گزارش لحظه به لحظه از شهادت امام کاظم (ع)

سلام اي عزيز دور از وطن، که تو را به اجبار از قبر جدت پيامبر صلي الله عليه و آله جدا کردند و به زندان بردند. سلام بر سفر بي بازگشت تو، که معجزات آن چراغ راه هدايت مردم براي هميشه‏ي تاريخ شد. سلام بر تو در سال‏هاي طولاني اسارتت، که چشم خاندان تو به راه آمدنت اشک‏ها ريخت. سلام بر تو آنگاه که زير زنجير گران در سياهچال‏هاي هارون، مناجات‏هايت دشمن را مبهوت کرد. سلام بر جنازه‏ي مطهر تو که دشمنت بر سر آن نداي جسارت داد، اما شيعيانت به پاس حرمت تو با پاي برهنه به استقبالت آمدند.
بازدید : 3809
زمان تقریبی مطالعه : 42 دقیقه
تاریخ : 03 خرداد 1393
گزارش لحظه به لحظه از شهادت امام کاظم (ع)

مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
 




اکنون که 1246 سال از روزهاي پردرد و اندوه امام کاظم عليه‏السلام مي‏گذرد، بر ما شيعيان لازم است ماجراي آن مصيبت عظمي را بدانيم و از عاملان آن ابراز انزجار نماييم. 
در کتاب حاضر گزارشي به صورت لحظه به لحظه با تمام جزئيات شهادت حضرت موسي بن جعفر عليه‏السلام در قالب داستاني تقديم مي‏شود؛ تا بدانيم نخستين اقدام براي دستگيري حضرت از کجا آغاز شد و چه مسيري طي شد تا آن حضرت به زندان بصره و بغداد آورده شد، و چه معجزاتي در طول حبس از حضرت ظهور يافت و شهادت امام عليه‏السلام چگونه به وقوع پيوست. 
آنچه پيش روي شماست جمع‏بندي و تدوين ماجراي شهادت امام کاظم عليه‏السلام در 5 مرحله است، که با مراجعه به کليه‏ي منابع مربوط به موضوع تنظيم گرديده، و حتي يک کلمه به عنوان تخيل آورده نشده است. 
يا موسي بن جعفر، امروز به زيارت کاظمين تو مي‏آييم، تا بر پاي خونينت بوسه‏اي زنيم و بدن مطهرت را بر روي چشمان تشييع کنيم. به اميد روزي که منتقم آل محمد عليهم‏السلام مجريان آن روزهاي سياه را به محاکمه کشد.
محمدرضا انصاري 
قم، سالروز شهادت امام کاظم عليه‏السلام 
25 رجب 1428، 18 مرداد 1386
 
[ صفحه 7]
وداع با مدينه
هارون با محکم کردن پايه‏هاي حکومت خود به فکر افتاد امام موسي بن جعفر عليه‏السلام را دستگير کرده به بغداد بياورد، تا در مقر حکومتي بيشتر مراقب ارتباطات حضرت باشد. 
او براي فريب مردم، با رفتارهاي ضد و نقيض حضرت را از مدينه دستگير و مخفيانه به سوي بصره فرستاد. هر چند هارون بر قطع ارتباط مردم با امام کاظم عليه‏السلام تأکيد کرده بود اما انوار امامت در طول سفر راهنماي مردم بود.
راه طولاني مدينه تا بصره طي شد و امام عليه‏السلام در حبس حاکم بصره مورد اهانت‏هاي بيشرمانه‏ي دشمن قرار گرفت.
پيشگويي درباره‏ي زندان
وفيات الائمة عليهم‏السلام، ص 249.
سال 179 قمري آبستن حادثه‏اي بود که شيعيان را تحت تأثير قرار داد. در آن سال امام کاظم عليه‏السلام به يکي از اصحاب فرمود: 
 
[ صفحه 8]
 
من امسال دستگير خواهم شد و پس از من پسرم علي (امام رضا عليه‏السلام) امام است که همنام علي بن ابي‏طالب و علي بن حسين عليهماالسلام است. او تا چهار سال پس از هارون سخن نخواهد گفت. چهار سال که گذشت از او هر چه مي‏خواهي سؤال کن که پاسخ تو را خواهد داد.
نقشه‏ ي هارون در مدينه
تهذيب الکمال: ج 29 ص 44 ح 6247. بحارالانوار: ج 48 ص 213، 232. تقويم الشيعة: ص 385. الغيبة (طوسي): ص 22. روضةالواعظين: ص 215، 218، 220. عيون اخبار الرضا عليه‏السلام، ج 1، ص 73.
از اين پيشگويي امام کاظم عليه‏السلام چند ماهي نگذشته بود که هارون به قصد عمره از بغداد به سوي مکه حرکت کرد، و در ماه رمضان سال 179 قمري به مکه رسيد و اعمال عمره را انجام داد و از آنجا رهسپار مدينه شد. 
در مدينه همراه عده‏اي از ملازمان به حرم پيامبر عليه‏السلام آمد و مقابل قبر آن حضرت ايستاد و با تکبر خاصي گفت: السلام عليک يا رسول‏الله، سلام بر تو اي پسر عمو!! 
از تفاخر هارون لحظه‏اي نگذشته بود که حاضران با صداي حضرت موسي بن جعفر عليه‏السلام به خود آمدند که فرمود: السلام عليک يا رسول‏الله، سلام بر تو اي پدر! 
هارون که انتظار چنين عکس‏العملي را نداشت با چهره‏اي تيره از خشم لب فرو بست. چند روزي گذشت تا آنکه شب بيستم شوال دوباره کنار قبر پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و با نقشه‏اي حساب شده پرده از توطئه‏ي خود برداشت. او خطاب به پيامبر صلي الله عليه و آله چنين گفت: 
 
[ صفحه 9]
 
يا رسول‏الله، کاري مي‏خواهم انجام دهم که پيشاپيش درباره‏ي آن از تو معذرت مي‏خواهم! من تصميم گرفته‏ام موسي بن جعفر را دستگير کرده به زندان افکنم، چرا که او مي‏خواهد بين امت تو تفرقه اندازد و درگيري و خونريزي بين آنان ايجاد کند! 
سپس به مأموران دستور داد هنگام صبح امام کاظم عليه‏السلام را دستگير کرده نزد او بياورند.
دستگيري در حرم پيامبر
بحارالانوار: ج 48، ص 221. عيون اخبار الرضا عليه‏السلام: ج 1 ص 82. تقويم الشيعة: ص 385.
روز بيستم شوال سال 179 هجري نگراني شيعيان هر لحظه بيشتر مي‏شد و در انتظار حادثه بودند. هنگامي که حضرت کنار قبر شريف پيامبر صلي الله عليه و آله به نماز ايستاده بود فضل بن ربيع مأموران را سراغ امام کاظم عليه‏السلام فرستاد. 
دستور هارون چنان شديد بود که مأموران توجهي به حرمت قبر پيامبر صلي الله عليه و آله و مراعات حال نماز نکردند و با وقاحت تمام نماز امام عليه‏السلام را قطع کردند و حضرت را دستگير نمودند.
در حالي که موسي بن جعفر عليه‏السلام را مي‏بردند با نگاهي به قبر جدش رسول‏الله صلي الله عليه و آله عرضه داشت: يا رسول‏الله، از ظلم‏هايي که به من مي‏شود و مرا مورد ستم قرار مي‏دهند به تو پناه مي‏برم. 
با سر و صداي مأموران و به دنبال خبر ديشب، عده‏اي در مسجد جمع شده بودند. مردم با ديدن صحنه‏هاي پيش آمده مي‏گريستند اما از ترس هارون قادر به هيچ اقدام و عکس‏العملي نبودند. 
 
[ صفحه 10]
انتقال امام از مدينه
کافي: ج 1، ص 381. عيون اخبارالرضا عليه‏السلام ج 1، ص 82. بحارالانوار: ج 48 ص 221، 246.
با چنين شرايطي حضرت را از مقابل ديدگان مردم از حرم پيامبر صلي الله عليه و آله نزد هارون بردند. او با ديدن امام عليه‏السلام گستاخي کرد و به آن حضرت ناسزا گفت و سخنان ناروايي بر زبان جاري کرد. 
سپس هارون هدف خود را که تبعيد امام عليه‏السلام بود اعلام کرد، و به همين جهت زماني را براي وداع حضرت با خانواده تعيين نمود. در آن فرصت امام عليه‏السلام آخرين گفتگوها را با اهل بيت خويش کرد و با آنان خداحافظي نمود. 
آنگاه به فرزندش امام رضا عليه‏السلام سفارش کرد تا هنگامي که زنده است در راهروي منتهي به در منزل بخوابد تا اهل خانه احساس امنيت و آرامش کنند. 
اکنون که اولين مرحله از نقشه‏ي هارون اجرا شده بود او در فکر مراحل بعدي بود. طبق برنامه بايد امام عليه‏السلام را به صورتي از مدينه خارج مي‏کرد که هيچ کس متوجه نشود حضرت به کدام شهر برده شده است. 
براي اجراي اين نقشه هارون دو محمل براي انتقال امام عليه‏السلام از مدينه آماده کرد. اولين محمل نيمه‏ي شب و مخفيانه همراه «حسان سروي» به طرف بصره به راه افتاد، تا در آنجا عيسي بن جعفر حاکم بصره عهده‏دار زندان امام عليه‏السلام شود و حضرت مدتي در حبس او باشد. 
دومين محمل را به صورت علني همراه عده‏اي به طرف کوفه فرستاد تا مردم گمان کنند هارون امام عليه‏السلام را با احترام به سوي محل حکومت خويش در عراق مي‏برد. 
 
[ صفحه 11]
نامه براي امام رضا
عيون اخبار الرضا عليه‏السلام: ج 2 ص 36.
يکي از اصحاب مي‏گويد: من از بصره خارج شده بودم و به سوي مدينه مي‏رفتم. در بين راه امام کاظم عليه‏السلام را ديدم که به بصره برده مي‏شد. 
حضرت مرا صدا زد و هنگامي که خدمتش رسيدم نامه‏اي داد که به مدينه ببرم. پرسيدم: فدايت شوم، اين نامه را به چه کسي بدهم؟ فرمود: «به پسرم علي (امام رضا عليه‏السلام) بده. او وصي من است و امور من در اختيار اوست».زندان بصره
روضة الواعظين: ص 218، 220. عيون اخبارالرضا عليه‏السلام: ج 1 ص 85. الغيبة (طوسي): ص 22. بحارالانوار: ج 48 ص 221، 232.
مسير مدينه تا بصره طي شد و محمل امام عليه‏السلام روز هفتم ذي الحجة سال 179 قمري به بصره رسيد و به قصر عيسي بن جعفر برده شد. با ورود محمل به شهر همه فهميدند چه کسي در آن است، زيرا مقابل ديدگان مردم حضرت را وارد قصر کردند و ديگر ابايي از اعلان عمومي دستگيري امام عليه‏السلام نداشتند. 
زنداني در قصر عيسي جايگاه امام عليه‏السلام شد و درب زندان به روي حضرت قفل گرديد و فقط براي وضو و آوردن غذا باز مي‏شد. پس از چند ماه هارون نامه‏اي به عيسي نوشت و رسماً دستور قتل امام عليه‏السلام را به او داد. 
او که انتظار چنين دستوري را نداشت، مشاوران و معتمدين خويش را فراخواند تا درباره‏ي نامه‏ي هارون مشورت کنند. آنها پيشنهاد کردند عيسي از انجام اين فرمان دست نگه دارد، و در اين باره نامه‏اي به هارون بنويسد. 
 
[ صفحه 12]
 
اين بود که عيسي نامه‏اي براي هارون فرستاد و با آوردن بهانه‏هايي اعلام کرد حاضر به انجام چنين دستوري نيست. متن نامه چنين بود: 
مدت حبس موسي بن جعفر نزد من بسيار شده است. در اين يک سال مراقب او بودم و جاسوس گذاشتم اما شنيده نشد که بر عليه تو يا من نفرين کند و ما را به بدي ياد کند. 
اکنون موسي بن جعفر را از من تحويل بگير و به هر کسي مي‏خواهي بده تا در حبس او باشد و يا او را آزاد کن. من بسيار تلاش کردم بر عليه او دليلي پيدا کنم اما موفق نشدم. 
هميشه از او چنين مي‏شنوم که براي خويش طلب رحمت و مغفرت مي‏کند. اينک او را به هر کس که مي‏خواهي تسليم نما که من نزد خداوند از حبس وي احساس گناه مي‏کنم.
ديدار شيعيان در بصره
قرب الاسناد: ص 174. بحارالانوار: ج 48 ص 47.
طي مدت حبس بعضي از اصحاب و شيعيان با حضرت ديدار مي‏کردند. حماد بن عيسي از اصحاب معروف حضرت مي‏گويد: هنگامي که امام کاظم عليه‏السلام در بصره بود نزد حضرت رفتم و عرض کردم: «فدايت گردم، از خدا بخواه که به من خانه و همسر و فرزند و خدمتکاري عطا فرمايد و هر سال حج روزي نمايد». حضرت دست‏ها را به سوي آسمان بلند کرد و عرضه داشت: 
پروردگارا، بر محمد و آل محمد صلوات بفرست و به حماد بن عيسي خانه و همسر و فرزند و خدمتکار و پنجاه سال حج عطا فرما.
 
[ صفحه 13]
 
هنگامي که حضرت پنجاه سال را بر زبان آورد دانستم که بعد از آن پنجاه سال بيشتر زنده نيستم. اکنون چهل و هشت حج بجا آورده‏ام و خانه و همسر و پسر و خدمتکار دارم. 
حماد پس از چهل و هشت حج دو سال ديگر به حج رفت و سال آخر هنگام بازگشت در جحفه سيلي جاري شد و آن مرد بزرگ در امواج سيل غرق گرديد و از دنيا رفت.
اقرار نصراني
عيون اخبار الرضا عليه‏السلام: ج 2 ص 82.
حاکم بصره کاتبي نصراني به نام «فيض» داشت که قبلاً از مقامات دربار عباسي بود. او که شاهد حبس امام کاظم عليه‏السلام بود درباره‏ي ظلم‏هايي که به حضرت مي‏شد مي‏گويد: 
اين مرد صالح ايامي که محبوس بود آنقدر سخنان ناروا شنيد و اعمال پست ديد، که هرگز احتمال اينگونه زنداني را نمي‏داد. 
 
[ صفحه 15]
انتقال امام از بصره
الهداية الکبري: ص 271 - 276. بحارالانوار: ج 48 ص 220، 232. عيون اخبار الرضا عليه‏السلام: ج 1 ص 95. روضةالواعظين: ص 218، 220. الانوار البهية: ص 194.
هارون افرادي را به بصره فرستاد تا حضرت را از مسير دجله با کشتي به بغداد بياورند. او با اين دستور دو هدف را در نظر داشت: يکي اينکه حضرت کمترين تماس را با مردم داشته باشد، و ديگر آنکه هرگز امام عليه‏السلام از مسير کوفه که مقر شيعيان بود عبور داده نشود. 
روز بيست و هفتم رجب سال 180 قمري مقارن روز مبعث، با گذشت هشت ماه از حبس امام کاظم عليه‏السلام در بصره، آن حضرت را با کشتي از مسير رود دجله به سمت بغداد حرکت دادند. 
 
[ صفحه 16]

معجزه‏ي امام در ميان دجله
کشف‏الغمة: ج 3 ص 32. 
دو کشتي در ميان آب‏ها حرکت مي‏کردند که يکي حامل امام کاظم عليه‏السلام بود و ديگري حامل عروس و دامادي بود و اهل آن کشتي جشن گرفته پايکوبي مي‏کردند. حضرت از اطرافيان پرسيد: اين سر و صدا از کجا مي‏آيد؟ گفتند: در آن کشتي عروسي است و جمعيت شادماني مي‏کنند. 
همچنان که پيش مي‏رفتند در نزديکي شهر مدائن آب‏هاي آرام دجله تبديل به امواج خروشان شد و لحظاتي بعد فريادي از کشتي حامل عروس و داماد برخاست. حضرت از مأموران سؤال کرد: اين فرياد چه بود؟ پاسخ دادند: 
عروس به عرشه‏ي کشتي رفته تا از آب دريا بردارد و در اين حال دستبند طلايش ميان آبها افتاده است. 
امام عليه‏السلام فرمود: «کشتي را متوقف کنيد و به ناخداي آنان نيز بگوييد کشتي را متوقف کند». هر دو کشتي به دستور حضرت ايستاد. سپس امام کاظم عليه‏السلام به عرشه آمد و بر آن تکيه داد و کلماتي آهسته بر زبان جاري ساخت و سپس فرمود: به ناخداي آن کشتي بگوييد داخل آب برود و دستبند را بردارد! 
همه با ناباوري به آبهاي دجله مي‏نگريستند که موج‏هاي بلند از هر سوي آن برمي‏خاست، اما با تعجب ديدند در ميان امواج متلاطم دستبندي افتاده که آب کمي روي آن را گرفته و به راحتي در دسترس است. 
ناخدا داخل آب شد و دستبند را برداشت و دوباره به کشتي بازگشت. امام کاظم عليه‏السلام به او فرمود: «دستبند را به عروس بده و بگو که حمد و سپاس پروردگار را بجا آورد». سپس کشتي‏ها به حرکت درآمدند و مسير خود را ادامه دادند تا به بغداد رسيدند. 
 
[ صفحه 17]

استقبال در بغداد
الهداية الکبري: ص 218، 220.
پس از چند ماه حبس اهانت‏ آميز در بصره، اکنون که امام کاظم عليه‏السلام به مرکز حکومت وارد مي‏شد هارون برنامه‏ي استقبال عظيمي پيش‏بيني کرد، و دستور داد وسايل استراحت کامل براي حضرت فراهم آورند. 
او محل سکونت امام عليه‏السلام را در قصر خود قرار داد و به همه‏ي مردم و دولتمردان دستور داد به مدت سه روز با لباس رسمي براي سلام و عرض ادب بيايند! 
جايگاهي را که براي نشستن حضرت و هارون آماده شده بود زينت کردند و هارون بر تخت نشست و عبايي بر دوش انداخت و تاج بر سر گذاشت و قرآن را پيش روي خود قرار داد. 
امين و مأمون دو پسر هارون با زره و شمشير و کمربند کنار تخت ايستادند، و بني هاشم در دو طرف مجلس صف بستند. پس از بني‏هاشم وزيران و سپس کاتبان دربار ايستادند. 
پس از آنها خدمتکاران مخصوص بودند و سپس فرماندهان لشکر طبق مقام‏هايشان صف کشيدند. آنقدر مردم آمده بودند که ازدحام جمعيت تا خيابان‏هاي خارج از قصر رسيده بود. 
حضرت سوار بر الاغي شد و در حالي که سه نفر از شيعيان جلوتر حرکت مي‏کردند وارد قصر شد و به طرف جايگاه آمد. برخلاف مرسوم از سوي هارون اجازه رسيد که حضرت در حال سواره تا داخل مجلس و نزديکي تخت آورده شود. 
 
[ صفحه 18]
 
امام عليه‏السلام سوار بر مرکب از مقابل افراد حاضر مي‏گذشت و همه سلام رسمي مي‏دادند تا آنکه حضرت وارد مجلس شد. هارون به پسرانش امين و مأمون دستور داد: «به استقبال پسر عمويتان برويد»! 
هر دو به سرعت در حالي که به عنوان يک رسم شمشيرها را بر زمين مي‏کشيدند، به سوي مرکب حضرت آمدند و مقابل امام کاظم عليه‏السلام خم شدند و زانوي حضرت را بوسيدند! سپس برخاستند و همراه حضرت به سوي تخت حرکت کردند. 
در اين حال هارون اشاره‏اي به امام عليه‏السلام کرد اما حضرت اعتنايي به او ننمود و از مرکب پياده شد و به تخت نزديک شد. به محض آنکه حضرت پاي بر تخت گذاشت هارون برخاست و امام عليه‏السلام را در آغوش گرفت. 
سپس او را کنار خود نشانيد و اظهار خوشنودي کرد؛ اما لحظاتي نگذشته بود که برخورد متناقضي را آغاز کرد و از حضرت خواست جايگاه را ترک کند! او به حضرت گفت: 
در مراسم استقبال و ملاقات عمومي و رسمي حرکتي از تو ديدم که خوشايند نبود! اي پسر عمو، امروز بيش از اين بر تخت منشين!! 
با سخن هارون حضرت از جا برخاست و از تخت پايين آمد. هارون به پسرانش و همچنين بني‏هاشم دستور داد مقابل امام عليه‏السلام حرکت کنند تا هنگامي که حضرت سوار بر مرکب شود. 
مرکب را به همانجايي که امام عليه‏السلام پياده شده بود آوردند و حضرت سوار شد و در حالي که اين بار فقط بني‏هاشم مقابل امام عليه‏السلام بودند به سوي در خروجي به راه افتادند. 
 
[ صفحه 19]
بوسه بر پاي امام
بحارالانوار: ج 48 ص 109.
در نخستين روزهايي که حضرت در بغداد سکونت يافته بود و هارون هنوز دسيسه‏هاي خود را آغاز نکرده بود، «هشام بن ابراهيم عباسي» نزد امام کاظم عليه‏السلام آمد و عرض کرد: آقاي من، براي فضل بن يونس [1]  نامه‏اي بنويسيد و از او بخواهيد مشکل مراحل نمايد. 
حضرت بدون آنکه نامه بنويسد برخاست و سوار بر مرکب شد و به خانه‏ي فضل بن يونس رفت. با حضور حضرت بر در خانه‏ي فضل، غلام او اين خبر را برايش برد و گفت: موسي بن جعفر عليه‏السلام بر در خانه‏ات آمده است! 
فضل که هرگز گمان نمي‏کرد چنين حرفي حقيقت داشته باشد با حيرت گفت: «اگر راست بگويي در راه خدا آزاد هستي و اگر دروغ گفته باشي بلايي سخت بر سرت مي‏آورم»! سپس دوان دوان از خانه بيرون آمد و ديد امام عليه‏السلام منتظر ايستاده است. 
او که انتظار اين صحنه را نداشت طاقت نياورد و خود را بر پاي حضرت انداخته مي‏بوسيد. سپس درخواست کرد امام عليه‏السلام وارد خانه شود. هنگامي که حضرت وارد شد به فضل فرمود: درخواست هشام بن ابراهيم را انجام بده. 
فضل درخواست هشام را انجام داد و سپس عرضه داشت: «آقاي من، غذا آماده است. اگر افتخار دهيد نزد من طعامي ميل کنيد». حضرت قبول کرد و فضل دستور آوردن سفره را داد. 
 
[ صفحه 20]

از احترام تا بازداشت
الهدايةالکبري: ص 271- 276. بحارالانوار: ج 48 ص 220، 232، عيون اخبار الرضا عليه‏السلام: ج 1، ص 95. روضةالواعظين: ص 218، 220.
چند روزي احترام رسمي نسبت به امام عليه‏السلام در دربار حکومتي برقرار بود تا آنکه هارون خباثت خود را آشکار کرد و ارتباط مردم را قطع نمود و حضرت را در اتاقي محبوس کرد و فضل بن ربيع را عهده‏دار زندان امام عليه‏السلام قرار داد. 
روزها و شب‏ها مي‏گذشت اما خبري از آزادي نبود و امام عليه‏السلام در اتاقي که زنداني بود شبانه‏روز را به عبادت مي‏گذرانيد. بعضي روزها هارون بالاي بامي که مشرف به زندان بود مي‏آمد و از آنجا داخل را مي‏نگريست و حضرت را در حال سجده مي‏ديد.
روزي با تعجب به فضل گفت: اين لباس چيست که هر روز در آنجا مي‏بينم؟ او پاسخ داد: 
آنچه مي‏بيني لباس نيست! آن موسي بن جعفر است که هر روز پس از طلوع آفتاب تا غروب در سجده و راز و نياز به سر مي‏برد. 
هارون گفت: او از عابدان بني‏هاشم است. فضل با تعجب پرسيد: پس چرا وي را اينگونه در زندان و در مضيقه و سختي قرار داده‏اي؟ گفت: «هرگز امکان آزادي او وجود ندارد و بايد در حبس باشد»!
توبه‏ي کنيز در زندان
مناقب آل ابي‏طالب: ج 3 ص 414. بحارالانوار: ج 48 ص 238.
يکي از جالب‏ترين ماجراهاي زندان روزي بود که هارون براي مقاصد شوم خود کنيزي ميان سال و زيبا به حضرت موسي بن جعفر عليه‏السلام هديه کرد. 
 
[ صفحه 21]
 
امام عليه‏السلام با ديدن کنيز به مأموري که او را آورده بود فرمود: نزد هارون بازگرد و به او بگو: «بل أنتم بهديتکم تفرحون»: [1]  «بلکه شما به هديه‏ي خود شادمان هستيد». من نيازي به اين و مانند اين ندارم. هنگامي که سخن حضرت به هارون گفته شد، از شدت ناراحتي گفت: 
نزد او بازگرد و بگو: «دستگيري و حبس تو با رضايت خودت نبوده است». آنگاه کنيز را نزد او بگذار و بازگرد. 
مأمور به زندان بازگشت و کنيز را همراه خود آورد و دستور را اعلام کرد و رفت. ساعاتي نگذشته بود که هارون يکي از خدمتکاران را فرستاد تا به زندان برود و از کنيز و امام عليه‏السلام خبري بياورد. 
آن شخص به زندان رفت و بازگشت و چنين خبر آورد که کنيز به سجده افتاده و سر از خاک برنمي‏دارد و اين ذکر را بر لب دارد: «قدوس، سبحانک سبحانک». 
هارون با تعجب گفت: «به خدا قسم موسي بن جعفر با سحر خود او را مسحور کرده است. کنيز را نزد من بياوريد». هنگامي که او را آوردند ديدند چشم به آسمان دوخته و مي‏لرزد. هارون پرسيد: چرا اينگونه شده‏اي؟ کنيز پاسخ داد: 
اتفاقي که برايم افتاده رويدادي جديد است. من نزد او ايستاده بودم و او دائم در نماز بود. حتي هنگامي که نمازش تمام مي‏شد رويش را به سوي ديگري برمي‏گرداند و تسبيح و تقديس مي‏گفت. 
 
[ صفحه 22]
 
به او گفتم: آقاي من، آيا خواسته‏اي داري تا برايت انجام دهم؟ پاسخ داد: من چه خواسته‏اي مي‏توانم از تو داشته باشم؟ عرض کردم: من نزد تو آمده‏ام که همه‏ي نيازهاي تو را پاسخگو باشم. 
فرمود: پس اينان چه کاره‏اند؟ من به سويي که او اشاره کرده بود نگريستم و باغ پر گل و بي‏انتهايي ديدم. در آن باغ جايگاه هايي با فرش‏هاي رنگارنگ و حرير بود. 
بر روي آن فرش‏ها غلامان و کنيزاني نشسته بودند که مانند سيماي آنان و لباس‏هايشان نديده بودم. آنها حريرهاي سبز بر تن داشتند و زينت‏هايشان اکليل و درّ و ياقوت بود.
به دست‏هاي آنان نگريستم و ظرف‏ها و پارچه‏ها و انواع غذاها را در دست‏هايشان ديدم. با ديدن آن منظره‏ها به سجده افتادم و سر بلند نکردم تا هنگامي که مأمور تو مرا از سجده بلند کرد و ديدم در همان زندان هستم. 
هارون با شنيدن ماجرا گفت: اي زن خبيث، من گمان دارم تو در سجده خوابيده بودي و اين صحنه‏ها را در رؤيا ديده‏اي؟ کنيز گفت: «به خدا قسم هرگز اينگونه نيست! زيرا با ديدن عظمت آن صحنه‏ها به سجده افتادم». 
با شنيدن اين سخنان هارون دستور داد او را زنداني کنند و گفت: اين سخنان را هيچ کس از او نشنود. او را به زندان بردند و ديدند در آنجا هم به نماز ايستاده است. هنگامي که علت نماز خواندنش را پرسيدند گفت: آن بنده‏ي صالح را ديدم که اين گونه عمل مي‏کرد.
وقتي از ماجراي آن روز سؤال کردند پاسخ داد: هنگامي که نزد او بودم کنيزاني مرا صدا زدند و گفتند: «از بنده‏ي صالح دور شو تا ما نزد او وارد شويم، که 
 
[ صفحه 23]
 
تو براي او نيستي بلکه ما براي او هستيم». آن زن همچنان در زندان عبادت مي‏کرد تا آنکه چند روز قبل از شهادت موسي بن جعفر عليه‏السلام از دنيا رفت.
رد وساطت
تاريخ يعقوبي: ج 2 ص 414.
روزهاي زندان همچنان مي‏گذشت تا آنکه روزي به امام کاظم عليه‏السلام گفته شد: آيا مي‏خواهي براي فلان شخص نامه بنويسي تا برايت نزد هارون وساطت کند؟ حضرت در پاسخ فرمود: 
پدرم از پدرانش نقل کرد که پروردگار عزوجل به داود وحي نمود: اي داود، هرکس از بندگانم به يکي از مخلوقاتم غير از من دست آويزد و بر اين عمل اصرار ورزد، کمک‏هاي آسماني را از او قطع مي‏کنم و مسير زندگي او را ناهموار خواهم ساخت.
عبادت در زندان
بحارالانوار: ج 48 ص 107، 210. مناقب آل ابي‏طالب: ج 3 ص 432. 
نمازهاي حضرت موسي بن جعفر عليه‏السلام در زندان همگان را به حيرت واداشته بود. روزي عبدالله قروي نزد فضل بن ربيع رفت و او را در حالي يافت که از بام زندان داخل آن را مي‏نگريست. 
فضل گفت: داخل اين اتاق را نگاه کن و بگو چه مي‏بيني؟ عبدالله نگاه کرد و گفت: لباسي بر زمين افتاده است. گفت: دقيق‏تر نگاه کن. او با دقت نگريست و پاسخ داد: مردي در سجده است. فضل پرسيد: او را مي‏شناسي؟ گفت: نمي‏شناسم! 
 
[ صفحه 24]
 
فضل گفت: مولاي توست. قروي از ترس جان خود و براي آنکه او را به اشتباه اندازد گفت: چه کسي مولاي من است؟! گفت: مرا نادان خيال کرده‏اي؟ جواب داد: هرگز! اما من مولايي ندارم!! سپس فضل عبادت شبانه‏روز حضرت را چنين شرح داد: 
او موسي بن جعفر است. هر شب و روز براي ديدنش مي‏آيم و در همه‏ي حالات او را در سجده مي‏بينم. او نماز صبح را مي‏خواند و پس از آن تا طلوع آفتاب تعقيبات را به جا مي‏آورد. 
او شخصي را موکل کرده که اوقات نماز را به اطلاعش برساند. هنگامي که خبر از رسيدن وقت نماز مي‏دهد بدون نياز به تجديد وضو براي نماز برمي‏خيزد. 
پس از طلوع آفتاب به سجده مي‏رود تا هنگام نماز ظهر و عصر که بدون تجديد وضو براي نماز برمي‏خيزد و معلوم مي‏شود در سجده نخوابيده است. پس از نماز عصر نيز تا غروب آفتاب به سجده مي‏رود. 
آري، اين برنامه‏ي هميشگي اوست. هنگامي که نماز مغرب و عشا را مي‏خواند با طعامي که برايش آورده مي‏شود افطار مي‏کند. سپس تجديد وضو کرده به سجده مي‏رود. پس از آن خواب سبکي مي‏کند و سپس بيدار مي‏شود و تا طلوع فجر به نماز مي‏ايستد. 
عبدالله براي آنکه فضل را متوجه عظمت امام کاظم عليه‏السلام کند گفت: «تقوا پيشه کن و درباره‏ي او عملي انجام مده که نعمت از تو زايل شود. مي‏داني که هيچ کسي نسبت به اين خانواده حرکت سوئي انجام نداده مگر آنکه نعمت از او گرفته شده است». فضل در تأييد او گفت: 
 
[ صفحه 25]
 
چندين مرتبه از سوي هارون به من دستور قتل حضرت داده شده اما اطاعت نکرده‏ام. همچنين به آنان فهمانده‏ام که هرگز اين کار را نخواهم کرد حتي اگر مرا به قتل برسانند.
پاسخ به سؤالات هارون
فرج المهموم: ص 107. بحارالانوار: ج 48 ص 145.
هر چند هارون در همه‏ي جهات جز بي‏احترامي و حرمت‏ شکني نسبت به امام کاظم عليه‏السلام کاري انجام نمي‏داد، اما مي‏دانست علوم آسمان و زمين نزد اين خاندان است. 
لذا روزي حضرت را نزد خود طلبيد و سؤالات مهمي درباره‏ي علم امامت با آن حضرت مطرح کرد و امام عليه‏السلام پاسخ‏هاي مفصلي به او داد. هارون گفت: «اي موسي، تو را قسم مي‏دهم که اين علم را هيچگاه نزد جاهلين ظاهر نکني، که بر تو سخنان ناروا مي‏گويند! اکنون سؤال ديگري باقي مانده که تو را قسم مي‏دهم پاسخ آن را نيز برايم بگويي». 
حضرت فرمود: بپرس. گفت: به حق قبر و منبر پيامبر و به حق خويشاوندي که تو با پيامبر داري، قسمت مي‏دهم که بگويي آيا تو بعد از من مي‏ميري يا من پس از تو مي‏ميرم؟ از آن جهت اين سؤال را پرسيدم که تو از علم آن خبر داري! حضرت فرمود: 
من پيش از تو از اين دنيا مي‏روم. هيچگاه دروغ نگفته‏ام و نمي‏گويم و وفات من بسيار نزديک است. 
هارون که از شهادت امام کاظم عليه‏السلام مطمئن شده بود گفت: يک سؤال ديگر باقي مانده که بايد پاسخ مرا بدهي! فرمود: بپرس. گفت: به من خبر داده‏اند که 
 
[ صفحه 26]
 
شما مي‏گوييد: «همه‏ي مسلمانان غلام و کنيز ما هستند و هر کس که ما بر او حقي داريم و آن حق را به ما نرساند مسلمان نيست». آيا اين سخن از شماست؟ حضرت در پاسخ او فرمود: 
ما که گفته‏ايم: «ولايت همه‏ي مردم براي ماست»، يعني «ولايت همه‏ي مردم به عنوان يک مقام الهي براي ماست». اما جاهلان گمان کرده‏اند منظور از ولايت مالک بودن ما نسبت به مردم است. 
آنان خود چنين ادعايي دارند، اما ما سخن خود را از فرموده‏ي پيامبر عليه‏السلام برگرفته‏ايم که در غدير خم فرمود: «هر کس که من صاحب اختيار اويم اين علي صاحب اختيار اوست». پيامبر عليه‏السلام با اين سخن مقام ولايت از طرف خدا را منظور داشت. 
با پايان بيانات امام کاظم عليه‏السلام که جاي هيچگونه سؤالي را براي هارون باقي نگذاشته بود، حضرت از نزد او بيرون آمد.
نسبت کفر به هارون
تفسير عياشي: ج 2 ص 229، 230. بحارالانوار: ج 48 ص 138.
روزي هارون از امام کاظم عليه‏السلام پرسيد: اين دنيا چه دنيايي است؟ حضرت فرمود: «اين دنيا محل فرمانروايي فاسقين است». سپس آيه‏اي از قرآن را به عنوان شاهد تلاوت نمود: 
«به زودي خانه‏ي فاسقين را به شما نشان مي‏دهم. به زودي از آيات خويش دور مي‏کنم کساني را که در روي زمين به ناحق تکبر مي‏ورزند و هر آيه و معجزه‏اي را که ببينند ايمان نمي‏آورند و چون راه هدايت را ببينند آن را پيش نمي‏گيرند و با ديدن گمراهي به سويش مي‏روند». [1] . 
 
[ صفحه 27]
 
هارون سؤال‏هاي ديگري درباره‏ي دنيا و قيامت پرسيد اما حضرت براي آنکه بفهماند علم اين مطالب در حد او نيست در پاسخ فرمود: 
«لم يکن الذين کفروا من اهل الکتاب و المشرکين منفکين حتي تأتيهم البينة»: [2]  «کافران از اهل کتاب و مشرکين از سخن خود دست برنمي‏دارند تا آنکه برايشان دليلي بيايد». 
هارون گفت: يعني ما کفار هستيم؟! امام کاظم عليه‏السلام فرمود: 
کفار نيستيد، اما مشمول اين آيه هستيد: «الم تر الي الذين بدلوا نعمة الله کفراً و احلوا قومهم دار البوار»: [3]  «آيا ننگريستي به کساني که نعمت‏هاي خدا را تبديل به کفران کردند و قوم خود را به سراي هلاکت انداختند»؟
آزادي در نيمه شب
بحارالانوار: ج 48 ص 213. عيون اخبار الرضا عليه‏السلام: ج 1 ص 73. 
از وقايعي که در ايام حبس امام عليه‏السلام نزد فضل بن ربيع به وقوع پيوست دستور آزادي حضرت بود که از سوي هارون صادر شد! آن شب فضل در خانه‏اش خوابيده بود که صداي باز شدن در خانه را شنيد و نگران شد، اما کنيزش گفت: شايد باد در خانه را تکان داده است. 
لحظاتي نگذشته بود که در اتاق خواب بدون اجازه باز شد و «مسرور» خادم هارون وارد شد و بدون سلام گفت: امير تو را فرا خوانده است! فضل که از چنين دستوري در نيمه شب هراسيده بود با خود گفت: 
 
[ صفحه 28]
 
اکنون که مسرور بدون اجازه و بدون سلام داخل اتاق من شد و مرا به سوي هارون خواند، بدون شک مرا براي قتل صدا زده است. 
فضل لباس بر تن کرد و همراه مسرور به خانه‏ي هارون رفتند. هنگامي که وارد اتاق شدند کنار تخت رفت و سلام داد و نشست. هارون بدون هيچ مقدمه‏اي گفت: 
به زندان نزد موسي بن جعفر برو و او را آزاد کن و سي هزار درهم و پنج خلعت و مرکبي به او هديه بده. آنگاه موسي را مخير کن بين اينکه نزد ما بماند يا به هر شهري که مي‏خواهد و دوست دارد برود! 
فضل که هر لحظه بر حيرتش افزوده مي‏شد با تعجب سه مرتبه پرسيد: آيا دستور به آزادي موسي بن جعفر مي‏دهي؟! هارون گفت: «آري! واي بر تو! آيا مي‏خواهي عهدم را بشکنم»!؟ فضل پرسيد: کدام عهد!؟ پاسخ داد: 
در رختخواب بودم که ناگهان شخص سياه‏پوستي را ديدم که تا کنون به عظمت او نديده بودم. او روي سينه‏ام نشست و حلقوم مرا گرفت و گفت: چرا موسي بن جعفر را به ظلم و ستم در زندان قرار داده‏اي؟ گفتم: قول مي‏دهم او را آزاد کنم و هدايايي به او بدهم. 
آن مرد سياه درباره‏ي گفته‏هايم از من عهد و پيمان گرفت و از سينه‏ام برخاست در حالي که نزديک بود روح از کالبدم خارج شود. 
فضل براي اجراي دستور هارون برخاست و به زندان رفت. وقتي وارد شد امام عليه‏السلام را ديد که به نماز ايستاده است. دقايقي منتظر ماند تا نماز حضرت به پايان رسيد.
 
[ صفحه 29]
 
آنگاه سلام داد و دستوري را که هارون لحظاتي پيش گفته بود به حضرت عرض کرد و براي انجام آن اعلام آمادگي کرد. امام کاظم عليه‏السلام فرمود: «من احتياجي به خلعت و مرکب و اموال ندارم چرا که حق مردم در آن شريک است». او با نگراني گفت: تو را به خدا قسم مي‏دهم که هداياي هارون را رد نکني. 
حضرت از قسم فضل ناراحت شد و فرمود: «هر کاري دوست داري انجام بده». سپس برخاست و همراه او از زندان خارج شدند. در بين راه فضل بن ربيع پرسيد: يابن رسول ‏الله، چگونه توانسته‏ايد هارون را به اين عمل واداريد؟ امام عليه‏السلام فرمود: 
شب چهارشنبه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم که به من فرمود: اي موسي، آيا محبوس و مظلوم هستي؟ عرض کردم: آري يا رسول‏الله. 
حضرت سه بار سؤال خود را تکرار نمود و سپس اين آيه را قرائت فرمود: «من نمي‏دانم، شايد اين هشدار من آزموني براي شما و مهلت برخورداري از نعمت‏ها تا مدتي معين است» . [1] . 
آنگاه فرمود: فردا و پنجشنبه و جمعه را روزه بگير و هنگام افطار دوازده رکعت نماز بخوان و در هر رکعت يک حمد و دوازده بار توحيد بخوان. 
هنگامي که چهار رکعت آن را خواندي به سجده برو. سپس دعايي به من آموخت که در سجده بخوانم. من نيز به دستور جدم پيامبر صلي الله عليه و آله عمل کردم و اينچنين نتيجه گرفتم.
 
[ صفحه 30]

سکونت در خرابه
عيون اخبارالرضا عليه‏السلام: ج 2 ص 74. بحارالانوار: ج 48 ص 215. مدينة المعاجز: ج 6 ص 320. 
حضرت از زندان آزاد شد، اما هارون با اهدافي که در نظر داشت محل سکونت امام عليه‏السلام را کلبه‏اي در خرابه‏اي قرار داد! گويي در شهر بزرگ بغداد اقامتگاهي براي حضرت نبود که بايد در خرابه‏اي براي اقامت حضرت کلبه‏اي برپا کنند. 
چند روزي از آزادي حضرت مي‏گذشت اما هارون که نمي‏توانست آزاد بودن امام عليه‏السلام را ببيند فضل بن ربيع را نزد خود صدا زد و در حالي که شمشيري در دست داشت گفت: اي فضل، به خويشاوندي خود با پيامبر سوگند مي‏خورم که اگر پسر عمويم را اينجا نياوري سر از بدنت جدا کنم. 
فضل با تعجب پرسيد: چه کسي را بياورم؟ پاسخ داد: آن مرد حجازي را! پرسيد: کداميک از حجازي‏ها؟! هارون که از سؤال او به تنگ آمده بود با ناراحتي گفت: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي‏طالب!! 
هنگامي که فضل خواست برود هارون گفت: «قبل از رفتن چند نفر جلاد حاضر کن». افراد مورد نظر آورده شدند و فضل به سوي محلي که به عنوان خانه‏ي امام عليه‏السلام بود رفت. 
خرابه‏اي که کلبه‏اي ساخته شده با برگ‏هاي نخل در ميان آن خودنمايي مي‏کرد، محل سکونت امام عليه‏السلام بود. فضل نزديک‏تر شد و به غلام سياهي که آنجا بود گفت: از مولاي خود اجازه بگير تا نزد او وارد شوم». غلام گفت: داخل شو، او دربان ندارد. 
 
[ صفحه 31]
 
فضل وارد کلبه شد و ديد غلامي مقابل امام عليه‏السلام نشسته و با قيچي پينه‏هاي پيشاني حضرت را که در اثر کثرت سجده ايجاد شده بود برمي‏دارد. او پس از سلام گفت: هارون شما را فرا مي‏خواند. حضرت فرمود: 
هارون با من چه کار دارد؟! آيا سرگرمي‏هايش مرا از ياد او نبرده است؟! 
سپس برخاست و همراه فضل به سوي قصر هارون رفتند. در بين راه فضل گفت: خدا تو را رحمت کند! براي مجازات آماده باش!! حضرت فرمود: 
آيا با من نيست آن کسي که دنيا و آخرت در دست اوست؟ امروز هارون هرگز نمي‏تواند به من آسيبي برساند ان شاء الله. 
وقتي به قصر رسيدند فضل داخل شد تا اجازه بگيرد، اما ديد هارون حيران بر جاي خود ايستاده است. او با ديدن فضل گفت: اي فضل، آيا پسر عمويم را آورده‏اي؟ گفت: آري.
سپس با نگراني پرسيد: اميدوارم او را اذيت نکرده باشي؟ گفت: نه، اذيت نکرده‏ام. هارون که وحشت از رفتارش هويدا بود گفت: به او نفهمانده‏اي که من بر او غضب کرده بودم؟ من در آن هنگام حالتي داشتم که اختيار از کف داده بودم. اکنون او را نزد من بياور. 
هارون با ورود حضرت از جا برخاست و امام عليه‏السلام را در آغوش گرفت و گفت: مرحبا به پسر عمو و برادرم و وارث من! چه چيز تو را از ديدن ما دور نگاه داشته است؟ فرمود: وسعت پادشاهي تو و محبتي که به مال دنيا داري. 
 
[ صفحه 32]
 
هارون که بيش از آن گفتگو را صلاح نمي‏ديد، دستور داد عطر آوردند و بر لباس امام عليه‏السلام زد. سپس لباسي گرانقيمت و دو کيسه پر از سکه‏ي طلا آوردند و آنها را به حضرت داد. امام عليه‏السلام فرمود: 
به خدا قسم مي‏خواهم با اين پول‏ها تعدادي از جوانان مجرد آل ابي‏طالب را به ازدواج يکديگر در بياورم تا نسل آنها قطع نشود، در غير اين صورت هرگز قبول نمي‏کردم. 
سپس برخاست و در حالي که از قصر خارج مي‏شد حمد خدا را بر زبان جاري کرد. با خروج حضرت، فضل بن ربيع که پيش از آن عصبانيت هارون را ديده بود با تعجب از رفتار نرم وي پرسيد: تو مي‏خواستي او را مجازات کني! پس چه شد که خلعت دادي و به او احترام نمودي؟ هارون پاسخ داد: 
اي فضل، هنگامي که تو براي آوردن او رفتي افرادي اتاق مرا محاصره کردند و حربه‏هايي را که در دست داشتند در زمين فرو کردند و گفتند: «اگر فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله را اذيت کني دستور مي‏دهيم زمين تو را در خود فرو کشد، اما اگر با او خوشرفتاري کني تو را مي‏بخشيم». 
فضل بن ربيع که اقرار هارون را شنيده بود با عجله برخاست و نزد امام کاظم عليه‏السلام که در مسير خانه بود آمد و عرض کرد: چه چيزي خوانديد که نظر هارون درباره‏ي شما تغيير کرد؟ حضرت فرمود: «دعاي جدم علي عليه‏السلام را خواندم که براي بازگرداندن بلاست». 
 
[ صفحه 33]
تغيير زندان
الغيبة (طوسي): ص 22. بحارالانوار: ج 48 ص 232. روضةالواعظين: ص 219. 
امام عليه‏السلام همچنان در زندان فضل بن ربيع به سر مي‏برد تا اينکه هارون تصميم جدي بر قتل آن حضرت گرفت و طي فرماني به فضل دستور داد حضرت را به شهادت برساند. 
 
[ صفحه 34]
 
فضل که از عواقب چنين کاري نگران بود دست نگه داشت و از اجراي اين دستور ابا کرد. هارون با اين کار او نامه‏اي نوشت و دستور داد مسئوليت زندان حضرت به فضل بن يحيي سپرده شود و گمان داشت فضل بن يحيي درخواست او را انجام خواهد داد. 
با نامه‏ي هارون، فضل بن يحيي زندانبان حضرت شد و محل سکونت امام عليه‏السلام را در يکي از اتاق‏هاي خانه‏اش قرار داد. در طي مدتي که حضرت در حبس فضل بن يحيي بود چندين بار دستور آزادي آمد و چند روزي امام عليه‏السلام آزاد و تحت نظر بود، اما بار ديگر حضرت را دستگير و به زندان مي‏آوردند.
شايعه بر عليه حضرت
اختصاص: ص 54. بحارالانوار: ج 48 ص 121.
هارون از فرصت‏هاي مختلف استفاده مي‏کرد تا با هر شايعه‏اي حضرت را محکوم کند، اما هر بار با دلايل محکمي که از منبع وحي سرچشمه مي‏گرفت بر جاي خود مي‏نشست. 
روزي هارون دستور داد امام عليه‏السلام را نزد او بياورند. هنگامي که حضرت را آوردند او با عصبانيت طوماري به سمت امام عليه‏السلام انداخت و گفت: «بخوان»! حضرت طومار را برداشت و شروع به خواندن کرد. در آن چنين نوشته بود: 
براي موسي بن جعفر از طرف شيعيانش و از راه‏هاي دور پول‏هايي آورده مي‏شود. شيعيان معتقدند اين عمل بر آنان واجب است تا روزي که دنيا پايان يابد و زمين و آنچه در آن است به سوي خداوند بازگردد. 
 
[ صفحه 35]
 
شيعيان معتقدند هر کس زکات را نزد اهل‏بيت نبرد و در مورد امامت به آنان کمک نکند و بدون اجازه‏ي ايشان حج انجام دهد و بدون اجازه‏ي آنها جهاد کند و غنايم جنگي را به آنان تقديم نکند و امام را بر همه‏ي خلق فضيلت ندهد و اطاعت آنان را مانند اطاعت خدا و رسول واجب نداند، کافر مي‏گردد و خون و مالش حلال است. 
امام کاظم عليه‏السلام طومار در دست ايستاده بود و مي‏خواند و هارون ساکت نشسته بود. پس از دقايقي گفت: «بس است! اکنون اگر دلايلي بر ضد اين نوشته‏ها داري برايم بگو». حضرت فرمود: 
قسم به آن که محمد صلي الله عليه و آله را به نبوت مبعوث کرد هيچ کس به اندازه‏ي درهم و ديناري براي ما به عنوان خراج نياورده است. اما ما آل ابي‏طالب هديه را قبول مي‏کنيم، زيرا خداوند هديه را براي پيامبرش حلال کرده است چنان که فرمود: «اگر به من گوشت ران گوسفند هديه دهند قبول مي‏کنم و اگر به خوردن گوشت دست گوسفند دعوت شدم پاسخ مثبت مي‏دهم». 
تو مي‏داني که ما در چه مضيقه‏اي هستيم و دشمنان ما بسيار هستند. همچنين پيشينيان خمسي که قرآن برايمان قرار داده بود از ما گرفتند. اکنون زندگي بر ما سخت گشته و صدقه نيز بر ما حرام است و خداوند خمس را به جاي آن قرار داده است، و لذا ما مجبور به قبول هديه شده‏ايم. 
هارون با پايان سخن امام عليه‏السلام، لحظاتي سکوت کرد و سپس گفت: سؤالي از تو مي‏پرسم که اگر پاسخ مرا دادي مي‏فهمم به من راست مي‏گويي و تو را آزاد مي‏کنم و آنچه که درباره‏ات گفته شده را به ديده‏ي قبول نمي‏نگرم. 
 
[ صفحه 36]
 
حضرت پاسخ داد: آنچه بدانم جواب خواهم داد. پرسيد: چرا شيعيان را نهي نمي‏کنيد از اينکه به شما بگويند: يابن رسول‏الله! زيرا شما فرزندان علي و فاطمه هستيد و فرزند از نظر نسب به پدر مربوط مي‏گردد نه مادر! 
فرمود: مرا پاسخ اين سؤال معاف بدار. هارون که گمان داشت حضرت براي اين سخن دليلي ندارد گفت: «هرگز! بايد پاسخ دهي». امام عليه‏السلام پرسيد: آيا از گزند تو در امان هستم؟ گفت: آري. حضرت فرمود: 
«و وهبنا له اسحاق و يعقوب کلاً هدينا و نوحاً هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و کذلک نجزي المحسنين و زکريا و يحيي و عيسي»: [1] . 
«اسحاق و يعقوب را به او داديم و همه را هدايت کرديم و نوح را قبل از او هدايت کرديم. از نسل او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون است. اينچنين نيکوکاران را اجر مي‏دهيم. زکريا و يحيي و عيسي هم از نسل اويند». اکنون بگو پدر عيسي کيست؟ 
هارون گفت: عيسي پدر نداشته و خداوند او را با علم خويش خلق کرده است. حضرت فرمود: «اکنون بنگر که عيسي در سخن خداوند از نظر نسب به پيامبران قبل از خود از طريق مريم عليهاالسلام نسبت داده شده است. به همين صورت نيز انتساب ما به پيامبر صلي الله عليه و آله از طريق حضرت زهرا عليهاالسلام است». 
هارون که از اين دليل محکم شگفت‏زده شده بود گفت: اي موسي، دليل ديگري بياور. حضرت به اين مطلب اشاره نمود که طبق آيه‏ي مباهله علي بن ابي‏طالب عليه‏السلام نفس پيامبر صلي الله عليه و آله است و در نتيجه نسل او نسل پيامبر صلي الله عليه و آله خواهد بود. در اين باره فرمود: 
 
[ صفحه 37]
 
همه مي‏دانند که روز مباهله در زير عبا غير از پيامبر و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم‏السلام نبود. خداوند نيز آيه نازل نمود: «فمن حاجک فيه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم»: [2]  «هر کس در اين باره با تو مخاصمه کند بعد از آنچه از علم نزد تو آمده، بگو بياييد پسرانمان را و پسرانتان را، و زنانمان را و زنانتان را، و نفس خود را و نفس خودتان را دعوت کنيم». منظور از پسرانمان حسن و حسين عليهماالسلام و زنانمان فاطمه زهرا عليهاالسلام و نفس خودمان علي بن ابي‏طالب عليه‏السلام است. 
سپس هارون گفت: «مايلم براي من کلام مختصري بنويسي که اصل و فروعي داشته باشد و تفسير آن قابل فهم باشد، و تمام آن از شنيده‏هايت از پدرت جعفر بن محمد باشد». حضرت پاسخ مثبت داد و مطالب مفصلي براي او نگاشت.
ترس هارون در خواب
بحارالانوار: ج 48 ص 219. عيون اخبارالرضا عليه‏السلام: ج 1، ص 93.
شب‏هاي ظلماني زندان با ظلم هارون انتهايي نداشت. امام کاظم عليه‏السلام شبي در زندان وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند و سپس چنين دعا نمود: 
مولاي من، مرا از زندان هارون نجات ده و از دست او خلاصم کن. اي رها کننده‏ي درخت از بين شن و گل و آب، اي رها کننده‏ي شير از بين آلودگي‏ها و خون، اي رها کننده‏ي طفل از رحم، اي رها کننده‏ي آتش از بين آهن و سنگ، اي رها کننده‏ي روح از بين امعاء و احشاء، مرا از ظلم هارون رها نما. 
 
[ صفحه 38]
 
با دعاي حضرت، شخصي سياه پوست در رؤيا بر هارون ظاهر شد و با شمشيري در دست بالاي سرش ايستاد و گفت: اي هارون، موسي بن جعفر را آزاد کن وگرنه با همين شمشير گردنت را مي‏زنم. 
هارون با وحشت از خواب بيدار شد و دربان را صدا زد و گفت: «به زندان برو و موسي بن جعفر را آزاد کن». زندانبان با ابلاغ اين دستور حضرت را آزاد کرد و نزد هارون آورد. او پرسيد: تو را به خدا قسم مي‏دهم که آيا در نيمه‏ي اين شب دعايي خواندي؟ فرمود: آري. 
گفت: چه کردي؟ فرمود: وضو گرفتم و چهار رکعت نماز خواندم و رو به آسمان عرض کردم: مرا از شر هارون و گفتارش رهايي ده... 
هارون گفت: «خداوند دعاي تو را مستجاب نمود». سپس سه خلعت هديه داد و سوار مرکب نموده حضرت را با احترام به خانه‏اي فرستاد و دستور داد هر پنجشنبه به قصر او بيايد.
خرماي مسموم
عيون اخبار الرضا عليه‏السلام: ج 1 ص 100. بحارالانوار: ج 48 ص 222. 
هر روز که مي‏گذشت بر عزت و احترام امام کاظم عليه‏السلام در دربار هارون افزوده مي‏شد و باعث نگران

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه