اوصاف علوي در نگاه مولوي
شاعران و نويسندگان پارسيگو، اغلب از سيره و زندگي حضرت امام علي( عليه السلام)الهام گرفتهاند و سرودهها و نوشتههاي خود را با شرح زندگي فردي، اجتماعي، اخلاقي و معنوي وي آراستهاند؛ از آن جمله مولانا جلال الدين رومي در كتاب گران قدر «مثنوي معنوي» به بعضي از ويژگيهاي آن بزرگوار اشاره كرده است كه در اينجا برخي از اشعار وي را درباره امام علي( عليه السلام)بررسي ميكنيم. *
كمال الدين حسيني خوارزمي، عارف قرن نهم در مقالهاي، در جلد اول كتاب «جواهر الاسرار و زواهر الانوار» ميگويد: «در تمام كتاب مثنوي با شرحش كلمات (حديث حقيقت) حضرت علي( عليه السلام)ميباشد».(1)
علامه محمد تقي جعفري1ميگويد: «اين عارف بزرگ تاريخ بشري، حقايق فراواني را در جهانبيني، خداشناسي و انسانشناسي در قالب شعر آورده است. اين شخصيت كمنظير در هر مورد از كتاب مثنوي وقتي امام علي( عليه السلام)را مطرح ميكند، گويي با يك نور ملكوتي روبهرو شده است. هيجانهاي عاشقانهاي از اعماق روحش سر برميكشد و در بينهايت فرو ميرود».(2)
تمامي صفات و سجاياي اخلاقي كه در يك انسان كامل متبلور ميشود، در امام علي( عليه السلام)وجود دارد. اين صفات از او شخصيتي بينظير ميسازد. مولوي به عنوان يك عارف، امام علي( عليه السلام)را الگوي كامل معناي عرفان ميداند و در مثنوي به صفات او ميپردازد. وي به شجاعت در عين مروت، مردانگي در عين جنگاوري، و دشمن ستيزي امام در عين حلم و شكيبايي و بزرگواري حضرت اشاره ميكند.
ارادت مولانا به امام علي( عليه السلام)را ميتوان در اين ابيات از دفتر اول مثنوي مشاهده كرد:
ترجمان هر چه ما را در دل است | دستگير هر كه پايش در گل است |
مرحبـــــــا يا مجتبي يا مرتضي | ان تَغِب جاءَ القَضاء ضاق الفضا |
انت مولي القوم مَنْ لا يَشتهي | قد رَدي كلاّ لَئن لَمْ يَنْتَه |
يعني خوش آمدي اي برگزيده و اي پسنديده! اگر غايب شوي، قضا ميرسد و فضا را تنگ ميسازد. تو مولاي قوم هستي. آن كس كه تو را نخواهد، اگر بازنايستد، محققاً هلاك خواهد شد.(3)
اينك برخي از اوصاف اميرمؤمنان( عليه السلام)را از منظر مولوي، بيان ميكنيم.
«امام علي( عليه السلام)، هم حليم است، در نهايت درجه حلم و هم شجاع است، در نهايت درجه شجاعت. اخلاق او آن چنان لطيف، رقيق و نازك است كه نسيم از لطافت اين اخلاق شرمسار است، و آن چنان شجاعت و روح مجاهدت در او قوي است كه سنگها، جمادات و فلزات در برابر آن آب ميشوند».(4)
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد | آب علمت خاك ما را پاك كرد |
من چو تيغم پر گهرهاي وصال | زنده گردانم نه كشته، در قتال |
خون نپوشد گوهر تيغ مرا | باد از جا كي برد ميغ مرا؟ |
كَه نِيَم، كوهم ز حلم و صبر و داد | كوه را كي در ربايد تند باد؟ |
«من تيغي از گوهرهاي وصال الهي هستم كه به جاي جان گرفتن در ميدان جنگ، انسانها را زنده ميكنم. من به غير از حق و براي حق تيغ نميكشم و هواي نفس نميتواند مرا از راه حق منحرف كند. من كاه نيستم كه باد، هواي نفس مرا از جا حركت دهد، بلكه در حلم و صبر و عدالت مانند كوه راسخ و استوار هستم».(5)
او به تيغ حلم، چندين حلق را | واخريد از تيغ چندين خلق را |
تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر | بل ز صد لشكر ظفر انگيزتر |
«امام( عليه السلام)با شمشير حلم خود، انسانهاي زيادي را از مرگ نجات داد؛ چون شمشير حلم آن حضرت از شمشير آهني تيزتر بود». مولوي از زبان امام ميگويد:
تيغ حلمم گردن خشمم زَدست | خشم حق بر من چو رحمت آمدست |
غرق نورم گر چه سقفم شد خراب | روضه گشتم، گر چه هستم بوتراب |
«شمشير حلم من گردن خشم و غضب مرا زده است و خشم خداوندي براي من عين رحمت است. من غرق نور تجلي خداوندي هستم؛ اگر چه ظاهر من فاني شدني است و بوتراب ناميده شدهام».(6)
مولوي با الهام از حديث نبوي «أنا مدينة العلم و عليٌّ بابُها»، ارادت خود را به امام علي( عليه السلام)اين چنين بيان ميكند:
چون تو بابي آن مدينه علم را | چون شعاعي آفتاب حلم را |
باز باش اي باب بر جوياي باب | تا رسد از تو قشور اندر لباب |
باز باش اي بابِ رحمت تا ابد | بارگاه ما لَهُ كُفواً احد |
«يا علي! چون تو دروازه علم هستي و مانند پرتو شعاع آفتاب حلم رسول الله، پس اي دروازه علم! باز باش، تا كساني كه در حكم اجسادند، با ارشاد و هدايت تو به عالم حقيقت واصل شوند. اي درِ بارگاه رحمت الهي! تا ابد باز باش، آن بارگاهي كه برايش كفو و نظيري نيست».(7)
مولانا از حضرت علي( عليه السلام)به عنوان انساني كامل و عقل كلّ ياد ميكند؛ انساني فوق انسانهاي ديگر، با كمالاتي كه خاص اولياء الله است. او امام علي( عليه السلام)را بازِ خوش شكارِ عرش الهي معرفي كرده است كه از رموز و اسرار خداوندي خبر دارد.
اي علي كه جمله عقل و ديدهاي | شمّهاي واگو از آنچه ديدهاي |
بازگو، دانم كه اين اسرار هوست | زانكه بيشمشير كشتن، كار اوست |
بازگو اي بازِ عرش خوش شكار | تا چه ديدي اين زمان از كردگار؟ |
چشم تو ادراك غيب آموخته | چشمهاي حاضران بردوخته |
آن يكي ماهي همي بيند عيان | و آن يكي تاريك ميبيند جهان |
و آن يكي سه ماه ميبيند به هم | اين سه كس بنشسته يك موضع نَعَم |
«اي علي! تو كه سراسر عقل و ديده هستي، شمّهاي (خلاصهاي) از آنچه ديده و دريافتهاي، براي من بازگو كن. براي من اسرار خداوندي بگو؛ زيرا بدون شمشير كشتن فقط كار خداوند است.
اي باز خوش شكار عرش الهي! بگو از كردگار چه ديدهاي؟ علي جان! تو آن انسان كامل و فاضل هستي كه چشمانت ادراك غيبي را آموخته است، اما چشمان انسانهاي ديگر كه در حال، حاضرند، از ادراك اسرار بسته و دوخته شده است؛ زيرا بدان حد كه تو ميبيني و درك ميكني، ديگران قادر به ادراك و انظار آن نيستند. اگر سه نفر را در نظر بگيريم كه در جاي مشخصي نشسته باشند، كسي كه نه قوّت بينايي دارد و نه چشم بصيرت، همه جا را تاريك ميبيند، اما كسي كه كمي بصيرت دارد، ماه محسوس را ميبيند، اما كسي كه هم قوّت باصرهاش و هم چشم بصيرتش كامل باشد، هم ماه محسوس را ميبيند و هم خورشيد را كه تحت الارض به ماه نور ميدهد».(8)
مولانا به شجاعت و دلاوري امام اشاره ميكند و او را شير حق، بازعنقا گير و شير ربّاني معرفي ميكند:
بازگو اي باز پرافروخته | با شه و با ساعدش آموخته |
بازگو اي باز عنقا گيرِ شاه | اي سپاه اشكن به خود، ني با سپاه |
امّت وحدي، يكي و صد هزار | بازگو، اي بنده بازت را شكار |
گفت پيغمبر، علي را كاي علي | شير حقي، پهلواني، پردلي |
ليك بر شيري مكن هم اعتميد | اندرآ در سايه نخل اميد |
اندرآ در سايه آن عاقلي | كش نتاند بُرد از ره ناقلي |
ظلّ او اندر زمين چون كوه قاف | روح او سيمرغ بس عالي طواف |
يا علي، از جمله طاعات راه | برگزين تو سايه خاص اله |
مولوي در اين ابيات، اشاره ميكند به وصيت پيامبر(ص)به علي( عليه السلام):
«يا علي! هر كس به طريقي به حق تعالي تقرب پيدا ميكند، تو به صحبت كردن با عاقل به حضرت حق تقرّب بجو...؛ زيرا وارث كاملي است كه حقيقتاً در مشرب محمدي ميباشد و سايه سعادت و ظلّ حمايتش چون كوه قاف اطراف عالم را ميگيرد و روح بزرگش در قاف قرب خداوندي پرواز كرده و عالي طواف ميباشد».(9)
اين شاعر عارف، در جاي ديگر ماجراي آب دهان انداختن پهلوان سپاه كفر (عمرو بن عبدود) بر روي مبارك مولا علي( عليه السلام)را نقل، و به پاكي نيت و خلوص امام در جنگ و كارزار اشاره ميكند:
از علي آموز اخلاص عمل | شيرحق را دان مطهّر از دغل |
در غزا بر پهلواني دست يافت | زود شمشيري برآورد و شتافت |
او خدو انداخت در روي علي | افتخار هر نبيّ و هر ولي |
آن خدو زد بر رخي كه روي ماه | سجده آرد پيش او در سجده گاه |
در زمان، انداخت شمشير آن علي | كرد او اندر غزايش كاهلي |
«اي انسانهايي كه ادعا ميكنيد پيرو علي( عليه السلام)هستيد، اخلاص در عمل و رفتار را از علي( عليه السلام)بياموزيد و آن مرد شريف و بزرگوار را از حيله و نيرنگ پاك بدانيد».(10)
گشت حيران آن مبارز زين عمل | وز نمودن عفو و رحمت بيمحل |
گفت: بر من تيغ تيز افراشتي | از چه افكندي، مرا بگذاشتي؟ |
آن چه ديدي بهتر از پيكار من؟ | تا شدي تو سُست در اشكار من |
آن چه ديدي كه چنين خشمت نشست؟ | تا چنان برقي نمود و باز جست |
راز بگشا اي عليّ مرتضي | اي پسِ سوء القضا حسن القضا |
«اي علي! راز اين عمل را براي من بازگو كن، كه پس از سوء القضا، برايم حسن القضا پيش آمد و پس از كفر و خصومت، برايم ايمان پديدار شد».
از تو بر من تافت، چون داري نهان | ميفشاني نور چون مه بيزبان |
ليك اگر در گفت آيد قرص ماه | شب رُوان را زودتر آرد به راه |
«از تو نوري بر من تابيده است. پس براي چه آن را پنهان ميكني؟ تو مانند ماه نورافشاني ميكني و ظلمت را بر طرف ميسازي و به قلوب نور ميدهي و كفر و ظلمت آنها را از دلهايشان پاك ميكني. اي علي! تو ماه فلك هدايتي. اگر به سخن درآيي و رهروان را هدايت كني، آنها زودتر راه را پيدا ميكنند و رهروان از تو قوت ميگيرند».(11)
گفت: من تيغ از پي حق ميزنم | بنده حقم، نه مأمور تنم |
شير حقم، نيستم شير هوا | فعل من بر دين من باشد گوا |
ما رميت اذ رميتم در حراب | من چو تيغم و آن زننده آفتاب |
سايهاي اَم، كدخدا اَم آفتاب | حاجبم من، نيستم او را حجاب |
بخل من لله، عطا لله و بس | جمله لله اَم، نيم من آنِ كس |
«من به خاطر خداوند و براي رضاي او شمشير ميزنم، بنده خداوند و شير اويم، نه شير هوا و هوس. كردار من، گواه ايمان من است. من و شمشير، وسيلهاي هستيم براي اجراي فرمان خداوند. شمشير زدن و تيراندازي، كار من و نتيجه عمل، از طرف خداوند است».(12)
گر بپرانيم تير آن ني زماست | ما كمان و تيراندازش خداست |
امام علي( عليه السلام)بنده خداست و جز عشق پروردگار يكتا، چيزي در دل ندارد و خشم و شهوت هرگز او را از «دوست» باز نميدارد:
باد خشم و باد شهوت، باد آز | برد او را كه نبود اهل نماز |
كوهم و هستيّ من بنياد اوست | ور شوم من كاه، بادم باد اوست |
جز به ياد او نجنبد ميل من | نيست جز عشق احد، سرخيل من |
«باد شهوت و آز براي اهل نماز و اهل حق هيچ اثري ندارد. من هرچه دارم، از خداوند است. اگر كوه باشم و اگر كاه باشم، باز هم از اوست. جز عشق خداوند در دلم عشقي نيست. من با عشق او زندگي ميكنم و با عشق او ميجنگم و با عشق او ميروم».
آن حضرت از زماني كه خود را شناخت، در صراط مستقيم حق قرار گرفت و لحظهاي در راهي كه پيش گرفته بود، ترديدي به خود راه نداد. ايمان او به حقانيت خويش و جهاد بيامان وي با باطل، همواره در وجود سراسر يقين آن حضرت متجلي بود و اين ايمان و يقين برتر، او را چنان كه رسول خدا(ص)فرمود:
عليٌ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ، مدار و ملاك حق قرار داده بود.(13)
تو ترازوي احد خو بودهاي | بل زبانه هر ترازو بودهاي |
«علي(ص)ترازوي منصف مطلق است و هر كس در آن ترازو به حسب طينت و فطرت خود، سبك و سنگين ميشود».(14)
روايت شده است: روزي پيامبر(ص)خبر شهادت علي( عليه السلام)را به او ميدهد. علي( عليه السلام)پس از آنكه قاتل خود را شناخت، فرمود:
«اُريدُ حياتَه و يُريدُ قَتلي؛ من ميخواهم او زنده بماند، اما او ميخواهد مرا بكشد».(15) مولوي در مثنوي به اين حادثه اشاره ميكند و در حالي كه از مردانگي و مروّت علي( عليه السلام)سخن به ميان ميآورد، عشق و علاقه امام( عليه السلام)به شهادت را، به طرز جالبي بيان ميكند:
من چنان مردم كه با خوني خويش | نوش لطف من نشد در قهر نيش |
گفت پيغامبر به گوش چاكرم | كه بُرَد روزي ز گردن اين سرم |
او همي گويد بكش پيشين مرا | تا نيايد از من اين منكر خطا |
من همي گويم كه مرگ من ز تُست | با قضا من چون توانم حيله جُست؟ |
او همي افتد به پيشم كاي كريم | مر مرا كن از براي حق دو نيم |
«مردانگي من تا آن حد است كه لطف و مهرباني من به قاتلم تغيير نكرده و به قهر و غضب تبديل نشد. زماني كه پيامبر به من فرمود: «روزي مرا به شهادت ميرساند»، او (ابن ملجم) دائماً به من ميگويد: مرا زودتر بكش، تا اين كار زشت از من سر نزند. ولي من به او ميگويم: مرگ من به دست توست و با قضا و قدر خداوندي نميتوان مقابله كرد.
شاعر، روحيه شهادت طلبي امام علي( عليه السلام)را با اين ابيات بيان ميكند:
دانه مردن مرا شيرين شده است | بل هم احياءٌ پي من آمده است |
انَّ في موتي حياتي يا فتي | كم اُفارق مَوطني حتي متي |
فُرقتي لو لَمْ تَكُن في ذا السكون | لم يَقُلْ اِنا اليه راجعون |
«مردن براي من شيرين و لذيذ است و آيه ) بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ...( در حق من نازل شده است و هيچ كس بر عالم احديت واصل نميشود، مگر به وسيله مرگ. و اگر مرگي در كار نبود، هيچ وقت از دنيا و ساكنينش جدا نميشدم، و گفته نميشد كه ما به سوي خداوند بر ميگرديم».(16)
موت را چون زندگي قابل شده | با هلاكت جان خود يك دل شده |
سيف و خنجر چون علي ريحان او | نرگس و نسرين عدوّ جان او |
ملاي رومي از زاويه ديگري به اين موضوع اشاره ميكند:
گفت دشمن را همي بينم به چشم | روز و شب بر وي ندارم هيچ خشم |
مرگ بيمرگي بود ما را حلال | برگ بيبرگي بود ما را نوال(17) |
ظاهرش مرگ و به باطن زندگي | ظاهرش ابتر، نهان پايندگي |
«من روز و شب قاتل خود را ميبينم و نسبت به او هيچ خشمي ندارم. مرگ ظاهري، براي ما بيبرگ شدن است و بيبرگ بودن، براي ما عين برگ و بهره است. و مرگ براي انسان مؤمن، ظاهراً قطع شدن از دنيا و تعلقات آن است، ليكن باطناً به پايندگي و بقاي ابدي منتهي ميشود».(18)
چون مرا سوي اجل عشق و هواست | نهي لا تُلقُوا بأيديكم مراست |
چون من عاشق مرگ هستم و به آن علاقه زيادي دارم، پس هر آيهاي كه معناي نهي داشته باشد، مخصوص من است.
مولوي به حديث منسوب به امام علي( عليه السلام)كه فرمود: «السيفُ و الخنَجَرُ عليّ النَّرجسِ...»، اشاره ميكند و ميگويد:
خنجر و شمشير شد ريحان من | مرگ من شد بزم و نرگستان من |
«خنجر و شمشير، ريحان من و مرگ براي من بزم و نرگستان شد؛ زيرا جانم؛ حيات را در مرگ به دست آورد».
در شجاعت شير ربّانيستي | در مروّت خود كه داند كيستي |
در مروّت ابر موسياي به تيه | كآمد از وي خوان نان بيشبيه |
«اين مردانگي و مروّت و انصاف علي( عليه السلام)است. ايشان در بستر مرگ به سر ميبرند و هر لحظه حالشان وخيمتر ميشود، اما سفارش ميكنند كه با قاتلش مدارا كنند و به فرزندشان چنين ميفرمايند: فرزندم! شهادت در راه خداوند متعال هميشه آرزوي من بوده است و برايم چه چيز بهتر از شهادت».(19)
چون كه مردي نيست، خنجرها چه سود | چون نباشد دل، ندارد سود خود |
از علي ميراث داري ذوالفقار | بازوي شير خدا هستت؟ بيار |
گر فسوني ياد داري از مسيح | كو لب و دندان عيسي اي قبيح؟! |
«اگر شجاعت و مردانگي نداري، داشتن خنجر و شمشير براي تو سودي ندارد. اگر دلي محكم و قوي نداري، لباس رزم ارزشي ندارد. اگر بازو و قدرت علي( عليه السلام)را همراه با ذوالفقار حيدر در كف داري، ادعاي مردانگي كن».
حجة الوداع، آخرين حج پيامبر(ص)بود. زماني كه حاجيان از مراسم حج باز ميگشتند، در غدير خم، پيامبر(ص)دستور داد كه مردم بايستند و فرمان داد كساني كه جلوتر بودند، بر گردند. آنها صبر كردند تا بقيه حاجيان برسند. با جهاز شتران جايگاهي بلند ساختند. پيامبر بر بالاي جايگاه رفت و بعد از نصيحت و سفارش مسلمانان به اهل بيتش فرمود: «انّيِ تارِكٌ فيكُمُ الثَقَلَيْنِ، كتابَ الله و عِتْرَتي». بعد فرمود: امروز سه بار فرشته وحي بر من نازل شد و تأكيد كرد كه فرمان خداوند را به مسلمانان ابلاغ كنم.
آنگاه پيامبر(ص)از حضرت علي( عليه السلام)خواست تا در كنار آن حضرت قرار بگيرد. پيامبر دست علي( عليه السلام)را بالا برد و فرمود: «مَنْكُنْتُ مولاه فهذا عليٌّ مولاه». سپس اين آيه نازل شد:
«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي...(20).»
مولوي اين واقعه را چنين ميسرايد:
زين سبب، پيغامبر با اجتهاد | نام خود و آن علي، مولا نهاد |
گفت: هر كو را منم مولا و دوست | اِبْنِ عَمّ من علي، مولاي اوست |
كيست مولا؟ آن كه آزادت كند | بند رقّيت ز پايت واكند |
چون به آزادي نبوت، هادي است | مؤمنان را ز انبيا آزادي است |
اي گروه مؤمنان، شادي كنيد | همچو سرو و سوسن آزادي كنيد |
بيزبان گويند سرو و سبزهزار | شكر آب و شكر عدل نو بهار |
حلّهها پوشيده و دامن كشان | مست و رقّاص و خوش و عنبر فشان |
فرهنگ كوثر - شماره 81