منازل راه شام
از مصائب رنج آور و غمبار اهلبیت نبوت علیه السلام اینکه ابن زیاد طبق
فرمان یزید دستور داد بانوان و کودکان حرم حسینی را با شکنجه و آزار از
کوفه به سوی شام ببرند و نیز دستور داد غل جامعه و زنجیرگران را بار دیگر
بر گردن امام سجاد علیه السلام افکندند.
در پشت سر اسیران امام سجاد علیه السلام را حرکت دادند در حالی که دستهایش را به گردنش بسته بودند و همسر و بچه هایش همراهش بود.
و آنحضرت و همراهانش را به محفر بن ثعلبه و شمر بن ذی الجوشن سپرد و با
وضعی دلخراش به سوی شام روانه کرد (و طبق بعضی از روایات چهل نفر از
مامورین اسیران را با سرها حرکت دادند.)
راه کوفه تا شام طولانی بود و می بایست پانزده منزل پیموده شود تا به شام
برسند از هر منزل تا منزل دیگر را اگر هشت فرسخ حساب کنیم راه بسیار طولانی
خواهد شد بهر حال عزیزان حسین علیه السلام را دیار به دیار و شهر به شهر
بردند و در هر شهری مورد شماتت و استهزاء و آزار دشمنان قرار گرفتن این
منازل به این ترتیب بود.
1-تکریت 2-موصل 3-حران 4-دعوات 5-قنسرین 6-سیبور 7-حمص 8-بعلبک 9-قصر بنی
مقاتل 10-حماه 11-حلب 12-نصیبین 13-عسقلان 14-دیر قسیس 15-دیر راهب
اهل بیت در قصر بنی مقاتل
هوا بسیار سوزان بود آب مشکها تمام گردید رهروان ناگزیر به سوی منزلگاه
قصر بنی مقاتل رفتند دشمنان برای خود خیمه ای برپا کردند ولی اهلبیت علیه
السلام را در بیابان نگه داشتند از یک طرف بی آبی و تشنگی و از طرف دیگر
بیابان سوزان در برابر تابش آفتاب نوشته اند: حضرت زینب سلام الله علیها در
حالی که امام سجاد علیه السلام را پرستاری می کرد در این حال با هم کنار
سایه شتری آمدند نزدیک بود که امام سجاد علیه السلام از شدت تشنگی جان
بدهد.
حضرت زینب علیه السلام بادبزنی در دست داشت و به آن حضرت باد می زد و می فرمود:
یَعِزُّ عَلَیَّ اَن اَراکَ بِهذَا الحال یَاینَ اَخِی
ای برادرزاده بر من دشوار است که تو را در این حال بنگرم
در منزلگاه قصر بنی مقاتل حضرت سکینه بر اثر تشنگی و گرما در فکر بود تا سایه ای پیدا کند درختی را دید و تنها به سوی آن رفت و در سایه آن خاک زمین را جمع کرد و بالش از خاک برای خود ترتیب داد و همانجا اندکی خوابید در همین هنگام دشمنان کاروان را حرکت دادند ولی سکینه را در بیابان بجا گذاشتند.
فاطمه بنت الحسین علیه السلام که هم محمل سکینه بود هنگام سوار شدن دید
خواهرش نیست فریاد زد ای ساربان خواهرم که همراه محمل من بود نیست ساربان
توجه نکرد فاطمه سلام الله علیها فرمود: سوگند به خدا تا خواهرم را نیاوری
سوار نمی شوم.
ساربان گفت: او کجاست؟
فاطمه سلام الله علیها فرمود: نمی دانم ساربان فریاد زد: آهای سکینه زود
بیا و با بانوان سوار بر شتر بشو خبری از او نشد و کاروان حرکت کرد سرانجام
بر اثر تابش شدید آفتاب سکینه بیدار گردید و دید قافله رفته است به دنبال
قافله می دوید و فریاد می زد: خواهرم فاطمه مگر من هم محمل تو نبودم تو
رفتی و مرا در این بیابان با پای برهنه تنها گذاشتی؟!
فاطمه که چشمش را به بیابان دوخته بودو دلواپس سکینه بود ناگاه چشمش به او
افتاد صدا زد ساربان شتر را نگهدار سوگند به خدا اگر خواهرم به من نرسد از
همین جا خودم را به زمین می اندازم و فردای قیامت در نزد جدم رسول خدا صلی
الله علیه و آله خونم را از تو مطالبه می کنم سرانجام دل ساربان به حال آن
دو خواهر سوخت شتر را نگهداشت تا سکینه رسید و سوار شد:
مجروح گشته پای من اندر مسیر عشق
از بس بروی خار مغیلان دویده ام
ما بین مرگ و زندگی بی حضور باب
از این دو مرگ را ز میان برگزیده ام
آری وضع به قدری رقت بار بود که به قول شاعر عرب:
رَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِها
ما حالُ مَن رَقَّ لَهَا الشّامِتُ
دل دشمن شماتت کننده به حال سکینه علیه السلام سوخت براستی در چه حالی است کسی که دل دشمن برای او سوخت.
محسن فرزند سقط شده امام حسین علیه السلام
از مصائبی که در راه کوفه و شام در منزلگاه حلب رخ داد این بود که:
هنگامی که اسرای اهلبیت علیه السلام در مسیر خود به راهی در کنار کوه جوشن
(یا جوش) که در جانب غرب شهر حلب قرار داشت رسیدند یکی از همسران امام حسین
علیه السلام بچه در رحم داشت آن بچه را محسن نامیده بودند در آنجا بر اثر
شدت ناراحتی سقط شد.
در آنجا چند نفر در معدن مس کار می کردند اهلبیت از انها آب و غذا خواسند
ولی آنها آب و غذا ندادند و اهلبیت علیه السلام را با ناسزاگوئی از خود دور
ساختند.
و هم اکنون در این سرزمین زیارتگاهی بنام مشهد السقط موجود است که گویند
محسن در همانجا دفن شده است و به نقلی محسن کودکی بوده و همراه اهلبیت علیه
السلام درآنجا از دنیا رفت.
اهل بیت در عسقلان
یعقوب عسقلانی از امرای شام بود و در کربلا در جنگ با امام حسین علیه السلام شرکت داشت او دستور داد تا مردم عسقلان جشن بگیرند و شهر را بیارایند و به همدیگر تبریک بگویند و با این وضع سرها و اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله را وارد عسقلان کنند.
مردم در حالی که شادی می کردند اهلبیت علیه السلام را وارد شهر کردند.
زریر خزاعی جوان بازرگان غریبی بود می گوید: من در بازار عسقلان بودم دیدم
مردم شادی می کنندو به همدیگر تبریک می گویند و پرسیدم چه خبر است: گفتند
جمعی از مخالفان یزید که در عراق پرچم مخالفت برافراشته بودند کشته و مغلوب
شده اند و بانوان و کودکان آنها و سرهای مقتولین را امروز وارد شهر می
کنند.
زریر پرسید: رهبر مخالفین چه کسی بود و پدرش کیست؟ گفتند: حسین فرزند علی
بن ابیطالب علیه السلام بود که مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها دختر
پیامبر صلی الله علیه و آله است. وقتی که زریر این سخن را شنید بسیار
ناراحت شد و به طرف هودجها رفت ناگاه چشمش به امام سجاد علیه السلام افتاد
گریه کرد حضرت فرمود: ای جوان تو کیستی؟
او گفت: مرد غریبی هستم.
امام فرمود: همه مردم خندانند پس چرا تو گریه می کنی؟
زریر گفت: من شما را می شناسم کاش به این شهر نیمده بودم و این منظره را نمی دیدم.
حضرت فرمود: ای جوانمرد ازتو بوی آشنا می شنوم خداوند به تو خیر دهد برو به
حامل سر مقدس حسین علیه السلام بگو جلوتر برود تا مردم به آن بنگرند و
بانوان در معرض تماشا قرار نگیرند.
زریر رفت و پنجاه دینار به حامل سر مقدس داد و او با اسبش به پیش رفت و مردم از اطراف شترها دور شدند.
زریر به خدمت امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله اگر خدمتی دیگر بفرمائی انجام می دهم.
امام سجاد علیه السلام فرمود: اگر جامه ای داری برای زنان بیاور زریر فوری
رفت و جامه ای بسیار آورد و به امام داد و بانوان از آن جامه ها برای پوشش
خود استفاده کردند.
نوشته اند: شمر متوجه شد و دستور داد زریر را آنقدر زدند. که بیهوش به زمین
افتاد و نیمه شب به هوش آمد و در حالی که بدنش پر از زخم شده بود خود را
پنهان کرد.
اهل بیت در بعلبک
هنگامی که اسیران کربلا به نزدیک بعلبک رسیدند مامورین برای فرمانروای بعلبک نامه نوشتند و او را به جشن و سرور دعوت کردند.
فرمانروای بعلبک پس از دریافت نامه مردم را به جشن و سرور دعوت کرد مردم
پرچمهای جشن برافراشتند حتی کودکان را وادار نمودند تا یک فرسخی به سوی
اسیران بیرون آمدند و با شماتت ووضع رقت باری اهلبیت علیه السلام را روانه
بعلبک کردند.
امام سجاد علیه السلام در حالی که گریان بود اشعاری خواند یکی از آن اشعار این است:
کَاَننَّا مِن اُسارَی الرُّومِ بَینَهُمُ
کَاَنَّ ما قالَهُ المُختارُ کاذِبُهُ
گویا ما از اسیران کفار روم در بین انها بودیم و وضع به گونه ای بود که گویا پیامبر برگزیده خدا آنچه فرموده دروغ و بی اساس است آری مردم با ما این گونه برخورد کردند.
سر مقدس امام حسین علیه السلام در دیر راهب
کاروان همراه اسیران به سوی شام حرکت می کرد در مسیر راه به دیر راهب
عبادتگاه روحانی بلند پایه مسیحیان رسیدند مامورین در کنار آن دیر برای رفع
خستگی و خوردن غذا توقف نمودند سرمقدس امام حسین علیه السلام روی نیزه بود
و گروهی نگهبان از آن نگهبانی می کردند مامورین و نگهبانان سفره غذا را
انداختند مشغول خوردن غذا شدند ناگاه دیدند دستی پیدا شد و بر صفحه دیوار
دیر راهب چنین نوشت:
اَتَرجُوا اُمَّهً قَتَلَت حُسَیناً*** شَفاعَهَ جَدَّهِ یَومَ الحِسابِ
آیا آن امتی که حسین علیه السلام را کشتند امید به شفاعت جدش در روز قیامت دارند؟
یکی از آنها نقل می کند: با دیدن این منظره وحشت زده شدیم یکی از ما برخاست تا آن دست را بگیرد ولی آن ناپدید شد.
بار دیگر مشغول خوردن غذا شدیم باز دیدیم همان دست آشکار شد و این شعر را در صفحه دیوار نوشت :
فَلا وَاللهِ لَیسَ لَهُم شَفِیعً *وَ هُم یَومَ القِیامَهِ فِی العَذابِ
نه به خدا سوگند برای قاتلان حسین علیه السلام شفیعی نخواهد بود و کسی از آنها شفاعت نکند و آنها در روز قیامت در عذاب هستند.
باز همراهان ما برخاستند تا آن دست را بگیرند بار دیگر آن دست ناپدید شد
آنها بازگشتند و به خوردن غذا مشغول گشتند باز دیدند همان دست ظاهر شد و
این شعر را در صفحه دیوار نوشت:
وَ قَد قَتَلُوا الحُسَینَ بِحُکم جَورٍ* وَ خالَفَ حُکمُهُم حُکمَ الکِتابِ
انها حسین علیه السلام را از روی ظلم و ستم کشتند و بر خلاف حکم قرآن رفتار نمودند.
ناگزیر دشمنان از غذا دست کشیدند در این هنگام راهب مسیحی از میان دیر نگاه
کرد دید از بالای سر مقدس حسین علیه السلام نوری به آسمان کشیده شده و
نگهبانانی کنار آن سر هشتند راهب از آنان پرسید: از کجا آمده اید؟
آنها گفتند: از عراق پس از جنگ با حسین علیه السلام می آئیم.
و طبق روایت دیگر نگهبانان سر مقدس امام را روی نیزه بلند در یک جانب دیر
راهب نهاده بودند (و به زمین نصب کرده بودند) وقتی که آخرهای شب شد راهب
زمزمه ای مانند زمزمه رعد و تبسیح و ذکرالهی از آن سر شنید نگاه کرد دید از
ناحیه آن سر تا پیشانی آسمان نوری کشیده شده است ناگاه دید دری از آسمان
گشوده شد فرشتگان دسته دسته از آن در فرود می آمدند و می گفتند:
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا عَبدِاللهِ اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ
راهب با دیدن این مناظر سخت وحشت زده شد و بی تابی نمود و به نگهبانان گفت: همراه شما چه کسی است؟
آنها گفتند: سر یک نفر خارجی است که به سرزمین عراق آمد و خروج کرد و عبیدالله بن زیاد او را کشت.
راهب گفت: اسم او چیست؟
گفتند: حسین بن علی علیه السلام نام دارد.
راهب گفت: حسین پسر فاطمه دختر پیامبرتان؟
گفتند: آری
راهب گفت: وای بر شما سوگند به خدا اگر عیسی بن مریم دارای پسر بود ما آن
را با حدقه چشم های خود نگه می داشتیم ولی شما پسر دختر پیامبرتان را می
کشید سپس گفت: من حاجت و تقاضائی از شما دارم.
آنها گفتند: آن تقاضا چیست؟
راهب گفت: در نزد من ده هزار دینار پول هست که از پدرانم به ارث برده ام آن
را از من بگیرید و این سر مقدس را تا هنگامی که از اینجا کوچ می کنید به
من بسپارید و هنگام کوچ به شما تحویل می دهم. آنها به رئیس خود گفتند رئیس
موافقت کرد آنها از راهب آن پول را گرفتند و سر مطهر را تحویل او دادند.
راهب آن سر را گرفت و نشست و پاکیزه کرد و با عطریات خوشبو نمود سپس آن را
در پارچه حریری نهاد و بر دامنش گذارد و همچنان تا صبح گریه و نوحه می کرد.
تا اینکه نگهبانان سر را از او مطالبه کردند او خطاب به سر گفت: ای سر!
سوگند به خدا من اکنون غیر خودم را نمی توانم حفظ کنم در محضر جدت محمد صلی
الله علیه و آله گواه باش که من گواهی می دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست
و محمد صلی الله علیه و آله بنده و رسول خدا است در پیشگاه تو قبول اسلام
کردم و من غلام تو هستم.
سپس راهب به آنها گفت: به رئیس خود بگویید اینجا بیاید تا من دو کلمه با او حرف دارم به او بگویم.
آنها به رئیس خود گفتند او به حضور راهب آمد راهب به او سفارش کرد که این
سر مقدس را از صندوق بیرون نیاورد تا بی احترامی به آن نشود ولی او نصیحت
عابد را گوش نکرد.
منظره ورود اسیران به شام و خبر سهل ساعدی
اسیران آل محمد (ص) را در روز اول ماه صفر سال 61 ه.ق وارد شام کردند اکنون به چند حادثه جانسوز که در شام بر اسیران آل محمد (ص) گذشت در اینجا اشاره می شود:
هنگامی که اسیران آل محمد (ص) به نزدیک دمشق رسیدند حضرت ام کلثوم علیه السلام به شمر که رئیس نگهبانان بود نزدیک شدو به او فرمود: مرا به تو نیازی است.
شمر گفت : آن چیست؟
فرمود: نخست اینکه ما را که به این شهر می برید از دروازه ای وارد کنید که تماشاگر کمتر باشد دوم اینکه: به این مامورین بگو سرها را از میان کجاوه ها بیرون ببرند و از ما دور کنند تا تماشاگران به تماشای سر بپردازند واز تماشای ما دور گردند.
ولی شمر از روی عنادی که داشت به عکس این تقاضا دستور داد سرها رادر
میان کجاوه ها عبور دهند و از همان دروازه حلب (که جمعیت بیشتر در آن صف و
آمد می کند) وارد سازند.
برای روشن شدن چگونگی ورود اهلبیت علیه السلام به دمشق کافی است که به خبر
سهل بن سعد ساعدی انصاری که در آن هنگام در مسیر خود به بیت المقدس به شام
آمده بود توجه کنیم:
سهل می گوید: به بیت المقدس می رفتم گذارم به دمشق افتاد دیدم مردم به جشن و سرور پرداخته اندو طبل و ساز می زنند و پایکوبی می کنند با خود گفتم: حتما امروز عید مردم شام است تا اینکه از چند نفر که با هم سخن می گفتند پرسیدم:آیا شما شامیان عید مخصوصی دارید که ما به آن اطلاع نداریم؟
گفتند: ای پیرمرد گویا بادیه نشین بیابانی هستی گفتم: من سهل هستم و رسول خدا محمد (ص) را دیده ام.
گفتند: ای سهل! تعجب نمی کنی که اگر آسمان خون نبارد و زمین اهلش را در خود فرو نبرد؟
گفتم: مگر چه شده؟
گفتند: این سر حسین علیه السلام و عترت محمد (ص) است که از عراق به ارمغان آورده اند.
گفتم: واعجبا سر حسین علیه السلام را آورده اند؟! و مردم شام شادی می کنند؟ از کدام دروازه وارد کرده اند؟
آنها اشاره به دروازه ساعات کردند: در این میان ناگاه پرچم هایی را پی در پی دیدم و سواری را دیدم پرچمی در دست دارد از بالای آن پیکانی بیرون آورد که سری بر آن بود که آن سر شبیه ترین انسان ها به پیامبر (ص) بود. پشت سر آن پرچمدار دیدم بانوانی بر پشت شتر بی روپوش سوار هستند نزدیک رفتم از نخستین زن پرسیدم تو کیستی؟
گفت: من سکینه دختر حسین علیه السلام هستم.
گفتم: من سهل ساعدی هستم جد تو را دیده ام و حدیث او را شنیده ام اگر حاجتی داری برآورم.
گفت: به حامل سر بگو آن را جلوتر ببرد تا مردم به تماشای آن بپردازند و به حرم پیامبر (ص) ننگرند.
سهل می گوید: نزد آن نیزه دار رفتم و چهارصد دینار به او دادم و گفتم: سر را جلوتر ببر او پذیرفت و جلو رفت و سپس آن سر را نزد یزید بردند.
من هم با آنها رفتم یزید را دیدم که بر تخت نشسته و تاجی که با در و یاقوت زینت داده شده بود بر سر دارد و در کنار او گروهی از سالخوردگان قریش نشسته بودند.
حامل سر بر او وارد شد و گفت:
اَوفِر رِکابِی فِضَّهً وَ ذَهَبا
اَنَا قَتَلتُ السَّیِّدَ المُحَجَّبا
قَتَلتُ خَیرَ النّاسِ اُمّاً وَ اَباً
وَ خَیرَهُم اِذ یُنسَبُونَ نَسَباً
تا رکاب مرا نقره و طلای فراوان بریز من آقای ارجمند و بزرگوار را کشتم من آن آقائی را که از جهت مادر و پدر و نسب بهترین انسانها است کشتم.
یزید به او گفت: اگر می دانستی حسین علیه السلام بهترین انسان است چرا او را کشتی؟
او گفت : به طمع جایزه تو
یزید ناراحت شد و دستور داد گردن او را زدند.
آنگاه سر مبارک امام علیه السلام را در طبق زرین گذاشتند و یزید می گفت:
کَیفَ رَاَیتَ یا حُسَینُ
ای حسین قدرت مرا چگونه دیدی؟
مرثیه یکی از فضلاء تابعین
روایت شده یکی از فضلاء تابعین (یعنی یکی از مسلمین عالم که اصحاب پیامبر (ص) را درک کرده بود) در شام بود و هنگامی که سر مقدس امام حسین علیه السلام را در شام مشاهده کرد یک ماه مخفی شد پس از آن دوستانش او را یافتند و پرسیدند: کجا بودی چرا خود را پنهان کرده بودی؟
گفت مگر نمی بینید چه بلائی بر سر ما آمده است و این اشعار را به عنوان مرثیه خواند:
جائُوا بِراسِکَ یَابنَ بِنتِ مُحَمَّدٍ
مُتَرَمِّلاً بِدِمائِهِ تَرمِیلاً
وَ کَاَنَّما بِکَ یَابنَ بِنتَ مُحَمَّدٍ
قَتَلوا جِهاراً عامِدینَ رَسولاً
قَتَلُوکَ عَطشاناً وَ لَم یَتَرَقَبوا
فی قَتلِکَ التَاوِیلَ وَ التَّنزیِلا
وَ یُکَبِّروُنَ بِاَن قُتِلتَ وَ اِنَّما
قَتَلُو بِکَ التَّکبِیرَ وَ التَّهلِیلا
سر بریده ات ای میوه دل زهرا
بخون خویش خضاب است و آورند به شام
به کشتن تو نمودند آشکار و به عمد
به قتل ختم رسل این گروه دین اقدام
لبان تشنه شهیدت نمود و خصم نگفت
کز ایه آیه قرآن توئی مرادو و مرام
تو را که معنی تکبیر بودی و تهلیل
کشند و بانگ به تکبیر این گروه لئام
وارد کردن اهل بیت علیهم السلام به مجلس یزید
اسیران آل محمد (ص) را در حالی که به ریسمانی بسته بودند وارد مجلس یزید کردند امام سجاد علیه السلام فرمود: ای یزید اگر رسول خدا (ص) ما را در این حال ببیند به گمان تو چه خواهد کرد؟
یزید دستور داد آن ریسمان را بریدند.
زینب کبری سلام الله علیها وقتی که سر بریده برادر را در جلو یزید دید دست
برد و از شدت مصیبت گریبان خود را پاره کرد و با صدای جگرسوز فریاد زد:
یا حُسَیناهُ یا حَبِیبَ رَسُولِ اللهِ یَابنَ مَکَّهَ وَ مِنی، یَابنَ فاطِمَهَ الزَّهراءِ سَیِّدَهِ النِّساءِ، یَابنَ بِنتِ المُصطَفی!
وای حسین جان ای حبیب رسول خدا (ص) ای فرزند مکه و منی ای پسر فاطمه زهرا سلام الله علیها سرور زنان ای پسر دختر محمد مصطفی (ص).
از آه جانکاه زینب کبری سلام الله علیها همه اهل مجلس به گریه افتادند:
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
یزید سنگدل چوب خیزران خود را طلبید و در برابر اهلبیت حسین علیه السلام با آن چوب بر دندان های امام حسین علیه السلام می زد.
ابوبرزه اسلمی در مجلس حاضر بود صدا زد: وای بر تو ای یزید آیا چوب بر دندان های حسین پسر دختر پیامبر (ص) می زنی؟ گواهی می دهم که من پیامبر (ص) را دیدم دندان های ثنایای آن حضرت و برادرش حسن علیه السلام را می بوسید و می فرمود:
اَنتما سَیِّدا شَبابِ اَهلِ الجَنَّهِ
شما دو آقای جوانان اهل بهشت هستید.
یزید از گفتار او خشمگین شد و دستور داد او را بیرون کنید او را کشان کشان از مجلس بیرون بردند.
یزید همچنان بر لب و دندان امام حسین علیه السلام می زد و افتخار می کرد و
نیشخند می زد و این اشعار را (که ابن زبعری در جنگ احد گفته بود متمثل شده
و) می خواند:
لَیتَ اَشیاخی بِبَدرٍ شَهِدوُا
جَزَعَ الخَزرَجُ مِن وَقعِ الاَسَلِ
فَاَهَلُّوا وَ استَهَلُّوا فَرَحاً
ثُمَّ قالُوا یا یَزیدُ لاتَثَل
قَد قَتَلنَا القَومَ مِن ساداتِهِم
وَعَدلناهُ بِبَدرٍ فَاعتَدَل
لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلکِ فَلا
خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحیٌ نَزَل
لَستُ مِن خُندفٍ اِن لَم اَنتَقِم
مِن بَنِی اَحمَدِ ما کانَ فَعَلَ
ای کاش پیران قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند زاری کردن قبیله خزرج را بر اثر زدن نیزه (در جنگ احد) می دیدند.
پس از شادی فریاد می زدندو میگفتند: ای یزید دستت شل مباد.
بزرگان آنها را کشتیم و این را بجای (تلافی کشته های خود در جنگ) بدر کردم پس سر به سر شد.
قبیله هاشم با سلطنت بازی کردند نه خبری از آسمان آمد و نه وحی نازل شد. من از دودمان خُندف نیستم اگر از آل محمد (ص) انتقام نگیرم.
عصمت کبرای حق مطلع صبح جهان
زینب شوریده دل مظهر غیب وعیان
چونکه بدست یزید دید یکی خیزران
گفت: چه خواهی دگر از دل ما بی کسان
این سر پر خاک وخون ز راه دور آمده
موسی عمران من ز کوه طور آمده
چوب مزن ای یزید بر لب و دندان او
به پیش چشمان من در دم طفلان او
بر رخ فشاند اشگ و به تن جامه پاره کرد
وانگه به سوی زاده سیفان اشاره کرد
گفتا لبی که می زنیش چوب خیزران
دیدم که بوسه ختم رسل بی شماره کرد
گلزار چهره ای که پر از خاک و خون شده
شمس و قمر ز نور رخش استناره کرد
گشته کبود بر اثر تشنگی لبش
نبود روا کبود ز چوبش دوباره کرد
خواهی اگر که چوب زنی پیش ما مزن
بنگر سکینه بر سر بابش نظاره کرد
پناه بردن فاطمه و سکینه به زینب
از وقایع مجلس یزید این است که :
وقتی فاطمه و سکینه دو دختر امام حسین علیه السلام نگاه کردند و دیدند: یزید بر لب و دندان امام حسین علیه السلام چوب خیزران می زند صدای گریه بلند کردند بطوری که از گریه آنها زنهای یزید و دختران معاویه به گریه افتادند سرانجام این دو خواهر دلسوخته نتوانستند تاب بیاورند به عمه خود زینب سلام الله علیها پناه بردند و گفتند:
یا عَمَّتاهُ اِنَّ یَزیِداً یَنِکتُ ثَنایا اَبِینا بِقَضیِبِهِ
عمه جان! یزید با چوبدستی خود دندان های پیشین پدرمان را می زند
زینب سلام الله علیها برخاست و گریبان خود را پاره کرد و به زبان حال چنین گفت:
اَتَضرِبُها شَلَّت یَمیِنُکَ اِنَّها
وُجُوهٌ لِوَجهِ اللهِ طالَ سُجُودُها
آیا چوب می زنی دستت شل گردد این سر و صورت از چهره هایی است که سالهای طولانی برای خدا سجده کرده است.
مجلس یزید
سخن حضرت رضا علیه السلام
نقل شده حضرت رضا علیه السلام فرمود:
هنگامی که سر مقدس حسین علیه السلام را به شام بردند به فرمان یزید سفره ای
گسترده شد او و اصحابش کنار آن سفره نشستند غذا و آبجو می خوردند و پس از
فراغ دستور داد سر مقدس را در میان طشت طلا نهاده و در زیر تخت او به زمین
گذاشتند و روی آن تخت بساط شطرنج را گسترد و یزید شطرنج بازی می کرد و حسین
علیه السلام و پدر و اجدادش را به یاد می آورد و مسخره می کرد و هر وقت که
در قمار برنده می شد سه بار از آبجو می آشامید و زیادی آن را در م یان آن
طشت می ریخت و می گفت: ای حسین قدرت مرا چگونه می بینی گمان می کنی که پدرت
ساقی حوض کوثر است
وقتی کنار او رفتی به من از آب کوثر نده و جد تو ظرف طلا و نقره را بر امتش حرام کرد و اینک سر تو در میان ظرف طلا است و پدر تو افتخار می کرد که در جنگ بدر هماوردان خود (از کفار قریش) را کشته است امروز تلافی روز بدر باشد.
یاوه سرائیهای یزید:
از یاوه سرائیهای یزید در آن مجلس اینکه خطاب به اهل مجلس گفت: این شخص
(اشاره به سر مقدس امام حسین (ع) ) بر من افتخار می کرد و می گفت: پدرم
بهتر از پدر یزید و مادرم بهتر از مادر یزید و جدم بهتر از جد یزید و من
بهتر از یزید هستم اینکه می گفت: پدرم بهتر از پدر یزید است پدرم (معاویه)
با پدر او ستیز کرد و سرانجام خداوند پدرم را بر او پیروز نمود و اینکه
گفت: مادرم بهتر از مادر یزید است راست میگفت و اینکه میگفت جدم بهتر از جد
یزید است هر کس که ایمان به خدا و معاد دارد معتقد است که هیچ کس بهتر از
محمد (ص) نیست و اینکه می گفت: من بهتر از یزید هستم گویا این آیه 26 آل
عمران را نخوانده است که :
قُلِ اللّهُمَّ مالِکَ المُلکِ تُوتِی المُلکَ مَن تَشاءُ وَ تَنزِعُ
المُلکَ مِمَّن تَشاءُ وَ تُعِزَّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ ...
بگو خدا یا مالک حکومت ها توئی تو هستی که به هر کس بخواهی حکومت می بخشی و
از هر کس بخواهی حکومت را می گیری هر کس را بخواهی عزت می دهی و به هر کس
بخواهی ذلت می دهی.
بنابراین طبق این آیه خدا مرا عزیز کرد و او را خوار نمود پس من بهتر از او هستم.
امام سجاد (ع) در خطر قتل :
امام باقر (ع) فرمود: ما دوازده کودک و جوان بودیم (با توجه به اینکه
امام باقر (ع) در آن وقت حدود چهار سال داشت)بزرگترین ما علی بن الحسین
(امام سجاد) (ع) بود همه ما را که دستهایمان را به گردنمان بسته بودند به
نزد یزید بردند.
در روایت دیگر آمده: یزید به امام سجاد (ع) رو کرد و گفت: اوضاع را چگونه دیدی؟
امام سجاد (ع) فرمود: قضای الهی را که قبل از خلقت آسمان ها و زمین مقدر شده بود دیدم.
یزید گفت: حمد و سپاس خداوندی را که پدرت را کشت
امام سجاد (ع) فرمود:
لَعنَهَ اللهِ عَلی مَن قَتَلَ اَبیِ
لعنت خدا بر کسی باد که پدرم را کشت
یزید خشمگین شد و فرمان داد گردن آن حضرت را بزنند دژخیمان آن حضرت را
برای کشتن ازمجلس یزید بیرون بردند طبق روایتی حضرت زینب (ع) خود را بر
روی امام سجاد (ع) افکند و گفت: ای یزید این همه خونی که از ما ریختی کافی
است.
امام سجاد (ع) فرمود: ای یزید اگر تصمیم بر قتل من داری پس کسی را مامور
کن تا این بانوان و کودکان (بی پناه) را به مدینه برساند یزید با شنیدن این
جمله از قتل آن حضرت صرفنظر کرد.
احوال جانکاه سکینه در مجلس یزید:
در منتخب طریحی آمده: یزید ملعون دستور داد اسیران آل محمد (ص) را وارد
مجلس کردند وقتی که آنها در مقابلش قرار گرفتند به آنها نگاه کردند و از
یکی یکی پرسید اینها کیستند؟ شخصی گفت: این ام کلثوم کبری است و آن ام
کلثوم صغری است و این ام هانی است و آن صفیه است و این رقیه (دختران علی
(ع) ) است و این سکینه و آن فاطمه دختران حسین (ع) هستند و این علی بن
الحسین (ع) است
در این هنگام فاطمه دختر حسین (ع) فرمود: ای یزید اینها دختران رسول خدا
هستند که اسیر شده اند همه اهل مجلس گریه کردند و صدای گریه ازخانه یزید
بیرون آمد حضرت سکینه بر اثر نبودن چادر با مچ دستش صورت خود را پوشانده
بود.
یزید گفت:
مَن هذِهِ
این زن کیست؟
گفتند: سکینه دختر حسین (ع) است.
یزید گفت: تو سکینه هستی؟
سکینه گریه کرد و بقدری ناراحت شد که نزدیک بود جان بسپارد.
یزید گفت: چرا گریه می کنی؟
سکینه فرمود: چگونه گریه نکند کسی که پوشش ندارد تا صورتش را از نگاه تو و اهل مجلس بپوشاند؟
یزید گفت: ای سکینه پدرت حق مرا منکر شد و قطع رحم با من کرد و در ریاست و رهبری با من ستیز نمود.
سکینه گریست و فرمود: ای یزید از کشتن پدرم خوشحال مباش او مطیع خدا و رسول
بود و دعوت حق را اجابت کرد و به سعادت (شهادت) نائل گردید ولی روزی خواهد
آمد که تو را (بخاطر آن همه ظلمها) بازخواست می کنند خود را آماده
پاسخگویی کن ولی از کجا تو بتوانی پاسخ بدهی؟
یزید گفت: ای سکینه ساکت باش پدرت بر من حقی نداشت.
اعتراض سفیر روم
در مجلس یزید (و یابه احتمال قوی در مجلس های متعدد یزید) افراد متعددی
به یزید اعتراض کردند از جمله سفیر پادشاه روم اعتراض کرد که به قیمت جانش
تمام شد و به شهادت رسید چنانکه از امام سجاد علیه السلام نقل شده:
یکروز یزید ما را به مجلس خود احضار کرد شراب می خورد و بر سر پدرم نظر می
کرد در این هنگام یزید شخصی را نزد سفیر روم فرستاد تا در آن مجلس حضور
یابد سفیر حاضر شد وقتی که سر بریده را دید از یزید پرسید؟ این سر کیست؟
یزید گفت: چه کاری به شناختن صاحب این سر داری؟
سفیر پاسخ داد می خواهم وقتی به کشورم رفتم و قیصر روم اخبار اینجا را از
من سوال کرد بتوانم بطور کامل جواب دهم تا در شادی تو شریک شود.
یزید گفت: این سر حسین فرزند علی بن ابیطالب است.
سفیر پرسید: مادرش کیست؟
یزید جواب داد: فاطمه سلام الله علیها دختر رسول خدا (ص) است.
سفیر که در دین نصرانیت بود گفت: وای بر تو و بر دین تو دین من بر دین تو
بسیار برتری دارد نژاد من با فاصله بسیار طولانی به حضرت داود علیه السلام
میرسد مسیحیان به این خاطر خاک پای مرا به عنوان توتیا و تبرک می برند ولی
شما پسر پیغمبر خود را که تنها مادرش بین او پیامبر (ص) واسطه است نه بیشتر
این گونه بی احترامی می کنید و میکشید.
ای یزید گوش کن تا داستان حافر را برای تو بگویم در جزیره ای واقع در دریای
عمان در مسیر چین شهری عظیم وجود دارد در آنجا کلیسائی بنام کلیسای الحافر
هست که در محراب آن حقه (ظرف مخصوصی) از طلای سرخ آویخته اند و در میان آن
حقه سم الاغی وجود دارد که می گویند سم الاغی است که عیسی علیه السلام بر
آن سوار می شده است علمای نصاری هر سال نزد آن می روند و آن را زیارت کرده و
به گرد آن طواف می نمایند ولی شما پسر پیغمبرتان را می کشید خدا برکت را
از شما و چنین دینی بردارد.
یزید از اعتراض سفیر خشمگین شد و گفت: این نصرانی را گردن بزنید که بعدا در کشور خود به ما ناسزا خواهد گفت.
سفیر گفت: شب گذشته در عالم خواب دیدم که پیامبر اسلام (ص) مرا به بهشت
بشارت داد اکنون راز آن آشکار گشت هماندم قبول اسلام کرد و شهادیتن را به
زبان آورد و سپس سر مقدس امام حسین علیه السلام را برداشت و به سینه اش
چسبانید تا آن هنگام که سر را از او گرفتند و او را به شهادت رساندند.
گستاخی مرد شامی و سپس شهادت او
یکی از وقایعی که تحمل آن مخصوصا از نظر معنوی بسیار دشوار بود اینکه در
مجلس یزید مردی سرخرواز اهل شام نظرش به فاطمه دختر امام حسین علیه السلام
افتاد و به یزید گفت:
یا اَمِیرَالمُومِنینَ هَب لِی هذِهِ الجارِیَهُ تُعِینُنی
ای امیرمومنان این کنیز را به من ببخش تا در زندگی به من کمک کند.
این درخواست بر این اساس بود که حاکمان اسلامی در جنگ های خود با کفار افرادی را اسیر می کردند و بعد یا آزاد می نمودند و یا می فروختند حکومت یزید آنقدر گستاخ بود که حتی این قانون را در مورد اسرای آل محمد (ص) نیز می خواست اجرا کند.
فاطمه سلام الله علیها می گوید: با شنیدن این سخن به خود لرزیدم و گمان
کردم چنین کاری خواهد شد جامه عمه ام زینب سلام الله علیها را گرفتم و زینب
سلام الله علیها که می دانست چنین کاری نخواهد شد به آن مرد شامی گفت:
کَذِبتَ وَاللهِ وَ لَوُمتَ ما ذاکَ لَکَ وَلا لَهُ
به خدا سوگند دروغ گفتی وخود را پست کردی نه تو چنین حقی داری و نه یزید.
یزید از این سخن قاطع حضرت زینب سلام الله علیها خشمگین شد و به زینب سلام الله علیها گفت: تو دورغ گفتی این کار بدست من است اگر بخواهم آن را انجام می دهم.
زینب سلام الله علیها فرمود: هرگز خداوند این کار را به دست تو نداده مگر اینکه از دین ما بیرون روی و به آئین دیگری در آئی
بار دیگر آن شامی گستاخی کرد و به یزید گفت: این دختر را به من ببخش
یزید (که از سخنان آتشین زینب کبری سلام الله علیها سرکوب شده بود) به شامی
گفت:
اُعزُب وَهَبَ اللُه لَکَ حَتفاً قاضِیاً
از من دور شو خدا مرگ قطعی را به تو ببخشد.
و در روایت سیدبن طاووس آمده:
وقتی که شامی فهمید که زینب و فاطمه علیه السلام از دودمان پیامبر اسلام هستند اظهار پشیمانی کرد و به یزید گفت: خدا تو را لعنت کند آیا عترت پیامبر (ص) را می کشی و خاندانش را اسیر می کنی؟ به خدا سوگند من گمان می کردم که اینها اسیران روم هستند.
یزید خشمگین شد و دستور داد که آن مرد شامی را به شهادت رساندند.
نه پدر تا که برش را ز دل خویش بگویم
نه برادر که به سویش ره امید بپویم
اهل مجلس همه در عشرت و شادی که مرا
رسن ظلم به گردن بود و بازویم
آل سفیان ز پس پرده به صد عزت و ناز
معجز کهنه نباشد که بپوشم رویم
ترسم از زاده سفیان که مرا بفروشد
یا اشاره کند از بهر کنیزی سویم
نه بد از کجروی چرخ گمانم که مرا
به اسیری برد و کس نگرد گیسویم
هفت مصیبت جانسوز شام از زبان امام سجاد علیه السلام
در روایت آمده: از امام سجاد علیه السلام پرسیدند: سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟ در پاسخ سه بار فرمود: اَلشّامُ اَلشّامُ اَلشّاُم
یا سه بار فرمود: امان از شام
توضیح اینکه طبق روایت دیگر امام سجاد علیه السلام به نعمان بن منذر مدائنی فرمود: در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
1-ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرهای برهنه و استوار کردن نیزه ها احاطه کردند و بر ما حمله می نمودند و کعب نیزه به ما می زدند و در میان جمعیت بسیار نگهداشتند و ساز و طبل می زدند.
2-سرهای شهدا را در میان هودجهای زنهای ما قرار دادند سر پدرم و سر عمویم عباس را در برابر چشم عمه هایم زینب و ام کلثوم علیه السلام نگهداشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم را در برابر چشم سکینه و فاطمه (خواهرانم) می آوردند و با سرها بازی می کردند و گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم ستوران قرار می گرفت.
3-زنهای شامی از بالای بامها آب و آتش بر سر ما می ریختند آتش به عمامه ام افتاد چون دستهایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم عمامه ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزانید.
4-از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار باساز و آواز ما را در
برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می گفتند: ای مردم بکشید
اینها را که در اسلام هیچگونه احترامی ندارند.
ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را از در خانه یهود و نصاری عبور
دادند و به آنها می گفتند: اینها همان افرادی هستند که پدرانشان پدران شما
را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانه های آنها را ویران کردند امروز
شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
یا نُعمانُ فَما بَقِیَ اَحَدٌ مِنهُم اِلَا وَقَد اَلقی عَلَینا مِنَ التُّرابِ وَالاَحجارِ وَ الاَخشابِ ما اَرادَ
ای نعمان هیچ کس از آنها نماند مگر اینکه هر چه خواست از خاک و سنگ و چوب به سوی ما افکند.
6-ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آنها مقدور نساخت.
7-ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن همواره در وحشت و اضطراب به سر می بردیم.
این بند از اشعار محتشم از زبان حضرت زینب سلام الله علیها خطاب به مادرش زهرای اطهر سلام الله علیها در این مقام نیز مناسب است:
پس روی در بقیع و به زهرا خطاب کرد
مرغ هوا و ماهی دریا کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بی کس و بی اشنا ببین
اولاد خویش ر که شفیعان محشرند
در دست اهل جور چنین مبتلا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
بدر جهان تو حالت ما در بلا ببین
نی نی در آخر ابر خروشان به کربلا
طوفان ز سیل فتنه اهل بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
بر نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه کربلا ببین
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر سوزناک
بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد
مرثیه امام سجاد علیه السلام
بهتر این است که در اینجا به ذکر اشعار و منسوب به امام سجاد علیه
السلام که بیانگر وضع بسیار سخت و جگرسوز مصائب شام است بپردازیم که فرمود:
اُقادُ ذَلِیلاً فیِ دِمِشقِ کَاَنَّنِی
مِنَ الزَّنجِ عَبدٌ غابَ عَنهُ نَصِیرُ
وَ جَدّیِ رَسُولُ اللهِ فِی کُلِّ مَوطِنٍ
وَ شَیخِی اَمیرُالمُومُنینَ وَزِیرٌ
فَیا لَیتَ اُمّیِ لَم تَلِدنِی وَلمَ اَکُن
یَزیِدُ یَرانی ِفیِ البِلادِ اَسِیرُ
یعنی:
در شهر شام با خواری کشیده می شوم که گویا من برده ای از زنگبار افریقا هستم که مولایش از او غایب شده است.
و حال آنکه در هر مقامی جد من رسول خدا (ص) است و بزرگ فامیل من امیرمومنان علی علیه السلام وزیر رسول خدا (ص) است.
ای کاش مادر مرا نزائیده بود و وجود نداشتم که یزید مرا در چنین حالتی ببیند.
ذکر مصائب از زبان امام سجاد علیه السلام
از گفتنیهای غم انگیز اینکه روزی امام سجاد علیه السلام در بازار دمشق عبور می کرد منهال بن عمرو با او روبرو شد و عرض کرد: چگونه روز را به شب آوردی ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله؟
امام سجاد علیه السلام فرمود:
روز را مانند بنی اسرائیل در برابر آل فرعون به شب آوردیم که پسران آنها را
می کشتند و زنانشان را زنده نگه می داشتند ای منهال! عرب برعجم افتخار می
کند که محمد (ص) عرب است و قریش بر سایر قبائل افتخار می کند که محمد (ص)
از ما است.
وَ اَمسَینا مَعشَرَ اَهل بَیتِهِ وَ نَحنُ مَغصُوبُونَ مَقتُولُون، مُشَرَّدوُنَ، فَاِّنا لِلهِ وَ اِّنا اِلیهِ راجِعُونَ مِمّا اَمسَینا فِیهِ
ولی ما گروه خاندان محمد صلی الله علی و اله روز را به شب آوردیم در حلای که حقمان غصب شده و مردانمان کشته شده اند و ما را آواره و در بدر بیابانها نموده اند پس پناه می بریم به خدا از انچه بر ما وارد شده که از او هستیم و به او باز می گردیم.
ای یاد تو در عالم آتش زده بر جانها
هر جا ز فراق تو چاک است گریبانها
ای گلشن دین سیراب با اشگ محبانت
از خون تو شد رنگین هر لاله به بستانها
بسیار حکایتها گردیده کهن اما
جان سوز حدیث تو تازه است به دورانها
در دفتر آزادی یاد تو به خون ثبت است
شد ثبت به هر دفتر با خون تو عنوان ها
خوابی جانسوز از سکینه (س)
وقتی که به فرمان یزید اسیران آل محمد (ص) را با وضع دلخراشی وارد دمشق کردند آنها را در منزلی فرود آوردند که روزها از گرما و شبها از سرما دررنج بودند و هوای نامساعدآنجا به گونه ای بود که چهره هایشان پوست انداخت حضرت سکینه دختر بزرگوار امام حسین (ع) می گوید: چهار روز از ماندن ما در شام می گذشت که خوابی دیدم سپس آن خواب را برای بستگان خود که همراهش بودند نقل کرد خواب مشروحی است که در آخر آن آمد:
پس از آنکه آدم ، ابراهیم، موسی، عیسی و رسول خدا صلی سلام الله علیهم اجمعین را دیدم ناگاه پنج هودج از نور دیدم که در میان هر هودجی بانوئی بود که به سوی من آمدند: اولی حواء بود دومی آسیه سومی مریم چهارمی خدیجه علیهن السلام بودند ناگاه چشمم به پنجمین بانو افتاد دیدم دستهایش را روی سرش نهاده و افتان و خیزان می آید گفتم: کیستی؟
فرمود: جده تو فاطمه دختر محمد (ص) مادر پدرت هستم.
با خود گفتم: سوگند به خدا مصائبی را که بر ما وارد شده به او می گویم و درد دلم را برای او بازگو می کنم.
کنارش رفتم و در برابرش ایستادم با گریه عرض کردم:
یا اُمَّتاه! جَحَدُوا وَاللهِ حَقَّنا
یا اُمَّتاه! بَدَّدُوا وَاللهِ شَملَنا
یا اُمَّتاه! اِستَباحُوا وَاللهِ حرَیمِنَا
یا اُمَّتاه! قَتَلُوا وَاللهِ الحُسَینَ اَبانا
ای مادر! به خدا حق ما را انکار کردند!
ای مادر! به خدا جمعیت ما را پراکنده نمودند
ای مادرجان! به خدا حریم ما را مباح دانستند
ای مادرجان! به خدا پدر ما حسین (ع) را کشتند.
وقتی که حضرت زهرا (س) این سخنان را از من شنید منقلب شد و فرمود:
کَفِّی صَوتَکِ یا سَکِیَنُه فَقَد اَقرَحتِ کَبَدِی وَ قَطَّعتِ نِیّاتَ قَلبِی هذا قَمِیصُ اَبِیکِ الحُسَینِ مَعی لا یُفارِقُنِی حَتّی اَلقَی الله بِهِ
ای سکینه! بیش از این مگو که جگرم را سوزاندی و مجروح کردی و بند دلم را بریدی این پیراهن پدرت حسین (ع) است که از من جدا نشودتا خدا را در قیامت ملاقات کنم.
ملاقات جانسوز هند (همسر یزید) با اسیران آل محمد (ص) :
هند دختر عبدالله بن عامر وقتی که پدرش از دنیا رفت در خانه امیرمومنان علی (ع) ماند و پس از شهادت علی (ع) در خانه امام حسن (ع) بود معاویه او را به ازدواج یزید درآورد.
او در شام بود و اطلاع از شهادت امام حسین (ع) نداشت وقتی که امام حسین (ع) کشته شد و بانوان و بستگانش را به صورت اسیر وارد شام می کردند زنی نزد هند آمد و گفت: همین ساعت اسیران را وارد شام می کنند من نمی دانم که این اسیران از کدام قبیله هستند خوب است با من بیائی برویم و با تماشای آنها تفریحی کنیم.
هند برخاست و لباس های گرانقیمت و زیبای خود را پوشید و به کنیز خود
دستور داد تا کرسی (صندلی) مخصوص را با خود بیاورد. (تا هنگام تماشای
اسیران روی آن بنشیند)
هند به اسیران رسید که سوار بر شترهای بی روپوش آنها را می آورند زینب کبری
(س) تا او را از دور دید شناخت به خواهرش ام کلثوم آهسته گفت:
آیا این زن را می شناسی؟
زینب (س) فرمود: خواهرجان این زن همان کنیز ما هند دختر عبدالله است.
ام کلثوم سکوت کرد سرش را پائین انداخت زینب (س) نیز سرش را پائین انداخت.
هند به پیش آمد و روی صندلی ایستاد و به زینب (س) رو کرد و گفت:
خواهرم چرا سرت را بلند نمی کنی؟
زینب (س) پاسخ نداد.
هند پرسید: شما از کدام شهر هستید؟
مِن اَیِّ البِلادِ اَنتُم؟
زینب (س) فرمود:
مِن بِلادِ المَدیِنَهِ
از شهر مدینه هستیم
هند وقتی که نام مدینه را شنید از صندلی پائین آمد و گفت: بهترین سلام بر ساکنان مدینه باد.
زینب (س) فرمود: چرا از صندلی پائین آمدی؟
هند گفت: به احترام ساکنان مدینه تواضع کردم.
سپس هند (که هنوز زینب (س) را نشناخته بود) عرض کرد: می خواهم در مورد خانه ای از اهل مدینه از تو سوال کنم.
زینب (س) فرمود: هر چه خواهی سوال کن.
هند گفت: می خواهم از خانه و خاندان علی (ع) بپرسم و در حالی که گریه می کرد افزود: من مدتی کنیز آنها بودم.
زینب (س) فرمود: می خواهی از کدامیک از بستگان علی (ع) بپرسی؟
هند گفت: می خواهم احوال حسین (ع) و برادران و فرزندان او از بقیه فرزندان علی (ع) را بپرسم و از احوال خانمم زینب و خواهرش ام کلثوم و سایر بانوان منسوب به حضرت زهرا (س) بپرسم.
حضرت زینب (س) به گریه افتاد و گریه بسیار جانسوزی کرد فرمود: ای هند اگر از خانه علی (ع) می پرسی ما خانه او را در مدینه ترک کرده ایم و منتظریم خبر مردن بستگان علی (ع) را به آن خانه ببریم.
وَ اَمّا اِن سَئَلتِ عَنِ الحُسَینِ (ع) فَهذا رَاسُهُ بَینَ یَدَی یزیدٍ
و اما اگر از حسین (ع) می پرسی این سر بریده او است که در برابر یزید است.
و اگر از عباس (ع) و سایر فرزندان علی (ع) می پرسی ما آنها را با بدنهای پاره پاره و سر جدا مانند گوسفندان قربانی در صحرای کربلا بجا گذاشتیم.
و اگر از زین العابدین میپرسی او از شدت بیماری و دردها قادر به حرکت نیست.
وَ ِان سَئَلتِ عَن زَینَبٍ، فَاَنَا زَینَبُ بِنتُ عَلیٍّ وَ هذِی اُمُّ کُلثُومٍ وَ هوُلاءِ بَقِیّهُ مُخَدَّرات فاطِمَهِ الزَّهراءِ (ع)
و اگر از زینب (س) می پرسی من زینب دختر علی (ع) هستم و این ام کلثوم است و آن بانوان (که به صورت اسیر می بینی) بقیه بانوان منسوب به حضرت زهرا اطهر (س) می باشند.
وقتی که هندسخن زینب (س) را شنید فریاد شیون سر داد در حالی که با نعره جانسوز می گفت:
وا اِماماهُ، وا سَیِّداهُ، وا حُسَیناهُ، لَیتَنی کُنتُ قَبلَ هذَا
الیَومِ عَمیاء وَ لا اَنظُرُ بَناتَ فاطِمَهَ الزَّهراءِ ع