کرامت عجيب

بازدید : 3163
زمان تقریبی مطالعه : 5 دقیقه
تاریخ : 11 دی 1393
کرامت عجيب

کرامت عجيب
علامه مجلسي رضوان الله عليه در بحار فرموده: بعضي از افاضل موثق به من جرياني از «بحرين» نقل کرد و گفت که آنرا از شخصي موثق و قابل اعتماد نقل مي‏کند و آن اين که: روزگاري که بحرين تحت ولايت افرنج - ظاهراً استعمار انگليس - بود، يک نفر ناصبي و دشمن اهل بيت را به حکومت آنجا گذاشته بودند، او وزيري داشت ناصبي‏تر از خود و از اهل بحرين هر که در مذهب شيعه بود بشدت دشمن مي‏داشت و در کشتن و ضرر زدن به آنها کوتاهي نمي‏کرد.
آن وزير روزي به کاخ والي آمد، اناري را به والي نشان داد که در پوست آن بطور طبيعي نوشته شده بود: «اله الاالله، محمد رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان، علي خلفاء رسول الله» والي ديد که اين کار بشر نيست و بطور طبيعي در انار روييده است گويي در سنگي حکاکي کرده‏اند، خطوط گود رفته کاملاً مشخص بود.
والي به وزير گفت: اين بهترين دليل و قويترين حجت بر بطلان مذهب رافضيهاست، نظرت در اين باره چيست؟ گفت: اصلحک الله اينها مردمان متعصبي هستند که براهين را قبول ندارند، بهتر است که بزرگان آنها را احضار کرده و اين انار را به آنها نشان دهي، اگر قبول کرده به مذهب ما برگشتند ثواب آن مال شما خواهد بود وگرنه ميان سه چيز مخيرشان کن: يا مانند يهود و نصاري جزيه بدهند و در مذهب خود بمانند و يا جوابي براي اين دليل پيدا کنند، يا مردانشان را بکش، زنان و فرزندانشان را اسير کن و اموالشان را بعنوان غنيمت ضبط فرما.
والي اين رأي را پسنديد، دستور داد علماء و افاضل و برزگان شيعه را احضار کردند، پس از حضور، انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب کافي از اين کار خدايي که دست بشر در آن کار نکرده است، بياوريد هيچ وگرنه همچون کفار جزيه خواهيد داد و يا خودتان مقتول، زنان و اطفالتان اسير و اموالتان بغنيمت گرفته خواهد شد.
آنها از اين جريان غرق در حيرت شده و جوابي نداشتند، قيافه‏هايشان متغير و بدنشان به لرزه افتاد، بزرگانشان گفتند: ايها الامير!سه روز به ما مهلت دهيد، شايد بتوانيم جواب کافي پيدا کنيم که راضي بشويد و گرنه اختيار در دست شماست، حاکم سه روز به آنها مهلت داد.
آنها ترسان و لرزان از حضور حاکم بيرون آمدند، در مجلس مشورتي که ترتيب دادند رأيشان بر آن شد که از ميان خود ده نفر از صلحاء و زهاد انتخاب کردند، آنها نيز از ميان خويش سه نفر را برگزيدند که هر يک در يک شب به صحرا رفته و عبادت کند و گريه و زاري نمايد و به امام زمان صلوات الله عليه استغاثه کرده و دواي درد را از او بخواهد، شايد آن حضرت از اين پيشامد وحشتناک نجاتشان بدهد.
شب اول يکي از آنها تا به صبح ناليد، استغاثه و عبادت و گريه کرد، امام نتيجه‏اي عايد نشد، صبح دست خالي به نزد آنها برگشت، شب دوم، که نوبت دومي بود باز خبري نشد و اين براضطراب و نگراني آنها افزود.
شب سوم نوبت يک نفر متقي و فاضل بود به نام محمد بن عيسي، او پاپياده، سرش باز به صحرا رفت، شبي بود ظلماني، دعا کرد، گريه و زاري نمود، به خداوند در خلاص شدن آن مؤمنان توسل کرد و کشف آن بلا را خواست و به صاحب الزمان صلوات الله عليه استغاثه نمود.
در آخر شب مردي را ديد که خطاب به او فرمود: يا محمد بن عيسي! چرا تو را در اين حال پريشان مي‏بينم، چرا به اين بيابان آمده‏اي؟ گفت: اي مرد! مرا به خود واگذار، من براي پيشامد بزرگي به اين صحرا آمده‏ام، آن را جز به امام خود نخواهم گفت. و شکايت نخواهم کرد مگر بر کسي که قدرت رفع گرفتاريم را داشته باشد.
آن شخص گفت: يا محمد بن عيسي! من صاحب الامر هستم، حاجتت را بگو. گفت: اگر امام زمان باشي، احتياج به شرح حاجت نيست، خودت مي‏داني. فرمود: آري، آمده‏اي تا براي آن انار و آنچه در روي آن نوشته شده و درباره تهديد امير چاره‏اي پيدا کني.
محمد بن عيسي گويد: چون اين را شنيدم به طرف آن بزرگوار رفتم و گفتم: آري، مولاي من! مصيبت ما را مي‏داني، تو امام ما، پناه ما، و قادر بر چاره بلاي مايي، امام صلوات الله عليه فرمود: يا محمد بن عيسي! وزير لعنه الله در خانه‏اش درخت اناري دارد چون انار بار داد قالبي بشکل انار از گل فراهم آورد و آن را نصف کرد و در درون هر يک مقداري از آن نوشته را بشکل برجسته‏اي نوشت، و آن رابر روي انار گذاشت و بست، با بزرگ شدن انار اين خطوط در آن اثر کرد و به اين صورت درآمد.
فردا چون پيش والي رفتيد، بگو: جواب آورده‏ام ولي در خانه وزير خواهيم گفت: چون به خانه وزير رفتيد به طرف راست نگاه کن، غرفه‏اي خواهي ديد، به والي بگو: جواب را در غرفه خواهم گفت. خواهي ديد که وزير از اين کار امتناع مي‏کند، ولي تو اصرار کن که حتماً جواب در آن جا خواهد بود. چون وزير بالا رفت تو هم با او بالا برو و نگذار او بتنهايي برود و چون داخل غرفه شدي تاقچه‏اي خواهي ديد که در آن کيسه سفيدي هست، آن را بگير و خواهي ديد که قالب انار درآن است.
آن را پيش والي بگذار و انار را در آن جاي بده تا حقيقت روشن شود و نيز اي محمد بن عيسي! به والي بگو: ما معجزه ديگري داريم و آن اين که اين انار در درون آن جز خاکستر و دود نيست، اگر مي‏خواهي بداني به وزير بگو: آن را بشکند، چون بشکند خاکستر و دود، صورت و ريش او را خواهد گرفت.
محمد بن عيسي با شنيدن اين خبر شاد شد، دستهاي مبارک امام صلوات الله عليه را بوسيد و با شادي و بشارت برگشت. چون صبح شد پيش والي رفتند، فرموده‏هاي امام را مو بمو عمل کرد، جريان همان طور شد که آن حضرت فرموده بود، والي گفت: اينها را از کجا دانسته‏اي؟ گفت: امام زمان ما به من خبر داد که حجت خدا بر ماست. گفت: امام شما کدام است؟ او همه امامان را بر شمرد تا به امام عصر (ع) رسيد، والي گفت: دستت را براي بيعت باز کن، «فَأَنَا اشهد ان لااله‏الاالله و ان محمداً عبده و رسوله و ان الخليفة بعده بلافصل اميرالمؤمنين علي (ع)» آنگاه به همه امامان اقرار کرد و ايمانش خوب شد، و فرمود وزير را بکشتند و از اهل بحرين اعتذار کرد و با آنها خوبي کرد.ناقل قضيه گفت: اين قصه نزد اهل بحرين مشهور و قبر محمد بن عيسي نزد آنها معروف است. [1] .

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی