
تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش
برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش
بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح
چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش
موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان
پاشيد بر كران افق زرّ احمرش
جيب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد
بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش
نقّاش صنع از قلم زرنگار ريخت
شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش
مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير
آراست باغ و راغ بدست فسونگرش
پيك نسيم سر خوش و دلكش وزيد و داشت
داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش
آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار
تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش
وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسهاى
گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش
خورشيد كم كم از افق دشتهاى دور
بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش
پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومهاى
آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش
بر زد علم به پهنه گسترده زمين
تسليم شد كران به كران در برابرش
تا بسترد ز روى زمين زنگ تيرگى
صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش
تا چهر باختر برهد از ظلام شب
قنديل آفتاب بر آمد ز خاورش
ظلمت زدوده گشت ز سيماى روشنش
دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش
آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه ديد
انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش
بيدار گشت مكّه، ديارى كه سالها
بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش
بگشوده گشت پنجرهها يك بيك بصبح
تا نور آفتاب بتابد به منظرش
خلقى برون شد از در هر آشيانهاى
هر كس به كار سازى رزق مقدّرش
آن يك به كوى آمد و آن يك به كارگاه
آن يك به ذوق آمد و آن يك به متجرش
جمعى روان شدند سوى كعبه كز نياز
بوسند خاك پايگه آسمان فرش
بد كعبه در ميانه آن شهر يادگار
از دوره خليل و سماعيل و هاجرش
با چار ركن مهم استاده سرفراز
حصنى كه هست قائمه هفت كشورش
گوئى به انتظار كسى بود آن سراى
تا آيد و چو جان بنشاند به مصدرش
ناگه در آن حريم مهين بانوئى كريم
پيدا شد و كرامت پيدا ز منظرش
او بانوئى ز جمله نكويان دهر بود
ناديده چشم عالم از آن نكوترش
حجب و وقار بود بر اندام زينتش
قدس و عفاف بود به رخسار زيورش
اندر قريش پاك زنى بود مردوار
بو طالب بزرگ پسنديده شوهرش
از خاندان هاشم و زدوده خليل
زيبنده بانوئى و برازنده همسرش
مىخواست كردگار كزين خاندان پاك
نخلى بر آورد شرف و مردمى برش
مىخواست كردگار كزين زوج مهر زاد
طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش
مىخواست كردگار كزين دودمان پاك
مردى بپاى دارد چون كوه پيكرش
مىخواست كردگار فرازنده مهترى
كزان به روزگار نجويند بهترش
مىخواست كردگار كه ميراث عدل و داد
بخشد به داده خواهترين دادگسترش
مىخواست كردگار ز دامان فاطمه
زوجى براى فاطمه بانوى محشرش
مىخواست كردگار يكى بحر گسترد
تا موج خيزد از دل در خون شناورش
مىخواست كردگار بر آرد برادرى
آب آور برادر و غمخوار خواهرش
مىخواست كردگار يكى خواهر آورد
تا بر كشد به دوش لواى برادرش
مىخواست كردگار كه در دشت كربلا
گلبوتهها ببيند و گلهاى پر پرش
مىخواست كردگار يكى طرفه قهرمان
تا جاودانه باشد يار پيمبرش
بازو چو بر گشايد بر بازوى ستم
بازوى او گشايد با روى چنبرش
اندر مصاف كفر چو شمشير بركشد
بنيان كفر بر كند و عمر و عنترش
و اندر بر جماعت مسكين و دردمند
سيلاب اشك بارد از ديده ترش
گاهى يتيم را بنوازد چونان پدر
گاهى صغير را به عطوفت چو مادرش
زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست
كاين طرفه را بنام بخوانند حيدرش
طفلى چنان كه قافيه سازان روزگار
واماندهاند در بر طبع سخنورش
طفلى چنانكه ديده بينندگان نديد
مانند او به عرصه محراب و منبرش
طفلى چنانكه رايت اسلام از او بلند
كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش
توفنده همچو رعد به پيكار دشمنان
لرزنده همچو بيد به نزديك داورش
دستيش بهر كوشش و هنگامه و نبرد
دستى پى حمايت مظلوم و مضطرش
دستيش بهر بخشش و انفاق و التيام
و ز بهر انتقام برون دست ديگرش
دستيش بهر چاره و درمان دردمند
دست دگر به قبضه شمشير و خنجرش
دستى به پايمردى از پافتادگان
دستى به پاسدارى اسلام و دفترش
دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق
دستيش بر ستيزش بتخواه و بتگرش
دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق
دستى پى نوازش و دستى به كيفرش
دستى بسوى تيره گردنكشان دراز
دستى بسوى ميثم و عمّار و بوذرش
با اين دو دست و بازوى مردانه
ديگر كراست نام يد اللّه فراخورش
چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى
آيد به پيشباز و بخواند به محضرش
آن روز ميهمان خدا بود فاطمه
يا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش
او را وديعهاى ز خدا بود در مشيم
مىخواست تا وديعه نهد در برابرش
لختى به انتظار به گرد حرم گذشت
سوزنده از شراره آزرم پيكرش
ناگه ز سوى خانه يكى ايزدى خروش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش
پهلو شكافت خانه و شد معبرى پديد
خانه خداى، فاطمه را خواند در برش
و آنگه بهم بر آمد آن سهمگين شكاف
آنسان كه هيچ ديده نيارست باورش
بعد از سه روز باز پديد آمد آن شكاف
چونان صدف ز سينه بر او درّ گوهرش
بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراى
شادان ز ميزبانى دادار اكبرش
اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق
طفلى چو ماهپاره در آغوش مادرش
طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد
ديگر چو او به دايره مرد پرورش
طفلى چنانكه خامه صورتگر خيال
آنسان كه نقش اوست نيارد مصوّرش
خواهم مديح گفتن فرزند كعبه را
باشد كه را مديح يد اللّه ميسرش
آنرا كه زيب قامت او «هل اتى» بود
آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش
آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى
ايزد ستوده است به قرآن مكرّرش
آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان
هستى عقيم بود ز پورى دلاورش
آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد
آتش نهاد در كف اعمى برادرش
من چون مديح گويم آنرا كه در نبرد
مردان روزگار بخواندند صفدرش
من چون مديح گويم آنرا كه در نماز
بخشود بر فقير نگين به آورش
من چون مديح گويم آنرا كه مصطفى
بگزيد بهر فاطمه شايسته دخترش
من چون مديح گويم آن يكّه مرد را
كز رزم بر نتافت عنان تك آورش
من چون مديح گويم آنرا كه در غدير
بنشاند كردگار بجاى پيمبرش
گويندگان سرودهاند بسيار جامهها
از من چنان نيايد ستودن ايدرش
من اين سخن سرودم و شرمندهام ز خويش
كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش
باشد كه در شمار مرا توشه آورد
يك ذره از غبار قدمهاى قنبرش
گفتم من اين قصيده به معيار آنكه گفت
«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»
حميد سبزواري
ترجیع بند میلاد امیرالمؤمنین (ع)
نصیبم شد غمت الحمدللَّه
دلم شد محرمت الحمدللَّه
من و درماندگى صد شكر یارب
من و بیش و كمت الحمدللَّه
تبارم كوثر و از طیف نورم
سرشكم زمزمت الحمدللَّه
دلم در صیقل دستت جلا یافت
فتادم در یَمَت الحمدللَّه
تو را تا وسعت رب مىپرستم
اگر مىگویمت الحمدللَّه
تویى كه ریشه هر ذوالمعالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
به دشت سینهها اُلفت نشینم
كه مدّاح امیرالمؤمنینم
گره بند قباى مرتضایم
پى یك رشته از حبل المتینم
اگر خواهى بسوزان یا كه بردار
هر آنچه كشت كردى در زمینم
تملّك نیست حتى در حیاتم
تصرّف كن دلم را مستكینم
یمینى گم شده، اندر یسارم
یسارى نیست گشته در یمینم
غمت باده، دلم جام هلالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
مرا در ظلّ نامت آفریدند
ملائك را غلامت آفریدند
دل مؤمن اگر عرش خدا شد
دل از دارالسّلامت آفریدند
پیمبر را به وادى محبّت
گرفتار مَرامت آفریدند
تو را «المؤمنون» محتاج ذكر است
كه مصحف را كلامت آفریدند
نبوت گر چه شد پیش از امامت
تو را پیش از امامت آفریدند
مبادا سینه از شوق تو خالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
جنون آشفته موى تو باشد
لطافت لیلىِ خوى تو باشد
تماماً جز تو را تكفیر كردم
خدا در طاق ابروى تو باشد
نه اینكه ما برایت خاكساریم
نبى هم كُشته روى تو باشد
تو آن بابى كه گشتم مبتلایت
حساب و رجعتم سوى تو باشد
تو را ایزد براى خود على گفت
خدا دلداده هوى تو باشد
تو بالاتر ز هر اوج كمالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
تو را با جامههایت مىشناسند
ز تمكین گدایت مىشناسد
تو را همراه پیغمبر به معراج
ملائك از صدایت مىشناسند
تمام انبیاء حتى محمّد
خدا را با ولایت مىشناسند
نه تنها حق به تو معروف گشته
تو را هم با خدایت مىشناسند
تمام خاكهاى راهت اى یار
تواضع را ز پایت مىشناسند
تو هجرى و تو شوقى و وصالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
اگر زخم است دل، دارو تویى تو
وگر زشت است دل نیكو تویى تو
اگر كه مصطفى خُلق عظیم است
قسم بر مصطفى آن خو تویى تو
مُراد من تویى از هر اشاره
خط و خال و لب و ابرو تویى تو
به هر در مىزنم وجه تو بینم
به هر جا بنگرم، هر سو تویى تو
تو مُنْشَقْ گشته از حىِّ تعالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
نگاه نخلها چشم انتظارت
تمام مستمندان بیقرارت
امامت كن به بانوى مدینه
كه گیرد خون ز تیغ ذوالفقارت
میان خانه خود عرش دارى
كه دُخت مصطفى شد خانه دارت
تو كه خود صاحب فصل بهارى
طلوع فاطمه باشد بهارت
كنار مصطفى لب بسته ماندى
سَلونى بعد احمد شد شعارت
نباشد در ولاى تو زوالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
بده بر انتظار دیده تسكین
مرا هم بهر یك دیدار بگزین
ركوعى تازه كن سائل رسیده
نگینى لطف كن همراه تمكین
اگر نذرى میان خانه دارى
دوباره قرص نانى ده به مسكین
به وقت آن طلوعات سه گانه
دمى هم یار این شوریده بنشین
زكاتى گر دهى ما مُستحقّیم
اگر بذلى كنى گردیم تأمین
ندارم جُز شما از حق سؤالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
میان خطبهها حرفم كن ایدوست
نگاه لطف بر طَرْفم كن ایدوست
بِكن در سینهام چاه غمت را
چو آمد خونِ دل وقفم كن ایدوست
از آن خرما كه سلمان را چشاندى
كمى در بین این ظرفم كن ایدوست
وسیعم كن به شرح سینه خود
شبیه چشم خود ژرفم كن ایدوست
نگاهم جنبه خواهش گرفته
نگاهى از در لطفم كن ایدوست
تو خود بهتر ز هر رزق حلالى
امیرالمؤمنین مولى الموالى
شاعر : محمد سهرابی
میلاد علی (ع)
ای علی، ای آیت جان، آمدی
آمدی، ای جان جانان، آمدی
ذات حق را جلوه گر چون آفتاب
دل فروز، از مشرق جان آمدی
کعبه از نور جمالت روشن است
کز حریم لطف یزدان آمدی
ای ز تو، آیین احمد در کمال
ای دلیل راه انسان، آمدی
شهر بند عشق را، مفتاح راز
تا گشایی راز قرآن آمدی
خاتم دین خدا را پاسدار
ای به حشمت چون سلیمان آمدی
تا بر افروزی چراغ معرفت
در طریق علم و عرفان آمدی
یار با مظلوم و، با ظالم به جنگ
رحمتِ این، زحمتِ آن، آمدی
برفراز قله آزادگی
عالم آرا، مهر تابان آمدی
دردهای دردمندان را به لطف
ای طبیب جان، به درمان آمدی
تا بسوزی پرده های شرک را
شعله آسا، گرم و سوزان آمدی
ای ولی حق زمین را از فروغ
چون فلک، اختر به دامان آمدی
آسمان احمدی را، همچو مهر
سرکشیده از گریبان آمدی
دست حق، آمد برون از آستین
تا تو، ای بازوی ایمان آمدی
موج خیز مکتب توحید را
همچو مروارید غلطان آمدی
قبله جان محبان خدا
مرحبا، ای شیر یزدان آمدی
مشفق کاشانی
مهر علی (ع)
دارم دِلَکی که بنده ی کوی علی است
روی دل او همیشه بر سوی علی است
هر چند هزار رو سیاهی دارد
می نازد از اینکه منقبت گوی علی است
***
من شیفته ی علی شدم شیدا نیز
پنهان همه جا گفته ام و پیدا نیز
این پایه مرا بس است و بالاترازین
امروز طلب نمی کنم فردا نیز
***
«نظمی» به ولایتت تمامی خوش باش
خوش باش قبول خاص و عامی خوش باش
گر شاهی هفت کشور از تست مناز
ور بر در ِ مرتضی غلامی خوش باش
***
تا حبّ علی و آل او یافته ایم
کام دل خویش مو به مو یافته ایم
وز دوستی علی و اولاد علی است
در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم
***
از دین نبی شکفته جان و دل من
با مهر علی سرشته آب و گل من
گر مهر علی به جان نمی ورزیدم
در دست چه بود از جهان حاصل من
***
«نظمی» نفسی مباش بی یاد علی
گوش دل خویش پرکن از نادعلی
در هر دو جهان اگر سعادت طلبی
دامان علی بگیر و اولاد علی
***
سر دفتر عالم معانی است علی
وابسته ی اسرار نهانی است علی
نه اهل زمین که آسمانی است علی
فی الجمله بهشت جاودانی است علی
***
شایسته ترین مرد خدا بود علی
در شأن نزول هل اتی بود علی
هرگز به علی خدا نمی باید گفت
لیک آینه ی خدا نما بود علی
***
بنیان کـَن ِ منکر و مناهی است علی
رونق ده دین و دین پناهی است علی
در دامنش آویز که در هر دو جهان
سرچشمه ی رحمت الهی است علی
***
آن گفت به قرب حق مباهی است علی
وین گفت که سایه ی الهی است علی
از «نظمی» ناتمام پرسیدم گفت
چون رحمت حق نامتناهی است علی
نظمی تبریزی
كیست مولا
كیست مولا ذات بی همتای حق
بعد حق هر كس بود شیدای حق
كیست مولا لام خلقت را هدف
عـیـن عـلـم و یـاء دریای شرف
كیست مولا دین احمد را كمال
متصل نورش به ذات لا یـزال
كیست مولا نعمت حـق را اتـم
مـعـنی تـفـسیر نـون و الـقـلم
كیست مولا قاسم نـار و جحیم
صاحب تقسیم جنات و نعیم
كیست مولا باب شـبیر و شبـر
بـر یتیمان مـهـربـانـتـر از پدر
كیست مولا نور حق را منجلی
حجت بر حـق حـق یعـنی عـلی
در ولایت حب او تكوینی است
دین منهای علی بی دینی است
بیعلیدرجسمهستیروحنیست
كشتی شرع نبی را نوح نیست
بی علی قرآن كتاب بی بهاست
چونعلیآیاتحقرا محتوا ست
بـی عـلی اسـلام تـمـثـالـی بـود
در مثل چون طبل تو خالی بود
بی علی اصلعبادت باطلاست
بیعلیهركسبمیرد جاهل است
بی علی تقوی گلی بی رنگ و بوست
بـنـد گی هـمچون نماز بی وضو ست
ژولیده نیشابوری
حادثه ی هستی
با آن که آفریده شده ست آدم از خدا
گاهی به اتفاق ندارد کم از خدا
ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)
ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا
بین تو و خدا ، الف الفت است و عشق
علم از تو سربلند شد و عالم از خدا
ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر
شور تو ریخت در گل من ، یک نم از خدا
در جبر و اختیار ، مرا هست اختیار
خاک از ابوتراب گرفتم ، دم از خدا
من قهر می فروشم و او مهر می خرد
خوفم ز قهر نیست ، که می ترسم از خدا
علیرضا قزوه
على (ع) بود
تا صورت پیوند جهان بود، على بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، على بود
آن قلعه گشایى كه در از قلعه خیبر
بركند به یك حمله و بگشود، على بود
آن گرد سر افراز، كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست، نیاسود، على بود
آن شیر دلاور، كه براى طمع نفس
برخوان جهان پنجه نیالود، على بود
این كفر نباشد، سخن كفر نه این است
تا هست على باشد و، تا بود، على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود
هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داود ، على بود
هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هو ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود
مسجود ملایك كه شد آدم، ز على شد
آدم چو یكى قبله و مسجود، على بود
آن عارف سجاد، كه خاك درش از قدر
بر كنگره عرش بیفزود ، على بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، على بود
«ان لحملك لحمى» بشنو تا كه بدانى
آن یار كه او نفس نبى بود، على بود
موسى و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون كه بنمود، على بود
چندان كه در آفاق نظر كردم و دیدم
از روى یقین در همه موجود، على بود
خاتم كه در انگشت سلیمان نبى بود
آن نور خدایى كه بر او بود، على بود
آن شاه سرفراز، كه اندر شب معراج
با احمد مختار یكى بود، على بود
آن كاشف قرآنكهخدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود، على بود
منسوب به مولانا جلال الدین مولوى
با علی درهای رحمت باز شد
ما سوا ومحور مینا علسیت
شهسوار تاج کرمنا علیست
معنی والشمس نور روی اوست
معنی والیل مشکین موی اوست
دین حق با نام او کامل شده
هل اتی در شأن او نازل شده
چون خدا ایجاد غرب و شرق کرد
قبل از آن نور علی را خلق کرد
عشق با نام علی آغاز شد
با علی درهای رحمت باز شد
این حدیث دل بود تصنیف نیست
شیعه در محشر بلا تکلیف نیست
شیعه پایش در مسیر اولیاست
شیعه مولایش علی المرتضاست
هر کسی را اسم اعظم داده اند
بر لبش نام علی بنهاده اند
او به بیت الله رکن قائمه است
تاج احمد افتخار فاطمه است
عشق بر حجاج احرام ولاست
کعبه ی کعبه علی المرتضاست
نوح گر در بحر از طوفان برست
مرتضی بگرفت سکان را بدست
هست او هستی به عیسی داده است
او عصا بر دست موسی داده است
اوست هدهد را غزل خوان کرده است
او سلیمان را سلیمان کرده است
او به ابراهیم احسان کرده است
اوست اتش را گلستان کرده است
آن ملاحت که به یوسف داده اند
جان یوسف از علی بستانده اند
عشق او از دل تجلا می کند
یا علی گفتن گره وا می کند
تا علی سر رشته دار کار هاست
مکتب شیعه پر از عمار هاست
یا علی گفتن رموز انبیاست
یا علی گفتن شعار مصطفاست
یا علی گفتن مرام فاطمه است
مزد هر شیعه سلام فاطمه است
پیش او افتاده مرحب از نفس
بت شکستن کار حیدر هست وبس
پس سخن بی پرده گفتن بهتر است
چرخ تحت اقتدار حیدر است
تا علی فرمانده دهر است دهر
شیعه با ضد علی قهر است قهر
او نه تنها در زمین نام آور است
نام او در اسمانها حیدر است
سعی کن محشور گردی با علی
پس بگو (خوشزاد) یا هو یا علی
آنکه او فرمانروای محشر است
حیدر است و حیدر است وحیدر است
سید حسن خوشزاد
مظهر كل عجائب
مظهر كل عجائب به نبی یار علـیـست
ولـــی خـالــق بـخــشـنــده دادار عـلـیـسـت
آنـكـه مـیـگـفـت سلونی به فراز منـبر
باب عـلم نـبی و كاشـف اسـرار عـلـیســت
آنـكـه بر دوش رسول مدنی پـای نهاد
كرد بتها ز حـرم جـمله نگـونسار عـلیسـت
آنـكه در بسـتر پـیــغـمبر اسـلام بخفت
حافظ جان وی از فـرقه خونخوار علیـست
آنـكه گـرد مـحـن از چهره ایتـام زدود
هـمــدم مــردم درمــانـــده افـگـار علیـست
آنـكه بشكافت بگهواره ز هم اژدر را
شـیـر مـیـدان یـلـی حـیـدر كـرار عـلیـسـت
آنكه در خانه حق شد متـولـد ز شرف
خـانـه زاد احــد و محـرم اسـرار عـلیست
آنكه در خم غـدیر آمـده بـر خـلق امیر
مـظـهـر لـطـف خـداونـد جـهاندار علیست
آنكه با قاتل خود لطف و مدارا فرمود
ابــن عـم نـبـی و مـظـهـر دادار عـلـیسـت
آن یدالله كه دا كرد سر از پیكر عمرو
صـاحـب تـیـغ دو سـر آیـت قهـار علیست
كـی تـوانـم بـمـدیحش سخنی ساز كنم
فـوق اوهـام عـلی بـرتـر افـكـار عـلیست
رو «حـیـاتی» بدر خانه سلطان نجف
كه بـه خـیـل ضعـفا یار و مددكار علیست
حیاتی
منبع - تبيان