یادش بخیر اون قدیما
یادش به خیر اون قدیما ، با ماهای رمضونــــش
افطاریاش و سحراش ، ومردمــای مهـربونـــــش
وقت سحر تو کوچـــه ها ، چلیک زنـای باصفــــا
تَق تَق تَتَق تَق تق تتق ، وقت سحـــــرشده به پـا
مادرخونه پا می شد ، فانــوسه راروشنا می کرد
می ذاشت به پشت پنجره ، زیرلبش دعا می کرد
سفره بی ریـا می شد ، پهن توی ایــون خونــــه
سمــاورای زغـــــالی ، و آبســـرد تــوی کــــوزه
نه برق داشتیــم نه کولر، نه گازو نه اجـــاق فـر
خرما و ماست و قروتـی ، سفـرهای بی قِـرُّ وفِـرّ
نونای دست پخت نه نه، که ترمی کـرد برای بابا
بویش می پیچیدهمه جا، می خوردیم باچه اشتها
آبگوشتـایِ زیـــرآتشی، با نونــای خشک نـه نـه
چه لذتی داشت خوردنش ، هم قروتی هم اشکنه
تو ایونـای کاهگلـــی ، دمِ افطــار آب می زدیــــم
بوی کاهگل تــوی فضا ،گویی که گلاب می زدیم
قالیچه و گلیما رو، پهن می کردیم با خوشحــالی
مامینشستیم رو گلیـم ، بابا می نشست روی قالی
وقتی اذون کبلایی ، به گــوش مردم می رسیــــد
گویی صدای فرشته ای، ازآسمــونا می رسیـــــد
این آخــرا رادیـــــــویِ ،ا خـــوی رمضــونعلــــی
قرآن می خـواند و ربّنـا ، سحـرا دعـای سحــری
بعد بسم الله و دعا ،افطــار می کردیـــم با خرمــا
چه لذتی داشت خوردنِ ،سرشیـــروماست وپنیرا
لذت اون سالا فقــط ، نبــــود تـو یِ خـوردنیـاش
بالاتـر از اینــا بـــودن ، اخـــلاق خوب مردمـاش
اعتقـــادات محکـــم و ، و عبادتهــــای بی ریـــا
کنار یکدیگــــر بودن ، هم در غـــم و هــم شادیا
خـــوردن روزی حــلال ،حمد و تشـکــر از خــدا
مروّت و مردانــــگی ، رابطــه بــا همسـایـــه ها
خاطره هاشون مونده و یادآوریش خیلــی سخته
خـدا بیــامـــرزدشان ، از اونــا هر کسـی رفتـــه
راجـی ننال از تشنگی همــــراه شو با عاشقــان
یادی بکن در تشنــــگی ، از ســــــرور آزادگان
هر کس دراین ماه خدا، با عشق می گیرد صیام
ازشهد این خوان کرم ، او می شود شیرین کـام
محمد رجب زاده «راجی»
خاطراتی از ماههای رمضان دوران و نوجوانی در روستای دلاکوک