اين بار فهميدم که اين ماجرا امري طبيعي نيست در نتيجه از آن کار صرف نظر کردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شيخ رسيدم. حاج شيخ چون مرا ديدند فرمودند :
تو را چه به اين فضوليها؟ چرا مي خواستي بيش از حديکه دستور داده بودم از آن گياه بچيني؟
آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموريتم همواره مراقب حال و کار من بوده است .



حفاظت از راه دور !

چند تن از دوستان از قول مردي به نام ملا محمد که خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام بود، روايت کردند که :
حاج شيخ حسنعلي اصفهاني شبهاي جمعه را در بالاي بام حرم بيتوته و عبادت مي فرمود. يک شب از ايشان اجازه خواستم تا براي حفاظت باغ انگوري که در خارج شهر داشتم، بروم. حاج شيخ فرمودند :
شب جمعه دنبال چنين کارها مرو و در همين جا بمان و اگر نگران باغ خود هستي، دستور مي دهم که آنرا نگهداري کنند .
خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پيش از طلوع آفتاب، به قصد باغ بيرون آمدم. اما چون نزديک باغ رسيدم، ديدم مردي که جوالي همراه داشت بر روي ديوار باغ نشسته است، فرياد کردم کيستي؟
جوابي نداد. نزديک شدم، حرکتي نکرد، پايش را کشيدم از بالاي ديوار روي زمين افتاد، مدتي شانه هايش را ماليدم تا به هوش آمد . گفتم: تو کيستي؟

گفت حقيقت امر آنکه به دزدي آمده بودم، ولي چون بالاي ديوار رفتم، گربه اي نزديک من آمد و چنان بانگ مهيبي کرد که از هوش رفتم تا اکنون که به حال خود باز آمدم .



ياسين و طه بخوان !

کربلائي رضاي کرماني، مؤذن آستان قدس رضوي نقل کرده است :
پس از وفات حاج شيخ، هر روز بين الطلوعين، بر سر مزار او مي آمدم و فاتحه مي خواندم. يک روز در همانجا خواب بر من چيره شد، در عالم رؤيا حاج شيخ را ديدم که به من فرمودند :
فلاني چرا سوره ياسين و طه را براي ما نمي خواني؟
عرض کردم: آقا من سواد ندارم .
فرمودند بخوان .
و سه مرتبه اين جمله ها ميان ما ردّ و بدل شد. از خواب بيدار شدم، ديدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بودم، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت مي کنم .




آگاهي از باطن

آقا شيخ مختار روحاني نقل کرد :
يک روز زني سيده و فقير از من تقاضاي چادر مقنعه اي کرد. گفتم: اکنون چيزي ندارم که با آن حاجت تو را روا کنم .
اتفاقاً همان روز خدمت شيخ حسنعلي رسيدم و عرض حاجت کردم. چون مي خواستم از محضرش بيرون آيم، وجهي به من مرحمت کردند و گفتند :
اين پول را براي آن بانوي سيده، چادر و مقنعه بخر
به علاوه، يک تومان ديگر و يک قبض حواله يک من برنج هم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شيخ از کجا مطلّع شدند که چنين بانوئي از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟
از خدمت او برخاستم، اما به فکرم گذشت که فعلاً يک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نميدهم و پس از مدتي به او تحويل خواهم داد، اما ناگهان صداي حاج شيخ بلند شد که فرمود:  هر چه گفتم انجام بده و دخالتي در کار مکن .




مرحمتِ امام رضا عليه السلام !

آقاي سيد محمد رياضي يزدي، شاعر معروف، حکايت کرد که :
دوستي داشتم از صلحا و خوبان، وي مي گفت روزي با سيدي بزرگوار در جائي نشسته بوديم .
شيخي ابراهيم نامي که با دوستم سابقه مودّت داشت بر ما وارد شد، پس از تعارفات معمول، سيد به او گفت: آقا شيخ ابراهيم، ماجراي خود را با مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني براي رفيق ما بازگو .
شيخ گفت: از گيلان به زيارت مشهد مقدس آمدم و در آن شهر هر چه پول داشتم مصرف شد .
بدون خرجي ماندم. حساب کردم تا مراجعت به وطن، به پانصد تومان احتياج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به پانصد تومان نيازمندم تا به گيلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم .
اما تا روز ديگر خبري نشد. مجدداً در حرم عرض حاجت کردم و گفتم: سيدي، من گداي متکبري هستم اين بار هم احتياج خود را به حضورت عرض مي کنم، اما اگر عنايتي نفرمائي، ديگر بار نخواهم آمد و چيزي نخواهم گفت ولي يادداشت مي کنم که امام رضا عليه السلام مهمان نواز نيست .

چون از حرم خارج گرديدم، شنيدم که از پشت سر، کسي مرا صدا مي زند، بازگشتم ديدم شيخي است که بعداً فهميدم او را « حاج شيخ حسنعلي اصفهاني » مي خوانند. حاج شيخ مرا مخاطب ساخته و فرمودند :
آقا شيخ ابراهيم گيلاني چرا اينقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتي؟ شايسته نيست که چنين بي ادبي و گستاخ باشي .

سپس پاکتي به من دادند. از اطلاع شيخ بر مکنونات باطني خود و سخني که سراً با امام خود در ميان نهاده بودم، غرق تعجب شدم. به خانه آمدم و پاکت را گشودم، با کمال شگفتي ديدم که پانصد تومان است .
تصميم گرفتم که صبح روز ديگر به خانه حاج شيخ بروم و از او بپرسم که چگونه از راز دل من آگاه شده و اين پول از کجا است؟ اما شب در خواب ديدم که شيخ به در خانه آمدند و فرمودند :
آقا شيخ ابراهيم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتي به تو داده شد، ديگر از کجا دانستم و از کجا آوردم، بتو مربوط نيست. بدان که اگر براي اين پرسش به خانه من بيائي، ترا نخواهم پذيرفت .

از خواب بيدار شدم و ديگر براي اين کار به خانه ايشان نرفتم و به گيلان باز گشتم .




صِله ي امام رضا عليه السلام !

حاج ذبيح الله عراقي که يکي از نيکان است مي گفت که :
اين حکايت به تواتر رسيده است که حاج شيخ محمدعلي قاضي بازنه اي عراقي، وقتي قصيده اي براي توليت آستان قدس رضوي سروده بود که به اميد صله اي در حضورش قرائت کند .
کسي به او تذکر مي دهد که به جاي اين کار، براي حضرت رضا سلام الله عليه قصيده اي انشاء کن. براساس اين توصيه، از قرائت شعر براي توليت صرفنظر مي کند و قصيده اي در جلالت قدر امام هشتم(ع) مي سرايد و در حرم مطهر قرائت مي کند .
شاعر گويد: پس از قرائت، کسي مبلغ ده تومان به من داد. به امام عرضه داشتم: اين وجه کم است و دوباره اشعار را خواندم، باز شخصي پيدا شد و ده تومان ديگر به من داد و خلاصه در آن شب، شش بار قصيده را در محضر امام تکرار کردم و در هر بار کسي مي آمد و ده تومان ميداد .

بامداد روز بعد به خدمت حاج شيخ حسنعلي شرفياب شدم. ايشان فرمودند :
آقا شيخ محمد علي، ديشب با امام عليه السلام راز و نيازي داشتي، شعر خواندي و شصت تومان به تو دادند. اکنون آن پول را به من بده .

من شصت تومان را به خدمتشان تقديم کردم و ايشان مبلغ يکصد و بيست تومان به من مرحمت کردند و فرمودند :
فردا صبح به بازار مي روي و ماديان ترکمني سرخ رنگي که عرضه مي شود، به مبلغ بيست تومان خريداري و با بيست تومان ديگر از آن پول، خرج سفر و سوغات خود را تأمين مي کني. چون به عراق رسيدي، ماديان را به مبلغ چهل تومان بفروش و به ضميمه هشتاد تومان باقيمانده، گاو و گوسفندي بخر و به دامداري و زراعت بپرداز که معيشت تو از اين راه حاصل خواهد شد و توفيق زيارت بيت الله الحرام، نصيب تو خواهد گرديد و از آن پس ديگر از وجوهات مذهبي ارتزاق مکن، ولي در عين حال ترويج دين و احکام الهي را از ياد مبر .






تو بخور، او مداوا ميشود !

پاسباني مي گفت :
همسر من مدتها کسالت داشت و سرانجام قريب شش ماه بود که به طور کلي بستري شده بود و قادر به حرکت نبود. بنا به توصيه دوستان خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني رفتم و از کسالت همسرم به ايشان شکوه کردم .

خرمايي مرحمت کردند و فرمودند: بخور. عرض کردم: عيالم مريض است. فرمودند: تو خرما را بخور او بهبود مي يابد. در دلم گذشت که شايد از بهبود همسرم مأيوس هستند ولي نخواسته اند که مرا نااميد بازگردانند .

باري به منزل مراجعت و دقّ الباب کردم، با کمال تعجب، همسر بيمارم در حاليکه جارويي در دست داشت، در خانه را بر روي من گشود. پرسيدم: چه شد که از جاي خود برخاستي؟
گفت: ساعتي پيش در بستر افتاده بودم، ناگهان ديدم مثل آنکه چيز سنگيني از روي من برداشته شد. احساس کردم شفا يافته ام، برخاستم و به نظافت منزل مشغول شدم .
پاسبان مي گفت: درست در همان ساعت که من خرماي مرحمتي حاج شيخ را خوردم، همسرم شفا يافته بود .



آگاهي از افکار

مرحوم ابوالقاسم اوليائي، دبير شيمي دبيرستانهاي مشهد مي گفت :
هر روز جمعه به خدمت حاج شيخ که در خارج شهر سکونت داشتند، مي رفتم، يکروز در ميان راه، به عبارتي از ابوعلي سينا مي انديشيدم و آن عبارت را خطا و اشتباه مي ديدم .
چون به حضور حضرت شيخ رسيدم: بدون آنکه مطلبي را طرح کنم، ايشان عبارت ابن سينا را قرائت فرمودند و مشکل آنرا براي من حل کردند. سپس فرمودند :
شايسته نيست که آدمي بدون تأمل به مردان بزرگ دانش، همچون ابوعلي سينا، نسبت غلط و اشتباه دهد .



مداوا با فراموشي !

حاج آقا کوچصفهاني که يکي از اعيان و ملاکين کوچصفهان بوده است نقل مي کند :
مدتها به بيماري قند شديدي مبتلا بودم و گاهگاه ضعف بر من مستولي مي شد. تا آنکه سفري به آستان امام هشتم عليه السلام کردم و در صحن مطهر به همان ضعف و رخوت شديد دچار شدم .
يکي از خدام آستانه، مرا به جناب شيخ هدايت کرد. چون خدمت آن بزرگمرد رسيدم و حال خود را شرح دادم، حبّه قندي مرحمت کردند و فرمودند :
بخور، بسياري از امراض است که با فراموشي از ميان مي رود .

قند را خوردم. تا سه روز از خاطرم رفت که مبتلا به چنان کسالتي هستم و در آنروز متوجه شدم که ديگر اثري از آن بيماري در من نيست. بهبودي حال خود را به خدمت شيخ عرض کردم. فرمودند :
از اين واقعه با کسي سخن مگو .
اما من پس از ده سال يکروز در محفلي، ماجراي بهبودي خود را در اثر نفس آن مرد بزرگ بازگو کردم و با کمال تأسف بيماريم عود کرد



حج اولياء خدا !

فرزند ايشان نقل مي کنند :
در شب چهلم وفات مرحوم پدرم، مجلس تذکري ترتيب دادم و از مردي به نام « حاج علي بربري» دعوت کردم که امر آشپزي آنشب را به عهده گيرد. هنگاميکه مشغول کشيدن خورشها شد، ديدم که سخت گريه مي کند و بي پروا دستهاي خود را در ديگهاي جوشان و غذاهاي داغ فرو مي برد و خلاصه حال طبيعي خويش را از دست داده است .
پرسيدم : حاجي چه شده که چنين بيقراري مي کني؟ از سؤال من بر گريه خود افزود و پس از آن گفت : هرچه بادا باد، ماجرا را نقل خواهم کرد .
گفت: من هر سال که براي حج به مکه مشرف مي شدم، در مواقف عرفه و عيد و روزهاي ديگر حاج شيخ را مي ديدم که سرگرم عبادت يا طواف هستند. ابتدا انديشيديم که شايد شباهت ظاهري اين مرد با حاج شيخ سبب اشتباه من گرديده است لذا براي تحقيق از حال؛ پيش رفتم و پس از سلام، پرسيدم شما حاج شيخ هستيد؟
فرمودند: آري. گفتم پس چرا پيش از اين ايام و پس از آن ديگر شما را نمي بينم؟ و ديگران هم شما را تاکنون در اينجا نديده اند؟
فرمودند :
چنين است که مي گويي ليکن از تو مي خواهم که اين سرّ را با کسي نگويي وگرنه در همان سال عمرت به پايان خواهد رسيد .
آري اين کرامتي بود که به چشم خود ديده ام، و اکنون آن مرد بزرگ از ميان ما رفته است؛ تصور نمي کنم باز گفتن آن ماجرا اشکالي داشته باشد .
اين جريان، در ماه رمضان بود و پس از آن حاج علي به قصد زيارت حج، از مشهد بار سفر بست، ولي در کربلا مرحوم گرديد .



تأثير نفس شيخ

شيخ عبدالرزاق کتابفروش نقل مي کند :
عصر يکروز، جناب شيخ در حجره فوقاني يکي از مدارس مشهد مشغول تدريس بودند که ناگهان عقربي يکي از طلاب را نيش زد و فرياد وي از درد برخاست .
حاج شيخ به او فرمودند: چه شده؟ گفت: مي سوزم، مي سوزم. حاج شيخ فرمودند: خوب نسوز، و بلافاصله درد و سوزش وي ساکت شد .
پس از نيمساعت، او را ديدم که مشغول کشيدن قليان بود، گفتم: دردت تمام شد؟ گفت: به مجرد آنکه حاج شيخ فرمودند: نسوز؛ دردم بکلي مرتفع گرديد .


تلگراف نجاتبخش !

حاجي ذبيح الله عراقي نقل مي کند :
در شهرستان اراک؛ ميان من و چند تن از دوستان، سخن از بزرگي و بزرگواري و جلالت قدر مرحوم نخودکي شد؛ و مقرر گرديد :
يکي از حاضران بنام « سيد حسين » به مشهد مشرف شود و تحقيق کند. از گاراژ « مارس » بليط مسافرت به مشهد براي او گرفتيم .

چون هنگام حرکت وي؛ براي بدرقه به گاراژ مارس رفتيم؛ تلگرافي از طرف جناب شيخ براي سيد حسين رسيد که در آن، وي را از مسافرت با اتومبيل شماره فلان يعني همان وسيله اي که قصد مسافرت با آنرا داشت، منع کرده بودند. وصول اين تلگراف، با توجه به اينکه مرحوم شيخ از ماجراي گفتگوي ما خبري نداشتند، موجب شگفتي گرديد و به همين سبب سيد حسين از مسافرت با آن اتومبيل منصرف شد .

اما بعد از سه روز خبر رسيد که آن اتومبيل در جاده مشهد و در محل فيروزکوه؛ دچار حادثه گرديده و در اثر واژگوني، جمعي از سرنشينان آن زخمي و مجروح شده اند .



فرمان به ابرها !

فرزند ايشان نقل مي کنند :
شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بوديم .
پدرم فرمودند : تا به بالاي بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چيزي نديدم و فرود آمدم و گفتم: رؤيت هلال با اين ابرها هرگز ممکن نيست .
با عتاب فرمودند :
بي عرضه چرا فرمان ندادي که ابرها کنار روند؟
گفتم: پدرجان من کي ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند :
بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند .
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم :
ابرها متفرق شويد  
لحظه هايي نگذشته بود که افق را بدون ابر يافتم و هلال ماه شوال را آشکارا ديدم و پدرم را از رؤيت ماه آگاه ساختم رحمة الله عليه .



طيّ الارض براي دفع خطر

فرزند ايشان نقل مي کنند :
هنگامي که ارتش روسيه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد « نخودک» خانه داشتيم و مرحوم پدرم هفته اي دو روز براي انجام حوائج مردم و امور ديگر به شهر مي آمدند .
يکروز عصر که از شهر خارج مي شديم، احساس ناامني کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود اين هرج و مرج، تا نزديک غروب در شهر مانده ايد؟ فرمودند :
براي اصلاح کار علويه اي اجباراً توقف کردم .
گفتم: راه خطرناک است و سه کيلومتر راه ما در ميان کوچه باغهاي خلوت، امنيتي ندارد و اراذل و اوباش شبها در اينگونه طرق، مزاحم مردم مي شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر الاغي سوار مي شدند و رفت و آمد مي کردند .
آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند :
تو هم رديف من بر الاغ سوار شو .

عرض کردم: پدر جان اين الاغ ضعيف است و شما را هم به زحمت حمل مي کند وانگهي شخصي نيز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند .
فرمودند:  تو سوار شو من دستور مي دهم تند برود
اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شديم که مؤذن تکبير مي گفت .
در اين وقت از من پرسيدند :
فلان کس را ملاقات کردي؟  
گفتم: آري .
ناگهان و با حيرت ديدم که سر الاغ به در منزل مسکوني ما رسيده و مؤذن مشغول گفتن تکبير است .
در صورتي که براي رسيدن به خانه، لازم بود از پيچ چند کوچه باغ مي گذشتيم و پس از عبور از دهي که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخـودک که در آنجا خانه داشتيم، مي رسيديم، با شگفتي پرسيدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اينجا رسيديم؟
فرمودند: کاري نداشته باش، تو دوست داشتي زودتر به خانه مراجعت کنيم و مقصودت حاصل شد .
باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که حادثه را بکلي فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد .



خبر از جسد مغروق !

فرزند ايشان نقل مي کنند :
در ايام نوروز سال 1317 هــ.ش. مردي به نام کربلائي محمد سبزي فروش به خانه ما مراجعه کرد و گفت پسر چهارده ساله ام ديروز صبح سوار بر روي باري از سبزي که بر يابوئي حمل مي شد، از محل سبزي کاريهاي خارج شهر مي آمده است .
هنگام عصر يابو و بار سبزي آن به مقصد مي رسند ليکن از بچه خبري نيست و هر چه جستجو کرده ايم، از او اثري و خبري نيافتيم. به تقاضاي وي، ماجرا را به عرض پدرم رساندم، پس از لحظه اي تأمل فرمودند: « پيش از ظهر ديروز در آن وقت که يابو از خندق کنار شهر، از گودال آبي مي گذشته چون خواسته است که از آن آب بنوشد، پايش لغزيده و با بار و بچه به داخل آب سقوط کرده است .
حيوان با تلاش خود را از آب بيرون مي کشد، ولي بچه در آب غرق گرديده است. امروز، دو ساعت به غروب مانده به فلان محل برويد و جسد مغروق را از آب بگيريد .
کربلائي محمد، برحسب دستور، به آن محل رفت و جنازه بچه را در همان جا که فرموده بودند از آب بيرون کشيد .



توجه کامل به توصيه هاي استاد

آقاي انتظام کاشمري - واعظ - نقل مي کرد که :
به خدمت حاج شيخ حسنعلي اصفهاني عرض کردم: دستوري مرحمت فرما که توفيق تهجد يابم و گشايشي در کارم حاصل شود. فرمودند :
هر صبح، از تلاوت قرآن مجيد مخصوصاً (سوره يس) غفلت منما، انشاء الله توفيق رفيق خواهد گشت .
به کاشمر بازگشتم و هر بامداد، در حين راه رفتن، به قرائت سوره ياسين مداومت مي کردم، اما نتيجه اي به دست نمي آمد .
سال ديگر در ايام عيد به مشهد مشرف شدم و در يک شب باراني براي اصلاح کاري به خانه يکي از علماء شهر رفتم چون در آن شب آقا به بيروني نيامده بود، دست خالي بيرون آمدم و انديشيدم: خوب است به خدمت حاج شيخ حسنعلي شرفياب شوم و ازعدم حصول نتيجه او را آگاهي دهم. با اين فکر به منزل حاج شيخ آمدم، ديدم که جماعتي در اطاقند و در بسته است و ايشان، مشغول گفتار و موعظه هستند .
با خود گفتم: اگر در اينحال به اطاق روم، ممکن است که جائي براي نشستن من نباشد و ديگر آنکه شايد سخن شيخ به سبب ورود من به اطاق، قطع شود. از اين رو بود که پشت در نشستم و به سخنان ايشان گوش دادم تا مجلس تمام شد و به حضورش شرفياب شوم .
در همين زمان، ناگاه شنيدم که مرحوم حاج شيخ موضوع فرمايشات خود را تغيير دادند و فرمودند :
برخي از من دعاي توفيق سحري و گشايش امور مي خواهند، دستور مي دهم که قرآن تلاوت کنند، ليکن به جاي آنکه رو به قبله و در حال توجه به قرائت پردازند، در حال راه رفتن، سوره ياسين مي خوانند و بعد به قصد گله مي آيند که از دستور من حاصلي نگرفته اند .

تازه در شب باراني ابتدا، به منظور انجام کار دنيايي خود، به در خانه ديگران مي روند و چون به مقصد نمي رسند، به فکر آخرت افتاده، سري هم به منزل من مي زنند؛ اين که شرط انصاف نيست، خوب است بروند و هر بامداد رو به قبله با توجه و تدبر و نه بالقلقه لسان، به تلاوت کلام الله پردازند آنگاه اگر مقصود شان حاصل نشد گله مند گردند .

پس از اين سخنان، باز به موضوع اصلي سخن خود پرداختند. و پس از پايان گفتار، در باز شد و من داخل شدم. جناب شيخ محبت فرمودند و پرسيدند حاجتي داري؟
عرضه داشتم: جواب خود را شنيدم
فرمودند: پس

دیدگاه های کاربران

امیر سلیمانی
پنج شنبه 09 فروردین 1403 - 10:43
ای کاش مانند ایشان در این زمان هم بود.متاسفانه به نظر من نیستن
سعیدروشن علی
یک شنبه 23 بهمن 1401 - 19:54
رحمت بی منتهای خداوند نثار روح حاج شیخ نخودکی و امام راحل و همچنین آرزوی طول عمر و عاقبت بخیری برای تمام مومنان

ارسال دیدگاه