بارش باران به دعاي اهل نصاري و شک مسلمانان در دين خود
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: چقدر قبيح است که در باطن مسلمان، ميل و رغبت به چيزي باشد که سبب ذلت و خواري او شود.
روايت است که چون معتمد عباسي به خلافت نشست و مدتي گذشت، دشمنان اهل بيت عليهمالسلام و منافقان افتراها و دروغها گفتند و بر دشمني معتمد عليه ائمه اطهار عليهمالسلام افزودند. لذا معتمد دستور داد تا امام حسن عسکري عليهالسلام را زنداني کنند. طبق دستور آن حضرت را به زندان بردند و فيض آسمان از زمين قطع شد و قحطي و غلا در سامره به وجود آمد. معتمد امر نمود که مردم براي نماز استسقا بيرون رفتند ولي اثري از ابر و باران پديد نيامد. بعد از آن جاثليق و رهبانان براي استسقا رفتند. در ميان آنها راهبي بود که چون دست به جانب آسمان بلند نمود، ابري پيدا شد و شروع به باريدن کرد. روز بعد هم به صحرا رفتند و تا دستها را براي دعا بلند نمودند، باز ابر پيدا شد و بارش آغاز نمود. همهمهي عظيمي در مردم به وجود آمد. بعضي از مسلمانان به شک افتادند و به دين نصاري تمايل پيدا کردند. خبر به معتمد
[ صفحه 16]
رسيد. به خاطر آن که از يک طرف واهمهي نابودي خلافت داشت و از يک طرف غم دين و از طرفي طعن مردم، زندگي را بر خود تباه ديد. به ناچار حاکم شهر صالح بن وصيفي که امر سياست زندانها با او بود را طلبيد و گفت: برو و هم اکنون ابومحمد حسن بن علي عليهالسلام را از زندان بيرون آورده و نزد من حاضر کن.
صالح به دستور او عمل کرده و حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام را نزد او آورد. معتمد به او عرض کرد: «ادرک امة جدک صلي الله عليه و آله و سلم قبل ان يهلک» يعني امت جدت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را پيش از آن که هلاک شوند، درياب. اهل اسلام براي استسقا بيرون رفتند و از نماز و دعاي ايشان اثري ظاهر نشد. ولي اهل نصاري دو روز براي دعا رفتند و تا دست به دعا برداشتند، باران باريد و اگر سه روز ميرفتند، دين از دست ميرفت و اکنون مردم به شک و ترديد افتادند. آن حضرت فرمود: غم مخور که فردا بيرون ميروم و شک از خاطرهاي مردم ميزدايم و شفاعت جمعي از خويشان را که در زندان بودند، نموده و آنها را آزاد ساخت. روز بعد حکم شد که ديگر کسي در شهر نماند و همهي مردم بايد براي استسقا بيرون بروند.
سپس حضرت با اصحابش در مصلي حاضر شدند. حضرت به رهبانان امر فرمود که اول آنها دعا کنند. چون رهبانان دست به دعا برداشتند و از هر طرف ابر پيدا شد. حضرت به شخصي اشاره نمود که برو و آن چه در ميان انگشتان آن راهبي که پيشوا و پيش نماز اين جماعت است بيرون آور.
آن شخص رفت و پاره استخواني را از ميان انگشتان راهب
[ صفحه 17]
بيرون آورد. حضرت فرمود: که آن استخوان را در ميان جامه پيچيدند. همان موقع ابرها از هم دور شدند. بعد از آن به رهبانان فرمود که نماز و دعا بخوانند. پس نصاري هر چند دعا و زاري کردند، ابري پيدا نشد. مردم متعجب شدند. معتمد پرسيد که اين چه رازي است؟
حضرت فرمود: هر گاه استخوان پيامبري مکشوف شود، البته باران خواهد باريد و اين راهب هم روزي گذرش به قبر پيامبري افتاد و استخوان او را برداشت و هر بار که آن را ظاهر ميسازد، باران ميبارد. اگر ميخواهيد امتحان کنيد. هنگامي که استخوان را بيرون آوردند و روي دست گرفتند، باز ابرها به هم نزديک شدند.
پس حضرت فرمود که استخوان را پنهان کردند. بعد از آن حضرت به روش خود نماز خواند و از حقتعالي طلب باران کرد. از برکت آن حضرت فيض باران تداوم يافت و قحطي به ارزاني مبدل شد و شکها از خاطرها زدوده شد. سپس معتمد از آن حضرت عذرخواهي نمود و براي ايشان احترام قائل شد.
[ صفحه 18]
رفتن حضرت به جرجان و حل مشکلات اصحاب
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: گر چه خداوند در نظام حکيمانهي آفرينش، ارزاق مردم را تضمين کرده است ولي مبادا انديشهي ضمانت خداوند رازي، مغرورتان سازد و شما را از انجام فريضهي کار و کوشش باز دارد.
احمد بن محمد بن جعفر بن شريف جرجاني روايت ميکند که بعد از مناسک حج به مجلس شريف حضرت امام حسن عليهالسلام داخل شدم و به سعادت ملازمت آن سرور رسيدم و چندين هديه از اهل جرجان که براي امام فرستاده بودند به همراه داشتم که تقديم آن حضرت نمودم. گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم محبان و شيعيان شما در جرجان، سلام زياد خدمت شما عرضه داشتند.
حضرت فرمود: يا ابامحمد تو از اين جا که مراجعت کني به جرجان خواهي رفت؟ گفتم: بلي يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. فرمود: تو امروز تا صد روز ديگر يعني جمعه سوم ماه ربيعالاخر به شهر خود خواهي رسيد. در همان روز آمدن مرا به دوستانم اعلام کن و بگو که در آخر همان روز در آن ديار حاضر خواهم شد. برو که به سلامت ميروي و آن چه با تو هست نيز سالم خواهد ماند. اي ابامحمد! هنگامي که نزد اولاد و اهل بيت خود برسي، حق
[ صفحه 19]
سبحانه و تعالي به پسر تو شريف فرزندي کرامت کرده باشد. نام او را صلت بن شريف بگذار که حقتعالي او را به تو خواهد رسانيد و او از دوستان اهل بيت است.
احمد گويد: خدمت حضرت عرض کردم، يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ابراهيم بن اسماعيل جرجاني از محبان و دوستان اهل بيت است و مال زيادي به شيعيان شما ميرساند و در هر سال بيشتر از صد هزار درهم از مال خود جدا کرده و به شيعيان آن ديار ميرساند. حضرت فرمود: حق سبحانه و تعالي از ابياسحاق ابراهيم بن اسماعيل جرجاني راضي باد، به آن چه او در حق دوستان ما انجام ميدهد و سعي او به نزد پروردگار مشکور باد و گناهان او مغفور. خداوند به او پسري مستوي الخلقه کرامت ميکند که قائل به حق ما خواهد بود. به او بگو که حسن بن علي عليهالسلام گفت که نام پسرت را احمد بگذار.
پس دست آن حضرت را بوسيدم و از حضور ايشان مرخص شده و راهي جرجان شدم و به صحت و سلامت و به برکت دعاي آن حضرت در اول روز جمعه سوم ماه ربيع الاخر به جرجان رسيدم، همان طور که حضرت به من فرموده بود. پس دوستان و محبان به ديدن من آمدند. من گفتم: اي قوم! به شما بشارت ميدهم که امام حسن عسکري عليهالسلام وعده فرموده که در همين امروز، هنگام عصر به اين ديار بيايد.
پس آن جماعت از شنيدن آن خبر بهجت اثر، در تدارک پذيرايي از آن حضرت مشغول شدند و مسائل مشکل خود را آماده نمودند تا از آن امام سؤال نمايند. بعد از ظهر تمامي
[ صفحه 20]
دوستان خاندان رسالت و محبان دودمان ولايت در منزلي جمع شدند.
چون جمع شدند، ناگاه حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام در آن جا حضور يافتند و اول به اهل مجلس سلام کردند. پس همگي از آن سرور استقبال کرديم و به شرف دستبوس آن کعبه انام مشرف شديم و پروانهوار بر گرد آن شمع شبستان ولايت گرديديم. پس فرمود: اي قوم! من به احمد بن جعفر بن شريف وعده داده بودم که در پايان اين روز در اين ديار حاضر گردم. اکنون به اين جا آمدهام تا شما تجديد عهد نمائيد و هم چنين مسائل و حوائج خود را به من بگوئيد تا من مشکلات شما را حل نمايم و حوائج شما را برآورم. پس هر کس مشکلي دارد، بپرسد.
هنگامي که آن جماعت اين سخن را از آن حضرت شنيدند، مبادرت به سؤال نمودند و اول نضربن جابر گفت: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم پسرم جابر قريب به يک ماه است که کور شده و چشمش اصلا چيزي نميبيند. حضرت فرمود: او را بياوريد. هنگامي که او را به حضور حضرت آوردند، دست مبارک خود را به چشم او کشيد، همان لحظه شفا يافت و بينايي خود را به دست آورد.
سپس يک يک آن جماعت، حال و مشکل خود را عرض ميکردند و مشکلات خود را به سر انگشت اقبال آن هماي عز و جل ميگشودند. تا اين که همهي آنها حوائج خود را گرفتند. سپس آن حضرت براي همهي آنها دعاي خير نمود و از نظر ايشان غايب گرديد. سلام الله عليه.
[ صفحه 21]
داستان خون گرفتن حضرت و مسلمان شدن راهب مسيحي
حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: دوست شخص نادان همواره در زحمت و ناراحتي است.
روايت است که در زمان حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام طبيبي بود که فطرس نام داشت و عمر او از صد سال بيشتر بود. همين فطرس روايت ميکند که من شاگرد بحشيشوع طبيب بودم و او طبيب متوکل بود. روزي امام حسن عسکري عليهالسلام نامهاي براي بحشيشوع فرستاد و يکي از شاگردان او را طلبيد. بحشيشوع به من گفت: که امام حسن عسکري عليهالسلام تو را جهت فصد [1] کردن طلبيده و بايد که به خدمت ايشان بشتابي و سعادت ملازمت آن حضرت را دريابي و هر چه امر ميفرمايد از روي ادب و احترام به جا آوري و اگر چيز عجيبي به نظر تو آمد، در اخفاي آن بکوشي که امروز در روي زمين کسي از او اعلم و در اسرار حقايق کسي از او اعرف نيست.
پس نزد آن حضرت رفتم. به من فرمود: در فلان حجره باش تا من تو را طلب نمايم. من در آن جاي مقرر بودم تا آن که در
[ صفحه 22]
ساعتي مرا صدا کرد که نزد من آن ساعت غير محمود بود. با خود گفتم: در آن وقت که من آمدم، خون گرفتن بينهايت خوب بود و حضرت تأخير نمود و اکنون در اين ساعت نامرضي ارادهي خون گرفتن دارد. نميدانم سبب چيست؟
بعد از آن حضرت فرمود: تا طشت بزرگ حاضر کنند و به من امر نمود که خون بگير. پس به فرمودهي او عمل نمودم و رگ اکحل را از دست او بريدم. چون آن مقدار خوني که اطباء معين کرده بودند، خون از دست آن حضرت رفت و آن طشت پر شد، حضرت فرمود که خون را ببند و من خون را منقطع کردم و آن حضرت آب طلبيد و دست خود را از خون شست و با شالي بست و فرمود که در همان حجره باش تا تو را صدا کنم. پس به آن حجره رفتم و براي من طعامهاي نفيس و ميوههاي لذيذ آوردند و تا عصر در حجره بودم. بعد از آن مرا خواست و بار ديگر طشت طلبيد و دستور خون گرفتن داد. پس رگ آن حضرت را بريدم و اين بار آن قدر خون از دستش رفت که آن طشت مملو گرديد. پس اشاره کرد که جلوي خون را بگيرم. جلوي خونريزي را گرفتم.
حضرت فرمود: که در مکان مقرر باش. من آن شب در آن حجره بودم و چون خورشيد طلوع کرد، بار ديگر مرا طلبيد و فرمود که خون بگير. پس بار سوم به امر آن حضرت خون گرفتم و ديدم که چيزي مثل شير سفيد به منزلهي خون از رگ آن حضرت بيرون آمد و چندان مکث فرمود که آن طشت پر شد.
بعد از آن به بستن رگ اشاره فرمود و من رگ مبارک آن
[ صفحه 23]
حضرت را بستم. پس به خادم دستور داد تا جامهي فاخر و پنجاه دينار طلاي سرخ براي من آوردند، آن حضرت عذرخواهي نمود و قصد رفتن به درون منزل خود را داشت، گفتم: يا سيدي! بعد از اين خدمتي داشته باشيد من انجام خواهم داد. فرمود: بلي بيا و مصاحبت آن کسي را که در دير عاقول با او صحبت خواهي داشت از دست نده و آن چه گويد، قبول کن.
پس از خدمت آن حضرت مرخص شده و نزد بحشيشوع آمدم و آن چه اتفاق افتاده بود به او خبر دادم. از آن خبر بينهايت تعجب کرد و گفت: همهي حکما در اين سخن اتفاق نظر دارند که در بدن هر انساني بيشتر از هفت من ممکن نيست و آن چه تو ميگويي اگر از چشمه جريان يابد، باعث تعجب است و عجيبتر آن که در مرتبه سوم به جاي خون شير از رگ خارج شود.
پس بحشيشوع نصراني بسيار متفکر شد و گفت: در کتب مطالعه کنيم، شايد مانند اين قضيه در عالم براي کسي اتفاق افتاده باشد. بعد از آن سه شبانهروز در کتابها ميگشت و اصلا شبيه به اين قضيه در کتابها نيافت. پس به من گفت: امروز در روي زمين از راهب دير عاقول کسي اعلم نيست، تو بايد نزد او بروي و نامهي مرا به او برساني و جواب کامل براي من بياوري که من از اين قضيه بسيار متفکر و متعجبم. سپس نامهاي نوشت و خصوصيات آن قضيه را کامل توضيح داد و در آن قيد کرد که آن کسي که اين کار را انجام داده به حضور شما فرستادم تا اگر سؤالي داريد از او بپرسيد والسلام.
بعد از آن فطرس نامه را گرفته و راهي دير عاقول شد. فطرس
[ صفحه 24]
گويد: هنگامي که به دير رسيدم، راهب را ديدم که به مکان بلندي رفته که کسي نميتواند به آن جا راه يابد. پس در برابر او ايستادم و او را بلند صدا زدم. به طرف من نگاه کرد و گفت: تو کي هستي؟ گفتم: از نزد بحشيشوع ميآيم و نامهاي دارم. راهب زنبيل پايين فرستاد، نامه را در آن نهادم، پس زنبيل را بالا کشيد و نامه را گشود و بعد از مطالعهي آن، همان لحظه از آن دير پايين آمد و نزديک من نشست و گفت: تو آن کسي هستي که فصد را انجام داده است؟
گفتم: بلي، من آن جوان هاشمي را فصد کردهام. گفت: خوشا به حال مادري که فرزند سعادتمندي مانند تو دارد. پس سوار بر استر شير رفتار و صاعقه کرداري شده، به همراه من بلافاصله راهي سامره گرديد. ثلثي از شب مانده بود که به درون شهر آمديم. من گفتم: اول کجا ميرويد، به خانهي استادم بحشيشوع ميآييد؟ گفت: اول به خانه آن جوان ميروم. پس با راهب به جانب منزل مبارک آن حضرت رفتيم و چون به در خانهي آن حضرت رسيديم، در را باز کردند و غلام سياهي از منزل آن حضرت بيرون آمد و به ما گفت: کدام يک از شما راهب دير عاقول است؟
راهب گفت: من هستم. پس خادم راهب را با خود برد و مرا براي محافظت چهارپايان گذاشت. راهب تا هنگام عصر در خانه بود و بعد از آن جا بيرون آمد. راهب را ديدم که لباس رهبانان را از تن در آورده و لباس سياه پوشيده، زنار بريده و به دين مقدس اسلام مشرف شده است. به من گفت: اکنون به ديدن بحشيشوع
[ صفحه 25]
ميرويم و بعد از رسيدن به مقصد، چون نظر راهب به بحشيشوع افتاد،گفت: مسيح را ديدم و به او گرويدم.
بحشيشوع با تعجب گفت: مسيح را ديدي؟ گفت: بلي، مسيح يا نظير او را، زيرا هيچ کس غير از مسيح اين گونه فصد نکرده بود. اين جوان در آشکار کردن معجزات و زيادي کرامات مانند مسيح است. و بعد از آن راهب ملازم آن حضرت بود تا زماني که نداي دل گشاي فادخلي عبادي و ادخلي جنتي را شنيد و به منزل دارالسلام نزول نمود.
[ صفحه 26]
خبر دادن حضرت از فوت کنيز
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: زيبايي صورت، جمال ظاهري انسان است و زيبايي عقل و فکر جمال باطني او است.
علي بن حسين بن زيد بن علي روايت ميکند که روزي ابومحمد حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام را ديدم که به خانهي خود ميرفت. با آن حضرت همراه شدم، چون به منزل آن سرور رسيديم، قصد بازگشت داشتم، حضرت فرمود: جلوتر بيا و اين صد دينار را بگير و براي خود کنيزي بخر که اکنون فلانه کنيز تو وفات يافت. من آن مبلغ را از حضرت گرفتم و از حضور آن حضرت بيرون آمدم. با خود گفتم، هنگام بيرون آمدن از خانه، کنيز صحيح و سالم بود و اثري از بيماري در او نديدم. آيا چه شده باشد؟
پس راهي خانهي خود گرديدم و در اثناي راه، غلام خود را ديدم که مضطرب بود و ميآمد. گفتم: چرا پريشاني؟ گفت: کنيز تو آب مينوشيد که در آن حين نفس گير شد و فوت کرد. در جامعالاخبار نقل شده که به براي او آورده بودند و به ميخورد و در آن اثنا دانهاي از به در حلقش پريد و آب طلبيد و در هنگام آب خوردن فوت کرد.
[ صفحه 27]
حکم حضرت مهدي در هنگام ظهور
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: آن کس که برادر خود را در خفا اندرز گويد به وي جمال و زيبايي بخشيده است و کسي که به برادرش آشکارا نصيحت کند وي را نامزين ساخته است.
حسن بن ظريف روايت ميکند که وقتي تب ربع داشتم در خاطرم بود که نامهاي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام بنويسم و دعايي از آن حضرت طلب کنم و سؤال ديگري که داشتم اين بود که هنگامي که قائم عليهالسلام ظهور کند، به چه چيز حکم خواهد فرمود.
چون مشغول نوشتن آن مسئله شدم، فراموش کردم که براي درمان تب از حضرت طلب دعا نمايم. حضرت در جواب نامه نوشت: چون آن حضرت ظهور کند به علم خود عمل نموده و موافق حکم داوود عليهالسلام حکم خواهد کرد و از کسي گواه نخواهد طلبيد و تو ميخواستي که براي تب خود طلب دعايي بنمايي و فراموش کردي. بر کاغذي بنويس، «يا نار کوني بردا و سلاما علي ابراهيم» و بر سر خود بياويز.
به اين دستور عمل نمودم و تب از وجود من برطرف شد و بسياري از کساني که به اين آزار مبتلا بودند، عمل نمودند و شفا يافتند.
[ صفحه 28]
اطلاع حضرت از ضماير افراد
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: برگرداندن معتاد از عادتي که بدان خو گرفته مانند خرق عادت در طبيعت است.
محمد بن علي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر روايت ميکند که وقتي پريشاني ما به نهايت رسيده بود، به پدرم گفتم: کرم و سخاوت امام حسن عسکري عليهالسلام مشهور است. گمان من اين است که به ما نيز اکرام و انعام ميکند. پس راهي خدمت آن حضرت شديم. در راه پدرم به من گفت: من سخت محتاج آنم که آن حضرت پانصد درهم به من بدهد که دويست درهم آن را رخت و لباس بخرم و دويست درهم آن را صرف طعام کنم و صد درهم براي مايحتاج عيال خود بگذارم. چون پدرم اين را گفت، از خاطر من نيز گذشت که کاش حضرت به من نيز سيصد درهم بدهد تا صد درهم از آن را الاغي بخرم و صد درهم نفقه کنم و صد درهم را صرف کدخدايي نموده و به قري بروم و از مردم آن جا زني بخواهم. چون به در خانهي آن حضرت رسيديم و به شرف ملازمت آن حضرت مشرف شديم، به پدرم فرمود چه چيز تو را از ديدن ما غافل داشت. پدرم عرض کرد: گرفتاري و تنبلي که لازم سن من است. ساعتي در خدمت آن حضرت
[ صفحه 29]
نشسته بوديم. بعد بيرون آمديم.
چون به راهروي خانه رسيديم، غلامي آمد و کيسهاي به دست پدرم داد و گفت: اين پانصد درهم است. دويست درهم از براي رخت و دويست درهم براي طعام و صد درهم براي صرف مايحتاج و بعد کيسهاي به من داد و گفت، اين سيصد درهم است. صد درهم براي خريد الاغ و صد درهم براي نفقه و صد درهم به واسطهي خرج کدخدايي، اما به قري نرو و به سوراء برو که در آن جا براي تو فرجي خواهد بود. پس به فرمودهي آن حضرت به سوراء رفتم و در آن جا منافع زيادي به من رسيد و امروز از برکت آن صاحب دو هزار دينارم و احوالم روز به روز بهتر ميشود.
[ صفحه 30]
عاقبت دروغگويي
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: معيار بندگي و عبادت، بسياري روزه و نماز يعني صوم و صلوة مستحب نيست. بلکه عبادت، بسياري تفکر در آفريدهي خداوند و تعقل در آيات حکيمانهي پروردگار جهان است.
علي بن اسماعيل روايت ميکند، يک روز بر سر راهي نشسته بودم که حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام به من رسيد و پرسيد: چرا گرفتهاي؟ گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فقر و مسکنت من به نهايت رسيده و در کمال احتياجم. فرمود: دويست دينار در فلان مکان دفن کردهاي و ادعاي احتياج ميکني و قسم دروغ ميخوري، و من اين عمل را انجام داده بودم.
بعد فرمود: اين سخن را از آن جهت نگفتم که چيزي به تو ندهم، غرض من آن بود که از دورغ گفتن توبه کني و به غلام خود فرمود که آن صد ديناري که همراه توست به او بده. بعد از آن روي مبارک به من کرد و فرمود: آن دويست دينار به جز محروميت چيزي براي تو ندارد.
چون اين سخن را شنيدم، آن مبلغ را از آن زمين بيرون آوردم و در جايي که به عقيدهي من بهتر بود، دفن نمودم. هنگامي
[ صفحه 31]
که به آن محتاج بودم به سراغش رفتم ولي هر چه بيشتر گشتم، کمتر يافتم. چون جستجو کردم، فهميدم که پسرم جاي آن را فهميده بود و آن را برداشته و از دست من فرار کرده و براي خودش خرج نموده است.
[ صفحه 32]
تقاضاي نگين از حضرت
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: خداوند به پدر و مادر، پاداش بزرگي عنايت ميفرمايد. آنان ميگويند، پروردگارا اين همه تفضل درباره ما از کجاست؟ اعمال ما شايستهي چنين پاداشي نيست. در جواب گفته ميشود: اين همه عنايت و نعمت، پاداش شما است که به فرزند خود، کتاب خدا را آموختيد و او را در آئين اسلام، بصير و بينا، تربيت کرديد.
ابوهاشم جعفري روايت ميکند که روزي به خدمت امام حسن عسکري رفتم و در راه با خود قرار گذاشتم که از آن حضرت نگيني طلب کنم و جهت تبرک در انگشتري به کار ببرم و هميشه همراه خود داشته باشم. چون به خدمت آن حضرت رسيدم و به صحبت با ايشان مشغول شدم، درخواست نگين را فراموش کردم.
هنگامي که خواستم از مجلس آن حضرت بيرون بيايم، انگشتري مبارک خود را بيرون آورده و به من داد و فرمود: تو نگيني ميخواستي من انگشتر به تو دادم. پس مزد زرگر به استفادهي تو شد. اکنون در دست کن که بر تو مبارک باد.
[ صفحه 33]
سنگي که همهي ائمه بر آن مهر زده بودند
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: جود و سخا اندازهاي دارد که اگر از آن تجاوز کند اسراف ميشود، احتياط و محکم کاري اندازهاي دارد که اگر از حدش فزونتر شد ترس خواهد بود، صرفهجويي و اعتدال در صرف مال اندازهاي دارد که اگر از آن بيشتر شود بخل است و شجاعت و دليري اندازهاي دارد که اگر از حدش بگذرد، تهور و بيباکي خواهد بود.
هم چنين ابوهاشم روايت ميکند که روزي در خدمت امام حسن عسکري عليهالسلام بودم که خادم آمد و گفت: مردي از يمن آمده و اجازهي ورود ميخواهد. مرد بعد از اخذ اجازه وارد شد و به آن حضرت سلام کرد و جواب نيکو شنيد. پس آمده و در کنار من نشست. ديدم او مردي تنومند و بسيار زيبا است. از خاطرم گذشت که اي کاش ميدانستم که اين شخص کيست و از احوالش خبر داشتم.
حضرت متوجه شد و فرمود: من تو را از حال او آگاه ميکنم. اين مرد فرزند زاده ي حبابه والبيه است که سنگي داشت و آباء من بر آن سنگ مهر نهاده بودند. حال اين نيز آن سنگ را به همراه آورده تا من نيز آن را مهر کنم. به او اشاره فرمود که آن سنگ را
[ صفحه 34]
بده. آن مرد آن سنگ را از بغل بيرون آورد و به دست آن حضرت داد. حضرت در آن طرف سنگ که مهر نداشت، مهر زد. من آن نگين را گرفته و نقش آن را خواندم. تمام نام آن حضرت بر آن سنگ نقش زده بود. پس آن مرد برخاست و گفت: رحمة الله و برکاته عليکم اهل البيت ذرية بعضها من بعض اشهد ان حقک و اجب کوجوب حق اميرالمؤمنين و الائمة من بعده صلي الله عليه و آله و سلم و اليک اشهيت الانامة و لا عذر لا حدي في وجهک.
و اسم آن مرد مهج بن صلت بن عقبة بن سمعان بن خاتم بن غانم بود.
[ صفحه 35]
نصيحت حضرت به قاسم بن هارون
شخصي به حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام نوشت: اگر انسان از کسي صد درهم طلبکار باشد و يقهي او را بگيرد که بايد طلب مرا بدهي و بدهکار بگويد: من ده روز ديگر شخصا ميآيم و طلب تو را ميدهم و اکنون تعهد ميکنم که اگر نيايم، هزار درهم بدون مهلت و بدون چون و چرا به تو بدهم و طلبکار براي تعهد او گواه بگيرد و بعدا در محضر قاضي، گواهان خود را حاضر کند تا شهادت بدهند. اين تعهد چه صورت دارد؟ حضرت در پاسخ نوشت: گواهان حق ندارند، جز به حقيقت ماجرا گواهي بدهند و طلبکار نميتواند بيش از طلب خود وجهي دريافت کند. انشاء الله.
قاسم بن هارون که در بعضي اوقات نايب امام حسن عسکري عليهالسلام بود، روايت ميکند که جمعي از قبيلهي بني ابساط، دليل حجت امامت حضرت را از من ميخواستند. من نامهاي به خدمت آن حضرت فرستادم به اين مضمون که بعضي از محبان و شيعيان از من اظهار دليل از آن حضرت مسئلت مينمايند. جواب نامه به اين مضمون رسيد که: حق سبحانه و تعالي تکليف نساخته الا عاقلان را و بر هيچ کس از اوصياي مرضيين بيشتر
[ صفحه 36]
از آن چه انبياي مرسلين اظهار معجزات نمودهاند، واجب نيست و اهل انکار و دشمني نسبت به رسولان دين و هدايت کنندگان راه يقين، سخنان بينسبت گفتند و به ايشان ساحر و کاهن و کذاب لقب دادند. پس اگر اين سخنان را نسبت به وصيي از اوصيا هم بگويند، گفتهاند و حقتعالي هر کس را که بخواهد هدايت ميفرمايد و هر کس را بخواهد به سعي خود باز ميگذارد. من يهدي الله فهو المهتد و من يفلل فلن تجد له وليا من دونه، و به تحقيق که اولياي حق و اوصياي مطلق به امر حقتعالي صحبت مينمايند و به فرمان او خاموش ميشوند و به درستي که ارادهي حق در اين اوقات به آن وابسته و اشاره پادشاه مطلق در اين حالات به آن مربوط است که ما در اظهار حقيقت خود ساکت و صامت باشيم. آن کسي که به عروة الوثقي دين دست زند و به اصول و فروع شرع دين، همهي اخلاق و کردار خود را وابسته و مربوط بداند و در اجراي فرمان الهي و شريعت حضرت احمدي راسخ و جازم باشد، از جمله شيعيان خالص ما ميباشد و آن کساني را که مراتب ضماير خود را به زنگ شکها باز گذاشتهاند، به طرف ما راهي نيست و ما را به خواست ايشان دليلي نميباشد.
طبقهاي که بر حق مايلند و بر طريق حق و راه مطلق ثبات و رسوخ مينمايند، مانند آن کساني هستند که بر قايق خود نشستهاند و هنگام غرش امواج متزلزل و مضطرب ميشوند. گروه ديگر که عساکر ابليس قلب ايشان را تسخير کرده و وساوس شيطان درهاي ضلالت و گمراهي را براي ايشان
[ صفحه 37]
گشوده است. لذا اهل يقين را انکار ميکنند و حق را به باطل دفع مينمايند.
اي سائل! تو بايد آن کساني را که از طريق مستقيم منحرف شدهاند به حال خود گذاري و از انحرافشان باک نداشته باشي و مانند آن زاغي نباشي که چون به طرف يمين جهت جمع کردن رود، يسار پراکنده گردد و چون به طرف يسار ميرود، يمين رو به پريشاني مينهد. رعايت کسي که با تو در کلمهي حق راسخ باشد، لازم بداني و از کشف اسرار ما و اظهار کردار ما دوري کني و از طلب رياست خوداري نمايي که منشأ قتل و هلاکت گردد و ديگر از سفر فارس سؤال نموده بودي، حقتعالي به تو کرامت کند، به مصر داخل خواهي شد انشاء الله و چون به مصر روي، کساني که به راه حق راسخند و بر طريقت ما ثابت قدم هستند و به اهل عناد و انکار ملحق نشدهاند، به ايشان سلام ما را برسان و به آنها از جانب ما به تقوي و صلاح و اخفاي اسرار ما امر کن که هر کس سر ما را فاش کند حکم دشمنان ما را دارد به اين معني که با ما جنگ و مقاتله نموده است.
قاسم به هارون گويد که بعد از مطالعهي اين نامه، سعادت نصيبم شد و به دارالسلام بغداد آمدم و اسباب سفر فارس تهيه کردم و در آخر واقعهاي روي داد که موجب فسخ آن سفر شد. بعد از چند روز سفر مصر پيش آمد. از آن جهت که در نامهي مولا و مقتداي خود اشارهاي ديدم که مضمون شريفش بر سفر مصر دلالت داشت، تعجب نمودم، زيرا که هرگز سفر مصر در خاطرم نبود که به مصر بروم و چون سفر مصر پيش آمد يقين دانستم
[ صفحه 38]
که آن حضرت به علم الهي که نزد اوست از اين حال مطلع گشته که من از سفر فارس که خود تصميم گرفته بودم باز خواهم ماند و سفر مصر که هرگز در خاطرم نبود براي من پيش خواهد آمد.
[ صفحه 39]
از فقر و تنگدستي چيزي به حضرت نگفتم
شخصي به حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام نامه نوشت و پرسيد: نماز خواندن، با کلاهي که از حرير خالص باشد يا به صورت مخمل باشد، جايز است؟ حضرت در پاسخ نوشت: نماز خواندن با لباس حرير خالص جايز نيست.
ابوهاشم جعفري روايت ميکند که من به تشويش و قيد خليفه گرفتار بودم و اجازه نميداد که من از دروازه شهر بيرون روم و به اين دليل بسيار غمگين بودم. نامهاي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام نوشتم و از قيد و حبس شکايت نمودم و خواستم که از تنگي معاش و روزگار تنگدستي هم در آن نامه بنويسم ولي خجالت کشيدم و به همان شکايت اول اکتفا نمودم و از تنگدستي چيزي ننوشتم. هنگامي که نامهي من به آن سرور رسيد، جواب آن را نوشت که در منزل خود نماز ظهر را ادا کن و آزادي خود را از حقتعالي مسئلت نماي.
من به فرمودهي آن حضرت در منزل خود نماز ظهر را خواندم و از حق سبحانه و تعالي خلاصي خود را خواستم. بعد از ساعتي خادم آن حضرت آمد و صد دينار براي من آورد و گفت: مولاي من جهت توسعهي معاش تو اين صد دينار طلا را فرستاده
[ صفحه 40]
و نامهاي به من داد که اگر تو حاجتي داشتي اظهار کن و خجالت نکش که آن چه طلب نمايي انشاءالله تعالي خواستهات برآورده خواهد شد.
[ صفحه 41]
استر سرکش از حضرت اطاعت ميکند
امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: کسي که مشتاق خوبيهاي اخلاقي است، از آن چه بيهوده و نادرست است، پرهيز ميکند.
احمد بن حارث قزويني روايت ميکند که مستعين عباسي در هنگام خلافتش ميرآخوري اسبانش را به پدر من داده بود. پدرم ميگفت: که استري به عنوان هديه براي مستعين آوردند که در بزرگي و خوش راهي و توازن اندامش، کسي مانند آن نديده بود. اما کسي نميتوانست لجام بر سر او بزند و کسي قدرت نداشت که زين بر پشتش بگذارد و هيچ مهتر و صاحب قدرتي نماند که اين امر را امتحان کند و سر و سينه و يا دست و پا از دست ندهد.
روزي نديمي به مستعين گفت: تو با امام حسن عسکري عليهالسلام دشمني داري و عجيب است که به او دستور نميدهي تا اين استر را زين کند يا کشته ميشود و تو از واهمه و ترس او خلاص ميشوي. يا آن را زين ميکند و سوار ميشود و تو از غم زين کردن استر خلاص ميشوي.
مستعين از اين سخن خوشش آمد و کسي را به دنبال آن حضرت فرستاد. احمد گويد: چون آن حضرت تشريف آورد، مستعين استر را طلبيد و من آن روز همراه او بودم. استر را به صحن خانه کشيدند و مستعين متوجه حضرت شد و عرض
[ صفحه 42]
کرد که آيا کسي ميتواند که اين استر را لجام کند و زين بر پشتش گذارد. هر کس اين گمان را دارد، ميتواند خود را امتحان کند. يا ابامحمد! توقع دارم که اين استر را لجام کني و زين بر پشتش گذاري. حضرت به پدرم اشاره فرمود. مستعين گفت: همه خود را آزمودهاند. مگر تو خود اين کار را بکني.
امام عليهالسلام پيش رفت و چون دست مبارکش را بر پيشاني استر کشيد، حيوان سرش را پايين انداخت و حرکت نکرد تا حضرت لجام در سرش زد. مستعين گفت: اکنون بايد سوار شوي. آن حضرت سوار شود و در صحن خانه به آرامي و آهستگي راه رفت، پس پايين آمده و در جاي خود نشست.
مستعين گفت: استر به اين خوبي ديدهاي؟ حضرت فرمود: استري بهتر از اين نيست. مستعين گفت: اين استر را به جهت سواري به شما ميدهم. امام عليهالسلام به پدرم اشاره فرمود که استر را به خانه ببر. پس استر را به خانه آن حضرت برديم و در آن خانه با هيچ يک از غلامان و کساني که در آن خانه بودند، براي لجام کردن و زين گذاشتن سرکشي نکرد.
[ صفحه 43]
هديهي اسب به علي بن زيد
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: موقوفات بايد مطابق نظر وقفکنندگان به مصرف برسند (و مورد استفاده قرار گيرند).
علي بن زيد روايت ميکند که من اسب خيلي خوبي داشتم که در سرعت؛ بادي به گرد پاي او نميرسيد و مرغ هوا نميتوانست با او همراه شود. روزي به ملازمت حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام رسيدم. از من پرسيد آن اسب نامي و مرکب گرامي که داشتي حالش چطور است؟ گفتم: اکنون صحيح و سالم بر در منزل حضرت ايستاده است. فرمود: قبل از آن که آب بياشامد او را بفروش و اسب ديگري بخر. چون از مجلس بيرون آمدم، بينهايت از اين سخن متفکر بودم، زيرا آن اسب را خيلي دوست داشتم.
وقتي با برادرم در مورد فروش اسب مشورت کردم برادرم گفت: دليل سخن ابومحمد عليهالسلام را در اين مورد نميدانم. در آخر همان روز شخصي که آن اسب را تيمار ميکرد به نزد من آمد و خبر مرگ آن اسب را به من داد. بينهايت متأثر شدم. روز ديگر به حضور آن حضرت مشرف شدم. در راه با خود ميگفتم: اي کاش اسبي در عوض آن مرکب داشتم. اکنون آن مرکب تيزپا به
[ صفحه 44]
ديار عدم رفت و من بدون مرکب متحير ماندهام.
چون به مجلس شريف آن حضرت رفتم و نگاه مبارکش به من افتاد، فرمود: عوض آن مرکب؛ اسبي به تو ميدهم که غمگين نباشي. پس به غلام خود فرمود که فلان اسب که جهت سواري خود تربيت نموده بودم، به علي بن زيد بده. پس فرمود: يا علي! اين اسب از اسب تو بهتر خواهد بود و عمرش درازتر از آن است.
[ صفحه 45]
شيطان بر اولياي خدا تسلط ندارد
ابوغانم خدمتگزار حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام ميگويد: براي امام حسن عسکري عليهالسلام پسري متولد شد. نامش را محمد نهاد و روز سوم او را به يارانش نشان داد و فرمود: اين پسر صاحب اختيار شما پس از من و جانشين من بر شما است و اين همان قيامکنندهاي است که در انتظارش گردنها به سويش کشيده ميشود و هر گاه زمين از جور و ستم پر گردد، قيام ميکند و آن را از عدل و داد آکنده ميسازد.
محمد بن احمد اقرع روايت ميکند که روزي نامهاي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام نوشتم و از آن حضرت سؤال کردم که آيا امام محتلم ميشود يا نه؟ وقتي که نامه را فرستادم، از خاطرم گذشت که ظاهرا امام محتلم نميشود، زيرا که اين حالت از وسوسههاي شيطاني است و حقتعالي اولياي خود را از تصرف شيطان محفوظ ميدارد.
جواب نامه آمد که ائمه هدايت پناه راه يقين هم در خواب حالشان متغير ميشود ولي حقتعالي آنها را از وسوسه شيطان محفوظ ميدارد. همان طور که بعد فکر کردي و تصور نمودي که گروه شياطين نميتوانند بر خلفاي رب العالمين و اوصياي سيدالمرسلين تسلط داشته باشند. الحمد لله رب العالمين.
[ صفحه 46]
دعاي حضرت در حق يکي از ياران
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: نشانههاي مؤمن پنج چيز است. پنجاه و يک رکعت نماز (واجب و مستحب در شبانه روز) زيارت اربعين و انگشتر در دست راست کردن و جبين را بر خاک گذاشتن و بسم الله الرحمن الرحيم را بلند گفتن.
عيسي بن مسيح روايت ميکند که وقتي من محبوس بودم، روزي حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام به آن موضع تشريف آوردند و خواستهي من شناخت آن حضرت بود. ساعتي جهت تسلي خاطر من نشست و فرمود: مدت عمر تو به شصت و پنج سال و يک ماه و ده روز رسيده است. من دعاهايي به همراه داشتم که پدرم بر پشت آن، تاريخ تولد مرا نوشته بود. چون به آن تاريخ نگاه کردم، بيزياد و کم با گفتهي حضرت يکي بود. سپس فرمود: الهي به عيسي بن مسيح فرزندي کرامت فرما تا او را در رسيدن به آرزو ياري و در حضور اجل ياوري نمايد و زبان معجز بيانش به اين کلام گويا گرديد.
من کان و عضد يدرک ضلامة ان الذليل الذي ليست له عضد. يعني هر کسي فرزندي دارد، او را درمييابد بعد از رحلت و سبب آمرزش خطاها و گناهان ميشود و به تحقيق که ذليل و
[ صفحه 47]
خوار ميشود آن کسي که بعد از خود خلفي نداشته باشد و فرمود: به خداي سوگند که زود باشد که حقتعالي به من خلفي کرامت فرمايد که در عدل و احسان به روي خلق بگشايد و دنيا را از عدالت پر سازد و اهل عدوان و فسوق را از روي زمين براندازد.
[ صفحه 48]
درندگان در برابر حضرت خاضع و خاشعند
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: شما را سفارش ميکنم به تقوي داشتن از خدا و پارسايي در دينتان و کار و کوشش به خاطر خدا و راستگويي و برگرداندن امانت به کسي که به شما امانتي سپرده است، خواه نيکوکار باشد و يا بدکار و طول دادن سجده و حسن همسايگي، زيرا جدم محمد بن عبدالله صلي الله عليه وآله و سلم براي اينها آمده است.
روايت شده است که يکي از خلفاي عباسي در سرمن راي برکهي بزرگي داشت که هميشه پر از درندگان بود و هر گاه قصد کشتن کسي را داشت، او را در آن برکه ميانداخت و در يک چشم برهم زدني درندگان او را دريده و ميخوردند. روزي از شدت دشمني که با حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام داشت، آن حضرت را در آن برکه انداخت. صبح روز بعد، ديدند که حضرت سالم آن جا ايستاده و نماز ميخواند و همهي درندگان دور آن حضرت در کمال خضوع و خشوع ايستادهاند.
[ صفحه 49]
در آرزوي داشتن فرزند
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: عبادت به زيادي روزه و نماز نيست، عبادت به کثرت تفکر در امر الهي است.
ابوالفرات روايت ميکند که روزگاري در آرزوي داشتن فرزند ميسوختم و از خداي تعالي آرزوي رسيدن به اين خواسته را داشتم. روزي حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام را در راهي ديدم. گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم ميتواني دعا کني که حقتعالي فرزندي به من بدهد؟
فرمود: بلي گفتم: يک پسر؟ فرمود: پسر نخواهد بود و از کنار من گذشت و چون مدت کمي گذشت، حق تعالي دختري به من کرامت فرمود.
[ صفحه 50]سخن گفتن حضرت به تمام زبانها
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: آن کس که از روي مردم خجالت نميکشد، از خداوند نيز شرم نخواهد داشت.
ابوحمزه از نصر خادم روايت ميکند که گفت: من بارها ديده بودم که حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام با مردم هند به زبان هندي، با ترکان به زبان ترکي و با فارسيان به زبان فارسي سخن ميگفت و هر کس از هر ديار غريب و با هر زبان عجيبي که به اين جا ميآمد، آن حضرت به زبان او سخن ميگفت. من از مشاهدهي آن بسيار تعجب ميکردم چون ميدانستم که آن حضرت غير از مردم عرب با کسي آشنايي نداشت و غير از زبان عربي نشنيده بود.
بر سر راهي نشسته بودم و در اين باره فکر ميکردم که ناگهان آن حضرت را ديدم که به طرف من ميآيد، وقتي به من رسيد فرمود: حق سبحانه و تعالي حجت خود را بر خلقش آشکار و کرامات اولياء خود را بر ايشان روشن ميگرداند و به اولاد رسول خود معرفت هر چيزي از حوادث زمان و دانستن هر زبان را داده است. علم آن چه بوده و آن چه خواهد بود، در دل ايشان نهاده است تا فرقي ميان حجت و امام و رعيت باشد.
[ صفحه 51]
خوشحالي و سرور از مشاهدهي جمال حضرت
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: تمام ناپاکيها و گناهان در خانهاي جمع شده و کليد آن دروغگويي است. يعني با دروغگويي، آدمي به تمام معاصي آلوده ميشود.
محمد بن عبدالعزيز بلخي روايت ميکند که يک روز صبح در خيابان قمربن عبدالله نشسته بودم که ناگاه حضرت را ديدم که از منزل خود بيرون آمده و قصد رفتن به دارالأماره را دارد. از شدت شوقي که از ديدن آن حضرت داشتم و بسياري خوشحالي و سروري که از مشاهده جمال با کمال آن سرورم به من دست داد، به خاطرم رسيد که با صداي بلند مردم را صدا کنم و بگويم، اي مردم اين شخص که ميبينيد حجت الهي است و شناختن او بر همهي شما واجب است. او فرزند ارجمند حضرت رسالت پناهي است و اطاعت او بر عامه ي شما واجب و لازم است.
در اين فکر بودم که ممکن است با من خشونت کنند و مرا به قتل برسانند که حضرت ابومحمد عليهالسلام به من نزديک و متوجه من شد و با انگشت مبارک سبابه خود اشاره نمود و سکوت فرمود: دانستم که آن چه در خاطر من گذشته بود، موافق رضاي خاطر آن حضرت و مطابق رأي شريفش بوده است. پس صبر نمودم.
[ صفحه 52]
چون شب شد، آن حضرت را در خواب ديدم که به من فرمود: يابن العزيز آن چه موافق اين زمان است کتمان است و هر چه خلاف اين باشد موجب قتل و حرمان است.
[ صفحه 53]
در زندان با امام روزه ميگرفتم
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: به خدا سوگند هر آينه براي مهدي عليهالسلام غيبتي واقع خواهد شد که در آن غيبت نجات نخواهند يافت مگر آنان که خداوند ايشان را بر قول به امامت حضرت مهدي عليهالسلام ثابت دارد و او را بر دعاي فرج حضرت موفق فرمايد.
ابوهاشم جعفري روايت ميکند که وقتي در خانهاي با امام حسن عسکري عليهالسلام محبوس بودم، آن حضرت روزهدار بود. هنگام افطار، خادم آن حضرت طعامي حاضر ميکرد و من نيز با آن حضرت طعام ميخوردم و با آن حضرت روزه ميگرفتم. روزي از شدت گرسنگي و غلبه تشنگي ضعف به من دست داد. از نزد آن حضرت به اتاق ديگر رفتم و با تکهاي نان و مقداري آب افطار کردم و به کسي چيزي نگفتم.
بعد از آن به خدمت آن سرور آمدم و بر جاي خود نشستم. آن حضرت خادم را طلبيد و فرمود: براي ابوهاشم غذايي حاضر کن که او روزه ندارد. من از روي تعجب تبسمي کردم. حضرت فرمود: اي اباهاشم! براي چه خنديدي؟ اگر کسي ضعف داشته باشد، با خوردن تکهاي نان و مقداري آب که قوتي به او
[ صفحه 54]
نميرسد. قوت در نان و گوشت است.
پس خادم طعام حاضر کرد و من خوردم. در اثناي طعام خوردن از خاطرم گذشت که اگر دو روز روزه نگيرم، شايد قوت پيدا کنم. هنگامي که اين تصميم از خاطرم گذشت، حضرت فرمود: يا اباهاشم! به خاطر ضعفي که داري بايد که سه روز روزه نگيري تا بعد از آن قوتي بيابي.
[ صفحه 55]
اطلاع حضرت از خلاصي از زندان
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: خداوند متعال به اين عمل ارزنده (دعا براي فرج حضرت مهدي عليهالسلام) به فرشتگان مباهات ميکند.
هم چنين ابوهاشم روايت ميکند که روزي مشاهده کردم که غلامي خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد يا سيدي، طعام حاضر کردهام که شب به آن افطار فرمايي. حضرت فرمود: اکنون طعام را حاضر کن. غلام طعام آورد و حضار همه غذا ميخوردند. من در فکر بودم که در حبس هستيم و غذاي ديگري نيست که حضرت به آن افطار نمايد.
در آن هنگام حضرت فرمود: اي اباهاشم! شام جاي ديگري افطار خواهم کرد. من از اين سخن امام بيشتر تعجب کردم و با خود گفتم که غير از اين خانهاي که ما در آن زنداني هستيم، کجا ميتوانيم برويم که آن حضرت افطار کند. به فرمان الهي و معجزه اولاد حضرت رسالت پناهي، هنگام عصر آز آن زندان آزاد شديم و من دانستم که آن حضرت از آزاد شدن اطلاع داشت.
[ صفحه 56]
چرا زنان از ارث يک سهم ميگيرند؟
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: دانشمندان شيعه مرزبانان اسلامند، هر کس از شيعيان که عهدهدار اين وظيفه شود، فضيلتش بيشتر از کسي است که با روميان ميجنگد. چون اين فرد از مرزهاي اعتقادي دوستان ما پاس ميدارد.
هم چنين ابوهاشم روايت ميکند که در مجلس امام حسن عسکري عليهالسلام بودم که ابومحمد جهفکي از آن حضرت سؤال نمود که سبب چيست که زنان از ميراث يک سهم ميگيرند و مردان دو سهم؟ حضرت فرمود: بنابر آن که بر زبان جهاد واجب نيست و هم چنين دادن نفقه بر زنان واجب نيست. به طوري که حتي خوراک ايشان بر عهده مردان است. جهاد بر مردان لازم است و خرج آن مانند، مرکب و اسلحه و علف و امثال اين بر آنها واجب و لازم است. در آن لحظه به خاطرم رسيد که ابولعوجا از حضرت ابي عبدالله عليهالسلام پرسيد. حضرت پاسخ داد از هر کدام از ما سؤال کنيد، جواب ما يکي است. اول ما نسبت به آخر ما شرفي نيست و آخر ما در حکم نسبت به اول تفوقي نيست. حکم ما و علم ما با اميرالمؤمنين علي عليهالسلام مساوي است و با رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم برابر مي باشد، جز اين که منزلت و مقام آن حضرت از همه بيشتر است و مرتبهي نبوت حضرت رسالت از همه رفيعتر بود.
[ صفحه 57]
سؤال از حضرت از مضمون آيهاي از قرآن
حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام فرمود: بيگمان هر کس از شما در دينش پارسايي ورزد و در سخنش راست گويد و امانت را باز گرداند و با مردم خوشخويي پيشه کند، گفته ميشود: «چنين کسي شيعه است» و اين مرا شاد ميگرداند.
ابوهاشم روايت ميکند که روزي از حضرت امام حسن عسکري عليهالسلام از مضمون اين آيه سوال نمودم، ثم اورثنا الکتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم نفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات. حضرت فرمود که جميع طبقات مردم از آل محمد صلي الله عليه وآله وسلم ظالم نفس آن کسي است که امام زمان خود را نمي شناسد و به حقيقت خود اعتراف ندارد و مقتصد آن کسي است که به ائمهي دين و هدايت کنندگان راه يقين اعتراف دارد و از اوامر و نواهي ايشان پيروي مينمايد و سابق بالخيرات امام است که شريعت غرا و ملت بيضا را تقويت ميکند و مردم را از فريب اهل گمراهي و تهمت نادانان مصون و محفوظ ميدارد.
من بعد از شنيدن اين سخنان، فکر کردم که سبحان الله، حقتعالي چقدر عظمت شأن و رفعت مقام به آلمحمد صلي الله عليه وآله وسلم کرامت فرموده است و از اين فکر گريه کردم. پس آن حضرت به من نگاه کرده و فرمود: شأن ايشان نزد حقتعالي بيشتر از آن
[ صفحه 58]
است که اکنون ا