حکايت أبي الحسين‏

بازدید : 3025
زمان تقریبی مطالعه : 4 دقیقه
تاریخ : 11 دی 1393
حکايت أبي الحسين‏

حکايت أبي الحسين‏
سيد بن طاووي رحمة الله عليه از ابي جعفر محمد بن جرير طبري نقل مي‏کند از محمد بن هارون تلعکبري که فرمود: ابوالحسين بن ابي البغل کاتب به من گفت: از ابو منصوربن صالحان شغلي قبول کردم، ميان من و او جرياني پيش آمد که از او فرار کرده و مخفي شدم، او در تعقيب من بود، مدتي با وحشت، همچنان در پنهاني زندگي مي‏کردم.
شبي به مقابر قريش (کاظمين) رفتم؛ قصد کردم شب جمعه را در کنار قبر دو امام عليهما السلام بيتوته کرده و دعا نموده و حاجت بخواهم، شب باراني بود و باد مي‏وزيد، از ابو جعفر متولي حرم خواستم درهاي حرم را ببندد و کسي در حرم نباشد تا بتوانم خلوت کرده و با خيال راحت مشغول دعا و تضرع باشم و از آمدن کسي نترسم، او درها را بست، شب به نصف رسيد، باد و باران از آمدن مردم مانع گرديد، من مرتب دعا و زيارت کرده و نماز مي‏خواندم.
در اين اثنا، نزد قبر حضرت موسي بن جعفر (ع) صداي پايي شنيدم ناگاه مردي وارد شد، شروع به خواندن زيارت کرد، بر آدم (ع) و انبياء اولوالعزم سلام کرد، سپس به يک يک امامان سلام کرد تا رسيد به صاحب الزمان، ولي به او سلام نکرد.
من تعجب کردم و پيش خود گفتم: شايد فراموش کرد يا امام زمان را نشناخته است، يا مذهبش همين است و به امام دوازدهم عقيده ندارد. چون از زيارت فارغ شد، دو رکعت نماز خواند، بعد نزد من آمد و در کنار قبر امام جواد (ع) مانند زيارت سابق زيارت کرد و دو رکعت نماز خواند، من از او مي‏ترسيدم چون او را نمي‏شناختم، او جوان کاملي از مردان بود، لباس سفيدي به تن داشت، عمامه‏اش با تحت الحنک بود و عبايي به دوش داشت.
آنگاه به من فرمود: يا أبا الحسين بن أبي البغل! چرا از دعاي فرج غافل هستي؟ گفتم: آقاي من! آن کدام است؟ فرمود: دو رکعت نماز مي‏خواني، بعد مي‏گويي: «يامن اظهر الجميل و ستر القبيح، يا من لم يؤاخذ بالجريرة و لم يهتک الستر، يا عظيم المنّ يا کريم الصفح يا حسن التجاوز يا واسع المغفرة... أسالک بحق هذه الاسماء و بحق محمد و آله الطاهرين الاّ ما کشفت کربي و نفست همّي و فرجت غمي و أصلحَت حالي» آنگاه دعا کرده و حاجتت را مي‏خواهي. بعد صورت راست خويش را به زمين گذاشته و صد مرتبه در آن حال مي‏گويي: «يا محمد يا علي، يا علي يا محمد، اکفياني فانکما کافياي و انصراني فانکما ناصراي» بعد صورت چپ خويش را به زمين نهاد صد مرتبه مي‏گويي: «ادرکني» و آن را زياد تکرار مي‏کني و مي‏گويي: «الغوث، الغوث، الغوث» تا نفست قطع شود، در اين صورت خداوند با کرم خويش، حاجت تو را ان شاء الله قضا مي‏کند.
من همان طور که ايشان فرموده بود عمل کردم، بعد پيش ابي جعفر متولي رفتم که از وي بپرسم آن شخص کيست؟ و چطور داخل حرم گرديد؟ ديدم درها همه بسته است، تعجب کردم، بعد به نظرم آمد که شايد او نيز در حرم بيتوته کرده و من ندانسته‏ام. چون به طرف ابوجعفر رفتم، او از اتاقي که روغن زيتون در آن بود بيرون مي‏آمد.
گفتم: آن مرد کي بود؟ و چطور داخل حرم شده بود؟ گفت: درها همه قفل است هنوز باز نکرده‏ام، جريان آن مرد و زيارت کردنش را گفتم. گفت: او مولاي ما صاحب الزمان (ع) است، من دفعات او را در شبهاي خلوت ديده‏ام.
من از اين که آن حضرت را نشناختم تأسف خود دم، وقت صبح از حرم خارج شده به محله‏کرخ بغداد به مخفيگاه خود رفتم، چون آفتاب بلند شد، ديدم مأموران ابن صالحان در پي من آمده و مرا از دوستانم مي‏پرسند و در دست خويش از وزير (منصوربن صالحان) با خط خودش امان نامه‏اي آورده‏اند، من با بعضي از ياران خود پيش وزير رفتم، او چون مرا ديد برخاست و مرا در آغوشش گرفت و چنان خوش برخورد کرد که سراغ نداشتم، گفت: کار به جايي رسانده‏اي که از من به صاحب الزمان صلوات الله عليه شکايت مي‏کني؟! گفتم: من فقط دعا کرده‏ام، فرمود: واي بر تو! مولايم امام زمان صلوات الله عليه شب جمعه به خواب من آمد، امر مي‏فرمود به تو نيکي کنم، و چنان پرخاش فرمود که برخود ترسيدم.
گفتم: لااله‏الاالله شهادت مي‏دهم که آنها بر حق و منتهاي حقند، ديشب مولايم را در بيداري ديدم و به من چنين و چنان فرمود، آنگاه جريان شب را براي او توضيح دادم، او بسيار تعجب کرد، بر من بسيار نيکي کرد و ببرکت آن حضرت از وي به چنان مرادي رسيدم که گمان نمي‏کردم. [1] .

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه