يکي از جهات ارتباط ميان امام مهدي و حضرت مسيح
ميان امام مهدي (ع) و حضرت مسيح (ع)، از جهات متعددي ارتباط است. يکي از اين موارد، مادر بزرگوار آن امام است.
در روايتي از پيامبر (ص) اين گونه آمده است:
مهدي ازفرزندان من است. صورتش مانند ماه منير ميدرخشد. رنگ رخسارش عربي و قد و قامتش اسرائيلي است. [1] .
دراين حديث، اشارهاي ضمني هست که مهدي (ع) ازمادرش، ويژگيهاي قد و قامت بنياسرائيل رابه ارث ميبرَد.
نگاشتههاي اماميه، تأکيد دارد که مادر امام مهدي (ع)، بانو «مليکا» است که نام حقيقياش راپنهان کرد و به اسم «نرجس» شناخته وخوانده شد.اويکي ازشاهزادگان قصر امپراتوري قسطنطنيه در روم بود.
در اين قسمت از بحث، آن چه را استاد سعيد ايوب در کتاب ارزشمندش «عقيدة المسيح الدجال» نوشته و مربوط به موضوع است، بيان ميکنيم:
جبههاي که رو در روي دجال و پيروان و مردان مرتدّ کليسا ميايستد، اسلام است. فرمانده اين جبهه، مهدي منتظر است.
پيامبر ميفرمايد: «مهدي، همنام من است». آيا صاحب اين نام که در انجيل کنوني است، با نشانههايي که برايش گفتهاند، همخوان است؟
در سِفْر رؤيا آمده است: «نام فرماندهاي که جنگهاي آخر زمان را رهبري ميکند، امين صادق است». [2] .
در منابع اسلامي است که شيوه مهدي، بِدان گونه است که «پس از آن که زمين پراز ستم و جور شد، آن را پراز عدل و داد ميکند». در عرض و همسنگ اين نشانهها [در مصادر اسلامي]در سِفْر رؤيا است:«او، عادلانه حکم ميکند و براي برقراري عدالت ميجنگد». [3] .
در منابع اسلامي درباره اصل و نَسَب مهدي آمده است: «مهدي، از خاندان من، از فرزندان فاطمه است...». [4] در اين باره، در سِفْر رؤيا ذکر شده: «
بانويي که نور خورشيد و ماه وجودش را فرا گرفته است و پايين پا و بر سرِ او تاجي از دوازده ستاره است. بانو، پسري نيرومند زاييده که با قدرتي آهنين، تمامي ملّتها را سرپرستي ميکند». [5] .
در تفسير گفتهاند: «او، بانويي فاضله وبا وقاراست و نسل [مهدي] از او به وجود ميآيد». [6] .
نسل اين بانو، با مخاطرات و مشکلاتي مواجه ميشود و نيرويهاي شيطاني با باقيمانده نسل او - که به سفارشهاي خداوند عمل ميکنند - ميجنگد. تاجي که بر سر بانو است، نشانه رهبري است و دوازده ستاره، نامهاي رسولان است.
به نظرم اگر مهدي از فرزندان فاطمه، و آخرين رهبر باشد، طبيعي است که تمامي برادرانش، نزد اهل کتاب شناخته شده باشند. اينان، شاخ و برگ يک درختاند که ازبانوي آفتاب و مهتاب به بار آمدهاند. [7] .
روايت تاجر بردگان (بشربن سليمان نخاس)
روايتي در کتابهاي معتبر اماميه در «کمال الدين» شيخ صدوق و «الغيبة» شيخ طوسي است که به مهمترين مطالب آن اشاره ميکنيم:
بشربن سليمان نخاس، از اصل و ريشه انصار مدينه و ساکن سامرا است. وي، همسايه امام هادي (ع) است و نزد ايشان، نيز مسائل فقهيِ تجارت بردگان را ميآموخت.
امام، مباشر خود «کافور» را هنگام پسين، به دنبال تاجر ميفرستد. او در وقت مناسب حاضر ميشود. امام، به وي مأموريت ميدهد کنيزي را با مشخَّصات معيّن بخرد.
رواياتي که به اين موضوع اشاره دارد، ميگويد، امام هادي کمي پس از پايان جنگ محلّي بغداد (سال 251-252) دست به اين اقدام زد. که احتمالاً، اقدام حضرت، ميان سالهاي 253-254 هجري است؛ يعني، هنگامي که بغداد فعّاليّت عادياش را پس از جنگ خانمان برانداز داخلي، از سرگرفت.
خريد کنيز، در جايي نزديکِ «معبر الصراة» که نهري منشعب از دجله در بغداد است، انجام شد. دخترک داستان هيجان انگيزش را براي «نخاس» چنين بازگو ميکند:
نام حقيقي اش، «مليکه» دختر يشوعا فرزند قيصر روم است و مادرش از نسل حواريّون و مشخَّصاً از نسل شمعون، (وصيّ مسيح) است. جدّش ميخواست او را به ازدواج يکي از شاهزادگان و اميران قصر درآورد که پيشامدي مانع آن شد.
دخترک، در رؤياي شگفتي ميبيند که پيامبر عرب، (محمد (ص)) او را نامزد يکي از فرزندانش از نسل مسيح ميکند. به سبب اين رؤياي هيجانآميز و علاقهاش به جوان سبزهاي که نامزد وي شده، دچار تب ميشود.
او، دختري عاقل و آگاه است که زبان عربي ميداند و با اسيران مسلمان، مهربان و خوشرفتار است.
دختر، براي سفر به بغداد نقشه ميکشد. وي، در جنگ شرکت ميکند و جزء اسيران ميشود.
اين است آن چه اتفاق افتاده. وقتي نامش راپرسيدند، گفت: «نرجس است». اين، نام کنيزان بود، و اين گونه به بازار کنيزان - که آن زمان رواج داشت - برده شد.
در اين قسمت، برخي از تفاصيل و توضيحات را درباره جبهه نبرد شمالي و شمالي - شرقي، جايي که ارتش اسلام و روم به کشمکش و نبرد پرداختهاند، ذکر ميکنيم. ميتوان مجموعه هجومها و نبردها را از هنگام فتح «عموريه» پي گرفت که به شکل سختي، در زمان امپراتريس تئودورا، در آمد. وي نائب السلطنه فرزند کوچکش، «ميخائيل سوم» بود.
ما، بحث را بر درگيريهاي سالهاي 249-253 که در تاريخ اسلامي و رومي ثبت است، متمرکز ميکنيم. در سال 253 هجري (867 ميلادي) حادثه مهمي رخ داد که از ديگر حوادث روشنتر است. کودتاي «باسيليوس» با تلاشي سرنوشت ساز و انقلابي پيش آمد که حکومت خاندان عموريه را برانداخت و خاندان جديد مقدونيه را برسرکارآورد. اين صفحات را از تاريخ روم ميخوانيم.
اين چنين به «نيکفوروساوّل» (802-811) و جنگش با هارون الرشيد بر ميخوريم و ميخائيل اوّل (811-813) که به سبب شکست از بلغارها، تخت و تاجش سرنگون شد و سرش را تراشيدند و به زمره راهبانش درآوردند، و لئوي پنجم، مشهور به «ارمني» (813-820) که بار ديگر تمثال پرستي را قدغن کرد و در حالي که در کليسا به ترنم سرودي مشغول بود، ترور شد و ميخائيل دوم (820-829) امپراتوري الکن بيسوادي که عاشق راهبهاي شد و مجلس سنا را واداشت از وي خواهش کند که آن زن را به ازدواج درآورد، و تئوفيلوس (829-842) مصلح قوانين و سردار سازندگي و مدير با وجداني که شيوه تمثال شکني را زنده گرداند و بر اثر ابتلا به اسهال خوني در گذشت و بيوهاش «تئودورا» که به عنوان نائبالسطنهاي توانا بر شهرها حکومت ميکرد (842-856) به آزار و اذيت مردم پايان داد، و ميخائيل سوم، ملقب به دائمالخمر (842-867) که بر اثر بي کفايتي مقرون به مهرباني، امور حکومت را ابتدا به مادرش سپرد و چون وي مرد، به دايي [1] فاضل و لايقش سزار بارداس واگذار کرد. [2] آن گاه ناگهان مردي بي مانند، غير منتظرانه، بر صفحه ظاهر شد و به هر چيزي که از پيشينيان مانده بود، به جز خشونت، پشت پا زد و سلسله نيرومند مقدونيان را بنياد افکند.
باسيليوس اوّل مقدوني در نزديکي شهر آدريانوپل در دامان يک خانواده برزگر ارمني، قدم به عرصه وجود نهاد (سال 862). هنگام کودکي به دست بلغارها اسير شد و ايام جواني اش را در آن سوي دانوب، يعني خِطّهاي که در آن زمان به مقدونيه شهرت داشت، در ميان بلغارها گذراند. در بيست و پنج سالگي گريخت و رو به قسطنطنيه نهاد. سر بزرگ و نيروي جسماني وي نظر مردي را که به خدمت سياسي اشتغال داشت، جلب کرد. به همين سبب وي باسيليوس را به مهتري خود اجير کرد. باسيليوس، به اتفاق وليّ نعمت خويش - که مأمور يونان شده بود -، به آن سرزمين رفت و در آن جا نظر زن بيوهاي به اسم دانيليس، و نيز اندکي از ثروت او را به خود جلب کرد. چون به پايتخت بازگشت، اسب سرکشي را براي ميخائيل سوم رام کرد، پس به خدمت امپراتور اجير شد، و هر چند مردي کاملاً عامي بود، به مقام رياست تشريفات دربار ارتقاء يافت.
باسيليوس، هميشه مناسب و شايسته بود و هر کار را بدو ميسپردند، به خوبي از پس آن بر ميآمد و به شتاب آن را انجام ميداد. وقتي ميخائيل در صدد پيدا کردن شوهري براي همخوابه خويش بر آمد، باسيليوس زن دهاتي خويش را طلاق گفت و او را با مهريه هنگفتي به تراکيا فرستاد و ائودوکيا، همخوابه امپراتور را به ازدواج درآورد، و آن زن همچنان به خدمت به امپراتور ادامه داد. ميخائيل، همخوابهاي براي باسيليوس معيّن کرد، اما باسيليوس مقدوني فکر ميکرد که پاداش عمل وي تاج و تخت است. وي ميخائيل را قانع ساخت که دايياش (سزار بارداس) مشغول توطئه براي خلع او است، و سپس بارداس را با دستهاي بسيار بزرگ خود خفه کرد (866). ميخائيل سوم، که سالهاي دراز عادت کرده بود سلطنت کند، نه حکومت، اينک باسيليوس را در امپراتوري شريک خود کرد و تمامي امور حکومت را به دست وي سپرد. هنگامي که ميخائيل اورا به کنار گذاشتن تهديد کرد، باسيليوس، نقشه قتل ميخائيل را کشيد و خودش در اين امر نظارت کرد و سرانجام بدون رقيب، امپراتور شد (867). [3] .
ذکر برخي مطالب مفيد ديگر
«تئوفيلوس» در 227 هجري (841 ميلادي)، همان سالي که معتصم عباسي مُرد، در گذشت. وي، در عموريه که در 223 هجري (837 ميلادي) به دست لشکر اسلام افتاد، زاده شد. فرزند کوچکش، ميخائيل سوم، شش سال حکمراني کرد و شوراي نائب السلطنه را به سرپرستي مادرش «تئودورا» و دايي اش قيصر بارداس تشکيل داد. مادرش، چهارده سال به تنهايي حکومت کرد و جنگهاي سختي ضد دولت اسلامي، در اين مدّت به راه انداخت و دوازده هزار اسير مسلمان را هولناک به قتل رساند. [1] در 856 ميلادي، برادرش (قيصر بارداس) وي را کَت بسته، مجبور به اقامت در ديري کرد. تاريخ سال درگذشت وي را 867 م. ذکر ميکند، سالي که کودتاي نظامي به رهبري باسيليوس رخ داد. تاريخ روم مختصري از اخلاق و رفتار وي را ذکر کرده است. آيا مرگ تئودورا در همين سال، طبيعي و به طور اتفاقي بوده است؟!
بارداس، پس از دستگيري و اقامت اجباري خواهرش در دير، حاکم امپراتوري شد و قيصر گرديد. نبايد فراموش کرد که تاريخ از وي با اين لقب ياد ميکند.
ميتوان اين اطلاعات و محتواي سخنان بانو نرجس را باهم تطبيق داد. [2] وجود شخصيّتي به نام قيصر بارداس که امپراتور کشور باشد، درگزارش بانو، به روشني بيان ميشود. در سال 867 ميلادي (253 هجري) باسيليوس مقدوني، قيصربارداس را ميکشد، سپس ميخائيل سوم را به قتل ميرساند و خود را امپراتور جديد اعلام ميکند و به حکومت خاندان عموريه پايان ميدهد. آن گونه که در تاريخ ثبت است، باسيليوس، شخصي بي سواد و خشن و خون آشام بود.
تار و مار شدن خاندان عموريّه، گزارش فرار و آوارگي شاهزادگان قصر را تقويّت ميکند. پيدايش بانو نرجس در سال کودتاي نظامي و به هنگامي که برخوردهاي آسيبزا رخ مينمايد و گزارش «بشربن سليمان نخاس» بدان اشاره ميکند، نيز آشناييِ امام حسن عسکري (ع) با کنيزي در منزل عمهاش، شاهد و گواه ادعاي بانو نرجس است که از بانوان و شاهزادگان قصر ميباشد و دست سرنوشت، او رابه بغداد رسانده است.
داستان امام مهدي (ع) عادي نيست، بلکه به اقتضاي ادبيات اين مسئله، خلاصه داستان پيامبران، با تمامي معجزات و شورانگيزي آن است. احاديث بسياري به همانندي امام مهدي و گروهي از انبيا اشاره دارد. رؤياي بانو نرجس رابا قصههاي بسيار جالبي که در قرآن آمده و رؤيا، رکن مهم آن است، ميتوان مقايسه کرد، که گوياتر از سوره يوسف وجود ندارد و رؤيا، نقطه محوري تمام قصّه بوده است. داستان، با رؤيايي از ستارگان شروع ميشود و با تفسير و تعبير آن پايان ميپذيرد و در ميان رؤيا، خواب پادشاه بازگو ميشود که وضع را جالبتر ميکند.
اگر رؤياي بانو نرجس، در فضاي کلّي چهارچوب حرکت الهي رسالت قرار گيرد، روشن ميشود که بسيار همخواني و انسجام دارد. قرآن کريم، پر از شواهد درخشان در اين باره است. موسي (ع) دروضعي هيجان آور به دنيا آمد و زيست و رشد کرد - که از شرح آن بي نيازيم - و بانو مريم با لطف الهي به دنيا آمد و فرزندش عيسي (ع) با معجزهاي در آفرينش زير شاخه درخت، زاده شد و سرورمان محمد (ص) زاده دو ذبيح (ابنالذبيحين) است؛ زيرا، ميان اسماعيل و ذبحش، لحظاتي فاصله نبود که آسمان گشوده شد. نزديک بود پدر پيامبر (ص) ذبح شود و خود پيامبر (ص) در هنگام هجرت به قتل برسد، در حالي که ميان او و شمشيرهاي قريش، جز چند تار عنکبوت نبود. پيشتر، ابراهيم (پدر پيامبران) در دل آتش افتاد، اما خدا آن را سرد وسلامت کردو خدا خواست مليکه يا نرجس، مادر مصلح جهان شود... خداوند از وي مردي را که نرجس بدو رغبت و ميلي نداشت، راند و شوهري ديگر در زمان ديگر تقدير وي کرد. خدا ميخواست در حوادث کودتاي نظامي که قربانيان آن، خاندانِ حاکمه عموريّه بودند، وي از کشتن نجات يابد و در سفري هيجان آور - که تفصيلش را نميدانيم - به بغداد، و سپس به سامرا برسد.
امام هادي (ع) براي فرزندش، دختري خردمند از سلاله حواريون را برگزيد، امّا ميبايست فرزند موعود، داييهاي نداشته باشد که سراغ وي را بگيرند، از اين رو، دختر، مانند هر کنيز بيگانه ديگري، در هالهاي از گمنامي ميزيست، گرچه وي - همچنان که در روايت گفتهاند - سيّدة الإماء (خاتون کنيزکان) بود.