معجزات امام حسن عسکری

حبیب الله اکبر پور
بازدید : 5894
زمان تقریبی مطالعه : 41 دقیقه
تاریخ : 12 دی 1393
معجزات امام حسن عسکری

بارش باران به دعاي اهل نصاري و شک مسلمانان در دين خود
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: چقدر قبيح است که در باطن مسلمان، ميل و رغبت به چيزي باشد که سبب ذلت و خواري او شود. 
روايت است که چون معتمد عباسي به خلافت نشست و مدتي گذشت، دشمنان اهل بيت عليهم‏السلام و منافقان افتراها و دروغها گفتند و بر دشمني معتمد عليه ائمه اطهار عليهم‏السلام افزودند. لذا معتمد دستور داد تا امام حسن عسکري عليه‏السلام را زنداني کنند. طبق دستور آن حضرت را به زندان بردند و فيض آسمان از زمين قطع شد و قحطي و غلا در سامره به وجود آمد. معتمد امر نمود که مردم براي نماز استسقا بيرون رفتند ولي اثري از ابر و باران پديد نيامد. بعد از آن جاثليق و رهبانان براي استسقا رفتند. در ميان آنها راهبي بود که چون دست به جانب آسمان بلند نمود، ابري پيدا شد و شروع به باريدن کرد. روز بعد هم به صحرا رفتند و تا دستها را براي دعا بلند نمودند، باز ابر پيدا شد و بارش آغاز نمود. همهمه‏ي عظيمي در مردم به وجود آمد. بعضي از مسلمانان به شک افتادند و به دين نصاري تمايل پيدا کردند. خبر به معتمد 
 
[ صفحه 16]
 
رسيد. به خاطر آن که از يک طرف واهمه‏ي نابودي خلافت داشت و از يک طرف غم دين و از طرفي طعن مردم، زندگي را بر خود تباه ديد. به ناچار حاکم شهر صالح بن وصيفي که امر سياست زندان‏ها با او بود را طلبيد و گفت: برو و هم اکنون ابومحمد حسن بن علي عليه‏السلام را از زندان بيرون آورده و نزد من حاضر کن. 
صالح به دستور او عمل کرده و حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام را نزد او آورد. معتمد به او عرض کرد: «ادرک امة جدک صلي الله عليه و آله و سلم قبل ان يهلک» يعني امت جدت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را پيش از آن که هلاک شوند، درياب. اهل اسلام براي استسقا بيرون رفتند و از نماز و دعاي ايشان اثري ظاهر نشد. ولي اهل نصاري دو روز براي دعا رفتند و تا دست به دعا برداشتند، باران باريد و اگر سه روز مي‏رفتند، دين از دست مي‏رفت و اکنون مردم به شک و ترديد افتادند. آن حضرت فرمود: غم مخور که فردا بيرون مي‏روم و شک از خاطر‏هاي مردم مي‏زدايم و شفاعت جمعي از خويشان را که در زندان بودند، نموده و آنها را آزاد ساخت. روز بعد حکم شد که ديگر کسي در شهر نماند و همه‏ي مردم بايد براي استسقا بيرون بروند. 
سپس حضرت با اصحابش در مصلي حاضر شدند. حضرت به رهبانان امر فرمود که اول آنها دعا کنند. چون رهبانان دست به دعا برداشتند و از هر طرف ابر پيدا شد. حضرت به شخصي اشاره نمود که برو و آن چه در ميان انگشتان آن راهبي که پيشوا و پيش نماز اين جماعت است بيرون آور.
آن شخص رفت و پاره استخواني را از ميان انگشتان راهب 
 
[ صفحه 17]
 
بيرون آورد. حضرت فرمود: که آن استخوان را در ميان جامه پيچيدند. همان موقع ابرها از هم دور شدند. بعد از آن به رهبانان فرمود که نماز و دعا بخوانند. پس نصاري هر چند دعا و زاري کردند، ابري پيدا نشد. مردم متعجب شدند. معتمد پرسيد که اين چه رازي است؟ 
حضرت فرمود: هر گاه استخوان پيامبري مکشوف شود، البته باران خواهد باريد و اين راهب هم روزي گذرش به قبر پيامبري افتاد و استخوان او را برداشت و هر بار که آن را ظاهر مي‏سازد، باران مي‏بارد. اگر مي‏خواهيد امتحان کنيد. هنگامي که استخوان را بيرون آوردند و روي دست گرفتند، باز ابرها به هم نزديک شدند. 
پس حضرت فرمود که استخوان را پنهان کردند. بعد از آن حضرت به روش خود نماز خواند و از حقتعالي طلب باران کرد. از برکت آن حضرت فيض باران تداوم يافت و قحطي به ارزاني مبدل شد و شکها از خاطرها زدوده شد. سپس معتمد از آن حضرت عذرخواهي نمود و براي ايشان احترام قائل شد. 
 
[ صفحه 18]
رفتن حضرت به جرجان و حل مشکلات اصحاب
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: گر چه خداوند در نظام حکيمانه‏ي آفرينش، ارزاق مردم را تضمين کرده است ولي مبادا انديشه‏ي ضمانت خداوند رازي، مغرورتان سازد و شما را از انجام فريضه‏ي کار و کوشش باز دارد. 
احمد بن محمد بن جعفر بن شريف جرجاني روايت مي‏کند که بعد از مناسک حج به مجلس شريف حضرت امام حسن عليه‏السلام داخل شدم و به سعادت ملازمت آن سرور رسيدم و چندين هديه از اهل جرجان که براي امام فرستاده بودند به همراه داشتم که تقديم آن حضرت نمودم. گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم محبان و شيعيان شما در جرجان، سلام زياد خدمت شما عرضه داشتند. 
حضرت فرمود: يا ابامحمد تو از اين جا که مراجعت کني به جرجان خواهي رفت؟ گفتم: بلي يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. فرمود: تو امروز تا صد روز ديگر يعني جمعه سوم ماه ربيع‏الاخر به شهر خود خواهي رسيد. در همان روز آمدن مرا به دوستانم اعلام کن و بگو که در آخر همان روز در آن ديار حاضر خواهم شد. برو که به سلامت مي‏روي و آن چه با تو هست نيز سالم خواهد ماند. اي ابامحمد! هنگامي که نزد اولاد و اهل بيت خود برسي، حق 
 
[ صفحه 19]
 
سبحانه و تعالي به پسر تو شريف فرزندي کرامت کرده باشد. نام او را صلت بن شريف بگذار که حقتعالي او را به تو خواهد رسانيد و او از دوستان اهل بيت است. 
احمد گويد: خدمت حضرت عرض کردم، يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ابراهيم بن اسماعيل جرجاني از محبان و دوستان اهل بيت است و مال زيادي به شيعيان شما مي‏رساند و در هر سال بيشتر از صد هزار درهم از مال خود جدا کرده و به شيعيان آن ديار مي‏رساند. حضرت فرمود: حق سبحانه و تعالي از ابي‏اسحاق ابراهيم بن اسماعيل جرجاني راضي باد، به آن چه او در حق دوستان ما انجام مي‏دهد و سعي او به نزد پروردگار مشکور باد و گناهان او مغفور. خداوند به او پسري مستوي الخلقه کرامت مي‏کند که قائل به حق ما خواهد بود. به او بگو که حسن بن علي عليه‏السلام گفت که نام پسرت را احمد بگذار. 
پس دست آن حضرت را بوسيدم و از حضور ايشان مرخص شده و راهي جرجان شدم و به صحت و سلامت و به برکت دعاي آن حضرت در اول روز جمعه سوم ماه ربيع الاخر به جرجان رسيدم، همان طور که حضرت به من فرموده بود. پس دوستان و محبان به ديدن من آمدند. من گفتم: اي قوم! به شما بشارت مي‏دهم که امام حسن عسکري عليه‏السلام وعده فرموده که در همين امروز، هنگام عصر به اين ديار بيايد. 
پس آن جماعت از شنيدن آن خبر بهجت اثر، در تدارک پذيرايي از آن حضرت مشغول شدند و مسائل مشکل خود را آماده نمودند تا از آن امام سؤال نمايند. بعد از ظهر تمامي 
 
[ صفحه 20]
 
دوستان خاندان رسالت و محبان دودمان ولايت در منزلي جمع شدند. 
چون جمع شدند، ناگاه حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام در آن جا حضور يافتند و اول به اهل مجلس سلام کردند. پس همگي از آن سرور استقبال کرديم و به شرف دستبوس آن کعبه انام مشرف شديم و پروانه‏وار بر گرد آن شمع شبستان ولايت گرديديم. پس فرمود: اي قوم! من به احمد بن جعفر بن شريف وعده داده بودم که در پايان اين روز در اين ديار حاضر گردم. اکنون به اين جا آمده‏ام تا شما تجديد عهد نمائيد و هم چنين مسائل و حوائج خود را به من بگوئيد تا من مشکلات شما را حل نمايم و حوائج شما را برآورم. پس هر کس مشکلي دارد، بپرسد. 
هنگامي که آن جماعت اين سخن را از آن حضرت شنيدند، مبادرت به سؤال نمودند و اول نضربن جابر گفت: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم پسرم جابر قريب به يک ماه است که کور شده و چشمش اصلا چيزي نمي‏بيند. حضرت فرمود: او را بياوريد. هنگامي که او را به حضور حضرت آوردند، دست مبارک خود را به چشم او کشيد، همان لحظه شفا يافت و بينايي خود را به دست آورد. 
سپس يک يک آن جماعت، حال و مشکل خود را عرض مي‏کردند و مشکلات خود را به سر انگشت اقبال آن هماي عز و جل مي‏گشودند. تا اين که همه‏ي آنها حوائج خود را گرفتند. سپس آن حضرت براي همه‏ي آنها دعاي خير نمود و از نظر ايشان غايب گرديد. سلام الله عليه. 
 
[ صفحه 21]
داستان خون گرفتن حضرت و مسلمان شدن راهب مسيحي‏
حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: دوست شخص نادان همواره در زحمت و ناراحتي است.
روايت است که در زمان حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام طبيبي بود که فطرس نام داشت و عمر او از صد سال بيشتر بود. همين فطرس روايت مي‏کند که من شاگرد بحشيشوع طبيب بودم و او طبيب متوکل بود. روزي امام حسن عسکري عليه‏السلام نامه‏اي براي بحشيشوع فرستاد و يکي از شاگردان او را طلبيد. بحشيشوع به من گفت: که امام حسن عسکري عليه‏السلام تو را جهت فصد [1]  کردن طلبيده و بايد که به خدمت ايشان بشتابي و سعادت ملازمت آن حضرت را دريابي و هر چه امر مي‏فرمايد از روي ادب و احترام به جا آوري و اگر چيز عجيبي به نظر تو آمد، در اخفاي آن بکوشي که امروز در روي زمين کسي از او اعلم و در اسرار حقايق کسي از او اعرف نيست. 
پس نزد آن حضرت رفتم. به من فرمود: در فلان حجره باش تا من تو را طلب نمايم. من در آن جاي مقرر بودم تا آن که در 
 
[ صفحه 22]
 
ساعتي مرا صدا کرد که نزد من آن ساعت غير محمود بود. با خود گفتم: در آن وقت که من آمدم، خون گرفتن بي‏نهايت خوب بود و حضرت تأخير نمود و اکنون در اين ساعت نامرضي اراده‏ي خون گرفتن دارد. نمي‏دانم سبب چيست؟ 
بعد از آن حضرت فرمود: تا طشت بزرگ حاضر کنند و به من امر نمود که خون بگير. پس به فرموده‏ي او عمل نمودم و رگ اکحل را از دست او بريدم. چون آن مقدار خوني که اطباء معين کرده بودند، خون از دست آن حضرت رفت و آن طشت پر شد، حضرت فرمود که خون را ببند و من خون را منقطع کردم و آن حضرت آب طلبيد و دست خود را از خون شست و با شالي بست و فرمود که در همان حجره باش تا تو را صدا کنم. پس به آن حجره رفتم و براي من طعام‏هاي نفيس و ميوه‏هاي لذيذ آوردند و تا عصر در حجره بودم. بعد از آن مرا خواست و بار ديگر طشت طلبيد و دستور خون گرفتن داد. پس رگ آن حضرت را بريدم و اين بار آن قدر خون از دستش رفت که آن طشت مملو گرديد. پس اشاره کرد که جلوي خون را بگيرم. جلوي خون‏ريزي را گرفتم. 
حضرت فرمود: که در مکان مقرر باش. من آن شب در آن حجره بودم و چون خورشيد طلوع کرد، بار ديگر مرا طلبيد و فرمود که خون بگير. پس بار سوم به امر آن حضرت خون گرفتم و ديدم که چيزي مثل شير سفيد به منزله‏ي خون از رگ آن حضرت بيرون آمد و چندان مکث فرمود که آن طشت پر شد. 
بعد از آن به بستن رگ اشاره فرمود و من رگ مبارک آن 
 
[ صفحه 23]
 
حضرت را بستم. پس به خادم دستور داد تا جامه‏ي فاخر و پنجاه دينار طلاي سرخ براي من آوردند، آن حضرت عذرخواهي نمود و قصد رفتن به درون منزل خود را داشت، گفتم: يا سيدي! بعد از اين خدمتي داشته باشيد من انجام خواهم داد. فرمود: بلي بيا و مصاحبت آن کسي را که در دير عاقول با او صحبت خواهي داشت از دست نده و آن چه گويد، قبول کن. 
پس از خدمت آن حضرت مرخص شده و نزد بحشيشوع آمدم و آن چه اتفاق افتاده بود به او خبر دادم. از آن خبر بي‏نهايت تعجب کرد و گفت: همه‏ي حکما در اين سخن اتفاق نظر دارند که در بدن هر انساني بيشتر از هفت من ممکن نيست و آن چه تو مي‏گويي اگر از چشمه جريان يابد، باعث تعجب است و عجيب‏تر آن که در مرتبه سوم به جاي خون شير از رگ خارج شود. 
پس بحشيشوع نصراني بسيار متفکر شد و گفت: در کتب مطالعه کنيم، شايد مانند اين قضيه در عالم براي کسي اتفاق افتاده باشد. بعد از آن سه شبانه‏روز در کتابها مي‏گشت و اصلا شبيه به اين قضيه در کتاب‏ها نيافت. پس به من گفت: امروز در روي زمين از راهب دير عاقول کسي اعلم نيست، تو بايد نزد او بروي و نامه‏ي مرا به او برساني و جواب کامل براي من بياوري که من از اين قضيه بسيار متفکر و متعجبم. سپس نامه‏اي نوشت و خصوصيات آن قضيه را کامل توضيح داد و در آن قيد کرد که آن کسي که اين کار را انجام داده به حضور شما فرستادم تا اگر سؤالي داريد از او بپرسيد والسلام. 
بعد از آن فطرس نامه را گرفته و راهي دير عاقول شد. فطرس 
 
[ صفحه 24]
 
گويد: هنگامي که به دير رسيدم، راهب را ديدم که به مکان بلندي رفته که کسي نمي‏تواند به آن جا راه يابد. پس در برابر او ايستادم و او را بلند صدا زدم. به طرف من نگاه کرد و گفت: تو کي هستي؟ گفتم: از نزد بحشيشوع مي‏آيم و نامه‏اي دارم. راهب زنبيل پايين فرستاد، نامه را در آن نهادم، پس زنبيل را بالا کشيد و نامه را گشود و بعد از مطالعه‏ي آن، همان لحظه از آن دير پايين آمد و نزديک من نشست و گفت: تو آن کسي هستي که فصد را انجام داده است؟ 
گفتم: بلي، من آن جوان هاشمي را فصد کرده‏ام. گفت: خوشا به حال مادري که فرزند سعادتمندي مانند تو دارد. پس سوار بر استر شير رفتار و صاعقه کرداري شده، به همراه من بلافاصله راهي سامره گرديد. ثلثي از شب مانده بود که به درون شهر آمديم. من گفتم: اول کجا مي‏رويد، به خانه‏ي استادم بحشيشوع مي‏آييد؟ گفت: اول به خانه آن جوان مي‏روم. پس با راهب به جانب منزل مبارک آن حضرت رفتيم و چون به در خانه‏ي آن حضرت رسيديم، در را باز کردند و غلام سياهي از منزل آن حضرت بيرون آمد و به ما گفت: کدام يک از شما راهب دير عاقول است؟ 
راهب گفت: من هستم. پس خادم راهب را با خود برد و مرا براي محافظت چهارپايان گذاشت. راهب تا هنگام عصر در خانه بود و بعد از آن جا بيرون آمد. راهب را ديدم که لباس رهبانان را از تن در آورده و لباس سياه پوشيده، زنار بريده و به دين مقدس اسلام مشرف شده است. به من گفت: اکنون به ديدن بحشيشوع 
 
[ صفحه 25]
 
مي‏رويم و بعد از رسيدن به مقصد، چون نظر راهب به بحشيشوع افتاد،گفت: مسيح را ديدم و به او گرويدم. 
بحشيشوع با تعجب گفت: مسيح را ديدي؟ گفت: بلي، مسيح يا نظير او را، زيرا هيچ کس غير از مسيح اين گونه فصد نکرده بود. اين جوان در آشکار کردن معجزات و زيادي کرامات مانند مسيح است. و بعد از آن راهب ملازم آن حضرت بود تا زماني که نداي دل گشاي فادخلي عبادي و ادخلي جنتي را شنيد و به منزل دارالسلام نزول نمود. 
 
[ صفحه 26]
خبر دادن حضرت از فوت کنيز
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: زيبايي صورت، جمال ظاهري انسان است و زيبايي عقل و فکر جمال باطني او است. 
علي بن حسين بن زيد بن علي روايت مي‏کند که روزي ابومحمد حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام را ديدم که به خانه‏ي خود مي‏رفت. با آن حضرت همراه شدم، چون به منزل آن سرور رسيديم، قصد بازگشت داشتم، حضرت فرمود: جلوتر بيا و اين صد دينار را بگير و براي خود کنيزي بخر که اکنون فلانه کنيز تو وفات يافت. من آن مبلغ را از حضرت گرفتم و از حضور آن حضرت بيرون آمدم. با خود گفتم، هنگام بيرون آمدن از خانه، کنيز صحيح و سالم بود و اثري از بيماري در او نديدم. آيا چه شده باشد؟ 
پس راهي خانه‏ي خود گرديدم و در اثناي راه، غلام خود را ديدم که مضطرب بود و مي‏آمد. گفتم: چرا پريشاني؟ گفت: کنيز تو آب مي‏نوشيد که در آن حين نفس گير شد و فوت کرد. در جامع‏الاخبار نقل شده که به براي او آورده بودند و به مي‏خورد و در آن اثنا دانه‏اي از به در حلقش پريد و آب طلبيد و در هنگام آب خوردن فوت کرد. 
 
[ صفحه 27]
حکم حضرت مهدي در هنگام ظهور
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: آن کس که برادر خود را در خفا اندرز گويد به وي جمال و زيبايي بخشيده است و کسي که به برادرش آشکارا نصيحت کند وي را نامزين ساخته است.
حسن بن ظريف روايت مي‏کند که وقتي تب ربع داشتم در خاطرم بود که نامه‏اي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام بنويسم و دعايي از آن حضرت طلب کنم و سؤال ديگري که داشتم اين بود که هنگامي که قائم عليه‏السلام ظهور کند، به چه چيز حکم خواهد فرمود. 
چون مشغول نوشتن آن مسئله شدم، فراموش کردم که براي درمان تب از حضرت طلب دعا نمايم. حضرت در جواب نامه نوشت: چون آن حضرت ظهور کند به علم خود عمل نموده و موافق حکم داوود عليه‏السلام حکم خواهد کرد و از کسي گواه نخواهد طلبيد و تو مي‏خواستي که براي تب خود طلب دعايي بنمايي و فراموش کردي. بر کاغذي بنويس، «يا نار کوني بردا و سلاما علي ابراهيم» و بر سر خود بياويز. 
به اين دستور عمل نمودم و تب از وجود من برطرف شد و بسياري از کساني که به اين آزار مبتلا بودند، عمل نمودند و شفا يافتند. 
 
[ صفحه 28]
اطلاع حضرت از ضماير افراد
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: برگرداندن معتاد از عادتي که بدان خو گرفته مانند خرق عادت در طبيعت است. 
محمد بن علي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر روايت مي‏کند که وقتي پريشاني ما به نهايت رسيده بود، به پدرم گفتم: کرم و سخاوت امام حسن عسکري عليه‏السلام مشهور است. گمان من اين است که به ما نيز اکرام و انعام مي‏کند. پس راهي خدمت آن حضرت شديم. در راه پدرم به من گفت: من سخت محتاج آنم که آن حضرت پانصد درهم به من بدهد که دويست درهم آن را رخت و لباس بخرم و دويست درهم آن را صرف طعام کنم و صد درهم براي مايحتاج عيال خود بگذارم. چون پدرم اين را گفت، از خاطر من نيز گذشت که کاش حضرت به من نيز سيصد درهم بدهد تا صد درهم از آن را الاغي بخرم و صد درهم نفقه کنم و صد درهم را صرف کدخدايي نموده و به قري بروم و از مردم آن جا زني بخواهم. چون به در خانه‏ي آن حضرت رسيديم و به شرف ملازمت آن حضرت مشرف شديم، به پدرم فرمود چه چيز تو را از ديدن ما غافل داشت. پدرم عرض کرد: گرفتاري و تنبلي که لازم سن من است. ساعتي در خدمت آن حضرت 
 
[ صفحه 29]
 
نشسته بوديم. بعد بيرون آمديم. 
چون به راهروي خانه رسيديم، غلامي آمد و کيسه‏اي به دست پدرم داد و گفت: اين پانصد درهم است. دويست درهم از براي رخت و دويست درهم براي طعام و صد درهم براي صرف مايحتاج و بعد کيسه‏اي به من داد و گفت، اين سيصد درهم است. صد درهم براي خريد الاغ و صد درهم براي نفقه و صد درهم به واسطه‏ي خرج کدخدايي، اما به قري نرو و به سوراء برو که در آن جا براي تو فرجي خواهد بود. پس به فرموده‏ي آن حضرت به سوراء رفتم و در آن جا منافع زيادي به من رسيد و امروز از برکت آن صاحب دو هزار دينارم و احوالم روز به روز بهتر مي‏شود. 
 
[ صفحه 30]
عاقبت دروغگويي
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: معيار بندگي و عبادت، بسياري روزه و نماز يعني صوم و صلوة مستحب نيست. بلکه عبادت، بسياري تفکر در آفريده‏ي خداوند و تعقل در آيات حکيمانه‏ي پروردگار جهان است. 
علي بن اسماعيل روايت مي‏کند، يک روز بر سر راهي نشسته بودم که حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام به من رسيد و پرسيد: چرا گرفته‏اي؟ گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فقر و مسکنت من به نهايت رسيده و در کمال احتياجم. فرمود: دويست دينار در فلان مکان دفن کرده‏اي و ادعاي احتياج مي‏کني و قسم دروغ مي‏خوري، و من اين عمل را انجام داده بودم. 
بعد فرمود: اين سخن را از آن جهت نگفتم که چيزي به تو ندهم، غرض من آن بود که از دورغ گفتن توبه کني و به غلام خود فرمود که آن صد ديناري که همراه توست به او بده. بعد از آن روي مبارک به من کرد و فرمود: آن دويست دينار به جز محروميت چيزي براي تو ندارد. 
چون اين سخن را شنيدم، آن مبلغ را از آن زمين بيرون آوردم و در جايي که به عقيده‏ي من بهتر بود، دفن نمودم. هنگامي 
 
[ صفحه 31]
 
که به آن محتاج بودم به سراغش رفتم ولي هر چه بيشتر گشتم، کمتر يافتم. چون جستجو کردم، فهميدم که پسرم جاي آن را فهميده بود و آن را برداشته و از دست من فرار کرده و براي خودش خرج نموده است. 
 
[ صفحه 32]
تقاضاي نگين از حضرت
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: خداوند به پدر و مادر، پاداش بزرگي عنايت مي‏فرمايد. آنان مي‏گويند، پروردگارا اين همه تفضل درباره ما از کجاست؟ اعمال ما شايسته‏ي چنين پاداشي نيست. در جواب گفته مي‏شود: اين همه عنايت و نعمت، پاداش شما است که به فرزند خود، کتاب خدا را آموختيد و او را در آئين اسلام، بصير و بينا، تربيت کرديد. 
ابوهاشم جعفري روايت مي‏کند که روزي به خدمت امام حسن عسکري رفتم و در راه با خود قرار گذاشتم که از آن حضرت نگيني طلب کنم و جهت تبرک در انگشتري به کار ببرم و هميشه همراه خود داشته باشم. چون به خدمت آن حضرت رسيدم و به صحبت با ايشان مشغول شدم، درخواست نگين را فراموش کردم. 
هنگامي که خواستم از مجلس آن حضرت بيرون بيايم، انگشتري مبارک خود را بيرون آورده و به من داد و فرمود: تو نگيني مي‏خواستي من انگشتر به تو دادم. پس مزد زرگر به استفاده‏ي تو شد. اکنون در دست کن که بر تو مبارک باد. 
 
[ صفحه 33]
سنگي که همه‏ي ائمه بر آن مهر زده بودند
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: جود و سخا اندازه‏اي دارد که اگر از آن تجاوز کند اسراف مي‏شود، احتياط و محکم کاري اندازه‏اي دارد که اگر از حدش فزون‏تر شد ترس خواهد بود، صرفه‏جويي و اعتدال در صرف مال اندازه‏اي دارد که اگر از آن بيشتر شود بخل است و شجاعت و دليري اندازه‏اي دارد که اگر از حدش بگذرد، تهور و بي‏باکي خواهد بود. 
هم چنين ابوهاشم روايت مي‏کند که روزي در خدمت امام حسن عسکري عليه‏السلام بودم که خادم آمد و گفت: مردي از يمن آمده و اجازه‏ي ورود مي‏خواهد. مرد بعد از اخذ اجازه وارد شد و به آن حضرت سلام کرد و جواب نيکو شنيد. پس آمده و در کنار من نشست. ديدم او مردي تنومند و بسيار زيبا است. از خاطرم گذشت که اي کاش مي‏دانستم که اين شخص کيست و از احوالش خبر داشتم. 
حضرت متوجه شد و فرمود: من تو را از حال او آگاه مي‏کنم. اين مرد فرزند زاده ي حبابه والبيه است که سنگي داشت و آباء من بر آن سنگ مهر نهاده بودند. حال اين نيز آن سنگ را به همراه آورده تا من نيز آن را مهر کنم. به او اشاره فرمود که آن سنگ را 
 
[ صفحه 34]
 
بده. آن مرد آن سنگ را از بغل بيرون آورد و به دست آن حضرت داد. حضرت در آن طرف سنگ که مهر نداشت، مهر زد. من آن نگين را گرفته و نقش آن را خواندم. تمام نام آن حضرت بر آن سنگ نقش زده بود. پس آن مرد برخاست و گفت: رحمة الله و برکاته عليکم اهل البيت ذرية بعضها من بعض اشهد ان حقک و اجب کوجوب حق اميرالمؤمنين و الائمة من بعده صلي الله عليه و آله و سلم و اليک اشهيت الانامة و لا عذر لا حدي في وجهک.
و اسم آن مرد مهج بن صلت بن عقبة بن سمعان بن خاتم بن غانم بود. 
 
[ صفحه 35]
نصيحت حضرت به قاسم بن هارون
شخصي به حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام نوشت: اگر انسان از کسي صد درهم طلبکار باشد و يقه‏ي او را بگيرد که بايد طلب مرا بدهي و بدهکار بگويد: من ده روز ديگر شخصا مي‏آيم و طلب تو را مي‏دهم و اکنون تعهد مي‏کنم که اگر نيايم، هزار درهم بدون مهلت و بدون چون و چرا به تو بدهم و طلبکار براي تعهد او گواه بگيرد و بعدا در محضر قاضي، گواهان خود را حاضر کند تا شهادت بدهند. اين تعهد چه صورت دارد؟ حضرت در پاسخ نوشت: گواهان حق ندارند، جز به حقيقت ماجرا گواهي بدهند و طلبکار نمي‏تواند بيش از طلب خود وجهي دريافت کند. انشاء الله. 
قاسم بن هارون که در بعضي اوقات نايب امام حسن عسکري عليه‏السلام بود، روايت مي‏کند که جمعي از قبيله‏ي بني ابساط، دليل حجت امامت حضرت را از من مي‏خواستند. من نامه‏اي به خدمت آن حضرت فرستادم به اين مضمون که بعضي از محبان و شيعيان از من اظهار دليل از آن حضرت مسئلت مي‏نمايند. جواب نامه به اين مضمون رسيد که: حق سبحانه و تعالي تکليف نساخته الا عاقلان را و بر هيچ کس از اوصياي مرضيين بيشتر 
 
[ صفحه 36]
 
از آن چه انبياي مرسلين اظهار معجزات نموده‏اند، واجب نيست و اهل انکار و دشمني نسبت به رسولان دين و هدايت کنندگان راه يقين، سخنان بي‏نسبت گفتند و به ايشان ساحر و کاهن و کذاب لقب دادند. پس اگر اين سخنان را نسبت به وصيي از اوصيا هم بگويند، گفته‏اند و حقتعالي هر کس را که بخواهد هدايت مي‏فرمايد و هر کس را بخواهد به سعي خود باز مي‏گذارد. من يهدي الله فهو المهتد و من يفلل فلن تجد له وليا من دونه، و به تحقيق که اولياي حق و اوصياي مطلق به امر حقتعالي صحبت مي‏نمايند و به فرمان او خاموش مي‏شوند و به درستي که اراده‏ي حق در اين اوقات به آن وابسته و اشاره پادشاه مطلق در اين حالات به آن مربوط است که ما در اظهار حقيقت خود ساکت و صامت باشيم. آن کسي که به عروة الوثقي دين دست زند و به اصول و فروع شرع دين، همه‏ي اخلاق و کردار خود را وابسته و مربوط بداند و در اجراي فرمان الهي و شريعت حضرت احمدي راسخ و جازم باشد، از جمله شيعيان خالص ما مي‏باشد و آن کساني را که مراتب ضماير خود را به زنگ شکها باز گذاشته‏اند، به طرف ما راهي نيست و ما را به خواست ايشان دليلي نمي‏باشد. 
طبقه‏اي که بر حق مايلند و بر طريق حق و راه مطلق ثبات و رسوخ مي‏نمايند، مانند آن کساني هستند که بر قايق خود نشسته‏اند و هنگام غرش امواج متزلزل و مضطرب مي‏شوند. گروه ديگر که عساکر ابليس قلب ايشان را تسخير کرده و وساوس شيطان درهاي ضلالت و گمراهي را براي ايشان 
 
[ صفحه 37]
 
گشوده است. لذا اهل يقين را انکار مي‏کنند و حق را به باطل دفع مي‏نمايند. 
اي سائل! تو بايد آن کساني را که از طريق مستقيم منحرف شده‏اند به حال خود گذاري و از انحرافشان باک نداشته باشي و مانند آن زاغي نباشي که چون به طرف يمين جهت جمع‏ کردن رود، يسار پراکنده گردد و چون به طرف يسار مي‏رود، يمين رو به پريشاني مي‏نهد. رعايت کسي که با تو در کلمه‏ي حق راسخ باشد، لازم بداني و از کشف اسرار ما و اظهار کردار ما دوري کني و از طلب رياست خوداري نمايي که منشأ قتل و هلاکت گردد و ديگر از سفر فارس سؤال نموده بودي، حقتعالي به تو کرامت کند، به مصر داخل خواهي شد انشاء الله و چون به مصر روي، کساني که به راه حق راسخند و بر طريقت ما ثابت قدم هستند و به اهل عناد و انکار ملحق نشده‏اند، به ايشان سلام ما را برسان و به آن‏ها از جانب ما به تقوي و صلاح و اخفاي اسرار ما امر کن که هر کس سر ما را فاش کند حکم دشمنان ما را دارد به اين معني که با ما جنگ و مقاتله نموده است. 
قاسم به هارون گويد که بعد از مطالعه‏ي اين نامه، سعادت نصيبم شد و به دارالسلام بغداد آمدم و اسباب سفر فارس تهيه کردم و در آخر واقعه‏اي روي داد که موجب فسخ آن سفر شد. بعد از چند روز سفر مصر پيش آمد. از آن جهت که در نامه‏ي مولا و مقتداي خود اشاره‏اي ديدم که مضمون شريفش بر سفر مصر دلالت داشت، تعجب نمودم، زيرا که هرگز سفر مصر در خاطرم نبود که به مصر بروم و چون سفر مصر پيش آمد يقين دانستم 
 
[ صفحه 38]
 
که آن حضرت به علم الهي که نزد اوست از اين حال مطلع گشته که من از سفر فارس که خود تصميم گرفته بودم باز خواهم ماند و سفر مصر که هرگز در خاطرم نبود براي من پيش خواهد آمد. 
 
[ صفحه 39]
از فقر و تنگدستي چيزي به حضرت نگفتم
شخصي به حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام نامه نوشت و پرسيد: نماز خواندن، با کلاهي که از حرير خالص باشد يا به صورت مخمل باشد، جايز است؟ حضرت در پاسخ نوشت: نماز خواندن با لباس حرير خالص جايز نيست. 
ابوهاشم جعفري روايت مي‏کند که من به تشويش و قيد خليفه گرفتار بودم و اجازه نمي‏داد که من از دروازه شهر بيرون روم و به اين دليل بسيار غمگين بودم. نامه‏اي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام نوشتم و از قيد و حبس شکايت نمودم و خواستم که از تنگي معاش و روزگار تنگدستي هم در آن نامه بنويسم ولي خجالت کشيدم و به همان شکايت اول اکتفا نمودم و از تنگدستي چيزي ننوشتم. هنگامي که نامه‏ي من به آن سرور رسيد، جواب آن را نوشت که در منزل خود نماز ظهر را ادا کن و آزادي خود را از حقتعالي مسئلت نماي. 
من به فرموده‏ي آن حضرت در منزل خود نماز ظهر را خواندم و از حق سبحانه و تعالي خلاصي خود را خواستم. بعد از ساعتي خادم آن حضرت آمد و صد دينار براي من آورد و گفت: مولاي من جهت توسعه‏ي معاش تو اين صد دينار طلا را فرستاده 
 
[ صفحه 40]
 
و نامه‏اي به من داد که اگر تو حاجتي داشتي اظهار کن و خجالت نکش که آن چه طلب نمايي انشاءالله تعالي خواسته‏ات برآورده خواهد شد. 
 
[ صفحه 41]
استر سرکش از حضرت اطاعت مي‏کند
امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: کسي که مشتاق خوبيهاي اخلاقي است، از آن چه بيهوده و نادرست است، پرهيز مي‏کند. 
احمد بن حارث قزويني روايت مي‏کند که مستعين عباسي در هنگام خلافتش ميرآخوري اسبانش را به پدر من داده بود. پدرم مي‏گفت: که استري به عنوان هديه براي مستعين آوردند که در بزرگي و خوش راهي و توازن اندامش، کسي مانند آن نديده بود. اما کسي نمي‏توانست لجام بر سر او بزند و کسي قدرت نداشت که زين بر پشتش بگذارد و هيچ مهتر و صاحب قدرتي نماند که اين امر را امتحان کند و سر و سينه و يا دست و پا از دست ندهد. 
روزي نديمي به مستعين گفت: تو با امام حسن عسکري عليه‏السلام دشمني داري و عجيب است که به او دستور نمي‏دهي تا اين استر را زين کند يا کشته مي‏شود و تو از واهمه و ترس او خلاص مي‏شوي. يا آن را زين مي‏کند و سوار مي‏شود و تو از غم زين کردن استر خلاص مي‏شوي. 
مستعين از اين سخن خوشش آمد و کسي را به دنبال آن حضرت فرستاد. احمد گويد: چون آن حضرت تشريف آورد، مستعين استر را طلبيد و من آن روز همراه او بودم. استر را به صحن خانه کشيدند و مستعين متوجه حضرت شد و عرض 
 
[ صفحه 42]
 
کرد که آيا کسي مي‏تواند که اين استر را لجام کند و زين بر پشتش گذارد. هر کس اين گمان را دارد، مي‏تواند خود را امتحان کند. يا ابامحمد! توقع دارم که اين استر را لجام کني و زين بر پشتش گذاري. حضرت به پدرم اشاره فرمود. مستعين گفت: همه خود را آزموده‏اند. مگر تو خود اين کار را بکني. 
امام عليه‏السلام پيش رفت و چون دست مبارکش را بر پيشاني استر کشيد، حيوان سرش را پايين انداخت و حرکت نکرد تا حضرت لجام در سرش زد. مستعين گفت: اکنون بايد سوار شوي. آن حضرت سوار شود و در صحن خانه به آرامي و آهستگي راه رفت، پس پايين آمده و در جاي خود نشست. 
مستعين گفت: استر به اين خوبي ديده‏اي؟ حضرت فرمود: استري بهتر از اين نيست. مستعين گفت: اين استر را به جهت سواري به شما مي‏دهم. امام عليه‏السلام به پدرم اشاره فرمود که استر را به خانه ببر. پس استر را به خانه آن حضرت برديم و در آن خانه با هيچ يک از غلامان و کساني که در آن خانه بودند، براي لجام کردن و زين گذاشتن سرکشي نکرد. 
 
[ صفحه 43]
هديه‏ي اسب به علي بن زيد
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: موقوفات بايد مطابق نظر وقف‏کنندگان به مصرف برسند (و مورد استفاده قرار گيرند). 
علي بن زيد روايت مي‏کند که من اسب خيلي خوبي داشتم که در سرعت؛ بادي به گرد پاي او نمي‏رسيد و مرغ هوا نمي‏توانست با او همراه شود. روزي به ملازمت حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام رسيدم. از من پرسيد آن اسب نامي و مرکب گرامي که داشتي حالش چطور است؟ گفتم: اکنون صحيح و سالم بر در منزل حضرت ايستاده است. فرمود: قبل از آن که آب بياشامد او را بفروش و اسب ديگري بخر. چون از مجلس بيرون آمدم، بي‏نهايت از اين سخن متفکر بودم، زيرا آن اسب را خيلي دوست داشتم. 
وقتي با برادرم در مورد فروش اسب مشورت کردم برادرم گفت: دليل سخن ابومحمد عليه‏السلام را در اين مورد نمي‏دانم. در آخر همان روز شخصي که آن اسب را تيمار مي‏کرد به نزد من آمد و خبر مرگ آن اسب را به من داد. بي‏نهايت متأثر شدم. روز ديگر به حضور آن حضرت مشرف شدم. در راه با خود مي‏گفتم: اي کاش اسبي در عوض آن مرکب داشتم. اکنون آن مرکب تيزپا به 
 
[ صفحه 44]
 
ديار عدم رفت و من بدون مرکب متحير مانده‏ام. 
چون به مجلس شريف آن حضرت رفتم و نگاه مبارکش به من افتاد، فرمود: عوض آن مرکب؛ اسبي به تو مي‏دهم که غمگين نباشي. پس به غلام خود فرمود که فلان اسب که جهت سواري خود تربيت نموده بودم، به علي بن زيد بده. پس فرمود: يا علي! اين اسب از اسب تو بهتر خواهد بود و عمرش درازتر از آن است. 
 
[ صفحه 45]

شيطان بر اولياي خدا تسلط ندارد
ابوغانم خدمتگزار حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام مي‏گويد: براي امام حسن عسکري عليه‏السلام پسري متولد شد. نامش را محمد نهاد و روز سوم او را به يارانش نشان داد و فرمود: اين پسر صاحب اختيار شما پس از من و جانشين من بر شما است و اين همان قيام‏کننده‏اي است که در انتظارش گردن‏ها به سويش کشيده مي‏شود و هر گاه زمين از جور و ستم پر گردد، قيام مي‏کند و آن را از عدل و داد آکنده مي‏سازد. 
محمد بن احمد اقرع روايت مي‏کند که روزي نامه‏اي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام نوشتم و از آن حضرت سؤال کردم که آيا امام محتلم مي‏شود يا نه؟ وقتي که نامه را فرستادم، از خاطرم گذشت که ظاهرا امام محتلم نمي‏شود، زيرا که اين حالت از وسوسه‏هاي شيطاني است و حقتعالي اولياي خود را از تصرف شيطان محفوظ مي‏دارد. 
جواب نامه آمد که ائمه هدايت پناه راه يقين هم در خواب حالشان متغير مي‏شود ولي حقتعالي آنها را از وسوسه شيطان محفوظ مي‏دارد. همان طور که بعد فکر کردي و تصور نمودي که گروه شياطين نمي‏توانند بر خلفاي رب العالمين و اوصياي سيدالمرسلين تسلط داشته باشند. الحمد لله رب العالمين.
 
[ صفحه 46]
دعاي حضرت در حق يکي از ياران
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: نشانه‏هاي مؤمن پنج چيز است. پنجاه و يک رکعت نماز (واجب و مستحب در شبانه روز) زيارت اربعين و انگشتر در دست راست کردن و جبين را بر خاک گذاشتن و بسم الله الرحمن الرحيم را بلند گفتن. 
عيسي بن مسيح روايت مي‏کند که وقتي من محبوس بودم، روزي حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام به آن موضع تشريف آوردند و خواسته‏ي من شناخت آن حضرت بود. ساعتي جهت تسلي خاطر من نشست و فرمود: مدت عمر تو به شصت و پنج سال و يک ماه و ده روز رسيده است. من دعاهايي به همراه داشتم که پدرم بر پشت آن، تاريخ تولد مرا نوشته بود. چون به آن تاريخ نگاه کردم، بي‏زياد و کم با گفته‏ي حضرت يکي بود. سپس فرمود: الهي به عيسي بن مسيح فرزندي کرامت فرما تا او را در رسيدن به آرزو ياري و در حضور اجل ياوري نمايد و زبان معجز بيانش به اين کلام گويا گرديد. 
من کان و عضد يدرک ضلامة ان الذليل الذي ليست له عضد. يعني هر کسي فرزندي دارد، او را درمي‏يابد بعد از رحلت و سبب آمرزش خطاها و گناهان مي‏شود و به تحقيق که ذليل و 
 
[ صفحه 47]
 
خوار مي‏شود آن کسي که بعد از خود خلفي نداشته باشد و فرمود: به خداي سوگند که زود باشد که حقتعالي به من خلفي کرامت فرمايد که در عدل و احسان به روي خلق بگشايد و دنيا را از عدالت پر سازد و اهل عدوان و فسوق را از روي زمين براندازد. 
 
[ صفحه 48]
درندگان در برابر حضرت خاضع و خاشعند
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: شما را سفارش مي‏کنم به تقوي داشتن از خدا و پارسايي در دينتان و کار و کوشش به خاطر خدا و راستگويي و برگرداندن امانت به کسي که به شما امانتي سپرده است، خواه نيکوکار باشد و يا بدکار و طول دادن سجده و حسن همسايگي، زيرا جدم محمد بن عبدالله صلي الله عليه وآله و سلم براي اينها آمده است. 
روايت شده است که يکي از خلفاي عباسي در سرمن راي برکه‏ي بزرگي داشت که هميشه پر از درندگان بود و هر گاه قصد کشتن کسي را داشت، او را در آن برکه مي‏انداخت و در يک چشم برهم زدني درندگان او را دريده و مي‏خوردند. روزي از شدت دشمني که با حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام داشت، آن حضرت را در آن برکه انداخت. صبح روز بعد، ديدند که حضرت سالم آن جا ايستاده و نماز مي‏خواند و همه‏ي درندگان دور آن حضرت در کمال خضوع و خشوع ايستاده‏اند. 
 
[ صفحه 49]
در آرزوي داشتن فرزند
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: عبادت به زيادي روزه و نماز نيست، عبادت به کثرت تفکر در امر الهي است.
ابوالفرات روايت مي‏کند که روزگاري در آرزوي داشتن فرزند مي‏سوختم و از خداي تعالي آرزوي رسيدن به اين خواسته را داشتم. روزي حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام را در راهي ديدم. گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم مي‏تواني دعا کني که حقتعالي فرزندي به من بدهد؟ 
فرمود: بلي گفتم: يک پسر؟ فرمود: پسر نخواهد بود و از کنار من گذشت و چون مدت کمي گذشت، حق تعالي دختري به من کرامت فرمود. 
 
[ صفحه 50]سخن گفتن حضرت به تمام زبانها
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: آن کس که از روي مردم خجالت نمي‏کشد، از خداوند نيز شرم نخواهد داشت. 
ابوحمزه از نصر خادم روايت مي‏کند که گفت: من بارها ديده بودم که حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام با مردم هند به زبان هندي، با ترکان به زبان ترکي و با فارسيان به زبان فارسي سخن مي‏گفت و هر کس از هر ديار غريب و با هر زبان عجيبي که به اين جا مي‏آمد، آن حضرت به زبان او سخن مي‏گفت. من از مشاهده‏ي آن بسيار تعجب مي‏کردم چون مي‏دانستم که آن حضرت غير از مردم عرب با کسي آشنايي نداشت و غير از زبان عربي نشنيده بود. 
بر سر راهي نشسته بودم و در اين باره فکر مي‏کردم که ناگهان آن حضرت را ديدم که به طرف من مي‏آيد، وقتي به من رسيد فرمود: حق سبحانه و تعالي حجت خود را بر خلقش آشکار و کرامات اولياء خود را بر ايشان روشن مي‏گرداند و به اولاد رسول خود معرفت هر چيزي از حوادث زمان و دانستن هر زبان را داده است. علم آن چه بوده و آن چه خواهد بود، در دل ايشان نهاده است تا فرقي ميان حجت و امام و رعيت باشد. 
 
[ صفحه 51]
خوشحالي و سرور از مشاهده‏ي جمال حضرت
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: تمام ناپاکيها و گناهان در خانه‏اي جمع شده و کليد آن دروغگويي است. يعني با دروغگويي، آدمي به تمام معاصي آلوده مي‏شود. 
محمد بن عبدالعزيز بلخي روايت مي‏کند که يک روز صبح در خيابان قمربن عبدالله نشسته بودم که ناگاه حضرت را ديدم که از منزل خود بيرون آمده و قصد رفتن به دارالأماره را دارد. از شدت شوقي که از ديدن آن حضرت داشتم و بسياري خوشحالي و سروري که از مشاهده جمال با کمال آن سرورم به من دست داد، به خاطرم رسيد که با صداي بلند مردم را صدا کنم و بگويم، اي مردم اين شخص که مي‏بينيد حجت الهي است و شناختن او بر همه‏ي شما واجب است. او فرزند ارجمند حضرت رسالت پناهي است و اطاعت او بر عامه ي شما واجب و لازم است. 
در اين فکر بودم که ممکن است با من خشونت کنند و مرا به قتل برسانند که حضرت ابومحمد عليه‏السلام به من نزديک و متوجه من شد و با انگشت مبارک سبابه خود اشاره نمود و سکوت فرمود: دانستم که آن چه در خاطر من گذشته بود، موافق رضاي خاطر آن حضرت و مطابق رأي شريفش بوده است. پس صبر نمودم. 
 
[ صفحه 52]
 
چون شب شد، آن حضرت را در خواب ديدم که به من فرمود: يابن العزيز آن چه موافق اين زمان است کتمان است و هر چه خلاف اين باشد موجب قتل و حرمان است. 
 
[ صفحه 53]
در زندان با امام روزه مي‏گرفتم‏
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: به خدا سوگند هر آينه براي مهدي عليه‏السلام غيبتي واقع خواهد شد که در آن غيبت نجات نخواهند يافت مگر آنان که خداوند ايشان را بر قول به امامت حضرت مهدي عليه‏السلام ثابت دارد و او را بر دعاي فرج حضرت موفق فرمايد. 
ابوهاشم جعفري روايت مي‏کند که وقتي در خانه‏اي با امام حسن عسکري عليه‏السلام محبوس بودم، آن حضرت روزه‏دار بود. هنگام افطار، خادم آن حضرت طعامي حاضر مي‏کرد و من نيز با آن حضرت طعام مي‏خوردم و با آن حضرت روزه مي‏گرفتم. روزي از شدت گرسنگي و غلبه تشنگي ضعف به من دست داد. از نزد آن حضرت به اتاق ديگر رفتم و با تکه‏اي نان و مقداري آب افطار کردم و به کسي چيزي نگفتم. 
بعد از آن به خدمت آن سرور آمدم و بر جاي خود نشستم. آن حضرت خادم را طلبيد و فرمود: براي ابوهاشم غذايي حاضر کن که او روزه ندارد. من از روي تعجب تبسمي کردم. حضرت فرمود: اي اباهاشم! براي چه خنديدي؟ اگر کسي ضعف داشته باشد، با خوردن تکه‏اي نان و مقداري آب که قوتي به او 
 
[ صفحه 54]
 
نمي‏رسد. قوت در نان و گوشت است. 
پس خادم طعام حاضر کرد و من خوردم. در اثناي طعام خوردن از خاطرم گذشت که اگر دو روز روزه نگيرم، شايد قوت پيدا کنم. هنگامي که اين تصميم از خاطرم گذشت، حضرت فرمود: يا اباهاشم! به خاطر ضعفي که داري بايد که سه روز روزه نگيري تا بعد از آن قوتي بيابي. 
 
[ صفحه 55]

اطلاع حضرت از خلاصي از زندان
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: خداوند متعال به اين عمل ارزنده (دعا براي فرج حضرت مهدي عليه‏السلام) به فرشتگان مباهات مي‏کند.
هم چنين ابوهاشم روايت مي‏کند که روزي مشاهده کردم که غلامي خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد يا سيدي، طعام حاضر کرده‏ام که شب به آن افطار فرمايي. حضرت فرمود: اکنون طعام را حاضر کن. غلام طعام آورد و حضار همه غذا مي‏خوردند. من در فکر بودم که در حبس هستيم و غذاي ديگري نيست که حضرت به آن افطار نمايد. 
در آن هنگام حضرت فرمود: اي اباهاشم! شام جاي ديگري افطار خواهم کرد. من از اين سخن امام بيشتر تعجب کردم و با خود گفتم که غير از اين خانه‏اي که ما در آن زنداني هستيم، کجا مي‏توانيم برويم که آن حضرت افطار کند. به فرمان الهي و معجزه اولاد حضرت رسالت پناهي، هنگام عصر آز آن زندان آزاد شديم و من دانستم که آن حضرت از آزاد شدن اطلاع داشت. 
 
[ صفحه 56]
چرا زنان از ارث يک سهم مي‏گيرند؟
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: دانشمندان شيعه مرزبانان اسلامند، هر کس از شيعيان که عهده‏دار اين وظيفه شود، فضيلتش بيشتر از کسي است که با روميان مي‏جنگد. چون اين فرد از مرزهاي اعتقادي دوستان ما پاس مي‏دارد. 
هم چنين ابوهاشم روايت مي‏کند که در مجلس امام حسن عسکري عليه‏السلام بودم که ابومحمد جهفکي از آن حضرت سؤال نمود که سبب چيست که زنان از ميراث يک سهم مي‏گيرند و مردان دو سهم؟ حضرت فرمود: بنابر آن که بر زبان جهاد واجب نيست و هم چنين دادن نفقه بر زنان واجب نيست. به طوري که حتي خوراک ايشان بر عهده مردان است. جهاد بر مردان لازم است و خرج آن مانند، مرکب و اسلحه و علف و امثال اين بر آنها واجب و لازم است. در آن لحظه به خاطرم رسيد که ابولعوجا از حضرت ابي عبدالله عليه‏السلام پرسيد. حضرت پاسخ داد از هر کدام از ما سؤال کنيد، جواب ما يکي است. اول ما نسبت به آخر ما شرفي نيست و آخر ما در حکم نسبت به اول تفوقي نيست. حکم ما و علم ما با اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام مساوي است و با رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم برابر مي باشد، جز اين که منزلت و مقام آن حضرت از همه بيشتر است و مرتبه‏ي نبوت حضرت رسالت از همه رفيع‏تر بود. 
 
[ صفحه 57]
سؤال از حضرت از مضمون آيه‏اي از قرآن
حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام فرمود: بي‏گمان هر کس از شما در دينش پارسايي ورزد و در سخنش راست گويد و امانت را باز گرداند و با مردم خوشخويي پيشه کند، گفته مي‏شود: «چنين کسي شيعه است» و اين مرا شاد مي‏گرداند. 
ابوهاشم روايت مي‏کند که روزي از حضرت امام حسن عسکري عليه‏السلام از مضمون اين آيه سوال نمودم، ثم اورثنا الکتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم نفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات. حضرت فرمود که جميع طبقات مردم از آل محمد صلي الله عليه وآله وسلم ظالم نفس آن کسي است که امام زمان خود را نمي شناسد و به حقيقت خود اعتراف ندارد و مقتصد آن کسي است که به ائمه‏ي دين و هدايت کنندگان راه يقين اعتراف دارد و از اوامر و نواهي ايشان پيروي مي‏نمايد و سابق بالخيرات امام است که شريعت غرا و ملت بيضا را تقويت مي‏کند و مردم را از فريب اهل گمراهي و تهمت نادانان مصون و محفوظ مي‏دارد. 
من بعد از شنيدن اين سخنان، فکر کردم که سبحان الله، حقتعالي چقدر عظمت شأن و رفعت مقام به آل‏محمد صلي الله عليه وآله وسلم کرامت فرموده است و از اين فکر گريه کردم. پس آن حضرت به من نگاه کرده و فرمود: شأن ايشان نزد حقتعالي بيشتر از آن 
 
[ صفحه 58]
 
است که اکنون ا

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی