معجزاتی که از حضرت حجت به دست بعضی از سفراء جاری، و از خود آن بزرگوار مشاهده شده؛

مرحوم علامه شیخ محمود عراقی میثمی
بازدید : 3675
زمان تقریبی مطالعه : 40 دقیقه
تاریخ : 23 فروردین 1394
 معجزاتی که از حضرت حجت به دست بعضی از سفراء جاری، و از خود آن بزرگوار مشاهده شده؛
منبع - سایت غدیر

معجزه‏ای است که "ابن بابویه" از "ابو علی بغدادی" روایت کرده که گفت: من در بخارا بودم. "ابن جاوشیر" ده شمش طلا به من داد که در بغداد به "حسین بن روح" بدهم. در راه یک شمش آن مفقود شد. من یک شمش به وزن آن خریدم و به آنها ضم کرده، به نزد حسین بردم. چون آنها را گشودم، از میان آنها اشاره کرده به آن شمشی که خریده بودم و گفت: بردار آن شمشی را که به عوض گم شده خریده‏ای؛ زیرا که گمشده به مارسید، و دست دراز کرده شمش گم شده را به من نمود و من آن را شناختم(334).

معجزه دوم:

آنکه از "ابو علی" نیز روایت کرده که گفت: زنی را در بغداد دیدم که می‏پرسید وکیل حضرت صاحب (علیه السلام) کیست؟ یکی از شیعیان، او را به "حسین بن روح" دلالت نمود و آن زن نزد حسین آمده پرسید: بگو که من چه چیز آورده‏ام تا آن را تسلیم نمایم؟ حسین گفت: آن چیزی را که آورده‏ای ببر به دجله بینداز تا بگویم که چه چیز آورده‏ای.
آن زن برفت و آنچه آورده بود به دجله انداخته، برگشت به نزد حسین. چون داخل شد، حسین به خادم گفت: حقه را بیاور. چون خادم حقه را آورد، حسین به آن زن گفت: این حقه است که آورده بودی و در دجله انداختی. در این حقه یک زوج، دست برنج طلااست، و یک حلقه بزرگ است که در آن دو دانه منصوب است، و دو حلقه کوچه که دانه‏ای دارد، و دو انگشتر که نگین یکی عقیق و دیگری فیروزه باشد. چون آن زن این کلمات را شنید بی هوش گردید(335).

معجزه سوم:

آنکه "قطب راوندی" در کتاب "خرایج" از "ابی الحسن مسترق" روایت کرده که گفت: روزی در مجلس "حسن بن عبدالله بن حمدان ناصر الدوله" بودم. در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) و غیبت او مذکور شد. من به آن سخنان استهزاء نمودم. ناگاه عمویم حسین، داخل آن مجلس شد و کلام مرا شنید. گفت: ای فرزند، من نیز این اعتقاد تو را داشتم در این باب؛ تا آنکه حکومت شهر قم را به من دادند در وقتی که اهل قم بر خلیفه عاصی بودند و هر حاکمی که می‏رفت او را می‏کشتند و اطاعت نمی‏کردند. پس لشکری به من دادند و مرا به سوی قم فرستادند. چون به ناحیه "طرز" رسیدم، به شکار رفتم. ناگاه شکاری از پیش من بدر رفت. من از عقب آن تاختم و از لشکر بسیار دور افتاده به نهری رسیدم و از میان آن روان شدم و هر قدر بیشتر می‏رفتم وسعت نهر زیادتر می‏شد ناگاه سواری پیدا شد. بر اسب اشهبی سوار و عمامه خز سبزی بر سر داشت و به غیر چشمهایش در زیر آن نمی‏نمود و دو موزه سرخ بر پا داشت. متوجه من شده گفت: ای حسین! - و مرا امیر نگفت و به کنیت هم نخواند. بلکه از روی تحقیر نام مرا برد - من گفتم: بلی. گفت: چرا تو ناحیه ما را عیب می‏کنی و سبک می‏شماری؟ و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمی‏دهی؟ و من مرد صاحب و قادر و شجاعی بودم که از هیچ چیز نمی‏ترسیدم. از سخن او بلرزیدم و ترسیدم و گفتم: می‏کنم ای سید من آنچه فرمودی. گفت: هر گاه برسی به آن موضعی که متوجه آن شده‏ای و به آسانی و بدون مشقت قتال و جدال، داخل شهر شوی و کسب کنی آنچه کسب کنی، خمس آن را به اهلش برسان. گقتم: شنیدم و اطاعت می‏کنم. گفت: برو با رشد و صلاح، و عنان اسب خود را برگردانید و روانه شد و از نظر من غایب گردید و ندانستم به کجارفت.
پس از طرف راست و چپ او را طلب کردم و نیافتم. ترس و رعب من زیاد شد و برگشتم به سوی لشکر خود، و این واقعه رابه کسی نقل نکردم و از خاطر فراموش نمودم. و چون به شهر قم رسیدم، گمان نمودم که با من محاربه کنند. اهل قم به استقبال من بیرون آمدند و گفتند: آنان که به سوی ما آمدند، چون با ما مخالف در مذهب بودند به آنها محاربه می‏کردیم، و چون (تو) از مائی و در مذهب موافق هستی با تو محاربه نکنیم. داخل شهر شو و تدبیر امر شرع به هر نوع دانی، بکن.
من داخل شده مدتی ماندم و اموالی بسیار، زیاده بر آنکه توقع داشتم به دست آوردم. تا آنکه امرای خلیفه بر من به جهت کثرت اموال حسد بردند و مرا نزد خلیفه مذمت نمودند و معزول شدم و برگشتم به بغداد. اول به نزد خلیفه رفتم بر او سلام کرده. بعد به خانه نزول نمودم و مردم به دیدن من می‏آمدند. ناگاه "محمد بن عثمان عمری" بر من وارد شده، از اهل مجلس گذشته، آمد بر روی مسند من بنشست و بر پشتی من تکیه نمود. مرا این عمل ناپسند آمده. مکرر مردم می‏آمدند و می‏رفتند و از جای خود حرکت نمی‏کرد و آن به آن، خشم من بر او زیاد می‏شد تا آنکه مجلس منقضی شده نزدیک من آمد و گفت: میان من و تو سری باشد، بشنو. گفتم: بگو. گفت: صاحب اسب اشهب و نهر می‏گوید که: ما به وعده خود وفا کردیم. تو هم وفا کن. چون این شنیدم، گفتم: می‏شنوم و اطاعت می‏کنم و به جان منت دارم. پس برخواستم و دست او را گرفته با خود به اندرون برده، در خزینه‏ها را گشودم و خمس تمام را تسلیم نموده و پاره‏ای اموال را که من فراموش کرده بودم، او به یاد من آورده خمس آن را جدا نمودم و بعد از آن، من در امر حضرت صاحب (علیه السلام) شک نکردم.
پس، "حسن ناصر الدوله" گفت که: من نیز چون این واقعه را از عمم (عمویم) شنیدم، شک از دلم برفت و یقین به حقیقت امر حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نمودم(336).

معجزه چهارم:

شیخ طوسی و دیگران روایت کرده‏اند که: علی بن بابویه عریضه‏ای به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نوشته و به حسین بن روح داده. در آن عریضه، خواهش دعا از آن حضرت کرده بود که خداوند فرزندی به او عطا کند. توقیع رفیع بیرون آمد که: دعا کردیم از برای تو و خدا تو را در این زودی دو فرزند نیکوکار کرامت فرماید.
پس در آن زودی، از کنیزان به جهت او دو فرزند شد. یکی "محمد" که معروف به شیخ صدوق و صاحب تصانیف بسیار که از جمله آنها کتاب "من لا یحضره الفقیه" می‏باشد و دیگری "حسین" که بسیاری از فضلا و محدثین از نسل او به وجود آمدند، و شیخ صدوق مکرر فخر می‏نمود که: ولدت بدعاء صاحب الامر علیه السلام؛ یعنی: من به دعای "قائم" متولد شده‏ام و استادان، او را تحسین می‏کردند و می‏گفتند سزاوار است کسی که به دعای صاحب الامر (علیه السلام) متولد شده، چنین باشد که اوست(337).

معجزه پنجم:

سید بحرینی در "مدینة المعاجز" روایت کرده از "حسن بن عبدالحمید" که گفت: در باب "حاجز بن یزید" که از وکلاء ناحیه بود، مرا شکی عارض شد. پس، از مال امام (علیه السلام) نزد من چیزی جمع شد، با خود برداشته به عسکر رفتم. ناگاه توقیعی به جانب من بیرون آمد که: در امر ما شکی نیست و در کسانی هم که به امر ما قائم می‏باشند، شکی نیست. آنچه که با خود داری به "حاجز بن یزید" تسلیم کن(338).

معجزه ششم:

در کتاب مذکور روایت کرده از نسخ کلینی، از "علی بن محمد بن شاذان نیشابوری" که گفت: جمع شد نزد من از مال ناحیه، پانصد درهم الا بیست درهم، و من خوش نداشتم که آن مبلغ را ناقص روانه نمایم. لهذا از مال خود بیست درهم به آن افزوده، روانه نزد اسدی(339) وکیل ناحیه نمودم و کیفیت زیاده را به او ننوشتم. جواب آمد که: پانصد درهم که بیست درهم آن از مال خودت بود، به ما واصل شد(340).

معجزه هفتم:

در همان کتاب از همان جناب روایت کرده از حسین بن حسن علوی که شخصی از ندماء "عبید الله بن سلیمان" وزیر خلیفه، به او رسانید که کسی می‏باشد که اموال را از اطراف برای او می‏آورند و آن کس، وکلایی به جهت قبض آن اموال مقرر داشته که قبض می‏نمایند و به او می‏رسانند. وزیر اراده آن نمود که وکلاء را بگیرد. خلیفه گفت: خود آن مرد را باید به دست آورد. وزیر گفت که: بر آن، دست نتوان یافت. صلاح آنکه در پنهانی اشخاصی نزد وکلاء روانه شوند که ما را مالی است که به جهت آن شخص آورده‏ایم، هر یک از وکلاء که قبض آن مال نمایند، او را گرفته تا به آن واسطه به شخص ظفر یابیم.
مقارن این حال، به وکلاء فرمان رسید از صاحب ناحیه، که کسی قبض مالی ننماید و وکلاء انکار وکالت نمایند. پس بعض (یکی از) جاسوسان وزیر، نزد "محمد بن احمد" وکیل آمده با او خلوت کرده اظهار نمود که: مرا از صاحب ناحیه مالی باشد و می‏خواهم آن را قبض نمایی.
محمد به او گفت: غلط و مشتبه به تو شده. در این باب مرا خبری نیست و از کسی وکالت ندارم. آن مرد از در ملایمت و ملاطفت و خشوع درآمده، اصرار نمود و محمد در این باب تجاهل و انکار کرد و همچنین هر یک از جاسوسان، به هر یک از وکلاء ابرام و اصرار نموده و مأیوس برگردیدند و گفتند: چنین امر نباشد و اگر باشد، کسی بر آن مطلع نگردد(341).

معجزه هشتم:

آنکه فصل دوم از باب اول گذشت به روایت شیخ صدوق از "محمد بن عبدالله الطهوری"، از "حکیمه"، که حکیمه گوید: او را اخبار نمود به آنکه او را حضرت حجت (علیه السلام) اخبار نموده از آنکه او بیاید به فلان سبب، و فلان سؤال نماید و جواب فلان باشد(342).

معجزه نهم:

در همان کتاب از همان جناب، از "علی بن محمد" روایت کرده که از جانب ناحیه به سوی وکلاء فرمانی بیرون آمد که در آن منع شده (بود) از زیارت قبر کاظمین و قبر امام حسین (علیهم السلام). بعد از چند روز خلیفه حکم نمود که هر کس به زیارت این دو مشهد برود، او را گرفته عقوبت نمایند؛ و دانسته شد که منع آن جناب از این باب، مراعات حال شیعیان خود (را) فرموده‏اند(343).

معجزه دهم:

در همان کتاب روایت کرده از "ابو جعفر محمد بن جریر الطبری" که "احمد بن اسحاق اشعری" شیخ صدوق، وکیل حضرت عسکری (علیه السلام) بود و بعد از وفات آن بزرگوار، توقیعات در باب وکالت او از صاحب ناحیه بیرون آمده، قائم به امر سفارت گردید و اموال از سایر جهات به سوی او روانه شد. (اموال را) با خود برده، تسلیم نموده (و) در باب برگردیدن به قم استیذان نموده. اذن مراجعت بیرون آمد. با اخبار به آنکه به قم نمی‏رسی. بلکه در اثناء راه ناخوش شده وفات خواهی کرد(344).
و در خبری دیگر وارد شده، گفت: توقیع نمود. جواب آمد که: در وقت حاجت، به تو خواهد رسید. پس در منزل "حلوان" مریض شده، وفات کرد و در آنجا مدفون شد و همراهان او "کافور خادم" را دیده بودند در آن منزل، که ایشان را به وفات احمد خبر داده، تعزیت گفته و دانسته شد به جهت او، از مولای خود حسب الوعده کفن آورده بود(345).

معجزه یازدهم:

در همان کتاب از "ابوجعفر" مذکور روایت کرده از "ابی العباس احمد دینوری" که گفت: از اردبیل به دینور رفته، اراده حج کردم؛ یک سال یا دو سال بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، و از آنجا اراده حج نموده و مردم در باب وصی آن حضرت در حیرت بودند. پس اهل دینور مردم را بشارت دادند در امر من، و شیعیان نزد من اجتماع نمودند و گفتند: در نزد ما شش هزار دینار مال امام (علیه السلام) جمع شده و خواهش آن داریم که با خود ببری و به امام (علیه السلام) برسانی. من گفتم که: همه می‏دانید که مردم در حیرتند و من هم در این وقت، باب آن جناب را نمی‏شناسم.
گفتند: مابه تو وثوق و اطمینان داریم و به غیر از تسلیم به تو، چاره‏ای نداریم. تو هم در باب تسلیم هر چه تکلیف خود دانی، چنان کن.
لاعلاج قبول نموده. از یک یک، کیسه کیسه قبض کرده، با خود برداشته بیرون آمده، وارد "قرمیسین" که "احمد بن حسن" در آنجا بود، شدم. چون احمد مرا دید، مسرور گردید. او هم هزار دینار با ساروقی مهر کرده از لباس - که ندانستم در او چه آورده - به من داد که این را هم با خود بردار و بدون حجت و دلیل به کسی مده. آنها را هم لابد (ناچار) قبول کردم. تا آنکه وارد بغداد شده از ابواب ناحیه پرسیدم. گفتند: "باقطانی" و "اسحاق احمر" و "ابی جعفر عمری"، هر یک دعوی بابیت می‏نمایند.
من در اول به دیدن "باقطانی" رفته، او را شیخی بزرگ با مریدهای ظاهری دیدم، با اسب عربی و غلامان بسیار. پس داخل شده بر او سلام کرده. با من رسوم آداب رعایت نمود و از قدوم من مسرور گردید و در نزد او ماندم تا آنکه خلوت شد و مردم برفتند. پس از حاجت من پرسید. به او گفتم: مردی هستم از اهل دینور و اراده حج دارم. مالی با خود دارم که باید به باب ناحیه برسانم. به من گفت: بیاور بده. گفتم: حجت و دلیل می‏خواهم. گفت: برو و فردا بیا تا آنکه به تو بنمایم. رفتم و فردا، بلکه پس فردا هم رفتم و حجتی ندیدم.
بعد از آن به دیدن "اسحاق احمر" رفتم. اوضاع و غلامان و جماعت او را زیاده از اول دیدم و با او گفتم، و شنیدم آنچه با اول واقع شد.
پس به جانب "ابو جعفر عمری" رفتم. او را یافتم شیخی متواضع. لباسی سفید پوشیده، بر نمدی نشسته، در خانه کوچکی خزیده. نه غلامی و نه اسبی و نه مریدی، مانند آن دو نفر! پس بر او سلام نمودم. جوابم رد نمود و با من بشاشت کرد و از حاجتم پرسید. گفتم: از اهل جبل می‏باشم و با خود مالی دارم و می‏خواهم به اهلش برسانم. گفت: اگر خواهی که آن را به محل خود برسانی باید به "سر من رای" ببری و چون این شنیدم، از نزد او برخواسته به منزل آمده، روانه "سر من رای" گردیدم.
بعد از ورود، از "داود بن الرضا" پرسیدم و خود را به آنجا رسانیده از دربان، در باب وکیل جویا شدم. گفت: او در خانه مشغول است و عنقریب بیرون آید. در باب اندکی منتظر او شدم تا آنکه بیرون آمد. بر او سلام کردم. بعد از جواب دست مرا گرفته به اندرون خانه داخل شد و از حال حاجتم پرسید. حالات بازگفتم و گفتم: این مال که با خود دارم باید به حجت و دلیل به صاحبش برسانم. گفت: چنین باشد. لکن حال غذا خورده، قدری استراحت کن تا آنکه از تعب (سختی) راه آسوده شوی که وقت نماز اول نزدیک باشد. چون برسد، کار تو بر آورم.
پس غذا خورده خوابیدم و وقت نماز برخواستم نماز کرده، به جانب شریعه روانه شده غسل کرده مراجعت به خانه وکیل نمودم. توقف کرده تا آنکه ربعی از شب بگذشت. پس وکیل آمده با خود نوشته‏ای آورد به این مضمون:
بسم الله الرحمن الرحیم. محمد دینوری وفا به امر خود (نمود)، به (وسیله) مبلغ شانزده هزار دینار در کیسه فلان و کیسه فلان و کیسه فلان، مال فلان بن فلان بن مراغی، و همچنین تا آنکه شمرده بود جمیع کیسه‏ها و آنچه در هر یک از آنها و نام صاحب هر یک را به اسم و لقب و بلد او. بعد از آن ذکر کرده بود که بیاورد آنچه را که در "قرمیسین" از "احمد بن حسن" به او رسیده از کیسه، که هزار دینار بود و ساروقی که در آن جامه‏ای بود به فلان صفت، و جامه‏ای به فلان رنگ و همچنین تا آخر جامه‏ها و اوصاف آنها. بعد از آن، امر شده به آنکه تمام آنها (را) به "ابو جعفر عمری" رسانیده، حسب الامر او معمول دارم.
چون این دیدم، شکر خداوند نمودم. به جهت آنکه شک از دلم زایل نمود و به امام و مولایم هدایت فرمود. به منزل آمده به زودی به بغداد مراجعت کرده خدمت "ابو جعفر عمری" رسیدم. چون مرا دید، به من گفت: هنوز نرفته‏ای؟ گفتم: ای سید من! رفتم و برگردیدم، و در اثناء سخن بودیم که فرمانی به ابو جعفر رسید که در آن نوشته بود مانند نوشته من، که در آن تفصیل اموال شده و امر فرموده بود که جمیع آنها را "عمری" به "ابو جعفر محمد بن احمد بن جعفر قطان قمی" تسلیم نماید.
چون عمری آن فرمان را بخواند، برخواسته لباس خود پوشیده به من فرمود که: بردار این اموال را که نزد قطان برده تسلیم نمایی. اموال را حمل کرده به قطان رسانیده.
پس به عزم حج بیرون رفته. بعد از اداء مناسک به دینور مراجعت نموده. مردم بلد جمع شده فرمان وکیل را برایشان خواندم. پس صاحب بعض کیسه‏ها ذکر نام خود را در آن نامه دید. از غایت سرور افتاده بی هوش شد. بر او اجتماع نموده او را به خود آوردیم. پس به سجده شکر بیفتاد. پس از آنکه سر برداشت گفت: حمد می‏کنم خداوند را که ما را هدایت فرموده و الان دانستیم که زمین از حجت خدا خالی نخواهد بود. بدانید که آن کیسه را خدا به من عطا فرمود و کسی بر آن مطلع نشده بود غیر از خدا.
راوی گوید: پس، از دینور بیرون آمد و بعد از مدتی "ابوالحسن اورانی احمد بن الحسن" را ملاقات کردم و او را از واقعه خبر دادم و آن قبض را به او نمودم.
گفت: سبحان الله! شک نکنم در چیزی، شکی نیست در اینکه خدا زمین را از حجت خالی نگذارد. بدان که وقتی جنگ کرد "اذکوتکین" با "یزید بن عبدالله" به سهرورد، و ظفر یافت به بلاد او و به دست آورد خزاین او را، مردی به نزد من آمد و گفت که: "یزید بن عبد الله" فلان اسب و فلان شمشیر را به جهت صاحب ناحیه مقرر داشته (است).
من چون این شنیدم، خزاین یزید بن عبدالله" را دفعه دفعه به سوی "اذکوتکین" نقل نمودم و در باب اسب و شمشیر مماطله (درنگ) کردم. تا آنکه در خزاین چیز دیگر باقی نماند و عزم داشتم که اسب و شمشیر را به جهت مولای خود نگهدارم. تا آنکه مطالبت "اذکوتکین" در این باب شدید شد و متمکن از مدافعه او نشدم. لابد(ناچار) در عوض اسب و شمشیر، بر خود هزار دینار قرار داده و اسب و شمشیر را تسلیم "اذکوتکین" کرده و هزار دینار را از مال خود وزن و تعیین کرده به خزینه دار خود دفع کرده. به او گفتم که: این دینارها را در مکان مأمونی ضبط کن و اگر محتاج شوم بیرون نیاور که مبادا خرج شود.
پس از آن وقت، زمانی گذشت تا آنکه یک روز در شهر ری در مجلس خود نشسته، تدبیر امور می‏نمودم. ناگاه "ابوالحسن اسدی" بر من داخل شد، و از عادت او آن بود که گاه گاه نزد من می‏آمد و کارهای او را بر می‏آوردم. این دفعه نشستن خود را طول داد. از حاجت او پرسیدم. گفت: اظهار مکن حاجت را، مکانی خلوت درکار است (اظهار حاجت نکنم مگر در مکانی خلوت). خازن را گفتم: در خزینه، مکان خلوت معین کند. پس با او داخل خزانه شدم. ناگاه از برای من، از جانب ناحیه رقعه کوچکی بیرون آورد که در او نوشته بود به این مضمون که: ای احمد بن الحسن! آن هزار دینار که از مال ما از بابت قیمت اسب و شمشیر در نزد تو می‏باشد، تسلیم اسدی کن.
چون آن بدیدم، به سجده افتادم. به شکر این نعمت که خداوند بر من منت گذاشته به مولای خود حضرت خلیفة الله هدایت فرمود. زیرا بر این امر، غیر از خدا و من کسی دیگر اطلاع نداشت. پس سه هزار دینار دیگر، به شکرانه این نعمت افزوده، تسلیم او نمودم(346).
مؤلف گوید: این روایت مشتمل بر ذکر سه معجزه باشد که یکی به دست عمر جاری شد و دیگری به دست آن وکیل که در "سر من رای" بود و سوم به دست اسدی.

معجزه دوازدهم:

در همان کتاب از "محمد بن یعقوب" روایت کرده که: محمد بن علی سمری به حضرت حجت (علیه السلام) عریضه‏ای نوشت و خواهش کفن نمود. که (بدینوسیله) ظاهر شود و وفات او در چه وقت می‏شود. جواب بیرون آمد که تو در سال هشتاد و یک به آن محتاج شوی، و کفن پیش از مردن او به یک ماه رسید و در همان وقت که فرموده بود، وفات نمود(347).
و از "علی بن محمد سمری" روایت کرده که به آن حضرت نوشته (و) از انواع علوم او سؤال کردم. جواب بیرون آمد که علمنا ثلاثة ماض وغابر و حادث. اما الماضی فمفسر، و أما الغابر فموقوف، و اما الحادث فقذف فی القلوب و نقر فی الأسماع و هو افضل علمنا و لا نبی بعد نبینا (صلی‏الله‏علیه‏وآله) یعنی: علوم ما سه قسم می‏باشد؛ گذشته و آینده و تازه. اما گذشته، پس آن باشد که تفسیر شده و اما آینده، پس موقوف باشد و اما تازه، پس آن باشد که در دل‏های ما واقع می‏شود و در گوش‏های ما داخل می‏گردد، و این قسم افضل از آن دو قسم دیگر باشد و پیغمبری بعد از پیغمبر ما (صلی‏الله‏علیه‏وآله) نخواهد بود(348).
مؤلف گوید که: مراد از این کلمات - از قراری که از اخبار دیگر مستفاد می‏شود - این است که یک قسم از علم ما، آن است که از تفسیر کتاب خدا و سنت دانسته‏ایم و قسم دوم آن است که فعلا حاصل نشده، لکن اسبابی به ما از خدا و رسول (صلی‏الله‏علیه‏وآله) رسیده. مانند کتاب جفر که در اخبار وارد شده و در کتاب "مشکوة النیرین" در باب مختصات امام ذکر کرده‏ایم(349).
و در فصل اول از باب دوم این کتاب گذشت که حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند که: آن کتاب مشتمل بر علم منایا و بلایا و جمیع ما کان و ما یکون (است) تا روز قیامت. پس، از آن تعبیر به "موقوف" به جهت آن شده که موقوف بر مراجعه باشد در وقت حاجت، یا آنکه وقوف آن امور، موقوف بر آن باشد که بدا - که به اجماع امامیه حق است - در آنها واقع نگردد چنان که امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که: آیه یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب(350) دلالت بر وقوع بدا دارد، اگر در کتاب خدا نبود، هر آینه شما را خبر می‏دادم از جمیع ما کان و ما یکون الی یوم القیامه.
و از قسم سوم، مراد الهام باشد که در دل‏های ایشان می‏افتد و آواز ملائکه باشد که در گوش‏های ایشان داخل می‏شود. چنان که وارد شده که آواز ملائکه را می‏شنویم.
و اینک فرموده که: بعد از پیغمبر ما (صلی‏الله‏علیه‏وآله) پیغمبری نباشد؛ به جهت آن است که سائل، توهم آن نکند که این به طریق نزول وحی می‏باشد؛ زیرا که چنین نیست بلکه فرق باشد چنان که در مقام خود ذکر شده است.

معجزه سیزدهم:

در همان کتاب از همان جناب روایت کرده که "قاسم بن علاء" که در عداد وکلاء مذکور گردید گفت: سه عریضه در باب سه حاجت به حضرت حجت (علیه السلام) نوشتم و عرض کردم که: پیر شده‏ام و فرزندی ندارم.
در باب آن سه حاجت، جواب بیرون آمد و در باب فرزند جواب نرسید. دفعه چهارم در باب فرزند نوشتم که دعا نمایند. جواب بیرون آمد به این مضمون که:
خداوندا، او را پسری عطا کن که چشم او به آن روشن گردد و قرار بده این حملی را که می‏باشد از برای وارث. راوی گوید که: من ندانستم که (کنیزم را) حمل باشد. در نزد کنیز خود رفته، از او در این باب سؤال نمودم. خبر داد که علت (عادت ماهانه) من بسته شده. پس، بعد از زمانی پسری متولد شد(351).

معجزه چهاردهم:

در همان کتاب از همان جناب روایت کرده، از "اسحاق بن یعقوب" که گفت: شنیدم از "محمد بن عثمان عمری" که گفت: با شخصی از اهل دهات مصاحبت نمودم و با او از حضرت حجت - عجل الله تعالی فرجه - مالی بود. (مال را) روانه نمود و آن مال را به او برگردانیدند و به او گفتند که: چهار صد درهم از حق پسران عمویت در میان مال باشد. آن مرد مبهوت ماند. بعد از آن در حساب مال نظر نمود. مزرعه‏ای از پسران عمویش در دست او بود و به آنها مالی رد نموده بود. چون حساب را با دقت بدید، چهارصد درهم باقی مانده بود، چنان که آن حضرت فرموده (بود). پس آن مبلغ را بیرون کرده، باقی را ارسال داشت. آن حضرت قبول فرمود(352).

معجزه پانزدهم:

در همان کتاب از "محمد بن جریر طبری" روایت کرده، از "محمد بن ابراهیم بن مهزیار" روایت نموده که گفت: من وارد عراق شدم در حالتی که شک داشتم. پس توقیع بیرون آمد به این مضمون که: ما دانستیم که بعضی دوستان ما شک کرده‏اند در امر ما! آیا نشنیده‏اید که خدا فرموده:
یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و أطیعوا الرسول و أولی الأمر منکم(353) یعنی: ای گروه مؤمنین، خدا و رسول و اولوا الامر خود را اطاعت کنید. آیا این امر تا روز قیامت باقی نخواهد بود؟ یعنی چون اطاعت اولوا الامر تا روز قیامت واجب باشد، پس باید تا روز قیامت روی زمین از اولوا الامر خالی نماند. آیا نمی‏بینید که خداوند از زمان آدم تا امام گذشته، پیغمبران و اوصیاء(یی) قرار داد که علم‏های هدایت بوده‏اند؟ آیا ندیده‏اید که هر زمان که علمی رفته، علم دیگر در مقام او نصب شده و هر گاه ستاره‏ای غروب کرده، ستاره دیگر طلوع نموده؟ پس، چون امام گذشته را خدا قبض روح نمود، گمان کردید که واسطه میان خدا و خلق منقطع گردید؛ حاشا چنین نشده و نخواهد شد تا روز قیامت شود و امر خدا ظاهر گردد، هر چند ایشان کراهت داشته باشند.
ای محمد بن ابراهیم، داخل نشود در دل تو شک در امری که گذشت به درستی که خدا زمین را از حجت خود خالی نخواهد گذاشت. آیا شیخ - یعنی پدرت - پیش از وفات خود به تو نگفت که در همین ساعت کسی را حاضر کن که این دینارها را که در نزد من است، نقل نماید، و چون کسی به جهت آنها نرسید و ترسید که او را مرگ دریابد، به تو گفت که این‏ها را تغییر ده و بدل کن به نقدی که سبک‏تر بوده باشد؟ پس کیسه بزرگی آورد و نزد تو کیسه دیگر بود، و کیسه‏ای بود که در آن دینار مختلفه بود. پس همه آنها را تغییر دادی و آن کیسه‏ها را پدرت به خاتم خود مهر کرد و به تو گفت: اینها را به خاتم خود مهر کن؛ پس اگر من ماندم احق و اولی خواهم بود در امر این‏ها، و اگر مردم، تو باید در این باب تقوی را پیشه نمایی در حق من و خود، چنان که در باب تو گمان دارم از پرهیزکاری و رسانیدن این مال را به اهلش.
پس ای محمد بن ابراهیم، خدا تو را رحمت کند. بیرون کن آن ده و چند دیناری را که ناقص شد به جهت تغییر دادن، و باقی را تسلیم کن(354).
مؤلف گوید که: تفصیل این عمل، به روایت دیگر از ابن مهزیار گذشت.

معجزه شانزدهم:

در همان کتاب روایت کرده از شیخ مفید (قدس سره)؛ از "ابی عبد الله صفوانی" که گفت: دیدم "قاسم بن علا" را در حالتی که از عمر او گذشته بود یکصد و هفده سال که هشتاد سال آن، صحیح العینین بود و عسکریین (علیهماالسلام) را ملاقات نموده بود و بعد از هشتاد سال کور شده بود و هفت روز پیش از زمان وفات خود، بینا گردیده بود و تفصیل آن، این است که او در شهر "أران" که از بلاد آذربایجان است ساکن بود؛ و توقیعات صاحب الامر (علیه السلام) به دست "ابو جعفر عمری" و بعد از او به دست "ابی القاسم حسین بن روح"، به او می‏رسید و منقطع نمی‏گردید تا آنکه به قدر دو ماه، توقیعات از او منقطع شد و قلق و تشویش او در این باب زیاد گردید و انتظار او شدید شد.
راوی گوید: روزی در محضر او نشسته، مشغول غذا خوردن بودیم. ناگاه دربان او آمده، با شادی و خوشحالی مژده فتح عراق داده، نام کسی را ذکر نکرد.
"قاسم" به شکرانه مژده سجده نمود. ناگاه دیدم مردی میانه سن، کوتاه قامت که آثار سفر در او ظاهر بود و جبه‏ای پوشیده و نعلین در پا کرده و خورجین کوچکی بر شانه خود انداخته، وارد گردید. قاسم به جهت تعظیم او، از جای خود برخواست دست به گردن او در آورده با او معانقه نمود. پس آن خورجین را به زمین گذاشته.
قاسم آفتابه لگن خواسته، دست قاصد بشست و او را در پهلوی خود نشانیده مشغول غذا خودن گردیدیم. پس از آن، دست بشستیم. قاصد برخواسته، مکتوبی بیرون آورد به قاسم داد. قاسم برخواسته مکتوب را گرفته بوسیده، به محرر خود "عبد الله بن ابی سلمه" داد که بخواند. محرر مکتوب را گشوده قرائت نموده، گریان گردید. قاسم ازمحرر سبب گریه پرسید و گفت: یا عبد الله، ان شاء الله خیر است. مگر مولای من چه چیز نوشته‏اند که تو را مکروه آمد و گریان شدی؟ گفت: خبر وفات جناب شیخ را مرقوم داشته‏اند - که چهل روز بعد از ورود این مکتوب وفات خواهد نمود - به آنکه در روز هفتم، بعد از ورود مکتوب مریض گردد و خداوند قبل از وفات او، به هفت روز چشمهای او را به او برگرداند و او را بینا نماید و این قاصد به جهت کفن شیخ هفت ثوب با خود آورده(است).
قاسم چون این بشنید از قاصد پرسید که: این مردن با سلامتی در دین واقع می‏شود؟ قاصد گفت: بلی. قاسم مسرور شده، بخندید و گفت: بعد از این عمری که کرده‏ام دیگر آرزوی زندگانی ندارم.
پس قاصد برخواسته، از خورجین خود یک ازار و یک حبره(355) یمانیه سرخی و یک عمامه و دو ثوب و یک مندیل بیرون آورده تسلیم شیخ قاسم نمود و جامه‏ای کهنه هم بر آنها افزوده و (قاسم) تمام آنها را اخذ نمود.
ناگاه در این وقت "عبد الرحمن بن محمد شیزی" که از جمله نواصب بود و با قاسم در ظاهر اظهار دوستی و صداقت می‏نمود، داخل گردید. قاسم چون او را بدید گفت: این مکتوب را بر او بخوانید که من دوست دارم او هدایت یابد. حضار گفتند که: با این مرد، جماعت شیعه طاقت مناظره ندارند، چگونه عبد الله از عهده او بر آید؟
قاسم مکتوب را بیرون آورده، به عبد الرحمن داد که این را بخوان. عبد الرحمن گرفته، شروع به خواندن نمود تا آن که به موضع اخبار از مرگ قاسم رسید. چون این بدید، متوجه قاسم گردید و گفت: یا ابا محمد، از خدا بترس. تو مردی فاضل در دین باشی و خدا می‏فرماید و ما تدری نفس ما تکسب غدا و ما تدری نفس بأی أرض تموت(356) یعنی: کسی نمی‏داند که فردا چه کار خواهد کرد و نمی‏داند که در کدام زمین خواهد مرد، و باز فرمود: عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه احدا(357) یعنی: خدا غیب را می‏داند و بر غیب خود، دیگری را مطلع نگرداند.
قاسم گفت: آیه را تمام بخوان. در آخر آن، بعد از این کلام می‏فرماید: الا من ارتضی من رسول(358) یعنی: خدا بر غیب خود مطلع نگرداند احدی را، مگر کسی را که از او خشنود (و) از رسل باشد و مولای من آن کس باشد، و اگر این سخن باور نکنی، امروز را تاریخ کن تا صدق این مقال بر تو ظاهر و آشکار گردد. پس اگر من قبل از آن روز یا بعد از آن روز مردم، بدان که بر باطل بوده‏ام و اگر در همان روز مردم، پس تو در نفس خود تأمل کن و آخرت خود را ببین.
عبدالرحمن چون این بشنید، آن روز را تاریخ کرد و اهل مجلس متفرق گردیدند. تا آنکه قاسم را روز هفتم تب عارض شد و ناخوشی او روز به روز شدید گردید، تا آنکه روزی به بالین او نشسته بودیم. ناگاه از چشم او آبی که شبیه آب گوشت بود، جاری گردید و چشم او گشوده شد. به طوری که چشم خود را گشوده پسر خود را دیده و گفت: یا حسین! به نزد من بیا و یا فلان بیا، و ما به چشم او نظر می‏کردیم و حدقه‏های او را صحیح و بی عیب دیدیم و این خبر در میان مردم شیوع یافت و جماعت بسیار از اهل سنت آمده، او را دیدند و تعجب نمودند.
این خبر به "عتبة بن عبد الله مسعودی" - که قاضی القضات بغداد بود و مکنی به "ابوالصائب" بود - رسید سوار شده به دیدن او آمد. پس بر قاسم داخل شده و انگشتر خود را به دست گرفته گفت: یا ابا محمد، اینکه در دست دارم چه چیزی است؟ قاسم فرمود: آن انگشتری می‏باشد فیروزج. پس آن را نزدیک او برد. ملاحظه نمود و گفت که: سه سطر بر آن نوشته شده که نمی‏توانم بخوانم آن را. ناگاه در این اثنا چشم قاسم به پسر خود "حسن" افتاد که در وسط حیاط بود. متوجه او شد و سه دفعه گفت: اللهم الهم للحسن طاعتک و جنبه معصیتک یعنی: خداوندا "حسن" را به طاعت خود مایل کن و به معصیت خود بی میل گردان.
بعد از آن به دست خود وصیت نامه نوشت در باب مزرعه‏ای چند که از حضرت حجت (علیه السلام) در دست او بود که پدر او وقف بر آن بزرگوار نموده بود. پس، از جمله وصایای او به ولد خود آن بود که اگر تو شایسته وکالت گردیدی، یعنی از جانب صاحب الامر (علیه السلام) به این منصب بزرگ سرافراز شدی، باید معاش تو از نصف مزرعه من باشد - که معروف به قرحیده می‏باشد - و باقی (مزرعه) از مال مولای من می‏باشد.
بعد از آن، مرض او باقی ماند تا آنکه در روز چهل ورود مکتوب، مقارن طلوع فجر وفات نمود و چون این خبر به عبدالرحمن رسید، سر و پای برهنه و حسرت زده بدوید و در میان بازار صیحه به "واسیداه" برآورد. چون مردم این حالت از او بدیدند، متعجب گردیدند و آن را کاری بزرگ شمرده او را ملامت نمودند. عبدالرحمن به ایشان نعره زد که ساکت شوید! آن چیزی را که من دیده‏ام، شما ندیده‏اید.
پس عبدالرحمن از اعتقاد باطل خود برگشت و از شیعیان خالص شد و بعد از چند روز که از وفات قاسم گذشت، توقیع شریف به "حسن" - پسر او - از جانب ناحیه بیرون آمد که در آن مرقوم بود: ألهمک الله طاعته و جنبک معصیته و هذا الدعاء الذی دعی به أبوک(359). مقصود از این کلام، ظاهر آن بود که خدا دعای پدر تو را در حق تو مستجاب فرمود و شایسته وکالت ما گردانید و تو را قائم مقام او گردانیدیم، حسب الوصیه او معمول دار و امر مزارع را وامگذار.

معجزه هفدهم:

"قطب راوندی مرسلا" از "ابن ابی سوره" روایت نموده که گفت: پدرم از مشایخ طایفه زیدیه بود در کوفه، و حکایت کرد که روزی به سوی قبر حسین (علیه السلام) روانه شدم که روز عرفه را آنجا باشم. پس مشرف شده، توقف در حایر شریف نمودم تا آنکه وقت عشا در رسید. نماز عشا را به جا آورده خوابیدم و شروع نمودم به قرائت سوره حمد. ناگاه جوانی را دیده که حبه‏ای در بر دارد و قبل از من، ابتدا به قرائت نمود و پیش از من فارغ گردید، و در نزد من بود تا آنکه نماز صبح را ادا کرده، هر دو از باب حایر بیرون آمدیم و به شاطی‏ء (کرانه) فرات رسیدیم. آن جوان به من گفت: تو می‏خواهی به کوفه بروی، برو! پس من در طریق فرات روانه شدم و او به جانب بیابان روان شد.
پدرم ابو سوره گفت: دیدم که مفارقت او بر من سخت شد. از عقب او روان شدم. چون آن جوان این بدید گفت: بیا. پس با او روانه شدیم تا آنکه به اصل حصین مسنات(360) رسیدیم. پس در آنجا خوابیدیم. وقتی که بیدار شدیم خود را با آن جوان در ارض غری، بالای خندق کوفه دیدیم. پس آن جوان متوجه من شده گفت: گویا عیال دار باشی و امر معاش بر تو تنگ است. برو به نزد "ابو طاهر زراری" و او خواهد بیرون آمد به سوی تو به در حالتی که دست‏های او به خون قربانی آلوده باشد. پس به او بگو جوانی به فلان صفت و فلان صفت می‏گوید آن کیسه دینارهایی را که نزد پایتخت خود دفن کرده‏ای، بده به این مرد.
راوی گوید که: رفتم به سوی او و بیرون آمد با دستهای رنگین شده به خون قربانی، و فرمایش آن جوان را به او رسانیدم. گفت: شنیدم و طاعت نمودم(361) و راوندی بعد از ذکر این خبر گفته که روایت کرد "ابوذر احمد بن ابی سوره" - و او "محمد بن الحسن بن عبیدالله تمیمی" است - این خبر را با این زیاده که، آن مرد گفت که: آن شب را راه رفتم تا آن که خود را مقابل مسجد سهله دیدیم. پس آن جوان گفت: منزل من در این مکان می‏باشد. برو تو به نزد "ابن زراری علی بن یحیی" و به او بگو: آن مال که در فلان موضع گذاشته و صفت آن فلان است، به تو بدهد.
راوی گوید: چون این شنیدم، از آن جوان پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: من "محمد بن حسن" می‏باشم.
او را نشناختم. پس با یکدیگر قدری راه رفتیم تا آنکه وقت سحر به "نواویس" رسیدیم. دیدم آن جوان نشست و زمین را به دست خود قدری پست نمود. آبی ظاهر شده، از آن وضوء کرد و سیزده رکعت نماز به جا آورد. پس او را مفارقت نموده، به خانه زراری رفتم و در را کوبیدم. گفت: کیستی تو؟ گفتم: من "ابو سوره" می‏باشم. شنیدم که با خود گفت که: مرا با تو چه کار است، ای "ابا سوره"؟!
پس چون بیرون آمد، آن قصه را به جهت او نقل کردم. چون آن بشنید خندان گردید و با من مصافحه نمود و روی من ببوسید و دست مرا بر روی خود مالید. بعد از آن مرا با خود به درون خانه برد و کیسه را از نزد پایتخت بیرون آورد و به من تسلیم نمود. ابو سوره چون این بدید، از مذهب زیدیه اعراض نمود و شیعه خالص گردید(362).
مؤلف گوید: این خبر علاوه بر اعجاز آن بزرگوار و اثبات وکالت وکیل مذکور، مشتمل بر ذکر دو نفر باشد که آن بزرگوار را دیده‏اند. یکی "ابو سوره" و دیگر آن وکیل. زیرا که اگر او را ندیده بود امام (علیه السلام) ذکر صفات خود را برای او نمی‏نمود.

معجزه هیجدهم:

"قطب راوندی" از "ابو غالب زراری" روایت کرده که گفت: من در کوفه تزویج کردم زنی را از طایفه هلالی که خزاز(363) بودند، و آن زن موافق میل من افتاد و در دل من جا کرده. اتفاقا میان من و آن زن کلامی واقع شده که باعث آن گردید که آن زن از خانه من بیرون رفت و اراده طلاق نمود و از من امتناع نمود، و عشیره او معتبر و با غیرت بودند. پس، از این جهت دلتنگ گردیدم و به جهت تقلیل حزن و اندوه خود، اراده سفر بغداد نمودم با شیخی از اهل آن. پس داخل بغداد شده و حق واجب زیارت را ادا نمودیم. پس از آن متوجه خانه "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" شدیم، و او در آن زمان از سلطان، ترسان و مستور بود. چون داخل شدیم و سلام کردیم، فرمود: اگر تو را حاجتی باشد نام خود را در اینجا ذکر کن. پس کاغذی را نزد من انداخت که نزد او بود و من نام خود و پدر خود را در آن نوشتم. پس قدری نشستیم. بعد از آن برخواسته، او را وداع کرده روانه "سر من رای" شدیم به عزم زیارت و بعد از زیارت مراجعت به بغداد کرده، دیگر باره شرفیاب خدمت شیخ ابوالقاسم شدیم. چون وارد شده، آن کاغذ را که نام خود را بر آن نوشته بودم بیرون آورد و پیچید آن را بر اموری که در آن نوشته بود، تا آنکه به موضع نام من رسید. پس آن را به من نمود. ملاحظه کردم، دیدم در زیر نام من، به قلم ریزه (خط بسیار ریز) نوشته بود این مضمون را: اما "زراری" در باب زوج و زوجه؛ پس خداوند به زودی در میان آنها اصلاح خواهد فرمود.
راوی گوید: در وقت نوشتن نام خود، خواستم التماس دعا نمایم در باب اصلاح امر زوجه خود، لکن آن را ذکر نکردم و به نوشتن نام خود اقتصار نمودم و جواب بیرون آمد همان طوری که می‏خواستم و در خاطر داشتم، بدون آنکه ذکر نمایم. پس شیخ را وداع نموده روانه کوفه گردیدیم. در روز ورود یا فردای آن، برادرهای زن من آمدند و بر من سلام کردند و عذر خواه شدند در باب خلافی که در باب زوجه با من داشتند، و زوجه هم به احسن حال به نزد من و خانه من آمد و دیگر بعد از آن، میان من و او سخن سردی اتفاق نیفتاد و با وجود طول زمان مصاحبت، بدون اذن من از خانه بیرون نرفت تا آن وقت که بمرد(364).

معجزه نوزدهم:

"قطب راوندی" روایت کرده از "محمد بن یوسف شاشی" که گفت: وقتی از عراق برگردیدم، مردی با من بود از شهر "مرو"، و آن مرد را "محمد بن حصین کاتب" نام بود و مالی از "غریم" یعنی حضرت حجت (علیه السلام) نزد او جمع شده بود. در باب آن مال از من سؤال نمود. او را به آن دلائلی که دیده بودم، خبر دادم. گفت: در باب این مال چه باید کرد؟ گفتم: نزد حاجز روانه کن. گفت: بالاتر از حاجز (کس) دیگری هست؟ گفتم: بلی، شیخ هست. گفت: اگر در این باب، خدا از من مؤاخذه کند می‏گویم تو مرا امر کردی. گفتم: بگو؛ به عهده من باشد.
این بگفتم و از نزد او بیرون آمدم تا آنکه بعد از چند سال دیگر او را ملاقات نمودم. چون مرا دید، گفت: اراده خروج به سوی عراق دارم و تو را خبر می‏دهم که دویست دینار نزد "عامر بن یعلی الفارسی" و "احمد بن علی کلثومی" فرستادم. زیرا که "غریم" (علیه السلام) به من نوشته بود و از او التماس دعا نمودم که فرستاده تو به ما رسید و ذکر کرده بود که: ما هزار دینار نزد تو داشتیم. دویست دینار فرستادی، و من در آن باقی مال شک داشتم و به خاطرم آورد و دیدم همانطور بوده که فرموده و خدا شک از دل من زایل نمود، و فرموده بود که: اگر خواسته باشی بعد از این، که مال را برسانی، "اسدی" که در شهر ری می‏باشد، بده. پس گفتم: امر چنان بود که مرقوم فرمود؟ گفت: آری.
راوی گوید: بعد از دو روز، خبر فوت حاجز به من رسید. پس او را به این واقعه خبر دادم. غمگین گردید. به او گفتم: غم مخور؛ زیرا که این توقیع دلالت کند بر آنکه مال هزار دینار مرسولی، قبول افتاده، و امر، به رجوع اسدی در باقی مال، به جهت علم به وفات حاجز بوده نه آنکه تسلیم به حاجز جایز نبوده(365).

معجزه بیستم:

قطب راوندی از مردی اهل "استراباد" روایت کرده که: به "عسکر" یعنی به "سر من رای" رفتم و از مال امام (علیه السلام) سی دینار با من بود که یک دینار آن شامی بود و آنها را در کهنه‏ای پیچیده بودم. پس به در خانه رفتم و نشستم. ناگاه غلامی از خانه بیرون آمد و گفت: آن چیز که با خود آورده‏ای بده.
گفتم: چیزی با خود نیاورده‏ام. پس داخل شد و بیرون آمد و گفت: با خود سی دینار آورده‏ای و در کهنه سبزی پیچیده‏ای و یک دینار از آنها شامی می‏باشد. چون این علامت (را) از او شنیدم، مال را به او تسلیم نمودم(366).

معجزه بیست و یکم:

قطب راوندی از "مسرور طباخ" روایت کرده که گفت: به "حسن بن راشد" نوشتم در باب ضیق معیشت، و رفتم او را در خانه خود نیافتم. برگشتم و داخل مدینه "ابی جعفر" شدم. پس چون به میدان رسیدم، مردی روبروی من برخورد که روی او را هیچ وقت ندیده بودم و دست مرا گرفت وکیسه سفیدی در آن گذاشت. پس نظر کردم، دیدم بر روی آن کیسه، "مسرور طباخ" نوشته شد(ه است) و کتابتی با او بود که نوشته شده در آن دوازده دینار می‏باشد(367).

معجزه بیست و دوم:

راوندی" از "احمد بن ابی روح" روایت کرده که زنی از اهل "دینور" نزد من آمد و گفت: یابن ابی روح، تو در دین و ورع از سایر اهل بلد ما اوثق می‏باشی و من می‏خواهم که امانتی به تو بسپارم که آن را به گردن تو گذارم که آن را به اهلش برسانی و ادا نمایی. گفتم: انشاء الله خواهم کرد. گفت: در این کیسه مهر شده، چند درهم می‏باشد. می‏خواهم آن را نگشایی و در آن نظر ننمایی تا آنکه برسانی آن را به آن کسی که تو را خبر دهد به آنچه در آن باشد، و این گوشواره‏ای است که قیمت آن ده دینار می‏شود و در آن سه دانه نصب شده که ده دینار قیمت دارد و مرا به صاحب الزمان (علیه السلام) حاجتی باشد که می‏خواهم از آن خبر دهد پیش از آنکه من سؤال کنم. گفتم: آن حاجت چه باشد؟ گفت: مادرم در عروسی من ده دینار قرض کرده و من نمی‏دانم از که قرض کرده و به که باید داد. پس اگر خبر داد تو را به آن حاجت، این گوشواره را به او بده. چون این شنیدم، متحیر گردیدم که با جعفر کذاب چه کنم در این باب، اگر خبر دار شود.
پس مال را قبول کرده، با خود حمل به بغداد نمودم. پس به نزد "حاجز بن یزید وشا" رفتم و بر او سلام کردم و نشستم. از حاجت من پرسید. گفتم: مالی با خود دارم، که باید به کسی بدهم که مرا از خود آن مال و صاحب آن خبر دهد. اگر تو خبری دهی، به تو می‏دهم.
گفت: من در اخذ آن مأذون نیستم و این رقعه‏ای است که در این باب به من رسیده و آن رقعه را به من نمود. چون در آن نظر کردم، دیدم که این مضمون در آن مرقوم است که: از "احمد بن روح" مال را قبول نکن و او را بفرست در "سر من رای" نزد خودمان. چون آن دیدم، گفتم لا اله الا الله، این همان است که من طالب بودم.
پس روانه به سوی سامره شدم و به نزد خانه عسکری (علیه السلام) رفتم. ناگاه خادمی به نزد من آمد و گفت: توئی "احمد بن ابی روح"؟ گفتم: آری. رقعه(ای) بیرون آورده به من داد و گفت: بخوان این را چون به آن نظر کردم، به این مضمون بود:
بسم الله الرحمن الرحیم. یابن ابی روح، "عاتکه" بنت "دیرانی" به تو امانت داده کیسه‏ای را که در آن هزار درهم می‏باشد و پنجاه دینار، و با تو گوشواره‏ای باشد که آن زن گمان دارد که قیمت آن ده دینار است و راست گفته به آن دو دانه که در آن می‏باشد. در آن، سه دانه مروارید باشد که آنها را به ده دینار خریده و زیاده قیمت داد. آنها را به خادمه ما، فلان زن تسلیم کن. زیرا که به او بخشیده‏ایم و مال را با خود به بغداد برده تسلیم حاجز کن و بگیر از او آن چیزی را که به جهت مخارج سفر تا ورود به منزل تو می‏دهد، و اما آن ده دیناری که آن زن گمان کرده که مادرش در عروسی او قرض نموده و نمی‏داند به آن بدهد؛ می‏داند که آن، مال "کلثوم" دختر "احمد" می‏باشد و آن زن چون مذهب ناصبی دارد، می‏خواهد که به او ندهد. اگر میل دارد که آن را در میان برادران مؤمن خود تقسیم نماید، از ما اذن بخواهد و آن را در میان ایشان قسمت کند؛ یابن ابی روح! دیگر قائل به امامت جعفر کذاب مشو و مایل به او مباش. برگرد به خانه خود، عموی(368) تو وفات کرده و خداوند مال و زن او را نصیب تو کرده (است).
راوی گوید: چون آن دیدم مسرور گردیده گوشواره را تسلیم کرده، مال را با خود به بغداد برگردانیده، به نزد حاجز برده وزن نمودم. در آن هزار درهم و پنجاه دینار بود. سی دینار به من داد و گفت: مأمور شده‏ام که این را به جهت مخارج راه، به تو بدهم. پس آن را گرفته به منزل خود آمدم. ناگاه مردی نزد من آمده، مرا خبر داد که عمویم مرده و کسان من، مرا خواسته‏اند. من مراجعت به وطن کردم. عمو را مرده دیدم و سه هزار دینار و صد هزار درهم از او میراث بردم(369).
مؤلف گوید: از کتاب "الثاقب فی المناقب" از "احمد بی ابی روح" این روایت با تفاوت قلیلی نقل شده و آن زن دینوریه را فاطمه و دینوریه ذکر نموده(370).

معجزه بیست و سوم:

"راوندی" از "احمد بن ابی روح" روایت کرده که گفت: به سوی بغداد بیرون رفتم و با من مالی بود از "ابوالحسن خضر بن محمد" که مرا امر کرده بود که آن را برسانم به اهلش، لکن به "ابی جعفر محمد بن عبد الله عمری" ندهم. بلکه به غیر او بدهم و امر کرده بود که از برای او، خواهش دعا کنم به جهت مرضی که دارد، و از ح

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی