دلم قرار نمى گيرد از فغان بى تو
سپندوار ز کف دادهام عنان بى تو
ز تلخ کامى دوران نشد دلم فارغ
ز جام عشق لبى تَر نکرد، جان بى تو
چو آسمان مه آلودهام ز تنگ دلى
پر است سينهام از اندوه گران بى تو
نسيم صبح نمى آورد ترانه شـــوق
سر بهار ندارند بلبلان بى تـــــــو
لب از حکايت شبهاى تار مى بندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان بى تو
چو شمع کشته ندارم شرارهاى به زبان
نمى زند سخنم آتشى به جان بى تـــو
ز بى دلى و خموشى چو نقش تصويرم
نمى گشايدم از بى خودى زبان بى تو
عقيق سرد به زير زبان تشنه نهـــــــم
چو يادم آيد از آن شکرين دهان بى تو
گزارش غم دل را مگر کنم چو " امين"
جدا ز خلق به محراب جمکران بى تو
دل را ز بيخودى سر از خود رميدن است
جان را هواى ز قفس تن پريـــدن است
از بيم مرگ نيست که سر دادهام فغــان
بانگ جرس به شوق به منزل رسيدن است
دستم نمى رسد که دل از سينه بر کنـــم
بارى علاج شکر گريبان دريــــدن است
شامم سيه ترست ز گيســـــوى سرکشت
خورشيد من بر آى که وقت دميدن است
سوى تو اى خلاصه گلزار زندگـــــــى
مرغ نگه در آرزوى پر کشيـــــدن است
بگرفته آب و رنگ ز فيض حضــــــور تو
هر گل در اين چمن که سزاوار ديدن است
با اهل درد شرح غم خود نمى کنـــــــم
تقدير غصه دل من ناشنيـــــــــدن است
آن را که لب به دام هوس گشت آشنـــــا
روزى " امين" (1) سزا لب حسرت گزيدن است