روزه در اشعار مولانا

بازدید : 15117
زمان تقریبی مطالعه : 6 دقیقه
تاریخ : 23 تیر 1391
روزه در اشعار مولانا

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما

بر بند سر سفره بگشای ره بالا

ای یاوه هر جایی، وقتست که باز آیی

بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا…

مرغت ز خور و هیضه، مانده‏ست درین بیضه

بیرون شو از این بیضه تا باز شود پرها

بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر

خوش با شکم خالی می‏نالد چون سرنا

خالی شو و خالی به لب بر لب نایی نه

چون نی زدمش پر شو و آنگاه شکر می‏خا…

گر تو به زیان کردی آخر چه زیان کردی

کو سفره نان افزا کو دلبر جان افزا

از درد به صاف آییم و زصاف به قاف آییم

کز قاف صیام ای جان، عصفور شود عنقا

صفرای صیام ار چه، سودای سفر افزاید

لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا

هر سال نه جوها را می‏پاک کند از گل

تا آب روان گردد تا کشت‏شود خضرا

بر جوی کنان تو هم، ایثار کن این نان را

تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا…

بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن

بگشای در جنت ‏یعنی که دل روشن

بس خدمت‏خر کردی بس کاه و جوش بردی

در خدمت عیسی هم باید مددی کردن

تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی

رو جان و جهان را جو، ای جان و جهان من

اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان

بی برگ شدیم آخر چون گل ز دی و بهمن

سیریم ازین خرمن، زین گندم و زین ارزن

بی سنبله و میزان، ای ماه تو کن خرمن …
(کلیات شمس جزء هفتم صص ۹۲، ۹۱)

آمد رمضان و عیــــــــد با ماست
قفل آمد و آن کلیــــــد با ماست

بربست دهان و دیده بگشـــــاد
وان نور که دیـــده دید با ماست

آمد رمضــــــــــان به خدمت دل
وان کس که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدیـــــــــــد شد رنج
گنج دل ناپدیــــــــــــد با ماست

کردیم ز روزه جـــــان و دل پاک
هر چند تن پلیـــــــــد با ماست

روزه به زبان حــــــــال گــــــوید
کم شو که همه مرید با ماست

چون هست صلاح دین دراین جمع
منصــــور و ابایزیـــــــــد با ماست

***************

آمد شهر صیام، سنجق سلطان رسید

دست‏ بدار از طعام مایده جان رسید

جان ز قطعیت ‏برست، دست طبیعت ‏ببست

قلب ضلالت ‏شکست لشکر ایمان رسید

لشکر «والعادیات‏» (۱) دست ‏به یغما نهاد

ز آتش «و الموریات‏» (۲) نفس به افغان رسید

البقره راست ‏بود موسی عمران نمود

مرده از و زنده شد چونک به قربان رسید

روزه چون قربان ماست زندگی جان ماست

تن همه قربان کنیم جان چون به مهمان رسید

صبر چو ابریست ‏خوش، حکمت ‏بارد ازو

زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید(۳)

نفس چون محتاج شد روح به معراج شد

چون در زندان شکست جان بر جانان رسید

پرده ظلمت درید، دل به فلک بر پرید

چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید

زود از این چاه تن دست‏ بزن در رسن

بر سر چاه آب گو: یوسف کنعان رسید

عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول

دست‏بشو کز فلک، مایده و خوان رسید

دست و دهان را بشو، نه بخور و نی بگو

آن سخن و لقمه جو، کان به خموشان رسید
(کلیات شمس جزو دوم ص ۱۹۸)

***************

سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه

مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه

بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش

به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه

بنگر دست رضا را که بهاریست ‏خدا را

بنگر جنت جان را شده پر عبهر روزه

هله‏ای غنچه نازان، چه ضعیفی و چه یازان

چون رسن باز بهاری بجه از خیبر روزه

تو گلا غرقه خونی چیی دلخوش و خندان

مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه

ز چیی عاشق نانی، بنگر تازه جهانی

بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
(کلیات شمس، جزو پنجم)

****************

می‏بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام

گر تو خواهی تا عجب گردی، عجایب دان صیام

گر تو را سودای معراجست ‏بر چرخ حیات

دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

هیچ طاعت در حبان آن روشنی ندهد تو را

چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور

خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود

پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

چیست آن اندر جهان مهلکتر و خونریزتر

بر دل و بر جان و جا خون خواره شیطان صیام

خدمت‏خاص نهانی تیز نفع و زود سود

چیست پیش حضرت درگاه این سلطان؟ صیام

ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد

آنچ کرد اندر دل و جانهای مشتاقان صیام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل

هست‏بهتر از حیوة صد هزاران جان صیام

گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن

لیک و الله هست از آنها اعظم الارکان صیام

لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را

چون شب قدر مبارک هست‏خود پنهان صیام

سنگ بی قیمت که صد خروار ازو کس ننگرد

لعل گرداند چو خورشید درون کان صیام

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی

چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

بس شکم خاری کند آنکو شکم خواری کند

نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

خاتم ملک سلیمانست‏یا تاجی که بخت

می‏نهد بر تارک سرمای مختاران صیام

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود

زانک می‏بنشاندت بر خوان الرحمن صیام

در خورش آن بام تون، از تو به آلایش بود

همچون حمامت‏بشوید از همه خذلان صیام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل

نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نور علم

تن چون حیوانست مگذار از پی حیوان صیام

شهوت تن را تو همچون نیشکر در هم شکن

تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

قطره تو، سوی بحر کی توانی آمدن؟!

سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم

زانک هست آرامگاه مرد سر گردان صیام

خویشتن را بر زمین زن درگه غوغای نفس

دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت

لزر بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می‏زهد

هست آن ظلمت‏به نزد عقل هشیاران صیام

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویشتن

هست ‏سر نور پاک جمله قرآن صیام

بر سر خوانهای روحانی که پاکان شسته‏اند

مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان

روز عید وصل شد را ساخته قربان صیام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد

چون حرامت و نشاید پیش غنا کان صیام

زود باشد کز گریبان بقا سر بر زند

هر که در سر افکند ماننده دامان صیام
(کلیات شمس جزو سوم صص ۲۹۱ تا ۲۹۳)

 

 

دیدگاه های کاربران

هیچ دیدگاهی برای این مطلب وارد نشده است!

ارسال دیدگاه