دوبـاره بـوی بقیــــع و مـدینــه می آيــــد
دوباره زمزمه غم ز ســــــــینه می آیـد
دوبـاره مـرغ دلـم ســــــر به زیـر پر بـرده
که سوز ناله به سودای چشم تر برده
نشـسته گوشــه اندوه و ناله ســـر داده
ز ســـــــوز ناله ام البنین خبـــــر داده:
« منـم که سـایه نشین و جـود مـولایم
کنیز خانه غم ، خـــــــاک پای زهرایم
منم که خانه به دوش غم علی هستم
منم که همقدم محنت ولی هســتم
منم که شـاهد زخـم شکسـته ابـرویـم
انیس گریه به یاس شکستـه پهلویم
منم که در همه جا در تب حسـن بودم
منم که شاهد خون لب حسـن بودم
منم که جلوه حق را به عین می دیدم
خـدای را به جمال حسیـن می دیدم
منم که بوده دلم صبـح و شـام با زینب
منم میان همـه ، هم کـلام بـا زینـب
منم که سوگ گلستـان و باغبـان دارم
به سینـه زخــم غــم کربلائیـان دارم
منم که ظـهر عطـش را نمی برم از یـاد
چهار لاله بی سر ز من به خاک افتاد
«منم که مادر عشق و امید و احساسم
فــدای یک سـر موی حســین عباسـم»
امام صادق عليه السلام فرمود:«رحم الله عمى العباس لقد اثر و ابلى بلاء حسنا... » (1) خدارحمت كند عموى ما عباس را،عجب نيكو امتحان داد،ايثار كرد و حداكثر آزمايش را انجام داد.براى عموى ما عباس مقامى در نزد خداوند است كه تمام شهيدان غبطه مقام او را مىبرند.)اينقدر جوانمردى،اينقدر خلوص نيت،اينقدر فداكارى! ما تنها از ناحيه پيكر عمل نگاه مىكنيم،به روح عمل نگاه نمىكنيم تا ببينيم چقدر اهميت دارد.
شب عاشوراست.عباس در خدمت ابا عبد الله عليه السلام نشسته است.در همان وقتيكى از سران دشمن مىآيد،فرياد مىزند:عباس بن على و برادرانش را بگوييد بيايند. عباس مىشنود ولى مثل اينكه ابدا نشنيده است،اعتنا نمىكند.آنچنان در حضور حسين بن على مؤدب است كه آقا به او فرمود:جوابش را بده هر چند فاسق است.مىآيد مىبيند شمر بن ذى الجوشن است.شمر روى يك علاقه خويشاوندى دور كه از طرف مادر عباس دارد و هر دو از يك قبيلهاند،وقتى كه از كوفه آمده است به خيال خودش امان نامهاى براى ابا الفضل و برادران مادرى او آورده است.به خيال خودش خدمتى كرده است.تا حرف خودش را گفت،عباس عليه السلام پرخاش مردانهاى به او كرد،فرمود:خدا تو را و آن كسى كه اين امان نامه را به دست تو داده است لعنت كند.تو مرا چه شناختهاى؟ درباره من چه فكر كردهاى؟تو خيال كردهاى من آدمى هستم كه براى حفظ جان خودم، امامم،برادرم حسين بن على عليه السلام را اينجا بگذارم و بيايم دنبال تو؟آن دامنى كه ما در آن بزرگ شدهايم و آن پستانى كه از آن شير خوردهايم،اين طور ما را تربيت نكرده است.
جناب ام البنين،همسر على عليه السلام،چهار پسر از على دارد.مورخين نوشتهاند على عليه السلام مخصوصا به برادرش عقيل توصيه مىكند كه زنى براى من انتخاب كن كه«ولدتها الفحولة» از شجاعان زاده شده باشد،از شجاعان ارث برده باشد«لتلد لى ولدا شجاعا»مىخواهم از او فرزند شجاع به دنيا بيايد.(البته در متن تاريخ ندارد كه على عليه السلام گفته باشد هدف و منظور من چيست،اما آنها كه به روشن بينى على معترف و مؤمناند مىگويند على آن آخر كار را پيش بينى مىكرد.) عقيل،ام البنين را انتخاب مىكند.به آقا عرض مىكند كه اين زن از نوع همان زنى است كه تو مىخواهى.چهار پسر كه ارشدشان وجود مقدس ابا الفضل العباس است،از اين زن به دنيا مىآيند،هر چهار پسر در كربلا در ركاب ابا عبد الله حركت مىكنند و شهيد مىشوند.وقتى كه نوبت بنى هاشم رسيد،ابا الفضل كه برادر ارشد بود به برادرانش گفت:برادرانم!من دلم مىخواهد شما قبل از من به ميدان برويد،چون مىخواهم اجر شهادت برادر را ادراك كرده باشم.گفتند:هر چه تو امر كنى.هر سه نفر شهيد شدند،بعد ابا الفضل قيام كرد.اين زن بزرگوار(ام البنين)كه تا آن وقت زنده بود ولى در كربلا نبود،شهادت چهار پسر رشيد خود را درك كرد و در سوگ آنها نشست.در مدينه برايش خبر آمد كه چهار پسر تو در خدمت حسين بن على عليه السلام شهيد شدند.براى اين پسرها ندبه و گريه مىكرد.گاهى سر راه عراق و گاهى در بقيع مىنشست و ندبههاى جانسوزى مىكرد.زنها هم دور او جمع مىشدند.مروان حكم كه حاكم مدينه بود،با آنهمه دشمنى و قساوت گاهى به آنجا مىآمد و مىايستاد و مىگريست.از جمله ندبههايش اين است:
لا تدعونى ويك ام البنين
تذكرينى بليوث العرين
كانتبنون لى ادعى بهم
و اليوم اصبحت و لا من بنين
اى زنان!من از شما يك تقاضا دارم و آن اين است كه بعد از اين مرا با لقب ام البنين نخوانيد(چون ام البنين يعنى مادر پسران،مادر شير پسران)،ديگر مرا به اين اسم نخوانيد.وقتى شما مرا به اين اسم مىخوانيد،به ياد فرزندان شجاعم مىافتم و دلم آتش مىگيرد.زمانى من ام البنين بودم ولى اكنون ام البنين و مادر پسران نيستم.
مرثيهاى دارد راجع به خصوص ابا الفضل العباس:
يا من راى العباس كر على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد
ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو كان سيفك فى يديك لما دنى منه احد
مىگويد:اى چشمى كه در كربلا بودى و آن منظرهاى كه عباس من،شير بچه من،حمله مىكرد مىديدى و ديدهاى!اى مردمى كه آنجا حاضر بودهايد!براى من داستانى نقل كردهاند، نمىدانم اين داستان راست استيا نه.يك خبر خيلى جانگداز به من دادهاند، نمىدانم راست استيا نه.به من گفتهاند كه اولا دستهاى پسرت بريده شد،بعد در حالى كه فرزند تو دست در بدن نداشتيك مرد لعين ناكس آمد و عمودى آهنين بر فرق او زد. واى بر من كه مىگويند بر سر شير بچهام عمود آهنين فرود آمد.بعد مىگويد:عباس جانم!فرزند عزيزم!من خودم مىدانم كه اگر دست در بدن داشتى هيچ كس جرات نزديك شدن به تو را نمىكرد.
لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
1) ابصار العين،ص26.