منبع - مجلات > حوزه علميه > حوزه > فروردین و اردیبهشت - خرداد و تیر 1375، شماره 73 و 74
پدید آورنده : ، صفحه 13
وطن مرده بود. - اجاقه، یکی پس از دیگری می مردند چراغها می فسردند. همه جا شب بود، شب تیره و بی انتها. شب شکنی برخاست از تبار ابراهیم و بسان شعله ای سرکش، در برابر دیو تباهی آفرین، قد برافراشت. او را یارانی بود پولادین اراده، روشنایی آفرین، گرما بخش و با ایمان به راه و به فردای روشن. اینان، آنچه باید ادا کنند، ادا کردند و به سوی نیکه، شتابان روان شدند و گوی سبقت را از هم می ربودند. اینان، با ایمان، دست به کار زدند، بی آن که به نتیجه بیندیشند، پیروزی یا شکست، در نزد آنان اهمیتی نداشت، آنچه مهمّ می نمود، رسالتی بود که بر دوش داشتند. رسالت اینان در دوران پوسیدگی و تلاشیِ اخلاقی و اجتماعی ایران دیروز، بیدار کردن و شعله ور ساختن آتش روح بود، آتشی که در زیر انبوهی خاکستر، خفته بود. اینان، قهرمان بودند، زیرا قلبی بزرگ داشتند، یعنی قلمرو پهناور زندگی درونی را در اختیار گرفته بودند; از این روی، قادر بودند، در برابر جهانی دشمن پایداری کنند، استوار بر زمین بایستند، بی پیرایه و روشن سخن بگویند، دلیرانه، پرده ها را کنار زنند و نامردمیه، دستهای پلید و چهره های خائن را بنمایانند. این بیدار مردان و هوشیار راهنمایان، وقتی دیدند غرب، مغرب آفتاب حقیقت و شرق، شرقی به اصطبل زندگی مادی و حیوانی است و این دو بینش جهان را زیر سلطه خود در آورده و انسان و جهان را از حقیقت دور می کند و در اصطبل زندگی سرگرم، به پاخاستند و اهداف بلند خویش را مطرح کردند و انسان را به اوج بردند: نه غربی، نه شرقی، اسلامی. به زندگی معنی دادند و به انسان، جایگاه والا. او را از زمین برکندند و دنیای پر رمز و راز را برایش نمایاندند، دنیایی که این رودخانه بزرگ زندگی، به آن خواهد پیوست. آری روحانیانی که در صف یاران معمار بزرگ انقلاب درآمده بودند، مردانه برگنداب تحجر پشت پا زدند و با اراده ای پولادین از مُرداب تن، خود را رها ساختند، تا توانستند انسانهایی تربیت کنند و بپرورند، آزاد از مُردابهای تن و از (ایسم)های برون. آنچه در پیش روی دارید، گفت و گویی است، با یکی از یاران کاروان سالار خورشید، که از زبان خود وی خواهید خواند، شرح ماجرا را که چگونه مردمان، زیر آفتاب کلمات آنان، قد می کشیدند، اوج می گرفتند و صاعقه می شدند و بر سر اهریمن فرود می آمدند. و خواهید خواند که چه عشق سوزانی در سینه داشتند، تا توانستند به راه ادامه دهند و از هیچ نهراسند و در هنگامه های پر خطر، با اطمینان به فردای روشن، گام بردارند.
حوزه: با تشکر از حضرت عالی که مصاحبه با مجلّه حوزه را پذیرفتید. در ابتدا شمه ای از زندگی تحصیلی و علمی خود را بیان کنید.
بسم اـ الرحمن الرحیم* بنده، به سال 1310 هـ . ش متولد شدم و پس از تحصیلات دبستانی، به سال 1324 هـ . ش. در چهارده سالگی، به حوزه علمیه وارد شدم و به تحصیل علوم دینی پرداختم.ابتد، به مدرسه سپهسالار [شهید مطهری] رفتم و چون محیط آن جا را مناسب نیافتم، پس از چند روزی، به مدرسه لرزاده، که مؤسس و سرپرست آن مرحوم آقای برهان بود، رفتم و مشغول به تحصیل شدم. مدت تحصیل من در این مدرسه، سه سال طول کشید. پس از آن، برای ادامه تحصیل، راهی قم شدم. سیزده سال در حوزه علمیه قم، به تحصیل پرداختم و پس از آن، به تهران بازگشتم.
حوزه: به چه انگیزه ای به حوزه علمیه وارد شدید و به سلک روحانیت در آمدید.* در دوران رضاخان، بسیاری از مدارس علمی بسته شد و محدودیتها و مشکلات، به وجود آمده از سوی حکومت رضاخانی، سبب شده بود، تا شمار روحانیان کاهش یابد و نیاز به روحانی، به شدّت احساس می شد; از این روی، پس از شهریور بیست، که مدارس دینی دگربار آغاز به کار کردند،مرحوم پدرم، با این که اهل علم نبود، ولی بسیار به اهل علم و روحانیت علاقه داشت، دوست می داشت که در خانواده اش، فردی ازاهل علم باشد. ایشان بنده را انتخاب کرد و به حوزه علمیه فرستاد، تا علوم دینی را فرا بگیرم. امّا انگیزه آن مرحوم: به یاد دارم، روز اولی که به همراه مرحوم پدرم به مدرسه لرزاده، خدمت آقای برهان رفتیم، آقای برهان، رو کرد به پدرم و گفت: (می خواهی فرزندت را وقف دین کنی، یا قصد مادی داری؟ اگر هدفهای مادّی داری، بهتر است که همین الان دستش را بگیری و بروی!) اشک در چشمان پدرم حلقه زد و گفت: (قصد خدمت به دین است.) همان جا تعهد کرد که هزینه تحصیل مرا بپردازد، به همین جهت، درتمام مدت تحصیل، حتی پس از ازدواج، به اندازه توان خود، به من کمک می کرد. بنابراین، انگیزه تحصیل من، علاقه شدید پدرم بود به دین و روحانیت و خلأ موجود در آن زمان و من هم پیرو ایشان بودم.
حوزه: مرحوم برهان چه ویژگیهایی داشت و برای تربیت و رشد طلاب چه برنامه هایی را در مدرسه به اجرا گذاشته بود.* پس از شهریور بیست. که مدارس دینی دوباره آغاز کردند، در تهران،مدرسه لرزاده، پرتلاش ترین و منظم ترین مدرسه ها بود، آن هم به خاطر حضور مرحوم برهان و مراقبتهای شدید ایشان بود. ایشان بحق وقت می گذاشت و برای تعلیم و تربیت طلاب، دل می سوزاند. می گفت:اینان، فرزندان من هستند. نسبت به تربیت و تهذیب طلاب خیلی مقید بود. از همان ابتد، شرط می کرد که طلبه باید به نوافل و تهجد شب، پایبند باشد. هر شب، پس از نماز مغرب و عش، برای عموم جلسه موعظه ای داشت که طلاب مدرسه هم، باید شرکت می جستند. اگر کسی در ین جلسه، شرکت نمی جست، یا دیر حاضر می شد، باز خواست می شد. علاوه بر این، برای خصوص طلاب مدرسه، جلسه روضه خوانی، در مناسبتهای گوناگون سال، در مدرسه گذاشته می شد که باید طلاب شرکت می کردند. در این جلسه ه، خود طلاب روضه می خواندند و سینه زنی داشتند. هر هفته هم، جلسه توسلی برای طلاب برگزار می شد. خود ایشان، در تمامی این جلسه ها و برنامه ها حضور داشت و بسیار علاقه مند بود که طلاب، با معنویت و مرتبط با خدا و ولایت تربیت شوند و برای رسیدن به این هدف بسیار تلاش می ورزید. گاه، نیمه های شب، به مدرسه می آمد تا از نزدیک، شاهد تهجد طلاب باشد. ایشان، طلبه های مدرسه را به طور دسته جمعی، به عتبات مقدسه برد. در این سفر، که دو ماه طول کشید، برنامه های ویژه ای برای ما گذاشت: ده شب به مسجد کوفه ما را برد که در آن جا بیتوته و اعتکاف کردیم. در نجف، برنامه اش این بود که هر روز، ما را به دیدار یکی از علما و مراجع می برد. این سفر، برای ما از نظر معنوی، سفر بسیار خوبی بود. رفت و آمدهای طلاب مدرسه را زیر نظر داشت. خاطره ای در این باره دارم که نقل می کنم: پدرم، خیلی علاقه داشت من خط بیاموزم و خوش خط باشم. به همین جهت، استادی را در خیابان ناصر خسرو دیده بود که به من خط بیاموزاند. هفته ای دو روز می رفتم پیش وی و تعلیم خط می گرفتم. مرحوم برهان، وقتی متوجه رفت و آمد های من شد، من پرسید: کجا می روی؟ گفتم: می روم تعلیم خط. گفت: برای یک جوان، صلاح نیست در خیابانها راه بیفتد! با این که آن وقته، یعنی پس از شهریور1320،ظواهر و مظاهر دینی بهتر از زمان رضاشاه، رعایت می شد، به خاطر کم شدن فشارهای زمان رضاشاه. امّا ایشان، به همین مقدار هم راضی نبود، از این روی گفت: (من برای شما معلم خط می آورم، تا شما را همین جا تعلیم دهد.) چون گرایش به طلبه شدن کم بود، ایشان سعی می ورزید، همان مقدار کم را نگهدارد; طلبه های مدرسه را زود معمم می کرد. به یاد دارم، عوامل ملا محسن می خواندم که گفت: باید معمم بشوید! پدرم موافق نبود، می گفت هنوز زود است و شما به مسائل شرعی آشا نیستید و مردم از شما مسأله می پرسند و شما نمی توانید پاسخ دهید. با این حال، آقای برهان بر معمم شدن من اصرار داشتند و من هم از ایشان اطاعت کردم و در روز عید غدیر، در مراسم جشنی که در مدرسه برگزار شد، با عبا و قبایی که ایشان به من عاریت داده بود (چون قدآقای برهان کوتاه بود، لباسهای ایشان برای من ساز می آمد) و با عمامه ای که خود تهیه کرده بودم، ملبس به لباس روحانیت شدم. ایشان این تقیّدها و برنامه ها را داشت که شاید برخی، چنین برنامه هایی را نپسندند، ولی از رهایی مطلق و بی برنامگی که در پاره ای از مدارس علمی دیده می شود، بهتر است و در مجموع، همین محدودیتها و مراقبتهای ایشان در تربیت و سازندگی طلبه ها بسیار مؤثر بود و در آن روزگار، طلبه های مدرسه ایشان، مورد توجه بودند، حتی در حوزه علمیه قم.
حوزه: مرحوم آقای برهان، در نزد چه کسانی درس خوانده بودند و از چه پایه علمی برخوردار بودند.* مرحوم برهان، از شاگردان مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم آقای شاهرودی بود. مرد وارسته و ملایی بود و تا رسائل و مکاسب، تدریس می کرد، البته از نظر علمی، نسبت به علمای بزرگی که در آن زمان در تهران بودند، شاخص نبود.
حوزه: در تهران، از محضر چه کسانی استفاده کرده اید و اگر از ین روزگار، خاطره ای دارید، بیان کنید.* غیر از مرحوم برهان، استاد دیگر م، مرحوم آقای سلماسی بود که ادبیات را پیش ایشان خوانده ام. از محضر مرحوم آقای قاضی، امام جمعه دزفول هم بهره برده ام. ایشان به خاطر دوستی که با مرحوم آقای برهان داشت، تابستانها به تهران می آمد. در دو تابستان، در خدمت ایشان، مقداری از سیوطی، و مغنی را فرا گرفته ام. از آن روزگار، خاطره آموزنده ای به یاد دارم که نقل می کنم: روزی، پیش آقا شیخ رجب علی خیاط، که از اوتاد بود ومرحوم قمشه ای به ایشان ارادت داشت، رفته بودم، تا بدهم برایم لباس بدوزد. رو کرد به من و گفت: لباس برای چه می خواهی؟ گفتم: می خواهم طلبه شوم. گفت: می خواهی طلبه شوی، یا آدم؟ گفت: به عنوان پدر پیر، سفارشی تو را می کنم، همیشه به یاد داشته باش: در زندگی، کارها را فقط برای خدا انجام بده. به تمامی اعمالی که انجام می دهی رنگ خدایی بده، حتی به خوردن و خوابیدن. کلام این پیر خیاط، اثر خاصی در دل من گذاشت و همواره، کلام او را به یاد می آورم و آرزو دارم چنان باشم که او می گفت.
حوزه: در چه سالی به حوزه علمیه قم رفتید و در آن حوزه، از محضرچه اساتیدی بهره بردید.* به سال 1368 یا 1327 هـ . ش . در هفده، یا هیجده سالگی، برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفتم. ابتدا درمدرسه فیضیّه و سپس در مدرسه حجیته سکنی گزیدم. در تهران، تا مطول خوانده بودم; از این روی در حوزه قم، از همان ج، شروع کردم به تحصیل. اساتیدی که از محضر شان بهره برده ام عبارتند از: * سطوح عالی، آقایان: مجاهدی، آقا شیخ عبدالجواد جبل عاملی، سلطانی طباطبایی، نجفی مرعشی و شهید صدوقی. * فلسفه، آقایان: علامة طباطبایی و رفیعی قزوینی. * کلام، مرحوم شهیدمطهری. ایشان، شرح تجرید تدریس می کرد. البته شرح تجرید، بهانه بود. ایشان از خارج، مطالب بسیار مفیدی ارائه می داد. * خارج فقه و اصول، پنج سال از محضر آیت اللّه بروجردی استفاده کرده ام و نُه سال از محضر امام. البته درخارج فقه و اصول، از محضر اساتید دیگری هم بهره برده ام، ولی بیشتر و به صورت دائمی، از محضر این دو بزرگوار بهره برده ام. * تفسیر، علامه طباطبایی، ایشان درس هفتگی تفسیر داشت که بنده شرکت می جستم. همین مباحث، مقدمه تدوین تفسیر المیزان شد.
حوزه: کدام یک از اساتیدی که از محضرشان بهره برده اید، در شما بیش از همه تأثیر گذارده اند.* غیر از مرحوم برهان که در شکل گیری اولی طلبگی من تأثیر گذارده، سه تن از اساتید بزرگوار که من از محضرشان استفاده برده ام، بیش از همه در شخصیت من اثر گذارده اند، هرکدام از جهتی. . از نظر جهت گیریهای فقهی و روش برخورد با مسائل فقهی، مرحوم آیت اللّه بروجردی; زیرا ایشان، در فقه، صاحب سبک بود. تا پیش از ایشان، روش معمول در درسهای خارج، این بود که کتاب جواهر،محور قرار می گرفت و نقل اقوالی هم پیرامون آن و آن گاه اظهار نظر. امّا مرحوم بروجردی، در هر مسأله ای به ریشه یابی تاریخی مسأله در فقه شیعه و اهل سنت می پرداخت و از این زاویه، افزون بر اهمیت دادنِ به آرای فقیهان پیشین شیعه، دیدگاههای فقیهان عامه نیز، مورد توجه قرار می گرفت. با این سبک و روش، نتیجه های بسیار شایسته ای به دست می آورد و به نکته های خوبی دست می یافت. به نظر من، مرحوم امام و آیت اللّه خویی هم، از این روش متأثر بودند. . از نظر سیاسی و اخلاقی، امام، بیش از همه در شخصیت من اثر گذارده است. . از نظر فلسفه و آشنایی با قرآن و افکار و اندیشه های نو، مرحوم علامه طباطبایی در من بسیار اثر گذارده است. یادآوری: علامه طباطبایی، نقش بسیار مؤثر و کار آمد در حوزه های علمیه، بویژه قم و حتی انقلاب اسلامی ایران، داشته است، نقشی که امروز شاید ناشناخته باشد. به عقیده من،مرحوم علاّمه، در فکر و اندیشه حوزویان، تحولی عمیق ایجاد کرد که این تحول، غیر مستقیم، در انقلاب اسلامی نیز، مؤثر بود. این دگرگونی را ایشان به تدریج و با حوصله و خلوص تمام، ایجاد کرد. زمانی که علاّمه طباطبایی به قم مشرف شده بود، نه تنها مباحث فلسفه مورد توجّه نبود، که بسیار از آن دوری می شد و هر کس دور مسائل فلسفی می گشت، از وی به بدی نام می بردند. مرحوم امام، این تنگناها را احساس کرده بود و از آن روزگار و جوّ حاکم بر آن شکوه داشت: (خون دلی که پدر پیرتان از این دسته متحجر خورده است، هرگز از فشارها و سختیهای دیگران نخورده است… در مدرسه فیضیّه، فرزند خرد سالم، مرحوم مصطفی از کوزه ای آب نوشید، کوزه را آب کشیدند; چرا که من فلسفه می گفتم. تردیدی ندارم اگر همین روند ادامه می یافت، وضع روحانیت و حوزه ه، وضع کلیساهای قرون وسطی می شد که خداوند بر مسلمین و روحانیت، منت نهاد و کیان و مجد واقعی حوزه ها را حفظ نمود.) در چنین فضایی، مرحوم علامه طباطبایی، وقتی نیاز را تشخیص داد، ابتدا در منزل خود، برای شماری اندک از فاضلان درس فلسفه را شروع کرد و کم کم، آن را به داخل حوزه آورد. آن مرحوم، برای این که بتواند درس را ادامه بدهد، از طرح مباحث حساسیت بر انگیز، خودداری می ورزید. به یاددارم وقتی به بحث وحدت وجود اسفار که رسید، با این که بحث دشواری بود، از آن گذشت و گفت: اینها را خودتان مطالعه کنید. یا اگر با عکس العمل تندی برمی خورد، به طور موقت، عقب نشینی می کرد و سرسختی نشان نمی داد، تا با مانع مهم تری رو به رو نشود و از هدف اصلی بازبماند. ازباب نمونه: آیت اللّه بروجردی، سردرس گفته بود: (شنیده ام برخی از طلاب، درسهایی می خوانند که نباید بخوانند.) البته این سخن، دو گونه تفسیر شد: 1 . گروهی تفسیر کردند که منظور آیت اللّه برجوردیکسانی است که درس فلسفه می خوانند. 2 . گروهی تفسیر کردند که منظور آیت اللّه بروجردی کسانی است که در حوزه برای ورود به دانشگاه درسهای جدید را می خوانند. ولی مرحوم علامه، تا این سخن را شنید، درس را تعطیل کرد. هر چه طلبه ها اصرار کردند; ایشان نپذیرفت. در جواب می گفت: چون آقا فرموده اند که نباید درس باشد، ما هم درس نمی گوییم. آیت اللّه بروجردی، وقتی از قضیّه با خبر می شود، به علامه طباطبایی می گوید: چرا درس را تعطیل کرده اید؟ علامه می گوید: چون شما فرمودید، تعطیل کنم، تعطیل کردم! آیت اللّه بروجردی می گوید: منظورم این نبوده که شما درستان را تعطیل کنید، بلکه منظورم این بوده است که چنین درسهایی را هر کسی نگوید و همگانی نباشد. گویا ایشان در پاسخ می گوید: محدودیت از نظر شرکت کنندگان، بیشتر حساسیت بر می انگیزد، ولی سعی می شود مسائل به گونه ای مطرح شوند که ایجاد شبهه نکنند. تفسیر قرآن نیز چنین بود. در آن روزگار، در حوزه قم، درس تفسیر بود، ولی با همان سبک و روش عامیانه و همگانی، نه یک تفسیر علمی و طلبه پرور و آشنا کننده با قرآن. مرحوم علاّمه با شگفتی می گفت: (مگر می شود انسان سی سال اجتهاد کند و با قرآن که منبع اصلی فقه ماست، آشنایی نداشته باشد؟ علمای ما در گذشته، به گونه مستقیم با قرآن سر و کار داشته اند، تفسیر نوشته اند، آیات الاحکام نوشته اند و…) با این احساس خلأ و نیاز شدید به قرآن، تفسیر قرآن را در حوزه شروع کرد و به عنوان یک درسی که فاضلان حوزه، در آن لازم است گرد هم آیند، جا انداخت. مطالبی را که ایشان در آن زمان در درس تفسیر قرآن مطرح می کرد، خیلی تازه و به روز بود. کافی است، نظری افکنده شود به المیزان، آن گاه درک خواهد شد که منظور من چیست. در آن روزگار، در فضای الحاد و میدان داری روشنفکری وابسته به بلوک شرق و غرب آن که توانست بگوید: حوزه حرفی برای گفتن دارد، مرحوم علاّمه طباطبایی بود. وی، با تأمل، اخلاص، پشت کارداری، توانایی علمی و… توانست تحولی عظیم در حوزه بیافریند و در تربیت و رشد بسیاری از شخصیتهای موجود، که هر یک نقش مهم در میهن اسلامی دارند، نقش ایفا کند.
حوزه: چرا در آن برهه از زمان طلبه های تلاش ورز و با معلومات و با معنویت و فاضلان نقش آفرین، بیشتر به چشم می خورد، با اینکه اکنون، زمینه های رشد بیشتر و مهیاتر است و بازدارنده هایی که در آن زمان بوده، اکنون وجود ندارند.* به نظر من، سه عامل،زمینه ساز بوده است: 1 . رودر رویی با حکومت ضد مردمی و ضد دینی پهلوی و برخوردهای ناشایست آن، با روحانیت و دین، سبب می شد که روحانیان از هر جهت، خود را مجهز کند تا در برابر دشمنی این چنین، بتوانند، قد عَلَم کنند. 2 . موج نوگرایی و نواندیشی در دنیا. این موج، همه محافل و مجامع علمی دنیا را تحت تأثیر قرار داده بود، از جمله ایران را. حوزه های علمیه نیز، نمی توانستند از این موج به دور بمانند و اثر نپذیرند. ناگزیر باید برای پرسشهای گوناگون، پاسخ می داشتند و این به آگاهیها و دانشهایی نیاز داشت که طلبه باید، با تمام توان در پی آنها باشد، تا از قافله واپس نماند. 3 . وجود اساتید قوی و نخبه در حوزه ه، بویژه در حوزه قم که در جنبه های گوناگون دانش دین و دانش روز آشنایی داشتند و از مقام عرفانی بالایی برخوردار بودند، مانند شخصیتهای بی بدیلی چون: آیت اللّه بروجردی، امام، علاّمه طباطبایی و… 4. وجود استعدادهای ممتاز و نمونه در حوزه که در وضع کنونی بیشتر جذب دانشگاهها می شوند. 5. وجود اشتغالات و مسؤولیتهای موجود پس از انقلاب که قهراً بسیاری از نخبگان را جذب می کند و در آن زمان، این مسؤولیتها نبود و طلاب بیشتر، به کار تحصیل می پرداختند.
حوزه: از ابتدای آشنایی خود با حضرت امام خمینی بفرمایید.* ابتدای آشنایی من با حضرت امام، به نخستین مشکل فکری آن زمان من و پاسخ حضرت امام برمی گردد. از آمدن آیت اللّه بروجردی به قم، چیزی نگذشته بود که آیت اللّه سیّد ابوالحسن اصفهانی، به رحمت خدا پیوست. پس از رحلت آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی، سخن از مرجعیت آقای بروجردی بود. رژیم شاه هم در آن روز سیاستش بر این بود که مرجعیت، در ایران باشد; زیرا خود را تنها حکومت شیعه می دانست و می خواست از این راه، توجه شیعیان جهان را به خود جلب کند. البته به این سیاست (یعنی بودن نهاد مرجعیت عامه در ایران) تا آخر پایبند نماند و در این اواخر، به خاطرتضادی که با منافعش به وجود آمده بود، سیاست عکس آن را دنبال می کرد و تلاش می ورزید، مرجعیت عامه در ایران نباشد! امّا در آن دوران، یعنی دوران آقای بروجردی، تلاش می ورزید که مرجعیت در ایران باشد; از این روی، پس از رحلت آقا سید ابوالحسن اصفهانی، شاه پیام تسلیت خود را برای آقای بروجردی ارسال داشت و رسانه ها هم، به گونه ای از ایشان تبلیغ می کردند. البته، مقام علمی و شخصیتی آقای بروجردی، برای بسیاری شناخته شده بود و نیاز به این تبلیغات و مطرح کردنها نبود. این توجه و گرایش رژیم شاه به ایشان، اگر اثر منفی نداشت، به طور مسلم تأثیر مثبت برای ایشان نداشت. چنانکه استاد م، مرحوم آقای برهان، به خاطر همین توجه رژیم شاه به آقای بروجردی، با اینکه مقام علمی آن بزرگوار را می ستود، برای تقلید، کسی را به ایشان ارجاع نمی داد و در عوض، آقای شاهرودی را درنجف و آقای حجت را در ایران، برای تقلید معرفی می کرد. می گفت: (تأیید مرجع، مربوط به حوزه ها و علماست، چرا باید رژیم شاه دخالت کند.) در هر صورت، ما به پیروی از مرحوم برهان، از آقای حجت تقلید می کردیم. به قم که آمدم، طلبه های تهرانی به من گفتند: (با وجود حضرت آیة اللّه بروجردی، جایی برای تقلید از آقای حجت نیست.) اینان، مرا در باب تقلید، به تردید افکندند و در این مسأله سرگردان بودم، تا این که مرحوم مولایی، که از سردمداران طلبه های تهرانی بود و حجره اش در فیضیّه، مرکز گردهم آیی طلاب تهرانی، به من گفت: (بهتر است شما این مسأله را از حاج آقا روح اللّه بپرسی. ایشان برای نماز، به مدرسه فیضیّه می آید. نظر ایشان دراین مورد، صائب است.) آقای مولایی هنگام نماز، حضرت امام را به من نشان داد. پس از نماز، خدمت آقا رفتم. عرض کردم: آقا من از آقای حجت تقلید می کنم، به نظر شم، چه کسی اعلم است؟ ایشان نفرمود چه کسی اعلم است، ولی فرمود: شما از آیت اللّه بروجردی تقلید کنید. من هم، به فرموده ایشان،تقلیدم را از آقای حجت، به آقای بروجردی برگرداندم. این، نخستین آشنایی بود که پس از آن هم ادامه داشت و بیشتر شد. اتفاقاً با علامه طباطبایی هم، درهمان ابتد، در مدرسه فیضیّه آشنا شدم. یک وقت که ایشان برای نماز به فیضیّه آمده بود، آقای سبحانی به من گفت: ایشان را می شناسی؟ گفتم:خیر. گفت ایشان: آقا سیدمحمّد حسین قاضی است. خیلی ملاست. خصوصاً فلسفه خیلی خوب می داند. در منزل درس فلسفه می گوید، اگر می خواهی شرکت کن. البته در آن زمان در حدّی نرسیده بودم که بتوانم از درس فلسفه ایشان بهره ببرم، ولی بعدها شرکت کردم. در این جا نکته ای را عرض کنم: در زمانی که ما در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل بودیم، بزرگان حوزه، آنان که خود نماز جماعت نداشتند، مقیّد بودند در نماز جماعت فیضیّه، شرکت بجویند. حضور اینان درنماز جماعت، درس آموزنده ای بود برای طلاب جوانی که واردحوزه می شدند. چه خوب است که این سنت نیک، همچنان حفظ شود.
حوزه: تحلیل حضرت عالی، از وارد نشدن حضرت امام در زمان آیت اللّه بروجردی، درمسائل سیاسی و موضع گیری نکردن درباره مسائل حادّ سیاسی چون فدائیان اسلام و… با این که رجل سیاسی بود و آشنای به مسائل سیاسی و دخالت نکردن در امور حوزه، با این که طبق سلیقه وخواست ایشان اداره نمی شد، چه تحلیلی دارید.* انسان در زندگی امام، به نکته هایی بر می خورد که جای درنگ و تحلیل دارد. می دانید که امام، کشف الاسرار را سنین جوانی نوشته است. بدون شک، این کتاب، یک اثر سیاسی نیز هست.بنابراین، ایشان از همان جوانی، اهل سیاست بوده و مسائل سیاسی زمان خود را خوب درک می کرده است. و در جریان مسائل سیاسی قرار می گرفته و شنیدیم که با رجال سیاسی حوزوی آن زمان، مانند آقای کاشانی و آقا سید محمد تقی خوانساری، سر و سرّی داشته و… با این حال، تا وقتی که آقای بروجردی در قید حیات بود، در زندگی امام،مسائل سیاسی بروز و ظهوری ندارد. با این که جریان فدائیان اسلام در آن زمان، یک جریان سیاسی حوزوی بود و بسیاری به موضع گیری له، یا علیه کشیده شدند، ولی از امام، موضع گیری مثبت و یا منفی آشکار نسبت به فدائیان اسلام، دیده نمی شودکه امروز هم، شاید برای بسیاری سؤال انگیز باشد. بعده، از امام نقل شد که امام با مشی مبارزه مسلحانه موافق نبوده است. همانند این روش را در مسائل مربوط به حوزه و چگونگی مدیریت آن می بینیم. با این که حضرت امام، به روش اداره حوزه، انتقادهایی داشت، ولی هیچ گاه، به گونه آشکار، موضع گیری نکرد. امام حریم زعامت و ولایت حوزه تشیع را لازم الأحترام می دانست و چون زعامت و مرجعیت، با آقای بروجردی بود، امام به احترام ایشان، اقدامی خلاف نظر ایشان نمی کرد. حضرت امام نظرات و سلیقه های شخصی خود را در همان حوزه درس خود اعمال می کرد. از باب نمونه: به یاد دارم، یک وقتی آقای بروجردی، گفته بود: (خوب است اساتیدومدرسین، هر روز، سر درس، حدیثی را به عنوان موعظه بخوانند.) وقتی یکی از شاگردان، این سخن آقای بروجردی را مطرح کرد، امام گفت: (اگر ایشان حدیث بفرمایند، ما هم حاضریم در درس ایشان حاضر شویم و استفاده کنیم.) لکن امام، سالی دو بار به هنگام تعطیل شدن حوزه موعظه می فرمود. تحلیل من این است که حضرت امام، در دوران زعامت آقای بروجردی و در برخورد با ایشان، براساس همان اعتقادی که به ولایتِ فقیه داشت، عمل می کرد. ایشان، با وجود فقیهی چون آقای بروجردی در رأس امور حوزه و شیعه، چه در مسائل سیاسی و در مسائل حوزوی، احساس وظیفه نمی کردند و اگر هم دیدگاه مخالفی داشت، ابراز نمی کرد. نسبت به فدائیان اسلام، چون آقای بروجردی، روی خوشی به این جمعیت نشان نمی داد و فعالیتهای آن گروه را به مصلحت حوزه آن زمان نمی دید، از این روی، امام هم، موضع گیری له یا علیه نمی کرد. البته خود امام هم، مبارزه مسلحانه را که بدون اجازه فقیه جامع الشرایط باشد، درست نمی دانست. ولی آن گاه که پس از رحلت آیت اللّه بروجردی، زعامت به ایشان منتقل می شود و (حضور حاضرین) مسؤولیت را به دوش ایشان می گذارد، می بینیم که در تمامی مسائل سیاسی حضور فعال می یابد.
حوزه: از چه تاریخی قم را ترک کردید و به تهران بازگشتید و چرا در حوزه قم، نماندید.* تا سال 1340 هـ . ش. در قم بودم و بسیار علاقه مند بودم که در قم بمانم، ولی مشکلات خانوادگی و اصرار پدرم بر آمدن به تهران، مانع از آن شد که در قم ماندگار شوم; از این روی پس از رحلت آیت اللّه بروجردی، به تهران آمدم.
حوزه: حضرت عالی در حرکتهای سیاسی که به انقلاب اسلامی ایران، به رهبری حضرت امام خمینی انجامید، نقش مهمی داشته اید، بفرمایید از چه زمانی وارد فعالیتهای سیاسی شده اید.* چون پدرم از نظر دینی خیلی پایبند بود، با کارهای رضاخان، بخصوص کشف حجاب بسیار مخالف بود. اساساً در روستای کَن م، کارهای رضاخان، ازجمله کشف حجاب،مورد انتقاد بود و مردم، نسبت به کشف حجاب، مقاومت می کردند. بنابراین، رژیم پهلوی در خانواده و در روستای ما شدیداً منفور، مطرود بود. پس از آن که وارد حوزه علمیه قم شدم، در جمع طلاب تهرانی قرار گرفتم که در آن زمان، در مسائل سیاسی شاخص بودند. از این روی، با نخستین حرکت سیاسی حوزوی آن زمان، که مرحوم نواب صفوی در مخالفت با دفنِ جنازه رضاخان در شهر مقدس قم به راه انداخت، که موفق هم شد، ما هماهنگ بودیم و از هواخواهان ایشان به شمار می رفتیم. این تفکر سیاسی و ضد دین بودن دستگاه پهلوی، مرا بر آن می داشت تا در هر فرصت مناسبی که پیش می آمد مخالفت خود را ابراز کنم و با کسانی که علیه دستگاه حرکتی انجام می دادند، هماهنگ باشم. همین روحیه سبب شد که در اولین سفر تبلیغی، از دست عمال رژیم کتک بخورم و تبعید شوم. هیجده سالم بود که به اتفاق یکی از دوستان: آقا سیّد جلال حسینی که اهل کحان بود و هم اکنون، به امامت و تبلیغ و ترویج مشغول است، و چند نفر از طلاب، به اردستان رفتم. آن سال، دهه فاطمیه، با ایّام نوروز، مصادف شده بود و از سویی، بهائیان، در اردستان خیلی فعال بودند. تصمیم گرفتیم به بهانه دهه فاطمیه، مجالسی را بر پا کنیم، خودمان مجلس روضه خوانی گرفتیم. اولین روز، بنا شد آقای سیدجلال حسینی صحبت بکند. عده ای هم جمع شده بودند. بهائیان، رئیس ژاندارمری را تحریک کرده بودند که مانع برگزاری مجلس روضه خوانی ما بشود. از طرف رئیس ژاندارمری، مأموری آمد و گفت: رئیس ژاندارمری گفته است که فردا باید این جا را ترک کنید. آقای سید جلال حسینی گفت: رئیس ژاندارمری بیخود کرده که چنین گفته است. فردای آن روز رئیس ژاندارمری آمد. مرا خواست. من رفتم. به من گفت: فوراً این جا را ترک کن. گفتم: به چه دلیل می گویی این جا را ترک کنم. بین من و او بگومگویی شد، سیلی به من زد. ما را بردند به ژاندارمری. در ژاندارمری، بین آقای سید جلال حسینی و رییس ژاندارمری، بگو مگویی شد و آقای سید جلال، خیلی تند با رئیس ژاندارمری برخورد کرد. این بگو مگوه، بخصوص که بخشی از آن در پیش مردم اتفاق افتاده بود، رئیس ژاندارمری را خیلی خشمگین کرده بود، از این روی دستهای ما را بستند و بسیار کتک زدند که در بین از همه بیشتر آقای سید جلال کتک خورد. آقا سید جلال را به اصفهان فرستادند به عنوان زندانی، تا محاکمه بشود و مرا هم به قم فرستادند. سه روز سفر ما طول کشید. بین راه، شبی در مدرسه (باب ولی) کاشان گذراندیم. ورود من با آن وضع، تأثیر بسیاری در طلاب کاشان گذاشت و آنان بسیار صمیمانه از من پذیرایی کردند و فردای آن روز، تمامی طلبه ها تا دم ماشین آمدند به بدرقه و این پذیرایی و استقبال و بدرقه، سبب دلگرمی و نشاط من شد و خستگی راه را از تن من به در کرد. از آن اقامت کوتاه در کاشان خاطرات خوشی دارم و دستاوردهای گرانبها. آن اقامت کوتاه، سبب آشنایی من با آقایان: امامی کاشانی، راستی، حلیمی، علم الهدی، خراسانی و چند نفر دیگر از طلاب کاشان شد و این دوستیها در دوران مبارزات و انقلاب برکتهای فراوانی داشته است. وقتی به قم رسیدم، شنیدم که جریان کتک خوردن ما به گوش آیت اللّه بروجردی رسیده است. در آن زمان، رزم آرا رئیس ستاد ارتش بود و دکتر اقبال، وزیر کشور. آن روزها سخن از تشکیل مجلس مؤسسان بود. دکتر اقبال، وزیر کشور، برای این موضوع، به نزد آیت اللّه بروجردی آمده بود. آیت اللّه بروجردی، جریان کتک خوردن ما و توهین به ما را در اردستان به دکتر اقبال گفته بود و باحالت ناراحتی ابراز داشته بود: (چرا ژاندارمری اردستان، به فرزندان من این چنین توهین کرده است، باید رسیدگی شود.) آن روز، من در منزل آقای بروجردی بودم. مرا به آقای دکتر اقبال معرفی کردند. دکتر اقبال از من پرسید: شما کتک خورده اید؟ گفتم: بله. گفت: رسیدگی می کنم! رسیدگی کردند و به احترام آقای بروجردی، مسؤولین اردستان را عوض کردند و رئیس ژاندارمری اردستان را شش ماه تعلیق کردند. جریان دیگر سیاسی که من در آن فعالیت داشته ام، مربوط می شود به دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت. در آن زمان، مسأله انتخابات مجلس شورای ملّی مطرح بود; آیت اللّه کاشانی و آیت اللّه سید محمد تقی خوانساری، اعلامیه داده بودند بر لزوم شرکت عموم مردم در انتخابات. از این روی، ما طلاب هم فکر و هم عقیده، شرکت فعال داشتیم و مردم را به شرکت در انتخابات فرا می خواندیم. در فیضیه، اطلاعیه این دو بزرگوار را از دیوار کنده بودند. شب متنی را مبنی بر لزوم شرکت در انتخابات، به فتوای این دو بزرگوار نوشتم و به دیوار زدم و تهدید کردم: اگر کسی آن را پاره کند، تنبیه می شود. در قم، دو نفر کاندید بودند. 1 . آقای تولیت که کاندیدای رژیم بود. 2 . مرحوم سید مهدی رضوی که مردمتدین و مستقلی بود ومی توان گفت: کاندیدای روحانیت بود. م، طلاب هم فکر و هم عقیده، از مرحوم سید مهدی رضوی، حمایت می کردیم و به نفع ایشان، در انتخابات تلاش می ورزیدیم. حرکت دیگر سیاسی که تاکنون ادامه داشته، پشتیبانی از امام و حرکت عمیق و بنیانی سیاسی ایشان بوده است. پس از رحلت آیت اللّه بروجردی، امام،به طور علنی مواضع سیاسی خود را اعلام کردو شاگردان و دوستداران امام، هر کجا که بودند از این موضع گیریها حمایت می کردند. من هم به سهم خودم، درمحلّی که انجام وظیفه می کردم، مردم را به تقلید از امام فرا می خواندم و از موضع گیریهای ایشان حمایت می کردم. در سال 1340 که از قم به تهران آمدم، در مسجد جلیلی، واقع در میدان فردوسی، به امامت جماعت و تبلیغ، مشغول شدم و درمدرسه مروی، به تدریس پرداختم. در تهران بودم که حادثه پانزده خرداد رخ داد. خبر دستگیری امام، به ما رسید. پس از تحقیق و اطمینان به درستی خبر، به دوستان مسجد زنگ زدم و جریان را گفتم. از دوستان خواستم که از مغازه داران اطراف مسجد بخواهند که مغازه ها را از باب اعتراض به دستگیری امام ببندند و خودم به مدرسه مروی آمدم دیدم طلبه ها جمع شده اند. در این جا بودم که درخیابانهای اطراف، بین مردم و نیروهای انتظامی درگیری به وجود آمد و آن قضایای غم انگیز به وقوع پیوست. از آن پس، مسجد جلیلی، یکی از پایگاههای مهم تبلیغی علیه طاغوت شد. برای جوانان، برنامه ویژه ای ریختم و سخنران های آگاه و پرشور و انقلابی را دعوت می کردم که برای مردم صحبت کنند و خودم هم سخنرانی داشتم و در سخنرانی، مقیّد بودم به گونه ای از امام یاد کنم و نام آن بزرگوار را زنده نگهدارم. این کار در آن روزگار مشکل بود و نمی شد در آن جوّ فشار و خفقان شدید حاکم، نام امام را برد، از این روی، برای زنده نگهداشتن یاد و نام امام،به هر طریق حتّی به عنوان بیان مسائل شرعی از رساله، پیش رفتم و این هدف را پی گیری کردم. در بین دو نماز شروع کردم به بیان مسائل شرعی، از عروة الوثقی. مسأله را می خواندم و دیدگاه امام را با تصریح به نام ایشان، هم بیان می کردم. از سازمان امنیت مرا خواستند و گفتند: از این پس حق نداری اسم این آقا را ببری! از آن پس، در هنگام گفتن مسأله اسم امام را نمی بردم، بلکه می گفتم: آقا چنین می فرمایند. باز مرا خواستند و گفتند: نباید بگویی آقا چنین فرمود! از آن پس، می گفتم: استاد ما چنین می فرمایند. باز مرا خواستند و گفتند: این را هم نباید بگویی! چون معلوم است که منظور شما کیست. گفتم: آخر مردم، مقلّد ایشان هستند، باید مسأله دینی خود را بفهمند و… آن مأمور گفت: کاری نکن که جایی بیندازمت که عرب نی بیندازد! همین تلاشه، سبب بازداشتهای مکرر این جانب شد که آخرین آنه، در رمضان سال 1353، بود که پس از منبر، دستگیر و سپس به بوکان برای سه سال، تبعید کردند. ولی پس از دو ماه که در بوکان بودم، به تهران احضار و به زندان، منتقل شدم. ابتد، نمی دانستم برای چه مرا به زندان آورده اند. بعد که اطلاع یافتم همزمان با آوردن من به تهران، آقایان: طالقانی، لاهوتی و هاشمی رفسنجانی را هم گرفته اند، دانستم که در ارتباط با یک پرونده مشترک باید باشد و محتوای آن پرونده عبارت بود از: کمک مالی به خانواده زندانیان سیاسی و دادن پول برای تهیه اسلحه که البته این دومی، دست کم، نسبت به بنده یک اتهام بود; زیرا من، به مشی مسلحانه عقیده نداشتم، ولی این کار از طریق آقای لاهوتی، انجام گرفته بود که به عکس بنده، ایشان به مشی مسلحانه عقیده داشت و کارهای فرهنگی را انحراف از خط مبارزه می دانست. از آن جا که آقای لاهوتی، با ما در کارهای دیگر مشترک بود، به طور طبیعی، این اتهام، در پرونده ما هم آمده بود. در هر صورت، حدود دو ماه در سلول انفرادی بودم. شکنجه بسیار شدم. با انواع شکنجه ه، سعی می کردند که از من اقرار بگیرند که موفق نشدند. از دیگر دوستان هم پرونده هم، نتوانستند اقرار بگیرند. از این روی، پس از شکنجه ها که ما را به یک اتاق بردند، بسیار ابراز خوشحالی می کردیم که از چنین امتحانی سربلند به دَرْ آمده ایم. پس از دوران سلول و شکنجه های وحشیانه، ما را به زندان اوین بردند و چهار سال به زندان محکوم شدم.
حوزه: از چگونگی شکنجه های ساواک بگویید و این که چطور توانستید در برابر آن شکنجه ها مقاومت ورزید.* عرض کردم به خاطر آن پرونده و گرفتن اقرار خیلی شکنجه شدم. از جمله شکنجه هایی که می کردند و بسیار دردناک و کشنده بود، آویزان کردن از سقف بود. چشمهایم را بسته بودند و از دو دست، از سقف آویزانم کرده بودند. با کابل می زدند و می چرخاندند. خون از پاهایم زیاد آمده بود. گاهی که پاهایم به زمین می رسید، احساس می کردم، زیر پاهایم نرم است و پاهایم، با چیزی نرمی تماس می گیرد. بعدها فهمیدم، آن چیز نرم که پاهایم به آن می خورده، خون بوده که از دیگر شکنجه شده ها آن جا ریخته و روی هم انباشته شده و بسته است. در حالی سقف آویزان شده بودم و بازجو مرا می چرخاند و می زد، شمارش معکوس می داد و می گفت: (چرا خودت را به کشتن می دهی. به زودی قلبت را از کار می اندازم. هرچه زودتر اقرار کن و خودت را از این گرفتاری نجات بده.) ولی من در آن حال، این آیه شریفه را می خواندم:
(ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین)واقعاً این آیه به من آرامش می داد. به یاد دارم، هنگامی که این آیه شریفه را تلاوت می کردم، فردی به نام اسدی، که بازجوی من بود، می گفت: چی چی می گویی؟ ربنا! ربنا! گفتم: با خدای خودم هم حق ندارم صحبت کنم؟ این احساس آرامش را هم در سلول وزیر شکنجه داشتم و هم در تبعید. خوشحال بودم از این که برای خد، سختی می بینم. به یاد دارم، در همان اوان دستگیری، پاهایم بر اثر شکنجه، به شدت مجروح شده بود و درد می کرد. وارد سلول که شدم، جوانی را دیدم که در سلول نشسته است. او وقتی که حالت مرا دید، این آیه را خواند:
(ولا یستخفنک الذین لایوقنون)این آیه، چنان آرامشی در من ایجاد کرد که همه آن دردها را از یاد بردم. البته خود این شخص، حالش خیلی از من وخیم تر بود. از بس که شکنجه شده بود، گوشت ساق هر دو پایش، ریخته بود و به استخوان رسیده بود. از پوست رانش برای ترمیم پوست پاهایش برداشته بودند و به روی و کف پایش وصله کرده بودند. با این حال، از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. البته بچه مسلمانه، نوعاً این چنین روحیه ای داشتند. در مقابل، کمونیسته، خیلی ضعیف بودند و نمی توانستند در برابر شکنجه ها تاب بیاورند. به یاد دارم، یکی از این کمونیستها را که معلمی بود از شهر بابل، به سلول من آوردند. خودش را خیلی باخته بود، آرام و قرار نداشت. رو کرد به من و گفت: حاج آق، تا دو تا سیلی خوردم، همه چیز را گفتم. شب، خوابش نمی برد و تا صبح اعداد را می شمرد که آرامشی پیدا کند. گفتم: جناب! به جای شمارش اعداد، ذکر خدا بگوی. گفت: من از ارتباط یک طرفه خوشم نمی آید! به او گفتم این ارتباط از طرف خدا بیشتر است. ولی بیچاره خدا را گم کرده بود و خودش نیز گم کرده بود: (نسوا اللّه فانسیهم انفسهم) ولذا شخصیت و کرامت خود را از دست داده بود.
حوزه: از مبارزات روحانیان در تهران، پیش از انقلاب اسلامی، که در نهایت به تشکیل جامعه روحانیت و سپس انشعاب آن به دو جناح: روحانیت و روحانیون مبارز منتهی شد توضیحاتی بفرمایید.* شمار زیادی از شاگردان حضرت امام (شاگردان دور اول و دور دوم) به تهران آمده بودند و بیشتر هم، جوان بودند. هر کدام، به گونه ای به کارهای فرهنگی تبلیغی می پرداختند. وجود این تعداد از شاگردان حضرت امام و پیرو خط مشی سیاسی ایشان و هم فکر و هم عقیده، خود به خود، آنان را به دور هم جمع می کرد. پس از پانزده خرداد، روحانیان تهران، سه دسته شدند: 1 . گروهی، که بیشتر از مشایخ بودند، در همان ابتدا همراهی کردند و بعد ادامه ندادند. 2 . گروهی، مقدار بیشتری پیش آمدند، ولی آن گاه که عرصه تنگ شد و فشارها و بگیر و ببندها زیادتر، ادامه ندادند. 3 . گروهی، که بیشتر شاگردان و علاقه مندان امام بودند، با همه سختیها و در به دریها و شکنجه ه، به راه ادامه دادند. البته حرکت، تُند و کُند می شد، ولی ادامه داشت. این گروه، جلسه های هفتگی داشتند که در منازل افراد گروه تشکیل می شد، تحت پوشش میهمانی! در این جلسه ه، در حدّ توان درباره مسائل سیاسی تصمیم گیری می شد و برای مراسمها و مناسبته، برنامه هایی ریخته می شد و این که در منبره، چه مطالبی گفته شود و بیشتر اینان، بارها بازداشت شدند و ماه ها در سلولهای مخوف به سر بردند و شکنجه شدند. این پیوند و رفت و آمدهای طبیعی و دوستانه ادامه داشت. هرچه به پیروزی انقلاب اسلامی نزدیک تر می شد، تلاشها و حرکت، شتاب بیشتری می گرفت. تا این که یک سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی این ارتباط روحانی، نام جامعه روحانیت مبارز گرفت و بر شمار اعضا نیز افزوده می شد که تا حدود شش ماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، شمار آنان نزدیک به هفتادتن می رسید. اینان، همان کسانی بودند که پای اعلامیه ها را امضا می کردند و ما هم، ملاک عضویت را همین امضاهای شش ماه پیش از پیروزی قرار دادیم وگرنه بعده، شمار روحانیان پیوسته به جامعه، تا یکصدو هشتاد تن رسید. از میان آن هفتاد تن، بیست و یک تن، به عنوان شورای مرکزی جامعه روحانیت برگزیده شدند و با همین نام، در صحنه های گوناگون پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز، حضور داشتند، افزون بر مسؤولیتهایی که هر یک از اعض، به مقتضای نیاز انقلاب اسلامی، بر عهده گرفتند. همان گونه که می دانید، چند سال پیش، این جامعه، به دو دسته تقسیم شد: روحانیت و روحانیون البته مؤسسین مجمع روحانیون، شمار کمی از سران جامعه روحانیت بودند که انشعاب کردند. همانند همین فعالیتها را شاگردان دیگر حضرت امام، از همان پانزده خرداد به بعد، در قم داشتند و همین ارتباطها نیز وجود داشت که بعدها جامعه مدرسین نام گرفت. به نظر من، استقامت و دوراندیشی شاگردان امام، چه در تهران و چه در قم و چه در دیگر شهرستانها بود که حرکت و نهضت عظیم امام خمینی را ادامه داد و در نهایت، تمامی آنان بازوان امام و یاران وفادار انقلاب اسلامی شدند.
حوزه: اعضای اصلی جامعه روحانیت چه کسانی بودند، بویژه از آنان که در جلسه های دوران خفقان و حاکمیت جور، گرد هم می آمدند و درباره مسائل سیاسی و چگونگی ادامه راه و دفاع از کیان اسلام، برنامه ریزی می کردند، لطفاً نام ببرید.شهدای روحانیت: شهید بهشتی، شهید محلاتی، شهید باهنر، شهید مفتح و شهید شاه آبادی. دیگر آقایان: امامی کاشنی، موسوی اردبیلی، انواری، موحدی کرمانی، ناطق، خسروشاهی، مرحوم ایروانی،مرحوم ملکی،جلاللی خمینی، کروبی، خوئینی ه، غیوری، عمید زنجانی، مرحوم سید یونس عرفانی و محمدرضا مهدوی کنی.
حوزه: از فعالیتهای فرهنگی خود، پیش از انقلاب اسلامی سخن بگویید و این که بیشتر روی چه مسائلی کار می کردید و حساسیت داشتید.* از همان ابتدا که از قم به تهران آمدم، این عقیده را داشتم که باید برای جوانان کار فرهنگی بکنم و جوانان را با اسلام آشنا سازم. بر همین اساس، مسجد جلیلی را پایگاهی قرار دادم برای جوانان، برنامه های آن جا مورد توجه جوانان قرار گرفت. برای هرچه قوی تر کردن بنیه های فکری جوانان، از اساتیدی چون: شهید مطهری دعوت می کردم برای سخنرانی. خود من هم، علاوه بر منبر، جلسه هایی داشتم که در آنها در مسائل مورد نیاز بویژه اقتصاد اسلامی به بحث می پرداختم که مسأله روز بود و نیز کلاسهای عربی، که به بهانه آن، معارف اسلامی تدریس می کردم. افزون بر مسجد جلیلی، مرکزی داشتیم به نام صادقیه. این مرکز، منزل آقای سید حسین اتابکی بود که در اختیار ما گذاشته بود. در این مرکز، جوانها و نوجوانه، از دختر و پسر، حضور می یافتند و با معارف اسلامی آشنا می شدند. این مرکز، بسیار فعال بود، بویژه در تابستانها. در این ج، افراد بسیار خوبی تربیت شدند بسیارند کسانی که اکنون مسؤولیتی دارند و در تربیت نسل جوان مسائل انقلاب، می ورزند، برخاسته از آن محیط فرهنگی هستند و در آن جا افکارشان شکل گرفته است. از جمله کارهای فرهن دیدگاه های کاربرانهیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است! ارسال دیدگاهمطالب و مقالات مرتبطارتحال عالم ربانی حضرت آیت الله العظمی سید عزالدین زنجانی بر شیعیان تسلیت بادسالروز شهادت امام حسن عسکری (ع)برامام زمان (عج)و عموم شیعیان تسلیت بادارتحال جانسوز نبی مکرم اسلام {ص} و شهادت کریم اهل بیت حضرت امام جسن مجتبی (ع)و امام مهربانیها حضرت امام رضا (ع) بر شیعیان تسلیت بادسالروز ولادت سراسر سعادت باب الحوائج حضرت امام موسی کاظم (ع) بر عموم شیعیان مبارک باد .19شهريور سالگرد ارتحال ملكوتي عالم رباني آيت الله طالقاني گرامي بادسالروز وفات حضرت ام البنین (س) بر شیعیان تسلیت بادشهادت ام ابیها حضرت فاطمه (س) بر شیعیان تسلیت بادآیت الله صافی گلپایگانی: عنصر مهدویت باید در تبلیغ دین حضور پررنگ داشته باشد/ جامعه مهدوی با حجاب اسلامی شناخته می شودپیام مقام معظم رهبری به مناسبت ارتحال آیت الله خوشوقتآیت الله جوادی آملی: قرآن کتاب نور است و عالم با تقوا تربیت می کندمیلاد سارسر نور حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام بر شیعیان مبارک بادمیلاد با سعادت کریم اهل بیت (ع) حضرت امام حسن مجتبی (ع) بر شیعیان مبارک بادمیلاد سراسر نور بانوی دوعالم حضرت فاطمه (س) ، روز مادر و روز زن برعموم شیعیان مبارک بادحلول ماه ماتم وعزا (محرم) بر دلباختگان و عزاداران حسینی تسلیت بادسالروز شهادت صحابی بزرگ حضرت علی (ع) میثم تمار تسلیت باداربعین شهادت حضرت ابی عبدالله الحسین (ع) برشیعیان تسلیت بادهفتم ذیالحجه سالروز شهادت جانسوز پنجمین پیشوای مؤمنان، امام محمد باقر(ع) بر همه پیروان آن حضرت تسلیت باد.پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب اسلامی به مناسبت شهادت سید مقاومت سید حسن نصراللهرژیم سفاک آل سعود آیت الله شیخ نمر را اعدام کردویژگی های منحصر بفرد امام حسین(ع) در بیان آیت الله مظاهریاشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی |