حاج سيد جعفربن ميرزامحمد عنبراني گفت که من در محل خود قريه عنبران که تا شهر مشهد مقدس تقريبا چهار فرسخ است ، در فصل زمستان بآب سرد غسل کردم و در اثر غسل بآب سرد حال جنون در من پيدا شد به نحوي که چندي در کوهستان مي گرديدم تا لطف الهي شامل حالم شده و از ديوانگي بهبودي يافتم ، لکن زبانم از حرکت و گفتار افتاد و هيچ نمي توانستم سخن بگويم تا پنج يا شش ماه گذشت که به همراهي مادرم از قريه عنبران به شهر آمديم .
پس براي معالجه به مريضخانه انگليسي رفته و حال خودم را به طبيب فهماندم او به من گفت بايستي با اسباب جراحي کاسه سر ترا برداشته و مغز سر ترا معاينه نمايم تا مرض تشخيص داده شود.
از اين معني بسيار متوحش شدم و از علاج مأيوس گرديدم و برگشتم والده ام بي خبر من بحرم مطهر حضرت امام رضا (ع ) پناهنده شده بود و منهم بي اطلاع او به حمام رفته و براي تشرف به حرم غسل زيارت نمودم و قصدم اين بود که مشرف شوم و توسل بامام هشتم (ع ) بجويم و عرض کنم يا شفا يا مرگ وگرنه من به محل خود برنمي گردم و سر به صحرا مي گذارم .
سپس براه افتاده بکفشداري صحن کهنه که پهلوي ايوان طلا بود رسيدم کفشدار مرا مي شناخت و از لالي چند ماهه من با خبر بود پس کفش از پايم بيرون آوردم و چون قدم بايوان مبارک نهادم حالتي در خود يافتم که نمي توانستم قدم از قدم بردارم يا اينکه خَم شوم يا اينکه بنشينم مثل اينکه مرا بريسمان بسته و نگاه داشته اند متحير بودم .
ناگهان صدائي شنيدم که يکي مي گويد بلند بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده ام کجاست خواستم بگويم نتوانستم بار ديگر همين ندا را شنيدم باز خواستم بگويم نتوانستم دفعه سوم فرياد بلند شد بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده کجاست در اين مرتبه گويا آب سردي از فرق تا پايم ريخته شد و فرياد کشيدم بسم الله الرحمن الرحيم والده کجاست .
تا اين فرياد را کشيدم ديدم والده ام ميان ايوان پيش من است تا مرا ديد و فهميد زبانم باز شده است از شوق بگريه درآمد و دست بگردنم در آورده و مرا بوسيد!!
گفتم : مادر جان کجا بودي ؟
فرمود: پشت پنجره فولاد بودم شفاي تو را از امام رضا ضامن غريبان (ع ) مي خواستم که ناگاه صداي تو را شنيدم که مي گوئي بسم الله الرحمن الرحيم والده ام کجاست صداي تو را که شنيدم دانستم که حضرت امام رضا (ع ) تو را شفا داده است لذا نزد تو آمدم .
سيد مي گويد آنگاه مردم گرد من جمع شده جامه هاي مرا پاره پاره کردند پس مرا نزد متولي آستان قدس رضوي (ع ) بردند و او پنج تومان بمن داد و نيز مرا نزد حکومت وقت شاهزاده نيرالدوله بردند او هم پنج تومان به من داد.
گر جان طلبي بکوي جانانه بيا
از عقل برون شو و چو ديوانه بيا
شمع رخ دوست در خراسان سوزد
اي سوخته دل بسان پروانه بيا
********************************************************
اداي قرض
خانمي علويه (سيده ) که از اهل زهد و تقوي بود و مواظبت باوقات نمازهاي خود و ساير عبادات داشت و بواسطه تنگدستي و پريشاني دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمکن از اداي قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربيع الثاني 1331 توسل بامام هشتم حضرت ابي الحسن الرضا (ع ) جسته و الحاح بسيار کرده که مرا از قرض آسوده فرما. پس خوابش ربوده .
در خواب باو گفته شد که شب جمعه ديگر بيا تا قرضت را ادا کنيم . لذا در اين شب جمعه بحرم مطهر تشرف پيدا کرده و انتظار مرحمتي آن حضرت را داشت .
تا قريب به ساعت هشت از شب ، بعد از خواندن دعاي شريف کميل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود، آمد در پيش روي مبارک حضرت نشست در انتظار که آيا امام (ع ) چگونه قرض او را مي دهد.
چون خبري نشد عرض کرد مگر شما نفرموديد شب جمعه ديگر قرض تو را مي دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد.
ناگهان از بالاي سر او قنديلهاي طلا که بهم اتصال داشت بهم خورده و يکي از آنها از بالاي سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوي آن زن به زمين رسيد و عجب اين است که چون گوي بلند شده و در دامن علويه قرار گرفت .
حاضرين از اين امر تعجب نموده و بر سر آن علويه هجوم آوردند به نحوي که نزديک بود صدمه اي باو برسد، پس خبر به توليت وقت که مرتضي قلي خان طباطبائي بود دادند، آن علويه را طلبيد و وجهي بوي داد و قنديل را گرفت لکن آن علويه محترمه با ورع بيشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من اين مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بيش از اين احتياج ندارم .
ما بدين درگه باميد گدائي آمديم
بنده آسا رو بدرگاه خدائي آمديم
خسته دل بر بسته پا بشکسته دست آشفته حال
سوي اين در با همه بيدست وپائي آمديم
هر که سر بر خاک ايندر شود حاجت رواست
ما باميدي پي حاجت روائي آمديم
پادشاهان جبهه مي سايند بر اين خاک راه
ماگدايان نيز بهر جَبهه سائي آمديم
خاک درگاه همايون تو چون فرّ هما است
از پي تحصيل اين فرّ همائي آمديم
وعده دادي بي نوايان را گَهِ درماندگي
درگه درماندگي و بي نوائي آمديم
از ازل بوديم بر الطاف تو اميدوار
تا ابد با قول لا تَقْطَعْ رَجائي آمديم
*************************************************************************
شفاي پا
کربلائي رضا پسر حاج ملک تبريزي الاصل و کربلائي المسکن فرمود:
من از کربلا به عزم زيارت حضرت علي ابن موسي الرضا (ع ) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادي الاولي سنه 1334) تا رسيدم بايوان کيف و آن اسم منزل اول بود.
از تهران به جانب مشهد رضوي پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاي چپ خود را خشک يافتم از اين جهت در همان ايوان کيف دو ماه توقف نمودم که شايد بهبودي حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غيره داشتم تمام شد و از علاج نيز مأيوس شدم .
پس با همان حالتي که داشتم برخواستم و دو عدد چوبي را که براي زير بغلهاي خود فراهم کرده بودم و بدان وسيله حرکت مي کردم زير بغلهاي خود گرفته و براه افتادم .
گاهي بعضي از مسافرين که مي ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم (ع ) مي روم ترحم نموده مقداري از راه مرا سوار مي کردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادي الاولي قريب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخيابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاي زيربغل رو به آستان قدس رضوي نهادم و نزديک بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهرباني کرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا بصحن عتيق رسيدم و در کفشداري چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم .
پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض کردم اي امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در کفشداري گذاردم و خود را بر زمين کشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم و طرف بالا سر شريف ، گردن خود را با شال خود بضريح مقدس بسته و ناليدم که اي امام رضا مرادم را بده .
پس بقدري ناله کردم که بي حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم کسي سه مرتبه دست به پاي خشکيده من کشيد نگاه کردم سيد بزرگواري را ديدم که نزد سر من ايستاده است و مي فرمايد برخيز کربلائي رضا پايت را شفا داديم .
من اعتنائي نکردم مثل اينکه من سخن تو را نشنيدم . ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخيز کربلائي رضا که پاي تو را شفا داديم ، عرض کردم چرا مرا اذيت مي کني مرا بحال خود بگذار و پي کار خود برو.
پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود: برخيز کربلائي رضا که پاي تو را شفا داديم ، در اين مرتبه عرض کردم تو را بحق خدا و بحق پيغمبر و بحق موسي بن جعفر کيستي .
فرمود: منم امام رضا تا اين سخن را فرمود من دست را دراز کردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتي که قدرت بر تکلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع کردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم که پاي خشکيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريبا نيم ساعت بيش نگذشته بود.
چه شود زراه وفا اگر نظري به جانب ما کني
که به کيمياي نظر مگر مس قلب تيره طلا کني
يمن از عقيق تو آيتي چمن از روح تو روايتي
شکر از لب تو حکايتي اگرش چو غنچه تو واکني
بنما از پسته تبسمي ، بنما، زغنچه تکلمي
به تبسمي و تکلمي همه دردها تو دوا کني
توشه سرير ولايتي تو مه منير هدايتي
چو شود شها بعنايتي نگهي بسوي گدا کني
*************************************************************************
شفاي دردها
مشهدي رستم پسر علي اکبر سيستاني فرمود:
من دوازده سال قبل از اين تاريخ (سيزدهم ماه ربيع الثاني سنه 1335) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدي به پاي راست و کمرم عارض شد. به نحوي که از درد بي تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت ناداري و پريشاني نتوانستم به طبيبهاي ايراني رجوع کنم .
لذا به حمالي گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسي برد و دکتر انگليسي در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاي بسيار در مقام علاج برآمد. هيچ اثر بهبودي ظاهر نشد. بلکه پاي راستم که درد مي کرد روح از آن رفت و خشک شد به نحوي که ابدا احساس حرارت و برودت نمي کردم . لذا از درد پا راحت شده لکن کمرم مختصري درد مي کرد و به جهت بي حس شدن پا نمي توانستم حتي با عصا بايستم . دکتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالي گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوي کوچه اي که نزديک ارک دولتي بود گذاشت و من قريب ده سال در آن کوچه و نزديکي آن تکدّي مي کردم و بذلت تمام روزگار را مي گذراندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم .
چون درد شدّت گرفت بسيار متاذي شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاي بواسير مرا قطع کرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم کرد و مانند کوزه بزرگي شد و با اين حال درد کمرم نيز شدت کرد. و در عذاب بودم .
روزي يک نفر ارمني از آن کوچه مي گذشت و شنيد که من از درد ناله مي کنم از راه شماتت گفت شما مسلمانها مي گوئيد هرکس به کنيسه ما پناه برد دردش بدرمان مي رسد پس تو چرا پناه نمي بري که شفا بيابي (مقصود او از کنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه (ع ) بود.)
شماتت آن ارمني خيلي بر من اثر کرد بطوريکه درد خود فراموش کردم گويا بي اختيار شدم و باو گفتم که پدرسگ تو را با کنيسه ما چکار است .
ارمني نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبي هم بر سر من زد و رفت .
من با نهايت خلق تنگي و پريشاني قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (ع ) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوي چپ ، خود را کم کم کشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاي سر مطهر خود را بريسماني بضريح بستم و عرض کردم آقا جان من از در خانه ات بجائي نمي روم تا مرا مرگ يا شفا دهي و مرگ براي من بهتر است زيرا که طاقت شماتت ندارم .
پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد کمر و بواسير شدت گرفت و يکي از خدام در حرم مرا اذيّت مي کرد که برخيز و از حرم بيرون شو.
مي گفتم آخر من شلم و دردمندم و به کسي کاري ندارم و از مولاي خود شفا يا مرگ مي خواهم پس با دل شکسته بقدري عرض کردم يا مرگ يا شفا و مرگ براي من بهتر است تا خوابم برد.
در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائي شنيدم که فرمود برخيز!! من خيال کردم همان خادم است که مرا اذيت مي کرد. گفتم اذيت مکن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام رسيد و فرمود برخيز.
گفتم نه پا دارم و نه کمر: فرمود کمرت راست شد! در اين حال چشمم را باز کردم ، ميان ضريح مطهر آقائي ديدم که قباي سبز در بر و فقط عرق چيني بر سر داشت و از روي مبارکش ضريح پر از نور شده بود.
فرمود: برخيز که هيچ دردي نداري .
تا اين سخن را فرمود فورا برخاستم و به سرعت دست دراز کردم که دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد.
ملتفت خودم شدم که خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح و سالم ايستاده ام و از درد کمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثري نيست .
هذا حرم فيه شفاء الاسقام
فيه لملائک السموات مقام
من يمم بابه ينل مطلبه
من حل به فهو علي النار حرام
*************************************************************************
شفاي لال
شب جمعه 23 رجب 1337 زائري از نواحي سلطان آباد عراق بنام شکرالله فرمود:
چون فهميدم جماعتي از اهل سلطان آباد (که اين زمان آنجا را اراک مي گويند) قصد زيارت امام هشتم علي ابن موسي الرضا (ع ) را دارند من نيز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بين راه مقاصد خود را بهمراهان مي فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم .
چون شب جمعه رسيد من بي خبر از همراهان بقصد بيتوته در حرم شريف ماندم و پيش روي مبارک امام (ع ) گردن خود را بآنچه بکمرم بسته بودم بضريح بستم و با اشاره عرض کردم اي امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادي کردم و سرم را بضريح مقدس گذاشته خوابم ربود.
خيلي نگذشت کسي انگشت سبابه به پيشاني من گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود. نگاه کردم سيد بزرگواري را ديدم با قامتي معتدل و روئي نوراني و محاسني مُدوّر و بر سر مبارکش عمامه سبزي بود و تحت الحنک انداخته و بر کمر شال سبزي داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوي من زد و فرمود شکرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاي شال گردنم را باز کنم آنگاه برخيزم چون نگاه کردم ديدم تمام گره ها باز شده است .
چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لکن صداي سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مي شنيدم . آنوقت دانستم که امام رضا (ع ) به من شفا مرحمت فرموده است .
اي شه طوس آنکه با تو راه ندارد
در صف محشر پناه گاه ندارد
هيچ شهي چون تو عِزة و جاه ندارد
روشني طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
هر که در اين آستانه راه ندارد
*************************************************************************
شفاي افليج
شب جمعه هفتم ماه شوال سنه 1343 زني ربابه نام دختر حاج علي تبريزي ساکن مشهد مقدس که فلج شده بود شوهرش نقل مي کند:
من اين زن را تزويج نمودم چند روزي بيش نگذشته بود که به مرض معروف به دامنه مبتلا شد و پس از مراجعه به طبيب و نه روز معالجه بهبودي حاصل شد. لکن به جهت پرهيز نکردن مرض برگشت و پس از مراجعه به طبيب و استعمال دوا دست راست و هر دو پاي او تا کمر شل شد و زمين گير گرديد.
قريب هفت ماه هر چند بعضي دکترها و اطباء در مقام علاج برآمدند فايده اي حاصل نشد ناچار به دکتر آلماني مراجعه کرديم و او با آلات طبيبه او را معاينه نمود.
باعتقاد خود مرض را تشخيص داد و به معالجه پرداخت . لکن عوض بهبودي دندانهاي او روي هم و دهان او بسته شد بطوريکه قدرت بر خوردن چيزي نداشت . از اين جهت دکتر آلماني گفت مرض اين زن ديگر علاج پذير نيست مگر توسّل به طبيب روحاني .
پس هشت روز گذشت که فقط غذائيکه باو مي رسانيديم آب گوشت بود آنهم بطريق حقنه . پس از روي اضطرار باز به بعضي دکترها رجوع نموده و ايشان به مشورت يکديگر رأي بآمپول دادند و بعد از تزريق آمپول دهانش باز شد که مي توانست غذا بخورد لکن همانطور سابق دست و پاي او شل و بگوشه اي افتاده بود و از جهت اينکه دکترها عاجز از علاج بودند رجوع به دکتر را ترک کرديم .
شب پنجشنبه 6 شوال آن زن مرا نزد خود طلبيد و با حال ناتوان زبان به عذرخواهي گشود که خيلي تو براي من زحمت کشيده اي و خيري هم از من نديده اي حال بيا و يک مِنّت ديگر بر من بگذار و فردا شب مرا بحرم مطهر حضرت رضا ثامن الائمه (ع ) برسان و آنجا مرا گذاشته خود برگرد و به خواب تا من شفا يا مرگ خود را از آن حضرت بگيرم و البته آن بزرگوار يکي از اين دو مطلب را بمن مرحمت خواهد فرمود.
من خواهش او را قبول کرده و شب جمعه او را با مادرش بوسيله دُرُشکه تا نزديک بست امام (ع ) رسانيدم پس او را به پشت خود گرفته و بحرم مطهر برده و نزديک ضريح مقدس گذاشتم و خود بخانه برگشته خوابيدم .
تا اينجا از زبان شوهر او بود اما خود او. گفت : چون شوهرم رفت . مادرم گفت تو اينجا نزد ضريح مقدس باش و من مي روم مسجد زنانه قدري استراحت کنم چون او رفت من توسل بآنحضرت جسته عرض کردم : يا مرگ يا شفا مي خواهم و گريه بسياري کردم و بين خواب و بيداري بودم که ديدم ضريح مقدس شکافته شد و سيد جليلي ظاهر گرديد که لباسهاي سبز دربر داشت به زبان ترکي فرمود:
(در اياقه ) برخيز جواب نگفتم دفعه ديگر فرمود جواب ندادم مرتبه سوم که فرمود عرض کردم (آقا من الم اياقم يخد) يعني اي آقا من دست و پا ندارم فرمود (در اياقه ، مسجد گوهرشاد دست نماز آل نماز قل انر) يعني برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو بساز و نماز بخوان آنوقت بيا اينجا بنشين . در اين بين زني از زوار که در حرم پهلوي من بود فرياد زد. من از فرياد او سر از ضريح مطهر برداشتم در حاليکه هيچ دردي در خود احساس نمي کردم پس برخواستم با خود گفتم اول بروم مادرم را بشارت دهم . سپس به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بيدار کردم .
گفتم برخيز که ضامن غريبان مرا شفا مرحمت کرد مادرم سرآسيمه از خواب برخاست و مرا که به سلامت ديد به گريه درآمد و هر دو از شوق يکساعت گريه مي کرديم تا کم کم مردم فهميدند و بر سر من هجوم آوردند و بعضي خدام در همان ساعت عقب شوهر و پدرم رفتند و ايشان را خبر دادند و ايشان با نهايت خوشحالي آمده مرا سلامت ديدند.
شوهرم گفت حال برخيز تا برويم ، گفتم چگونه بيايم و حال آنکه حضرت به من فرموده است برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو ساخته نماز بخوان و بيا اينجا بنشين حال هنوز صبح نشده که مسجد بروم وضو ساخته نماز بخوانم لذا تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم .
آنگاه به مسجد گوهرشاد رفته وضو ساختم و نماز خواندم و به حرم مطهر برگشتم تا طلوع آفتاب بودم بعد با شوهر خود به منزل آمدم .
ثقه معظم ميرزاابوالقاسم خان فرمود: که حاج محمد برک فروش که صاحب خانه آن زن بود مي گفت من آن شب در منزل خوابيده بودم و اهل خانه نيز همه خواب بودند در حدود ساعت شش و هفت از شب ناگاه ملتفت شدم که در خانه را مي زنند. رفتم در را باز کردم ديدم چند نفر از خدام حرم مطهرند گفتم چه خبر است .
گفتن امشب کسي از منزل شما بحرم آمده است ؟ گفتم بلي زني که هفت ماه است شل شده با مادرش او را براي استشفا بحرم برده اند. حال مگر در حرم مرده است . گفتند نه بلکه آقا حضرت رضا (ع ) او را شفا داده است .
ما براي تحقيق امر او آمده ايم .
اين معجزه را در روزنامه مهر منير درج کرده اند و دکتر لقمان الملک شهادت بر صحت اين معجزه داده و صورت شهادت نامه او اين است (در تاريخ هشتم ماه رجب بنده با دکتر سيد مصطفي خان عيال مشهدي علي اکبر نجار را که تقريبا شانزده سال دارد معاينه نموديم نصف بدن او با يک دستش و صورتش مفلوج و متشنج بود. يک هفته بود که امکان يک قاشق آب خوردن را نداشت بعد از چندين روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شديم که خودش مي توانست غذا بخورد ولي ساير اعضاء به همان حال باقي بود و دو ماه بود که کسان مريضه مشاراليها از بهبودي او مأيوس و متروک گذاشته بودند.
بنده هم تقريبا مأيوس از معالجه بودم حال که شنيدم بعد از استشفاي از دربار اقدس طبيب الهي و التجاء بخاک مطهر بقعه سنيه رضويه ارواح العالمين له الفداء در کمتر از لحظه اي بهبودي حاصل کرده حقيقتا به غير از اعجاز چيزي به نظر نمي رسد و از قوه طبيعيه بشريه طبقات رعيت خارج است والله متم نوره و لو کره المشرکون (دکتر عبدالحسين لقمان الملک )
گداي کوي شمائيم و حاجتي داريم
روا مدار که محروم از آستان برويم
**************************************************************************
شفاي دست
حاج غلامحسين جابوزي دختري به نام کوکب که دست راستش شل شده بود داشت که در آخر روز نهم ماه شوال سنه 1343 شفا يافت که والده دختر نقل نمود.
شبي در خانه وقعه هولناکي روي داد و اين دختر از هول و اندوه آن وقعه دست راستش بدرد آمد تا سه چهار روز بدرد گرفتار بود. آنگاه دستش از حس و حرکت افتاد لذا از جهت علاج از قريه خود به ترشيز (کاشمر فعلي ) آمده و نزد طبيب رفته به معالجه مشغول شديم و اثري حاصل نشد.
پس بسوي مشهد مقدس حرکت کرديم و مشرف به حريم رضوي شديم ظاهرا براي معالجه و باطنا به جهت استشفاء از دربار حضرت رضا (ع ) پس چند روز نزد طبيبان ايراني رفته فايده اي نديديم . آنگاه به دکتر آلماني رجوع کرده و او براي معاينه دختر را برهنه کرد و من چون دختر خود را نزد آن اجنبي کافر برهنه ديدم بر من سخت و گران آمد آرزوي مرگ کردم که کاش مرده بودم و ناموس خود را پيش اجنبي کافر برهنه نمي ديدم .
دکتر امر کرد چشمهاي دختر را بستند و باو گفت به هر عضوي که دست مي گذارم بگو آنگاه دست به هر عضو که مي گذاشت دختر مي گفت فلان عضو است تا وقتي که دست بدست راست او نهاد و دختر هيچ نگفت . پس سوزني مکرر بآندست فرو کرد و دختر ابدا اظهار تألم نکرد. چون معلوم شد که احساس درد نمي کند لباس او را پوشيده و چشم هاي او را باز کرد و گفت اين دست علاج ندارد و سه مرتبه گفت دست مرده است و روح ندارد. ببريد او را نزد امام خودتان مگر پيغمبر يا امام علاج کند.
از اين سخن يقين نمودم که چاره اي نيست بجز پناه بردن به طبيب حقيقي حضرت علي ابن موسي الرضا (ع ).
فکر بهبود خود بدل ز در ديگر کن
درد عاشق نشود به ز مداواي طبيب
لذا او را به حمام فرستاده تا پاکيزه شود و غسل نمايد. بالجمله قريب بغروب بود که تشرف بحرم حقيقي و کعبه واقعي حاصل شد و دختر در پيش روي مبارک نزد ضريح نشست و عرض کرد يا امام رضا يا شفا يا مرگ ، من نيز اين سخنش را بساحت قدس امام (ع ) پسنديده و همين معني را خواهش کردم و هر دو گريه بسيار نموديم آنگاه يادم آمد که نماز ظهر و عصر را نخوانده ايم .
به دختر گفتم برخيز که نماز نخوانده ايم دختر برخواست به مسجد زنانه ايکه در حرم شريف است رفت براي نماز من نيز در جلوي مسجد مشغول نماز شدم نماز من تمام نشده بود. ديدم دختر بسرعت تمام از مسجد زنان بيرون آمد و از نزد من گذشت .
من از نماز فارغ شدم بجستجوي او برآمدم که اگر رو به منزل رفته است او را ببينم زيرا که راه منزل را نمي داند و سرگردان مي شود. پس متوجه شدم ديدم نزد ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مي کند که يا شفاء يا مرگ .
گفتم کوکب برخيز به منزل رفته تجديد وضو نموده برگرديم . گفت تو مي خواهي برو لکن من برنمي خيزم تا مرگ يا شفاي خود را بگيرم از انقلاب حال او منقلب شده گريه کردم و از حرم بيرون آمده به منزل خود که در سراي معروف به گندم آباد بود رفتم ديدم همسفران چاي مهيا کرده اند نزد ايشان نشسته مشغول صرف چاي بودم ناگاه ديدم دختر با عجله آمد.
تعجب کرده گفتم تو که گفتي تا مرگ يا شفاي خود را نگيرم برنمي خيزم حال باين زودي و عجله آمده اي ؟
گفت اي پدر حضرت مرا شفا داد!! گفتم از کجا مي گوئي گفت نگاه کن ببين دست شل شده خود را بلند کرد و فرود آورد بطوريکه هيچ اثري از فلج در آن نبود. آنگاه گفت من همي خدمت آن حضرت عرض مي کردم يا مرگ يا شفا يکمرتبه حالتي مانند خواب بمن روي داد سرم را روي زانو گذاردم . سيد بزرگواري را ميان ضريح ديدم که صورت او در نهايت نورانيت بود پس ديدم دست شل شده مرا ميان ضريح کشيد و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود:
دست تو عيبي ندارد ناگاه انگشت پايم بدرد آمد چشم باز کردم ديدم يک نفر از خدمت گزاران حرم براي روشن نمودن چراغ هاي بالاي ضريح کرسي گذارده و اتفاقا يک پايه آن روي انگشت پاي من قرار گرفته پس برخواستم و فهميدم به نظر مرحمت امام هشتم شفا يافته ام لذا بزودي خود را بخانه رسانيدم که تو را بشارت دهم .
هذا حرَمَ الاَْقْدَسِ مِنْ رِفْعَتِهِ
جِبْريلُ مُواظِبٌ عَلي خِدْمَتِهِ
يَدْعُوا اَبَدا لِمَنْ اَتي رَوْضَتِهِ
اَنْ يُدْخِلُهُ الاِْلهُ في رَحْمَتِه
***************************************************************************
شفاي امراض
حاج احمد تبريزي قالي فروش (که در سراي محمديه حجره تجارت دارد زني به نام خديجه فرزند مشهدي يوسف تبريزي خامنه اي که از امراض مهلکه شفا يافت نقل فرمود:
يکسال از ازدواج ما گذشته بود که خانمم دچار مرض شديدي گرديد هر چند اطباء در معالجه او کوشيدند اثري از بهبودي ظاهر نشد. بلکه ماه به ماه و سال بسال شدت مي گرفت تا هفت هشت سال قبل (14 شوال 1350) که گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودي پيدا نشد بلکه شدت يافت .
تا چند روز قبل از شفاء بنحوي مرض حمله او را گرفت که در شبانه روزي دو ساعت بيشتر بحال نبود و بقيه ساعات دچار حمله بود و از اين جهت بقسمي قواي او به تحليل رفته بود که قدرت برخواستن نداشت مگر با کمک ديگري و من از صحت او بکلي مأيوس بودم .
لکن چون در اين روزها شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا (ع ) باب مرحمت خاصه خود را بروي دردمندان باز فرموده و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و اين زن را بهمراهي دو زن از خويشان بتوسط دُرشکه بحرم فرستادم که تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتي بشود و خودم براي پرستاري اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بي تابي مي کردند.
حتي وقتي که غذا براي ايشان آوردم گريه مي کردند که ما غذا نمي خوريم بلکه مادر خودمان را مي خواهيم . بالاخره خودم نيز غذا نخوردم يک دختر را بهر قسمي بود خوابانيدم ولي پسربچه ام آرام نمي گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم که ناگاه شنيدم در خانه را بشدت مي کوبند.
خيال کردم زوجه ام طاقت نياورده است که در حرم بماند و آمده است . دل تنگ شدم که عجب مال قلبي است مي گويند مال قلب بصاحبش برمي گردد. پس آمدم و در را باز کردم ديدم حاج ابراهيم قالي فروش و چند نفر از خدام حرم پاي برهنه آمده اند و مي گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم بياور که حضرت رضا (ع ) او را شفا داده است . من باور نکردم ، آنها قسم ياد کردند که شفا يافته لذا لباس پوشيده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت يافتم . و آن وقت تقريبا چهار ساعت از شب گذشته بود و نيم ساعت يا سه ربع ساعت بيشتر زوجه ام در حرم شريف نبوده پس با نهايت شادي برگشتم و اطفال از ديدن مادر خوشحال شدند.
اما کيفيت شفاي او، خودش گفته است :
وقتي که مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانيدند فورا مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم ، چون بحال آمدم زنهائي که در آنجا بودند گفتند ما از اين حال تو مي ترسيم لذا مرا نزديک ضريح مطهر پشت سر مقدس آوردند و من چارقد خود را بضريح بسته و با دل شکسته بزبان ترکي عرض کردم :
آقا مي داني براي چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهي به منزل نمي روم بلکه سر به بيابان مي گذارم پس بي حال شدم در آن عالم بيحالي سيد بزرگواري را ديدم که عمامه سبز برسر داشت گمان کردم که از خُدّام است .
به ترکي به من فرمود: (بوردان دور نيه اتورموسان بردا بالالارون ايوده اغلولار) چرا اينجا نشسته اي بچه هاي تو در خانه گريه مي کنند.
به زبان ترکي عرض کردم آقا: از اينجا نمي روم چرا که آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد سر به بيابان مي گذارم .
فرمود: (گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار) برو بخانه که بچه ها گريه مي کنند! عرض کردم ناخوشم . فرمود: (ناخوش ديرسن ) يعني مريض نيستي .
تا اين فرمايش را فرمود، فهميدم که هيچ دردي ندارم . آنوقت خيال کردم که آن شخص امام (ع ) است . عرض کردم مي خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجي راه ندارم خجالت مي کشم بشوهر خود بگويم خرجي به من بدهد يا مرا ببرد.
آن حضرت به زبان ترکي فرمود: بگير نصف اين را بمتولي بده و هزار تومان بگير براي دنياي خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود کن اين را فرمود و چيزي در دست راست من نهاد و من انگشتهاي خود را محکم روي آن نهاده و بحال آمدم و هيچ درد، در خود نديدم و آن چيز شک ندارم که ميان دست من بود.
پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن ديگر که با من بودند تا فهميدند که امام مرا شفا داده فرياد کردند که مريض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاي مرا بعنوان تبرک پاره پاره کردند.
در اين بين نفهميدم که آيا دستم باز شد و آن چيز مفقود شد يا کسي از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد که شايد آن مرحمتي پيدا شود افسوس که پيدا نشد.[1] .
اي خاک طوس چشم مرا توتيا توئي
مائيم دردمند و سراسر دوا توئي
داري دم مَسيح تو اي خاک مشک بيز
يا نکهت بهشت که دارالشفا توئي
اي خاک طوس درد دلم را توئي علاج
بر دردها طبيب و به غمها دوا توئي
اي ارض طوس خاک تو گوگرد احمر است
قلب وجود ما همه را کيميا توئي
اي خاک طوس رُتبه ات اين بس که از شرف
مَهد اَمان و مشهد پاک رضا توئي
اي خاک طوس چون تو مقام رضا شدي
برتر هزار پايه زعرش علا توئي
شاهنشهي که سِلسِله انبياء تمام
گوينده اش اي فِداي تو چون مقتدا توئي
اي کشتي نَجات ندانم تو را صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا توئي
فريادرس بهر غم و کافي بهر اَلَم
حِصْن حصين عالم و کهف الوري توئي
والشمس آيتي بود از روي اَنورت
توضيحش آنکه تَرجمه والضحي توئي
اين مي کشد مرا که بدين شوکت و جلال
در ارض طوس بي کس و بي آشنا توئي
واين مي کشد مرا که بصد رنج و صد بلا
در دست خَصم کشته زهر جفا توئي
سوزم براي بي کسيت يا غريبيت
يا بي طبيبيت که بغم مبتلا توئي
****************************************************************************
شفاي درد
شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجري قمري خانمي بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلي جويني ساکن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل کرده :
زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الي چهل درجه مي رسد و هرچه دکتران سبزوار در معالجه او سعي کردند فائده نبخشيد بلکه بمرضهاي ديگر دچار گرديد.
يکي از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا بخارج شهر ببري . مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال که دکتر چنين گفته است بيا و منّتي بر من گذار باينکه مرا بزيارت حضرت رضا (ع ) ببر تا شفاي خود را از آن حضرت درخواست کنم يا در آنجا بميرم .
من رأي او را پسنديدم و حرکت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبي که او را مؤيدالاطباء مي گفتند براي معالجه رجوع کرديم لکن اثر بهبودي ظاهر نشد.
آنگاه به دکتر آلماني رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستي يکسال لااقل معالجه شود. پس بيست روز مشغول معالجه گرديد. لکن عوض بهبودي مرض شدت کرد بنحويکه زمين گير شد و نتوانست حرکت کند.
لذا من خودم نزد دکتر مي رفتم و دستور مي گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتي که رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزي با جماعتي نزد دکتر آمدند و حاجي مذکور به دکتر گفت ديروز حضرت رضا (ع ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينک او را آورده ام تا معاينه کني همان قسمي که ديروز معاينه نمودي پس دکتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد.
دکتر دانست که دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باين کار دلالت کردم . آنگاه بديلماج خود گفت بنويس که من ديروز کوکب مشلوله را معاينه کردم و علاجي براي او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصي او. و امروز او را سلامت ديدم و شکي در شفاي او ندارم .
حاج غلامحسين مي گويد: بديلماج گفتم به دکتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائي نکردي ؟ جواب داد که او مردي بود بياباني و محتاج بدلالت بود لکن تو مردي باشي تاجر و با معرفت احتياج بدلالت نداشتي .
پس من اجازه حمام براي او خواستم اذن نداد. گفتم براي بردن بحرم و توسل بامام چاره اي نيست از اينکه حمام رود و پاکيزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حکايت شفاي کوکب را بوي گفتم و او بگريه در آمد من باو گفتم تو نيز شب جمعه شفاي خود را از امام هشتم (ع ) بگير پس روز پنجشنبه بهمراهي زني بحمام رفته و عصري بحرم مطهر تشرف حاصل کرده و شفاي خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن کوکب را شنيدم دلم شکست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لکن چه کنم که بمقصود نرسيدم تا اينکه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم .
در عالم رؤيا سيد بزرگواري را ديدم که عمامه سياه بر سر و قرص ناني بزير بغل داشت آن نان را بيک طرفي گذارد و بآن علويه که پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنکه پيش از خواب حالت حرکت در من نبود.
پس فهميدم که تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مي شد تا شب جمعه که بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مي نمودم که از سبزوار باميدي بدربارت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مي خواهم .
اتفاقا در حرم پهلوي زوجه حاج احمد بودم که شفاء يافت . من همين قدر ديدم نوري ظاهر شد که دلم روشن گرديد. مانند شخص کوري که يکمرتبه چشمانش بينا گردد و در آنحال هيچ دردي و کسالتي در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع ) و شوهرش حاج غلامحسين گفت : بعد از سه روز او را نزد دکترش بردم دکتر پرسيد: در اين چند روز گذشته کجا بودي .
گفتم به جهت اينکه امام ما، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام که مشاهده نمايي . سپس دکتر آلماني او را معاينه کرد و گفت او را هيچ مرضي نيست . آنگاه گفتم خواهش دارم که در اين خصوص چيزي بنويسي که براي ما حجتي باشد.
دکتر مضايقه نکرد و بديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلي سبزواري مدت يکماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه کردم و سلامت ديدم .[1] .
با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم
آشنايي تو ندارد سر بيگانه و خويش
بعنايت نظري کن که من دل شده را
نرود پي مدد لطف تو کاري از پيش
آخر اي پادشه حسن و ملاحت چه شود
گر لب لعل تو ريزد نمکي بر دل ريش
*************************************************************************
شفاي چشم
مرحوم شيخ عبدالخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود که پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت که از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت علي ابن موسي الرضا (ع ) پناهنده گرديد. چند وقتي نگذشت که مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بي کس و تنها ماند. و در حجره اي از سراي بخارائيها بتنهائي بسر مي برد.
شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.
چون کسي را نداشت من ترحما او را بردم نزد دکتر فاصل که در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دکتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دکتر بهانه ديگر آورده بود که شيشه معاينه شکسته .
لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائيها يکنفر يهودي بوده از کسانيکه در مشهد معروفند به جديدالاسلام . چون از بي کسي و نابينائي آن پسر خبر داشته گفته بود: که من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم .
پسر اين سخن را که شنيد گفت من پول جديد را نمي خواهم بلکه شفاي خود را از حضرت رضا (ع ) مي خواهم . سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسياده مبارکه رضويه مي رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مي شود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر کمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه مي خواهي ؟ عرض کردم چشمهاي خود را مي خواهم !
حضرت يکدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را بچشمهاي من کشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتيکه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را مي ديدم و مي بينم .[1] .
در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع )
بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع )
کوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا
گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا (ع )
شد تجلّي نور تو در طور از بهر کليم
موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا (ع )
کسب انوار از شعاع قبه ات گردون کند
جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا (ع )
آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست
دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا (ع )
کي برابر آستانت را بود خلد برين
لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا (ع )
مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير
بر درت هستم سگي من ، يا علي موسي الرضا (ع )
**************************************************************************
شفاي مسيحي
من از کودکي مسيحي بودم و پيروي از حضرت عيسي (ع ) مي نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدي احد گذارده ام . و شرح حالم از کودکي چنين است .
دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگري اختيار کرد و من بواسطه بي مادري با رنج بسر مي بردم تا اينکه چون دوساله شدم پدرم مرد و بي پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مي بردم تا جنگ بلشويک پيش آمد و نيکلا پادشاه روس کشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس بطوس آمدم در حالتي که شانزده ساله بودم و چون چند ماهي در مشهد مقدس رضوي (ع ) بسر بردم مريض شدم و بدرد بيماري و غربت و بي کسي و ناتواني گرفتار گرديدم تا اينکه مرض من بسيار شدت کرد.
شبي با دل شکسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نياز مشغول شدم و گفتم الهي بحق پيغمبرت عيسي بر جواني من رحم کن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بي کسي من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجيل عيسي و بحق موسي و توراتش و بحق اين غريب زمين طوس که مسلمانها با عقيده تمام به پابوسش مشرف مي شوند که مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.
با دل شکسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) ديدم در حالتي که هيچکس در حرم نبود. چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت که اگر بپرسند تو که مسيحي هستي در اينجا چه مي کني ؟ چه بگويم ؟
ناگاه ديدم از ضريح نوري ظاهر گرديد که نمي توانم وصف کنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد و وجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا (ع ) بيرون آمد درحالي که عمامه سبزي چون تاج بر سر و شال سبزي بر کمر داشت و نور از سر تا پاي آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:
اي جوان تو براي چه در اينجا آمده اي ؟ عرض کردم غريبم بي کسم از وطن آواره ام و هم بيمارم براي شفا آمده ام بقربان رخ نيکويت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائي .
شاه گفتا شو مسلمان اي جوان
تا شفا بدهد خداوند جهان
بر رخ زردم کشيد آن لحظه دست
جمله امراض از جسمم برست
چون شدم بيدار از خواب آن زمان
بر سر گلدسته مي گفتند اذان
پس از بيداري چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضي از همسايگان محل سکونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارک آية الله حاج آقا حسين قمي دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانيدم مرا تحسين فرمود.
پس حضور عده اي از مسلمين
من مسلمان گشتم از صدق و يقين
نور ايمان در دلم افروختند
مذهب جعفر مرا آموختند
چون اسلام اختيار کردم و مسلمان شدم از جهت اينکه جوان بودم بفکر زن اختيار کردن افتادم و از مشهد حرکت نموده بروسيه رفتم براي اينکه مشغول کاري بشوم .
از آنجائيکه تحصيلاتم کافي بود در آنجا رئيس کارخانه کش بافي و سرپرست چهارصد کارگر شدم و در ميان کارگران دختري با عفت يافتم کم کم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول کني من تو را بزوجيت خود قبول مي کنم .
آنگاه با يکديگر بايران مي رويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول کرد و در پنهاني مسلمان شد لکن بجهت اينکه کسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براي من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براي خود عقد کردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه (ع ) شديم و خداوند علي اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشان را بدو سيد که با يکديگر برادرند تزويج نمودم يکي به نام سيد عباس و ديگري سيد مصطفي کمالي و هر دو در آستان قدس رضوي شغلشان زيارت خواني است براي زائرين و من خودم بکفش دوزي براي مسلمين افتخار مي نمايم .[1] .
بدرگاهت پناه آورده ام شاها گدايم من
گداي زار و دلخسته حقير روسياهم من
بصد اميد روي آورده ام اي خسرو خوبان
مکن نوميدم از درگاهت اي شه مبتلايم من
بجان مادرت زهرا (عليهاالسلام ) پناهم ده مرا شاها
پناهي جز توام نبود فقير و بي پناهم من
زمانه برفتن درگير نفس و مکر صيّادم
گنهکار و پريشانحال و زار و دلفکارم من
توئي نور خدا و حجت حق مظهر جانان
ضعيف و ناتوان رنجور حقير تيره جانم من
امام ضامن و ثامن تو گنج رافت و مهري
نخواهي زائرت نوميد باشد، اين گمانم من
*************************************************************************
شفاي سيد علي اکبر
در روزنامه خراسان شماره 3692 ذيقعده 1381 چنين نوشته شده بود.
در مشهد شب گذشته جوان افليجي در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) شفا و کسبه بازار جشن گرفتند و دکاکين خود را با پرچمهاي سه رنگ چراغهاي الوان تزيين کردند خبرنگار با اين جوان تماس گرفت جريان مشروح را چنين گزارش مي دهد.
اين جوان به نام سيد علي اکبر گوهري و سنش در حدود بيست و هشت سال اهل تبريز و شغلش قبل از ابتلاء باين مرض عطرفروشي در بازار تبريز بود به خبرنگار ما اظهار داشته که من از کودکي به مرض حمله قلبي و تشنج اعصاب مبتلا بودم و چون بشدت از اين مرض رنج مي بردم بنا به توصيه اطباء تبريز براي معالجه به تهران رفتم و در بيمارستان فيروزآبادي بستري گرديدم . روز عمل جراحي دقيق که فرا رسيد قرار شد لکه خوني که روي قلب من است بوسيله اشعه برق از بين ببرند و آنرا بسوزانند ولي معلوم نيست روي چه اشتباهي مدت برق بروي قلب بيشتر شد و بر اثر آن نصف بدنم فلج گرديد و چشم چپم نيز از بينائي افتاد.
مدت پنج ماه براي معالجه مرض جديد بيمارستان چهرازي بستري بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اي خوب شد و چشمم بينائي خود را بازيافت .
ولي پاي چپم همان طور باقي ماند بطوريکه با عصا نمي توانستم بخوبي حرکت کنم پس با نااميدي تمام به تبريز برگشتم و در آنجا هم خيلي خرج معالجه کردم و هرکس هرچه گفت و تجويز کرد اجراء کردم و دکان عطرفروشي و خانه و زندگانيم را به پول تبديل کرده و صرف و خرج معالجه کردم و دوباره به تهران برگشتم و به بيمارستان شوروي مراجعه نمودم .
ولي آنجا هم پس از معالجات زياد گفتند معالجه اثري ندارد و پاي تو براي هميشه فلج خواهد بود.
به تبريز برگشتم و روز اول عيد نوروز بخانه يکي از اطباء تبريز به نام دکتر منصور اشرافي که با خانواده ما و همچنين مرض من آشنائي کامل داشت رفتم و با التماس از او خواستم که اگر راهي براي معالجه پايم باقي است بگويد و اگر هم ممکن نيست بگويد تا من ديگر باين در و آن در نزنم آن دکتر پس از معاينه دقيق سوزني بپايم فرو کرد و من هيچ احساس دردي نکردم .
آنگاه مقداري از خون مرا براي تجزيه گرفت و پس از تجزيه گفت ميرعلي معالجه پاي تو ثمري ندارد متأسفانه تو براي هميشه فلج خواهي بود.
اين بود من در آن روز بسيار ناراحت شدم با اينکه آنروز روز عيد بود و مردم همه غرق شادي و سرور بودند پس من با دلي شکسته بخانه يکي از رفقاي خود رفتم و سخنان دکتر را براي او گفتم آن دوستم که مردي سالخورده بود مرا دلداري داد و گفت ميرعلي تو که جوان با تقوي و متديّني هستي خوب است به طبيب واقعي يعني حضرت رضا (ع ) مراجعه کني و براي پابوسي آن حضرت به مشهد مشرف شوي .
به محض اينکه آن دوستم چنين سخني گفت اشکهاي من جاري شد و همان لحظه تصميم گرفتم براي تشرف به زيارت و پس از تهيه وسائل سفر حرکت کردم و ساعت هفت و نيم روز پنجشنبه وارد شهر مشهد شدم .
از آنجائيکه خيلي اشتياق داشتم بدون آنکه منزلي بگيرم و استراحت کنم با هر زحمتي بود خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف بحرم برگشتم و غسل زيارت کردم و تمام افرادي که در حمّام بودند باين حال من تأسف مي خوردند.