كربلائي كاظم ساروقي بي سواد معجزه وار حافظ قرآن شئ

بازدید : 6480
زمان تقریبی مطالعه : 41 دقیقه
تاریخ : 27 خرداد 1391
كربلائي كاظم ساروقي بي سواد معجزه وار حافظ قرآن شئ
گفتگو با حاج اسماعیل کریمی،فرزند کربلایی کاظم ساروقی حافظ قرآن
 

مجله كوثر شماره 63 صفحه 146

این مصاحبه در تاریخ 27/9/75 توسّط جناب حجّةالاسلام والمسلمین سعید بهمنی (از مسؤولان مرکز فرهنگ و معارف قرآن) انجام شده است.

حاج اسماعیل: «بسم الله الرّحمن الرّحیم، فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلیِّی فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحینَ».(1)

 

از اینجانب حاج اسماعیل کریمی فرزند ارشد مرحوم کربلایی کاظم کریمی ، خواسته شده تا در باره خصوصیات مرحوم ابوی سخن بگویم تا در دسترس دیگر هموطنان عزیز قرار گیرد.

داستان مرحوم ابوی شامل چند بخش است: اوّل - در باره معجزه ای که در این قرن واقع شده و به سادگی به دست فراموشی سپرده شده است. البته اکنون پس از برقراری دولت جمهوری اسلامی تا اندازه ای از فراموشی خارج گردیده است. کتابهای متعدّدی در باره معجزه ایشان به چاپ رسیده و آرامگاه مجلّلی در قبرستان مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری قدس سره برای ایشان ساخته شده است.

من چگونگی این معجزه شگفت انگیز را برای شما شرح خواهم داد تا آشکارا آیات خدای متعال را ببینید، و در باره آن بیندیشیده، و پندها بگیرید. خدای متعال برای آگاهی بندگان در هر زمان آیات و نشانه هایی را آشکار می سازد؛ تا شاید مردم در آن تأمّل کنند و به هوش آیند.

مرحوم ابوی، روستازاده و کشاورز بود. یک روز که پای منبر واعظِ روستای خود «ساروق» نشسته بود و به سخنان او دل سپرده بود؛ از زبان واعظ می شنود که:

«هر کس زکات مال خود را ندهد، نمازش درست نیست؛ و مالش غصبی است. اگر ملکی و خانه ای از درآمد مالش بخرد، غصبی خواهد بود و در قیامت، خدا او را مؤاخذه خواهد کرد». کربلایی کاظم پس شنیدن این مطلب در چند سخنرانی، به گونه ای جدّی به مسئله پاکسازی اموال از طریق زکات اهتمام می کند. با اندکی توجّه درمی یابد صاحب مِلکی که او برایش کشاورزی می کند، زکات مال خود را نمی دهد و طبعاً زمینهای او غصبی است. با درک این مطلب، کشاورزی را رها می کند و برای امرار معاش از ساروق خارج شده و در مابین اراک و قم، که جاده ماشینی ساخته می شد، به کارگری می پردازد. پس از نزدیک به یک سال که برای سرکشی به ارحام و بستگان خود به روستا، می آید متوجّه می شود که صاحب ملکی که برایش کار می کرد، توبه کرده و اکنون زکات مال خود را می دهد. از طرفی از بستگان کربلایی کاظم تقاضا کرده تا کربلایی را به سر ملک و کشاورزی او در آن برگردانند. ایشان پس از اطمینان کامل از توبه صاحب ملک، به شغل رعیتی بازمی گردد؛ و صاحب ملک قطعه زمین کوچکی را نیز به کربلایی کاظم می دهد تا افزون بر کار برای ارباب، بر روی زمین خودش نیز کار کند.

مرحوم ابوی در موقعی که خرمن را می کوبید و گندم را از کاه جدا می کرد، سهم مالک را می پرداخت و همان جا زکات سهم خود را جدا می کرد و به مستحقّی که به طور کامل از وضع زندگی و معاش او مطلّع بود، می داد. افزون بر این، پس از جدا کردن خرج سالانه خود و بذری که برای کاشت سال بعد کنار می گذاشت، مابقی را بین فقرا تقسیم می کرد.

چند سالی به همین منوال می گذرد، سالی در موقع خرمن و هنگامی که هنوز گندم را از کاه جدا نکرده بود، همان شخصی که هر ساله زکات مال خود را به او می داد، به سراغش می آید و می گوید: بچه هایم نان ندارند. ایشان می گوید: می بینی که باد نمی آید؛ ولی سعی می کنم مقداری گندم برایت تهیه کنم. شخص مستمند می رود. پس از رفتن او، کربلایی به وسیله غربال مقداری گندم از کاه جدا کرده، وزن می کند و به منزل او می برد؛ و از آنجا به باغ خود که پایین ده بود، می رود تا اندکی علوفه برای گوسفندانش تهیه کند. پس از این، عازم منزل می شود. سر راه، نزدیک «امامزادگان هفتاد و دو تن»، دو نفر سیّد خوش سیما را می بیند که جلو درِ آستانه امامزاده ایستاده و او را به نام صدا می زنند؛ و از او می خواهند علوفه را روی سکّوی جلوی در گذاشته و به اتفاق آنها به داخل برود.

یاد آوری این نکته لازم است که امامزاده ها در سه قسمت یک باغ مدفونند؛ به این ترتیب که شانزده تن از آنان که در قسمت غربی مدفون اند، مَرد هستند و چهل تن که در قسمت میانی دفن شده اند، چهل زن و دختر هستند و در قسمت شرقی باغ نیز پانزده مرد و یک زن مدفون هستند. بزرگِ امامزادگان قسمت غربی، امامزاده جعفر است و بزرگ امامزادگان شرقی، علی الصّالح عبدالله اصغر بن امام زین العابدین علیه السلام است که در آنجا یک نفر خانم - به نام نصرت خاتون - نیز دفن است.

آن دو سیّد بزرگوار داخل امامزاده اوّلی شده، فاتحه می خوانند و به سمت چهل دختران می روند و داخل می شوند؛ و به مرحوم پدرم می گویند: شما هم بیایید. مرحوم پدرم می گوید: متولّیان امامزادگان می گویند: فقط زنها می توانند داخل این قسمت شوند و ممنوع است آقایان به این قسمت وارد شوند! آن دو بزرگوار می گویند: ما مَحرَم هستیم؛ بیایید داخل؛ اشکال ندارد.

ایشان هم داخل می شود و پس از قرائت فاتحه برای آنان به سمت امامزادگان قسمت شرقی عازم می شوند که مدفن امامزاده عبیدالله بن علی الصّالح و سایر امامزاده ها را زیارت کنند.

پس از زیارت و خواندن فاتحه، نماز و دعا، یکی از آن آقایان که کربلایی هیچ یک را قبلاً ندیده و نمی شناخت؛ به بالای حرم، دورتادور سقف اشاره می کند و به پدرم می گوید: این کتیبه ها را ببین و بخوان. پدرم به محلّ مورد اشاره نگاه می کند و در آنجا خطهایی نورانی می بیند؛ که گویی با آب طلا نوشته شده است؛ خطهایی که آنها را هیچ گاه در گذشته که بارها و بارها به امامزاده آمده بود، ندیده بود. به آنها می گوید: من درس نخوانده ام و هیچ سواد ندارم و نمی توانم بخوانم؛ تشخیص می دهم که خطهایی نورانی در آنجا نوشته شده است که تا کنون ندیده ام؛ ولی قادر به خواندن آنها نیستم.

یکی از آقایان سادات می فرماید: محمدکاظم! بخوان؛ می توانی بخوانی. باز عرض می کند: نمی توانم بخوانم؛ سواد ندارم. باز هم همان آقا می فرماید:

بخوان می توانی؛ بگو:

«اِنَّ رَبَّکُمْ اللهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَی عَلَی الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهَارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَکَ اللهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ * ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْیَةً اِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ * وَلَا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ بَعْدَ اِصْلَاحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا اِنَّ رَحْمَةَ اللهِ قَرِیبٌ مِنْ الْمُحْسِنِینَ * وَهُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْرًا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ حَتَّی اِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالًا سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَرَاتِ کَذَلِکَ نُخْرِجُ الْمَوْتَی لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ * وَالْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِاِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخْرُجُ اِلَّا نَکِدًا کَذَلِکَ نُصَرِّفُ الْآیَاتِ لِقَوْمٍ یَشْکُرُونَ * لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا اِلَی قَوْمِهِ فَقَالَ یَاقَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ مَا لَکُمْ مِنْ اِلَهٍ غَیْرُهُ اِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ»(2)

در حین خواندن آیه به وسیله یکی از آقایان و تکرار آن به وسیله کربلایی کاظم؛ بر سینه کربلایی دست می کشند. کربلایی به گونه ای غرق در خواندن کلام الله با لهجه خوش آن بزرگوار می شود که حضور آنان را از یاد می برد؛ وقتی به خود می آید، می بیند آن دو بزرگوار از نظر غایب شده اند! و فرصتی برای گفت وگو و پرسش از آنان برای او نمانده است! با یک دنیا افسوس که چرا آن گونه که باید از آنان تجلیل نکرده است! و ای کاش می توانست بیش از این با آن دو بزرگوار مصاحبت می کرد! با خطور این اندیشه ها و مهابت آنچه برایش پیش آمده، بیهوش می شود.

شب فرا رسیده، و پاسی از شب گذشته بود، تعدادی شمع که در امامزاده روشن کرده بودند، تمام شده و رو به خاموشی گذاشته بود. مرحوم والد نقل می کرد که:

این بیهوشی تا صبح روز بعد ادامه داشت. با نسیم صبحگاهی به خود آمده، از جا برخاستم و به زحمت درِ امامزاده را در تاریکی پیدا کردم. نماز صبح را در امامزاده خواندم. به این امید که آن بزرگواران را دوباره ببینم، چند بار به محلّ واقعه آمدم؛ ولی از آنان خبری نبود. از کتیبه ها و آیاتی که بر روی قسمت فوقانی دیوار نوشته شده بود نیز اثری باقی نمانده بود. از امامزاده بیرون آمدم و علوفه را از همانجا که گذاشته بودم، برداشتم و به طرف خانه حرکت کردم. در راه، با خود زمزمه می کردم! گویا چیزهایی می دانستم؛ مطالبی را می خواندم؛ سینه ام مملو از کلماتی بود که معانی آن را نمی دانستم؛ ولی هر گاه آنها را می خواندم، قلبم آرامش پیدا می کرد، احساس سرحالی و سبکی می کردم.

بین راه که مردم با من برخورد می کردند، سلام و علیکی می گفتند و می پرسیدند: از دیروز تاکنون کجا بودی؟ سراغت را می گرفتند و می گفتند: فرزند کربلایی عبدالواحد گم شده است. به منزل آمدم؛ خانواده و پدر و مادرم دورم جمع شدند و پرسیدند: از دیشب تاکنون کجا بودی؟ همه جا سراغت را گرفتیم؛ ولی تو را پیدا نکردیم. منزل همه دوستان، بستگان و آشنایان را جویا شدیم؛ ولی اثری از تو نیافتیم. حتّی سر خرمن و باغ هم رفتیم؛ هیج جا از تو نشانی نبود. گفتم: من شب را در امامزاده به صبح رساندم؛ و آنها گفتند: مگر دیوانه شده ای! تا صبح، در امامزاده چه می کردی؟

در آن زمان، مرحوم حاج آقا صابری عراقی که واعظی متّقی، متدیّن، ملاّ و مشهور بود، همه ساله به ساروق می آمد و مدّتی در آنجا می ماند و مردم را موعظه و ارشاد می کرد. وقتی این واقعه رخ داد، آقای صابری عراقی در ساروق بود. مرحوم ابوی نقل می کرد که پس از این که از امامزاده برگشته بود، نزد آقای صابری می رود. معمولاً مردم از روستاهای اطراف نزد او می آمدند و مسائل شرعی خود را از او می پرسیدند و او به مسائل یک یک آنان رسیدگی می کرد. پس از این که مردم مسائل خود را مطرح می کنند و آقای صابری به آنها رسیدگی می کند، کربلایی کاظم جلو می رود و پس از احوالپرسی به واعظ می گوید:

مثل اینکه من قرآن را به طور تمام و کمال حافظ شده ام!

آقای صابری مرتبه اوّل متوجّه مطالب کربلایی کاظم نمی شود. کربلایی دوباره تکرار می کند. آقا می گوید:

شاید خواب دیده ای یا قبلاً سواد داشته ای و بخشی از قرآن را حفظ کرده ای!

ایشان می گوید: من هیچ گاه درس نخوانده ام. و برای این که از مردم تأیید بگیرد، رو به آنان کرده و می گوید: ای اهالی ساروق! شما می دانید که من تاکنون هیچ گاه به مکتب نرفته ام و پدرم کربلایی عبدالواحد مرد بی بضاعتی است و نمی توانسته مرا به مکتب بفرستد و یا معلّم سر خانه برایم بگیرد تا مرا با سواد کند. اگر کسی می داند که من درس خوانده ام به آقا عرض کند.

همه اهالی بالاتّفاق می گویند: آقا محمدکاظم درس نرفته و مکتب ندیده است، ما شاهدیم که ایشان هیچ گاه تاکنون سواد نداشته است.

اهالی دهات دیگر هم می گویند: ما نیز تاکنون نشنیده ایم که محمدکاظم کریمی سواد داشته باشد. ما از گذشته، او را فردی بی سواد می دانستیم.

پدرم می گوید: پس از این، به ملاّ گفتم: قسمتی از اینها را دیروز عصر در بیداری در امامزاده به من یاد داده اند؛ و من آن را فراگرفته ام؛ بلکه الآن می بینم، بسیار بیشتر از آنچه به من گفته اند، در سینه و حافظه دارم. وقتی همه ماجرا را گفتم، آقا بلند شد و به اتّفاق ایشان و اهالی به امامزاده آمدیم. پس از زیارت، به این سو و آن سو نگاه کردند و اثری از آن آیات نیافتند. در این هنگام که متوجّه رخداد فوق العاده و کرامّت و تفضّل الهی شده بودند، به سوی من هجوم آوردند و به قصد تبرّک، لباس مرا پاره پاره کردند؛ سپس مرا به عزّت و احترام تمام به دِهْ آوردند.

آقای صابری می پرسید: «معجزه بود، امام زمان بود، چه شد و آنها که این کرامّت را به تو عطا کردند، نشناختی؟ به هر حال تا مدّتی صحبت من سر زبانها بود؛ تا اندک اندک از خاطر مردم رفت و من هم از ترس اینکه با گفتن ماجرا به مردم یا با خواندن آشکار قرآن از ثواب عملم کم شود یا گفته شود که برای شهرت چنین می کند، سعی می کردم آن را پنهان کنم. کار رعیتی خود را کماکان ادامه دادم و همه ساله زکات مال خود را می پرداختم و از همان وقت، نافله و نماز شب را به طور مرتّب و بهتر از قبل می خواندم.

پدرم گفت: پس از این، کم کم مردم مرا فراموش کردند و کسی سراغ مرا نمی گرفت. پیوسته در خفا به خواندن قرآن مشغول بودم و البته خودم نیز آن طور که باید قدر خود را ندانسته و به درستی درک نکردم که خدای متعال چه موهبت بزرگی به من عطا کرده است!

من که فرزند ارشد کربلایی محمدکاظم هستم، نزدیک به 23 سال پس از این واقعه زمانی که پدرم در سنین بالای پنجاه سالگی بود، و من کودکی هفت یا هشت ساله بودم، ماجرا را از پدرم شنیدم. ما در ساروق منزلی داشتیم که از سه اتاق تودرتو تشکیل می شد. پدرم در اتاق آخری که صندوق خانه هم بود، مقداری کاه و یونجه خشک برای گوسفندها ذخیره کرده بود. موقعی که پدرم برای تهیه خوراک گوسفندان و گاوهای خود به آن اتاق می رفت تا با مخلوط کردن یونجه ها با کاه خوراک دام را فراهم کند، من شاهد زمزمه و آوازهایی از وی بودم؛ نزدیک می رفتم تا ببینم پدرم چه چیزی را زمزمه می کند؛ و او زمزمه را قطع می کرد. گاهی که متوجّه نبود، به طور پنهان گوش می دادم؛ ولی از آنچه می خواند سر در نمی آوردم. گاهی نیز از او می پرسیدم: پدر! چه می خوانی و چرا فقط هر وقت به صندوق خانه می روی، می خوانی؟ می گفت:

تو چه می دانی چه می خوانم! بزرگ که شدی می فهمی که من چه می خواندم، برو سراغ کارت و به من کاری نداشته باش.

پدرم از بس که ساده بود، گمان می کرد اگر به من که فرزندش هستم، بگوید که قرآن می خواند، ثواب قرآنش کم خواهد شد یا ممکن است من آن را به مردم بگویم.

پس از مدّتی به دلیل عائله مند شدن، خشکسالی و نبود بضاعت، گوسفندها، گاوها و ملک اندک را از دست می دهد و روزگار را با کارگری می گذراند.

به یاد دارم زمانی که مرحوم پدرم تصمیم گرفت به کربلا برود، به مرحوم مادرم سفارش ما را کرد و گفت: می خواهم به مسافرت بروم و به کربلا مشرّف شوم.

پیش از سفر، مخارج یک سال را با محصولات مختصری که از باغ عایدش شده بود، برای ما گذاشت و در سال 1317 ش. عازم مسافرت و هجرت از وطن به سوی کربلا شد. آن موقع ساروق خود بر سر راه کربلا و کاروان رو بود؛ مردم با کجاوه، اسب و قاطر به سوی عتبات عالیات روانه می شدند؛ در حالی که پدرم همان راه را پیاده در پیش گرفت و رفت.

در راه به «جوکار» و به «حسین آباد» ملایر و سپس عصر آن روز به «دهِ سیّد شهاب» وارد می شوند. در آنجا سراغ منزلی را می گیرد که شب را استراحت کند. مردم او را به منزل فردی به نام «مشهدی رحمان بیات» راهنمایی می کنند؛ و پدرم به منزل او وارد می شود و میزبان از او به گرمی استقبال می کند. پس از صرف شام، از او جریان مسافرت و شغلش را جویا می شود. مرحوم پدرم قصد سفرش را بازگو می کند و مشهدی رحمان می گوید: من سخت به کارگر و دروگر نیازمندم. و از او تقاضا می کند که یکی دو روز به او کمک کند و اگر خواست همان جا بماند تا پس از پایان درو، راهی کربلا شود. فردای آن روز پدرم به همراه فرزندان مشهدی به سوی زمینهای وی روانه می شود و کار درو را آغاز می کنند. فرزندان مشهدی می بینند دروگر خوبی است؛ به او می گویند: همین جا نزد ما بمان و هر چه بخواهی به تو می دهیم. پدرم به آنها می گوید: ان شاءالله اگر سال آینده توفیق شد، نزد شما خواهم آمد.

شب که به منزل بر می گردند، می بینند صاحب خانه به دل درد شدیدی مبتلا شده است. بستگان و فرزندان تصمیم می گیرند برای مداوای پدر خود، فردا او را به تویسرکان ببرند. بر سر اینکه چه کسی او را ببرد، بحث می کنند و درنهایت قرعه به نام پدر من که مهمان بوده می افتد و قرار بر این می شود که روز بعد پدرم به همراه مشهدی به تویسرکان بروند و پس از معاینه و مداوای طبیب به ده «سیّد شهاب» برگردند.

صبح روز بعد پدرم خیلی زود از خواب بلند می شود و برای رفتن آماده می شود و به سوی مقصد حرکت می کنند. فاصله بین دِه «سیّد شهاب» تا تویسرکان، دو فرسخ بیشتر نیست. هوا خوب و مساعد بوده است.

در همان زمان جناب آقای آشیخ محمد سبزواری، عالم، واعظ و مدرّس شهر تویسرکان به اتّفاق آقای خالصی زاده که از طرف دولت عراق که دست نشانده انگلیس بوده و در تویسرکان در تبعید به سر می برده است، برای خواندن فاتحه اهل قبور از شهر بیرون رفته بودند؛ و پس از خواندن فاتحه در حال قدم زدن به سوی شهر در حرکت بودند که با کربلایی محمدکاظم و مشهدی رحمان همراه می شوند. مرحوم پدرم با مشهدی پشت سر آنها بودند.

پدرم می شنود که آنها در حال مباحثه هستند و یکی از آنان آیه ای از قرآن را می خواند و ترجمه می کند. - نظیر آیه مورد نظر که آقای خالصی زاده آن را می خوانده، در قرآن متعدّد است؛ با این تفاوت که قبل و بعد آنها با هم فرق دارد - مرحوم پدرم می بیند آیه ای که خوانده شده با توجّه به آیات ماقبل و مابعد خود، اشتباه خوانده شد؛ از پشت سرِ آنان صدا می زند: نشد، غلط خواندی. حاج آقای خالصی زاده نگاهی به پشت سر می کند و جز یک مرد دهاتی، همراه با یک نفر دیگر که سوار بر الاغ است کسی را نمی بیند. از این رو می گوید: مرد دهاتی! تو چه می دانی که من غلط خواندم یا درست؟! ایشان می گوید: قرآن خواندن که دهاتی و شهری ندارد، آقا! اشتباه خواندید، قبول کنید که اشتباه خواندید؛ من همه قرآن را از حفظ می خوانم بی آنکه درس خوانده باشم و به مکتب رفته باشم. اگر باور نداری، بسم الله امتحان کن.

با کمال شگفتی کسی که تا آن روز کرامتی را که به او عطا شده بود، کتمان می کرد تا ثوابش کم نشود؛ حال چه شده بود که یک مرتبه این گونه به سخن آمده است! این برخورد، آغاز آشنایی پدر من با مرحوم خالصی زاده می شود که تا آخر ادامه داشت.

در باقیمانده راه به طور مختصر ماجرای خود را برای آقای خالصی زاده نقل می کند. ایشان می پرسند: این همراه شما کیست؟ می گوید: مریض است و او را نزد حکیم می برم. مرحوم آقای سبزواری می فرمایند: خود آقا، حکیم هم هستند؛ او را به منزل بیاورید تا معاینه اش کنند.

به اتّفاق منزل آقای خالصی زاده می روند. پس از معاینه و تهیه دارو، مشهدی را روانه «سیّدشهاب» می کنند و مرحوم پدرم را در آنجا نزد خود نگاه می دارند؛ تا آقای خالصی زاده به کمک او همه قرآن را حفظ کند.

پس از مدّتی که نزدیک به یک سال از رفتن پدر ما گذشت؛ و ما از ایشان اطلاعی نداشتیم؛ ناگهان نامه ای از او در شب عید نوروز سال 1318 ش. به ساروق رسید. پدرم در نامه سفارش کرده بود که عمویم ما را به تویسرکان ببرد. باغی داشتیم، فروختیم و قدری اثاث خانه را به الاغ بار کرده و به سمت تویسرکان حرکت کردیم. در آن زمان در روستاها ماشین نبود و حمل و نقل با چهارپایان انجام می شد.

فروردین سال 1318 ش. مصادف بود با این که از طرف حکومت وقت؛ یعنی رضاشاه ملعون، چادرها را از سر زنها برمی داشتند. مادرم را از کوچه باغها مخفیانه به منزل آقای خالصی زاده رساندیم. در حوالی منزل ایشان، آزاد بودند و دیگر در آنجا کسی جرأت نمی کرد به خانم مرحوم خالصی زاده در موقع بیرون آمدن از منزل یا رفتن به مسجد یا حمّام حرفی بزند یا متعرّض شود. مرحوم مادرم همراه ایشان با چادر رفت و آمد می کرد.

پدرم یکی، دو سال نزد آقای خالصی زاده ماندند تا ایشان قرآن را به طور کامل حفظ کند. قرار شد در آخرکار، آقای خالصی زاده امتحان شود. موقع امتحان، وقتی سه، چهار جزء از قرآن را خواند، اشتباهات بسیاری داشت. از جمله اینکه اواخر آیه ها را که شبیه و نظیر دیگر آیات بود، جا به جا می خواند. مثلاً علیمٌ حکیم را علیمٌ عظیم می خواند. به هر حال، اقرار کردند که هرگز قادر نیستند مانند مرحوم ابوی قرآن را حفظ کنند؛ زیرا حفظ ابوی به معجزه الهی بوده است.

مرحوم خالصی زاده نامه ای به مرحوم سیّد هبةالدّین شهرستانی نوشتند. مرحوم شهرستانی در آن زمان از عالمان طراز اوّل شیعه و مقیم نجف اشرف بودند. مرحوم خالصی زاده در نامه خود پیشنهاد کرده بود که به همّت مرحوم شهرستانی، پدرم به «کنگره حفّاظ قرآن» در دانشگاه الأزهر معرّفی شوند.

پس از یکی، دو سال که پدرم در تویسرکان ماند؛ مردم دِه «سیّدشهاب» از آقای خالصی زاده تقاضا کردند که اجازه دهد محمدکاظم به اتّفاق خانواده اش در «سیّد شهاب» ساکن شود تا محافظت انبار قلعه های آنها را به عهده گیرد و از این طریق، مخارج خانواده خود را تأمین کند. با موافقت آقای خالصی زاده پدرم در «سیّدشهاب» به کارگری و خارکنی مشغول شد.

تا اینکه پدرم یکی از روزها در ملایر با آقای سیّد اسماعیل علوی(ره) برخورد می کند؛ که از بنی اعمام مرحوم آیت الله العظمی بروجردی - رضوان الله تعالی علیه - بوده و ریاست ثبت اسناد ملایر را به عهده داشته است. از طریق مرحوم سید اسماعیل علوی با شخص دیگری به نام ابوالقاسم مجتهدی که رئیس دادگستری ملایر بوده است، آشنا می شود؛ و آنها از کیفیت حال مرحوم پدرم اطلاع پیدا می کنند.

از این زمان به بعد، باز فصل دیگری در زندگی پدرم و دوران شهرت ایشان آغاز می شود؛ زیرا آنان شرح حال او را همراه با عکسهایی از پدرم در روزنامه آن روز ملایر به چاپ می رسانند. از همین جا، آوازه مرحوم ابوی فراگیر می شود. ابتدا علمای آن روز همدان، به ویژه آقاملاّعلی همدانی، علمای کرمانشاه، بروجرد و سپس دیگر شهرهای ایران متوجّه ماجرا می شوند.

در همین زمان آقای علوی و آقای مجتهدی، هر دو در ملایر بودند و تصمیم می گیرند از وجود این مرد، به گونه ای شایسته استفاده کنند و این «کرامّت و لطف بزرگ الهی» را به عموم مردم معرّفی و عرضه کنند؛ تا از این راه، ایمان و یقین مردم افزایش یابد و سبب عبرت و تنبّه آنان گردد. برای این کار مقدّماتی فراهم می کنند و به گونه ای برنامه ریزی می کنند که مرحوم پدرم به شهرهای ایران مسافرت کند تا در همه جا مورد آزمایش قرارگیرد و مردم خود این «کرامّت» را مشاهده کنند؛ ولی موفّق به اجرای این برنامه نمی شوند.

آقای علوی اکنون ساکن تهران است و اطلاعات نسبتاً کامل و دقیقی در باره مرحوم پدرم دارد؛ زیرا پس از کار در اداره ثبت، بیشتر وقت خود را صرف رسیدگی به امور پدرم می کرد و مرحوم پدرم نیز اطلاعات خود را به طور کامل در اختیار ایشان می گذاشت؛ از این رو، ایشان خصوصیات معنوی بسیاری را از وی به خاطر دارد.

یکی از خصوصیات کربلایی محمدکاظم این بود که از ابتدای جوانی «نماز شب» و نمازهای مستحبّی اش را به طور مرتّب می خواند و هیچگاه این اعمال را ترک نمی کرد. به ویژه به «نماز جعفر طیّار» اهتمام داشت و از آنجا که به شدّت سردمزاج بود، در گرمای تابستان پالتو می پوشید و در زیر آفتاب مشغول نماز جعفر طیّار می شد. نماز جعفرطیّار چهار رکعت است که دو تشهّد و دو سلام دارد. در رکعت اوّل بعد از حمد، سوره «اذازلزلت الارض» خوانده می شود و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره «والعادیات» را می خوانند. در رکعت سوم بعد از حمد سوره «اذا جاء نصرالله»؛ و در رکعت چهارم حمد، «قل هو الله احد» خوانده می شود. پس از فراغت از هر سوره، در هر رکوع و سجده 15 مرتبه «سبحان الله والحمدلله و لااله الاالله والله اکبر» گفته می شود؛ که در مجموع چهار رکعت، سیصد مرتبه «تسبیحات اربعه» تکرار می شود. پس از نماز نیز همه دعاهای طولانی آن را می خواند و همچنین نمازهای ائمّه علیهم السلام را می خواند.

من خود گاهی شبها بیدار می شدم و ایشان را مشغول «نماز شب» می دیدم. می گفتم: پدرجان! خسته شده اید، لااقل قدری استراحت کنید و بخوابید. ایشان می فرمود: اگر حالش را دارید شما هم بلند شوید و نماز شب بخوانید؛ و اگر حالش را ندارید، بخوابید و کاری به من نداشته باشید. من هر چه دارم از نماز شب است. افسوس از آنها که از نماز شب غافلند!

ایشان یک لحظه هم از خواندن قرآن غافل نبود. دائم مشغول خواندن قرآن بود، بارها می دیدم حتی خواب هم که بود لبهایش تکان می خورد و چیزی می خواند. از ایشان می پرسیدم: مگر در خواب هم قرآن می خوانید؟ می گفت: من خواب و بیداری ندارم؛ من باید در هر شب و روز یک بار قرآن را ختم کنم.

مرد بسیار ساده ای بود. خیلی ساده وضو می گرفت. معمولی نماز می خواند. بی آزار و بسیار مهربان. اگر مردم به او نیازمند می شدند، هر چه در توان داشت، صرف آنان می کرد.

به یاد دارم که یازده ساله بودم. هنوز به مکتب نرفته بودم. یک روز در حالی که قرآن را در دست گرفته بود، نزد من آمد و گفت: بیا قرآن یادت بدهم تا قرآن خوان شوی. گفتم: چگونه قرآن بخوانم در حالی که اصلاً الفبا را نمی شناسم؟! گفت: پس من چطور می خوانم؟ گفتم: قرآن خواندن شما معجزه است؛ معجزه که شامل حال همه نمی شود. من لیاقت آن را ندارم! گفت: من نمی دانم باید بخوانی. و سوره «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا» را آورد، من در شگفت بودم که چگونه هر سوره را که می خواست می آورد؛ بی آنکه سواد داشته باشد و کلمات را بشناسد. البته من نمی دانستم چه سوره ای است؛ قرآن را به من داد و گفت: نگاه کن، من می خوانم، شما هم بخوان. و شروع کرد به خواندن؛ من نگاه می کردم؛ ولی چیزی سرم نمی شد. چند آیه که خواند، گفت: حالا بخوان. من هرچه سعی کردم به جز کلمه «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا» را نخواندم؛ زیرا چیزی جز این به خاطرم نمانده بود. با صدای بلند فرمودند: شما تا درس نخوانی، چیزی یاد نمی گیری. باید درس بخوانی.

مدتّی گذشت و من به مکتب رفتم و با قرآن آشنا شدم و با کمک پدرم قرآن را به طور کامل یاد گرفتم و به خواندن قرآن مسلط شدم. مقداری از قرآن را نیز حفظ کردم و در موارد بسیاری هرکس قسمتی از قرآن را می خواند می توانستم بقیه آن را بخوانم؛ ولی حالا دچار نسیان و فراموشی شده ام.

بزرگتر که شدم؛ گاهی سربه سر پدر می گذاشتم و در صدد امتحان پدر بر می آمدم. پدرم در موقع خواندن قرآن چشمهایش را می بست و من از این فرصت استفاده کرده و یک آیه از وسط سوره بقره را می خواندم و قرآن را ورق می زدم و یک آیه از سوره انعام را می خواندم و باز یواشکی و به گونه ای که متوجّه نشود، قرآن را ورق زده و مثلاً یک آیه را از سوره یونس می خواندم؛ و سپس به پدر می گفتم: حال شما بقیه آن را بخوان. چشمهایش را باز می کرد و به شوخی می گفت: ای فضول می خواهی مرا امتحان کنی؟ همه فضلا و علما و قرآن خوانان نتوانستند از من غلط بگیرند و مرا به اشتباه اندازند، حال تو می خواهی مرا به اشتباه بیندازی؟ آن آیه اوّل را که خواندی، آیه چندم سوره بقره و ماقبل و مابعدش این آیات است. آیه دوم را که خواندی، آیه چندم سوره انعام و ماقبل و مابعدش چه و آیه سوم در سوره یونس و ماقبل ومابعدش فلان آیه و فلان کلمه.

بارها کسره یا ضمّه می خواندم و به قول خودش زبر را زیر یا پیش می خواندم. ایشان مرا عتاب می کرد که: مگر چشمت را باز نمی کنی که این گونه می خوانی؟ خوب دقّت کن ببین حرکتی که می خوانی، زیر است یا زبر یا پیش؟! هر حرکتی، معنی خاصّ خود را دارد.

همه جا نمی رفت. غذای همه کس را نمی خورد. از خوردن غذا و لقمه مشکوک و شبهه ناک سخت بر حذر بود. زیرا می ترسید با خوردن لقمه شبهه ناک، معجزه قرآنی اش از بین برود و آن را فراموش کند. بسیار به سختی منزل افراد متفرّقه می رفت. هرگاه غذای شبهه ناک می خورد، می فهمید و بلافاصله به گلوی خود انگشت می زد تا آن را بالا می آورد و وجودش را از غذای شبهه ناک پاک می کرد. می گفت:

همین که غذای شبهه ناک می خورم، حالم دگرگون می شود.

مرحوم جناب آقای علوی، مواردی از این حالات پدرم را برایم نقل کرده که یادآوری آن، خالی از لطف نیست. ایشان می گفت: موقعی کربلایی محمدکاظم با من مأنوس بود و معمولاً منزل ما می آمد. یکی از روزها که منزل ما آمده بود، برایم نقل کرد که: وقتی در تویسرکان مقیم بودیم، یکی از معتمدین تویسرکان من و آقای خالصی زاده را برای شام به منزل خود دعوت کرد. چند تن از رفقا هم بودند. منزل وی رفتیم و شام خوردیم. پس از چند لحظه، حالم به هم خورد و دل درد شدیدی گرفتم. به آقا گفتم: من دلم درد گرفته، به منزل می روم و منتظر هستم تا شما تشریف بیاورید. طولی نکشید که آقای خالصی زاده به منزل بازگشت. کماکان دلم به شدت درد می کرد. ایشان قدری نبات و آب جوش به من دادند؛ و تا اندازه ای دلم آرام گرفت. خوابم برد؛ در خواب دیدم در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه علیها السلام در قم هستم؛ و چند نفر از علما گرد هم نشسته اند و در رأس آنها مرحوم آیةالله حائری یزدی نشسته بودند. سفره ای پهن کرده، انواع غذاهای لذیذ و مرغوب بر روی سفره بود. من اشتهای زیادی به خوردن غذا داشتم؛ قدری برنج زعفران زده برای خود کشیدم. دیگران و آقا هنوز مشغول نشده بودند؛ من به اصرار گفتم: آقا! میل کنید تا دیگران هم مشغول شوند. آقا جواب ندادند و قدری از برنج را برداشت و در مشت خود فشار داد؛ دیدم خون از آن می چکد؛ و فرمودند: چه بخورم! آیا به چشم خودت ندیدیّ! مال چه کسی را بخورم! از خواب بیدار شدم؛ دانستم غذای دیشب شبهه ناک بوده است.

نمونه های زیادی از این ماجراها برایش رخ داده است. از جمله برادر عزیزم آقای قلعه زاری - که خداوند ایشان را تأیید فرماید، در حال حاضر در قسمت رسیدگی به شکایات آموزش و پرورش هستند؛ و پدرم اغلب اوقات در تهران در منزل ایشان به سر می برد؛ داستان جالبی در باره مهمانی رفتن کربلایی کاظم به منزل یکی از پرفسورهای بهایی دانشگاه تهران، که ایشان را به وسیله آقای قلعه زاری دعوت کرده بودند، رفتن و مریض شدن او را برایم نقل کردند؛ که نقل آن باعث طولانی شدن است، از آن صرف نظر می کنم.

به هر حال، ایشان از مال حلال بر حذر بود. اغلب می دیدم، در مسافرت ها یا جایی که به غذاهای آنها مشکوک بود، قدری نان خشک که داشت یا با غذای مختصری که همراه داشت، سدّ جوع می کرد. به قولش همیشه در پرهیز بود.

طلاّب علوم دینیّه قم در مدرسه فیضیّه از ایشان زیاد دعوت می کردند. به ندرت به منزل بعضی ها می رفت. تا اطمینان حاصل نمی کرد، از غذای کسی نمی خورد.

یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که از همه کس چیزی قبول نمی کرد، مگر از مجتهدین؛ آن هم برای خرج سفرش. اگر چیزی هم علما به او می بخشیدند بین مستحقّین تقسیم می کرد؛ از قبیل عبا، انگشتر و چیزهای دیگر. من بارها به او می گفتم: پدر! چرا پول نمی گیری از آقایان تا ما در رفاه باشیم؛ خانه ای، باغی؟ می گفت: بروید کار کنید؛ چیز تهیه کنید. می گفتم: مثلاً چه کاری بکنیم؟ می گفت: کارگری، خارکنی، از این قبیل. می گفتم: چرا ما را به مدرسه دولتی نمی گذارید تا درس بخوانیم، مدرکی بگیریم و در جایی مشغول باشیم؟ ما بنیه کارگری را که نداریم! می گفت: درس مدرسه دولتی، درس مدرسه شیطانی است. آدم را بی دین می کند. رئیس مملکتش که شاه باشد، نوکر خارجی است، آدم بی دینی است، تو چطور می خواهی درس دولتی بخوانی! برو کارکن، خدا کمکت می کند. من شناسنامه نداشتم؛ می گفتم: شناسنامه چرا برای من نمی گیری؟ (نه من، سه برادر بودیم، هیچ کدام نداشتیم.) می گفت: شناسنامه اگر بگیرم،شما را می برند سربازی، سربازی برای این شاه حرام است. شناسنامه برای ما سه برادر نگرفته بود، و هیچ کدام هم به سربازی نرفتیم. من می گفتم: اگر انسان سربازی برود، خدمت به وطن می کند، چه عیبی دارد؟ می گفت: عیبی ندارد؛ اما اگر دولتش و شاهش مسلمان باشد، نه مثل رضاشاه خان، می خواهی داستانش را بگویم؟ گفتم: عیبی ندارد. ایشان گفتند:

من سرباز بودم در زمان احمدشاه که می آمدند، داوطلب سرباز می گرفتند تا بروند و برگردند؛ مثل حالا سرباز اجباری نبود. ما رفتیم سربازی در مرز ایران و عراق بودیم. انگلیسی ها هم نزدیک ما بودند که تسلّط کامل به عراق داشتند. اسطبلی بود که اسب و قاطر زیادی در آنجا نگه می داشتند و چند بشکه حلبی هم انگلیسی ها آورده بودند، حمّام صحرایی درست کرده بودند؛ و هیزم و پِهِن قاطرها و اسب ها را به آفتاب می ریختند تا خشک شود، زیر بشکه ها آتش می زدند، آنها را گرم کند. حمّام نبود، یک نفر سرباز کچلی بود که با پاهایش پِهِن های اسب ها و قاطرها را به هم می زد تا خشک شود، که زیر آن بشکه ها بسوزانند؛ به فارسی هم حرف می زد. از یکی پرسیدم: این کیست؟ گفتند: گماشته انگلیسی ها است و نامش رضا است. بعد از مدّتی قزاق شد. پس از کودتای 1299 ش. به تهران آمد؛ در رأس مملکت قرار گرفت. احمدشاه را بیرون کرد. من که برای کارگری پس از سربازی به تهران رفتم، عکس او را دیدم شناختم، دیدم همان رضا کچلی است که آنجا گماشته انگلیسی ها بود. او بعد از مدّتی بنای نانجیبی را گذاشت. علمای اسلام را یکی پس از دیگری خفه کرد، چادر زن ها را برداشت، اسلام را لگدمال کرد. خدا لعنتش کند. چطور می خواهی بروی سربازی برای چنین گرگ خونخوار!

من گفتم: پدر! این حرف ها را نزن، می ترسم از او زخم و ضرری به تو برسد. می گفت: کسی جرأت ندارد به من حرف بزند. من به جز خدا از کسی نمی ترسم، رضا چه سگی است!

یکی از خصوصیات دیگر پدرم این بود که با بی سوادی که عموم اهالی ساروق و قوم و خویشان خودش و من هم خودم شاهد بودم و چندین مرتبه او را امتحان کردم که چیزی نمی توانست بخواند یا بنویسد؛ ولی هر جای قرآن را می خواندند و از او می خواستند؛ جای آن کلمه و آیه را پیدا کند؛ فوری قرآن را می گرفت؛ یکی، دو برگ از قرآن را بر می گردانید و آیه مورد نظر را نشان می داد.

اگر دویست نفر سؤال پیچش می کردند؛ هر کدام از یک سوره یا یک آیه را می خواندند؛ همه را جواب می داد. ما بعد و ما قبلش را می خواند، می گفت در چه سوره و آیه چندم است. بعضی وقت ها قرآن را بر عکس می خواند؛ یعنی از جلو به عقب.

فضلا در مدرسه فیضیه کتابهای خود را جلو او می گذاشتند: و می گفتند این قرآن را بخوان. و او می گفت: این کتاب، قرآن نیست. و فقط چند آیه ای که در میان عبارات عربی بود، نشان می داد و می گفت: فقط اینها قرآن است. می پرسیدند: چطور شما می دانید این کلمه، عربی است؟! می گفت: «آیات قرآن نورانی است. آیات قرآنی ما بین این ها معلوم است؛ و کلمات عربی تاریکند.»

خصوصیت عجیب دیگر ایشان، این بود که دعاهای زاد المعاد از قبیل: دعای افتتاح، جوشن کبیر، دعای سحر ماه رمضان، سمات، کمیل و دعاهای روزهای ماه رمضان را از حفظ می خواند. من می گفتم: پدر! اینها را چطور یاد گرفته ای؟ می گفت: کسی که قرآن را به طور خارق العاده در آنِ واحد به من یاد بدهد، که همانا به دست پر قدرت خدای متعال است، قادر است این دعاها را هم به من یاد دهد و برایش کاری ندارد.

چنانکه گفتم، خیلی ساده و بی آلایش بود، چندان به لباس خود و به خودش نمی رسید. می گفت: لباس، پاکیزه باشد ولو وصله دار هم باشد.

در راه رفتن خیلی سریع بود؛ با وجودی که پیرمردی 70 - 80 ساله بود؛ ولی ما که جوان بودیم، هرچه تلاش می کردیم به او نمی رسیدیم.

به مال دنیا ابداً علاقه ای نداشت. ذکر و فکر و هدفش فقط قرآن بود و نماز. البته به کارگری اش هم می رسید. این اواخر دیگر توانایی کارگری نداشت.

از موقعی که دیکتاتور، دوست عزیز و برادر گرامی اش جناب سید مجتبی نوّاب صفوی را به شهادت رسانید؛ و همچنین دوستان دیگرش خلیل طهماسبی و واحدی ها را؛ دست از زندگی شسته بود؛ چون علاقه زیادی به نوّاب صفوی(ره) داشت. مسافرت های گوناگونی که ایشان پدرم را برده بود، برای معرّفی به مردم داخل و خارج کشور. مدّتی هم در منزل ایشان در سرآسیاب دولاب تهران بود. زندگی ساده ایشان و خلوص نیّت ایشان را پسندیده بود و عاشق او بود.

یک مفاتیح الجنان را شهید طهماسبی که با خطّ خودش در پشت آن یادداشت کرده بود، به وسیله پدرم برای حقیر فرستاد که هنوز هم هست. پدرم هر موقع آن خط را می دید، ناراحت می شد و از خداوند تقاص خون آن مظلومان را درخواست می کرد. به من می گفت: خداوند تقاص خون این مظلومان را خواهد گرفت و قاتل ایشان را که همان پسر رضاخان قلدر است، به خاک مذلّت خواهد رسانید.

همان طور که گفتم، پس از دریافت این کرامّت از خداوند و حافظ شدن، خواندن قرآن خود را از مردم ساروق پنهان می کرد و آقای صابری هم که اوّلین بار در جریان آن قرار گرفته بود، مرحوم شده بود و مردم هم او را فراموش کرده بودند؛ تا زمانی که ایشان در تویسرکان به آقای خالصی زاده برخورد کردند؛ و ایشان نامه ای به سیّد هبةالدّین شهرستانی نوشتند که از آن اطلاعی ندارم، عملی شد یا خیر؟ آنچه که من اطلاع دارم و خود ایشان هم می گفتند، این بود که شهرت ایشان از زمانی شروع شد که در ملایر با آقای سیّد اسماعیل علوی و آقای ابوالقاسم مجتهدی دیدار کرد و آنها سرگذشت وی را در روزنامه آن وقت ملایر درج نمودند و او را معرّفی کردند. از جمله در کرمانشاه در حضور آقای شیخ عباسعلی اسلامی، سرپرست تعلیمات اسلامی رفت، ایشان هم کربلایی کاظم را با نامه به حضور آیةالله بروجردی در قم و آیةالله حجت کوه کمره ای و آیةالله صدرقدس سرهم و دیگر علمای قم و شهرستان ها از قبیل: شیراز و مشهد بخصوص آیةالله میلانی قدس سره برد.

لازم به ذکر است که از دِهِ «سیّد شهاب» به وطن خودمان، که همان ساروق فراهان است، برگشتیم. بعدِ شهرت پدرم، او را در مهر ماه 1332 ش. به تهران بردند و با کوشش رفقایش یک جلسه مطبوعاتی تشکیل دادند. جراید پرتیراژ در مرکز از قبیل: اطلاعات، کیهان، آسیای جوان و چند روزنامه و مجلاّت دیگر شرح حال او را درج کردند و عکس ایشان را در اختیار مردم می گذاشتند.

یادم هست که روزنامه ندای حقّ از خصوصیات ایشان چهارده شماره در تهران به چاپ رسانید؛ که اوّل مورد اعتراض عده زیادی از مردم واقع گردید و پس از دعوت مدیر روزنامه ندای حق، مردم برای دیدن ایشان در جلسه حاضر می شدند و ایشان را از نزدیک دیده و امتحان می کردند و مؤمن و معتقد می شدند.

جناب آقای عباس قلعه زاری هم که قبلاً عرض شد، شرح حال ایشان را به نام «نمونه ای از اشراقات روحانی» در سالنامه نور دانش سال 1335 ش. به چاپ رسانید. همچنین آقای صدرالدین محلاّتی در مجله خواندنی ها (سال 16، شماره 117) مقاله ای به نام «معجزه ای که به تازگی به وقوع پیوسته است» را منتشر کرد؛ ولی به علّت در دست نبودن وسائل در آن وقت برای بردن این حافظ به شهرستان هایی که او را ندیده اند، تصمیم گرفتند نظریات علمای وقت و مراجع مشهور که با کربلایی کاظم معاشرت داشته اند و او را خوب شناخته و امتحان کرده اند را کتباً استفسار کنند؛ به همین مناسبت نامه ای به محضر آن آیات عظام فرستادند تا جواب نامه آن بزرگواران به اطلاع مردمی که حافظ قرآن را ندیده اند برسانند.

دستخطّ مبارک آیةالله العظمی میلانی در سالنامه نور دانش این چنین است:

بسم الله تعالی، باسمه جلّت اسمائه،

با ایشان مجالس عدیده در نجف اشرف، در کربلا ملاقاتمان شد، جمعی از اهل علم حضور داشتند و همچنین سایر طبقات هم بودند به انحاء کثیره و به طرق مختلفه از ایشان اختبار شد، حقیقتاً مهارتشان در اطلاع به کلمات و آیات قرآن مجید، امری است بر خلاف عادت. موهبتی است الهیّه و هر شخصی که با ایشان قدری معاشرت نماید، به اوضاع و احوال ایشان در مراحل عادیّه مطّلع شود و قوّه حافظه ایشان را در سایر امور امتحان نماید، کاملاً ملتفت می شود و بالوجدان می یابد که این گونه تسلّط در معرفت جمیع خصوصیات قرآن مجید، «کرامات فوق العاده» [است ]. بلکه توان گفت: فرضاً قوّه حافظه، هر اندازه قوّت داشته باشد، نتواند عهده دار شود، این گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقیقه بسیار به عمل آمده و هو سبحانه و تعالی یهب ما یشاء و لمن یشاء و له الحمد.

الأحقر محمد الهادی الحسینی المیلانی .

سیّد عبدالله شیرازی، سیّد عبدالهادی شیرازی، سیّد مهدی شیرازی، سیّد احمد زنجانی، سید شهاب الدّین مرعشی نجفی و همچنین دستخطّهای دیگری در تأیید موهبتی بودن حفظ قرآن کربلایی محمدکاظم کریمی ساروقی از حضرات عظامی چون: حجج اسلام آقایان: صدرالعلما (برادرزاده حاج آقا یحیی، امام جماعت مسجد سیّد عزیزالله تهران) و سیّد محمد جزایری و آقای ترابی و صدرالدّین محلاتی موجود است و نیز نامه هایی از نجف، مشهد و دامغان رسید که حاوی مضامین فوق بود. در این باره به همین مقدار اکتفا می کنم.

ایشان در حکم یک «کشف الآیات» و یک فهرست زنده آیات به مطالب و لغات و کلمات قرآن بود که می توانست حتّی یک کلمه را که در پنجاه مورد استعمال شده بود، به ترتیب بخواند و می دانست در قرآن چند تا علیم حکیم، سمیع علیم، غفور رحیم، یاایهاالذین آمنوا و یا ایهاالناس یا آیه ای که شامل تمام حروف الفبا است، وجود دارد. به من می گفت: در دو جای قرآن آیه ای هست که شامل تمام حروف الفبا می باشد؛ یکی در سوره فتح که آیه: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ ... »(3) و یکی در سوره آل عمران، آیه 148: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ...»(4) همچنین می گفت: سوره حمد که یک سوره رحمانی است، هفت حرف از حروف الفبا را ندارد که آن حرفها برده اند و در آیات ظلمانی گذاشته اند؛ که طبقات و صفات اهل جهنّم است، حرفهای س، خ، ج، ز، ش، ف، ض. که آیه آنها را هم به من فرمودند و من یاد داشت کرده ام.

برخی علما، وجوه و طبقات مختلف امتحانات زیادی از وی به عمل آوردند؛ در نقاط مختلف علی الخصوص در تویسرکان، کرمانشاه، همدان، قم، مشهد، کاشان، تهران، کویت، نجف، کربلا و کاظمین، فکر می کنم سال های 1327 و 1328 ش. بود که مرحوم آیةالله سید محسن حکیم قدس سره برای استراحت و معالجه چشم خود به تهران تشریف آوردند. وقتی شرح حال کربلایی را به سمع ایشان رساندند، ایشان می فرمایند: «اگر کربلایی را ببینم، خیلی خوب است.» او را پیدا کرده، به حضور ایشان می برند. پس از امتحان کربلایی را نزد خود نگه می دارند تا معالجه به پایان می رسد، کربلایی را با خود به نجف اشرف می برند. در نجف، کربلا و کاظمین علمای وقت از او امتحان به عمل می آورند. در آنجا قضیه ای رخ می دهد که در موقع درس کتاب مغنی اللبیب کلمه ای از قرآن در آنجا مطرح می شود که آن کلمه در مغنی اشتباه بوده است. کربلایی می گوید: این کلمه در اینجا اشتباه است. و ثابت هم می کند که اشتباه است. این مطلب به گوش اهل تسنّن آنجا و کویت می رسد، ایشان را می خواهند، هواپیما از کویت می فرستند. آیةالله حکیم و چند تن از علمای وقت نجف، از جمله آیةالله سید عبدالهادی شیرازی و جمعی دیگر به اتفاق حافظ قرآن به کویت می روند و به جلسه ای که علمای اهل تسنّن آنجا تشکیل می دهند، وارد می شوند. پس از امتحان ایشان و آیه مورد نظر ثابت می کند که اشتباه است که بعداً تصحیح می شود. کلمه مورد بحث در آیه را برای من فرمودند؛ ولی چون خیلی سال از آن گذشته است، آن را فراموش کرده ام. دو نفر حافظ هم آنجا بوده اند که آنها می گویند: ما این حافظ قرآن ایرانی را محکوم می کنیم. کربلایی با آنها مواجهه می شود و آنها را مجاب می کند. پدرم می گفت: یکی از آن حافظان، پاکستانی بود و من ابتدای یک آیه از سوره انبیا را خواندم که نظیرش در سوره یس هست؛ ولی ما بعد و ماقبلش با هم متفاوت است. گفتم: چه سوره ای است؟ حافظ پاکستانی گفت: در سوره یس است. گفتم: نشد، در سوره یاسین ماقبلش و کلمه بعدش چه است؟ او چند آیه را خواند. من جواب دادم. حافظ پاکستانی شرمنده شد. خودش اقرار کرد که: «من حریف شما نمی شوم. حفظ شما معجزه است. ما خود به زحمت حفظ کرده ایم.» حافظ دیگر را هم به حول و قوّه الهی شکست دادم. بزرگ آنها و علمای آنها که آشیخ علی نام داشت، به من گفت: بمانید اینجا مخارج سالانه شما را می دهم. زن و بچه ات را هم بیاور. من قبول نکردم. دلایلی داشت که قبول نکردم. من برای مال دنیا نمی توانستم قرآن را بفروشم. دوباره به نجف برگشتم و پس از چهار ماه به ایران مراجعت کردم.

کربلایی کاظم در محرّم سال 1378 ق. در 78 سالگی

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه