زبانه آتش
از بــیـت آل طـاهـا آتـــش کــشــد زبـانــه
گــوئـی شــده قـــیـامـت بـر پـا درون خــانــه
برپاست شور محـشر از عـتـرت پـیـمبـر
خـلــقـنـد مـات و مـبـهـوت از گـردش زمانـه
اهریمنان نمودند خون قلب مـصـطفی را
در مـنـظـر خـلایـق بـی جــرم و بــی بـهــانـه
در پــشــت در فــتــاده امالائـــمـــه از پـا
دارد فـغــان ز دشـمـن آن گـــوهــر یـگــانـه
زیـنـب بـه نـاله گـویـد کـشـتـند مــادرم را
ایـن یک ز ضـرب سـیـلی آن یک ز تـازیانه
در خون فتاده زهرا چون مرغ نیم بسمل
مـحـسـن فـتاده چـون گـل پرپر در آستانه
در پشت زانـوی غم پژمان نشسته حـیـدر
مانده حـسـیـن مظـلوم، حیران در آن میانه
از نقش خون و دیوار پرسد ز حال زهرا
وز زخــم سـیـنـه گـیـرد از مــیــخ در نشـانه
دارد حــســن شـکـایـت از کـیـنـه مغیره
ریـــزد ز دیـــدگـــانـــش یــاقـــوت دانـه دانـه
بـا پـهـلـوی شـکـسـته، چون مـرغ بـال بسته
زهـرا بـه خـون نـشسـته در کـنج آشیانهحاج احمد دلجو
اشعار مراثی حضرت زهرا (س)- یاس کبود
من عاشق و سرگشتهي کوي تو هستم
دلدادهام، ديوانهي روي تو هستم
يا فاطمه! دايم ثناگوي تو هستم
هر سو روم، بينم که در سوي تو هستم
عقده ز قلبم وانشد
گم کردهام پيدا نشد!
اي واي ازين غم!
اي عاشقان! من نوگلي گم کرده دارم
چون مرغ بسمل از فراقش بيقرارم
اندر مدينه، جستجو گرديده کارم
يا رب! سحر کي ميشود اين شام تارم؟!
عقده ز قلبم وانشد
گم کردهام پيدا نشد!
اي واي ازين غم!
گاهي کنم رو جانب قبر پيمبر
گاهي ز غم کوبم به ديوار بقيع سر
سر ميکشم در جستجويش من به هر در
آخر کجا هستي بگو مظلومه مادر؟!
عقده ز قلبم وانشد
گم کردهام پيدا نشد!
اي واي ازين غم!
گم کردهي من در بدن چندين نشان داشت
بر باوزيش جاي غلاف دشمنان داشت
هرگوشه از هجر پدر، اشکي روان داشت
از داغ محسن سينهيي آتشفشان داشت
عقده ز قلبم وانشد
گم کردهام پيدا نشد!
اي واي ازين غم!
زهراي من، رنگي به رنگ زعفران داشت
از ميخ در بر سينهي سوزان، نشان داشت
اندر جواني، قامتي همچون کمان داشت
با کودکان در بيت الاحزان آشيان داشت
عقده ز قلبم وانشد
گم کردهام پيدا نشد!
اي واي ازين غم!
اشکم ز مژگاه ميرود با هر بهانه
زهرا کجا و ضربههاي تازيانه؟!
يا رب چه شد بين در و ديوار خانه؟
از سينهي زهرا چرا خون شد روانه؟!
عقده ز قلبم وانشد
گم کردهام پيدا نشد!
اي واي ازين غم!
اي جان فداي ديدگان خونفشانت
اي من بميرم بهر قبر بينشانت
آتش چسان زد غاصب حق آشيانت؟
گويد (فراز) اندر غم و درد نهانت:
عقده ز قلبم وانشد
گم کردهام پيدا نشد!
اي واي ازين غم! [1] .
سيد تقي قريشي (فراز)*********************
هياهوي سکوت!
اينجا نشاني از نگاه آشنا نيست
يا از صداي آشنايي، رد پايي نيست
طوفاني از اندوه، دلتنگي، پريشاني
جاري ست در اين دست، اما ناخدايي نيست
مرزي فراتر از زمين و آسمان دارد
بيوسعت اين خاک گويا ماورايي نيست!
قنديل آه عاشقان، فانوس شرم ماه
مشتي ستاره، پيش ازينش روشنايي نيست!
در غربت اين دشت اما آنچه ميپيچد
تنها هياهوي سکوت ست و، صدايي نيست!
هر يک بقيع کوچکي در سينهمان داريم
ماييم و اندوهي که آن را آشنايي نيست
بر شانههاي غربت ما، زخم ميرويد
زخمي که او را ابتدا و انتهايي نيست!
ماييم و، ارث چارده قرن عزا، آري
غمگينتر ازين قصه، گويا ماجرايي نيست
در شعلههاي شرم ميپيچم، که ميبينم
شعرم به ياد غربتش شعر رسايي نيست
سيد مهدي حسيني
**********************بغض گلوگير!
دل غريب من از گردش زمانه گرفت
به حسرت غم زهرا، شبي بهانه گرفت
شبانه بغض گلوگير من، کنار بقيع
شکست و، ديده ز دل اشک دانه دانه گرفت
ز اشک جاري چشمم، زچشمه سار دلم
در آن سحر، چمن عشق صد جوانه گرفت
ز پشت پنجرهها، ديدگان پر اشکم
سراغ مدفن پنهان و بينشانه گرفت!
نشان شعله و دود سراي زهرا را
توان هنوز ز ديوار و بام خانه گرفت!
مصيبتي ست علي را، که پيش چشمانش
عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت!
چه گفت فاطمه کانگونه با تاثر و غم
علي مراسم تدفين او شبانه گرفت؟!
فراق فاطمه را، بوتراب باور کرد
شبي که چوبهي تابوت را به شانه گرفت
فضلاللَّه قدسي (قدسي)
*************************اي به بقيع آمده!
اي به بقيع آمده! هشيار باش
خفته چرا چشم تو؟! بيدار باش
فرش رهت، بال ملک کردهاند
ذره تو، مهر فلک کردهاند
ديده فروبند ز ناسوتيان
تا نگري جلوهي لاهوتيان
ترک خودي پيشه کن و خاک شو!
نيستي ار پاک، برو پاک شو!
دل ببر از زمزمهي خاکيان
تا شنوي نغمهي افلاکيان
چشم دل خويش اگر واکني
آنچه نبينند، تماشا کني
اين حرم خاص خداوندي ست
طوف درش، مايهي خرسندي ست
شرط حرم، محرمي و محرمي ست
مجرم اگر نيستي، از مجرمي ست
محرم و محرم ز يک يريشهاند
در خور آن، مردم حق پيشهاند
سالک اين راه، دلش پر غم ست
بيغم اگر آمده، نامحرم ست!
همدم غم، هم سخن درد باش
غم، محک مرد بود مرد باش!
محمد علي مجاهدي (پروانه)
*******************************
مزار کعبهي دلها کجاست؟!
باز کن بر روي من آغوش جان را اي بقيع!
تا ببينم دوست داري ميهمان را اي بقيع؟!
خاکي، اما برتر از افلاک داري جايگاه
در تو ميبينم شکوه آسمان را، اي بقيع!
پنج خورشيد جهان افروز در آغوش توست
کردهيي رشگ فلک اين خاکدان را، اي بقيع!
ميرسيم از گرد ره با کوله بار اشک و آه
بار ده اين کاروان خسته جان را اي بقيع!
بيت الاحزان بود و زهرا، هيچکس باور نداشت
تا کنند از او دريغ اين سايبان را اي بقيع!
عاقبت ار جور گلچين شاخهي اين گل شکست!
در بهاران ديد تاراج خزان را اي بقيع!
گر چه باغ ياس او پر شد زگلهاي کبود!
با علي هرگز نگفت اين داستان را اي بقيع!
سيلي گلچين چو گردد با رخ گل آشنا
بلبل از کف ميدهد تاب و توان را اي بقيع!
پاي آتش را به بيت وحي، دشمن باز کرد!
سوخت همچون برق خرمن سوز، آن را اي بقيع!
حامل وحي الهي، گاه البلاغ پيام
بوسه ميزد بارها آن آستان را اي بقيع!
اي دريغا روز روشن، دشمن آتش فروز
بيامان ميسوخت آن دارالامان را اي بقيع!
قهر گلچين آنقدر دامن به آتش زد، که سوخت
عاقبت آن طاير عرش آشيان را اي بقيع!
اي دريغا درميان شعله، صاحبخانه سوخت!
سوخت اين ناخوانده مهمان، ميزبان را! اي بقيع!
ديگر از آن شب، علي از درد، آرامي نداشت
داده بود از دست چون آرام جان را اي بقيع!
با دلي لرزان، زبلبل پيکر گل را گرفت!
يا داري گريههاي باغبان را اي بقيع؟!
لرزه ميافتد به جانت، تا که ميآري به ياد
لرزش آن دستهاي مهربان را اي بقيع!
جز تو غمهاي علي را هيچکس باور نکرد!
ميکشي بر دوش خود باري گران را، اي بقيع!
بازگو با ما: مزار کعبهي دلها کجاست؟!
در کجا کردي نهان آن بينشان را اي بقيع؟!
قطرهيي، اما در آغوش تو دريا خفته است!
کردهيي پنهان تو بحري بيکران را اي بقيع!
چشم تو خون گريد و، (پروانه) ميداند کجاست
چشمهي جوشان اين اشک روان را، اي بقيع!
محمد علي مجاهدي (پروانه)
*********************************هنوز هم گله داشت؟!
اين امامان که در بقيع، دَرند
افتخارات عالم بشرند
چار فصل کتاب تکوينند
چار رکن مباني دينند
وارث انبياء و سد يقين
سايههاي خدا به روي زمين
هر يکي، شاخهيي ز نخلهي طور
هر يکي، آيهيي ز سورهي نور
دست پروردگان خانهي وحي
مرغ لاهوت آشنانهي وحي
چار در خوشاب يک صدفند
نور چشمان شحنهي نجفند
مشکلي دارم اي بقيع عزيز!
اي تو ما را شفيع رستاخيز
ياد داري شبي چو قير سياه
نه چراغي، نه پرتوي از ماه
علي آورد با دو ديدهيتر
بدن پاک دخت پيغمبر
ديدي آيا در آن شب تاريک
بازو پهلوي وي از نزديک؟!
راستي، پهلويش شکسته نبود؟!
بازوي او، سياه و خسته نبود؟!
دستهايش هنوز آبله داشت؟!
زير لبها، هنوز هم داشت؟!
اي بلند اختران چرخ برين!
اي زحل! اي عطارد! اي پروين!
اي شما کهکشان و کوکبها
کاروانهاي نور در شبها!
مشعل شام تارشان باشيد
شمعهاي مزارشان باشيد
تو هم اي ابر آسمان، آبي!
تو هم اي نور ماه، مهتابي!
تو هم اي ديده! کن روانجويي
تو هم اي خيل مژه! جارويي!
تو هم اي سيل اشک! آبي ريز
بر سر خاکشان، گلابي ريز
گرچه اين سينهها، مدينهي ماست
قبر آنان، درون سينهي ماست!
قبرشان تا چنين خراب بود
دل ما شيعيان، کباب بود
سيد محمد علي رياضي يزدي (رياضي)
***********************************یک باغ گل!
اي خاک تو به چشم ملک توتيا، بقيع!
اي محترمتر از حرم کبريا! بقيع!
يک باغ گل به دامن تو جا گرفته است
از گلشن خزان زدهي مصطفي بقيع!
با قطرههاي اشک، دل از دست ميدهد
بگذارد آنکه گرد حريم تو پا، بقيع!
اي شاهد خزان شدن باغ آرزو!
بر قصههاي غصهي خود لب گشا، بقيع!
آغوش تو، به پاکي دامان فاطمه ست
اي تربت چهار ولي خدا! بقيع!
بر برگ برگ دفتر تو نقش بسته است
با خط خون، حديث غم لالهها، بقيع!
خاک تو و سکوت شب و اشک مرتضي
با ما بگو حکايت آن ماجرا، بقيع!
محمد نعيمي (نعيمي)
************************
راز نهان
برگشا مهر خموشي از زبانت اي بقيع!
جاي زهرا بگو با زائرانت اي بقيع!
ديدهي گريان ما را بنگر و، با ما بگو:
در کجا خوابيده آن آرام جانت اي بقيع!
لطف کن! گم کردهي ما را نشان ما بده
بشکن اين مهر خموشي از زبانت اي بقيع!
گر دهي بر من نشان از قبر زهرا، تا ابد
بر ندارم سر ز خاک آستانت اي بقيع!
گفت مولا: راز اين مطلب مگو با هيچکس
خوب بيرون آمدي از امتحانت اي بقيع!
گر نداري اذن از مولا که سازي بر ملا
لااقل با ما بگو از داستانت اي بقيع!
فاطمه با پهلوي بشکسته شد مهمان تو
ده خبر ما را ز حال ميهمانت اي بقيع!
آرزو دارد به دل (خسرو) که تا صاحب زمان
بر ملا سازد مگر راز نهانت اي بقيع!
سيد محمد خسرونژاد (خسرو)