مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
اکنون که 1246 سال از روزهاي پردرد و اندوه امام کاظم عليهالسلام ميگذرد، بر ما شيعيان لازم است ماجراي آن مصيبت عظمي را بدانيم و از عاملان آن ابراز انزجار نماييم.
در کتاب حاضر گزارشي به صورت لحظه به لحظه با تمام جزئيات شهادت حضرت موسي بن جعفر عليهالسلام در قالب داستاني تقديم ميشود؛ تا بدانيم نخستين اقدام براي دستگيري حضرت از کجا آغاز شد و چه مسيري طي شد تا آن حضرت به زندان بصره و بغداد آورده شد، و چه معجزاتي در طول حبس از حضرت ظهور يافت و شهادت امام عليهالسلام چگونه به وقوع پيوست.
آنچه پيش روي شماست جمعبندي و تدوين ماجراي شهادت امام کاظم عليهالسلام در 5 مرحله است، که با مراجعه به کليهي منابع مربوط به موضوع تنظيم گرديده، و حتي يک کلمه به عنوان تخيل آورده نشده است.
يا موسي بن جعفر، امروز به زيارت کاظمين تو ميآييم، تا بر پاي خونينت بوسهاي زنيم و بدن مطهرت را بر روي چشمان تشييع کنيم. به اميد روزي که منتقم آل محمد عليهمالسلام مجريان آن روزهاي سياه را به محاکمه کشد.
محمدرضا انصاري
قم، سالروز شهادت امام کاظم عليهالسلام
25 رجب 1428، 18 مرداد 1386
[ صفحه 7]
وداع با مدينه
هارون با محکم کردن پايههاي حکومت خود به فکر افتاد امام موسي بن جعفر عليهالسلام را دستگير کرده به بغداد بياورد، تا در مقر حکومتي بيشتر مراقب ارتباطات حضرت باشد.
او براي فريب مردم، با رفتارهاي ضد و نقيض حضرت را از مدينه دستگير و مخفيانه به سوي بصره فرستاد. هر چند هارون بر قطع ارتباط مردم با امام کاظم عليهالسلام تأکيد کرده بود اما انوار امامت در طول سفر راهنماي مردم بود.
راه طولاني مدينه تا بصره طي شد و امام عليهالسلام در حبس حاکم بصره مورد اهانتهاي بيشرمانهي دشمن قرار گرفت.
پيشگويي دربارهي زندان
وفيات الائمة عليهمالسلام، ص 249.
سال 179 قمري آبستن حادثهاي بود که شيعيان را تحت تأثير قرار داد. در آن سال امام کاظم عليهالسلام به يکي از اصحاب فرمود:
[ صفحه 8]
من امسال دستگير خواهم شد و پس از من پسرم علي (امام رضا عليهالسلام) امام است که همنام علي بن ابيطالب و علي بن حسين عليهماالسلام است. او تا چهار سال پس از هارون سخن نخواهد گفت. چهار سال که گذشت از او هر چه ميخواهي سؤال کن که پاسخ تو را خواهد داد.
نقشه ي هارون در مدينه
تهذيب الکمال: ج 29 ص 44 ح 6247. بحارالانوار: ج 48 ص 213، 232. تقويم الشيعة: ص 385. الغيبة (طوسي): ص 22. روضةالواعظين: ص 215، 218، 220. عيون اخبار الرضا عليهالسلام، ج 1، ص 73.
از اين پيشگويي امام کاظم عليهالسلام چند ماهي نگذشته بود که هارون به قصد عمره از بغداد به سوي مکه حرکت کرد، و در ماه رمضان سال 179 قمري به مکه رسيد و اعمال عمره را انجام داد و از آنجا رهسپار مدينه شد.
در مدينه همراه عدهاي از ملازمان به حرم پيامبر عليهالسلام آمد و مقابل قبر آن حضرت ايستاد و با تکبر خاصي گفت: السلام عليک يا رسولالله، سلام بر تو اي پسر عمو!!
از تفاخر هارون لحظهاي نگذشته بود که حاضران با صداي حضرت موسي بن جعفر عليهالسلام به خود آمدند که فرمود: السلام عليک يا رسولالله، سلام بر تو اي پدر!
هارون که انتظار چنين عکسالعملي را نداشت با چهرهاي تيره از خشم لب فرو بست. چند روزي گذشت تا آنکه شب بيستم شوال دوباره کنار قبر پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و با نقشهاي حساب شده پرده از توطئهي خود برداشت. او خطاب به پيامبر صلي الله عليه و آله چنين گفت:
[ صفحه 9]
يا رسولالله، کاري ميخواهم انجام دهم که پيشاپيش دربارهي آن از تو معذرت ميخواهم! من تصميم گرفتهام موسي بن جعفر را دستگير کرده به زندان افکنم، چرا که او ميخواهد بين امت تو تفرقه اندازد و درگيري و خونريزي بين آنان ايجاد کند!
سپس به مأموران دستور داد هنگام صبح امام کاظم عليهالسلام را دستگير کرده نزد او بياورند.
دستگيري در حرم پيامبر
بحارالانوار: ج 48، ص 221. عيون اخبار الرضا عليهالسلام: ج 1 ص 82. تقويم الشيعة: ص 385.
روز بيستم شوال سال 179 هجري نگراني شيعيان هر لحظه بيشتر ميشد و در انتظار حادثه بودند. هنگامي که حضرت کنار قبر شريف پيامبر صلي الله عليه و آله به نماز ايستاده بود فضل بن ربيع مأموران را سراغ امام کاظم عليهالسلام فرستاد.
دستور هارون چنان شديد بود که مأموران توجهي به حرمت قبر پيامبر صلي الله عليه و آله و مراعات حال نماز نکردند و با وقاحت تمام نماز امام عليهالسلام را قطع کردند و حضرت را دستگير نمودند.
در حالي که موسي بن جعفر عليهالسلام را ميبردند با نگاهي به قبر جدش رسولالله صلي الله عليه و آله عرضه داشت: يا رسولالله، از ظلمهايي که به من ميشود و مرا مورد ستم قرار ميدهند به تو پناه ميبرم.
با سر و صداي مأموران و به دنبال خبر ديشب، عدهاي در مسجد جمع شده بودند. مردم با ديدن صحنههاي پيش آمده ميگريستند اما از ترس هارون قادر به هيچ اقدام و عکسالعملي نبودند.
[ صفحه 10]
انتقال امام از مدينه
کافي: ج 1، ص 381. عيون اخبارالرضا عليهالسلام ج 1، ص 82. بحارالانوار: ج 48 ص 221، 246.
با چنين شرايطي حضرت را از مقابل ديدگان مردم از حرم پيامبر صلي الله عليه و آله نزد هارون بردند. او با ديدن امام عليهالسلام گستاخي کرد و به آن حضرت ناسزا گفت و سخنان ناروايي بر زبان جاري کرد.
سپس هارون هدف خود را که تبعيد امام عليهالسلام بود اعلام کرد، و به همين جهت زماني را براي وداع حضرت با خانواده تعيين نمود. در آن فرصت امام عليهالسلام آخرين گفتگوها را با اهل بيت خويش کرد و با آنان خداحافظي نمود.
آنگاه به فرزندش امام رضا عليهالسلام سفارش کرد تا هنگامي که زنده است در راهروي منتهي به در منزل بخوابد تا اهل خانه احساس امنيت و آرامش کنند.
اکنون که اولين مرحله از نقشهي هارون اجرا شده بود او در فکر مراحل بعدي بود. طبق برنامه بايد امام عليهالسلام را به صورتي از مدينه خارج ميکرد که هيچ کس متوجه نشود حضرت به کدام شهر برده شده است.
براي اجراي اين نقشه هارون دو محمل براي انتقال امام عليهالسلام از مدينه آماده کرد. اولين محمل نيمهي شب و مخفيانه همراه «حسان سروي» به طرف بصره به راه افتاد، تا در آنجا عيسي بن جعفر حاکم بصره عهدهدار زندان امام عليهالسلام شود و حضرت مدتي در حبس او باشد.
دومين محمل را به صورت علني همراه عدهاي به طرف کوفه فرستاد تا مردم گمان کنند هارون امام عليهالسلام را با احترام به سوي محل حکومت خويش در عراق ميبرد.
[ صفحه 11]
نامه براي امام رضا
عيون اخبار الرضا عليهالسلام: ج 2 ص 36.
يکي از اصحاب ميگويد: من از بصره خارج شده بودم و به سوي مدينه ميرفتم. در بين راه امام کاظم عليهالسلام را ديدم که به بصره برده ميشد.
حضرت مرا صدا زد و هنگامي که خدمتش رسيدم نامهاي داد که به مدينه ببرم. پرسيدم: فدايت شوم، اين نامه را به چه کسي بدهم؟ فرمود: «به پسرم علي (امام رضا عليهالسلام) بده. او وصي من است و امور من در اختيار اوست».زندان بصره
روضة الواعظين: ص 218، 220. عيون اخبارالرضا عليهالسلام: ج 1 ص 85. الغيبة (طوسي): ص 22. بحارالانوار: ج 48 ص 221، 232.
مسير مدينه تا بصره طي شد و محمل امام عليهالسلام روز هفتم ذي الحجة سال 179 قمري به بصره رسيد و به قصر عيسي بن جعفر برده شد. با ورود محمل به شهر همه فهميدند چه کسي در آن است، زيرا مقابل ديدگان مردم حضرت را وارد قصر کردند و ديگر ابايي از اعلان عمومي دستگيري امام عليهالسلام نداشتند.
زنداني در قصر عيسي جايگاه امام عليهالسلام شد و درب زندان به روي حضرت قفل گرديد و فقط براي وضو و آوردن غذا باز ميشد. پس از چند ماه هارون نامهاي به عيسي نوشت و رسماً دستور قتل امام عليهالسلام را به او داد.
او که انتظار چنين دستوري را نداشت، مشاوران و معتمدين خويش را فراخواند تا دربارهي نامهي هارون مشورت کنند. آنها پيشنهاد کردند عيسي از انجام اين فرمان دست نگه دارد، و در اين باره نامهاي به هارون بنويسد.
[ صفحه 12]
اين بود که عيسي نامهاي براي هارون فرستاد و با آوردن بهانههايي اعلام کرد حاضر به انجام چنين دستوري نيست. متن نامه چنين بود:
مدت حبس موسي بن جعفر نزد من بسيار شده است. در اين يک سال مراقب او بودم و جاسوس گذاشتم اما شنيده نشد که بر عليه تو يا من نفرين کند و ما را به بدي ياد کند.
اکنون موسي بن جعفر را از من تحويل بگير و به هر کسي ميخواهي بده تا در حبس او باشد و يا او را آزاد کن. من بسيار تلاش کردم بر عليه او دليلي پيدا کنم اما موفق نشدم.
هميشه از او چنين ميشنوم که براي خويش طلب رحمت و مغفرت ميکند. اينک او را به هر کس که ميخواهي تسليم نما که من نزد خداوند از حبس وي احساس گناه ميکنم.
ديدار شيعيان در بصره
قرب الاسناد: ص 174. بحارالانوار: ج 48 ص 47.
طي مدت حبس بعضي از اصحاب و شيعيان با حضرت ديدار ميکردند. حماد بن عيسي از اصحاب معروف حضرت ميگويد: هنگامي که امام کاظم عليهالسلام در بصره بود نزد حضرت رفتم و عرض کردم: «فدايت گردم، از خدا بخواه که به من خانه و همسر و فرزند و خدمتکاري عطا فرمايد و هر سال حج روزي نمايد». حضرت دستها را به سوي آسمان بلند کرد و عرضه داشت:
پروردگارا، بر محمد و آل محمد صلوات بفرست و به حماد بن عيسي خانه و همسر و فرزند و خدمتکار و پنجاه سال حج عطا فرما.
[ صفحه 13]
هنگامي که حضرت پنجاه سال را بر زبان آورد دانستم که بعد از آن پنجاه سال بيشتر زنده نيستم. اکنون چهل و هشت حج بجا آوردهام و خانه و همسر و پسر و خدمتکار دارم.
حماد پس از چهل و هشت حج دو سال ديگر به حج رفت و سال آخر هنگام بازگشت در جحفه سيلي جاري شد و آن مرد بزرگ در امواج سيل غرق گرديد و از دنيا رفت.
اقرار نصراني
عيون اخبار الرضا عليهالسلام: ج 2 ص 82.
حاکم بصره کاتبي نصراني به نام «فيض» داشت که قبلاً از مقامات دربار عباسي بود. او که شاهد حبس امام کاظم عليهالسلام بود دربارهي ظلمهايي که به حضرت ميشد ميگويد:
اين مرد صالح ايامي که محبوس بود آنقدر سخنان ناروا شنيد و اعمال پست ديد، که هرگز احتمال اينگونه زنداني را نميداد.
[ صفحه 15]
انتقال امام از بصره
الهداية الکبري: ص 271 - 276. بحارالانوار: ج 48 ص 220، 232. عيون اخبار الرضا عليهالسلام: ج 1 ص 95. روضةالواعظين: ص 218، 220. الانوار البهية: ص 194.
هارون افرادي را به بصره فرستاد تا حضرت را از مسير دجله با کشتي به بغداد بياورند. او با اين دستور دو هدف را در نظر داشت: يکي اينکه حضرت کمترين تماس را با مردم داشته باشد، و ديگر آنکه هرگز امام عليهالسلام از مسير کوفه که مقر شيعيان بود عبور داده نشود.
روز بيست و هفتم رجب سال 180 قمري مقارن روز مبعث، با گذشت هشت ماه از حبس امام کاظم عليهالسلام در بصره، آن حضرت را با کشتي از مسير رود دجله به سمت بغداد حرکت دادند.
[ صفحه 16]
معجزهي امام در ميان دجله
کشفالغمة: ج 3 ص 32.
دو کشتي در ميان آبها حرکت ميکردند که يکي حامل امام کاظم عليهالسلام بود و ديگري حامل عروس و دامادي بود و اهل آن کشتي جشن گرفته پايکوبي ميکردند. حضرت از اطرافيان پرسيد: اين سر و صدا از کجا ميآيد؟ گفتند: در آن کشتي عروسي است و جمعيت شادماني ميکنند.
همچنان که پيش ميرفتند در نزديکي شهر مدائن آبهاي آرام دجله تبديل به امواج خروشان شد و لحظاتي بعد فريادي از کشتي حامل عروس و داماد برخاست. حضرت از مأموران سؤال کرد: اين فرياد چه بود؟ پاسخ دادند:
عروس به عرشهي کشتي رفته تا از آب دريا بردارد و در اين حال دستبند طلايش ميان آبها افتاده است.
امام عليهالسلام فرمود: «کشتي را متوقف کنيد و به ناخداي آنان نيز بگوييد کشتي را متوقف کند». هر دو کشتي به دستور حضرت ايستاد. سپس امام کاظم عليهالسلام به عرشه آمد و بر آن تکيه داد و کلماتي آهسته بر زبان جاري ساخت و سپس فرمود: به ناخداي آن کشتي بگوييد داخل آب برود و دستبند را بردارد!
همه با ناباوري به آبهاي دجله مينگريستند که موجهاي بلند از هر سوي آن برميخاست، اما با تعجب ديدند در ميان امواج متلاطم دستبندي افتاده که آب کمي روي آن را گرفته و به راحتي در دسترس است.
ناخدا داخل آب شد و دستبند را برداشت و دوباره به کشتي بازگشت. امام کاظم عليهالسلام به او فرمود: «دستبند را به عروس بده و بگو که حمد و سپاس پروردگار را بجا آورد». سپس کشتيها به حرکت درآمدند و مسير خود را ادامه دادند تا به بغداد رسيدند.
[ صفحه 17]
استقبال در بغداد
الهداية الکبري: ص 218، 220.
پس از چند ماه حبس اهانت آميز در بصره، اکنون که امام کاظم عليهالسلام به مرکز حکومت وارد ميشد هارون برنامهي استقبال عظيمي پيشبيني کرد، و دستور داد وسايل استراحت کامل براي حضرت فراهم آورند.
او محل سکونت امام عليهالسلام را در قصر خود قرار داد و به همهي مردم و دولتمردان دستور داد به مدت سه روز با لباس رسمي براي سلام و عرض ادب بيايند!
جايگاهي را که براي نشستن حضرت و هارون آماده شده بود زينت کردند و هارون بر تخت نشست و عبايي بر دوش انداخت و تاج بر سر گذاشت و قرآن را پيش روي خود قرار داد.
امين و مأمون دو پسر هارون با زره و شمشير و کمربند کنار تخت ايستادند، و بني هاشم در دو طرف مجلس صف بستند. پس از بنيهاشم وزيران و سپس کاتبان دربار ايستادند.
پس از آنها خدمتکاران مخصوص بودند و سپس فرماندهان لشکر طبق مقامهايشان صف کشيدند. آنقدر مردم آمده بودند که ازدحام جمعيت تا خيابانهاي خارج از قصر رسيده بود.
حضرت سوار بر الاغي شد و در حالي که سه نفر از شيعيان جلوتر حرکت ميکردند وارد قصر شد و به طرف جايگاه آمد. برخلاف مرسوم از سوي هارون اجازه رسيد که حضرت در حال سواره تا داخل مجلس و نزديکي تخت آورده شود.
[ صفحه 18]
امام عليهالسلام سوار بر مرکب از مقابل افراد حاضر ميگذشت و همه سلام رسمي ميدادند تا آنکه حضرت وارد مجلس شد. هارون به پسرانش امين و مأمون دستور داد: «به استقبال پسر عمويتان برويد»!
هر دو به سرعت در حالي که به عنوان يک رسم شمشيرها را بر زمين ميکشيدند، به سوي مرکب حضرت آمدند و مقابل امام کاظم عليهالسلام خم شدند و زانوي حضرت را بوسيدند! سپس برخاستند و همراه حضرت به سوي تخت حرکت کردند.
در اين حال هارون اشارهاي به امام عليهالسلام کرد اما حضرت اعتنايي به او ننمود و از مرکب پياده شد و به تخت نزديک شد. به محض آنکه حضرت پاي بر تخت گذاشت هارون برخاست و امام عليهالسلام را در آغوش گرفت.
سپس او را کنار خود نشانيد و اظهار خوشنودي کرد؛ اما لحظاتي نگذشته بود که برخورد متناقضي را آغاز کرد و از حضرت خواست جايگاه را ترک کند! او به حضرت گفت:
در مراسم استقبال و ملاقات عمومي و رسمي حرکتي از تو ديدم که خوشايند نبود! اي پسر عمو، امروز بيش از اين بر تخت منشين!!
با سخن هارون حضرت از جا برخاست و از تخت پايين آمد. هارون به پسرانش و همچنين بنيهاشم دستور داد مقابل امام عليهالسلام حرکت کنند تا هنگامي که حضرت سوار بر مرکب شود.
مرکب را به همانجايي که امام عليهالسلام پياده شده بود آوردند و حضرت سوار شد و در حالي که اين بار فقط بنيهاشم مقابل امام عليهالسلام بودند به سوي در خروجي به راه افتادند.
[ صفحه 19]
بوسه بر پاي امام
بحارالانوار: ج 48 ص 109.
در نخستين روزهايي که حضرت در بغداد سکونت يافته بود و هارون هنوز دسيسههاي خود را آغاز نکرده بود، «هشام بن ابراهيم عباسي» نزد امام کاظم عليهالسلام آمد و عرض کرد: آقاي من، براي فضل بن يونس [1] نامهاي بنويسيد و از او بخواهيد مشکل مراحل نمايد.
حضرت بدون آنکه نامه بنويسد برخاست و سوار بر مرکب شد و به خانهي فضل بن يونس رفت. با حضور حضرت بر در خانهي فضل، غلام او اين خبر را برايش برد و گفت: موسي بن جعفر عليهالسلام بر در خانهات آمده است!
فضل که هرگز گمان نميکرد چنين حرفي حقيقت داشته باشد با حيرت گفت: «اگر راست بگويي در راه خدا آزاد هستي و اگر دروغ گفته باشي بلايي سخت بر سرت ميآورم»! سپس دوان دوان از خانه بيرون آمد و ديد امام عليهالسلام منتظر ايستاده است.
او که انتظار اين صحنه را نداشت طاقت نياورد و خود را بر پاي حضرت انداخته ميبوسيد. سپس درخواست کرد امام عليهالسلام وارد خانه شود. هنگامي که حضرت وارد شد به فضل فرمود: درخواست هشام بن ابراهيم را انجام بده.
فضل درخواست هشام را انجام داد و سپس عرضه داشت: «آقاي من، غذا آماده است. اگر افتخار دهيد نزد من طعامي ميل کنيد». حضرت قبول کرد و فضل دستور آوردن سفره را داد.
[ صفحه 20]
از احترام تا بازداشت
الهدايةالکبري: ص 271- 276. بحارالانوار: ج 48 ص 220، 232، عيون اخبار الرضا عليهالسلام: ج 1، ص 95. روضةالواعظين: ص 218، 220.
چند روزي احترام رسمي نسبت به امام عليهالسلام در دربار حکومتي برقرار بود تا آنکه هارون خباثت خود را آشکار کرد و ارتباط مردم را قطع نمود و حضرت را در اتاقي محبوس کرد و فضل بن ربيع را عهدهدار زندان امام عليهالسلام قرار داد.
روزها و شبها ميگذشت اما خبري از آزادي نبود و امام عليهالسلام در اتاقي که زنداني بود شبانهروز را به عبادت ميگذرانيد. بعضي روزها هارون بالاي بامي که مشرف به زندان بود ميآمد و از آنجا داخل را مينگريست و حضرت را در حال سجده ميديد.
روزي با تعجب به فضل گفت: اين لباس چيست که هر روز در آنجا ميبينم؟ او پاسخ داد:
آنچه ميبيني لباس نيست! آن موسي بن جعفر است که هر روز پس از طلوع آفتاب تا غروب در سجده و راز و نياز به سر ميبرد.
هارون گفت: او از عابدان بنيهاشم است. فضل با تعجب پرسيد: پس چرا وي را اينگونه در زندان و در مضيقه و سختي قرار دادهاي؟ گفت: «هرگز امکان آزادي او وجود ندارد و بايد در حبس باشد»!
توبهي کنيز در زندان
مناقب آل ابيطالب: ج 3 ص 414. بحارالانوار: ج 48 ص 238.
يکي از جالبترين ماجراهاي زندان روزي بود که هارون براي مقاصد شوم خود کنيزي ميان سال و زيبا به حضرت موسي بن جعفر عليهالسلام هديه کرد.
[ صفحه 21]
امام عليهالسلام با ديدن کنيز به مأموري که او را آورده بود فرمود: نزد هارون بازگرد و به او بگو: «بل أنتم بهديتکم تفرحون»: [1] «بلکه شما به هديهي خود شادمان هستيد». من نيازي به اين و مانند اين ندارم. هنگامي که سخن حضرت به هارون گفته شد، از شدت ناراحتي گفت:
نزد او بازگرد و بگو: «دستگيري و حبس تو با رضايت خودت نبوده است». آنگاه کنيز را نزد او بگذار و بازگرد.
مأمور به زندان بازگشت و کنيز را همراه خود آورد و دستور را اعلام کرد و رفت. ساعاتي نگذشته بود که هارون يکي از خدمتکاران را فرستاد تا به زندان برود و از کنيز و امام عليهالسلام خبري بياورد.
آن شخص به زندان رفت و بازگشت و چنين خبر آورد که کنيز به سجده افتاده و سر از خاک برنميدارد و اين ذکر را بر لب دارد: «قدوس، سبحانک سبحانک».
هارون با تعجب گفت: «به خدا قسم موسي بن جعفر با سحر خود او را مسحور کرده است. کنيز را نزد من بياوريد». هنگامي که او را آوردند ديدند چشم به آسمان دوخته و ميلرزد. هارون پرسيد: چرا اينگونه شدهاي؟ کنيز پاسخ داد:
اتفاقي که برايم افتاده رويدادي جديد است. من نزد او ايستاده بودم و او دائم در نماز بود. حتي هنگامي که نمازش تمام ميشد رويش را به سوي ديگري برميگرداند و تسبيح و تقديس ميگفت.
[ صفحه 22]
به او گفتم: آقاي من، آيا خواستهاي داري تا برايت انجام دهم؟ پاسخ داد: من چه خواستهاي ميتوانم از تو داشته باشم؟ عرض کردم: من نزد تو آمدهام که همهي نيازهاي تو را پاسخگو باشم.
فرمود: پس اينان چه کارهاند؟ من به سويي که او اشاره کرده بود نگريستم و باغ پر گل و بيانتهايي ديدم. در آن باغ جايگاه هايي با فرشهاي رنگارنگ و حرير بود.
بر روي آن فرشها غلامان و کنيزاني نشسته بودند که مانند سيماي آنان و لباسهايشان نديده بودم. آنها حريرهاي سبز بر تن داشتند و زينتهايشان اکليل و درّ و ياقوت بود.
به دستهاي آنان نگريستم و ظرفها و پارچهها و انواع غذاها را در دستهايشان ديدم. با ديدن آن منظرهها به سجده افتادم و سر بلند نکردم تا هنگامي که مأمور تو مرا از سجده بلند کرد و ديدم در همان زندان هستم.
هارون با شنيدن ماجرا گفت: اي زن خبيث، من گمان دارم تو در سجده خوابيده بودي و اين صحنهها را در رؤيا ديدهاي؟ کنيز گفت: «به خدا قسم هرگز اينگونه نيست! زيرا با ديدن عظمت آن صحنهها به سجده افتادم».
با شنيدن اين سخنان هارون دستور داد او را زنداني کنند و گفت: اين سخنان را هيچ کس از او نشنود. او را به زندان بردند و ديدند در آنجا هم به نماز ايستاده است. هنگامي که علت نماز خواندنش را پرسيدند گفت: آن بندهي صالح را ديدم که اين گونه عمل ميکرد.
وقتي از ماجراي آن روز سؤال کردند پاسخ داد: هنگامي که نزد او بودم کنيزاني مرا صدا زدند و گفتند: «از بندهي صالح دور شو تا ما نزد او وارد شويم، که
[ صفحه 23]
تو براي او نيستي بلکه ما براي او هستيم». آن زن همچنان در زندان عبادت ميکرد تا آنکه چند روز قبل از شهادت موسي بن جعفر عليهالسلام از دنيا رفت.
رد وساطت
تاريخ يعقوبي: ج 2 ص 414.
روزهاي زندان همچنان ميگذشت تا آنکه روزي به امام کاظم عليهالسلام گفته شد: آيا ميخواهي براي فلان شخص نامه بنويسي تا برايت نزد هارون وساطت کند؟ حضرت در پاسخ فرمود:
پدرم از پدرانش نقل کرد که پروردگار عزوجل به داود وحي نمود: اي داود، هرکس از بندگانم به يکي از مخلوقاتم غير از من دست آويزد و بر اين عمل اصرار ورزد، کمکهاي آسماني را از او قطع ميکنم و مسير زندگي او را ناهموار خواهم ساخت.
عبادت در زندان
بحارالانوار: ج 48 ص 107، 210. مناقب آل ابيطالب: ج 3 ص 432.
نمازهاي حضرت موسي بن جعفر عليهالسلام در زندان همگان را به حيرت واداشته بود. روزي عبدالله قروي نزد فضل بن ربيع رفت و او را در حالي يافت که از بام زندان داخل آن را مينگريست.
فضل گفت: داخل اين اتاق را نگاه کن و بگو چه ميبيني؟ عبدالله نگاه کرد و گفت: لباسي بر زمين افتاده است. گفت: دقيقتر نگاه کن. او با دقت نگريست و پاسخ داد: مردي در سجده است. فضل پرسيد: او را ميشناسي؟ گفت: نميشناسم!
[ صفحه 24]
فضل گفت: مولاي توست. قروي از ترس جان خود و براي آنکه او را به اشتباه اندازد گفت: چه کسي مولاي من است؟! گفت: مرا نادان خيال کردهاي؟ جواب داد: هرگز! اما من مولايي ندارم!! سپس فضل عبادت شبانهروز حضرت را چنين شرح داد:
او موسي بن جعفر است. هر شب و روز براي ديدنش ميآيم و در همهي حالات او را در سجده ميبينم. او نماز صبح را ميخواند و پس از آن تا طلوع آفتاب تعقيبات را به جا ميآورد.
او شخصي را موکل کرده که اوقات نماز را به اطلاعش برساند. هنگامي که خبر از رسيدن وقت نماز ميدهد بدون نياز به تجديد وضو براي نماز برميخيزد.
پس از طلوع آفتاب به سجده ميرود تا هنگام نماز ظهر و عصر که بدون تجديد وضو براي نماز برميخيزد و معلوم ميشود در سجده نخوابيده است. پس از نماز عصر نيز تا غروب آفتاب به سجده ميرود.
آري، اين برنامهي هميشگي اوست. هنگامي که نماز مغرب و عشا را ميخواند با طعامي که برايش آورده ميشود افطار ميکند. سپس تجديد وضو کرده به سجده ميرود. پس از آن خواب سبکي ميکند و سپس بيدار ميشود و تا طلوع فجر به نماز ميايستد.
عبدالله براي آنکه فضل را متوجه عظمت امام کاظم عليهالسلام کند گفت: «تقوا پيشه کن و دربارهي او عملي انجام مده که نعمت از تو زايل شود. ميداني که هيچ کسي نسبت به اين خانواده حرکت سوئي انجام نداده مگر آنکه نعمت از او گرفته شده است». فضل در تأييد او گفت:
[ صفحه 25]
چندين مرتبه از سوي هارون به من دستور قتل حضرت داده شده اما اطاعت نکردهام. همچنين به آنان فهماندهام که هرگز اين کار را نخواهم کرد حتي اگر مرا به قتل برسانند.
پاسخ به سؤالات هارون
فرج المهموم: ص 107. بحارالانوار: ج 48 ص 145.
هر چند هارون در همهي جهات جز بياحترامي و حرمت شکني نسبت به امام کاظم عليهالسلام کاري انجام نميداد، اما ميدانست علوم آسمان و زمين نزد اين خاندان است.
لذا روزي حضرت را نزد خود طلبيد و سؤالات مهمي دربارهي علم امامت با آن حضرت مطرح کرد و امام عليهالسلام پاسخهاي مفصلي به او داد. هارون گفت: «اي موسي، تو را قسم ميدهم که اين علم را هيچگاه نزد جاهلين ظاهر نکني، که بر تو سخنان ناروا ميگويند! اکنون سؤال ديگري باقي مانده که تو را قسم ميدهم پاسخ آن را نيز برايم بگويي».
حضرت فرمود: بپرس. گفت: به حق قبر و منبر پيامبر و به حق خويشاوندي که تو با پيامبر داري، قسمت ميدهم که بگويي آيا تو بعد از من ميميري يا من پس از تو ميميرم؟ از آن جهت اين سؤال را پرسيدم که تو از علم آن خبر داري! حضرت فرمود:
من پيش از تو از اين دنيا ميروم. هيچگاه دروغ نگفتهام و نميگويم و وفات من بسيار نزديک است.
هارون که از شهادت امام کاظم عليهالسلام مطمئن شده بود گفت: يک سؤال ديگر باقي مانده که بايد پاسخ مرا بدهي! فرمود: بپرس. گفت: به من خبر دادهاند که
[ صفحه 26]
شما ميگوييد: «همهي مسلمانان غلام و کنيز ما هستند و هر کس که ما بر او حقي داريم و آن حق را به ما نرساند مسلمان نيست». آيا اين سخن از شماست؟ حضرت در پاسخ او فرمود:
ما که گفتهايم: «ولايت همهي مردم براي ماست»، يعني «ولايت همهي مردم به عنوان يک مقام الهي براي ماست». اما جاهلان گمان کردهاند منظور از ولايت مالک بودن ما نسبت به مردم است.
آنان خود چنين ادعايي دارند، اما ما سخن خود را از فرمودهي پيامبر عليهالسلام برگرفتهايم که در غدير خم فرمود: «هر کس که من صاحب اختيار اويم اين علي صاحب اختيار اوست». پيامبر عليهالسلام با اين سخن مقام ولايت از طرف خدا را منظور داشت.
با پايان بيانات امام کاظم عليهالسلام که جاي هيچگونه سؤالي را براي هارون باقي نگذاشته بود، حضرت از نزد او بيرون آمد.
نسبت کفر به هارون
تفسير عياشي: ج 2 ص 229، 230. بحارالانوار: ج 48 ص 138.
روزي هارون از امام کاظم عليهالسلام پرسيد: اين دنيا چه دنيايي است؟ حضرت فرمود: «اين دنيا محل فرمانروايي فاسقين است». سپس آيهاي از قرآن را به عنوان شاهد تلاوت نمود:
«به زودي خانهي فاسقين را به شما نشان ميدهم. به زودي از آيات خويش دور ميکنم کساني را که در روي زمين به ناحق تکبر ميورزند و هر آيه و معجزهاي را که ببينند ايمان نميآورند و چون راه هدايت را ببينند آن را پيش نميگيرند و با ديدن گمراهي به سويش ميروند». [1] .
[ صفحه 27]
هارون سؤالهاي ديگري دربارهي دنيا و قيامت پرسيد اما حضرت براي آنکه بفهماند علم اين مطالب در حد او نيست در پاسخ فرمود:
«لم يکن الذين کفروا من اهل الکتاب و المشرکين منفکين حتي تأتيهم البينة»: [2] «کافران از اهل کتاب و مشرکين از سخن خود دست برنميدارند تا آنکه برايشان دليلي بيايد».
هارون گفت: يعني ما کفار هستيم؟! امام کاظم عليهالسلام فرمود:
کفار نيستيد، اما مشمول اين آيه هستيد: «الم تر الي الذين بدلوا نعمة الله کفراً و احلوا قومهم دار البوار»: [3] «آيا ننگريستي به کساني که نعمتهاي خدا را تبديل به کفران کردند و قوم خود را به سراي هلاکت انداختند»؟
آزادي در نيمه شب
بحارالانوار: ج 48 ص 213. عيون اخبار الرضا عليهالسلام: ج 1 ص 73.
از وقايعي که در ايام حبس امام عليهالسلام نزد فضل بن ربيع به وقوع پيوست دستور آزادي حضرت بود که از سوي هارون صادر شد! آن شب فضل در خانهاش خوابيده بود که صداي باز شدن در خانه را شنيد و نگران شد، اما کنيزش گفت: شايد باد در خانه را تکان داده است.
لحظاتي نگذشته بود که در اتاق خواب بدون اجازه باز شد و «مسرور» خادم هارون وارد شد و بدون سلام گفت: امير تو را فرا خوانده است! فضل که از چنين دستوري در نيمه شب هراسيده بود با خود گفت:
[ صفحه 28]
اکنون که مسرور بدون اجازه و بدون سلام داخل اتاق من شد و مرا به سوي هارون خواند، بدون شک مرا براي قتل صدا زده است.
فضل لباس بر تن کرد و همراه مسرور به خانهي هارون رفتند. هنگامي که وارد اتاق شدند کنار تخت رفت و سلام داد و نشست. هارون بدون هيچ مقدمهاي گفت:
به زندان نزد موسي بن جعفر برو و او را آزاد کن و سي هزار درهم و پنج خلعت و مرکبي به او هديه بده. آنگاه موسي را مخير کن بين اينکه نزد ما بماند يا به هر شهري که ميخواهد و دوست دارد برود!
فضل که هر لحظه بر حيرتش افزوده ميشد با تعجب سه مرتبه پرسيد: آيا دستور به آزادي موسي بن جعفر ميدهي؟! هارون گفت: «آري! واي بر تو! آيا ميخواهي عهدم را بشکنم»!؟ فضل پرسيد: کدام عهد!؟ پاسخ داد:
در رختخواب بودم که ناگهان شخص سياهپوستي را ديدم که تا کنون به عظمت او نديده بودم. او روي سينهام نشست و حلقوم مرا گرفت و گفت: چرا موسي بن جعفر را به ظلم و ستم در زندان قرار دادهاي؟ گفتم: قول ميدهم او را آزاد کنم و هدايايي به او بدهم.
آن مرد سياه دربارهي گفتههايم از من عهد و پيمان گرفت و از سينهام برخاست در حالي که نزديک بود روح از کالبدم خارج شود.
فضل براي اجراي دستور هارون برخاست و به زندان رفت. وقتي وارد شد امام عليهالسلام را ديد که به نماز ايستاده است. دقايقي منتظر ماند تا نماز حضرت به پايان رسيد.
[ صفحه 29]
آنگاه سلام داد و دستوري را که هارون لحظاتي پيش گفته بود به حضرت عرض کرد و براي انجام آن اعلام آمادگي کرد. امام کاظم عليهالسلام فرمود: «من احتياجي به خلعت و مرکب و اموال ندارم چرا که حق مردم در آن شريک است». او با نگراني گفت: تو را به خدا قسم ميدهم که هداياي هارون را رد نکني.
حضرت از قسم فضل ناراحت شد و فرمود: «هر کاري دوست داري انجام بده». سپس برخاست و همراه او از زندان خارج شدند. در بين راه فضل بن ربيع پرسيد: يابن رسول الله، چگونه توانستهايد هارون را به اين عمل واداريد؟ امام عليهالسلام فرمود:
شب چهارشنبه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم که به من فرمود: اي موسي، آيا محبوس و مظلوم هستي؟ عرض کردم: آري يا رسولالله.
حضرت سه بار سؤال خود را تکرار نمود و سپس اين آيه را قرائت فرمود: «من نميدانم، شايد اين هشدار من آزموني براي شما و مهلت برخورداري از نعمتها تا مدتي معين است» . [1] .
آنگاه فرمود: فردا و پنجشنبه و جمعه را روزه بگير و هنگام افطار دوازده رکعت نماز بخوان و در هر رکعت يک حمد و دوازده بار توحيد بخوان.
هنگامي که چهار رکعت آن را خواندي به سجده برو. سپس دعايي به من آموخت که در سجده بخوانم. من نيز به دستور جدم پيامبر صلي الله عليه و آله عمل کردم و اينچنين نتيجه گرفتم.
[ صفحه 30]
سکونت در خرابه
عيون اخبارالرضا عليهالسلام: ج 2 ص 74. بحارالانوار: ج 48 ص 215. مدينة المعاجز: ج 6 ص 320.
حضرت از زندان آزاد شد، اما هارون با اهدافي که در نظر داشت محل سکونت امام عليهالسلام را کلبهاي در خرابهاي قرار داد! گويي در شهر بزرگ بغداد اقامتگاهي براي حضرت نبود که بايد در خرابهاي براي اقامت حضرت کلبهاي برپا کنند.
چند روزي از آزادي حضرت ميگذشت اما هارون که نميتوانست آزاد بودن امام عليهالسلام را ببيند فضل بن ربيع را نزد خود صدا زد و در حالي که شمشيري در دست داشت گفت: اي فضل، به خويشاوندي خود با پيامبر سوگند ميخورم که اگر پسر عمويم را اينجا نياوري سر از بدنت جدا کنم.
فضل با تعجب پرسيد: چه کسي را بياورم؟ پاسخ داد: آن مرد حجازي را! پرسيد: کداميک از حجازيها؟! هارون که از سؤال او به تنگ آمده بود با ناراحتي گفت: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب!!
هنگامي که فضل خواست برود هارون گفت: «قبل از رفتن چند نفر جلاد حاضر کن». افراد مورد نظر آورده شدند و فضل به سوي محلي که به عنوان خانهي امام عليهالسلام بود رفت.
خرابهاي که کلبهاي ساخته شده با برگهاي نخل در ميان آن خودنمايي ميکرد، محل سکونت امام عليهالسلام بود. فضل نزديکتر شد و به غلام سياهي که آنجا بود گفت: از مولاي خود اجازه بگير تا نزد او وارد شوم». غلام گفت: داخل شو، او دربان ندارد.
[ صفحه 31]
فضل وارد کلبه شد و ديد غلامي مقابل امام عليهالسلام نشسته و با قيچي پينههاي پيشاني حضرت را که در اثر کثرت سجده ايجاد شده بود برميدارد. او پس از سلام گفت: هارون شما را فرا ميخواند. حضرت فرمود:
هارون با من چه کار دارد؟! آيا سرگرميهايش مرا از ياد او نبرده است؟!
سپس برخاست و همراه فضل به سوي قصر هارون رفتند. در بين راه فضل گفت: خدا تو را رحمت کند! براي مجازات آماده باش!! حضرت فرمود:
آيا با من نيست آن کسي که دنيا و آخرت در دست اوست؟ امروز هارون هرگز نميتواند به من آسيبي برساند ان شاء الله.
وقتي به قصر رسيدند فضل داخل شد تا اجازه بگيرد، اما ديد هارون حيران بر جاي خود ايستاده است. او با ديدن فضل گفت: اي فضل، آيا پسر عمويم را آوردهاي؟ گفت: آري.
سپس با نگراني پرسيد: اميدوارم او را اذيت نکرده باشي؟ گفت: نه، اذيت نکردهام. هارون که وحشت از رفتارش هويدا بود گفت: به او نفهماندهاي که من بر او غضب کرده بودم؟ من در آن هنگام حالتي داشتم که اختيار از کف داده بودم. اکنون او را نزد من بياور.
هارون با ورود حضرت از جا برخاست و امام عليهالسلام را در آغوش گرفت و گفت: مرحبا به پسر عمو و برادرم و وارث من! چه چيز تو را از ديدن ما دور نگاه داشته است؟ فرمود: وسعت پادشاهي تو و محبتي که به مال دنيا داري.
[ صفحه 32]
هارون که بيش از آن گفتگو را صلاح نميديد، دستور داد عطر آوردند و بر لباس امام عليهالسلام زد. سپس لباسي گرانقيمت و دو کيسه پر از سکهي طلا آوردند و آنها را به حضرت داد. امام عليهالسلام فرمود:
به خدا قسم ميخواهم با اين پولها تعدادي از جوانان مجرد آل ابيطالب را به ازدواج يکديگر در بياورم تا نسل آنها قطع نشود، در غير اين صورت هرگز قبول نميکردم.
سپس برخاست و در حالي که از قصر خارج ميشد حمد خدا را بر زبان جاري کرد. با خروج حضرت، فضل بن ربيع که پيش از آن عصبانيت هارون را ديده بود با تعجب از رفتار نرم وي پرسيد: تو ميخواستي او را مجازات کني! پس چه شد که خلعت دادي و به او احترام نمودي؟ هارون پاسخ داد:
اي فضل، هنگامي که تو براي آوردن او رفتي افرادي اتاق مرا محاصره کردند و حربههايي را که در دست داشتند در زمين فرو کردند و گفتند: «اگر فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله را اذيت کني دستور ميدهيم زمين تو را در خود فرو کشد، اما اگر با او خوشرفتاري کني تو را ميبخشيم».
فضل بن ربيع که اقرار هارون را شنيده بود با عجله برخاست و نزد امام کاظم عليهالسلام که در مسير خانه بود آمد و عرض کرد: چه چيزي خوانديد که نظر هارون دربارهي شما تغيير کرد؟ حضرت فرمود: «دعاي جدم علي عليهالسلام را خواندم که براي بازگرداندن بلاست».
[ صفحه 33]
تغيير زندان
الغيبة (طوسي): ص 22. بحارالانوار: ج 48 ص 232. روضةالواعظين: ص 219.
امام عليهالسلام همچنان در زندان فضل بن ربيع به سر ميبرد تا اينکه هارون تصميم جدي بر قتل آن حضرت گرفت و طي فرماني به فضل دستور داد حضرت را به شهادت برساند.
[ صفحه 34]
فضل که از عواقب چنين کاري نگران بود دست نگه داشت و از اجراي اين دستور ابا کرد. هارون با اين کار او نامهاي نوشت و دستور داد مسئوليت زندان حضرت به فضل بن يحيي سپرده شود و گمان داشت فضل بن يحيي درخواست او را انجام خواهد داد.
با نامهي هارون، فضل بن يحيي زندانبان حضرت شد و محل سکونت امام عليهالسلام را در يکي از اتاقهاي خانهاش قرار داد. در طي مدتي که حضرت در حبس فضل بن يحيي بود چندين بار دستور آزادي آمد و چند روزي امام عليهالسلام آزاد و تحت نظر بود، اما بار ديگر حضرت را دستگير و به زندان ميآوردند.
شايعه بر عليه حضرت
اختصاص: ص 54. بحارالانوار: ج 48 ص 121.
هارون از فرصتهاي مختلف استفاده ميکرد تا با هر شايعهاي حضرت را محکوم کند، اما هر بار با دلايل محکمي که از منبع وحي سرچشمه ميگرفت بر جاي خود مينشست.
روزي هارون دستور داد امام عليهالسلام را نزد او بياورند. هنگامي که حضرت را آوردند او با عصبانيت طوماري به سمت امام عليهالسلام انداخت و گفت: «بخوان»! حضرت طومار را برداشت و شروع به خواندن کرد. در آن چنين نوشته بود:
براي موسي بن جعفر از طرف شيعيانش و از راههاي دور پولهايي آورده ميشود. شيعيان معتقدند اين عمل بر آنان واجب است تا روزي که دنيا پايان يابد و زمين و آنچه در آن است به سوي خداوند بازگردد.
[ صفحه 35]
شيعيان معتقدند هر کس زکات را نزد اهلبيت نبرد و در مورد امامت به آنان کمک نکند و بدون اجازهي ايشان حج انجام دهد و بدون اجازهي آنها جهاد کند و غنايم جنگي را به آنان تقديم نکند و امام را بر همهي خلق فضيلت ندهد و اطاعت آنان را مانند اطاعت خدا و رسول واجب نداند، کافر ميگردد و خون و مالش حلال است.
امام کاظم عليهالسلام طومار در دست ايستاده بود و ميخواند و هارون ساکت نشسته بود. پس از دقايقي گفت: «بس است! اکنون اگر دلايلي بر ضد اين نوشتهها داري برايم بگو». حضرت فرمود:
قسم به آن که محمد صلي الله عليه و آله را به نبوت مبعوث کرد هيچ کس به اندازهي درهم و ديناري براي ما به عنوان خراج نياورده است. اما ما آل ابيطالب هديه را قبول ميکنيم، زيرا خداوند هديه را براي پيامبرش حلال کرده است چنان که فرمود: «اگر به من گوشت ران گوسفند هديه دهند قبول ميکنم و اگر به خوردن گوشت دست گوسفند دعوت شدم پاسخ مثبت ميدهم».
تو ميداني که ما در چه مضيقهاي هستيم و دشمنان ما بسيار هستند. همچنين پيشينيان خمسي که قرآن برايمان قرار داده بود از ما گرفتند. اکنون زندگي بر ما سخت گشته و صدقه نيز بر ما حرام است و خداوند خمس را به جاي آن قرار داده است، و لذا ما مجبور به قبول هديه شدهايم.
هارون با پايان سخن امام عليهالسلام، لحظاتي سکوت کرد و سپس گفت: سؤالي از تو ميپرسم که اگر پاسخ مرا دادي ميفهمم به من راست ميگويي و تو را آزاد ميکنم و آنچه که دربارهات گفته شده را به ديدهي قبول نمينگرم.
[ صفحه 36]
حضرت پاسخ داد: آنچه بدانم جواب خواهم داد. پرسيد: چرا شيعيان را نهي نميکنيد از اينکه به شما بگويند: يابن رسولالله! زيرا شما فرزندان علي و فاطمه هستيد و فرزند از نظر نسب به پدر مربوط ميگردد نه مادر!
فرمود: مرا پاسخ اين سؤال معاف بدار. هارون که گمان داشت حضرت براي اين سخن دليلي ندارد گفت: «هرگز! بايد پاسخ دهي». امام عليهالسلام پرسيد: آيا از گزند تو در امان هستم؟ گفت: آري. حضرت فرمود:
«و وهبنا له اسحاق و يعقوب کلاً هدينا و نوحاً هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و کذلک نجزي المحسنين و زکريا و يحيي و عيسي»: [1] .
«اسحاق و يعقوب را به او داديم و همه را هدايت کرديم و نوح را قبل از او هدايت کرديم. از نسل او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون است. اينچنين نيکوکاران را اجر ميدهيم. زکريا و يحيي و عيسي هم از نسل اويند». اکنون بگو پدر عيسي کيست؟
هارون گفت: عيسي پدر نداشته و خداوند او را با علم خويش خلق کرده است. حضرت فرمود: «اکنون بنگر که عيسي در سخن خداوند از نظر نسب به پيامبران قبل از خود از طريق مريم عليهاالسلام نسبت داده شده است. به همين صورت نيز انتساب ما به پيامبر صلي الله عليه و آله از طريق حضرت زهرا عليهاالسلام است».
هارون که از اين دليل محکم شگفتزده شده بود گفت: اي موسي، دليل ديگري بياور. حضرت به اين مطلب اشاره نمود که طبق آيهي مباهله علي بن ابيطالب عليهالسلام نفس پيامبر صلي الله عليه و آله است و در نتيجه نسل او نسل پيامبر صلي الله عليه و آله خواهد بود. در اين باره فرمود:
[ صفحه 37]
همه ميدانند که روز مباهله در زير عبا غير از پيامبر و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهمالسلام نبود. خداوند نيز آيه نازل نمود: «فمن حاجک فيه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم»: [2] «هر کس در اين باره با تو مخاصمه کند بعد از آنچه از علم نزد تو آمده، بگو بياييد پسرانمان را و پسرانتان را، و زنانمان را و زنانتان را، و نفس خود را و نفس خودتان را دعوت کنيم». منظور از پسرانمان حسن و حسين عليهماالسلام و زنانمان فاطمه زهرا عليهاالسلام و نفس خودمان علي بن ابيطالب عليهالسلام است.
سپس هارون گفت: «مايلم براي من کلام مختصري بنويسي که اصل و فروعي داشته باشد و تفسير آن قابل فهم باشد، و تمام آن از شنيدههايت از پدرت جعفر بن محمد باشد». حضرت پاسخ مثبت داد و مطالب مفصلي براي او نگاشت.
ترس هارون در خواب
بحارالانوار: ج 48 ص 219. عيون اخبارالرضا عليهالسلام: ج 1، ص 93.
شبهاي ظلماني زندان با ظلم هارون انتهايي نداشت. امام کاظم عليهالسلام شبي در زندان وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند و سپس چنين دعا نمود:
مولاي من، مرا از زندان هارون نجات ده و از دست او خلاصم کن. اي رها کنندهي درخت از بين شن و گل و آب، اي رها کنندهي شير از بين آلودگيها و خون، اي رها کنندهي طفل از رحم، اي رها کنندهي آتش از بين آهن و سنگ، اي رها کنندهي روح از بين امعاء و احشاء، مرا از ظلم هارون رها نما.
[ صفحه 38]
با دعاي حضرت، شخصي سياه پوست در رؤيا بر هارون ظاهر شد و با شمشيري در دست بالاي سرش ايستاد و گفت: اي هارون، موسي بن جعفر را آزاد کن وگرنه با همين شمشير گردنت را ميزنم.
هارون با وحشت از خواب بيدار شد و دربان را صدا زد و گفت: «به زندان برو و موسي بن جعفر را آزاد کن». زندانبان با ابلاغ اين دستور حضرت را آزاد کرد و نزد هارون آورد. او پرسيد: تو را به خدا قسم ميدهم که آيا در نيمهي اين شب دعايي خواندي؟ فرمود: آري.
گفت: چه کردي؟ فرمود: وضو گرفتم و چهار رکعت نماز خواندم و رو به آسمان عرض کردم: مرا از شر هارون و گفتارش رهايي ده...
هارون گفت: «خداوند دعاي تو را مستجاب نمود». سپس سه خلعت هديه داد و سوار مرکب نموده حضرت را با احترام به خانهاي فرستاد و دستور داد هر پنجشنبه به قصر او بيايد.
خرماي مسموم
عيون اخبار الرضا عليهالسلام: ج 1 ص 100. بحارالانوار: ج 48 ص 222.
هر روز که ميگذشت بر عزت و احترام امام کاظم عليهالسلام در دربار هارون افزوده ميشد و باعث نگران