بیا ای زینب
بیا ای زینب ای روح روانم
که زد زهر جفا آتش به جانم
بیا ای خواهر غم پرور من
تو باشی غمگسار و یاور من
ببالینم نشین یک دم ز یاری
مکن در ماتمم افغان و زاری
حسینم را از این ماتم خبر کن
توکل بر خدای دادگر کن
شدم مسموم از دست کارم
زده زهر ستم بر جان شرارم
بیاور طشتی ای خواهر ز احسان
مکن در مرگ من گیسو پریشان
مکن شیون که من در بستر خواب
شدم مسموم کین با قطره آب
کند در کربلا با کام عطشان
حسینم کرد به راه دوست قربان
مرا گشته جگر از زهر پاره
فزون زخم حسین است از ستاره
به دشت کربلا ای نور عینم
نباشد جز تو غمخوار حسینم
محمدعلی مردانی
تو کریم بن کریمی یا حسن
ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی، دل رحیمی یا حسن
صاحب رزقی و جودت بی کران
ریزهخوار سفرهات هر انس و جان
آن قدر بخشندهای محبوب من
بر سر خوان تو حاتم میهمان
از می کوثر چو آبم میدهی
بر خم زلفت چو تابم میدهی
آن قدر خوبی که هر چه بد کنم
با کریمی تو جوابم میدهی
تا خدا پرداخت جسم و جان و تن
پر نمودم از غم و رنج و مِحن
روی قلبم از ازل حک کرد او
هست این مخلوق مجنون الحسن
بی کس شهر پیمبر یا حسن
غربت تو همچو حیدر یا حسن
من چه گویم شرح دردت ای غریب
ای عصای دست مادر یا حسن
گریه کردن کار هر روز و شبت
آمده از گریهها جان بر لبت
من نمیگویم که در کوچه چه شد
آن قدر گویم کمان شد زینبت
در میان کوچه دشمن راه بست
حرمت صدیقه زهرا شکست
آن قدر بر جسم و جانش لطمه زد
بی تأمل مادرت از پا نشست
خیره مانده چشمهایت سوی در
داغ آن کوچه هنوزت بر جگر
تا زمانی که به دنیا زیستی
دیگر از آن کوچه ننمودی گذر
عزاى حسن
اى دل خون شده! ایّام عزاى حسنست
كز ثَرى تا به ثریّا همه بیت الحزنست
پیرهن چاك زنم در غم آن گوهر پاك
کز غمش چاك ملك را به فلك پیرهنست
قسمت آل عبا اى فلك از گردش تو
گوئیا درد و غم و رنج و بلا و محنست
بشكنى گوهر دندان نبى گاه به سنگ
گاه بر بازوى حیدر ز جفایت رسن ست
گه دَرِ كینه به پهلوى بتول عَذرا
مىزنى، كینه بلى عادت چرخ كهن ست
گه بود خنجر خونخوار تو بر خلق حسین
گه ز تو سوده الماس به كام حسن ست
خاطرم از اَلَمِ این یك، دارالالم ست
سینهام از حَزَنِ آن یك، بیت الحزن ست
عرش از بوى یكى پر بود از ناقه چین
خاك از خون یكى پر ز عقیق یمن ست
هر كه گوید چو «طرب» مرثیه آل عبا
به یقین جنّت فردوس مر او را وطن ست
نصر اصفهانى، طرب
تیرباران بدن
طومار جان جنّ و بشر پاره پاره گشت
قرآن به چشم اهل نظر، پاره پاره گشت
بى پرده چون به شرّ گروهى بشرنما
صد پرده از حریم بشر پاره پاره گشت
بر زد شبى شراره ظلمت به قلب نور
دل از سپیده، وقت سحر پاره پاره گشت
آبى به جاى رفع عطش ریخت آتشى
بر دل، كه تا بروز شُمَر پاره پاره گشت
از قلب كلّ هستى و از پیكر وجود
آتش گرفت جان و جگر پاره پاره گشت
دردا كه از سپهر بنى هاشم، آن كه بود
یك مه دو جا به ماه صفر، پاره پاره گشت
یك جا به زهر فتنه و یك جا به تیر كین
یك جسم خسته از دو شرر پاره پاره گشت
قلبى كه بود در اثر زهر، چاك چاك
با تیر كینه بار دگر پاره پاره گشت
در پیش چشم آن همه اختر، چنان شهاب
بارید تیر شب كه قمر پاره پاره گشت
باران تیر بر كفن و بر بدن نشست
جیب صدف درید و گهر پاره پاره گشت
اى دل دگر مجو هنر حُسن، بى حَسَن
شیرازه كتاب هنر پاره پاره گشت
"محمد موحدیان «امیر»
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی