الميزان و قصص پيامبران

از نگاه علامه طباطبايى در تفسير الميزان قصه هاى قرآن حاوى حوادثى از گذشته است كه ذكر آنها مى ‏تواند وسيله هدايت انسان باشد . به همين روى بسا قسمت هاى يك قصه در مواضع مختلف قرآن پراكنده شده است . روش علامه در بيان داستانهاى قرآن چنين است كه آيات پراكنده مربوط را گردآورى مى ‏كند و صورت كامل آنها را ارايه می نمايد . نيز چنانچه در روايات اطلاعاتى درباره داستانها آمده باشد و با قرآن و عقل و طبع سليم مخالفتى نداشته باشد، نقل آنها را بى ‏اشكال مى ‏شمارد . البته يادآور مى ‏شود كه اين اخبار آحادند و جز در اح
بازدید : 2448
زمان تقریبی مطالعه : 27 دقیقه
تاریخ : 18 اردیبهشت 1398
الميزان و قصص پيامبران

 

 

1) مقدمه

پيش از ورود در اصل بحث، بايد به اين نكته توجه كنيم كه از منظر الميزان، نگاه قرآن به داستان اعم از داستان پيامبران يا ديگران نگاه تفصيلى نيست . از اين رو به هنگام نقل سرگذشت پيشينيان و داستان جوامع و اقوام گذشته، آنچه مايه هدايت انسان و لازمه پند پذيرى اوست ذكر می شود، و از بسيارى امور كم اهميت كه هيچ تاثيرى در رشد و تعالى انسان ندارد، صرف نظر مى ‏شود .
علامه طباطبايى خود درباره اين اصل قرآنى، كه برخاسته از حكمت لايزال الهى است، چنين می فرمايد:
«روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه  ها را مى ‏سرايد، بر اين است كه به گزيده ها و نكات برجسته و مهمى از آنها كه در ايفاى غرض مؤثر است، اكتفا می كند . بر اين اساس به امور خرد داستان نمی پردازد و از اول تا آخر داستان را حكايت نمی كند; نيز اوضاع و احوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده، ذكر نمی نمايد .
جهتش هم خيلى روشن است; چون قرآن كريم، كتاب تاريخ و داستان سرايى نيست، بلكه كتاب هدايت است . اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستان هاى آمده در كلام خدا درك می كند .
مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان می كند . . . در اين داستان ذكر نشده است كه اسامى آنان چه بوده؟ و پسران چه كسى و از چه فاميلى بوده اند؟ چگونه تربيت و نشو و نمايافته بودند؟ چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند؟ در جامعه چه موقعيتى داشتند؟ در چه روزى قيام نموده و از مردم كناره جستند؟ اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بود؟ اسم آن شهر چه بوده؟ مردم آن شهر از چه قومى بوده اند؟ اسم آن سگ كه همراهى ايشان اختيار كرده چه بوده است؟ آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله؟ چه رنگى داشته است؟ در حالى كه روايات با كمال خردبينى، از آنها و نيز ساير امورى كه در غرض خداى تعالى يعنى هدايت بشر هيچ مدخليتى ندارد، سخن گفته اند» [1].
همچنين در بحث مفصلى در اين زمينه می فرمايد:
«قرآن اصلا كتاب تاريخ نيست و منظورش از نقل داستان هاى خود، قصه سرايى مانند كتب تاريخ و بيان تاريخ و سرگذشت نيست; بلكه كلامى است الهى كه در قالب وحى ريخته شده و منظور آن هدايت خلق به سوى رضوان خدا و راههاى سلامت است .
به همين جهت هيچ قصه اى را با تمام جزئيات آن نقل نكرده و از هر داستان تنها آن نكاتى را نقل می كند كه مايه عبرت و تامل و دقت است يا حكمت و موعظه اى را می آموزاند و يا سودى ديگر از اين قبيل دارد . همچنان كه در داستان طالوت و جالوت، اين معنا كاملا به چشم می خورد . در آغاز می فرمايد:
«الم تر الى الملاء من بنى اسرائيل‏» [بقره 246] آنگاه بقيه جزئيات را رها كرده و می فرمايد: «و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا . . .» [بقره 247]. باز بقيه مطالب را مسكوت گذاشته می فرمايد: «و قال لهم نبيهم ان آية ملكه . . .» [بقره 248] ; آنگاه می فرمايد: «فلما فصل طالوت . . .» [بقره 249]، بعدا جزئيات مربوط به داود را رها نموده و می فرمايد: «و لما برزوا لجالوت . . .» [بقره 250].
كاملا پيداست كه اگر می خواست اين جمله ها را به يكديگر متصل كند، داستانى طولانى می شد .
اين نكته در تمامى داستانهايى كه در قرآن آمده، مشهود است و به يك يا دو داستان اختصاص ندارد، بلكه به طور كلى از هر داستان آن قسمت هاى برجسته اش را كه آموزنده حكمتى يا موعظه اى و يا سنت الهى جريان يافته در امتهاى گذشته است، نقل می كند . همچنان كه اين معنا را در داستان حضرت يوسف عليهم السلام تذكر داده و می فرمايد: «لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب‏» [يوسف 111]، [. . . از آنچه گفته آمد، به خوبى می توان به ديدگاه مؤلف فقيد الميزان درباره قصه هاى قرآنى پى برد . روش علامه در آيات قصص همان روش تفسير قرآن به قرآن است .
كه در ساير آيات معمول كرده است . علامه در پاره اى موارد براى شرح و توضيح يك داستان قرآنى به آيات ناظر بر آن داستان استناد می نمايد و آيات متعدد و پراكنده مربوط به آن راگردآورى كرده، از مجموع آنها قصه كاملى را ارايه می دهد [2].
به اعتقاد ايشان اصل قرآن كريم است، و تاريخ يا روايت اگر با آيات قرآن موافق بود، يا لااقل با نصوص قطعى قرآن مخالفتى نداشت، قابل اعتنا و استناد خواهد بود و در غير اين صورت هيچ گونه اعتبار و ارزشى نخواهد داشت [3].

 

2) قصص انبياء در الميزان

علامه طباطبايى با ديدگاه مذكور به بررسى و نقل داستانهاى مربوطبه سرگذشت پيامبران گذشته پرداخته اند و آنجا كه لازم بوده است، به نقد و رد پاره اى مطالب كتب عهدين يا روايات ضعيف برخى از كتابهاى حديثى اقدام كرده اند . اينك به شرح و بررسى اجمالى بخشى از مباحث مربوط به سرگذشت پيامبران در الميزان می پردازيم:

 

1- 2) حضرت يوسف عليه السلام

در بحث روايتى درباره داستان حضرت يوسف عليه السلام ، ضمن نقل روايتى از تفسير «الدرالمنثور» سيوطى، به نقل از مجاهد و عكرمه می نويسد:
«جواب روايت سيوطى اين است كه علاوه بر اين كه يوسف عليه السلام همان طور كه قبلا اثبات شد، پيامبرى داراى مقام عصمت الهى بوده و عصمت او را از هر لغزش و گناهى حفظ می كرد; به علاوه آن صفات بزرگى كه خداوند براى او ياد كرده و آن اخلاص و عبوديتى كه درباره اش اثبات كرده، جاى هيچ ترديدى باقى نمی گذارد كه او پاك دامن تر و بلندمرتبه تر از آن بوده كه امثال اين پليدى ها را به وى نسبت دهند; مگر غير از اين است كه خداوند درباره اش فرمود:
«او از بندگان مخلص ما بود؟» و «خود را به من و بندگى من اختصاص داد و من هم او را علم و حكمت دادم وتاويل احاديثش آموختم » .
نيز تصريح می كند كه او بنده اى صبور وشكور و پرهيزكار بود; به خدا خيانت نمی كرد; ظالم و جاهل نبود; از نيكوكاران بود; به حدى كه خداوند او را به پدر و جدش ملحق كرد .
آيا چنين مقاماتى رفيع و درجاتى عالى جز براى انسانى صاحب وجدان پاك و منزه در اركان ، صالح در اعمال، و مستقيم در احوال ميسر می شود؟ يوسف در روايات كسى است كه به سوى معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم هم می گيرد; آن هم معصيتى مثل زناى با زن شوهردار كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده می شود .
به كسى خيانت می كند كه مدتها بالاترين خدمتها و احسان را به او و آبروى او كرده . . . او نشانه هايى را يكى پس از ديگرى از طرف خدا می بيند; اما منصرف نمی شود و نداهايى را يكى پس از ديگرى می شنود; ولى باز حيا نمی كند و دست بر نمی دارد تا آنجا كه به سينه اش بزنند و اژدهايى كه بزرگ تر از آن تصور نشود ببيند و ناگزير پا به فرار بگذارد .
چنين كسى جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بردارند; نه اين كه علاوه بر انسان شمردنش او را بر اريكه نبوت و سالت بنشانند و خداوند او را امين بر وحى خود نمايد و كليد دين خود را به دست او بسپارد، و علم و حكمت خود را به او اختصاص دهد و به امثال ابراهيم خليل ملحق سازد .
از كسانى كه چنين جعلياتى را می پذيرند، هيچ بعيد نيست، كه به خاطر شمارى روايات مجهول، جد يوسف عليه السلام، يعنى حضرت ابراهيم عليه السلام و همسرش ساره را نيز متهم می كنند . آرى چنين كسانى باكى ندارند از اينكه نبيره ابراهيم، يعنى يوسف را درباره همسر عزيز مصر متهم سازند . . . اين روايات و نظايرش را حشويه[4]  و جبريه كه دينى جز دروغ بستن به خدا و انبيايش ندارند، جعل نموده و يا دنبالش را گرفته اند»[5] .
به اعتقاد ايشان پذيرش اين قبيل روايات كه به افسانه و خرافه شبيه تر است، عادت گروهى است كه در برابر هر حرفى كه اسم حديث و روايت داشته باشد، تسليم اند .
اينها آن چنان نسبت به حديث ركون و خضوع دارند كه حتى اگر بر خلاف صريح عقل و قرآن هم باشد می پذيرند و احترام می گذارند .
يهوديان وقتى اينها را ديدند، شمارى كفريات مخالف عقل و دين را به صورت روايات، در دهان آنان انداخته و به كلى حق و حقيقت را از يادشان برده، اذهانشان را از معارف حقيقى منصرف نمودند» [6].

 

2- 2) حضرت سليمان عليه السلام

همان گونه كه پيش از اين اشاره شد، علامه درباره سرگذشت پيامبران و اقوام گذشته به دو اصل اساسى اعتقاد دارد و در عمل نيز بدان پاى بند بوده است:
نخست اينكه يگانه مرجع قابل اعتماد در اين زمينه ها قرآن است و تاريخ و روايات در صورت مخالفت نداشتن با قرآن قابل قبول خواهند بود .
ديگر اينكه آيات متعدد و پراكنده مربوط به يك داستان را كنار هم قرار می دهد و از مجموع آنها يك قصه قرآنى می پردازد يكى از آشكارترين مظاهر اين ديدگاه را می توان در داستان حضرت سليمان عليه السلام مشاهده كرد . ايشان در تفسير آيات اواسط سوره نمل در بحثى تحت عنوان «گفتارى پيرامون داستان سليمان عليه السلام » به بررسى اين داستان در قرآن، عهد عتيق و روايات به طور جداگانه می پردازد و در ذيل عنوان «آنچه در قرآن از داستان او آمده » چنين می نويسد:
«در قرآن كريم از سرگذشت آن جناب جز مقدارى مختصر نيامده است . اما دقت در همان مختصر، آدمى را به همه داستانهاى او و مظاهر خصيت شريفش راهنمايى می كند» [7].
آنگاه آيات مربوط را ذيل هشت عنوان گردآورى كرده، می نويسد:
«و ما شرحى را مربوط به يك يك اين هشت قسمت در ذيل آيات آورده ايم » [8].
سرانجام پس از بررسى اين موضوع در عهدين و روايات به عنوان جمع‏بندى نهايى اين گونه به اظهار نظر می پردازد: «اخبارى كه در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هد هد و دنباله آن آمده، بيشترش مطالب عجيب و غريبى است كه حتى نظاير آن در اساطير و افسانه هاى خرافى كم تر ديده می شود .
مطالبى كه عقل سليم نمی تواند آن را بپذيرد و بلكه تاريخ قطعى هم آنها را تكذيب می كند و بيشتر آنها مبالغه هايى است كه از امثال كعب و وهب (يهودى الاصل) نقل شده است و اين قصه پردازان مبالعه را به جايى رسانده اند كه گفته اند:
سليمان پادشاه همه موجودات زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامى موجودات زنده روى زمين از انس و جن ، و وحشى و طير لشكريانش بودند و او در پاى تخت خود سيصد هزار كرسى نصب می كرد كه روى هر كرسى يك پيغمبر می نشست; بلكه هزاران پيمبر و صدها هزار نفر ازامراى انس و جن روى آنها می نشستند و می رفتند و مادر ملكه سبا از جن بوده و لذا پاهاى ملكه مانند پاى خران، سم دار بوده و به همين جهت با جامه بلند خود آن را از مردم می پوشاند، تا روزى كه دامن بالا زد تا وارد صرح شود، اين رازش فاش گرديد . در بيان شوكت اين ملكه مبالغه را به حدى رسانده اند كه گفته اند:
در قلمرو كشور او چهارصد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهى را چهارصد هزار نظامی بوده و وى سيصد وزير داشته است كه مملكتش را اداره می كردند و دوازده هزار سرلشكر داشته كه هر سرلشكرى دوازده هزار سرباز داشته است و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غيرقابل قبولى كه در توجيه آن هيچ راهى نداريم مگر آنكه بگوييم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم و اگر كسى بخواهد به آنها دست يابد، بايد به كتب جامع حديث چون «الدرالمنثور» و عرائس و بحار و نيز به تفاسير مطول مراجعه نمايد [9].
همچنين در بحث روايتى كه ذيل آيات سى تا چهل سوره ص آورده است، پس از نقل چند روايت درباره حضرت سليمان - كه از فرط زشتى، قلم را ياراى نقل آن نيست - چنين اظهار نظر می فرمايد:
«در داستان حضرت سليمان عليه السلام [در روايات ابن عباس به نقل از كعب الاحبار] امورى روايت كرده اند كه هر خردمندى بايد ساحت انبيا را از آن امور منزه بداند و حتى از نقل آنها درباره انبيا شرم كند . . . اين همه مطالب بی پايه را خائنان و جاعلان در روايات داخل كرده و نبايد به آنها اعتنا كرد و اگر خواننده علاقه مند به ديدن آن روايت است، همه اش در تفسير «الدرالمنثور» سيوطى نقل شده، بدانجا مراجعه نمايد «[10].

 

3- 2) حضرت يونس عليه السلام

علامه به جد به اين حقيقت اعتقاد دارد كه داستان هاى قرآن تماما براى هدايت مردم و پندپذيرى ايشان است .
از اين رو در نقل سرگذشت پيامبران و اقوام پيشين آن مقدارى كه در راه رسيدن به اين هدف و غرض نقش داشته است بيان گرديده و از ذكر بسيارى از جزئيات خوددارى شده است . تقريبا در داستان تمامى پيامبران كه در الميزان مورد بحث قرار گرفته است، در آغاز، عباراتى شبيه آنچه در پى می آيد به چشم می خورد: «قرآن كريم در سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده است » [11].
در داستان حضرت يونس هم پس از بيان اين حقيقت، به گردآورى و دسته بندى مجموع آياتى كه درباره آن حضرت نازل شده، می پردازد و سپس چنين نتيجه گيرى می كند: «خلاصه آنچه از مجموع آيات قرآنى استفاده می شود، با كمك قراين موجود در اطراف اين داستان اين است كه يونس عليه السلام يكى از پيامبران بود كه خدا وى را به سوى مردمى كه جمعيت بسيارى بوده اند، گسيل داشت .
آمارشان از صدهزار نفر تجاوز می كرد . آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيب، عكس ‏العملى نشان ندادند .
تا آن كه عذابى كه يونس عليه السلام با آن تهديدشان می كرد، فرا رسيد و يونس عليه السلام خودش از ميان قوم بيرون رفت . همين كه عذاب را با چشم خود ديدند، همگى به خدا ايمان آورده و توبه كردند .
خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان می ساخت، از ايشان برداشت . اما يونس عليه السلام وقتى خبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود از ايشان برداشته شده، گويا متوجه نشده بود كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده اند، لذا ديگر به سوى ايشان برنگشت و از آنان خشمگين و ناراحت بود . همچنان پيش رفت .
در نتيجه ظاهر حالش بسان كسى بود كه از خدا فرار می كند و به عنوان قهر كردن از اينكه چرا خدا او را نزد اين مردم خوار كرد، دور می شود و نيز در حالى می رفت كه گمان می كرد دست ما به او نمی رسد .
سوار كشتى پر از جمعيت شد و رفت . در بين راه نهنگى بر سر راه كشتى آمد . چاره اى نديدند جز اينكه يك نفر را نزد آن بيندازند تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتى به كنارى رود .
به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس در آمد . او را به دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتى نجات يافت . آنگاه خداى سبحان او را در شكم ماهى چند شبانه روز زنده نگه داشت و حفظ كرد .
يونس عليه السلام فهميد كه اين يك بلا و آزمايشى است كه خدا وى را بدان مبتلا كرد و اين مؤاخذه اى است از خدا در برابر رفتارى كه او با قوم خود كرد . لذا از همان تاريكى شكم ماهى فريادش بلند شد به اينكه:
«لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين» [انبياء 87].
خداى سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب [بياورد] و كنار دريا بيفكند . نهنگ چنين كرد . يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود .
خداى تعالى بوته كدويى بالاى سرش رويانيد تا بر او سايه بيفكند . همين كه حالش جا آمد و مثل اولش شد، خدا او را به سوى قومش فرستاد و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند .
در نتيجه با اينكه اجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد . رواياتى كه از طرق امامان اهل بيت عليهم السلام در تفسير اين آيات وارد شده، با اينكه بسيار زياد است و نيز بعضى از رواياتى كه از طرف اهل سنت آمده، هر دو در اين قسمت مشترك‏اند كه بيش از آنچه از آيات استفاده می شود، چيزى ندارند .
البته با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند . ما هم به همين جهت از نقل آنها صرف نظر كرديم و هم به اين دليل كه تك تك آن احاديث، خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است; نه در مثل مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است . علاوه بر اين، موضع آن روايات طورى است كه اگر به آنها مراجعه شود، ملاحظه خواهد شد كه نميتوان خصوصيات آنها را به وسيله آيات قرآنى تصحيح كرد . مطالبى دارد كه قابل تصحيح نيست » [12].
آنگاه علامه به نقل مفصل داستان حضرت يونس عليه السلام از ديدگاه اهل كتاب می پردازد و به نقد و بررسى آن در پرتو آيات قرآنى اقدام می كند و در پايان، در بحث روايتى، به نقل برخى روايات در اين زمينه و بررسى آن می پردازد كه به منظور پرهيز از تطويل بحث، از نقل آن خود دارى می نماييم [13].

 

4- 2) حضرت الياس عليه السلام

به اعتقاد علامه، تنها در دو سوره انعام و صافات درباره حضرت الياس سخن گفته شده است . از مجموع آيات چنين نتيجه گرفته می شود كه «آن جناب مردمى را كه بتى به نام «بعل‏» می پرستيدند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت می كرد .
عده اى از آن مردم به وى ايمان آوردند، و ايمان خود را [از هر شائبه شرك] خالص كردند و بقيه كه اكثريت قوم بودند، او را تكذيب نمودند و آن اكثريت براى عذاب احضار خواهند شد و در سوره انعام در آيه 85 آن جناب را همان گونه مدح كرده كه عموم انبياء عليهم السلام را مدح كرده است، و در سوره مورد بحث (صافات) علاوه بر آن، او را از مؤمنين و محسنين خوانده و به او سلام فرستاده است » [14].
آنگاه به بحث روايى درباره آن حضرت پرداخته چنين اظهار می دارد: «احاديثى كه درباره آن جناب در دست است، مانند رواياتى كه درباره داستانهاى ساير انبياء نقل شده، بسيار مختلف و نامناسب است .
نظير حديثى كه ابن مسعود روايت كرده است كه: الياس همان ادريس است . يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده كه فرمود: الياس همان خضر است . يا روايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته اند:
الياس هنوز زنده است و تا نفحه اول صور زنده خواهد بود و نيز از وهب نقل شده كه گفت: الياس از خدا خواست كه او را از شر قومش نجات دهد و خداى تعالى جنبنده اى به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد . الياس روى آن پريد و آن اسب او را برد .
پس خداى تعالى پر و بال، و نورانيتى به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت; در نتيجه مانند ملائكه شد و در شمار آنان درآمد .
باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت: . . . و احاديثى ديگر از اين قبيل كه سيوطى آنها را در تفسير «الدرالمنثور» در ذيل آيات اين داستان آورده است
در بعضى از احاديث ‏شيعه آمده كه امام فرمود: او زنده و جاودان است . وليكن اين روايات، هم ضعيف هستند و هم با ظاهر آيات اين قصه نمی سازند» [15].

 

5- 2) حضرت ايوب عليه السلام

علامه در تفسير آيات 41 تا 48 سوره ص در بحث «گفتارى در سرگذشت ايوب عليه السلام در چند فصل‏» درباره آن حضرت سخن گفته و در ذيل عنوان «داستان ايوب از نظر قرآن » چنين می فرمايد:
«در قرآن كريم از داستان آن جناب تنها آمده است كه خداى تعالى او را به بيمارى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود و سپس هم او را عافيتش داد و هم مثل فرزندانش را به وى برگردانيد و اين كار را به مقتضاى رحمت خود انجام داد; به اين منظور كه سرگذشت او مايه تذكر بندگان باشد [سوره انبياء، آيه 83 و 84 و سوره ص، آيه 41 و 44].
خداى تعالى ايوب عليه السلام را در زمره انبياء و از ذريه ابراهيم شمرده و او را به عالى ترين مرتبه ثنا گفته است و در سوره ص او را صابر، بهترين عبد و اواب خوانده است » [16].
پس از اين بحث قرآنى مختصرى به بررسى داستان حضرت ايوب عليه السلام از منظر روايات می پردازد و پس از نقل و بررسى چند روايت چنين نتيجه گيرى می كند:
«ابن عباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده و از وهب هم روايت شده كه همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده است و اين روايت ابتلاى ايوب را به نحوى بيان كرده است كه مايه نفرت طبع هركسى است و البته روايات ديگرى هم مؤيد اين روايات هست; ولى از سوى ديگر از ائمه اهل بيت عليهم السلام رواياتى رسيده كه اين معنا را با شديدترين لحن انكار می كند» [17].
در نهايت چنين نتيجه می گيرد كه به دليل مخالفت اين روايات با قرآن و روايات قطعى ديگر، نبايد بدانها اعتنا كرد و ساحت قدس پيامبران الهى را بايد از امورى كه باعث تنفر مردم و انزجار آنان می گردد، پاك نمود [18].

 

6- 2) حضرت خضر عليه السلام

علامه طباطبائى در مورد حضرت خضر می نويسيد: «در قرآن كريم درباره خضر غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى ذكر نشده مگر همين كه فرموده است:
«فوجدا عبدا من عباد نا آتيناه رحمة من عندنا و علمنا من لدنا علما» [كهف، 65].
از آنچه از روايات نبوى يا روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام در داستان خضر رسيده است، چنين برمی آيد كه آن جناب پيغمبرى بوده كه خدا به سوى قومش فرستاده بود و او مردم خود رابه سوى توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت می كرده و معجزه اش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمی نشست، مگر آنكه سبز می شد و بر هيچ زمين بى علفى نمی نشست، مگر آنكه سبز و خرم می گشت و اگر او را خضر ناميدند به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است » [19].
به اعتقاد ايشان حضرت خضر به طور قطع از پيامبران الهى است و ضمن رد اخبارى كه آن حضرت را يكى از دانشمندان معروف می خواند، می فرمايد:
«آيات نازله در داستان خضر و موسى عليهما السلام آشكار می سازد كه وى پيامبر بوده است و چطور می توان او را پيامبر ندانست . در حالى كه در آن آيات آمده كه بر او حكم نازل شده است » [20].
نيز در بعضى از روايات آمده است كه خضر يكى از انبياى معاصر موسى بوده است و در بعضى از روايات ديگر آمده است كه خدا خضر را طول عمر داده و تا امروز هم زنده است . بر اين مقدار از مطالب در باره خضر خرده ى نيست و قابل قبول است; زيرا عقل و يا دليل نقل قطعى برخلافش نيست » [21].
به اعتقاد ايشان گروهى درباره آن حضرت افسانه و خرافاتى نقل كرده اند كه هرگز قبول نيست و درباره شخصيت او در ميان مردم مطالب طولانى در تفاسير آمده و حكاياتى درباره اشخاصى كه او را ديده اند، نقل شده است . اين روايات برخى از اساطير قبل از اسلام و مطالب جعلى و دروغى را در بردارد [22].
در جايى ديگر می نويسد: «قصه ها و حكايات و همچنين روايات درباره حضرت خضر بسيار است وليكن هيچ خردمندى به آن اعتماد نمی كند . مانند اينكه در روايت «الدرالمنثور» از خصيف آمده است كه چهار نفر از انبياء تا كنون زنده اند .
دو نفر از آنها يعنى عيسى و ادريس در آسمان انند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زمين اند . خضر در دريا و الياس در خشكى است . . . و رواياتى ديگر از اين قبيل كه مشتمل بر داستانهاى كمياب است » [23].
از آنچه تا كنون درباره داستان پيامبران در الميزان به اجمال اشاره گرديد، تنها بخشى از ديدگاه مفسر نوآور و قرآن پژوه برجسته و ممتاز معاصر، علامه طباطبايى در اين زمينه است  بی ترديد بررسى همه جانبه اين موضوع و ذكر داستان همه پيامبرانى كه در الميزان درباره آنها بحث و بررسى شده است، در اين مقال نمی گنجد .
اينك به اختصار اسرائيليات كه به اعتقاد علامه در بسيارى از معارف دين و از جمله در داستان پيامبران بسيار به چشم می خورد، می پردازيم .

 

3) اسرائيليات از نگاه الميزان

اسرائيليات در اصل به رواياتى اطلاق می شود كه از منابع يهود نقل شده باشد; ولى دانشمندان در معناى اين واژه توسعه داده و آن را به رواياتى نيز كه از مآخذ مسيحى نقل شده باشد، اطلاق كرده اند و از باب تغليب مسيحيات را نيز شامل دانسته اند .
اين روايات به دانشمندان يهود و نصارى كه مسلمان شده بودند نظير كعب‏ الاحبار، وهب ‏بن منبه، تميم دارى و عبدالله بن سلام برمی گردد كه با تقرب به دربار خلفا توانستند انديشه هاى خرافى خويش را در بين مسلمانان انتشار دهند و برخى صحابه خوش نام مانند ابن عباس هم در شرح و توضيح داستانهاى قرآن، به اين اشخاص مراجعه می كردند و آنها كه فرصت را بسيار مغتنم می ديدند، انديشه هاى خرافى خويش را كه برگرفته از تورات و انجيل تحريف شده بود، به عنوان حقايق الهى به جامعه القاء می كردند .
علامه طباطبايى كه از معدود عالمان قرآن شناس و حديث پژوهى است كه با اين پديده شوم به شدت مقابله كرده است، بر اين باور است كه نفوذ اسرائيليات تا بدان پايه است كه كمتر مفسرى را می توان نشان داد كه در دام اين تلبيس شيطانى گرفتار نشده باشد و دليل آن را هم می توان اين گونه بيان داشت كه علاوه بر زيركى شيطنت آميز جاعلان حديث و هوشمندى آنها در جعل و نقل اسرائيليات ، خوش باورى و ساده انديشى گروهى از مفسران و محدثان نيز در رواج و شيوع آن بی تاثير نبوده است . زيرا آنها به دليل جامد فكرى و سطحى نگرى هر گونه حديثى را نقل كردند و بى چون و چرا پذيرفتند، بدون توجه به اين كه آن با صريح عقل و آيات محكم قرآنى مخالف است يانيست » [24].
به اعتقاد ايشان اخبارى كه به دست يهود در ميان اخبار ما جاى داده شد، چنان ماهرانه است كه از اخبار واقعى مسلمانان تمييز داده نمی شود» [25]. البته در موردى هم «هيچ نقاد با بصيرتى شك نمی كند در اين كه اين روايات از اسرائيلياتى است كه دست جاعلان حديث ، آن را در ميانه روايات ما وارد كرده است . براى اينكه با هيچ يك از موازين علمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد» [26].
در پايان اين بحث‏به نقل دو نمونه از نقادى اسرائيليات در الميزان كه با موضوع مقاله هم چندان بيگانه نيست، پرداخته مى شود:

 

1- 3) عصاى موسى عليه السلام

درباره حضرت موسى عليه السلام از جمله درباره عصاى آن حضرت به تفصيل در الميزان سخن گفته شده است . زيرا در روايات درباره اين عصا مطالب فراوانى نقل شده است كه به اعتقاد ايشان به هيچ وجه نمى تواند صحيح باشد .
از آن جمله مى نويسد: «در روايات عامه و خاصه آمده است كه عصاى حضرت موسى عليه السلام از درخت آس بهشتى بود . اين عصا در اختيار حضرت آدم قرار داشت و از او به شعيب و از شعيب به موسى رسيد .
از خصوصيات اين عصا آن بود كه در شب مى درخشيد و آن حضرت از آن در شب به عنوان چراغ استفاده می كرد و روزها هر جا كه محتاج به غذا می شد، آن را به زمين می كوبيد كه بلافاصله روزی اش از دل زمين بيرون مى آمد و هر وقت كه موسى با آن سخن می گفت به زبان آمده، با او گفتگو می كرد» .
البته بايد توجه داشت كه تا اين جاى روايت اگر از صحت سند بر خوردار باشد، محذور عقلى ندارد و قابل پذيرش خواهد بود .
اما محل ايراد ادامه روايت است كه علامه درباره چنين آورده است: «وقتى اژدها می شد، فاصله بين دو طرف فك آن دوازده ذراع و به روايتى چهل ذراع و به روايت ديگر هشتاد ذراع بود و وقتى روى دم خود مى نشست بلندی اش تا يك مايل می شد و در بعضى [روايات] ديگر آمده است كه وقتى دهن باز می كرد، يك لب خود را به زمين و لب ديگرش را بر بام قصر فرعون می گذاشت و در بعضى روايات آمده است كه وقتى بارگاه فرعون را بين دندانهايش جا داد، بر مردم حمله برد . مردم براى فرار از آن چنان ازدحامى كردند كه 25 هزار نفر زير دست و پا تلف شدند . جثه اش آن قدر بزرگ بود كه يك شهر را پر می كرد و در روايتى آمده است كه فرعون از ديدن آن چنان وحشت كرد كه جامه خود را آلوده ساخت و در بعضى از آن روايات آمده است كه ازآن به بعد تا وقتى كه زنده بود به مرض اسهال دچار بود و . . .» [27].
علامه پس از نقل مفصل اين روايات به نقد حكيمانه آن پرداخته، ضعف و سستى بسيارى از اين اوصاف عجيب و شگفت را روشن می سازد [28].

 

2- 3) هاروت و ماروت

در تفسير آيه 102 سوره بقره پس از بحث مفصل و ژرف پيرامون دو فرشته الهى كه قرآن آن دو را به نامهاى هاروت و ماروت معرفى كرده، پس از نقل احاديثى از تفسير «الدرالمنثور» سيوطى، كه مدعى صحت سند آن روايات است، می فرمايد: «بی ترديد اين يك داستان خرافى است كه براى فرشتگان خدا ساخته اند; در حالى كه قرآن به پاكى و طهارت آنها از شرك و معصيت تصريح كرده است .
آن هم چنين شرك و معصيت  شنيع، يعنى بت پرستى و قتل و زنا و شرب خمر كه در طى اين روايات به آنها نسبت داده شده است . علاوه بر اين، آيا مضحك نيست، ستاره زهره را زن بدكار و مسخ شده اى بپنداريم؟ ! با اين كه می دانيم از نظر آفرينش و خلقت پاك است و خداوند هم به آن قسم ياد كرده است و فرموده: «الجوار الكنس» [تكوير16] كه گفته اند: منظور ستارگان مريخ و مشترى و زهره و زحل و عطاردند .

خلاصه اين داستان و داستانى كه در روايت قبل ذكر شده، مطابق افسانه هايى است كه يهود درباره هاروت و ماروت می گويند، بی شباهت به خرافات يونانيان قديم درباره ستارگان و نجوم نيست .
از اينجا براى جويندگان دقيق روشن می شود كه اين گونه احاديث كه در آن لغزشهايى به پيغمبران خدا نسبت داده شده، به بافته هاى يهود (اسرائيليات) آميخته است و اين خود می رساند كه آنها در صدر اسلام نفوذ مرموز و عميقى در ميان محدثان داشته اند و انواع مطالبى را كه می خواسته اند، در احاديث آنان داخل كرده اند [29].
به اعتقاد علامه طباطبايى اگرچه اسرائيليات در بخشهاى وسيعى از معارف راه پيدا كرده است; ولى يكى از مهمترين قلمروهاى آن داستان پيامبران و سرگذشت امتها و اقوام پيشين است [30] و بيشتر اين روايات اسرائيلى به كعب الاحبار يهودى الاصل برمی گردد كه به هيچ وجه نبايد به آنها اعتنا كرد [31].

 

پی نوشت:

1- طباطبايى، سيد محمدحسين، چاپ بنياد علامه طباطبايى، چ 2، 1364 ش . الميزان، 13/493
2- على الاوسى، روش علامه طباطبايى در تفسير الميزان، ترجمه سيد حسين مير جليلى، سازمان تبليغات اسلامى، چ اول، 1370ص 197 .
3- همان، ص 241- 240
4- حشويه برخى از محدثين هستند كه حجيت عقل ضرورى را در قبال روايات باطل نموده و به هر روايت واحدى هر چند مخالف با برهان عقل باشد تمسك مى ‏جويند و با چنين رواياتى حتى معارف يقينى را اثبات مى ‏كنند.
5- همان 8/470 .
6- همان، 11/209
7- همان، 15/570
8- همان 15/1/51
9- همان، 15/574- 573
10- همان، 17/327
11- همان، 17/251
12- همان، 17/263- 262
13- همان، 17/268- 263
14- همان، 17/249
15- همان، 17/252- 251
16- همان، 17/324- 323
17- همان، 17/327
18- همان، 17/328- 327
19- همان، 13/597
20- همان، 13/598
21- همان، 13/574
22- همان، 13/574
23- همان، 13/600/599
24- پژوهش‏هاى قرآنى، ش 2، ص 163، نيز بنگريد: علی الاوسى، پيشين، ص 241 .
25- طباطبايى، پيشين، 12/165
26- همان، 14/103
27- همان، 8/310- 309
28- همان، 8/312
29- همان، 1/324
30- همان، 12/155
31- همان، 17/325
32- همان، 8/470

 

منابع: 

صحيفه مبين ، تابستان 1378 - شماره 19

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه