مي توان در سايه آموختن

گنج عشق جاودان اندوختن

اول از استاد، ياد آموختيم

پس، سويداي سواد آموختيم

از پدر گر قالب تن يافتيم

از معلم جان روشن يافتيم

اي معلم چون کنم توصيف تو

چون خدا مشکل توان تعريف تو

اي تو کشتي نجات روح ما

اي به طوفان جهالت نوح ما

يک پدر بخشنده آب و گل است

يک پدر روشنگر جان و دل است

ليک اگر پرسي کدامين برترين

آنکه دين آموزد و علم يقين

استاد شهریار


 
اسم من گم شده است.
توی دفترچه ی پر حجم زمان

دیرگاهی است
فراموش شدم.

اسم من گم شده است
لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها

زیر آن بند غریب
پشت انبوهی از آن شرط و شروط

لای آن تبصره ها
اسم من گم شده است

در تریبون معلق شده سخت سکوت
حق من گم شده است.

زنگ انشاءکسی انگار
نمی خواست معلم بشود

شان من گم شده است
شان من نیست بنالم
شان من نیست بگویم

زتهی ، ز نبود
یا از این زخم کبود
لیک رنگ رخساره
گواهی دهد از سر درون

از همه رنج فزون.
اسم من گم شده است

نردبانی شده ام
صاف به دیوار ترقی
تا که این نسل و ان نسل
پای بر پله ی من
سوی فردا بروند

و غریبانه فراموش شوم
اسم من گم شده است.



معلم ای نشان آفرینش
توئی جانا زبان آفرینش

تو دریایی وما قطره شاید
زنا چیزی توقع هیچ ناید

تو بحری از علوم فن و دانش
مرا از عمق دریای تو خواهش

معلم ای نگاهت راز دیدن
اگر ما را بود یارای دیدن

نشانی همچو نور بر سینه داری
لبی خندان دلی بی کینه داری

معلم هدفت عشق است و ایثار
هزاران خفته از درس تو بیدار

تو معماری بنا را انتها نیست
بساز جانا که کار را منتها نیست

معلم ای فروغ جاودانه
زنورت روشنی گیرد زمانه

دهانت را ززر پر کرده آن پیر بگفت
عبدم تو را آن مرد شیر گیر

قلم گر می نگارد همت توست
تمام گفته ام از قدرت توست

منم ایرج تو را من خاک پایم
نشانم ده مرا تو جای پایم