مجموعه اشعار ارسال شده توسط « منصور رضوی »

بازدید : 1497
زمان تقریبی مطالعه : 43 دقیقه
تاریخ : 07 آبان 1394
مجموعه اشعار ارسال شده توسط « منصور رضوی »

بسمِ ربَّ النُّور و عشق و حال و شور - اندک‌اندک می‌رسد وقتِ ظهور
می‌خورد آخر تَرک تُنگِ بُلور - می‌رسد آخر به پایان راهِ دور
می‌رسد دُل دُل سواری چون علی - نورِ زهرایی زِ سیمایش جلی
بویِ زهرا می‌دهد انفاسِ او - گشته عالم مستِ بوی یاس او
با توجه به فرمایشات رهبر دلیر و آزادۀِ ایران اسلامی سید علی خامنه ای مبنی بر این که: مذاکره با آمریکا ممنوع است زیرا این مذاکره نه تنها هیچ نفعی ندارد بلکه ضررهای بی‌شماری نیز دارد. مثنوی «کلامِ نور» تقدیم به‌تمامی آزادگان جهان،
مثنوی «کلامِ نور»
کشتی‌نشینان را بگو، فرمان بَریدَش نوح را - اسرارِ معنا می‌رسد، آن سینۀِ مشروح را
وحی از توسُّل می‌رسد، آن پیرِ غرقه نور را - چشمان او دارد خبر، صبحِ قبس در طور را
طوفانِ جهل و گُمرهی، گردیده در عالم به پا - در پیش رو نیلِ بلا، فرعون و لشکر از قَفا
نتوان گذشتن بی وِلا، از نیلِ پُر طوفان به شب - بی مُعجزِ دست و عصا، هر قوم گردد مُنقَلَب
هرکس نهد پا را برون، از کشتیِ عشقِ وِلا – در بحر پُر موجِ خطر، گردد به‌سختی مبتلا
گر بشکند کشتی در این، دریایِ پر موجِ هوَس - گردابِ تندِ تفرقه، گیرد تمامی را نفس
بر ساحلِ اَمن‌واَمان، کَس ره نمی‌یابد اگر - از کشتیِ اَمنِ وِلا، پا را نهد یک دم به دَر
صد فتنه سازد سامری، بر قومِ مهجور از ولی - سَر می‌شکافد اَشعَری، در فتنه‌هایِ بر علی
از سِکّه‌های سیم و زر، در چنگِ مُشتی کور و کَر – خواهد بسازد سامری، گوساله‌ای بر قومِ خَر
تا زر پرستان را خدا، گوسالۀِ زَر آورد - دین هُدا را بی وَلی، از فتنه ابتر آورد
آید ز دوری از ولا، نو فتنه‌هایی بس غریب - یک چِلّه قومِ بی ولی، شد گُم به وادیِ فریب
یک چِلّه تنها شد ولی، در طورِ سینا دورِشان - شد تا همیشه چشمۀِ، جوشانِ رحمت شورِشان
سرپیچی از حُکمِ ولی، آورده بر سَر طورِشان - از فتنه آمد تا ابد، لوح و قلم مَستورِشان
از فتنه‌هایِ سامری، گُم می‌شود قومی که او - افسانۀِ سُرخِ طلا، در دل نماید آرزو
ای دل به دنیا داده‌ها، حکم ولی را تن دهید - گر سر بخواهد از شما، بر نَطعِ او گردن نهید
ای قوم، گَر حُکمِ ولی، یک شب بماند بر زمین - صد فتنه گر چون سامری، آید شما را در کمین
ما را ولایت کشتیِ، محکم به طوفان بَلاست - بر ساحلِ حق می‌رسد، او را که کشتیبان وِلاست
از ابتدایِ کارِ هست، از صبحِ زیبایِ اَلَست - ما را سبویِ بادۀِ عشقِ ولایت، کرده مست
قوم غیورِ کاوه را، صحبت چه با ضَحاک‌ها؟ - جان را چه آرامش دهد، دیدارِ وحشتناک‌ها؟
دستی که سَر او می‌بُرَد، از پیکرِ غَزّاله‌ها - کِی صُلح و سازش می‌کند با او امامِ لاله‌ها؟
بنگر که خون چون می‌چکد، از پیکرِ شام و دمشق - بنگر به خاک افتادنِ مردانِ زیبا رویِ عشق
این حرب و کشتار و ستیز، خونریزی و جنگ و گریز - باشد تمامی فتنۀِ، ابلیسِ پُر ضد و نقیض
دستی که شیطان آوَرَد، بیرون برایِ دوستی - مرد ظَریفش پَس زند، زیباتر و نیکوستی
دستی که از آزادگان، بر دار سَرها می‌کند - آزاده گر بیند، از او، همواره پروا می‌کند
رویی که شیطان در پَسَش، پنهان به چشمِ یارها - از دیدنش ناید مَگر، آتش به گندُمزارها
رویَد چه جز بدکارگی در وادیِ ابلیس‌ها - ما را سَحَر سر می‌بُرَد در مَقتلَ تدلیس ها
از فتنۀِ او می نِگَر، خونین تنِ هابیل‌ها - تاراج، غوغا می‌کند، او را به راه ایل‌ها
او که سَرِ آزادگان، بر دار کرده بارها - قومِ تبار از لاله را، با او چه باشد کارها؟
دستی که شیطان آورد، بیرون برایِ دوستی - مرد ظَریفش پَس زند، زیباتر و نیکو ستی
ای از تبارِ کاوه‌ها، ما را سیاوَش خو بیا - ای بر حسینِ فاطمه دل داده، هم چون او بیا
ای از تبارِ لاله‌ها تو اهلِ ذلّت نیستی - دانم که با مولایِ خود، در کربلا می‌ایستی
بر عهدِ قومِ ناشریف، دل خوش مکن، مردِ ظریف – از عنکبوتان خانه‌ها، سست است و بنیانش ضعیف
قومِ تبار از کاوه را، باکی نباشد از حریف - ما را نه سودا در سَری، جز مرگِ ضحاکِ کثیف
نیمه شب جمعه 17 مهرماه 1394 - منصور نظری

 

بسمِ ربَّ العشق، ربّ اشک و آه - یوسف گم گشته می‌آید زِ راه
برای چشمانِ اشک‌بار سیِّد خوبان از داغ مِنا
مثنوی «امام عاشقان» تقدیم به چشمان اشک‌بار پیر خراسانیَ‌ام، رهبر عرفانیَ‌ام، قوم وِلا را وَلی، حضرت سیِّد علی.
مثنوی «امام عاشقان»
از دیده اَشکَت می‌چکد، بر دامن از داغِ منا - پَرپَر شده گل‌های تو، در مَقتلِ باغِ منا
پوشیده‌ای بر تن سیَه، اِی از تَبار روشنی - دستِ غم و رنج و بلا، بر سینه و سَر می‌زنی
خون کرده‌ای آن سینۀِ، همواره با درد آشنا - گیسو پریشان کرده‌ای، بر سوگِ یاران در مِنا
بر قلب خونینَت قلَم، داغِ مِنا را زد رَقَم - دردا امامِ عاشقان، قامت کمانت کرده غم
خونین جگر از فتنۀِ، آلِ همه اهریمنی - شب کُشته یارانِ تو را، ای پادشاهِ روشنی
ای مطمئن دل کرده با، پیرِ جمارانیِ خویش - خوش می‌زنی از غم سَبو، در بزمِ پنهانیِ خویش
داغِ فراقِ لاله را، بر سینۀِ غم می‌زنی - عطر و شمیمِ کربلا، بر سینه‌ها می‌آکَنی
دردا که بارِ غم تو را، خَم کرده قامت، پیرِ ما - دردا که اَشکت می‌چکد، بر دامَن از داغِ مِنا
داغ مِنا قلبِ تو را، رنجور و غمگین کرده بَس - برپا نمودن کربلا، کردی به سر، مولا هوس
کُن کربلا، ما را به پا، تا با تو جانبازی کنیم - تا یوسُفِ گُم گشته را، بر آمدن راضی کنیم
بنگر یمن را غرقه خون ، این دردِ هر دَم را فزون - جایِ سرشک از دیده‌ها، خونِ جگر آید برون
از داغِ جان‌سوزِ مِنا، آتش به پا در سینه‌ها - خون بسته نقشِ لاله را، بر پیکرِ آیینه‌ها
تا کِی چو کوفی نامه‌ها، ما را نوشتن بر وِلا؟ - تا کِی بوَد ما را به سَر، تنها هوایِ کربلا ؟
لب تشنگان را تا به کِی، اَشکِ عطش بر دیده‌ها ؟- کِی می‌کنی از بندِ غَم، سیِّد علی ما را رَها؟
کِی اِذنِ رفتن می‌دهی، ما را به‌سویِ کربلا؟ - سِرِّ ظُهورش کِی کُنی، ای پیرِ خوبان بَرمَلا؟
قصدِ یمن کِی می‌کُنی، ای سیِّد و سالارِ ما؟ - باران کجا بر ما زنی، ای ابرِ گوهربارِ ما؟
اذن جهادم کِی دهی، پیرِ یمانی یارِ ما؟ - کِی کربلا ما را بَری، ماهِ عَلَم بردارِ ما؟
شب طعنه زد بر ما دُرُشت، داغ مِنا ما را بِکُشت - تا کِی گره باید کنم، این خشمِ بُغض آلوده مُشت
ترسم به تعویق افکند، ما را ظهورش آن وَلی - ما را روان کُن لشکری، سویِ یمن، سیِّد علی
جان بر لب آمد شیعه را، مهدی نمی‌آید چرا؟ - داغ جدایی تا به کِی، بر سینۀِ سردِ حِراء؟
دل می‌زند در سینه پَر، تا کِی بدوزم دیده دَر؟ - با اشک و آه و رنج و غم، تا کِی کنم شب را سَحَر؟
تا کِی فراق و دوریَ‌اش، تاکِی غمِ مستوریَ‌اش؟ - تا کِی دلِ ما عاشقان، غمناکِ از مهجوریَ‌اش؟
تا کِی ظهورش را طلب، از مادرش زهرا کنم؟ - این عقده‌های شیعه را، بی او کجا، کِی وا کنم؟
تا کِی ز داغش دیده را، شب راهی دریا کنم؟ - در زیر بار کوهِ غم، این سروِ قامت، تا کنم؟
تا کِی سَحَر، لب تشنۀِ، مرگِ شبِ اسکندری؟ - تا کِی علی را سر بُرَد، جهل و عِنادِ اَشعَری؟
تا کی سعودی خانۀِ، عشقِ علی آتش زند - بر دینِ سبزِ احمدی، او کافری را غَش زند
دردِ غریبی کُشتِمان، سیِّد علی کاری نما - در کربلایِ عاشقی، ما را علمداری نما
پیرِ خراسانیِ ما، شد وقتِ غوغا و خُروش - تا با امامِ لاله‌ها، ما را علم گیری به دوش
باید گذشتن از یمن، تا مسجد الاقصی، وَلی - باید علمداری کنی، در کربلا، سیِّد علی
بر دوش خود گیری علم، را یا لثارات الحسین - سویِ سعودی‌ها کشی، ما را سپاهِ شور و شِین
دریایِ خشم شیعه را، مَوّاج و طوفانی کنی - یاری، یمانی را تو ای، پیر خراسانی کنی
آتش زنی بر خِرمنِ، دیوی، دَدی، اهریمَنی - از بیخ و بُن تا ریشۀِ، آل سعودی را کَنی
خیز و علم کن بیرقِ، سبزِ هزاران ساله را - سویِ یمن بر یا علی، این لشکرِ آلاله را
شوریده همچون دَف بیا، تیغ دودَم در کَف بیا - ما را به‌رسمِ حیدری، آورده صف در صف بیا
دیدم شکوهِ عاشقی، در حالِ گرییدن تو را - بر آلِ پستِ اهرِمَن، شورِ خروشیدن تو را
در سر هوایِ کربلا، آورده آشوبت چنین - کآورده‌ای محشر به پا، از شور و غوغا یا «امین»
خواهی تقاصِ فاطمه، از آلِ اهریمن کنی - خواهی که رختِ حیدری، سیِّد علی، بر تن کنی
خواهی علمداری کنی، قومِ وِلا را در قیام - از آنکه زد بر فاطمه، سیلی بگیری انتقام
خواهی دودَم بندی میان، آن ذوالفقارِ حیدری - خواهی سپاهِ شیعه را، بر یاریِ زهرا بری
بیرق عَلَم آورده‌ای، بر دوشِ خود سیِّد علی - زیر و زِبَر خواهی کنی، کاخ سعودی را وَلی
خواهی قصاص آنکه زد، بر فاطمه سیلی کنی - خواهی که تا خونخواهیِ، آن یاسِ رو نیلی کنی
اندر خُمِ چشم تَرَت، زد باده جوش از شورِ عشق - بس دل پریشانی علی، بر حال بانویِ دمشق
دیدم که گیسویت سفید، از داغ و درد و غم شده - دیدم که رعنا قامتت، ای پیرِ تنها خَم شده
دیدم که شب‌ها تا سحر، با قلبِ خون و چشمِ تَر - شوریده وُ پیرانه سَر، دستِ طلب کوبی به در
ای سرخوش از مینایِ غم، در بزمِ تنهاییِ خویش - کم خور به‌تنهاییِ خود، ما را سبویِ غم تو بیش
مویت سفید و قد خَمید، از غم سبو بَس خورده‌ای - خونِ جگر از دیده بَس، از بهر ما افشُرده‌ای
مویت سفید از غم شد و، از غُصّه قامت خم شد و - چشمِ نجیبِ مریمت، دریایِی از شبنم شد و
تا کِی سبو نوشی نهان، سَرخوش زِ غم‌هایت، وَلی - تا کِی نهان از ما کنی، درد و غمت، سیِّد علی
دانم تمَنّا می‌کنی، او را ظهورِ عاشقی - دانم که شب را تا سحر، دل‌تنگِ صبحِ صادقی
ای پیر خوبان غم مخور، شوریده حالت بِه شود - آل سعودِ اهرِمَن، در زیر پایت لِه شود
دانم جگرخونی ولی، از سستی و تأخیرِ ما - پیرانه سر گشتی ز غم ، بس کرده‌ای تدبیرِ ما
تقصیر ما دانم بود، مویِ سفیدت پیرِ ما، - مردانگی کن یا علی، بگذر تو از تقصیرِ ما
زندانیِ غم گشته‌ای، در حلقۀِ زنجیرِ ما -اَشکَت به دامن می‌چکد، از قلبِ خون، ای پیرِ ما
دیدم قنوتت را به غم ، با قامتی رنجور و خم - دیدم که خون می‌بارد از، آن نرگسِ مستِ به هَم
ای سیِّد و آقایِ ما ، پیر آمده بر پایِ ما - شلاقِ غم تا کِی خورد، بر پیکرِ تو جایِ ما
ترسم ز پا افتی دگر، بس می‌خوری خونِ جگر - کمتر پریشانی کُن اِی، همرنگِ چشمانت سَحَر
دانم که در تاب و تبی، دانم زِ غم جان بر لبی - دانم که گیری در بغل، زانویِ غم را هر شبی
ای پیر، از داغِ منا، دردا جگرخون بینمَت - این سِرِّ پنهان کرده را، از پرده بیرون بینمَت
دانم که تیغِ درد و غم، هر دم دلت را می‌دَرَد - دانم صبا آهِ تو را، هر شب ثُریا می‌برد
دانم که خواهی او کند، از بندِ غم‌هایت خلاص - تا جان دهی همچون علی، در مقتلِ چشمانِ یاس
داغِ یمن کرده تو را، لب تشنۀِ آب ظُهور - ای پیر تنها غم مخور، می‌آید او از راه دور
جان را مگو تا از قفس، ای پیر نورانی پَرَد - ما را «امین» از او مخواه ،داغِ فراقت آ ورد
ای کرده مویت غم سفید، دورانِ غم‌ها سر رسید - این شورِ در عالم دهد، ما را ظهورِ او نوید
ای داده سر، غم را فغان، دارم تو را خوش ارمَغان - بوی ظهورش می‌رسد، آن قبله گاهِ عاشقان
دانم جگرخونی ولی، غم‌دیده‌ای سیِّد علی - اما نویدی می‌رسد: «عصرِ ظُهورش شد جَلی»
این غرقه خون زُلفِ یمن، این شور و غوغا در وطن - غوغای بلبل در چمن، دارد خبر از آمدن
شرحِ غمت را دیده‌ام، آن غصۀِ ناگفتنی - شب می‌رود، دل‌ خوش نما، ای پادشاهِ روشنی
دل خوش کُن اِی، غم کرده خو، گُم گشته‌ات می‌آید او - خواهد زند سَر شمسِ حق، در صبح عشق و آرزو
هَم زُلفِ خون آغشتۀِ، عُشّاقِ زهرا در یمن - هم شور و غوغا در مِنا ، باشد نشان از آمدن
زُلفِ یمن خوش می‌دهد، بوی تن و پیراهنش - شولایِ سبز آمدن، خواهدکند مولا تنش
ای عشقان ای عاشقان؛ دارم شما را ارمغان آخر سَحَر می‌گردد این، شامِ غم و رنج و فغان
بویِ ظهورِ عاشقی، می‌آید از سمتِ یمن - چون لاله باید شیعه را، پوشیدنِ بَر تن کفن
بشکفته باغِ لاله را، آن غنچه‌هایِ اَحمَری - از عِطر او مست آمده، ناهید و ماه و مشتری
می‌آید از ره دلبری، کروبیان را سروَری - آن یوسفِ گم گشتۀِ، زیباتر از زیباتری
از نسلِ زهرا می‌رسد، ما را امامِ آخری - تا شیعه را تا آخرین، منزل نماید رهبری
ای عاشقان می‌آید او، از راهِ دورِ عاشقی - بر یوسفِ زهرا شده، وقتِ ظهورِ عاشقی
می‌آید از ره دلبری، زُلفِ چلیپا بر سری - پوشیده بر تن حیدری، رخت و رَدا پِیغمبَری
دُل‌دُل سواری حیدری، سودایِ زهرا در سری - بَر عشق زهرا می‌رسد، شوریدۀِ حیدر تَری
همچون علی نام آوری، بر شیعه آید رهبری - اندر پی‌َاش افتاده رَه، جن و ملک، حور و پری
مه مست و شیدا می‌رسد، نوری هویدا می‌رسد -آن یوسف گم گشتۀِ، زیبایِ زهرا می‌رسد
زلفش چلیپا می‌رسد، آن ماهِ رَعنا می‌رسد - در عالمِ عشق و وِلا، او را نه همتا می‌رسد
اندر پیِ لعلِ لبش، صد چون مسیحا می‌رسد - از چشمِ مخمورِ سحر، خورشیدِ فردا می‌رسد
بَربَط زَنِ عشقِ علی، آید زِ رَه خُنیاگری - بانگ اَنا المهدی زند، بر گنبدِ نیلوفَری
حور و ملک جن و پری، اندر پیِ او لشکری - او را سلیمان وارثِ، تخت و نگین، انگشتری
بسته میان از صفدری، او ذوالفقارِ حیدری - از انتقام کربلا، بر پا کند تا محشری
یوسف نشانی می‌رسد، زُلفِ دوتایَش عنبَری - با حضرتِ زهرا کند، بر ظالمانش داوَری
الله و اکبر می‌رسد، ماهی چو حیدر می‌رسد - سر بندۀِ یا فاطمه، او بسته بر سَر می‌رسد
بر خوانِ دل یغماگری، در کف گرفته ساغری - همدوش حیدر می‌رسد، ساقیِ آب کوثری
آید ز ره نام آوری، بشکسته دربِ خیبری - تا نصرِ منصور آورد، بر لشکرِ اسکندری
همچون علی شیری جَری ، در کف گرفته خنجری - تا سر بگیرد از تنِ، قومِ تمامی اَشعَری
از کَف ملک را می‌رود، روح و روان و عقل و هوش - بانگِ اَنَالمَهدی رسد، از آسمان، دل را به گوش
شورِ ظهور آورده مِی، در سینۀِ خم ها به جوش - آورده بویِ زُلفِ او، سیِّد علی را در خروش
به امید ظهور حضرت یار...
سحرگاه چهارشنبه 15 مهرماه 1394 – منصور نظری

 

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
مثنوی «شور عشق» تقدیم به رهبر دلیر و آزادۀ ایرانِ اسلامی و ولیِ امر مسلمین جهان، سید علی خامنه‌ای دامت برکاته در تفهیم به آل سعود که : اگر ایران تصمیم به واکنش بگیرد، اوضاع مسئولان عربستان خوب نخواهد بود و این واکنش سخت و خشن خواهد بود.
مثنوی «شورِ عشق».
کامِ یمن تشنۀِ، صُبحِ ظهورِ وَلا - می‌رسَدَم از مِنا، بویِ خوشِ کربلا
از یمن و از مِنا تا به عِراق و دمشق - غُلغُله‌ای در جهان، کرده به پا شورِ عشق
نعره جَرَس میزند، می رسد از رَه کَسی - او که به در دیدۀ، منتظرانش بَسی
سِرِّ سحر می‌شود، فاشِ، به لب‌های نور - می‌خورد آخر تَرَک، تُنگِ بُلورِ ظُهور
جانبِ چَشمش سَحَر، می‌دوَد آسیمه سَر - تا که کُند غُسلِ دَر، چَشمۀِ خورشیدِ زَر
این شب دور و دراز، این غمِ جان‌ها گُداز - می‌رسد آخَر به سَر، در سَحَری دِلنواز
گَشته به پا کربلا، بارِ دگر در یمن - بارِ دگر می‌بُرَد، سَر ز مَلَک، اَهرِمَن
کُشته به خاکِ یمن، خفته به خون بی کَفن - دشت ِ شقایق شده، چشمِ اُویسِ قَرَن
می تَپَدم دل به خون، جان به لَب از غَم کُنون - بس که زِ خاکِ یمن، لاله زند سَر بُرون
چَشمِ اُوِیسِ قَرَن؛ خون شده از درد و داغ - بس که شقایق زند، سر زِ گریبانِ باغ
کُشت غم و محنت و داغِ یمن، شیعه را - ما به تماشایِ این، کرب و بلا از چرا
آمدنش را مگر ما نه دعا خوانده‌ایم - او به یمن می‌رود، ما به چه جا مانده‌ایم
او به یمن می‌رود، بی‌کس و بی‌یار و تَک - بارِ دگر کوفیان، کرده دریغ از کُمَک
حِسِّ بدی دارم، از شهره به کوفی شدن - کاش که سهمم شود، یارِ یمن آمدن
داغِ گرانِ یمن، می‌شِکَند پُشتِ ما - تا به کجا از بَلا، کرده گِرِه مُشتِ ما؟
تا به کجا تا به کِی؛ خَشمِ فُرو خورده را؟ - تا به کجا طاقت این، قومِ دل آزُرده را؟
تا به کجا از مِنا، بویِ فراقم رسد ؟ - تا به کجا نِفخۀِ؛ غَم زِ عِراقم رِسَد؟
تا به کجا خون چِکد، از سر و رویِ دمشق؟ – کی و کجا می‌زند، سَر زِ فَلَق، نورِ عشق؟
تا به کجایم به‌ جا، بر چه ببندم رَجا ؟ - دستِ دل و دامَنِ، صبحِ ظهورش کجا؟
خون‌جگرِ فاطمه، داغِ تو ما را بِکُشت - کرده چرایی به ما، یوسفِ دزدیده، پُشت
تا به کجا شیعه را، بی‌کسی و بی‌بَری - تا به کُجا هر سَحَر، ظُلمتِ اِسکندَری
طعنه مرا تا به کِی، بر تو زند دیگری - قلبِ علی تا به کِی، خون زدَمِ اَشعَری
تا به کجا تا به کی، صورتِ زهرا کَبود - غرقه به خون تا کجا، فرقِ علی در سُجود
قامتِ سروِ مِنا، بارِ جنایت خَمود - تا به کجا کعبه را، ظُلمتِ آلِ سعود
تا به کجا خانۀِ، فاطمه را بویِ دود - تا به کجا باید این، غِصۀِ غَم را شُنود
تا به کدامین شَفَق، سَر ز اَهورا به نِی - شامِ غریبانِ ما، تا به کُجا، تا به کِی
تا به کجا فاطمه، دل‌نگران دمشق - صبحِ ظُهورِ تو را، کو سَحَراِی شمسِ عشق
ضَجِه دُعا می زند، آمدنت را به عشق - شانۀِ غَم می‌زند، بر سَرِ زُلفِ دمشق
لاله اذان می‌دهد، بر سر گُلدسته‌ها - کرده سَحَر نیَّتِ، قومِ زِ شب خسته‌ها
قامتِ غَم بسته گُل، بر سَرِ سَجاده باز - غرقه به خون، قَد کمانِ، فاطمه خواند نماز
بر سِرِ سِرِنیزه ها ، غافلۀِ ماه را - سرمه به خون می کشم، چشمِ سَحَرگاه را
ضَجِه به شب می زند، بی‌کَس و درمانده‌ای - مُنتظرِ عاشقِ، دیده به دَر مانده‌ای
زمزمه بر لب کند، بُغضِ فرو خورده‌ای –خونِ جگر، دیده را، تا سَحَر اَفشُرده‌ای
کِه‌ی سَحَرِ آرزو، او به کجا بُرده‌ای - یوسف ِما را به سَر، گو که چه آورده‌ای
تا که شود شاید از، بندِ فراقَش خَلاص -خون شده از دردِ یاس، دیده کند التماس
صبحِ ظهورش بیا، موکبِ نورش بیا - در شب گُم گشتگی، آتشِ طورَش بیا
یوسفِ عیسی نفس، فاطمه را مُقتبَس - خیز و به کنعان بیا، شیعه به فریادرَس
حادثه در حادثه، کرده گِرِه مُشتِمان - رنج و بلا می‌دهد، تاب سر انگشتمان
بین زِ سعودی فُرو، خنجرِ در پُشتِمان - یوسف زهرا بیا، داغِ مِنا کُشتِمان
خون‌جگرم ای ولی، از غمِ بسیارِ تو - منتظرم در یمن، تا که شوم یارِ تو
از یمنم می‌رسد، بویِ خوشِ نَرگِسَت - در تبِ داغِ مِنا، می‌کنم آقا حِسَت
داغ مِنا می‌دهد، بویِ ظُهور وَلی - باده به جوش آمده، در خُمِ سَیِّد علی
چهره برافروخته، پیرِ خراسانیَ ام - قصدِ یمن کرده آن، سَیِّد نورانیَ ام
قصدِ یمن کرده تا، یارِ یَمانی شود - تا به ظهورِ وَلی، باعث و بانی شود
بسته میان را کَمَر، تیغِ دودَم، چون علی - از رُخِ زهرایی‌َاش، هِیبَتِ حیدر جَلی
تیغ دودَم را بُرون، گر زِ نیام آورَد - کارِ سعودی به یک، حمله تمام آوَرَد
سَیّدِ قوم وَلا، خون‌جگرِ کربلا - ای به غمِ فاطمه، جان و دِلَت مُبتلا
پیرِ خراباتِ ما، قبلۀِ حاجاتِ ما - فاطمه‌ات را قسم، قصدِ مِنا را نَما
کرده تو را خون جگر، داغ ِمِنا دانَمَت - باخبر از آن غَمُ، ماتم و حِرمانَمَت
مویِ سفیدت کِشَد، سینه به آتش مَرا - عشق تو پیرانه سَر، کرده سیاوَش مرا
پیرِ خراسانیَ ام، تا به کجا مَصلَحَت - این سپهِ عاشقی، را بِنَمایَش به خَط
چون قَمَرِ کربلا، مَشک و عَلَم را به دوش - تیغِ دودَم را به کَف، خیز و بر آوَر خُروش
پیرِ خراسانیَ ام، اِذنِ جهادم بِده – درسِ خوشِ عاشقی، را تو به یادَم بده
خیز و به کف گیر آن، تیغ دودَم را علی - تشنه لبِ یاریِ، ما شده کامِ وَلی
کُن علم آن بیرقِ، سُرخِ شَقایق نِشان - این سپهِ شیعه را، سویِ سعودی کشان
تیغِ دودِم را بِنِه، در کفِ سردارِ عشق - تا که بگیرد یمن، هم چو عراق و دمشق
او که جهان خیره بَر، نورِ سلیمانیَ‌اش - مستِ علمداریِ پیرِ خراسانیَ‌اش.
خیز و به‌صَف کن علی، لشکریانِ ظهور- بر کَفَت آوَر عَلَم، بیرقِ سبزِ غُرور
از غَم و دردِ منا، خون‌جگری یا علی - زآتشِ اندَر یمن، شعله‌وری یا علی
موی سفیدت به سر، جان به لبم کرده یار- زُلفِ چلیپای تو، می‌کِشدَم سَر به دار
بارِ بلا می‌کشی، بس که به دوش غَمَت - بویِ علی می‌دهد، آهِ روان از دَمَت
دل مَکُن آشفته‌تر، از غمِ مِحنَت دِگَر - از یمن و از منا، شورِ ظهورَش نِگَر
لَب زِ لبَت واکُنی، پیرِ خراسانیَ ام - غرقه جهانی شود، در یَمِ طوفانیَ ام
لب ز لبَت واکنی، روبه حِجاز آوَریم - سَر زِ سعودی به نِی، پیشِ تو باز آوریم
شورِ تو در سینه‌ها، سیّدِ خوبانِ ما - نذرِ لبت باشد این، رو ح و تن و جانِ ما
پیر خراسانیَ ام، قَصدِ منا کرده‌ای - قَصدِ علمداریِ، کربُ و بَلا کرده‌ای
قصدِ مِنا کرده‌ای، خون‌جگرِ فاطمه – تا که دهی کار این، آلِ زبون خاتمه
چهره بر افروختی، میر و علمدارِ ما - قصدِ یمن کرده‌ای، دلبر و دلدار ما
کرب و بلا پا کنم، گر که تو اِذنَم دهی - باده اگر از خُمِ، سُرخِ حُسینَم دهی
پیرِ خراباتِ غم، بیرقِ حق کُن عَلَم - تا که زَند سَر زِ خون، تیغ دودَم از قلَم
تِشنه لبِ رفتنم، کرب و بلا را به سَر- تا که بگیرم به بَر، خنجر و تیر و تبر
رفته دگر یا علی، صبر و قرارم زِ کَف - می‌زند آشفته دل، سازِ پریشان چو دَف
بی‌سر و سامانم از داغِ مِنا و یمن - اِذنِ جهادم بده، سَیّد و آقایِ من
تا که کنم آن شهِ پستِ حِجازی خموش - تا شِنَود نَعرۀِ، قومِ دلیران به گوش
اِذنِ جهادم بده، سید و سالار من - تا که بگیرم سَر از، پیکر آن اَهرِمَن
کاخ سعودی کنم، زیر و زِبَر در یمن - تا کُنم از غم رها، قلبِ اویسِ قَرَن
لب ز لبت واکنی کرب و بلا می‌شود - جانِ همه عاشقان، بر تو فدا می‌شود
لب ز لبت واکن ای، پیرِ خُراسانیَ ام - اِذنِ جهادم بده، سید نورانیَ ام
به امید ظهور حضرت یار ......
سحرگاه پنج شنبه نهم مهرماه 1394- منصور نظری

 

 

بسم رَبّ العشق، رَبّ الفاطمه - بر دلِ ما، عشقِ او بی خاتمه
به مناسبت میلاد مسعود امام علی النقی الهادی علیه السلام، مثنوی عاشقانه «عطرِ ولا» تقدیم به ساحت مقدس و نورانیِ این امام هُمام
بویِ وَلا می‌رسد؛ از درِ باغِ بُلور- کُلبۀِ اَحزان شده؛ روضۀِ جشن و سُرور
غُلغُله‌ای گشته پا؛ بر سَرِ میلادِ نور - باده مَلک میزند؛ از قدحِ شعر و شور
خاکِ وَلا تَرکند؛ نم‌نمِ بارانِ عشق - باغِ فدک را رسد؛ فصل بهارانِ عشق
نور، تغزُّل کند؛ شاخِ وَلا، گُل کند - شور، به پا محشری؛ بر لبِ بلبل کند
سجده ملک می‌کند، بر دَرِ درگاهِ عشق - حیدرِ ثانی مگر؛ می‌رسد از راهِ عشق
او که ز لعلِ لبش، گشته روان سَلسَبیل - حلقه به گوش آمده، بر درِ او جبرئیل
کوکبۀِ او روان، بر سر دوشِ ملک - فاطمه را می‌رسد وارثِ باغِ فَدَک
لاله رَدا پوش او، حور قدح نوش او - دلبر آیینه رو، تشنۀِ آغوش او
یوسف گم گشته را، خونِ جگر، خورده او - وَز مُژه خون، از غمِ، فاطمه افشُرده او
عارفِ پشمینه پوش، شاهدِ حیدر خروش - فاطمه را حلقۀِ؛ عشق و ولا کرده گوش
خرقۀِ احمد به دوش جام بلا کرده نوش - فاطمه را می‌رسد بادۀِ کوثر فروش
می‌رسد امشب زِ ره، لاله رخی چون علی - آیِنۀ دیده‌ها، از رخِ او صِیقَلی
جان جهان می‌رسد؛ فاطمه بو را جواد - باد صبا می‌دهد؛ زُلفِ علی را به باد
عطرِ ولا بُرده از؛ حور و مَلک، عقل و هوش - می رسد از ره گُلی، خِرقۀِ احمد به دوش
فاطمه را می‌رسد، بادۀِ کوثر فروش - وز لبِ لعل علی، بادۀِ لا کرده نوش
دشتِ دل آشفته از بندِ خزان می‌رهد - باغِ گَلِ لاله‌ها، بویِ اذان می‌دهد
نسترن آید کنون؛ غرقه نگاهش به خون - سِحرِ ولا می‌کُند، چشمِ شقایق فسون
باده طربناکِ او، سینۀِ غم، چاکِ او - بویِ علی می‌دهد، دیدۀِ نمناکِ او
آن ز خُمارِ لبش، جانِ غزل، مستِ او - آید و میخانه وُ باده به پیوستِ او
خطِّ ولا را از او، تا به علی امتداد - روشَنِ از رویِ او؛ خانۀِ چشمِ جواد
عطرِ ولا کرده پُر، عالمِ شش طاق را بَسته ملک زیبِ گل، طرۀِ آفاق را
سرورِ سرخیلِ نور؛ هادیِ موسی به طور- می رسد امشب ز رَه؛ ساقیِ آبِ ظُهور
بُرجِ غمِ شیعه را، ماهِ سَخا می رسد - پادشَهِ وادیِ، اَرض و سَما می رسد
چهچه خوش میزند، مرغِ خوش آوازِ حق - شمسِ ولا می‌زند، سر زِ نگاهِ فلق
فاطمه را می‌رسد، شوقِ سحرگاهِ عشق - تاجِ ولا می‌نهد، بر سرِ خود، شاهِ عشق
دف زند آسیمه سر، پردۀِ پُر شور و شَر - رختِ وَلا کرده بَر پیکرِ خورشیدِ زَر
با مژه روبَد ملک، تابه سحر، راه را - پا مگر او تا نهد، چشمِ سحرگاه را
آن مُتبسِّم به نور، ساقیِ آبِ حضور - از لبِ لعلش روان، بادۀِ نابِ طُهور
طوطیِ شکر شکن، فاطمه را در چمن - ثالثِ نامِ حسن، رختِ ولا کرده تن
بوسه ملک میزند، خاکِ کفِ پایِ او - بویِ علی می‌دهد، زُلفِ چلیپای او
طَیِّبِ اثنا عشر، هادیِ جنُّ و بشَر - می رسد آن وارثِ، فاطمه بر چشمِ تر
آیِنه‌ای می‌رسد، جلوۀِ زهرا نَما - شب زدگان را رسد، هادیِ راهِ سَماء
فاطمه را بشکفد، غنچۀِ شادیِ عشق - در بِگُشاید سَحَر، خوش به اَیادیِّ عشق
شیرۀِ شیرین چکد، از لبِ فرهادِ او - فاطمه را می رسد، طَیِّبِ اولادِ او
ماه، تمام آمده، دیده به دام آمده - بر لقبِ عسکری، اوَّل امام آمده
ماهِ مسیحا نفس، طورِ ولا را قَبَس - فاطمه را می‌رسد، عاشقِ حیدر هوس
بسته به سر حِیدری، زلفِ خود از دلبری - وارثِ انگشترِ سَبزِ علی، عسکری
پیرِ خراباتِ عشق، قبلۀِ حاجاتِ عشق - هادیِ قوم بشر، بر همه حالاتِ عشق
تا که خموش آورد، فتنۀِ غُلّات را - کرده علم بِیرقِ، سبز اشارات را
دل زِ غمِ فاطمه، رنگِ شَفَق می‌رسد -زنده زِ انفاسِ او، مکتبِ حق می رسد
زائرِ بانویِ غم، در ملکوتِ دمشق - می‌رسد آیینه‌ای، کرب و بلا را به عشق
پادشهِ خرقۀِ، سبزِ وَلا را به دوش - وز لب او عاشقان، باده و مِی، کرده نوش
می رسد از ره کنون، خیمۀِ حق را سُتون - هم ‌سفرِ کربلا، سالِکِ عشق و جنون
کرده مَلک را فُسون، سِحرِ لبش از جنون - تُخمِ غزل بشکفد، بر لبِ او آبِرون
دلبر خورشید رو، حیدری آن بسته مو - وز لبِ لعلش روان، بادۀِ کوثر چو جو
حلقه به در می‌زند، حور و ملک تا سحر - بو که کند هادیِ، فاطمه را یک نظر
بسته مَلک زیبِ گُل، بر سر بُستانِ عشق - فاطمه را می‌رسد، طفلِ دبستانِ عشق
غُلغُله‌ای در جهان، کرده به پا شورِ او - فاطمه را می‌رسد، هادیِ منصورِ او
فاطمه را یوسفِ غالیه مو می‌رسد - وارثِ آن تشنۀِ، پاره گلو می‌رسد
عنبر و مشک آورد، حور و ملک، بیخته - تا کند از عاشقی، در قدمش ریخته
بوی خوشِ عاشقی، را به سحر می‌دهد - بر دل آلاله او، نقشِ نظر می‌نهد
دل شده دل‌تنگِ آن، یوسفِ رو در نهان - او که بود شیعه را، قبلۀِ جان و جهان
دلبرِ ابرو کمان، یوسفِ کنعانِ جان - لاله از او می‌دهد، بر سرِ مشرق، اذان
ماذنه ها، خون جگر، دیدۀِ آلاله، تَر – منتظرِ هر سَحَر، آمدن او را خبر
خون به جگر مثنوی، از غم و درد مِنا - ضَجّه غزل می‌زند، کو سحری آشِنا؟
در غمِ دوریِ آن، دلبرِ ساغَر کِشان - دل ز همه عاشقان، گشته شقایق نشان
چشمِ شقایق به دَر، منتظران، خون جگر - می رسد اما سَحَر، دورِ غم آید به سَر
می‌دهد آهِ یمنِ، بویِ خوشِ آمدَن - رختِ سفر کرده آن، یوسفِ زهرا به تن
بسته به محمل سَحَر، عِطرِ خوشِ زُلفِ تَر – می رسد از ره شبیِ، موکبِ خورشیدِ زَر
می‌دهد این مژده را، حالِ خرابِ دَمِشق - «صبحِ ظهور آمده، ای همه اصحابِ عشق»
از یمن و از مِنا، بویِ وَلا می رسد - غرقه به خون موکبِ، کرب و بلا می‌رسد
منتظران را بگو، هرکه هوس دارد او –بهرِ ظهورش کند، هر سحری آرزو
دستِ دُعا را بگو، دامن او وا مَنِه - خرمن دل را بزن، شعله به آتشزَنِه
مست بلا تا شوی، از میِ نابِ اَلَست - آتش او در فِکَن، بر همه ذراتِ هست
به امید ظهور حضرت یار.....
ششم مهرماه 1394 – منصور نظری

بـِسـم ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
در شروع غمبار آدینه‌ای دیگر و در انتظار ظهور حضرت یار، مثنوی «به سوگ منا» تقدیم به منتظران راستین آن حضرت . جوی خون شد از منا جاری به حج- یوسف گم گشته عَجّل بر فَرَج
«به سوگ منا»
شد زنو آدینه‌ای دیگر پدی د- بارِ دیگر جمعه‌ای غمگین رسید
جمعه را غم همدمی دیرینه باز - همسُرایِ غِصّۀِ سوز و گداز
غِصّۀِ زیبای عشق و انتظار - در فراق و دوری و حرمانِ یار
می‌سرایم از غم و درد مِنا - شیعه را آن غِصّۀِ درد آشنا
عاشقان را دیدۀِ مانده به راه - غِصّۀِ گم گشتن یوسف به چاه
می‌سرایم در تب دلواپسی - عاشقان را مثنویِ بی‌کسی
دیده‌های منتظر بر راه را - حُرم آتش، بر لبانِ آه را
در غروبِ پُر غمِ آدینه‌ها - داغ او را می‌نهم بَر سینه‌ها
دل پریشان غمِ چشمانِ یار - شیعه و دردِ فراق و انتظار
انتظار وصل آن موعود عشق - در غروب سرد حُزن آلودِ عشق
شیعه تنها مانده در وادیِ دَرد - می‌کِشد از سینۀ خون، آهِ سرد
در بغل بگرفته زانویِ فِراق - سینه می‌سوزد ز داغِ اشتیاق
بر لب دریایِ پر موجِ جنون - خاکِ چشمِ خیسِ ساحل، غرقه خون
آتشین، دل‌ها ز داغِ انتظار - رفته از کف طاقت و صبر و قرار
از عراق و از یمن تا از دمشق - دم به دم افزون‌تر آید شورِ عشق
عرشیان و فرشیان بی‌تاب او - از حجاز آید شمیمِ ناب او
سُرمه در چشمِ سَحَر، شب می‌کند - آسمان از داغ او، تب می‌کند
بوی دیگر می‌دهد آدینه‌ها - گشته برپا کربلا در سینه‌ها
از یمن آید شَمیمی دلنواز - فاشِ مستی می‌کند، پیمانه راز
سینه‌ها لبریز شوق و اشتیاق - صبحِ صادق چیره بر شامِ فراق
می‌رسد ما را سحرگاهِ ظُهور - رو به پایان می‌رسد این راهِ دور
می‌زند سر از شفق، شمسِ ولا - دل پریشانِ غروبِ کربلا
گَشته در وادیِ حیرانی رَها - از غُرور حُسن او، آیینه‌ها
کُشتۀِ یک غمزۀِ او صد هزار - پیرِ کنعان را فراقَش، کُشته زار
یوسفی گُم گَشته در مصرِ وَلا - صد هزارانش زلیخا مُبتلا
دام چشمش نُه فلک را کرده بَند - طُرۀِ او عرشیان را در کَمَند
ماه شیعه، یوسفِ زهرایِ عشق - می‌رسد خُنیاگر آوایِ عشق
زیجِ دل‌ها کرده مِهرش را رَصَد - مژده یاران بوی مهدی می‌رسد
آید از ره یوسفی حیدر قیاس- - تا بگیرد انتقامِ خونِ یاس
غرقه در خون قلبِ او از ظُلمِ داس - می‌نماید قوم ظالم را قصاص
پردۀ حق می‌زند زیبا چه ساز - می‌سُراید نغمه‌های دلنواز
کآخر آید این شب دور و دراز - می‌رسد آن صبح صادق سَر فَراز
می‌رسد آن یوسف گُم گشته باز - تا بخواند با شقایق‌ها نماز
می‌رسد آن لنگر ارض و سماء - مهدی صاحب زمان، مُنجیِ ما
می‌کند ما را ظهور آن خوب عشق - پرده از رخ افکند محجوب عشق
کُشته ما را از عطش آبِ لَبَش - سینه می‌سوزد چو آتش در تَبَش
فاشِ چشمِ غرقه خونش، رازِ عشق - قصد ما دارد نظر پردازِ عشق
آید او آخر شبی از سمت نور - می‌خورد آخر تَرَک تُنگِ بلور
بیرقِ سبز ولا در اِهتزاز - بوی زهرا آید از سمتِ حجاز
آن به دوش افکنده را شولایِ نور - می‌رسد هِنگامۀِ سبز ظهور
آن شقایق را به دل بِنهاده داغ - می‌رسد بوی ظهورش از عراق
لم‌یزل را دلبرِ آیینه رو - آسمان را می‌شکافد سینه او
ذوالفقار حیدری در کف رسد - ناجیِ انسانِ مُستَضعَف رسد
آفتابی سر زند سبز از شَفَق - تا بَرافشاند جهان را نورِ حق
می‌تراود بوی زهرا از پِگاه - می‌توان دیدن خدا را یک نگاه
لن‌ترانی را به آتش کِشته عشق - دفترِ دل را به خون آغِشته عشق
از شفق شهزاده‌ای دُل‌دُل سوار - کز لبش خیزد شمیم نوبهار
هم چو حیدر از غم زهرا قتیل - آید از ره شَهسواری بی‌بَدیل
می‌رسد ما را پِیَمبر زاده‌ای - چون حسین فاطمه آزاده‌ای
پَردۀِ طاقت دریده دوری‌اش - کِشته آتش دل، تبِ مستوری‌اش
آید از ره یوسفی انجم نشان - آفتاب گشته گُم در کهکشان
بسته بر سر حیدری زُلفی دوتا - نفخۀِ او نُکهتِ مُشکِ خُتا
جلوه‌اش آیینه‌ها را کرده مست - چون علی شوریده‌ای زهرا پرست
ساغرِ سبز وِلا بِگرفته دست - می‌رسد ساقیِ صَهبای اَلَست
آن محمد زادۀِ حیدر تبار - در میان بسته علی را ذوالفقار
از سعودی‌ها بگیرد تا حرم - بیرق سبز ولا آرد علم
نعرۀِ انِّی اَنالمهدی زند - اندرون کعبه بُتها بشکند
می‌رسد آن مخزن الاسرار هست – تا دهد بر لشکر ظلمت شکست
چون علی مردانه از جا خیزد او - خونِ ضحاکِ سعودی ریزد او
از یمن بند سعودی وا کند - کربلایی در عَدن بر پا کند
ظالمان بر منا را حد زند - بر بقیع عاشقی مرقد زند
دل به امید قبس در دشت نور – عاشقانه می رود این ره صبور
بر لبش ذکر فعَجِّل بر ظهور - می‌زند دل را به این دریای دور
کِشتیِ دل را به طوفان بَلا - تا رسد نوحِ سبک‌بار وَلا
تا ‌رسد آن ساقیِ صهبایِ نور - وارثِ آن کُشتۀِ سَر در تنور
در شبستانِ علی مهتابِ عشق - وز لبش جاری شرابِ نابِ عشق
نغمۀِ چنگ و رباب و تار و دَف - می‌زند شوریده او را از شَعَف
عرشیان در بزم او بنشسته‌ مست - آسمان را زیب خاتم بسته‌ است
از سبویِ عشق زهرا باده ریز - مصرِ جانِ شیعه را آید عزیز
می‌رسد ما را غزل پردازِ عشق - فاشِ چشمِ می پرستش رازِ عشق
بر شب ظلمت پگاهی می‌رسد - همچو حیدر سر به چاهی می‌رسد
بوی نرگس در جهان افکنده شور - اندک‌اندک می‌رسد وقت ظهور
پرده از رو افکند محجوبِ عشق - می‌رسد رعنای شهر آشوب عشق
تا برآشوبد فلک را شورِ او - جلوه می‌گردد رُخِ مَستورِ او
شورِ شیدایی جهان را کرده مست - می‌رسد آن ساقیِ بَزمِ اَلَست
آوَرَد ما را به مستی رهنما - خونِ دل، ریزد به ساغَرهای ما
جاریِ چشم ترش کوثر مَهی - لم‌یزل را می‌رسد سِرّ آگَهی
آن به یَغما برده از دل صبر و طاق - شهسوار مُلک هجران و فراق
بسته مَحمل بر سَرِ دوشِ خیال - کرده قصدِ ترکِ وادیِ مَلال
یوسفِ رویش، مَلَک را از جنون - می‌کِشَد از پردۀِ عصمت برون
فاطمی آن زادۀ حیدر بَدیل - می‌برد دل را زِ دستِ جبرئیل
تیغ ابرویش شکافد فرقِ نیل - وز لبانش می‌تراوَد سَلسَبیل
نام مهدی در جهان افکنده شور - اندک‌اندک می‌رسد وقت ظهور
زین تغزّل‌ها که بلبل می‌کند - شاخۀِ نرگس، سَحَر گُل می‌کند
از حجاز آید شمیم ناب عشق - تا کند تعبیر شیعه خواب عشق
کُشته قومی شد به رَمیِ آن مَرید - بو که باشد بر ظهور حق نوید
شاید او را می‌رسد وقت ظهور - که ین چنین اندر جهان افتاده شور
آسمان را بوی نورش می‌رسد - ازمِنا بوی ظهورش می‌رسد
از منا شور شکفتن می‌رسد - رخت حیدر کرده بر تن می‌رسد
می‌رسد از هر طرف بانگ جرس - بر ظهور او جهانی پر هوس
از مِنا ما را نوایی جان‌گداز - عاشقی را غِصّه می‌گوید به راز
شاید او بر بسته محمل را به نور - کرده بر تن خرقۀ سبز ظهور
شاید او را وقت دیدار آمده - بر سر پیمان خود، یار آمده
قصد کنعان کرده شاید ماه عشق - پا نهاده شاید او در راه عشق
بر ظهورش گرچه آگه نیست کس - نا به‌جا ما را نباشد این هوس
بر نشان‌های ظهورش، دل پریش - با خیالش دل‌خوشم در یاد خویش
می‌چکد خون از سر و روی منا - کرده غم آشفته گیسوی منا
از منا آوای غم آید به گوش - کعبه کرده رخت ماتم را به دوش
در حریم امن آن معبود پاک - در مِنا قوم عزیزی شد هلاک
گرچه دل‌ها خون از ین درد و غم است - هرچه گویم زین مصیبت او کم است
هم ولی گویم به عشق و شعر و شور - شاید این باشد نشانی از ظهور
گرچه ما را صحبت از مصداق نیست - اِدِّعایی بهر آن اشراق نیست
لیک ما را شور او اندر سر است - غِصۀِ او ماجرایی دیگر است
گرچه ما را آگهی از غِیب نیست -بر ظهورش آرزو هم عیب نیست
آرزو داریم وصل یار خویش - در دل شوریدۀِ غمبارِ خویش
«جوی خون شد از منا جاری به حج - یوسف گم گشته عَجّل بر فَرَج»
به امید ظهور حضرت یار ...
جمعه سوم مهرماه 1394-منصور نظری

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند (شهید آوینی)
مثنوی «شهر عشق» تقدیم به ساحت نورانی شهدای والامقام کربلای ایران، خرمشهر
مثنوی «شهر عشق»
می‌رسد از طَرفِ خرمشهر عشق - اهل عالم را خروشِ نَهرِ عشق
نهرِ جاری اندر او خونِ شهید - عارفانی برتر از هر بایزید
غرقه در هر موجِ او صد نوحِ مَست – اندر این دریا هر آن کشتی، شکست
می‌زند ما را جَرَس فریادِ عشق - تا زِ خاطرها مگردد یاد ِعشق
پردۀ غم می‌نوازد اَرغَنون -یادِ شهر تا همیشه رنگ خون
شهر سرسبزِ جهان آرای نور – خاکِ ایران را علمدارِ غرور
شهر شبگردان عاشق، شهرِ یار – شهر منصوران مستِ سر به دار
شهر اَشک و شهر آه و شهر خون - شهرِ مردانی سراپا لاله گون
وادیِ سرهای از تن‌ها جُدا - مقتل مردانِ عاشق بر خدا
شهر مردانِ مسیحایی نفَس - بر شهادت عاشقانی پُرهوس
کوچه‌هایش بوی یاران می‌دهد - بویِ خاکِ خورده باران می‌دهد
غرقه در خون گرچه، برپا مانده عشق - بر در و دیوار او جامانده عشق
مقتلِ عُشّاق سر مست وَلا - تکه‌ای از دشتِ سرخِ کربلا
وادیِ شیداییِ فهمیده‌ها - سِرُّ الاسرارِ وَلا را دیده‌ها
مَقتل مردانِ دیده رویِ یار - می‌دهد بویِ خدا را این دیار
کوچه‌هایش بوی قران می‌دهد - بویِ همت، بویِ چمران می‌دهد
از شلمچه، از دوعیجی، خاکِ عشق - از دو کوهه، مَعبر افلاکِ عشق
غرقه در خون می‌رسند آلاله‌ها - در میانِ اشک و آه و ناله‌ها
کاروانی می‌رسد از راهِ نور - در لَوایِ پرچمِ سبزِ ظُهور
بویِ مستی می‌رسد چَزّابه را - شاهدانِ غرقه در خونابه را
شعله‌ور از آتشِ آه علی - مَقتلِ هِمَّت، قدمگاهِ علی
دشتِ مجنون بویِ لیلا می‌دهد - بویِ مست از بادۀِ لا می‌دهد
فَکّه بوی کربلا را می‌دهد - داغِ غم بر سینۀ ما می‌نهد
قتلگاهِ عاشقانِ فاطمه - کربلایی تا ابد بی خاتمه
فَکه یعنی کلُ ارضٍ کربلا - در اِلای او شدن مستانه لا
می‌رسد از قتلگاه فکه باز - با شقایق خوانده در خونی نماز
بسته قامت در میان خاک و خون - داده سر، شوریده تکبیر از جنون
می‌رسد الله و اکبر زاده‌ای - چون علی بر فاطمه دل داده‌ای
کربلا را لاله رویی می‌رسد - خورده از کوثر سبویی می‌رسد
از میِ حق تَر گلویی می‌رسد - غرقه در خون روی و مویی می‌رسد
یادگارِ روزگار نور و نار - می‌رسد بویِ فریبایِ بهار
بویِ زهرا می‌رسد خوش بر مشام - غرقه در خون عاشقانی لاله فام
سرو رعنا از چمنزار وَلا - غرقه در خون می‌رسد از کربلا
کرده عشق آسان در اوَّل کارشان - می‌رسد آن پیکر خون‌بارشان
کرده خصم فاطمه کشتارشان - تِکه‌تِکه کرده آتشبارشان
دیده در مستی حقایق را به‌عِین - مست ذکر ایُّها السّاقی حسین
قاف حق را رفته با پیر خمین - سالکان وادیِ بدر و حُنِین
ماهیانِ زنده‌زنده گشته خاک - گشته در سودای زهرایی هلاک
می‌رسند از وادیِّ کشف و شهود - عارفانی غرقه در دریای جود
بسته بر سر، یا علی، سر بنده‌ها - سر به‌پای فاطمه افکنده‌ها
مست ذکر یا حسینِ بن علی - سینه‌ها از داغ زهرا مشعلی
این چه سودا و چه شور است و چه شین؟ - قوم بر سر بسته را نام حسین
این چه اشک است و چه آه است و فغان؟ - گشته درهم، عالم و کو ن و مکان
این چه سحر است و چه افسون و چه راز؟ - بر سر نیزه سری ‌خواند نماز
این چه محشر این چه غوغا کرده باز؟ - این سرِ بُبریدۀِ بر نی فراز
در غم زهرا چه سِرّی شد نهان؟ - کین چنین درهم بر آشفته جهان
این فرا سر کرده او بر نیزه کیست؟ - کز غمش چشم خدا هم خون گریست
کربلا را این چه سِرّ است و چه راز؟ - بر سر نی تار غم را تک‌نواز
این چه سوز است و چه داغ است و گداز؟ - با اذان خون، سحر خواند نماز
با که بتوان گفتن این سر عظیم؟ - چون دو روحی گشته در یک تن مقیم
کرده رخ پنهان حقیقت در مجاز - کس نداند پاسخ این کهنه راز
که ین سر بر نی اذان سر داده کیست؟ - مست بی جامِ شراب و باده کیست؟
این شقایق زادۀِ آزاده کیست؟ - ماهِ بر خاکِ بلا افتاده کیست؟
این که باشد بر سَرِ نی جلوه گر؟ - در ره دیدار دلبر داده سر
تا همیشه بیرقِ در اهتزاز - این سر بُبریدۀِ بر نی فراز
این به خون آغشتۀ صدپاره تن - این غریبِ کُشتۀِ دور از وطن
او که لب تشنه سرش از تن جُدا - کس نداند سِرِّ او را جز خدا
کس نفهمد کُنه اسرار هدی - ازچه جاری بر زمین خون خدا؟
او که آمد شهره ثارالله را - تا گشاید سوی دلبر راه را
آن بریده از قفا او را گلو - کس نفهمید و نفهمد سِرِّ او
کس نداند پاسخ این اسرار را - ره نباشد اندر او پندار را
با سر بُبریده بر نی در نماز - آنچه را نادیده او بیند به راز
او حسین است آن قلم پردازِ عشق - فاش مستی کرده بر نی رازِ عشق
چشمۀ خونش بجوشد تا ابد - صاحبِ اسرارِ اللهُ الصَّمد
کربلا در کربلا تکرار او - جاودانه قصّۀِ خون‌بار او
هر کجا ریزد زمین خون شهید - کلُ ارضٍ کربلا آید پدید
سر زند آلاله از آن خاک پاک - هر شهیدی خفته در خون سینه چاک
کربلا دروازۀ شهر وَلاست - عرشیان را قبلۀ جان کربلاست
کربلا دنبالۀ لا در اِلاست - کربلا آیینۀِ دل را جلاست
کربلا افسانۀِ یک خاک نیست - عاشقان را قبله گاه عاشقیست
کربلا رمز است و راز است عشق را - غرقه خون، خواندن نمازَست عشق را...
به امید ظهور حضرت یار -این جا کربلا، در سرچشمۀ جاذبه ایی که عالم را به محور عشق نظام داده است اول مهرماه 1394-منصور نظری

 

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند (شهید آوینی)
مثنوی «شهر عشق» تقدیم به ساحت نورانی شهدای والامقام کربلای ایران، خرمشهر
مثنوی «شهر عشق»
می‌رسد از طَرفِ خرمشهر عشق - اهل عالم را خروشِ نَهرِ عشق
نهرِ جاری اندر او خونِ شهید - عارفانی برتر از هر بایزید
غرقه در هر موجِ او صد نوحِ مَست – اندر این دریا هر آن کشتی، شکست
می‌زند ما را جَرَس فریادِ عشق - تا زِ خاطرها مگردد یاد ِعشق
پردۀ غم می‌نوازد اَرغَنون -یادِ شهر تا همیشه رنگ خون
شهر سرسبزِ جهان آرای نور – خاکِ ایران را علمدارِ غرور
شهر شبگردان عاشق، شهرِ یار – شهر منصوران مستِ سر به دار
شهر اَشک و شهر آه و شهر خون - شهرِ مردانی سراپا لاله گون
وادیِ سرهای از تن‌ها جُدا - مقتل مردانِ عاشق بر خدا
شهر مردانِ مسیحایی نفَس - بر شهادت عاشقانی پُرهوس
کوچه‌هایش بوی یاران می‌دهد - بویِ خاکِ خورده باران می‌دهد
غرقه در خون گرچه، برپا مانده عشق - بر در و دیوار او جامانده عشق
مقتلِ عُشّاق سر مست وَلا - تکه‌ای از دشتِ سرخِ کربلا
وادیِ شیداییِ فهمیده‌ها - سِرُّ الاسرارِ وَلا را دیده‌ها
مَقتل مردانِ دیده رویِ یار - می‌دهد بویِ خدا را این دیار
کوچه‌هایش بوی قران می‌دهد - بویِ همت، بویِ چمران می‌دهد
از شلمچه، از دوعیجی، خاکِ عشق - از دو کوهه، مَعبر افلاکِ عشق
غرقه در خون می‌رسند آلاله‌ها - در میانِ اشک و آه و ناله‌ها
کاروانی می‌رسد از راهِ نور - در لَوایِ پرچمِ سبزِ ظُهور
بویِ مستی می‌رسد چَزّابه را - شاهدانِ غرقه در خونابه را
شعله‌ور از آتشِ آه علی - مَقتلِ هِمَّت، قدمگاهِ علی
دشتِ مجنون بویِ لیلا می‌دهد - بویِ مست از بادۀِ لا می‌دهد
فَکّه بوی کربلا را می‌دهد - داغِ غم بر سینۀ ما می‌نهد
قتلگاهِ عاشقانِ فاطمه - کربلایی تا ابد بی خاتمه
فَکه یعنی کلُ ارضٍ کربلا - در اِلای او شدن مستانه لا
می‌رسد از قتلگاه فکه باز - با شقایق خوانده در خونی نماز
بسته قامت در میان خاک و خون - داده سر، شوریده تکبیر از جنون
می‌رسد الله و اکبر زاده‌ای - چون علی بر فاطمه دل داده‌ای
کربلا را لاله رویی می‌رسد - خورده از کوثر سبویی می‌رسد
از میِ حق تَر گلویی می‌رسد - غرقه در خون روی و مویی می‌رسد
یادگارِ روزگار نور و نار - می‌رسد بویِ فریبایِ بهار
بویِ زهرا می‌رسد خوش بر مشام - غرقه در خون عاشقانی لاله فام
سرو رعنا از چمنزار وَلا - غرقه در خون می‌رسد از کربلا
کرده عشق آسان در اوَّل کارشان - می‌رسد آن پیکر خون‌بارشان
کرده خصم فاطمه کشتارشان - تِکه‌تِکه کرده آتشبارشان
دیده در مستی حقایق را به‌عِین - مست ذکر ایُّها السّاقی حسین
قاف حق را رفته با پیر خمین - سالکان وادیِ بدر و حُنِین
ماهیانِ زنده‌زنده گشته خاک - گشته در سودای زهرایی هلاک
می‌رسند از وادیِّ کشف و شهود - عارفانی غ

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه