تشرف یافتگان

بازدید : 4038
زمان تقریبی مطالعه : 37 دقیقه
تاریخ : 11 دی 1393
تشرف یافتگان

پيشگفتار
1 - اگر بر اساس مباني فلسفه تاريخ ديني حزب الله، تاريخ بشريت تاريخي تعريف شده از وقايع نانوشته اسطوره ها وقايع نانوشته اسطوره ها و شاخص هاي ديني است؛و اگر شناخت اسطوره هاي ديني در همان مرتبت جوهري شان ناقص و يا به واقع نايافتني است، پس چاره آن است که از راه شناخت تنزيلي عارفان به حق مقام ولايت تکويني و تشريعي و عبرت پذيري از دانسته ها و بايسته هايشان خود را در گردونه تاريخ وارد ساخت و از زاويه آن بر حقايق وجود معرفت گرفت و از معرفت آنها پندها آموخت و از آموختن پندها، تلاش کرد تا شايد خود به مقام همان عارفان به حق رسيد و به مقان واليان حق تا حد مقدورات وجودي نزديک شد.
آنچه که در پيش روي خويش داريد، گوشه اي از اسرار گفتني حزب الله در يافته هاي تاريخي نيروهاي نهان خويش است، ابرمردان و زناني که با زندگي فردي شان حزب الله را ساختند و اينک تيرتکان فدائي انقلاب مهدي عجل الله تعالي فرجه شريف با بهره گرفتن از زندگي هاي محرومانه و مخفيانه شان مي روند تا شايد مقدمات ظهورش را فراهم آورند.
2 - اگر زندگي انسانها و مؤ منان موحد مشحون از حوادث عجيب و تعريف ناشده عادي است؛و اگر حوادث تعريف ناشده عادي خود همگي قانونمندند! و اگر کشف قوانين مافوق مي تواند زندگي بشر را به سو و جهتي گرايش دهد که انسانها به مقصود از خلقت خويش توجه و رهنمون شوند، و اگر هر توجه، رشد تلقي شود؛و اگر ارشاد بر رشد ضرورت دارد، پس ارائه حوادث قطعي و يقيني عبرت آموز و توجه بخش براي حزب اللهيان به عنوان تذکر يا ارشاد و رشد از ضروريات انکار ناپذيري برخوردار است.
3 - حوادث عرضه شده، در واقع بيانگر تجسمات و سيرت عرفان ديني حزب الله از زاويه رفتارها و حقايق وجودي عالم هستي است. از اين جهت آنچه که بيان مي شود، در واقع نمودي از بودهاست که به واسطه بايدها به شدن ها تبديل شده است، پس بايد با نمودها به بودها و از بودها به بايدها و از بايدها به شدن ها سير يافت، تا شايد حزب اللهي شد.
4 - بر اساس تابعيت گويش حوادث از اصول و قوانين خاص به خود، لازم است که به نحو بسيار موجز و خلاصه به گوشه اي از اصول مورد توجه در بيان حوادث عبرت آموز و توجه آفرين اشاره شود:
1 - اصل انتخابي بودن حوادث به ميزان قابليت فهم عموم حزب الله و دوري از بيان حوادث مربوط به خواص حزب الله.
2 - اصل قطعي بودن حوادث و واقعيات نقل شده.
3 - اصل پيام داري وقايع نقل شده.
4 - اصل رعايت زمينه داري پذيرش حوادث و دوري از حوادث و وقايع غير قابل قبول عرفي.
5 - اصل به دور بودن حوادث از ناهنجاري هاي نامطلوب اعتقادي، اخلاقي و سياسي.
6 - اصل رعايت حريم حوزه و روحانيت.
7 - اصل تبيين و توجيه هر حادثه پندآموز از زاويه گويش ديني.
8 - اصل کتمان رمزي شاهدان و ناقلان زنده حوادث براي دوري گزيدن از گزنده ها، اتهامات و يا افشا شدنها.
9 - اصل مستنديت حوادث براي ايجاد اطمينان و اتقان گفتاري.
10 - اصل کاربري بودن حوادث بيان شده.
11 - اصل پندآموز بودن حوادث بيان شده.
12 - اصل جهت داري حوادث نسبت به گرايش هر چه بيشتر حزب اللهيان به سوي محبوبات بالذات و دوري گزيدن از مبغوضات و مطرودين بالذات.
آنچه در پيش روي داريد، حاصل زحمات تعدادي از برادران زحمتکش، موثق و متدين حزب اللهي است که اينک بدون کوچکترين چشم داشتي ثمره سالها زحمت خويش را در طبق اخلاص گذارده تا با حزب الله افزون سازند، شايد که مصونيت بيشتري يافته و در پناه اشکهاي زلال و جوهري شان بر عرش ربوبي دست يابند.
در پايان اشاره به نکته ضروري است که با اجازه حضرت آية الله سيد علي محقق داماد، اکثريت قريب به اتفاق داستانهاي نقل شده از جزوه مرحوم آية الله حاج شيخ مرتضي حائري پس از بازنويسي ادبي، در اين مجموعه چند جلدي گنجانيده شده است، تا ضمن احياء آن نوشتار معنوي، از انفاس قدسي آن عالم عارف و فقيه بزرگ ديني براي فزون سازي روح معنويت حزب الله بهره گرفته شده باشد.
خدايا: مي خواهيم دل باشيم در مرز و رمز انسانهاي تشنه کام! بارالها يکباره همراهان گم با يا پراکنده گشته اند، يکي به دهها فرسنگ جلو و هزاران انسان در بيابان تار يله و رها! خدايا کجايند ساحل رسيدگان!؟ کجايند معبد نشينان خورشيد!؟ کجايند بلند گرايان و آرمان گرايان؟! کجايند معبد نشينان خورشيد!؟ کجايند بلبلان حرم عشق درگاهت؟! کجايند تندرهاي رزمنده در پيشگاهت؟! کجايند صرصرهاي نستوه پايگاهت!؟
خدايا: آرزوي صلحي داشتيم که در سايه او در ساحل وجود تو سيراب شويم، نه آن که در شبهاي سيه زاد فرتوت او، آشنايان لحظه ها را نيز سرگردان بيابيم.
خدايا: رمايه عابران بر گوش! غبار کاروانهاي غمستان کوير را برچشيم، و دوستان سابق را، رهگذراني عبوس بر جاده وجود خويش ‍ مي يابيم؟!
خدايا: ما توفان را از تو طلب مي کنيم، تا در سايه خروش او، سکوت درياي دلمان خروش برگيرد.
خدايا: سنگرها را آرزومنديم تا تپش قلوب حزب اللهيان و التهاب استخوانهايشان، سايه عشق را بر سرمان مستدام دارد.
پروردگارا: در دوران به سازي، کرکسان، سينه هامان را هوسگاه پرواز ساخته اند؟! بارالها مي خواهيم غروب باشيم تا غمگساري مهربان بر درد آشنايان باشيم. تا شعله آشنا سوزان غريبان دل شويم. خدايا: برخي در خزان صلح گلستانهاي عريان، قصد آن دارند که حاصل بهاران خون را به لگد بکوبند؟! او با هياهوهاي فريبناک شيطاني، ما را از نجواي تو دور سازند! پس ما را در جنگ با نفس أماره ياري نما. پروردگارا ما جنگي طلب مي کنيم تا جان تاريک خود را به شعله آن، برافروزيم آنگاه با اشک آتشزاد خويشتن، سينه هزاران عاشق را تسکين بخشيم.
خدايا: در دوران سکون و سکوت، مغموم و تنها گشته ايم، و در شبهاي بي فرجام آن به دنبال صبح فرداي خود مي گرديم.
خدايا: غرش را مي طلبيم تا در دل آن، مرز انسانيت بيابيم، و از حماسه آن، رازها برسازيم و در اشک آن، بهار عشقهاي مظلومانه را در کنار وجودت جشن بگيريم.
خدايا: کجاست نوازش مهتاب زهرا عليها السلام؟ کجاست نغمه سپيده کعبه؟ کجاست طلايه دار سپاه فتح و پيروزي و رستگاري؟ کجاست خشم مقدس؟ کجاست غدير روح؟ کجاست لحظه هاي گوارا؟ کجاست سامان بخش ژرفدلان؟ کجاست اميد بخش ملول شدگان بي اميد؟
خدايا: ما فلاح و رستگاري خويش را در حشمت خورشيد عبوديت، خون و جنگ در راهت مي يابيم.
بارالها ما رهايي از رنجها، غصه ها، افسوس دردناک روزگار را درگذر از خارستانهاي بي امان پول و تجمل مي يابيم.
پروردگارا در غروب جلوه هاي فروتني، ايثار، صداقت، صفا و يکرنگي، عفت و عفاف، مسئوليت پذيري عاشقانه، عواطف انساني، تارهاي زرد پريشاني، گسستگي، اختلاف، برادر کشي و برادر کوبي، تهمت و دروغ، نايکرنگي، و بالاخره غرب زدگيها، با بارش خون و اشک از ميان افق اميد و آرزوهاي حيات، وجود ما را پر کن.
بار الها: بر ما خون و اشک بباران تا با اشکمان وجود خويش را صفا و با خونمان کوير انقلاب را سيراب بخشيم.
خداوندا: مسؤ لان زحمتکش، غمگساران مهربان درد آشناي جريانات معتقد به انقلاب، و بالاخره طليعه داران گلستان انقلاب را به خاطر عشقمان، با گرمي حيات خويش نصحشان مي کنيم، تو آنان را پذيرايمان نما، تا شايد بر انبوه مه هاي تابسوز و تيرگيهاي توانفرساي حوادث و وقايع بحراني ناشي از رفتار هرزگان و خيانت پيشگان چيره شده، تا شايد برخي از اسير شدگان گردباد سرد نابساماني ها را از خشم خارستانها نجات دهند!
خدايا: ما فانوس به دستان افسرده کاروان عاشقان بوديم!؟ ما غرق در نجواي هماهنگ دشتهاي جنوب و دامنه هاي غرب بوديم، ما بندگان درگاه تو بوديم، ما مسکينان درگاه تو بوديم! ما ميهمانان رحمت رحمانيت تو بوديم پس چرا ما اينک در پس حجاب توايم؟!
اي شاهد بر نجواها! اي جايگاه شکوهها، اي داناي هر پنهان و نهان اي افق حاجتمندان، ما را غفران رحمت، يقين در قلب، اخلاص در عمل، نورانيت در نگرش، هوشياري در دين، نصرت بر ظالمان و بوالهوسان عنايت فرما.
خداوندا: حزب اللهيان را صبر در رياضت، صداقت در روش و گفتار، قنوت در سلوک و سير، انفاق در محبت و خون، مرحمت فرما.
آنچه اينک عرضه مي گردد، گوشه اي از اسرار تشرفاتي صالحان پنهان و آشکار است، که اميد است با معرفت بر آن، توجه خالصانه بيشتري نسبت به حضرت بقية الله اعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف انجام پذيرفته و تلاش مجدانه اي جهت تعجيل در ظهورش انجام گيرد.
5 شعبان 1418 مطابق با 4 آذرماه 1377
پژوهشکده تزکيه اخلاقي امام علي عليه السلام
موسسه خيريه فرهنگي، تحقيقاتي، آموزشي و هنري امام حسن عسکري عليه السلام
تشرف بي تابگر
جناب حجة الاسلام محمد علي شاه آبادي نقل کرد:
پس از درگذشت عابد مجاهد و عارف رباني، مرحوم حاج آقا فخر تهراني، مرحوم حجة الاسلام حاج شيخ حسن معزي فرمود:
عادت مرحوم حاج آقا فخر تهراني اين بود که وقتي به مجلس علماء وارد مي شد، در کنار در ورودي نشسته و با احترام خاصي از هر گونه اظهار فضلي دوري مي نمود!
روزي در اواخر عمر وي، در محفلي که حضرات علماء و از جمله آية الله حسن زاده نيز شرکت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهراني با لباسي نامرتب و عبايي که معلوم بود روي زمين کشيده شده، وارد مجلس شد و بر خلاف هميشه، در گوشه اي با حالتي بسيار مضطربانه نشست؛پس از پايان يافتن مجلس و رفتن حضار و حضرات آقايان، وقتي از حالت اضطراب و ناراحتي اش پرسيدم، او رو به من کرد و با افسوس فراوان گفت: يک عمر آرزوي ديدار حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف را داشتم، حال که نصيبم شد، اکنون از دوري وصالش آرامش ندارم!

بي مهر رخت روز مرا نور نماندست 
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم 
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست [1]  [2] .
تشرف احضاري
جناب حجة الاسلام هاشمي نژاد فرمود:
روزي مرجع بزرگ شيعه آية الله ميرزاي قمي به شهر مقدس نجف اشراف آمد، ديداري با مرحوم حجة الاسلام سيد مهدي محرابي داشت. در آن ديدار به اصرار رو به مرحوم محرابي کرد و فرمود:
من مي دانم جنابعالي توفيقاتي در تشرف به محضر بقية الله عجل الله تعالي فرجه الشريف داشته ايد، لطف کنيد يکي از آن تشرفات را برايم بيان کنيد.
او عليرغم ميل باطني، به احترام مرحوم ميرزاي قمي چنين فرمود: روزي در مسجد کوفه نشسته بودم، لحظه اي به فکرم رسيد به مسجد سهله بروم، ابتدا، با خود گفتم اگر به مسجد سهله بروم، فردا به درس صبح نمي رسم، ناگهان تند بادي شديد از طرف مسجد کوفه به سوي مسجد سهله وزيدن گرفت، بلافاصله فهميدم که بايد به سوي مسجد سهله بروم. پس به راه افتادم وقتي به مسجد سهله رسيدم، ناگاه صداي دلنشين مناجات حضرت بقية الله عجل الله تعالي فرجه الشريف را شنيدم. آن حضرت از دور صدايم زد، تا به نزدش بروم. قدري جلو رفتم، ولي باز به احترام ايستادم، آن حضرت دوباره مرا فرا خواند، پس چند قدمي دوباره جلوتر رفتم، حضرت فرمود:
احترام به اطاعت است، پس جلوتر بيا.
ديگر چاره اي نداشتم، آنقدر جلو رفتم، که دستم به دستان حضرت رسيد، آنگاه به پاي حضرت افتادم، آن حضرت سر مرا به سينه خود گذارد. [1] .
تشرف علمي
مرحوم آية الله شيخ مرتضي حائري [1]  به نقل از مرحوم فاضل صالح آية حاج حسن آقاي فريد اراکي - فرزند مرحوم آية الله حاج آقا محسن اراکي - و او از مرحوم آية الله آقا شيخ محمد رضا قدريجاني فرمود:
مرحوم آية الله سيد محمد فشارکي در مسائل فقهي و نظري سخت تفکر کرده، آنگاه با مرحوم ميرزاي شيرزاي دوم به بحث مي نشست، تا واقعيت حکم خداوندي روشن شود. روزي پس از تفکر و بحث فراوان، از رسيدن به نتيجه مطلوب عاجز ماند. به همين دليل، با توجه به نبود آرامش در خانه شخصي، چاره را آن مي بيند که از شهر سامرا خارج و به بيابان ساکت و آرامي پناه ببرد، تا شايد بتواند مسأله را حل نمايد.
پس او از شهر سامرا خارج و به سمت بيابان رفته، در گودالي که در اثر سيل ايجاد شده بود، استقرار مي يابد، تا کسي او را نديده و مزاحمتي از براي وي ايجاد نشود و او بتواند با خيالي آسوده به تفکر پرداخته و مسأله فقهي را حل نمايد!
ساعتي بعد که او غرق تفکرات خويش بود و عاجزانه تلاش مي کرد تا مسأله و حکم خداوندي را به دست آورد، ناگهان مردي را در چهره لباس ‍ اعراب در مقابل خود مي يابد. به محض يافت حضور او، آن مرد عرب رو به او کرده و مي گويد: به چه فکر مي کني؟
مرحوم سيد که سخت از حضور مرد عرب ناراحت شده بود و او را مزاحمي براي تفکر علمي خويش مي يافت، با تندي هر چه تمام تر مي گويد: در فلان مسأله فکر مي کنم!

گوهر مخزن اسرار همانست که بود 
حقه مهر بدان مهر و نشاست که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند 
لاجرم چشم گهر بار همانست که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح 
بوي زلف تو همان نرجس جانست که بود

طالب لعل و گهر نيست و گرنه خورشيد 
همچنان در عمل معدن و کانست که بود [2] .

عرب به آرامي مي گويد: آيا پيرامون فلان مسأله فکر نمي کني؟ آيا چنين اشکالي به ذهنت نمي رسد؟ و براي رد آن اشکال اکنون چنين جوابي را نداده اي؟ و پس از اشاره به تمام ابعاد بحث، به آخرين حلقه آن - که همان اشکال مرحوم سيد فشارکي بوده - اشاره مي فرمايد: آنگاه با بيان ريشه مخفي اشکال سيد، مسأله را حل مي نمايد.
به محض حل شدن مسأله، مرحوم سيد فشارکي متوجه ناپديد شدن آن
مرد عرب مي شود. پس با توجه به سختي مسأله فوق، در مي يابد که آن فرد کسي جز خود حضرت ولي الله اعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف - و يا يکي از اصحاب خاص آن جناب - نبوده است. [3] .
تشرف بوسه اي
مرحوم آية الله شيخ مرتضي حائري فرمود:
يکي از زنان مجلس رژيم پهلوي، پيشنهادي داده بود که قسمتهايي از آن مخالف با قوانين اسلام بود، پس، بر خود وظيفه ديدم بطور علني در مخالفت با پيشنهاد فوق در ميان مردم سخن بگويم. اتفاقا در آن ايام، مجلس فاتحه مرحوم حاج احمد آقاي روحاني - فرزند مرحوم آقا سيد صادق معروف - بود. به مجلس فاتحه وي حاضر شده و پس از آن به محل استقرار قاريان رفته، بلندگو را از قاريان گرفته و بطور مستدل در ميان تعجب و حيرت حضار، به نقد قانون فوق از نظر اسلام و مصالح اجتماعي پرداختم.
اتقاقا پس از صحبت تند فوق، پيشنهاد مذکور در مجلس شوراي ملي آن دوران دنبال نشد. همان شب در عالم رؤ يا خود را در مسجد الحرام يافتم که در مطاف هستم، ناگهان به من اجازه تشرف به خدمت حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف داده شد. حدود حجر الاسود در حالتي حضرت را ملاقات کردم که آن حضرت از طرف حجر الاسود و من نيز رو به سوي ايشان مي رفتم، به همراه حضرت نيز يکي دو نفر ديگر بودند. وقتي به نزدش رسيدم، او چيزي نفرمود، من نيز چيزي نگفتم فقط لبخند شيرين و محبت آميزي به من زد، آنگاه اجازه داد تا دستشان را ببوسم! [1] .
تشرف توفيقي
جناب حجة الاسلام شاه آبادي نقل کرد:
روزي به همراه استاد محمد رضا حکيمي به محضر يکي از بزرگان موثق تهران، رفته بوديم. آن عالم بزرگ به نقل از مرحوم استادشان، عابد زاهد و عارف رباني شيخ حسنعلي نخودکي و او نيز از استادش نقل کرد که:
در ايام جواني در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم. روزي جواني ساده اي به نزدم آمد و از من، تدريس جامع المقدمات را خواست. من با اين که وقتي اندک داشتم، بر اثر اصرارهاي مکرر او، تدريس براي وي را پذيرفتم، ولي با گذشت چند روز متوجه شدم که استعداد و توانايي فهم شاگرد بسيار اندک است و او عليرغم تلاش مخلصانه اش، توانايي فهم مطلب را ندارد؟!
من در عين حال چون ديدم او براي نوکري امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف به سراغ طلبگي آمده است، شرم کرده و چيزي به روي خود نمي آوردم، تا مبادا شاگردي از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر کنم.
ايامي بدين منوال گذشت، تا آن که روزي او براي تحصيل نيامد و از آن روز به بعد نيز نيامد که نيامد.
سالها از اين ماجرا گذشت، تا آن که او را در بازار نجف در حالي ديدم که معمم شده و لباس پوشيده است!؟
پس از سلام، حالش را پرسيدم، پاسخهايي که بسيار پرمعنا بود. زود متوجه شدم که اين پاسخها و حالات رفتاري وي کاملا غير عادي است. پس از او براي صرف نهار به حجره ام دعوت کرده و او نيز پذيرفت.
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذيرايي اوليه، از درس و بحثش پرسيدم. او ابتدا نمي خواست تاريخچه زندگي اش را بگويد، ولي پس از اصرارم و بخصوص توجه دادنش به اين که بر او حق استادي دارم، او به ناچار لب به سخن گشود و گفت:
حتما يادتان هست که شما هر چه درس مي داديد و توضيح مي فرموديد، کمتر مي فهميدم. پس متوجه شدم که استعداد درس خواندن ندارم. مانده بودم که در کسوت روحانيت، چه کنم؟ پس از فکر زياد پيرامون وظايف يک طلبه، فهميدم که نه تنها نمي توانم مسأله بگويم - که خود کاري سخت و دشوار است - بلکه توانايي گفتار احاديث براي عاميان مردم را نيز ندارم؛ زيرا که مفاهيم و قواعد عربي روائي را ياد ندارم، تا بتوانم آن روايات را براي مردم عادي بيان و تفسير نمايم. پس تصميم گرفتم که فقط قرآن بخوانم و با قرآن انس داشته باشم. پس روزها به بيابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بيابان برهوت مي نشستم و به قرائت قرآن مي پرداختم.

هوس باد بهارم به سوي صحرا برد 
باد بوي تو بياورد و قرار از ما برد

هر کجا بود دلي چشم تو برد از راهش 
نه دل خسته بيمار مرا تنها برد [1] .

پس از چندي، به گونه اي در تلاوت قرآن محو شدم، که حتي متوجه عبور گله هاي گوسفند نيز نمي شدم.
ماهها با خوشي فراوان بر من گذشت! تا آن که روزي متوجه شدم مردي در کنارم ايستاده و همراه با من به تلاوت مشغول است. آنچنان از دنيا و همه چيزش بريده بودم، که لحظه اي بر آن فرد توجه نکرده و همچنان به قرائت خويش ادامه دادم.
از آن روز به بعد آن مرد نيز به کنارم مي آمد و سمت راست پشت سرم مي نشست و با من به تلاوت قرآن مي پرداخت. ولي باز به او توجه نمي کردم. چندي بعد متوجه شدم فرد ديگري در سمت چپ من قرار گرفته و او نيز مانند فرد اول، که در سمت راست من قرآن مي خواند، به تلاوت و همخواني با من مشغول شده است. به اين يکي نيز توجه نکردم و همچنان به تلاوتم ادامه مي دادم!

چه خوش است يک شب بکشي هوا را 
به خلوص خواهي ز خدا، خدا را

به حضور خواني، ورقي ز قرآن 
فکني ز آتش، کتب ريا را

شود آنکه گاهي، بدهند راهي 
به حضور شاهي، چو من گدا را

طلبم رفيقي، که دهد بشارت 
به وصال ياري، دل مبتلا را [2] .

چند روزي گذشت، تا آن که روزي يکي از آن دو مرد مرا به اسم صدا زده و چنين به من خطاب کردند: چه آرزويي داري؟
بدون اعتنا گفتم: هيچ.
باز اصرار کردند که آرزويي را برايشان بگويم، با تندي تکرار کردم که آرزويي ندارم.
يکي ديگر از آنان گفت: آيا آرزوي ديدن امام زمانت را داري؟
ناگهان بر خود لرزيده و گفتم: کيستم که آرزوي ديدار او را داشته باشم؟ علماي بزرگ و دانشمندان بايد به خدمت او در آيند، نه من بي سواد!
آنان با لبخند گفتند: بيا تا تو را به خدمت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف ببريم!
سراپاي وجودم را ترس و عشق فرا گرفته بود، ولي بالاخره توانستم بر خود مسلط شده و با ناباوري و به دنبال شان به راه افتادم.

دل سرا پرده محبت اوست 
ديده آيينه دار طلعت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا 
پرده دار حريم حرمت اوست [3] .

پس از طي مسافتي، کاملا متوجه شدم که نحوه حرکت ما به صورت طي الارض است و همين نيز مرا تسکين مي بخشيد. پس از لحظاتي به تپه اي رسيدم که در بلنداي آن، خانه اي وجود داشت.آنان پاي تپه ايستادند و گفتند: شما به آن خانه برويد، امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف آنجاست.

اگر به شرط مروت وفا تواني کرد 
گذر به صفه اهل تواني کرد

شهود جلوه جانان تو را نصيب شود 
اگر زجاجه جان را جلا تواني کرد

به شاهباز حقيقت گهي تو ره ببري 
که باز آز و هوا را رها تواني کرد

اگر به گلشن ديدار او رهي يابي 
ز شور عشق چه داستان نوا تواني کرد [4] .

خوشحالي و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بودم، ولي به هر حال به سوي آن خانه روان شدم، ولي آنان همچنان ايستاده بودند و...
استاد مرحوم نخودکي گفت: سخن که به اينجا رسيد، آن شاگرد سکوت کرد و ديگر ادامه نداد. به او اصرار کردم که چه شد؟
باز سکوت کرد.
به او گفتم: من بر تو حق استادي دارم، به حق آن حق، بقيه اش را بگو! او باز به سکوت خويش ادامه داد.

هر که را اسرار حق آموختند 
مهر کردند و دهانش دوختند [5] .

با ناراحتي و غضب از جا بلند شده در حجره را قفل کردم، آنگاه گفتم: نمي گذارم از اينجا بروي، بايد بقيه اش را نيز بگويي.
حجره ام در طبقه دوم مدرسه علميه بود، پنجره هايي از کف اتاق به بيرون داشت، او پس از شنيدن سخنان تند من، به آرامي از جاي برخاست، اشاره اي به پنجره هاي بسته حجره کرد، ناگهان پنجره ها باز شده، آنگاه پاي در هوا گذارد و چنان در وسط زمين و آسمان قدم مي زد، که گويي بر روي آسمان راه مي رود، آنگاه سرعت گرفت و رفت بطوري که لحظه اي بعد در آسمان، اثري از او نبود. آري او آنچنان رفت که ديگر از
تشرف امدادي
عايد متعبد و متقي صالح جناب حاج سيد محمد کسائي فرمود:
در ايامي که به سفر حج رفته بوديم، در ميانه راه مشعر به مني، کاروانم را در حالي گم کردم که هيچ ماشيني حاضر نبود مرا سوار کند. پس با زحمت فراوان و با پاهايي مجروح خود را به صحراي مني رساندم، در آن آفتاب گرم و سوزان که عطش سخت مرا آزار مي داد، بزرگترين مشکل من، پيدا کردن خيمه کاروان مرحوم حاج مهدي مغازه اي بود. پس به ناچار با نااميدي هر چه تمام تر تا بعد از اذان ظهر همان روز در ميان خيمه هاي صحراي مني مي گرديدم، تا شايد خيمه او را بيابم، ولي هر چه جستجويم بيشتر مي شد، از خيمه مذکور کمتر نشانه اي يافتم، پس با نگراني شديد و اضطرار روحي رو به سوي قبر امام حسين عليه السلام سلامي دادم و از او نجات خويش را خواستم.

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود 
از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود 
زنهار از اين بيابان دين راه بي نهايت

اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم 
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت [1] .

ناگاه ديدم مردي دست به شانه ام زده و فرمود: خيمه آقاي حاج مهدي مغازه اي را مي خواهي، دنبالم بيا!
من نيز بدون معطلي به دنبالش راه افتاده و چند قدمي بيشتر نرفته بودم که به خيمه مورد نظر رسيده، پس وارد خيمه شده، آنگاه بيرون آمدم، تا از آن مرد تشکر کنم، ولي هر چه خود و دوستانم جستجو کرديم، نشانه اي نيافتند. پس فهميدم که آن مرد شخص حضرت بقية الله عجل الله تعالي فرجه الشريف و يا يکي از صحابي وي بوده: که چنين به فريادم رسيد.

بيا که رايت منصور پادشاه رسيد 
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت 
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد [2]  [3] .
تشرف رايحه اي
جناب حجة الاسلام محقق قمي به نقل از حضرت حجة الاسلام و المسلمين الهي فرمود:
رفيقي داشتم که قبل از بازسازي مسجد جمکران به همراه تعدادي از دوستانش به آنجا تشرف يافته بود. پس از انجام اعمال، دير وقت شده و به ناچار شب را در يکي از حجرات مسجد، بيتوته مي کنند. نيمه شب وقتي آن دوست، براي تحجد به سوي مسجد روانه مي شود، ناگاه متوجه نوري غير عادي شده، پس با دستپاچگي به سوي دوستانش شتافته، تا آنان بر حضور مبارک امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف در مسجد بشارت دهد:

بوي خوش تو هر که ز باد صبا شنيد 
از يار آشنا سخن آشنا شنيد

اي شاه حسن چشم به حال گدا فکن 
کاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنيد [1] .

پس آنان را بيدار کرده و وقتي همگي به مسجد هجوم مي آورند، مسجد را در حالي خاموش مي يابند که بوي عطري فضاي آن را پر کرده بود. پس ‍ تصميم مي گيرند که فرشهاي مسجد را ببويند، تا هر جا که منشاء بوي عطر است، به عنوان جايگاه نماز حضرت عليه السلام همانجا به نماز بايستند.
با بازرسي فضاي عطر آگين مسجد، به وضوح در مي يابند که مقابل محراب کوچک - که مقداري تو رفتگي داشت - بوي معطر مخصوص حضرت متصاعد است.

آن را که بوي عنبر زلف تو آرزوست 
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز [2] .

پس از آن روز به بعد، آنان خود را مقيد ساخته اند که در همانجا نماز بگذراند. [3] .
تشرف انقلابگر
جناب حجة الاسلام سيد محمد آل طه از مرحوم حاج ميرزا علي محدث زاده [1]  و او نيز به نقل از مرحوم حاج محقق چنين بيان فرمود که: روزي در ايام سفر به کربلا، به هنگام تشرف به حرم، ملتمسانه از آن حضرت فقط تقاضاي ديدار امام زمان - عجل الله تعالي فرجه الشريف را نمودم. در همان لحظه، ناگهان متوجه شدم که به محازات قبر حضرت علي اکبر عليه السلام مردي بلند قامت، در حالي که چفيه اي عربي بر سر دارد، نشسته است، در حالي که مردي ديگر با فاصله اي به اندازه نيم قدم به احترام در کنارش حضور دارد.
در اولين نگاه بر چهره زيبا و پر هيبت آن مرد، متوجه شدم که او کسي جز وجود مبارک امام زمان عليه السلام نيست، از اين جهت براي بوسيدن و در آغوش انداختن خود، قصد کردم که که به جلو حرکت نمايم، ولي در کمال تعجب ديدم که قدرت کوچکترين حرکتي را ندارم. پس به ناچار دقايقي چند به ديدار حضرتش ايستادم.

نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت 
که جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت

تحمل گفتي و منهم که کردم سالها، اما 
چقدر آخر تحمل، بلکه يادت رفت پيمانت [2] .

در همان لحظه به دليل رد شدن بسياري از زائران حرم امام حسين عليه السلام از کنار آن حضرت، به ذهنم خطور کرد که آيا تنها من توفيق ديدن مهدي - عجل الله تعالي فرجه شريف - را دارم يا آن که ديگران نيز آن حضرت را ديده، ولي نمي شناسند؟ از اين جهت از فردي که کنارم ايستاده بودم، پرسيدم:
آيا شما چنين آقايي را با اين مشخصات در حرم مي بينيد؟
با نگاه متعجبانه و منفي آن مرد! دريافتم که اين تنها منم که توفيق ديدارش را يافته ام، پس با عشق فراوان بر او حريصانه مي نگريستم، تا شايد غم سالها دوري را با لحظاتي شيرين جبران نمايم.
پس از مدتي آن حضرت عليه السلام به همراهي يارشان از جاي برخاسته و از حرم خارج شدند، در همان لحظه قدرت حرکت خويش را بازيافتم، پس ‍ به دنبالشان دويدم، ولي اثري از آنان نيافتم!

باز آي ساقيا که هواخواه خدمتم 
مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم

ز انجا که فيض جام سعادت فروغ تست 
بيرون شدي نماي و ظلمات حيرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت 
تا آشناي عشق ز اهل رحمتم [3] .

مرحوم محدث زاده اضافه مي فرمود:
از آن روز به بعد مرحوم محقق حالات معنوي عجيبي داشت که ما به حالات وي سخت غبطه مي خورديم. [4] .
تشرف شبانه
جناب حجة الاسلام علي مرعشي به نقل از جناب حاج جواد خليفه و ايشان نيز از پدرش شيخ صادق و او به نقل از حاج محمد دايي شان فرمود: روزي در کنار شط کوفه پس از گرفتن وضو، آماده نماز بودم، ناگهان شخصي به نزدم آمده و از من به اصرار خواست تا با او به مسجد سهله برويم، وقتي با او به مسجد سهله آمديم، در بسته بود!
آن مرد ناگهان چنين صدا زد: خضر خضر!
کسي از داخل مسجد چنين پاسخ داد: بلي مولا!
آنگاه همان مرد در بزرگ مسجد سهله را با آن کلون بزرگ باز کرد و ما به اتفاق يکديگر وارد مسجد شده و نماز گذارديم. آن شب را تا به به صبح در مسجد ماندم، خسته شدم، پس با آن مرد خداحافظي کرده و از جايم برخاستم تا به خانه باز گردم.
وقتي به در مسجد رسيدم، با حيرت آن را بسته يافتم، با ناراحتي به سراغ خادم رفته و اعتراض کنان از علت بسته بودن در پرسيدم، او با تعجب گفت: من از اول شب در مسجد سهله را بسته بودم و ديگر آن را باز نکرده بودم. شما در مسجد چه مي کرديد و چگونه وارد شديد؟
آن وقت بود که فهميدم آن شب را خدمت حضرت بقية الله اعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف گذرانده ام و حضرت خضر عليه السلام را نيز ديده ام [1] .
شرف فضيلت نما
عابد زاهد آقاي حاج سيد محمد کسائي نقل کرد:
روزي مرحوم عارف وارسته، صحابي خاص امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف حضرت آقاي سيد کريم کفاش رو به من کرده و فرمود: با حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف بر سر قبر عالم رباني و فقيه متدين و خالص دوران ميرزاي شيرازي بزرگ، مرحوم آية الله آقاي عبدالکريم لاهيجي [1]  رفتيم. مرحوم لاهيجي از قبر به احترام حضرت بيرون آمده:

وه چه خوب آمدي، صفا کردي 
چه عجب شد، که ياد ما کردي

اي بسا آرزوت مي کردم 
خوب شد آمدي صفا کردي

پس از تعارفات اوليه و طلب استغفار حضرت عليه السلام از براي وي، او با توجه به اين که مي دانست که من از اصحاب حضرت شيخ مرتضي زاهد هستم، به اعتراض - در مقابل حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف - رو به من کرده و فرمود: چرا آقا شيخ مرتضي بر سر قبرم نمي آيد؟!

مرا پرسي که چوني؟ چونم از دوست 
جگر پر درد و دل پر خونم اي دوست [2] .

در اين هنگام حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف خود پاسخي چنين فرمودند: آقا شيخ مرتضي مريض است، من به جاي او خواهم آمد! آنگاه حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف در جهت تقدير از مرحوم لاهيجي چنين اضافه فرمود: آقا سيد عبدالکريم هيچ وقت دل مرا نرنجانيد! [3] .
همت براي تشرف
مرجع بزرگ حضرت آية الله العظمي بهجت ادام الله ظله العالي در پاسخ به سؤ ال يکي از مسئولين حزب الله در مورد چگونگي امکان تشرف به محضر مقدس ‍ حضرت بقية الله اعظم فرمود:
راه رسيدن به حضرت، ياد دائم آن بزرگوار است، ياد دائم و عدم غفلت لحظه اي از آن حضرت، آدمي را به محضر آن حضرت مي رساند. ياد دائم حضرت، کار مشکلي نيست حتي از تنفس فيزيکي بدن نيز آسانتر است. ولي همت مي خواهد. انسان عاشق حضرت، پس از توجه دائم همانند رسيدن به بلوغ، خود را طوري ديگر مي يابد. [1] .
تشرف سياسي
آية الله حاج شيخ مرتضي حائري به نقل از مرد صالح و فقيه روشن ضمير مرحوم آقاي حاج حسين حائري فشارکي فرمود:
ميرزاي شيرازي قبل از صدور فتواي تاريخي اش، تعدادي از فضلاء و اصحاب فاضل خويش را جمع و با آنان پيرامون حکم تنباکو و لوازم و عوارض پيش بيني شده و نشده آن به بحث نشست. يکي از شاگردان مبرز وي، مأموريت داشت که خلاصه مطالب را تنظيم و به مرحوم ميرزاي شيرازي بدهد، تا او آن مباحث مطرح شده را در کمال آرامش و دقت مجددا بررسي کند. آن شاگرد مبرز هر روز چنين مي کرد و ايشان نيز پس از بحث و مطالعه دقيق، بر آن مطالب حاشيه انتقادي و يا تأييدي مي نگاشت.
از جمله مسائل مطرح شده پيرامون فتواي فوق، ترس از امکان وقوع خطر جاني براي مرحوم شيرازي آنهم پس از صدور حکم فتوا بود که او و ساير شاگردان مي بايستي در صورت وقوع چنين خطري، پاسخي قوي از براي خداوند آماده مي ساختند.
مرحوم آية الله سيد محمد فشارکي که بر اين باور بود جان ميرزاي شيرازي در مقابل مصلحت دين ارزشي ندارد، خود را به اندرون خانه ميرزاي شيرازي رسانده و پس از انجام تعارفات در کمال صراحت چنين مي گويد:
جنابعالي حق بزرگ استادي، تعليم، تربيت و ساير حقوق بر من فراوان داريد، خواهش مي کنم به اندازه چند دقيقه از حقوق خود صرف نظر کرده تا بتوانم با جنابعالي آزادانه صحبت کنم؟!
ميرزاي شيرازي که خود فوق العاده به رعايت آداب اصرار مي ورزيد، نيز با کمال احترام مي گويد: بفرماييد.
مرحوم فشارکي با آزاد منشي هر چه تمام تر مي گويد: سيد! چرا مي ترسي جانت به خطر افتد؟ چه بهتر که پس از عمري خدمت به اسلام و تربيت عده اي، به سعادت شهادت برسي که خود موجب سعادت شما و افتخار ماست:

در راه وطن دادن جان آسان است 
انديشه ما شهادت و ايمان است

ترس از چه کنيم اگر که خصم آمده است 
ميدان نبرد ما پر از شيران است [1] .

ميرزاي بزرگ شيرازي مي گويد: من نيز همين عقيده شما را داشتم، ولي با تأخير در حکم، مي خواستم افتاء مذکور به دست ديگري - حضرت ولي الله اعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف - نوشته شود! پس امروز به سرداب مطهر آن جناب - در سامرا - رفتم و آن حالت تشرف به من دست داد و من حکم تحريم تنباکو را از زمان آن حضرت نوشته و به ايران فرستادم. [2] .
تشرف چهره نما
جناب حجة الاسلام حسن فتح الله پور به نقل از عارف وارسته و او نيز به نقل موثق از اساتيد سابقش فرمود:
مرحوم حجة الاسلام شفتي عالم مجاهد بزرگ، روزي قصد عزيمت براي ديدار از خانه خدا نمود، عده اي از خويشان و اصحابشان نيز به همراه وي به راه افتاده، تا به حج تشرف يابند. طبق مرسوم آن دوران، مسير کاروانيان از ايران به نجف و کربلا و از آنجا به سوي مکه و مدينه بود. پس به زيارت عتبات عاليه شتافته و چند روزي را در آن شهر اقامت مي نمايند.برخي از خويشان او از اين که پولي به همراه داشته، نگران بودند. از اين جهت به امانت پولهايشان را در کيسه اي نهادند و به مرحوم شفتي دادند، با در مواقع نياز از آن استفاده نمايند.
مرحوم شفتي نيز کيسه فوق را در گوشه اي از اتاقش مخفي، از گزند حوادث سالم بماند!
بالاخره روز حرکت فرا مي رسد، او براي وداع به زيارت حضرت امير عليه السلام رفته، پس از بازگشت به خانه و جمع آوري و دسته بندي اثاثيه اش ‍ متوجه مي شود که از کيسه پول خبري نيست؟!
پس در کمال اضطراب و نگراني از اتاق بيرون آمده و استغاثه جويان به حضرت ولي الله اعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف به مسجد سهله مي شتابد.

کجايي اي مرا ياد تو همدم 
به جانم گوشه چشم تو مرهم

عبورت جاري فصل گل سرخ 
حضورت جوشش صهباي زمزم [1] .

او خود در مورد آن حادثه چنين مي گويد:
در آن حالت اضطرار و استغاثه، لحظاتي نگذشت که اسب سواري را از دور ديدم، با خود گفتم نکند که مهاجمي باشد که قصد بر جانم نمايد، پس با وحشت تمام به انتظار ايستادم. با نزديک شدن آن اسب سوار، در کمال تعجب از دور صدايي بلند شد که: آقاي شفتي نگران نباش!
پس از شنيدن اين جملات، آرامش خود را بازيافتم، وقتي اسب سوار به من رسيد، فرمود: آقاي شفتي! چه مشکلي داري، من امام زمان توام!؟
ناباورانه گفتم: اگر شما امام زمان هستيد، خود مشکل مرا بهتر مي دانيد!؟

امروز امير الامراء جز تو کسي نيست 
بر ناله دل غير تو فرياد رسي نيست

در کعبه و بتخانه و در دير و کليسا 
جز نغمه ناقوس تو بانک جرسي نيست [2] .

حضرت ديگر چيزي نفرمود، صورتشان را به سمت شهر اصفهان برگردانيدند و فرياد زدند: هالو... هالو... هالو!؟
من ناگهان متوجه شدم يکي از حمال هاي بازار اصفهان - که مشهور به هالو!؟ بود - در نزد حضرت در کمال احترام حاضر شد. حضرت به او فرمود: مشکل آقاي شفتي را حل کن.
آنگاه در حالي که بشارت حل شدن مشکلم را مي فرمود، خداحافظي کرده و تشريف برد، پس از رفتن حضرت عجل الله تعالي فرجه الشريف به خود آمده و با حيرت تمام رو به هالو کرده و گفتم:
شما همان هالوي خودمان هستي؟!
با لبخند آن را تأييد کرد، پس کنجکاوانه از او پرسيدم: شما صداي حضرت را در شهر اصفهان شنيدي؟ گفت: بله شنيدم.
پرسيدم: پس چرا حضرت سه بار صدايت زدند تا خودت را به کوفه رساندي؟!
او گفت:
بار دوم و سوم به هنگام طي الارض در مسير راه صداي حضرت را شنيدم.
ديگر چيزي نگفتم، هالو مرا در يک لحظه به نجف رساند و به من نيز توصيه اکيدا کرد که کوچکترين سخني از وي و حادثه مسجد سهله به کسي نگويم. آنگاه دستور داد که بقيه اثاثيه ام را جمع کرده، تا به هنگام حرکت، او بازگشته تا کيسه پول را بدهد.
او رفت و من با خوشحالي پس از جمع کردن وسايل و آماده شدن براي حرکت، دوباره او را به همراه کيسه هاي پول در نزد خويش يافتم، پول ها را به من داد و فرمود: در عرفات خودم به ديدارت آمده و خيمه هاي حضرت عليه السلام را نشانت خواهم داد، منتظر بمان!
آنگاه از نظرم ناپديد شد و رفت و من به انتظار حسرت ديدارش باقي ماندم:

در انتظار تو شاها گذشت عمر عزيز 
نگشت حاصل من غير آه مهدي جان

من عاشقم که ببينم جمال تو آيا 
بود به سوي جناب تو راه مهدي جان [3] .

از آن روز به بعد انتظار سختي مي کشيدم، هر يک از روزها به اندازه يک ماه بر من مي گذشت، تا آن که همراه کاروانيان به مکه تشرف يافتم، در عصر روز عرفات او به ديدارم آمد و مرا به سوي خيمه هاي حضرت در کنار جبل الرحمة برد، ولي از دور خيمه ها را نشانم داد، هر چه اصرار کردم که مرا به درون خيمه ها ببرد، گفت اجازه ندارد، پس با افسوس خيمه ها را تماشا کردم، آنگاه به من امر فرمود که بازگردم، شايد در مني تو را نيز ببينم، که اتفاقا نيز نيامد!
پس از انجام مراسم حج به اصفهان بازگشتم، مردمان بسيار به ديدارم آمدند، ناگهان ديدم همان هالو نيز به ديدارم آمد، تا خواستم که عکس ‍ العمل متناسب با شخصيت او نشان دهم، اشاره اي کرد که آرام بگيرم، پس ‍ به ناچار چنين کردم، ولي از آن روز به بعد رابطه عجيبي ميان من و او برقرار شد:

اهل معني پي عز و شرف و شأن همند 
بنده همت خويشند و گروگان همند

شاد در شادي يکديگر و غم خوار به غم 
يار و ياور همه در ظاهر و پنهان همند [4] .

روزگاري چند گذشت، تا آن که نيمه شبي هالو به سراغم آمد و گفت: امشب وقت سير من به سوي خداوند است، زمان ما گذشت، من امشب از دنيا مي روم، لطف کن مرا کفن و در فلان منطقه از قبرستان تخت فولاد اصفهان دفن بنما!
از او به اصرار خواستم حقايق ناگفته را بيان کند، او در جمله اي ظريف گفت:
يکي دو ساعت بيشتر باقي نمانده است، دنيا همين است که مي بيني!؟

تو عاشقي تو رهائي تو نيک بي باکي 
سفر بخير برادر برو که چالاکي

تو شهسوار تريني تو چابکانه بتاز 
مجال حادثه تنگست از اين کرانه بتاز

پس خداحافظي کرد و رفت، در وقت مقرر به ديدارش شتافتم، او را مرده يافته، مردمان را خبر کردم و به کفن و دفنش پرداختم. از آن پس به زيارت هميشگي قبرش همت گماشتم و از او نيز حاجتهاي فراوان گرفتم:

مردان خدا پرده پندار دريدند 
يعني همه جا غير خدا هيچ نديدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند 
هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند

يک طايفه را بهر مکافات سرشتند 
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند

يک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند 
يک زمره به حسرت سرانگشت گزيدند

جمعي به در پير خرابات خرابند 
قومي به بر شيخ مناجات مريدند

يک جمعي نکوشيده رسيدند به مقصد 
يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند

فرياد که در رهگذر آدم خاکي 
بس دانه فشاندند و بسي دام تنيدند

همت طلب از باطن پيران سحر خيز 
زيرا که يکي را ز دو عالم طلبيدند

زنهار مزن دست به دامان گروهي 
کز حق ببريدند و به باطل گرويدند

چون خلق در آريند به بازار حقيقت 
ترسم نفروشند متاعي که خريدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است 
کاين جامه به اندازه هر کس نبريدند

مرغان نظر باز سبک سير (فروغي) 
از دامگه خاک بر افلاک پريدند [5]  [6] .
تشرف نجات بخش
مرحوم آية الله شيخ مرتضي حائري فرمود:
مردي به نام شيخ عبدالله از اهالي ديار بختياري را مي شناسم که عليرغم نداشتن سواد نسبت به علوم متداول، سيري عجيب در عالم معنويات دارد، در ابتدا او محيط بختياري ها را با تمام علائق اش، ترک و به نجف اشرف رفت و در کفشداري حرم مشغول خدمت به زائران حضرت علي عليه السلام شد. هر سال نيز پياده از نجف و کربلا جهت زيارت حضرت رضا عليه السلام به مشهد آمده و پس از چند روزي زيارت به کربلا باز مي گشت. پس از حکومت بعثي ها، وي به ايران هجرت و اينک در قم در منزل آقاي حاج سيد صادق حسين يزدي، اتاقي را به اجاره گرفته و زندگي مي کند.
او خود مي گفت: به هنگام پياده روي به سوي يکي از عتبات مقدسه، ناگهان خود را در بيابان کويري يافتم، هوا بسيار گرم بود. چيزي نگذشت که تشنگي و گرسنگي مزيد بر علت شد. در عين حال چاره اي جز عبور از آن کوير نداشتم، پس به زحمت هر چه تمام تر به راه ادامه دادم، چيزي نگذشت که از دور شبهي استوانه اي يافتم. ابتدا تصورم بر اين بود که درختي در وسط کوير روييده است، ابتدا با خود گفتم در کوير درخت نمي رويد. نزديکتر رفته، به ناگاه متوجه مردي شدم که لباس پشمينه اش! را بر روي زمين نهاده و به انتظار ايستاده است، پس از سلام و تعارفات اوليه، بدون معطلي گفت: شما تشنه اي؟
گفتم: بلي.
او بلافاصله از زير آن لباس پشمينه کوزه اي خنک و پر از آب شيرين بيرون آورده و به دستم داد، تا از آن سيراب شوم!

مرا به کشتي باده در افکن اي ساقي 
که گفته اند نکوئي کن و در آب انداز

بيا رزان مي گلرنگ مشکبو جامي 
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز [1] .

دوباره پرسيد: شما گرسنه اي؟
گفتم: آري.
پس دوباره از زير همان لباس پشمينه، ناني گرم و تازه از تنور در آمده به دستم داد! سپس از مشک خشکي که در زير همان لباس بود، کره اي بسيار عالي در آورده و در مقابلم نهاد، تا با نان و کره رفع گرسنگي کنم. لحظاتي پس از سير شدن، به من گفت: خربزه مي خواهي؟
با خوشحالي گفتم: بله مي خواهم!
او بلافاصله از زير همان لباس پشمي، خربزه اي را در آورد که به نظر مي رسيد تازه از بوته چيده شده است. پس از آن نيز ميل کردم.
دقايقي بعد دوباره پرسيد: چاي مي خواهي؟
گفتم: نمي خواهم!
آنگاه از يکديگر خداحافظي کرده و جدا شديم. بعدا پشيمان شدم که چرا براي نوشيدن چاي به وي جواب مثبت ندادم، تا ببينم چاي را که محتاج به قوري، کتري و سماور است، از کجاي آن لباس پشمينه در مي آورد؟! [2] .
تشرف شغلي
جناب حجة الاسلام شيخ مهدي کرمي به نقل از جناب حجة الاسلام سيد صادق شمس فرمود:
در يکي از دفعاتي که به حج به عنوان روحاني کاروان تشرف يافتم پس از اعمال حج تمتع و ساير حاجيان و ناگهان در آخرين ساعات حضورمان در مکه متوجه شدم چند نفر از حاجيان پيرمرد، اعمالشان را درست انجام نداده اند پس با خستگي فراوان آنان را به مسجد الحرام بازگردانده تا تحت سرپرستي خودم، آنان اعمالشان را انجام دهند. وقتي وارد مسجد الحرام شديم و من آن جمعيت انبوه را ديدم واقعا نگران شدم ولي چاره اي نبود بايد به هر قيمتي که شده اعمال آن پيران مجددا انجام مي شد وقتي با آنان کنار مقام ابراهيم آمدم، همچنان حيران بودم که چه کنم؟ ناگهان جواني به نزدم آمد و فرمود: من اينها را به طواف مي برم!؟ با ترديد و شک پرسيدم شما اعمال را بلد هستيد؟
آن مرد براي اطمينانش اعمال حج تمتع را توضيح داد وقتي متوجه درستي دانسته هايش شدم آن پيرمردان را به او سپردم ت

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه

مطالب و مقالات مرتبط

داستانی از تشرف مردی کفاش خدمت امام زمان(عج) کفاش خدمت امام زمان(عج)
ویژگی ها و دستاوردهای حکومت حضرت مهدی(عج)
آثار وجودی امام زمان(عج)
آشنایی مختصر با امام زمان (ع)
/حجت‌الاسلام عباس جعفری فراهانی
امام مهدی موجود موعود
چهل حدیث مهدوی
خلاصه از زندگینامه امام زمان عجل الله تعالی فرجه
ایام ولادت حضرت ابا صالح المهدی عجل الله تعالی فرجه مبارک باد
سالروز آغاز امامت حضرت ولی عصر عجّل الله تعالی فرجه مبارک باد
انتظار یعنى آماده باش كامل
چگونه باید به امام مهدی (عج)سلام گفت
سرگذشت مادر بزرگوار امام زمان علیه السلام
40 حدیث ا مام زمان (عج)
گل نرگس (ویژه نامه ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف)
میلاد سراسر نور و برکت منجی عالم بشریت بر شیعیان مبارک باد
رابطه شب قدر با حجت زمان و امام عصر، عج الله تعالی فرجه الشریف
پاسخ آيت الله جوادي آملي به چهار پرسش درباره امام زمان (عج)
معجزاتی که از حضرت حجت به دست بعضی از سفراء جاری، و از خود آن بزرگوار مشاهده شده؛
اشعار وغزلهای شاعران در باره امام زمان (عج)

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی