وارث علم پیمبر فارس میدان دین
السلام ای بارگاهت خلقرا دارالسلام
آستان رویت بطرف آستین روحالامین
السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک
از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین
السلام ای آهن دیوار تیغت آمده
قبلهٔ اسلام را از چارحد حصن حصین
السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان
مقتدای اولین و پیشوای آخرین
شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر
ناصر حق غالب مطلق امیرالمؤمنین
ملک دین را پادشاه از نصب سلطان رسل
مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین
بازوی عونت رسولالله را رکن ظفر
رشتهٔ مهرت رجالالله را حبلالمتین
هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام
در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین
بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان
چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین
چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او
گستراند پردههای چشم خود آهوی چین
مایهٔ تخمیر آدم گشت نور پاک تو
ورنه کی میبست صورت امتزاج ماء و طین
آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو
ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین
چون یدالهی که ابن عم رسولالله بود
ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین
آن یدالله را که ابن عم رسولالله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسولالله بود
ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس
پیشکاران بساط قرب را افکنده پس
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت
ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس
عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو
بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو
سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سائلان
آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس
خادمان صد گنج میبخشند اگر از مخزنت
خازنان ز اندیشه جودت نمیگویند بس
آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو
پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد
مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس
بار هستی بر شتر بندد عماریدار تو
دل تپد در کالبد روئینتنان را چون جرس
از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب
راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس
از سپاه خود مظفروار فردآئی برون
وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس
حملهآور چون شوی بر لشگر اعدا شود
حاملان عرش را نظارهٔ حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو
وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس
لافتی الا علی گویند اهل روزگار
ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار
ای که پیغمبر مقام از عرش برتر یافته
ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته
هم به لطفت از مقام قاب و قوسین از خدا
مصطفی اسرار سبحانالذی دریافته
هم به بویت از گلستان ماوحی هر نفس
شاه با اوحی مشام جان معطر یافته
چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم
چشم خود را چشمهٔ خورشید انور یافته
مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان
تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته
نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است
چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته
نزد شهر علم از نزدیک علامالغیوب
چون رسیده جبرئیل از ره تو را در یافته
نخل پیوندت که مثمر گشته از باغ نبی
بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته
حامل افلاک رحمآورده بر گاور زمین
بر سر دشمن تو را چون حملهآور یافته
طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را
گوی چوگان خوردهای از باد شهپر یافته
آن که زیر پای موری رفته در راهت نمرد
دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته
آن که بیمزد از برایت بوده یک ساعت به کار
کشور اجرا عظیما را مسخر یافته
کاسهٔ چوبین گدائی هر که پیشت داشته
از کف دریای خاصت کشتی زر یافته
وه چه قدر است نور درگهت را پایهوار
دست قدرت با گل آدم مخمر یافته
نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب
ز آسمان میآمدی میبود اگر آدم عرب
ای وجود اقدست روح روان مصطفی
مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی
گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت
بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی
بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی
در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند توست
میوههای جنت اندر بوستان مصطفی
شمسهٔ دین را درون حجره چون دارد مقام
از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی
ای تو شهر علم را در آن که در عالم نکرد
سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی
سایهٔ تیغت که پهلو میزند در ساق عرش
ز افتاب فتنه آمد سایبان مصطفی
داد از فرعون دعوای الوهیت نشان
جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی
گر نباشد حرمت شان نبوت در میان
فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفی
من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو
آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی
این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت
هست نام علی در خاندان مصطفی
با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر
شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی
گوشهٔ چشمی فکن سویم به بینائی که داد
نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی
جانم از اقلیم آسایش غریب آوارهایست
رحم بر جان غریبم کن به جان مصطفی
تا دم آخر به سوی توست شاها روی من
وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من
ای سلام حق ثنایت یا امیرالمؤمنین
وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالمؤمنین
در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است
مهر منشور سخایت یا امیرالمؤمنین
صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد
کوس سر بخشی ورایت یا امیرالمؤمنین
گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز
بوده رازی با خدایت یا امیرالمؤمنین
دامن گردون شود پرزر اگر تابد از او
گوشهٔ ظل عطایت یا امیرالمؤمنین
راست چون صبح دم روشن شود راه صواب
رایت افرازد چو رایت یا امیرالمؤمنین
روز رزم افکند در سرپنجهٔ خورشید رای
پنجهٔ ماه لوایت یا امیرالمؤمنین
صدره را از پایهٔ خود انتهای اوج داد
رفعت بیمنتهایت یا امیرالمؤمنین
گه به چشم وهم میپوشد لباش اشتباه
عرش تا فرش سرایت یا امیرالمؤمنین
گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا
بارگاه کبریایت یا امیرالمؤمنین
چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست
گردش گردون برایت یا امیرالمؤمنین
یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر
دست در حبل ولایت یا امیرالمؤمنین
جان در آن حالت که از تن میبرد پیوند هست
آرزومند لقایت یا امیرالمؤمنین
گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند
انس و جان کانجاست جایت یا امیرالمؤمنین
حقشناسان گر به دست آرند معیار تو را
حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را
ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست
تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم
پنجهٔ خورشید را مطلع گریبان شماست
آن ستون کز پشتی او قایمند ارکان عرش
در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست
این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل
گردش از چوگان قدرت گوی میدان شماست
خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کردهاند
مایهٔ آن مانده یک ریزه از خوان شماست
اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان
چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست
بندهٔ پیرست کیوان کز کمال محرمی
از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست
عقل اول کز طفیلش میرسد لوح و قلم
پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست
هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین
نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست
من مریض درد عصیانم که درمانم توئی
دردمند این چنین محتاج درمان شماست
صد شکایت دارم از گردون اما یکی
بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست
گر درین دور فلک شهری گدای محتشم
محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست
دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن
وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن
ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام
درگهت را قبلهایم و روضهات را کعبهٔ نام
پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف
مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام
ما برین در زایران کعبهٔ اصلیم و هست
حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام
گر یکی مانع نباشد گویم این بیتالحرم
نیست در حرمت سر موئی کم از بیتالحرام
گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت
باشد از تمکین سراسر عرصهٔ دارالسلام
ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود
ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام
اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند
قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنهکاران دری
بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت
وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام
در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید
گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام
دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین
میتوانی داد در تایید حق نظم نظام
بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است
یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام
راست گویم هست از دست مخالف در عراق
بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام
اهل کفر از آتش بغض عداوت پختهاند
از برای خفت اسلام صد سودای خام
داوری پیش تو میآرند زیشان اهل دین
یاوری کن مؤمنان رایا امیرالمؤمنین
از ذکر علی مدد گرفتیم
آن چیز که میشود گرفتیم
***
در بوته ی آزمایش عشق
از نمره ی بیست صد گرفتیم
***
دیدیم که رایت علی سبز
معجون هدایت علی سبز
***
درچمبر آسمان آبی
خورشید ولایت علی سبز
***
از باده حق سیاه مستیم
اما زحمایت علی سبز
***
شیرین شکایت علی زرد
فرهاد حکایت علی سبز
***
دستار شهادت علی سرخ
لبخند رضایت علی سبز
***
در نامه ی ما سیاه رویان
امضای عنایت علی سبز
***
یا علی در بند دنیا نیستم
بنده ی لبخند دنیا نیستم
***
بنده ی آنم که لطفش دائم است
با من و بی من به ذاتش قائم است
***
دائم الوصلیم اما بی خبر
در پی اصلیم اما بی خبر
***
گفت پیغمبر که اتخال سرور
فی قلوب المومنین اما به نور
***
نور یعنی اتشار روشنی
تا بساط ظلم را بر هم زنی
***
هر که از سر سرور آگاه شد
عشقبازان را چراغ راه شد
***
جاده ی حیرت بسی پرپیچ بود
لطف ساقی بود وباقی هیچ بود
***
مکه زیر سایه ی خناس بود
شیعه در بند بر العباس بود
***
حضرت صادق اگر ساقی نبود
یک نشان از شیعگی باقی نبود
***
فقه شمشیر امام صادق است
هر که بی شمشیر شد نالایق است
***
وای وی زقاب و قرب و های و هو
می دهد بر اهل تقوا آبرو
***
گر چه تعلیمات مردم واجب است
تزکیه قبل از تعلم واجب است
***
تربیت یعنی که خود را ساختن
بعد از آن بر دیگران پرداختن
***
یک مسلمان آن زمان کامل شود
که علوم وحی را عامل شود
***
نص قرآن مبین جز وحی نیست
آیه ای خالی زامر و نهی نیست
***
با چراغ وحی بنگر راه را
تا ببینی هر قدم الله را
***
گر مسلمانی سر تسلیم کو
سجده ای هم سنگ ابراهیم کو
***
ساقی سرمست ما دیوانه نیست
سرگذشت انبیاء افسانه نیست
***
آنچه در دستور کار انبیاست
جنگ با مکر و فریب اغنیاست
***
چیست در انجیل و تورات و زبور
آیه های نور و تسلیم وحضور
***
جمله ی ادیان زیک دین بیش نیست
جز عبودیت رهی در پیش نیست
***
خانقاه و مسجد ودیر و کنشت
هر که را دیدم به دل بت می سرشت
***
لیک در بتخانه دیدم بی عدد
هر صنم سرگرم ذکر یا صمد
***
یا صمد یعنی که ما را ب***ید
پیکر ما را در آتش افکنید
***
گر سبک گردیم در آتش چو دود
میتوان تا مبداء خود پر گشود
***
ای خدا ای مبداء و میعاد ما
دست بگشا بهر استمداد ما
***
ما اسیر دست قومی جاهلیم
گر چه از چوبیم و از سنگ وگلیم
***
ای هزاران شعله در تیغت نهان
خیز و ما را از منیت وا رهان
***
ای خدا ای مرجع کل امور
باز گردان ده شبم درتور نور
***
در شب اول وضو از خون کنم
خبس را از جان خود بیرون کنم
***
سر دهم تکبیر تکبیر جنون
گویمت انا علیک الراجعون
***
خانه ات آباد ویرانم مکن
عاقبت از گوشه گیرانم مکن
***
بنگر یک دم فراموشم کنی
از بیان صدق خاموشم کنی
***
ما قلمهاییم دردست ولی
کز لب ما میچکد ذکر علی
***
ذکر مولایم علی اعجاز کرد
عقده ها را از زبانم باز کرد
***
نام او سر حلقه ی ذکر من است
کز فروغ او زبانم روشن است
***
گر نباشد جذبه روشن نیستم
این که غوغا میکند من نیستم
***
من چو مجنونم که در لیلای خود
نیستم در هستی مولای خود
***
ذکر حق دل را تسلا می دهد
آه مجنون بوی لیلا می دهد
***
جان مجنون قصد لیلایی مکن
جان یوسف را زلیخایی مکن
این نماز و روزه و حج و زکات* بی ولایت چیست غیر از منکرات
جز ولایت وادی ایمان کجاست*ایمنی از شر اهریمن کجاست
در ولای مرتضی مومن شوید*کز عذاب قهر حق ایمن شوید
گفت احمد با علی بیعت کنید* یا که در دین خدا بدعت کنید
در ولای مرتضی کافر شدید* یا که از مولا مسلمان تر شدید
از چه روی چون کوفیان بی ولی*خرده می گیرید از کار علی
با علی در بدر بودن شرط نیست * ای برادر نهروان در پیش روست
یا علی امشب تنور آماده کن* امتت را امتحانی ساده کن
تا شود معلوم خاص الخاص کیست*در دل دریای خون عباس کیست
تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش
برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش
بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح
چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش
موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان
پاشيد بر كران افق زرّ احمرش
جيب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد
بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش
نقّاش صنع از قلم زرنگار ريخت
شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش
مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير
آراست باغ و راغ بدست فسونگرش
پيك نسيم سر خوش و دلكش وزيد و داشت
داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش
آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار
تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش
وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسهاى
گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش
خورشيد كم كم از افق دشتهاى دور
بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش
پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومهاى
آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش
بر زد علم به پهنه گسترده زمين
تسليم شد كران به كران در برابرش
تا بسترد ز روى زمين زنگ تيرگى
صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش
تا چهر باختر برهد از ظلام شب
قنديل آفتاب بر آمد ز خاورش
ظلمت زدوده گشت ز سيماى روشنش
دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش
آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه ديد
انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش
بيدار گشت مكّه، ديارى كه سالها
بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش
بگشوده گشت پنجرهها يك بيك بصبح
تا نور آفتاب بتابد به منظرش
خلقى برون شد از در هر آشيانهاى
هر كس به كار سازى رزق مقدّرش
آن يك به كوى آمد و آن يك به كارگاه
آن يك به ذوق آمد و آن يك به متجرش
جمعى روان شدند سوى كعبه كز نياز
بوسند خاك پايگه آسمان فرش
بد كعبه در ميانه آن شهر يادگار
از دوره خليل و سماعيل و هاجرش
با چار ركن مهم استاده سرفراز
حصنى كه هست قائمه هفت كشورش
گوئى به انتظار كسى بود آن سراى
تا آيد و چو جان بنشاند به مصدرش
ناگه در آن حريم مهين بانوئى كريم
پيدا شد و كرامت پيدا ز منظرش
او بانوئى ز جمله نكويان دهر بود
ناديده چشم عالم از آن نكوترش
حجب و وقار بود بر اندام زينتش
قدس و عفاف بود به رخسار زيورش
اندر قريش پاك زنى بود مردوار
بو طالب بزرگ پسنديده شوهرش
از خاندان هاشم و زدوده خليل
زيبنده بانوئى و برازنده همسرش
مىخواست كردگار كزين خاندان پاك
نخلى بر آورد شرف و مردمى برش
مىخواست كردگار كزين زوج مهر زاد
طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش
مىخواست كردگار كزين دودمان پاك
مردى بپاى دارد چون كوه پيكرش
مىخواست كردگار فرازنده مهترى
كزان به روزگار نجويند بهترش
مىخواست كردگار كه ميراث عدل و داد
بخشد به داده خواهترين دادگسترش
مىخواست كردگار ز دامان فاطمه
زوجى براى فاطمه بانوى محشرش
مىخواست كردگار يكى بحر گسترد
تا موج خيزد از دل در خون شناورش
مىخواست كردگار بر آرد برادرى
آب آور برادر و غمخوار خواهرش
مىخواست كردگار يكى خواهر آورد
تا بر كشد به دوش لواى برادرش
مىخواست كردگار كه در دشت كربلا
گلبوتهها ببيند و گلهاى پر پرش
مىخواست كردگار يكى طرفه قهرمان
تا جاودانه باشد يار پيمبرش
بازو چو بر گشايد بر بازوى ستم
بازوى او گشايد با روى چنبرش
اندر مصاف كفر چو شمشير بركشد
بنيان كفر بر كند و عمر و عنترش
و اندر بر جماعت مسكين و دردمند
سيلاب اشك بارد از ديده ترش
گاهى يتيم را بنوازد چونان پدر
گاهى صغير را به عطوفت چو مادرش
زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست
كاين طرفه را بنام بخوانند حيدرش
طفلى چنان كه قافيه سازان روزگار
واماندهاند در بر طبع سخنورش
طفلى چنانكه ديده بينندگان نديد
مانند او به عرصه محراب و منبرش
طفلى چنانكه رايت اسلام از او بلند
كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش
توفنده همچو رعد به پيكار دشمنان
لرزنده همچو بيد به نزديك داورش
دستيش بهر كوشش و هنگامه و نبرد
دستى پى حمايت مظلوم و مضطرش
دستيش بهر بخشش و انفاق و التيام
و ز بهر انتقام برون دست ديگرش
دستيش بهر چاره و درمان دردمند
دست دگر به قبضه شمشير و خنجرش
دستى به پايمردى از پافتادگان
دستى به پاسدارى اسلام و دفترش
دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق
دستيش بر ستيزش بتخواه و بتگرش
دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق
دستى پى نوازش و دستى به كيفرش
دستى بسوى تيره گردنكشان دراز
دستى بسوى ميثم و عمّار و بوذرش
با اين دو دست و بازوى مردانه
ديگر كراست نام يد اللّه فراخورش
چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى
آيد به پيشباز و بخواند به محضرش
آن روز ميهمان خدا بود فاطمه
يا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش
او را وديعهاى ز خدا بود در مشيم
مىخواست تا وديعه نهد در برابرش
لختى به انتظار به گرد حرم گذشت
سوزنده از شراره آزرم پيكرش
ناگه ز سوى خانه يكى ايزدى خروش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش
پهلو شكافت خانه و شد معبرى پديد
خانه خداى، فاطمه را خواند در برش
و آنگه بهم بر آمد آن سهمگين شكاف
آنسان كه هيچ ديده نيارست باورش
بعد از سه روز باز پديد آمد آن شكاف
چونان صدف ز سينه بر او درّ گوهرش
بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراى
شادان ز ميزبانى دادار اكبرش
اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق
طفلى چو ماهپاره در آغوش مادرش
طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد
ديگر چو او به دايره مرد پرورش
طفلى چنانكه خامه صورتگر خيال
آنسان كه نقش اوست نيارد مصوّرش
خواهم مديح گفتن فرزند كعبه را
باشد كه را مديح يد اللّه ميسرش
آنرا كه زيب قامت او «هل اتى» بود
آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش
آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى
ايزد ستوده است به قرآن مكرّرش
آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان
هستى عقيم بود ز پورى دلاورش
آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد
آتش نهاد در كف اعمى برادرش
من چون مديح گويم آنرا كه در نبرد
مردان روزگار بخواندند صفدرش
من چون مديح گويم آنرا كه در نماز
بخشود بر فقير نگين به آورش
من چون مديح گويم آنرا كه مصطفى
بگزيد بهر فاطمه شايسته دخترش
من چون مديح گويم آن يكّه مرد را
كز رزم بر نتافت عنان تك آورش
من چون مديح گويم آنرا كه در غدير
بنشاند كردگار بجاى پيمبرش
گويندگان سرودهاند بسيار جامهها
از من چنان نيايد ستودن ايدرش
من اين سخن سرودم و شرمندهام ز خويش
كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش
باشد كه در شمار مرا توشه آورد
يك ذره از غبار قدمهاى قنبرش
گفتم من اين قصيده به معيار آنكه گفت
«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»
حميد سبزواري
ترجیع بند میلاد امیرالمؤمنین (ع)
نصیبم شد غمت الحمدللَّه
دلم شد محرمت الحمدللَّه
من و درماندگى صد شكر یارب
من و بیش و كمت الحمدللَّه
تبارم كوثر و از طیف نورم
سرشكم زمزمت الحمدللَّه
دلم در صیقل دستت جلا یافت
فتادم در یَمَت الحمدللَّه
تو را تا وسعت رب مىپرستم
اگر مىگویمت الحمدللَّه
تویى كه ریشه هر ذوالمعالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
به دشت سینهها اُلفت نشینم
كه مدّاح امیرالمؤمنینم
گره بند قباى مرتضایم
پى یك رشته از حبل المتینم
اگر خواهى بسوزان یا كه بردار
هر آنچه كشت كردى در زمینم
تملّك نیست حتى در حیاتم
تصرّف كن دلم را مستكینم
یمینى گم شده، اندر یسارم
یسارى نیست گشته در یمینم
غمت باده، دلم جام هلالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
مرا در ظلّ نامت آفریدند
ملائك را غلامت آفریدند
دل مؤمن اگر عرش خدا شد
دل از دارالسّلامت آفریدند
پیمبر را به وادى محبّت
گرفتار مَرامت آفریدند
تو را «المؤمنون» محتاج ذكر است
كه مصحف را كلامت آفریدند
نبوت گر چه شد پیش از امامت
تو را پیش از امامت آفریدند
مبادا سینه از شوق تو خالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
جنون آشفته موى تو باشد
لطافت لیلىِ خوى تو باشد
تماماً جز تو را تكفیر كردم
خدا در طاق ابروى تو باشد
نه اینكه ما برایت خاكساریم
نبى هم كُشته روى تو باشد
تو آن بابى كه گشتم مبتلایت
حساب و رجعتم سوى تو باشد
تو را ایزد براى خود على گفت
خدا دلداده هوى تو باشد
تو بالاتر ز هر اوج كمالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
تو را با جامههایت مىشناسند
ز تمكین گدایت مىشناسد
تو را همراه پیغمبر به معراج
ملائك از صدایت مىشناسند
تمام انبیاء حتى محمّد
خدا را با ولایت مىشناسند
نه تنها حق به تو معروف گشته
تو را هم با خدایت مىشناسند
تمام خاكهاى راهت اى یار
تواضع را ز پایت مىشناسند
تو هجرى و تو شوقى و وصالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
اگر زخم است دل، دارو تویى تو
وگر زشت است دل نیكو تویى تو
اگر كه مصطفى خُلق عظیم است
قسم بر مصطفى آن خو تویى تو
مُراد من تویى از هر اشاره
خط و خال و لب و ابرو تویى تو
به هر در مىزنم وجه تو بینم
به هر جا بنگرم، هر سو تویى تو
تو مُنْشَقْ گشته از حىِّ تعالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
نگاه نخلها چشم انتظارت
تمام مستمندان بیقرارت
امامت كن به بانوى مدینه
كه گیرد خون ز تیغ ذوالفقارت
میان خانه خود عرش دارى
كه دُخت مصطفى شد خانه دارت
تو كه خود صاحب فصل بهارى
طلوع فاطمه باشد بهارت
كنار مصطفى لب بسته ماندى
سَلونى بعد احمد شد شعارت
نباشد در ولاى تو زوالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
بده بر انتظار دیده تسكین
مرا هم بهر یك دیدار بگزین
ركوعى تازه كن سائل رسیده
نگینى لطف كن همراه تمكین
اگر نذرى میان خانه دارى
دوباره قرص نانى ده به مسكین
به وقت آن طلوعات سه گانه
دمى هم یار این شوریده بنشین
زكاتى گر دهى ما مُستحقّیم
اگر بذلى كنى گردیم تأمین
ندارم جُز شما از حق سؤالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
میان خطبهها حرفم كن ایدوست
نگاه لطف بر طَرْفم كن ایدوست
بِكن در سینهام چاه غمت را
چو آمد خونِ دل وقفم كن ایدوست
از آن خرما كه سلمان را چشاندى
كمى در بین این ظرفم كن ایدوست
وسیعم كن به شرح سینه خود
شبیه چشم خود ژرفم كن ایدوست
نگاهم جنبه خواهش گرفته
نگاهى از در لطفم كن ایدوست
تو خود بهتر ز هر رزق حلالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
شاعر : محمد سهرابی
میلاد علی (ع)
ای علی، ای آیت جان، آمدی
آمدی، ای جان جانان، آمدی
ذات حق را جلوه گر چون آفتاب
دل فروز، از مشرق جان آمدی
کعبه از نور جمالت روشن است
کز حریم لطف یزدان آمدی
ای ز تو، آیین احمد در کمال
ای دلیل راه انسان، آمدی
شهر بند عشق را، مفتاح راز
تا گشایی راز قرآن آمدی
خاتم دین خدا را پاسدار
ای به حشمت چون سلیمان آمدی
تا بر افروزی چراغ معرفت
در طریق علم و عرفان آمدی
یار با مظلوم و، با ظالم به جنگ
رحمتِ این، زحمتِ آن، آمدی
برفراز قله آزادگی
عالم آرا، مهر تابان آمدی
دردهای دردمندان را به لطف
ای طبیب جان، به درمان آمدی
تا بسوزی پرده های شرک را
شعله آسا، گرم و سوزان آمدی
ای ولی حق زمین را از فروغ
چون فلک، اختر به دامان آمدی
آسمان احمدی را، همچو مهر
سرکشیده از گریبان آمدی
دست حق، آمد برون از آستین
تا تو، ای بازوی ایمان آمدی
موج خیز مکتب توحید را
همچو مروارید غلطان آمدی
قبله جان محبان خدا
مرحبا، ای شیر یزدان آمدی
مشفق کاشانی
مهر علی (ع)
دارم دِلَکی که بنده ی کوی علی است
روی دل او همیشه بر سوی علی است
هر چند هزار رو سیاهی دارد
می نازد از اینکه منقبت گوی علی است
***
من شیفته ی علی شدم شیدا نیز
پنهان همه جا گفته ام و پیدا نیز
این پایه مرا بس است و بالاترازین
امروز طلب نمی کنم فردا نیز
***
«نظمی» به ولایتت تمامی خوش باش
خوش باش قبول خاص و عامی خوش باش
گر شاهی هفت کشور از تست مناز
ور بر در ِ مرتضی غلامی خوش باش
***
تا حبّ علی و آل او یافته ایم
کام دل خویش مو به مو یافته ایم
وز دوستی علی و اولاد علی است
در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم
***
از دین نبی شکفته جان و دل من
با مهر علی سرشته آب و گل من
گر مهر علی به جان نمی ورزیدم
در دست چه بود از جهان حاصل من
***
«نظمی» نفسی مباش بی یاد علی
گوش دل خویش پرکن از نادعلی
در هر دو جهان اگر سعادت طلبی
دامان علی بگیر و اولاد علی
***
سر دفتر عالم معانی است علی
وابسته ی اسرار نهانی است علی
نه اهل زمین که آسمانی است علی
فی الجمله بهشت جاودانی است علی
***
شایسته ترین مرد خدا بود علی
در شأن نزول هل اتی بود علی
هرگز به علی خدا نمی باید گفت
لیک آینه ی خدا نما بود علی
***
بنیان کـَن ِ منکر و مناهی است علی
رونق ده دین و دین پناهی است علی
در دامنش آویز که در هر دو جهان
سرچشمه ی رحمت الهی است علی
***
آن گفت به قرب حق مباهی است علی
وین گفت که سایه ی الهی است علی
از «نظمی» ناتمام پرسیدم گفت
چون رحمت حق نامتناهی است علی
نظمی تبریزی
كیست مولا
كیست مولا ذات بی همتای حق
بعد حق هر كس بود شیدای حق
كیست مولا لام خلقت را هدف
عـیـن عـلـم و یـاء دریای شرف
كیست مولا دین احمد را كمال
متصل نورش به ذات لا یـزال
كیست مولا نعمت حـق را اتـم
مـعـنی تـفـسیر نـون و الـقـلم
كیست مولا قاسم نـار و جحیم
صاحب تقسیم جنات و نعیم
كیست مولا باب شـبیر و شبـر
بـر یتیمان مـهـربـانـتـر از پدر
كیست مولا نور حق را منجلی
حجت بر حـق حـق یعـنی عـلی
در ولایت حب او تكوینی است
دین منهای علی بی دینی است
بیعلیدرجسمهستیروحنیست
كشتی شرع نبی را نوح نیست
بی علی قرآن كتاب بی بهاست
چونعلیآیاتحقرا محتوا ست
بـی عـلی اسـلام تـمـثـالـی بـود
در مثل چون طبل تو خالی بود
بی علی اصلعبادت باطلاست
بیعلیهركسبمیرد جاهل است
بی علی تقوی گلی بی رنگ و بوست
بـنـد گی هـمچون نماز بی وضو ست
ژولیده نیشابوری
حادثه ی هستی
با آن که آفریده شده ست آدم از خدا
گاهی به اتفاق ندارد کم از خدا
ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)
ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا
بین تو و خدا ، الف الفت است و عشق
علم از تو سربلند شد و عالم از خدا
ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر
شور تو ریخت در گل من ، یک نم از خدا
در جبر و اختیار ، مرا هست اختیار
خاک از ابوتراب گرفتم ، دم از خدا
من قهر می فروشم و او مهر می خرد
خوفم ز قهر نیست ، که می ترسم از خدا
علیرضا قزوه
على (ع) بود
تا صورت پیوند جهان بود، على بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، على بود
آن قلعه گشایى كه در از قلعه خیبر
بركند به یك حمله و بگشود، على بود
آن گرد سر افراز، كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست، نیاسود، على بود
آن شیر دلاور، كه براى طمع نفس
برخوان جهان پنجه نیالود، على بود
این كفر نباشد، سخن كفر نه این است
تا هست على باشد و، تا بود، على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود
هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داود ، على بود
هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هو ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود
مسجود ملایك كه شد آدم، ز على شد
آدم چو یكى قبله و مسجود، على بود
آن عارف سجاد، كه خاك درش از قدر
بر كنگره عرش بیفزود ، على بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، على بود
«ان لحملك لحمى» بشنو تا كه بدانى
آن یار كه او نفس نبى بود، على بود
موسى و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون كه بنمود، على بود
چندان كه در آفاق نظر كردم و دیدم
از روى یقین در همه موجود، على بود
خاتم كه در انگشت سلیمان نبى بود
آن نور خدایى كه بر او بود، على بود
آن شاه سرفراز، كه اندر شب معراج
با احمد مختار یكى بود، على بود
آن كاشف قرآنكهخدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود، على بود
منسوب به مولانا جلال الدین مولوى
با علی درهای رحمت باز شد
ما سوا ومحور مینا علسیت
شهسوار تاج کرمنا علیست
معنی والشمس نور روی اوست
معنی والیل مشکین موی اوست
دین حق با نام او کامل شده
هل اتی در شأن او نازل شده
چون خدا ایجاد غرب و شرق کرد
قبل از آن نور علی را خلق کرد
عشق با نام علی آغاز شد
با علی درهای رحمت باز شد
این حدیث دل بود تصنیف نیست
شیعه در محشر بلا تکلیف نیست
شیعه پایش در مسیر اولیاست
شیعه مولایش علی المرتضاست
هر کسی را اسم اعظم داده اند
بر لبش نام علی بنهاده اند
او به بیت الله رکن قائمه است
تاج احمد افتخار فاطمه است
عشق بر حجاج احرام ولاست
کعبه ی کعبه علی المرتضاست
نوح گر در بحر از طوفان برست
مرتضی بگرفت سکان را بدست
هست او هستی به عیسی داده است
او عصا بر دست موسی داده است
اوست هدهد را غزل خوان کرده است
او سلیمان را سلیمان کرده است
او به ابراهیم احسان کرده است
اوست اتش را گلستان کرده است
آن ملاحت که به یوسف داده اند
جان یوسف از علی بستانده اند
عشق او از دل تجلا می کند
یا علی گفتن گره وا می کند
تا علی سر رشته دار کار هاست
مکتب شیعه پر از عمار هاست
یا علی گفتن رموز انبیاست
یا علی گفتن شعار مصطفاست
یا علی گفتن مرام فاطمه است
مزد هر شیعه سلام فاطمه است
پیش او افتاده مرحب از نفس
بت شکستن کار حیدر هست وبس
پس سخن بی پرده گفتن بهتر است
چرخ تحت اقتدار حیدر است
تا علی فرمانده د