در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهاى دور دوخته بود و با خود مىاندیشید. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خُنكاى بیرنگ غروب، مىشست.
محمد نمىدانست چرا به فكر كودكى خویش افتاده است. پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایى به یاد داشت كه از شش سالگى فراتر نمىرفت . بیشتر حلیمه، دایه خود را به یاد مىآورد و نیز جدّ خود عبدالمطلب را. اما، مهربانترین دایه خویش، صحرا را، پیش از هر كس در خاطر داشت: روزهاى تنهایى؛ روزهاى چوپانى، با دستهایى كه هنوز بوى كودكى مىداد؛ روزهایى كه اندیشههاى طولانى در آفرینش آسمان و صحراى گسترده و كوههاى برافراشته و شنهاى روان و خارهاى مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایى او بود. آن روزها گاه دل كوچكش بهانه مادر مىگرفت. از مادر، شبحى به یاد مىآورد كه سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسى كه وقار او را همان قدر آشكار مىكرد كه تن او را مىپوشید. تا به خاطر مىآورد، چهره مادر را، در هالهاى از غم مىدید. بعدها دانست كه مادر، شوى خود را زود از دست داده بود، به همان زودى كه او خود مادر را .
روزهاى حمایت جدّ پدرى نیز زیاد نپایید .
از شیرینترین دوران كودكى آنچه به یاد او مىآمد آن نخستین سفر او با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنى و در یاد ماندنى با قدیس نجران . به خاطر مىآورد كه احترامى كه آن پیر مرد بدو مىگزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد پدرى به او مىگذاردند .
نیز نوجوانى خود را به خاطر مىآورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو بین مكه و شام گذشت . پاكى و بىنیازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در كار چنان بود كه همگنان، او را به نزاهت و امانت مىستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین مىخواندند. و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، كه خود جانى پاك داشت و با واگذارى تجارت خویش به او، از سالها پیشتر به نیكى و پاكى و درستى و عصمت و حیا و وفا و مردانگى و هوشمندى او پى برده بود. خدیجه، در بیست و پنج سالگى محمد، با او ازدواج كرد. در حالى كه خود حدود چهل سال داشت.
محمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مىنگریست و خاطرات كودكى و نوجوانى و جوانى خویش را مرور مى كرد. به خاطر مىآورد كه همیشه از وضع اجتماعى مكه و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ایمان او سازگار نمىآمد رنج مىبرده است. او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهى نیست؟ با تجربههایى كه از سفر شام داشت دریافته بود كه به هر كجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهى براى نجات جهان بجوید. با خود مىگفت: تنها خداست كه راهنماست.
محمد به مرز چهل سالگى رسیده بود. تبلور آن رنجمایهها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسیارى را در بیرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مىگذرانید.
آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود كه ناگاه صدایى گیرا و گرم در غار پیچید:
بخوان!
محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگریست .
صدا دوباره گفت:
بخوان!
این بار محمد با بیم و تردید گفت:
من خواندن نمىدانم .
صدا پاسخ داد:
بخوان به نام پروردگارت كه آدمى را از لخته خونى آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را كه نمىدانست بیاموخت...
و او هر چه را كه فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامى كه از غار پایین مىآمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهى عشق برخود مىلرزید. از این رو وقتى به خانه رسید به خدیجه كه از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
مرا بپوشان، احساس خستگى و سرما مىكنم!
و چون خدیجه علت را جویا شد، گفت:
آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبرى خدا برگزیده شدم!
خدیجه كه از شادمانى سر از پا نمىشناخت، در حالى كه روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مىپوشانید گفت:
من از مدتها پیش در انتظار چنین روزى بودم، مىدانستم كه تو با دیگران بسیار فرق دارى، اینك در پیشگاه خدا شهادت مىدهم كه تو آخرین رسول خدایى و به تو ایمان مىآورم.
پیامبر دست همسرش را كه براى بیعت با او پیش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زیبایى كه بر چهره همسر زد، امضاى ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود.
پس از آن، على كه در خانه محمد بود با پیامبر بیعت كرد. او با آن كه هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه، با پسر عموى خود كه اینك پیامبر خدا شده بود به پیامبرى بیعت كرد .
سه سال تمام از این امر گذشت و جز خدیجه و على و یكى دو تن از نزدیكان و خاصان آنان از جمله زید بن حارثه، كسى دیگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پیامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پیامبر اقتدا مىكردند و آنگاه پیامبر براى آنان قرآن مىخواند و یا از آدابى كه روح القدس بدو آموخته بود سخن مىگفت تا آنكه فرمان " و انذر عشیرتك الاقربین"؛ «اقوام نزدیك را آگاه كن» از سوى خدا رسید.
پیامبر همه اقوام نزدیك را به طعامى دعوت كرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى خداوند، به آنان فرمود:
كاروانسالار به كاروانیان دروغ نمىگوید. سوگند به خدایى كه جز او خدایى نیست، من پیامبر خدایم ، به ویژه براى شما و نیز براى همگان، سوگند به خدا همان گونه كه به خواب مىروید روزى نیز خواهید مُرد و همان گونه كه از خواب بر مىخیزید روزى نیز در رستخیز برانگیخته خواهید شد و به حساب آنچه انجام دادهاید خواهند رسید و براى كار نیكتان، نیكى و به كیفر كارهاى بد، بدى خواهید دید و پایان كار شما یا بهشت جاوید و یا دوزخ ابدى خواهد بود.
ابوطالب، نخستین كس بود از ایشان كه گفت:
پند تو را به جان پذیراییم و رسالت تو را تصدیق مىكنیم و به تو ایمان مىآوریم . به خدا تا من زندهام از یارى تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموى دیگر پیامبر، ابولهب، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت:
این رسوایى بزرگى است! اى قریش ، از آن پیش كه او بر شما چیره شود بر او غلبه كنید.
در پاسخ، ابوطالب خروشید كه:
سوگند به خداوند، تا زندهایم از او پشتیبانى و دفاع خواهیم كرد.
با این گفتار صریح و رسمى ابوطالب كه رئیس دارالندوه و در واقع شیخ الطائفه قریش بود، دیگران چیزى نتوانستند بگویند.
پیامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت:
پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوى او بخوانم ، اكنون هر كس از شما كه حاضر باشد مرا یارى كند برادر و وصى و خلیفه من در بین شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت على علیه السلام كه جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت:
اى رسول خدا، من تا آخرین دمى كه از سینه بر مىآورم به یارى تو حاضرم.
دوبار، پیامبر او را نشانید. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت:
این (جوان) برادر و وصى و جانشین من است، از او اطاعت كنید.
قریش به سخره خندیدند و به ابوطالب گفتند:
اینك از پسرت فرمان ببر كه او را بر تو امیر گردانید!
آنگاه با قلبهایى پر از كینه و خشم، از خانه محمد بیرون رفتند و محمد با خدیجه و على و ابوطالب در خانه ماند.
اندكى بعد، فرمان اعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسید و پیامبر همه را پاى تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
اى مردم، اگر شما را خبر كنم كه سوارانى خیال تاختن بر شما دارند، آیا گفته مرا باور مى دارید؟
همه گفتند:
آرى، ما تاكنون هیچ دروغى از تو نشنیدهایم.
آنگاه پیامبر یكایك قبایل مكه را به نام خواند و گفت:
از شما مىخواهم كه دست از كیش بت پرستى بكشید و همه بگویید: لا اله الا الله.
ابولهب كه از سران شرك بود با درشتخویى گفت:
واى بر تو، ما را براى همین گرد آوردى؟
پیامبر، در پاسخ او هیچ نگفت. در این جمع از قریش و دیگران، تنها جعفر پسر دیگر ابوطالب و عبیدة بن حارث و چند تن دیگر به پیامبر ایمان آوردند.
مشركان سخت مىكوشیدند تا این خورشید نو دمیده و این نور الهى را خاموش كنند، اما نمىتوانستند. ناگزیر به آزار و شكنجه و تحقیر كسانى پرداختند كه به اسلام ایمان مىآوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پیامبر و على و جعفر و ایذاى علنى آنان خوددارى مىكردند .
دیگران، از آزارهاى سخت مشركان در امان نماندند، به ویژه عمار یاسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهیب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشى و عامر بن فهیره و چند تن دیگر كه نامهاى درخشانشان بر تارك تاریخ مقاومت و ایمان مىدرخشد و خونهاى ناحق ریخته آنان، آیینه گلگون رادى و پایدارى و طنین خدا خواهى ایشان، زیر شكنجههاى استخوان سوز كوردلان مشرك، آهنگ بیدارى قرون است.
ایمان حمزه
حمزه، عموى پیامبر، مردى نیرومند و بلند بالا بود، چون راه مىرفت، به صخرهاى مىمانست كه جا به جا شود، با گامهایى استوار و صولتى كه رفتار شیر را به خاطر مىآورد. او بر اسبى غول پیكر مىنشست و كمانى سخت بر كتف مىانداخت و تركشى پر تیر بر پس پشت مىنهاد و هر روز، براى شكار، به بیابانها و كوهساران اطراف مكه مىرفت . گاه فرزندش یعلى را نیز با خود مىبرد.
غروب چون بر مىگشت، نخست خانه خدا را طواف مىكرد. آنگاه در کنار دارالندوه (شوراى قریش ) مىایستاد و آنچه از حماسههاى تكاورى و شكار آن روز در خاطر داشت، براى مردم مىگفت. مردم نیز به سخنانش گوش میدادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود و به ویژه قریش، او را چشم و چراغ خود مىدانست.
مكه زیر چكمه فساد له شده بود: زر و زور یك دسته و فقر و فاقه دستهاى دیگر، چهره شهر را به لك و پیسى مشؤوم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست در آغوش هم داشت و از این وصلت نامیمون، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى و بردهدارى و قمار و مستى و مى پرستى زاده بود و جاى نفس كشیدن وجدان و آگاهى و حقپرستى را در شهر، تنگ كرده بود.
مستمندانى كه براى گذران زندگى، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمىآمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران مىسپردند و آنان، آن بیچارگان را به خانههایى مىبردند كه بر پیشانى پلید آن خانهها، پرچمى در اهتزاز بود و كامجویان را به آنجا رهنمون مىشد.
از كنار این لجنزار عفن و از فراسوى این مرداب بود كه "محمد امین" پیام آزادى انسانها را سر داد و پیداست كه زراندوزان، رباخواران، قماربازان و در یك كلمه: بت پرستان و مشركان، این پیام را نمىشنیدند و نمىتوانستند بشنوند و به آزار پیامگزار و پیروان او پرداختند.
آن روز، پیامبر بر فراز تپه صفا پیام توحیدى خود را آشكارا فریاد مىكرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بیدار دل به گفتار او گوش فرا مىدادند. ابوجهل كه از پلیدترین و كینه توزترین آزارگران قریش بود پیامبر را به دشنامهاى سخت گرفت.
محمد خاموش ماند و پاسخى نفرمود.
ابوجهل كه سكوت پیامبر او را گستاختر كرده بود، همچنان ناسزا مىگفت و دشنام مىبارید.
پیامبر، باز خاموش ماند.
سپس ابوجهل سوار بر مركب غرور و حمق با نخوتى جاهلانه به محل شوراى قریش رفت و آنجا بر سكویى نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسیده بود و همه خویشانش نیز با او بودند.
در آن میان، جان پهلوان حمزه، مانند هر روز از شكار مىآمد، با قامتى استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوى خانه خدا مىشتافت تا چون همیشه، نخست طواف را به جاى آورد و سپس به سوى مردم رود و از كارهاى آن روز خود براى آنان بگوید. اما در همین هنگام ، مردى خشمگین و شتابزده، نفس زنان خود را به او رسانید. بردهاى بود و در كنار تل صفا خانه داشت . دشنامهاى ركیك ابوجهل را به پیامبر شنیده بود و آمده بود تا حمزه را خبر كند.
اى حمزه، ابوجهل، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزادهات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنیدم . ابوجهل از سكوت فرزند برادرت شرم نكرد و همچنان به هتك حرمت او ادامه داد و هم اكنون در محل شوراى قریش...
حمزه، دیگر چیزى نمىشنید. از اسب فرود آمد و به سوى دارالنُدوه خیز برداشت . حمیت و رادى و جوانمردى در او آتشى برافروخته بود و همچنین شیر گرسنهاى كه شكار دیده باشد با صولتى ترسناك پیش میرفت.
ابوجهل، همچنان پر باد غرور چون بشكه زباله، بر سكوى شورا نشسته بود كه ناگاه چنگ آهنین حمزه از گریبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزه همچنان كه شرارههاى نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مىبارید، خروشید كه :
ابوجهل، همه دشنامهایى را كه به پسر برادرم دادهاى به من گفتهاند، اینك دوباره بگو تا سزاى خود را ببینى!
خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و كمبودى درونى است كه دشنامگزار از آن رنج مىبرد. ابوجهل، از بسیارى ترس، نمىتوانست لب به گفتار باز كند و دست و پا شكسته مىگفت :
یا ابویعلى، من، من...
حمزه، كمان را از كتف به درآورد و با كمانه آن چندان بر سر و روى ابوجهل كوفت كه خون جارى شد.
در این گیر و دار، بنى مخزوم خاندان ابوجهل مىخواستند كارى بكنند. اما ابوجهل، با حركت دست و چشم، اشاره كرد كه از جاى برنخیزند، زیرا مىدانست هیچ كس حریف جهان پهلوان نیست.
مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.
حمزه همچنان كه مىخروشید، رو به مردم كرد و فریاد برآورد:
من اعلام مىكنم كه از هم اكنون مسلمانم . پس هر كس با برادرزاده من بستیزد یا مسلمانى را آزار دهد، باید با من دست و پنجه نرم كند...
و چنین شد كه حمیت و رادى كه در كنار جارى اسلام و دوشادوش آن، در ساحل، راه خود مىسپرد به رود زد و زلال پاك به جارى خروشناك پیوست.
هجرت مسلمانان به حبشه
پناه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاكدلان به آغوش آزادى بخش اسلام ، مشركان را در آزار مسلمانان چندان جرى كرد كه دیگر تحمل صدمات و لطمات و ایذاى آنان، براى مسلمانان بسیار مشكل مىنمود. پس پیامبر دستور داد كه مسلمانان به حبشه هجرت كنند.
در ماه رجب سال پنجم بعثت نخست پانزده تن از كسانى كه بیشتر مورد آزار قرار مىگرفتند (چهار زن و یازده مرد) و سپس شصت و چند نفر دیگر به سركردگى جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت كردند.
هنگامه هجرت یاران پیامبر پنهان نماند و قریش عمرو بن العاص و همسرش و نیز عمارة بن ولید را كه جوانى بسیار خوش قامت و زیباروى بود با هدایایى به نزد نجاشى شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند كه مهاجران را از كشور خویش بیرون براند.
اما دم سرد آنان در برابر بیان گرم و گیراى جعفر در دل نجاشى نگرفت و به ویژه قرائت آیات زیباى سوره مریم در مورد این بانوى بزرگ و فرزندش عیسى علیه السلام ، نجاشى را كه مسیحى بود چنان تحت تاثیر قرار داد كه سوگند خورد از میهمانان ارجمند خود، تا هر گاه كه در كشورش بمانند، حمایت كند. نمایندگان قریش، دست از پا درازتر، بازگشتند.
قریشیان، كار محمد را جدىتر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمایت صریح آنان نمىتوانستند به محمد مستقیما آزار برسانند، میان خود معاهدهاى بستند و بر اساس آن توافق كردند كه محمد و یاران او را در تنگناى اقتصادى بگذارند. پس، پیمان نامه نوشتند كه از سوى سران قبایل قریش امضا و در كعبه آویخته شد.
پیامبر و یاران او و عموى بزرگوارش ابوطالب و همسرش خدیجه، به شعب ابى طالب كوچ كردند و در آنجا سه سال در سختترین شرایط به سر بردند. آنان در این مدت، بیشتر، از محل داراییهاى خدیجه گذران مىكردند. گاهى نیز اقوام نزدیكشان، به رغم پیمان نامه و از سر كشش خون و خانواده، پنهانى آذوقه به آنجا مىفرستادند.
پایمردى سرسختانه پیامبر و یاران او در آن مدت، عرصه را بر قریش تنگ كرد بیشتر آنان كه دخترى، پسرى، نوادهاى و یا اقوامى نزدیك در شعب داشتند، در پى بهانه بودند تا آنان را از شعب خارج كنند.
پیامبر خدا به عموى بزرگوار خود یادآور شد كه:
این مشركان، خود خسته شدهاند، اما همه از ترس پیمان نامهاى كه امضا كردهاند تن به فسخ آن نمىدهند. شما خود بروید و به آنان بگویید كه موریانه پیمان نامه و امضاها را خورده و از بین برده و تنها نام خدا بر پیشانى آن باقى مانده است، دیگر پیمان نامهاى در میان نیست تا آنان به آن پاى بند بمانند!
ابوطالب به قریش گفت:
اى شما كه برادرزاده مرا بر حق نمىدانید، اینك او مىگوید كه موریانهها پیمان نامه را از بین بردهاند و تنها نام خدا بر آن مانده است . بروید و ببینید: اگر همین گونه بود كه او مىگوید، به دین او روى آورید و بگذارید مسلمانان از شعب به شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگند من نیز با شما همدست مىشوم و حمایت خود را از او باز پس مىگیرم.
مشركان، به سوى خانه كعبه دویدند.
شگفتا! از پیمان نامه جز عبارت كوتاهى كه نام خدا را بدان مىخواندند، باقى نمانده بود!
به این ترتیب عده زیادى ایمان آوردند، اما كوردلان و مستكبران گفتند:
این نیز جادویى دیگر است كه محمد این ساحر چیره دست ترتیب داده است!
بارى مسلمانان از تنگناى شعب رهایى یافتند.
درگذشت ابوطالب
در سال نهم بعثت، هنوز مسلمانان از رنج شعب نیاسوده بودند كه ابوطالب بیمار شد. او سرانجام یك روز روى در نقاب خاك كشید و پیامبر را در انبوه مشكلات گذارد.
روزى كه جنازه مطهر او را به قبرستان مىبردند، پیامبر پیشاپیش جنازه، آرام آرام مىگریست و مىفرمود:
اى عموى ارجمند من، تو چه قدر به خویشاوند خویش وفادار بودى! چه اندازه به خاطر خدا دین او را یارى كردى! خدا گواه است كه سوگ تو جهان را بر من تیره كرده است، خداى تو را رحمت كند و بهشت خویش را بر تو ارزانى دارد.
رحلت خدیجه، بانوى نخستین اسلام
هنوز یك هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود كه سختیهاى توانفرسا و طاقت سوز در شعب، آثار خود را بر خدیجه نشان داد و بانوى اول اسلام حضرت خدیجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خدیجه براى پیامبر كه بدو عشق مىورزید، مرگ آفتاب بود.
پیامبر، در تمام لحظههاى تلخ احتضار، از كنار خدیجه جدا نشد. چشم در چشمهاى بىفروغ او دوخت و او را دلدارى داد. سرانجام ، مرغ روح پاكش، در میان بازوان محمد، به آشیان الهى پرید.
محمد نه تنها آن روز، كه تا آخر عمر، هر گاه به یاد خدیجه مىافتاد، مىگریست.
آن روز، دخترانش را آرام كرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقیع در خاك نهاد و با غمى گرانبار، به خانه باز گشت.
در خانه، نگاهش به هر گوشه افتاد، یاد و خاطره چندین ساله او را زنده یافت . دست آس، دیگچه، یك دو لباس بازمانده، بستر خالى او، همه و همه از شكوه معنوى زنى حكایت مىكردند كه روزگارى دراز، همه شكوه و جلال دنیایى و ثروت خویش را پاى آرمان محمد ریخت و مهر و عشق پاك و پرشورش را هم به دل گرفت و ایمان به شكوه خود را هم به دین او سپرد و در راه آن، استواریها كرد و سختیها كشید و شماتتها شنید و آزارها دید؛ اما خم به ابرو نیاورد...
پس از وفات ابوطالب و خدیجه، روزگار بر پیامبر سختتر شد.
قریش كه به احترام ابوطالب ملاحظاتى مىكردند، یكباره پرده حرمت دریدند و از هیچ آزارى در مورد شخص پیامبر و دیگر مسلمانان، خوددارى نكردند.
آن روز كه پیامبر، اندكى شتابان، با سر و روى آلوده به خاكسترى كه از بام بر سر او ریخته بودند به خانه آمد، یكى از دختران او كه هنوز داغ مرگ مادر سینه او را مىسوزاند، از دیدن پدر در آن وضع، بىاختیار بلند گریست.
پیامبر، در حالى كه خاك و خاشاك را از سر و موى عنبرین خود مىسترد، لبخندزنان، دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
دخترم ! مگذار غم بر دل پاك تو چیره شود، خداوند پشتیبان ماست! اینان پس از مرگ عمویم خیره سر شدهاند، اما خداوند حىّ سبحان با ماست، اندوهگین مباش، ما به راه خود ایمان داریم ، خداوند از یاورى ما دریغ نخواهد كرد.
منبع:
تاریخ تحلیلی اسلام ، ج2، فصل نهم.
على موسوى گرمارودى
لینک مطالب مرتبط:
- واقعیت بعثت از نگاه اهل بیت علیهم السلام
- آداب و سنن پیامبر گرامى اسلام (1)
- آداب و سنن پیامبر گرامى اسلام (2)
- آداب و سنن پیامبر گرامى اسلام (3)
سايت تبيان