اشعار مراثی حضرت زهرا (س)- یاس کبود

محمد علي مجاهدي (پروانه)
بازدید : 4663
زمان تقریبی مطالعه : 8 دقیقه
تاریخ : 13 اسفند 1393
اشعار مراثی حضرت زهرا (س)- یاس کبود


من عاشق و سرگشته‏ي کوي تو هستم
دلداده‏ام، ديوانه‏ي روي تو هستم


يا فاطمه! دايم ثناگوي تو هستم
هر سو روم، بينم که در سوي تو هستم

عقده ز قلبم وانشد
گم کرده‏ام پيدا نشد!

اي واي ازين غم!
اي عاشقان! من نوگلي گم کرده دارم

چون مرغ بسمل از فراقش بيقرارم

اندر مدينه، جستجو گرديده کارم
يا رب! سحر کي مي‏شود اين شام تارم؟!

عقده ز قلبم وانشد
گم کرده‏ام پيدا نشد!

اي واي ازين غم!
گاهي کنم رو جانب قبر پيمبر

گاهي ز غم کوبم به ديوار بقيع سر

سر مي‏کشم در جستجويش من به هر در
آخر کجا هستي بگو مظلومه مادر؟!

عقده ز قلبم وانشد
گم کرده‏ام پيدا نشد!

اي واي ازين غم!

گم کرده‏ي من در بدن چندين نشان داشت
بر باوزيش جاي غلاف دشمنان داشت

هرگوشه از هجر پدر، اشکي روان داشت
از داغ محسن سينه‏يي آتشفشان داشت

عقده ز قلبم وانشد
گم کرده‏ام پيدا نشد!

اي واي ازين غم!
زهراي من، رنگي به رنگ زعفران داشت

از ميخ در بر سينه‏ي سوزان، نشان داشت

اندر جواني، قامتي همچون کمان داشت
با کودکان در بيت الاحزان آشيان داشت

عقده ز قلبم وانشد
گم کرده‏ام پيدا نشد!

اي واي ازين غم!
اشکم ز مژگاه مي‏رود با هر بهانه

زهرا کجا و ضربه‏هاي تازيانه؟!

يا رب چه شد بين در و ديوار خانه؟
از سينه‏ي زهرا چرا خون شد روانه؟!

عقده ز قلبم وانشد
گم کرده‏ام پيدا نشد!

اي واي ازين غم!
اي جان فداي ديدگان خونفشانت

اي من بميرم بهر قبر بي‏نشانت

آتش چسان زد غاصب حق آشيانت؟
گويد (فراز) اندر غم و درد نهانت:

عقده ز قلبم وانشد
گم کرده‏ام پيدا نشد!

اي واي ازين غم! [1] .
سيد تقي قريشي (فراز)

*********************
هياهوي سکوت!

اينجا نشاني از نگاه آشنا نيست
يا از صداي آشنايي، رد پايي نيست

طوفاني از اندوه، دلتنگي، پريشاني
جاري ست در اين دست، اما ناخدايي نيست

مرزي فراتر از زمين و آسمان دارد
بي‏وسعت اين خاک گويا ماورايي نيست!

قنديل آه عاشقان، فانوس شرم ماه
مشتي ستاره، پيش ازينش روشنايي نيست!

در غربت اين دشت اما آنچه مي‏پيچد
تنها هياهوي سکوت ست و، صدايي نيست!

هر يک بقيع کوچکي در سينه‏مان داريم
ماييم و اندوهي که آن را آشنايي نيست

بر شانه‏هاي غربت ما، زخم مي‏رويد
زخمي که او را ابتدا و انتهايي نيست!

ماييم و، ارث چارده قرن عزا، آري
غمگين‏تر ازين قصه، گويا ماجرايي نيست

در شعله‏هاي شرم مي‏پيچم، که مي‏بينم
شعرم به ياد غربتش شعر رسايي نيست

سيد مهدي حسيني
**********************

بغض گلوگير!

دل غريب من از گردش زمانه گرفت
به حسرت غم زهرا، شبي بهانه گرفت

شبانه بغض گلوگير من، کنار بقيع
شکست و، ديده ز دل اشک دانه دانه گرفت

ز اشک جاري چشمم، زچشمه سار دلم
در آن سحر، چمن عشق صد جوانه گرفت

ز پشت پنجره‏ها، ديدگان پر اشکم
سراغ مدفن پنهان و بي‏نشانه گرفت!

نشان شعله و دود سراي زهرا را
توان هنوز ز ديوار و بام خانه گرفت!

مصيبتي ست علي را، که پيش چشمانش
عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت!

چه گفت فاطمه کانگونه با تاثر و غم
علي مراسم تدفين او شبانه گرفت؟!

فراق فاطمه را، بوتراب باور کرد
شبي که چوبه‏ي تابوت را به شانه گرفت

فضل‏اللَّه قدسي (قدسي)
*************************

اي به بقيع آمده!

اي به بقيع آمده! هشيار باش
خفته چرا چشم تو؟! بيدار باش

فرش رهت، بال ملک کرده‏اند
ذره تو، مهر فلک کرده‏اند

ديده فروبند ز ناسوتيان
تا نگري جلوه‏ي لاهوتيان

ترک خودي پيشه کن و خاک شو!
نيستي ار پاک، برو پاک شو!

دل ببر از زمزمه‏ي خاکيان
تا شنوي نغمه‏ي افلاکيان

چشم دل خويش اگر واکني
آنچه نبينند، تماشا کني

اين حرم خاص خداوندي ست
طوف درش، مايه‏ي خرسندي ست

شرط حرم، محرمي و محرمي ست
مجرم اگر نيستي، از مجرمي ست

محرم و محرم ز يک يريشه‏اند
در خور آن، مردم حق پيشه‏اند

سالک اين راه، دلش پر غم ست
بي‏غم اگر آمده، نامحرم ست!

همدم غم، هم سخن درد باش
غم، محک مرد بود مرد باش!

محمد علي مجاهدي (پروانه)
*******************************
مزار کعبه‏ي دلها کجاست؟!

باز کن بر روي من آغوش جان را اي بقيع!
تا ببينم دوست داري ميهمان را اي بقيع؟!

خاکي، اما برتر از افلاک داري جايگاه
در تو مي‏بينم شکوه آسمان را، اي بقيع!

پنج خورشيد جهان افروز در آغوش توست
کرده‏يي رشگ فلک اين خاکدان را، اي بقيع!

مي‏رسيم از گرد ره با کوله بار اشک و آه
بار ده اين کاروان خسته جان را اي بقيع!

بيت الاحزان بود و زهرا، هيچکس باور نداشت
تا کنند از او دريغ اين سايبان را اي بقيع!

عاقبت ار جور گلچين شاخه‏ي اين گل شکست!
در بهاران ديد تاراج خزان را اي بقيع!

گر چه باغ ياس او پر شد زگلهاي کبود!
با علي هرگز نگفت اين داستان را اي بقيع!

سيلي گلچين چو گردد با رخ گل آشنا
بلبل از کف مي‏دهد تاب و توان را اي بقيع!

پاي آتش را به بيت وحي، دشمن باز کرد!
سوخت همچون برق خرمن سوز، آن را اي بقيع!

حامل وحي الهي، گاه البلاغ پيام
بوسه مي‏زد بارها آن آستان را اي بقيع!

اي دريغا روز روشن، دشمن آتش فروز
بي‏امان مي‏سوخت آن دارالامان را اي بقيع!

قهر گلچين آنقدر دامن به آتش زد، که سوخت
عاقبت آن طاير عرش آشيان را اي بقيع!

اي دريغا درميان شعله، صاحبخانه سوخت!
سوخت اين ناخوانده مهمان، ميزبان را! اي بقيع!

ديگر از آن شب، علي از درد، آرامي نداشت
داده بود از دست چون آرام جان را اي بقيع!

با دلي لرزان، زبلبل پيکر گل را گرفت!
يا داري گريه‏هاي باغبان را اي بقيع؟!

لرزه مي‏افتد به جانت، تا که مي‏آري به ياد
لرزش آن دستهاي مهربان را اي بقيع!

جز تو غمهاي علي را هيچکس باور نکرد!
مي‏کشي بر دوش خود باري گران را، اي بقيع!

بازگو با ما: مزار کعبه‏ي دلها کجاست؟!
در کجا کردي نهان آن بي‏نشان را اي بقيع؟!

قطره‏يي، اما در آغوش تو دريا خفته است!
کرده‏يي پنهان تو بحري بيکران را اي بقيع!

چشم تو خون گريد و، (پروانه) مي‏داند کجاست
چشمه‏ي جوشان اين اشک روان را، اي بقيع!

محمد علي مجاهدي (پروانه)
*********************************

هنوز هم گله داشت؟!

اين امامان که در بقيع، دَرند
افتخارات عالم بشرند

چار فصل کتاب تکوينند
چار رکن مباني دينند

وارث انبياء و سد يقين
سايه‏هاي خدا به روي زمين

هر يکي، شاخه‏يي ز نخله‏ي طور
هر يکي، آيه‏يي ز سوره‏ي نور

دست پروردگان خانه‏ي وحي
مرغ لاهوت آشنانه‏ي وحي

چار در خوشاب يک صدفند
نور چشمان شحنه‏ي نجفند

مشکلي دارم اي بقيع عزيز!
اي تو ما را شفيع رستاخيز

ياد داري شبي چو قير سياه
نه چراغي، نه پرتوي از ماه

علي آورد با دو ديده‏ي‏تر
بدن پاک دخت پيغمبر

ديدي آيا در آن شب تاريک
بازو پهلوي وي از نزديک؟!

راستي، پهلويش شکسته نبود؟!
بازوي او، سياه و خسته نبود؟!

دستهايش هنوز آبله داشت؟!
زير لبها، هنوز هم داشت؟!

اي بلند اختران چرخ برين!
اي زحل! اي عطارد! اي پروين!

اي شما کهکشان و کوکبها
کاروانهاي نور در شبها!

مشعل شام تارشان باشيد
شمعهاي مزارشان باشيد

تو هم اي ابر آسمان، آبي!
تو هم اي نور ماه، مهتابي!

تو هم اي ديده! کن روان‏جويي
تو هم اي خيل مژه! جارويي!

تو هم اي سيل اشک! آبي ريز
بر سر خاکشان، گلابي ريز

گرچه اين سينه‏ها، مدينه‏ي ماست
قبر آنان، درون سينه‏ي ماست!

قبرشان تا چنين خراب بود
دل ما شيعيان، کباب بود

سيد محمد علي رياضي يزدي (رياضي)
***********************************

یک باغ گل!

اي خاک تو به چشم ملک توتيا، بقيع!
اي محترمتر از حرم کبريا! بقيع!

يک باغ گل به دامن تو جا گرفته است
از گلشن خزان زده‏ي مصطفي بقيع!

با قطره‏هاي اشک، دل از دست مي‏دهد
بگذارد آنکه گرد حريم تو پا، بقيع!

اي شاهد خزان شدن باغ آرزو!
بر قصه‏هاي غصه‏ي خود لب گشا، بقيع!

آغوش تو، به پاکي دامان فاطمه ست
اي تربت چهار ولي خدا! بقيع!

بر برگ برگ دفتر تو نقش بسته است
با خط خون، حديث غم لاله‏ها، بقيع!

خاک تو و سکوت شب و اشک مرتضي
با ما بگو حکايت آن ماجرا، بقيع!

محمد نعيمي (نعيمي)
************************


راز نهان

برگشا مهر خموشي از زبانت اي بقيع!
جاي زهرا بگو با زائرانت اي بقيع!

ديده‏ي گريان ما را بنگر و، با ما بگو:
در کجا خوابيده آن آرام جانت اي بقيع!

لطف کن! گم کرده‏ي ما را نشان ما بده
بشکن اين مهر خموشي از زبانت اي بقيع!

گر دهي بر من نشان از قبر زهرا، تا ابد
بر ندارم سر ز خاک آستانت اي بقيع!

گفت مولا: راز اين مطلب مگو با هيچکس
خوب بيرون آمدي از امتحانت اي بقيع!

گر نداري اذن از مولا که سازي بر ملا
لااقل با ما بگو از داستانت اي بقيع!

فاطمه با پهلوي بشکسته شد مهمان تو
ده خبر ما را ز حال ميهمانت اي بقيع!

آرزو دارد به دل (خسرو) که تا صاحب زمان
بر ملا سازد مگر راز نهانت اي بقيع!

سيد محمد خسرونژاد (خسرو)




 

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه