بي شک مولوي يکي از قلَّه هاي افراشته و آسمان ساي عرفان اسلامي است که با آراء بديع و انديشه هاي لطيف و روح نواز خود قرن ها است که رهپويان وادي قرب و شيدايان عشق حق و فرزانگان اهل معرفت را در پهنه گيتي مجذوب و دلداده خود ساخته و سخنان گرم او که زائيده اُنس مدام با قرآن شريف و روايات حضرت سيدالمرسلين است، الهام بخش و مجلس آراي نسل هاي پي در پي عارفان الهي بوده است. لذا سيري کوتاه و شتاب آلود در آثار و آراء اين عارف حقيقت بين مي تواند حامل پيامي معنوي و مفيد فايدتي اخلاقي براي مشتاقان وصل دوست و راهيان کوي معبود باشد. عارفان مسلمان در آثار خود داستان هاي عبرت آموزي در باره کيفيت حجّ و اسرار آن و اين که کدام حجّ، مقبول است و نيز بيان احوال عارفان در سفر حج که از راه هاي دور و دراز و با تحمّل مشقّات، بدون زاد و راحله به زيارت بيت اللَّه مي شتافته اند، ذکر نموده اند که حاوي نکات عميق اخلاقي است و مي تواند راهگشاي اهل طريق و مشتاقان تهذيب نفس باشد. واضح است که نقل همه آن داستان ها، که مثنوي مولانا يکي از سرشارترين منابع آن هاست.
اگر«کعبه گِل» محل طواف خلايق است،
«کعبه دل» مطاف الطاف خالق است.
آن«مقصد زوّار» است و اين«مهبط انوار».
آن جا خانه است و اين جا خداوند خانه»1.
مولوي در اين خصوص اشعار زيبايي دارد آن جا که در«ديوان شمس» مي گويد:
اي قومِ به حج رفته کجاييد، کجاييد
معشوق همين جاست بياييد، بياييد
معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار
در باديه سرگشته، شما در چه هواييد؟!
گر صورت بي صورت معشوق ببينيد
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد
يک بار از اين خانه برين بام بر آييد
آن خانه لطيف است، نشانهاش بگفتيد
از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
يک دسته گل کو؟ اگر آن باغ بديديت
يک گوهر جان کواگر از بحر خداييد؟
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما، پرده شماييد2
چنان چه پيداست، اين عارف شيفته حق، حج را منحصر به ظواهر و انجام رشته اي از مرسومات نمي داند، بلکه بر اين باور است که حج ساحت هايي فراتر از نمود هاي ظاهري و اعمال قالبي دارد و آن ملاقات خداوند است، در گذشتن از خودي است، فراتر رفتن از خود و ظواهر است، اوج گرفتن در بيکرانه هاست و رسيدن به وصل جانان. و آن کس که به اين سير توفيق يافته و به آن«وصل» عظيم بار يافته است، نشاني بر خود دارد و مولانا عارفانه حاجيان ظاهر پرست و تهي از معنا را عتاب مي کند که اگر از بام فراتر رفتيد و از خانه در گذشتيد و به ديدار جمالِ بي صورت معشوق نايل شديد، چه نشان با خود داريد؟ کو بوي دل انگيز عطر آن وصال؟ و کجاست دسته گل هاي دماغ پرور و معرفت افزا و جان بخش آن باغ خدايي؟ اگر نشاني از وصل با خود نداريد، رنجي عبث را بر خود هموار ساخته ايد و سعي خود را ضايع نموده اند.
لذا پيام مولانا و همه عارفان مسلمان اين است که در«قشر» نمانيد به«لُبّ» هم سفر کنيد، تنها با بدنه و پيکر عبادات مواجه نشويد به«درون» و«باطن» آن ها نيز بار بيابيد، تنها در«بيرون» نمانيد که«درون» هم شايسته ديدن است.
سخن مولانا اين است که در«خانه» نمانيد که«خواجه خانه» و«خداوند بيت» نيز شايسته زيارت و ديدن است و البته اين کاري است سترگ و همّتي مردانه طلب مي کند. و از همين روست که عارفان مي گويند: «حجّ خانه خليل آسان است، اما حجّ حرم جليل کار شيرمردان است؛ و لکلّ عملٍ رجال»3.
و مولانا همين سخن را ضمن ابياتي دلنشين و بيدارگر چنين بيان داشته است:
حجّ زيارت کردن خانه بود
حجّ ربّ البيت مردانه بود
کعبه را گر هر دمي عزّي فزود
آن ز اخلاصات ابراهيم بود
فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نيست
ليک در بنّاش حرص و جنگ نيست
بر در اين خانه گستاخي ز چيست
گر همي دانيد کاندر خانه کيست؟!
جاهلان تعظيم مسجد مي کنند
در جفاي اهل دل جِدّ مي کنند
آن مجاز است اين حقيقت اي خران
نيست مسجد جز درون سروران
مسجدي کآن اندرونِ اولياست
سجده گاه جمله است آن جا خداست
کعبه مردان نه از آب و گِل است
طالب دل شو که بيت اللَّه دل است
صورتي کآن فاضل و عالي بود
او ز بيت اللَّه کي خالي بود
کعبه بنياد خليلِ آذر است
دل نظرگاه خليلِ اکبر است 4
هم چنان که مشهود است سخن مولانا در«اخلاص» است و«معرفت نفس» و«تجلّي الهي». ارزش کعبه و بناي آن به ديده اين عارف نکته سنج، نه به مشتي گِل و مشکي آب است، بل به اخلاصي است که معمار موّحد اين بنا در ساختمان آن واجد بوده است. آن اخلاص خداپرستانه و بت شکنانه ابراهيمي بود که در طريق طاعت حق، مخلصانه و رضامندانه کارد بر حلق فرزند بماليد و ترديد بخود راه نداد و خداي آدميان که سراپا لطف و مهر نسبت به بندگان خويش است پاداش اخلاص او را داد. از آزمايش الهي سربلند برست و دلبند خويش را در آغوش فشرد و خانه توحيد بنا نهاد و سرخيل اهل توحيد گشت. دعوت مولانا به معرفت نفس و خوديابي است که پيش در آمد و معبر رسيدن به از خود رهايي است. با نفي تعلّقات و سبکبار ساختن روح مي توان به خدا رسيد. بايد اندرون را از وابستگي هاي جان فرسا و غفلت زا پاک نمود تا خدا بر آن دل پاک و الهي تجلّي کند و آيات خود را بر جان هاي مشتاق عرضه کند هم چنان که در سراسر آفاق ارائه کرده است: «سنريهم آياتنا في الآفاق و في أنفسهم حتي يتَبَين لهم أنه الحق». و لذا بايد به پالايش جان و تطهير نفس از دنس طبيعت و أرجاس شهوات پرداخت و به تهذيب آن همت گماشت که: «و في انفسکم افلا تبصرون». و تجليات الهي و نفحات رحماني است که به دنبال اين«جهاد اکبر» جان مشتاق سالک را نوازش مي دهد که: «جذبةٌ من جذبات الحق توازي عبادة الثقلين».
و اين جا است که عارف از هر وحشت و هراسي مي رهد و بي باک و چالاک به استقبال خطرات مي رود و آماده«سربدار» شدن مي گردد، هم چنان که آن عارف واصل که رشادت ستم سوز علي(ع) را با خود داشت و در سيمايش پاکي کودکان با معصوميت فرشتگان و نگاه رازآلود پيامبران خدا موج مي زد به زيبايي سرود:
فارغ از خود شدم و کوس أناالحق بزدم
هم چو منصور خريدار سر دار شدم
آري، آدمي که از خود رست و تعلّقات را به يک سو افکند، در پرتو عشق حق دلير مي شود و از چيزي بيم نخواهد داشت و حج کانون تربيت چنين انسان هايي است.
آدمياني که معنويت در سيما و رفتار و دل شان موج مي زند، به خدا پيوسته اند و بر خلق خدا غيرت مي ورزند، غيرتي عارفانه، و در زنجير بودن و ستمکشي«عيال اللَّه» را بر نمي تابند و در راه رهايي خلق از ايثار«آبرو» نيز دريغ ندارند. عارفاني مجاهد و بصيرتمند و ستم ستيزند که خواب ظالمان را برمي آشوبند و خرمن ظلم و تزوير آدميخواران به آتش مي کشند. عرفان اسلامي چنين چيزي است. سراسر تعهد است و بصيرت و مسئوليت. عبادات اسلامي نيز آميزه اي از شعور و حماسه است.
و حج که اجتماعي ترين و سياسي ترين و همگاني ترين عبادت اسلامي و مراسم ديني همه مسلمين است، تبلور عظيم اين حماسه و بصيرت است و اين مضامين با تعبيرات خاص عرفاني در اشعار عارف رومي آمده است. منافقان نيز ممکن است به حجّ آيند و منافقانه حجّ بگزارند امّا حج مؤمنان است که حجّ واقعي است و مؤمن است که عاقبت پيروز و رستگار مي شود و منافق را جز ننگ و رسوايي نصيبي نخواهد بود:
آن منافق با موافق در نماز
از پي استيزه آيد، نه نياز
در نماز و روزه و حجّ و زکات
با منافق، مؤمنان در بُرد و مات
مؤمنان را برد باشدعاقبت
بر منافق مات، اندر آخرت
گر چه هر دو بر سر يک بازي اند
هر دو با هم مروزي و رازي اند
هر يکي سوي مقام خود رود
هر يکي بر وفق نام خود خورد6
پس تنها حجّ مؤمنان راستين است که ارزشمند است و بر ايمان ايشان بيفزايد و در آخرت ايشان را سربلند مي گرداند و گرنه حج گزاراني که منافقانه و مزوّرانه خود را در صفوف مسلمين جاي مي دهند و چه بسا از درون و با نام اسلام بر پيکر اسلام ضربه مي زنند ولي از درون درد ديني ندارند و آن را ابزار بهره وري هاي دنيوي خود و فريب خلق ساخته اند، عامل به حج نبوده و بر خلاف ادعا هاي فريب آميزشان در مورد حفظ دين و خدمت به حج سر انجام اسير قهر حق شده و ناکام خواهند ماند.
يکي از ديگر نکاتي که مولانا در نگرش خود به مسأله حج ابراز داشته است اين است که هيچ کس بي قبله نيست و هر کس کعبه اي و قبله اي دارد و تفاوت آدم ها، باري به سبب تفاوت قبله هاي ايشان است:
کعبه جبريل و جان ها سدره اي
قبله عبدالبطون شدسفره اي
قبله عارف بود نور وصال
قبله عقل مُفلسِف شد خيال
قبله زاهد بود يزدانِ بَرّ
قبله مُطمِع بود هميان زرّ
قبله معني وران، صبر و درنگ
قبله صورت پرستان نقش سنگ
قبله باطن نشينان ذوالمنن
قبله ظاهرپرستان روي زن 7
آري هر کسي را قبله اي است که آن کعبه اوست و توجه دل بدان جانب دارد«و لکلٍّ وجهةٌ هو موليها» و عاشق صادق روي ارادت جز به جانب حضرت دوست نيارد و از هر جانب که نگرد جز او نبيند: «فأينَما تولّوا فثمّ وجهُ اللَّه».
توجه به قبله و حضرت آفريدگار، جهت بخش زندگي آدمي است.
مؤمن راستين خدا را قبله خويش قرار مي دهد و اگر به خانه او رو مي کند بدين سبب است که يادآور اوست و خانه نشان از صاحب خانه دارد و از همين روي همواره خدا در دل او حاضر است و پيوسته به ياد اوست و همين توجه به قبله و صاحب قبله به زندگي او گرمي و معنا مي بخشد و او را در سخن و عمل با«اهل قبله» همدل و همراه مي سازد تا نگاهبان قبله و حرم پروردگار باشند و اين قبله و جوامع اهل قبله را از گزند«دشمنان قبله» محفوظ نگاهدارند و با دشمنان خدا که صاحب قبله و خداوندگار حرم است دوستي نکنند. و بدين سان مي بينيم که«قبله بيني» و«قبله شناسي» و توجه به قبله تنها يک عمل نمادين(ح خذرح ذش ت) نيست بلکه آثار عملي ملموس و واقعي به همراه داشته و در متن زندگي حضور و اثر دارد.
مولانا در پايان دفتر دوّم حکايتي پر نکته در باره حجّ مردان کامل و اولياء خدا نقل مي کند که نشان مي دهد اين وارستگان از اوصاف بشريت رسته اند و آستين بر دامن حق دوخته اند به همين سبب با قدم توکل به زيارت خانه خداي تعالي مي روند که ديگر احتياجي به زاد و راحله و وسايل و اسباب ندارند، زيرا که آنان فاني در حق و باقي به اويند و متصف به صفات رحماني شده اند و در خانه جز صاحب آنرا نبينند و از اعمال حج به باطن آن نگرند.
زاهدي بُد در ميان باديه
در عبادت غرق چون عبّاديه
حاجيان آن جا رسيدند از بِلاد
ديده شان بر زاهد خشک اوفتاد
جاي زاهد خشک بود، او تَر مزاج
از سموم باديه بودش عِلاج
حاجيان حيران شدند از وحدتش
وآن سلامت در ميان آفتش
در نماز استاده بُد بر روي ريگ
ريگ کز تَفّش بجوشد آب ديگ
گفيتي سرمست در سبزه و گل است
يا سواره بر بُراق و دُلدل است
يا که پايش بر حرير و حُلّه هاست
يا سُموم، او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نياز
تا شود درويش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقير
ز آن جماعت زنده يي روشن ضمير
ديد کآبش مي چکيد از دست و زو
جامه اش تر بود از آثار وضو
پس بپرسيدش که:«آبت ازکجاست؟»
دست را برداشت کز سوي سَماست
گفت: «هر گاهي که خواهي مي رسد؟»
بي ز چاه و بي زحبلٍ مِنْ مَسَد؟
مشکل ما حل کن اي سلطان دين!
تا ببخشد حال تو ما را يقين
و انُما سِرّي زاسرارت به ما
تا ببرّيم از ميان زُنّارها
چشم را بگشود سوي آسمان
که: «اجابت کن دعاي حاجيان»
رزق جويي را ز بالا خو گَرَم
تو ز بالا بر گشو دستي دَرَم
اي نموده تو مکان از لامکان
في السّماء رِزْقُکُم کرده عيان
در ميان اين مناجات ابر خوش
زود پيدا شدچو پيل آب کش
همچو آب از مشک باريدن گرفت
در گَو و در غار ها مسکن گرفت
ابر مي باريد چون مشک اشک ها
حاجيان جمله گشاده مَشک ها
يک جماعت زآن عجايب کار ها
مي بريدند از ميان زُنّارها
قوم ديگر را يقين در ازدياد
زين عجب، واللَّهُ أعلم بالرشاد
قوم ديگر ناپذيرا ترش و خام
ناقصان سرمدي، تَم الکلام 8
در اين داستان، مولانا با راز فهمي و نکته شناسي خاص خود، ما را با حجّ اهل معرفت و سير معنوي اولياء الهي آشنا مي سازد. زاهدي از خود رها گشته و به خدا پيوسته را که با غيب در ارتباط است مثال مي زند که در ريگزار تفتيده عربستان مانند عَبّاديه که گروهي از اعراب مسيحي حيره اند(که در قرن دوم در جزيره عبّادان - آبادان کنوني - مستقر شدند) مشغول به دعا و نيايش با پروردگار بود و از فرط بي خويشي و فناء حرارت سوزان ريگ ها را احساس نمي کرد. اين زاهد به حالت استغراق فرو رفت، حالتي که مرد حق با سراپاي وجود خود متوجه حق تعالي است به طوري که گويي همه پيوند ها را از آن چه دنيايي است بريده و يکسره به خدا پيوسته است و دلش به ياد او روشن و نوراني گشته است. در آن صحراي سوزان که آبي يافت نمي شد، حاجيان با حيرت ديدند که آن زاهد وضو ساخته و قطرات از دست و رويش مي چکد.
با اصرار راز مطلب را از او جويا شدند و او چون الحاح آن قوم را ديد رو به آسمان کرده و از خدا خواست تا اين منکران دير باور را که تنها محدوده زمان و مکان را مي ديدند متنبّه سازد و قدرت خويش را بر ايشان آشکار نمايد و خداوند آبي از آسمان فرو فرستاد و باراني در گرفت و همه به عيان قدرت معنوي مردان حق را ديدند و البته مؤمنان درس عبرت گرفتند، ليکن منکران بر انکار خود افزودند. البته چنان که پيداست در اين جا مولانا حاجيان و بازگشت از سفر حجّ را بهانه اي قرار داده است تا مسأله «کرامات اولياء» را که از مباحث ارزنده و دشوار فهم عرفاني و فلسفي و کلامي است مطرح نمايد. هم چنين، در دفتر دوم مثنوي، مولانا حکايتي در باره حج کردن بايزيد بسطامي آورده است و در ضمن آن به طرح نکات ارزنده عرفاني پرداخته است.
خانه اي نو ساختروزي نو مريد
پير آمد، خانه نو را بديد
گفت شيخ آن نو مريدخويش را
امتحان کرد آن نکو انديش را
«روزن از بهر چه کردي اي رفيق؟»
گفت: «تا نور اندر آيد زين طريق»
گفت: «آن فرع است، اين بايد نياز
تا از اين ره بشنوي بانگ نماز»
بايزيد اندر سفر جستي بسي
تا بيابد خضر وقت خود کسي
ديد پيري با قدي همچون هِلال
ديددر وي فرّ و گفتار رجال
ديده نابينا و دل چون آفتاب
همچو پيلي ديده هندستان به خواب
چشم بسته خفته بيند صد طرب
چون گشايد آن نبيند،اي عجب!
بس عجب در خواب روشن مي شود
دل درون خواب روزن مي شود
آن که بيدار است و بيند خواب خَوش
عارف است او، خاک او در ديده کَش
پيش او بنشست و مي پرسيد حال
يافتش درويش و هم صاحب عيال
گفت: «عزم تو کجا اي بايزيد؟
رخت غربت را کجا خواهي کشيد؟»
گفت: «قصد کعبه دارم از پِگَه»
گفت: «هين! با خود چه داري زادِرَه؟»
گفت: «دارم از درم نقره دويست
نک ببسته سخت برگوشه ردي است»
گفت: «طوفي کن به گردم هفت بار
وين نکوتر از طواف حجّ شمار
و آن درم ها پيش من نه اي جواد!
دان که حج کردي و حاصل شد مراد
عمره کردي، عمر باقي يافتي
صاف گشتي، بر صفا بشتافتي
حقّ آن حقي که جانت ديده است
که مرا بر بيتِ خود بگزيده است
کعبه هر چندي که خانه سِرّ اوست
خلقت من نيز خانه سرّ اوست
تا بکرد آن خانه را در وي نرفت
وندر اين خانه، به جز آن حي نرفت
چون مرا ديدي، خدا را ديده اي گِرد
کعبه صدق برگرديده اي
خدمت من، طاعت و حمد خداست
تا نپنداري که حق از من جداست
چشم نيکو باز کن در من نگر
تا ببيني نور حق اندر بشر»
بايزيد آن نکته ها را هوش داشت
همچو زرّين حلقه اش در گوش داشت
آمد از وي بايزيد اندر مزيد
منتهي در منتها آخر رسيد9
اين روايت، که پيش از مثنوي، در«تذکرة الاولياء» عطّار و«مقالات شمس» نيز آمده است 10 مشتمل بر نکاتي است که ظاهراً نا مقبول مي نمايد ولي بايد آنرا شکافت و تشريح کرد تا مقصود اصلي جلوه کند و آشکار گردد. مضمون اصلي اين داستان ملاقات بايزيد، عارف مشهور با يکي از پيران و مشايخ عرفان است و آن پير مي کوشد تا بايزيد را با«انسان کامل» که«ولي حق» و فاني در خداست - همچون پيامبر(ص) و امامان بزرگوار(ع) آشنا سازد و او را از ظواهر کنده و به حقايق سوق دهد تا با ديده حق بين، هم چون اهل معرفت به اسرار و بواطن شريعت و أعمال حجّ نظر کند و به راز هاي نهفته در زير ظواهر و معاني باطني اين اعمال و مناسک پي برد. انفاق در راه حق، دستگيري از مستمندان، گذشتن از مال و منال دنيوي، توجه به انسان کامل و صاحب مقام ولايت الهيه، حالات اولياء حق، اسرار موجود در حجّ، ارزش و جايگاه آدمي در هستي، طواف کعبه، دلِ پاکان و مطالبي از اين دست، مضامين عمده اين حکايت را تشکيل مي دهند. تکيه اصلي مولوي بر روي اهميت رؤيت اولياء و خدمت بديشان است که آنرا با رؤيت حق و خدمت به او هم ارز مي داند. اين شايد اشاره به حديث شريف نبوي است که فرمود: «من رآني فقد رأي الحق». و نيز مي دانيم که در قرآن شريف، بيعت با رسول - ص - بيعت با خدا دانسته شده است و اطاعت او عين طاعت حق خوانده شده است که: «من أطاع الرسول فقد أطاعَ اللَّه». تأثير رؤيت اولياء و هم نشيني با ايشان نيز بر هيچ کس پوشيده نيست. اما سخن ما با مولانا و همه عارفان اين است که اين مقام عموميت ندارد و ما جواز شرعي بر اطاعت از هر کس که خود را«ولي» معرفي نمود، نداريم. اين مقامي است خاص پيامبر(ص) و امامان پاک -ع - که منصوب از سوي خدا بوده و نصب ايشان از سوي خداوند و پيامبر(ص) نيز منصوص است و به صراحت در کتاب و سنّت انعکاس يافته است و جز ايشان فقيهان عادل و مجتهدان وارسته اي که وارث معنوي پيامبران(ص) و نايب امامانند، اطاعت شان واجب است و رهبر و مقتداي خلق خدايند. همچون آن عالم وارسته و فقيه فرزانه اي که امروز دست عنايتش بر سر اين امت خدايي گسترده است و گسترده باد.
ديگر اين که، مولانا و جمله عارفان، حجّ را بسيار محدود و يک بُعدي نگريسته اند و از همه وجوه و ابعاد آن، بنا به ذوق و گرايش خود، بُعد عرفاني آن را ديده و بر آن تأکيد ورزيده اند.
اما حجّ به تمامي، اين نيست که ايشان گفته اند. ابعاد سياسي و اجتماعي و فرهنگي شکوهمند حجّ، از سوي عارفان به تمامي مورد غفلت قرار گرفته است و اين يکسو نگري عارفان در طول تاريخ، زياني عظيم و خسراني تمام متوجّه کليت فرهنگ و بينش اسلامي و نيز جامعه مسلمين ساخته است و متأسفانه رسوبات اين محدودنگري ها هنوز نيز باقي است. حجّ تنها در عرفان خلاصه نمي شود و ابعادي گسترده تر دارد. اهميت اجتماع مسلمين جهان در مکاني واحد با عزمي واحد و تأثيري که اين اجتماع عظيم و خدايي مي تواند در زندگي و سرنوشت مسلمانان در همين جهان و در سراسر پهنه گيتي بجاي گذارد، به هيچ روي نبايد ناديده گرفته شود. ناديده گرفتن غيبت ها و واقعيت هاي ملموس زندگي اين جهاني و نياز هاي آن از سوي اغلب عارفان ما جرمي نابخشودني و خطايي عظيم است که آثار زيانباري به همراه داشته است و امروز ما نيازمند آن هستيم که در نگرش هاي خود در تمامي ابعاد - حتي در ابعاد عرفاني نيز - هوشمندانه تجديد نظر کنيم و بر پايه ميراث ارزشمند عارفان گذشته، کاخي رفيع و بنايي با بنيادي استوار از معارف و عرفان و انديشه بنا کنيم.
عرفان حماسي و قهرمان پرور و سلوک پر نشاط و مردم گراي رهبر فقيدمان - قدّس سرّه الشريف - ، آن روح بلند ملکوتي که در دفتر هستي، راز ها خوانده بود و لب ها را دوخته بود و در دل از اشراقات الهي خطي وافر داشت، بي شک در نيل به اين مقصود مي تواند بسيار راهگشا افتد.
پي نوشت:
1 - لُب لباب مثنوي، ملا حسين واعظ کاشفي، ص 51.
2 - کليات شمس، تصحيح بديع الزمان فروزانفر، ج 2، شماره 648.
3 - لُبّ لباب مثنوي، ص 52.
4 - همان.
5 - سبوي عشق، حضرت امام خميني - قدس سرّه - ص 15.
6 - مثنوي، مولانا جلال الدين محمد بلخي، تصحيح دکتر محمد استعلامي، ج 1، ص 22.
7 - پيشين، ج 6، ص 92.
8 - پيشين، ج 2، صص 2 - 171.
9 - همانجا، صص 3 - 102.
10 - مآخذ قصص و تمثيلات مثنوي، بديع الزمان فروزانفر، انتشارات اميرکبير.
نويسنده: دکتر همايون همتي
منبع: فصلنامه ميقات حج