فاطمه عليهاالسلام، كوثر پيامبر و نمونه ي كامل زن مسلمان است.
و زهرا عليهاالسلام، همانگونه كه از نامش پيداست، درخشانترين چهره و زيباترين الگو براي تمامي بانوان با فضيلت در طول تاريخ است.
از همان آغازين لحظاتي كه زهرا پا به عرصه ي گيتي نهاد و چشمان پر جاذبه اش را گشود، نور وجودش جهان انسانيت را روشن ساخت و براي هميشه تاريخ، سرآمد زنان عالم شد. (سيّدة نساء العالمين).
گرچه عمرش كوتاه بود، ليكن از آموزگاري چون پيامبر و از مادري چون خديجه و نيز فرشتگان الهي درس آموخت (كانت محدّثة) و الگوي صالحان و پرهيزگاران روي زمين شد.
او بسان رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله سخن مي گفت و نزد آن حضرت جايگاهي والا و ويژه داشت.
عايشه گويد: هيچكس را همچون فاطمه در سخن گفتن شبيه پيامبر نديدم. هرگاه به حضور پدر مي آمد، رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله به احترامش از جا برمي خاست، دستش را مي بوسيد و به وي خوش آمد مي گفت و در جاي خويش مي نشاند و نيز هرگاه آن حضرت نزد
ص: 12
فاطمه مي آمد، دختر با پدر چنين رفتار مي كرد. (1) .
فاطمه هم شأن علي عليه السلام بود. و به فرموده امام صادق عليه السلام اگر خداوند علي را نمي آفريد از زمان آدم تا روز قيامت همتايي براي زهرا عليهاالسلام يافت نمي شد.
دانشمندان بيشماري، از شيعه و سنّي، در فضايل و مناقب حضرت زهرا عليهاالسلام سخن گفته و يا مطلب نگاشته اند و كتاب (إنّها فاطمة الزهرا) يكي از جديدترين آنهاست كه به قلم آقاي دكتر محمّد عبده يماني از چهره هاي معروف كشور عربستان سعودي به نگارش درآمده است. وي اين كتاب را به استاد خود «اسحاق عقيل عزّوز» هديه كرده و دليلش را اينچنين ذكر مي كند كه: وي محبّت اهل بيت پاك و مطهّر رسول خدا صلي اللّه عليه و آله را به او آموخته و در تأليف اين كتاب راهنما و مشوّقش بوده است.
از فضايل گرانمايه جناب حجّةالاسلام والمسلمين آقاي شيخ محمّد تقي رهبر كه اين اثر ارزشمند را به فارسي ترجمه كردند، تشكرّ نموده، توفيق همگان را از خداوند متعال مسألت داريم.
مدير آموزش و تحقيقات
بعثه ي مقام معظّم رهبري
ص: 13
كتابي كه پيش روي خوانندگان گشوده است، ترجمه اي است آزاد از متنِ عربي كتاب «إنَّها فاطمة الزهراء عليهاالسلام»، تأليف «دكتر محمّد عبده يماني» از نويسندگان كشور عربستان سعودي، كه انتشارات دارالقبله ي جدّه والمنار دمشق آن را چاپ و نشر كرده است. (1) .
گزينش اين كتاب براي ترجمه، افزون بر ارزش محتوايي كه دارد، به اين دليل است كه مؤلّف محترمِ آن، يكي از دانشمندان اهل سنّت است كه به اهل بيت عصمت عليهم السلام ارادتي خاص دارد و به دور از تعصبات مذهبي، به نگارش زندگي فاطمه زهرا عليهاالسلام و بيان فضايل اهل بيت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله پرداخته است كه همين سبب، به كتاب، ويژگيِ خاص بخشيده است.
درباره ي زندگي بزرگ بانوي عالم، محققان بسياري به تأليف و تحقيق پرداخته اند كه آن همه آثار و حتّي افزون بر آن، هرگز نمي توانند شخصيت و عظمت سيده ي زنان و مقامات معنوي بعضة الرسول را آنگونه كه هست بيان كنند و هر يك برگي است از دفتر جاويدان سيره ي مباركه ي آن وديعه ي الهي كه هر كس به قدر دانش خود ادراك
ص: 14
كرده است.
مؤلّف در اين كتاب كوشيده است زندگي فاطمه زهرا عليهاالسلام را، كه با سيره ي نبوي در همه ي ابعادش پيوند خورده، تبيين كند زيرا آن گرامي، تربيت شده ي دامان نبوّت است كه از چشمه سار وحي سيراب گشته و در رنج هاي رسالت و دعوت به اسلام همپاي پدر گام برداشته و با صبر و فداكاري و بي اعتنايي به زيورهاي زندگي دنياي، هستي خويش را در راه اهداف والاي پدر گرامي اش فدا كرده و مثل اعلاي استقامت و جهاد گرديده است.
در حساس ترين مقاطع تاريخ رسالت آسماني پيامبر اسلام، از آغاز تا پايان، زهرا عليهاالسلام شاهد تمام حوادث تلخ و شيرين بوده كه در تأسيس بزرگترين مكتب حيات بخش آسماني، نقش آفرين بوده و لحظه اي از آن غايب نبوده است. او در عشقِ به خدا ذوب شده و از معارف آسماني اسلام مايه گرفته تا اسوه ي زنان و سيده ي بانوان عالم گرديده است.
به گفته ي مؤلّف:
«سخن گفتن از تاريخ فاطمه عليهاالسلام در حقيقت به نمايش گذاشتن بخش بنيادين تاريخ امّت اسلام است. از نخستين رنجهاي رسالت، مبارزات اوليّه در سالهاي مكّه، ستم قريش و ايستادن آن دختر گرامي در كنار پدر، شجاع، قدرتمند، پايدار، مطيع، مؤدّب، امانتدار و نگهبان و همراه پدر و اين افتخار او را بس كه نوريده و جلوه اي از مصطفي صلي اللَّه عليه و آله است كه در مدرسه ي نبوّت پرورش يافته و با فضايل اخلاق، در بالاترين سطح سرشته است.»
مؤلّف تأكيد مي ورزد كه امّت اسلامي، به ويژه زنان و دوشيزگان هر عصر، مي بايست زندگي آن بزرگوار را الگوي خويش سازند: «زندگي سرور زنان جهان سراسر درس و عبرت انگيز است و بهترين درسي است كه استاد به شاگردانش مي آموزد و پدر به فرزندش منتقل مي كند.» از اين سيره ي سيده ي زنان عالم نه تنها به عنوان تاريخ بلكه به عنوان بهترين سرمشق عمل مطرح است تا زن مسلمان را از دنباله رويِ بيگانگان رهايي بخشد و در اين زمان، كه بشر از جهت صفاتِ واقعي انساني فقيرتر از هر عصر ديگر است، پيروان آيين محمّد صلي اللَّه عليه و آله از اسوه هاي بشريّت الهام گيرند.
مهمترين سر فصل هايي كه مؤلّف براي كتاب برگزيده، عبارتند از:
ص: 15
1- تاريخ ولادت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام كه مؤلّف آن را پنج سال قبل از بعثت ذكر كرده است و ما بر اساس روايات شيعي، پنج يا سه سال پس از بعثت مي دانيم. نويسنده آنگاه به بيان محلّ تولّد فاطمه عليهاالسلام، يعني خانه ي محمّد صلي اللَّه عليه و آله و خديجه در مكّه ي مكرّمه پرداخته و به طور مشروح درباره ي محلّ ولادت وي مطالبي نگاشته است.
2- نام گذاري فاطمه عليهاالسلام و اينكه اين نام به الهام خداوند بوده و اسامي ديگر زهرا عليهاالسلام را آورده و به يكي از شاخصه هاي حضرتش در اين باب پرداخته و آن لقب «اُمّ ابيها» است و اين نام مبارك را به شيوه اي زيبا تجزيه و تحليل كرده است.
3- به نژادِ ريشه دارِ اهل بيت در دودمان پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و اجدادِ موحد ايشان پرداخته و هر چند سخن به درازا كشيده، توضيح داده است كه حضرت محمّد صلي اللَّه عليه و آله پدر گرامي زهرا و جناب خديجه عليهاالسلام، مادر ارجمندش، هر دو از دودمان قريش و داراي نسب شريف و شخصيّت والا بوده اند كه هرگز به بت سجده نكردند و مجد و شرف ويژه اي داشتند و در بخشي از سخن خود مي نويسد:
«اين است ذريه اي كه هر يك به ديگري پيوند خورده و خانداني كه از فضاي عطرآگين شرف و سيادت و فضايل اخلاق و خصال خجسته برخوردارند» و شخصيت گرانقدر خديجه «سيده ي قريش» را نيز توصيف كرده و از فداكاري هاي فراموش نشدني حضرتش در اسلام در اين فصل و ساير فصول كتاب سخن گفته است.
4- ذيل عنوان «فاطمه و دعوت نهاني»، از روزهاي نخستين رسالت اسلام بحث كرده و حضور مداوم دخت گرامي رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله در همه ي صحنه ها و تحمّل رنج هايش را خاطرنشان ساخته و از اين يارِ خردسال پيامبر در انجام رسالت و دلجويي هايش از پدر در مقابل آزارهاي قريش و اهانت مشركان به پيامبر سخن گفته است.
در بخشي از اين گفتار مي گويد:
«و آن روز كه پدرش به حرم رفت و فاطمه عليهاالسلام همراه او بود، نزديكِ پدر ايستاده، مراقب بود و با ديدگان معصوم و قلب پاك خود به اطراف او مي نگريست. در اين هنگام پيامبر به سجده رفت، گروهي از مشركان در اطراف او جمع شده و به پيامبر اهانت كردند، زهرا دوان دوان به سوي پدر آمد و به دلجويي او پرداخت....»
ص: 16
5- از فاطمه به عنوان ضرب المثل پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در خوبي ها، فضايل، حق و عدل اسلامي، ياد مي كند و به ذكر نمونه هايي در اين باب مي پردازد.
6- از هجرت مسلمانان به حبشه و جدايي زهرا و رقيّه از پيامبر سخن گفته و در ادامه ي مباحث، از فداكاري هاي ابوطالب در دفاع از پيامبر و آثار آن فداكاري ها بحث كرده كه توضيحات مترجم نيز ضميمه است.
7- مطالب خود را از هجرت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و ورود زهرا عليهاالسلام به مدينه ي طيّبه و فصل نويني از دعوت آغاز كرده و ادامه مي دهد تا به ازدواج علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام مي رسد و در خلال نوشته اش از شايستگي هاي بي مانند علي عليه السلام براي اين ازدواج مبارك سخن گفته و اين پيوند را به قضاي الهي نسبت داده، و خاطرنشان كرده است كه كسي ديگر شايستگي همسري زهرا را نداشته است و با بحث از مهريه و جهيزيّه ي زهرا عليهاالسلام و سادگي زندگي اين زوج گرامي به شيوه اي جذاب و آموزنده داد سخن داده كه بسيار شيرين، آموزنده و دلپذير است.
8- دوران زندگي مشترك علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام را به تصوير مي كشد و جلوه هاي بزرگ انساني، اخلاقي و خانوادگي آنها را به نمايش مي گذارد و از عنايات رسول خدا به اين خانواده، كه مصداق «آيه ي تطهير» است، سخن مي گويد.
9- از مجاهدات زهرا عليهاالسلام همگام با علي عليه السلام، طي جنگها و غزوات و حضور در آزمايشهاي بزرگ، سخن گفته و ياوري علي و زهرا را با پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در همه ي مشكلات متذكر مي گردد كه جالب و خواندني است.
10- به تولّد حسن و حسين و زينب و امّ كلثوم عليهم السلام به عنوان ثمره ي پاكِ شجره ي طيبه ي نبوّت و امامت پرداخته و از محبّت و عنايت رسول خدا بر استمرار نسل پاك حضرتش در اين سلسله ي نوراني، سخن مي گويد كه شايان توجه است!
11- به شركتِ زهرا عليهاالسلام در امور اجتماعي، علاوه بر مسؤوليتهاي خانوادگي اش اشاره كرده و از فاطمه عليهاالسلام به عنوان الگوي تمام عيار براي زن مسلمان در امور شخصي و اجتماعي، مطالبي آورده و از داستان مباهله، فتح مكّه و ساير فتوحات كه در آنها علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام نقش اساسي و حضور فعال و سرنوشت ساز داشته اند،
ص: 17
سخن گفته است.
12- در بخشي از مطالب خود با عنوان: «زهرا سر سلسله ي اهل بيت» به بحث از آيه ي تطهير پرداخته و با ذكر اسناد و مدارك از كتب عامّه، تأكيد مي ورزد كه مصداق آيه ي كريمه، پيامبر و علي و زهرا و حسن و حسين عليهم السلام هستند و از حديث كسا و داستان امّ سلمه هم سخن گفته كه از مطالب حسّاس كتاب است.
سرنجام به حجّةالوداع مي پردازد و از گريه ي فاطمه عليهاالسلام و بر رحلت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و رازهايي كه بين پيامبر و زهرا عليهاالسلام وجود داشت، مي نويسد.
13- و نيز در فصل هايي از اهتمام زهرا به جلب رضاي پدر سخن گفته است و پس از آن به وفات پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و مصيبت هاي جانكاه فاطمه عليهاالسلام مي پردازد و آنگاه از چگونگي حجت بودن زهرا و اهل بيت، سخن مي گويد و در ادامه از اخلاق و ويژگي هاي دختر پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله به تفصيل بحث مي كند و بيماري زهرا عليهاالسلام و وصاياي آن حضرت را تا رحلت مظلومانه اش (1) يادآور شده و بالأخره بر ضرورت التزام عملي مسلمانان به ويژه بانوان و دوشيزگان مسلمان، به سيره ي مباركه ي ايشان تأكيد مي ورزد و بدينسان كتاب به پايان مي رسد.
نكته ي قابل توجه اين است كه هر چند مؤلّف همانند يك فرد شيفته ي اهل بيت قلم به دست گرفته و در باب سخن مي گويد امّا نبايد انتظار داشت كه مانند يك شيعه كتاب بنويسد، زيرا فضاي فكري، ديني، اجتماعي و منابع مطالعاتي وي جز اين را نمي طلبد. امّا با اين همه بايد انصاف داد كه بسياري از گفتني ها را گفته و كتمان نكرده است و اين جاي قدردانيِ بسياري است.
با اين توصيف مواردي را كه اختلافِ ديدگاه ميان ما (شيعه) و نويسنده وجود داشته هر جا كه مقتضي بوده مترجم در پا نوشت كتاب نكاتي را خاطرنشان ساخته است.
در مواردي ديگري نيز مترجم به تلخيص مطالب پرداخته تا ترجمه با فضاي اعتقادي ما همسو باشد و امانت علمي، ما را موظّف مي كند كه از بابت اعتذار جوييم.
ص: 18
در هر حال در اين ترجمه ي حساس، راه ميانه اي را برگزيديم كه اهداف مؤلّف و مصلحت فضاي ترجمه تأمين گردد، ضمن اينكه نخواسته ايم در اين كار خود را درگير بحث و مناظره كنيم تا از اصل مطلب غافل شويم، زيرا مسائل و مباحث مورد توافق فريقين ارائه شده است.
از خداوند بزرگ مي خواهيم كه مطالعه ي اين كتاب را براي نسل هاي امروزي سودمند قرار دهد.
مترجم: محمّد تقي رهبر
بهمن ماه 1377
ص: 19
فاطمه ي زهرا بانويي بزرگوار است،
پاره ي تن پيامبر، گوهري پاك و مبارك است.
دختري است مهربان.
مجاهدي است شكيبا.
او فاطمه ي بتول است،
فاطمه... آري او فاطمه است.
آنگاه كه از نسب و سببِ او سخن بگوييم، اين پرسش مهم پيش مي آيد كه:
- او دختر كيست؟
- او همسر كيست؟
- او مادر كيست؟
كدامين انسان مي تواند بر خود ببالد كه در نژاد پاك و شرافتمند خود پدري چون پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و مادري چون خديجه ي كبري دارد؟
اوست فاطمه ي زهرا عليهاالسلام.
نهادي ريشه دار و گرانقدر از سلاله ي عترت نبوي.
براي پدرش چون مادر است، «اُمّ أبيها».
ص: 20
هر آنچه در صفات اوست، نمونه اي از صفاتِ رسول اللَّه است.
با اينكه پيامبر به همه محبّت داشت، او محبوبترين شخصيت در قلب مطهّر پيامبر بود.
اين كتاب، از آن بانوي بزرگ (فاطمه) سخن مي گويد... بانويي كه از پرتو وجودش دودمان نسل شريف رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله شكل گرفت و ماندگار شد. آن شخصيت بزرگي كه سيره، تاريخ و شيوه ي زندگي اش بخش مهمي از سيره ي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله و اسطوره ي اسلام بود. او در كنار پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله، در مقابل دشمنان ايستاد و همراه با او مبارزه كرد و پذيراي رنج مبارزه شد و اصرار ورزيد تا هر چه را در توان دارد، با اشاره ي آن حضرت در خدمت وي به كار گيرد و پس از مرگ مادر، يار و پرستارِ پدر باشد. (رحمت و رضوان خدا بر همه ي آن خاندان باد).
سخن گفتن از تاريخ حياتِ فاطمه عليهاالسلام در حقيقت به نمايش گذاشتن بخش بنيادين تاريخ امّت اسلام است، از نخستين رنج هاي رسالت، مبارزات سال هاي اوّليه در مكه و ظلم و ستم قريش، قساوتهاي قريش، شكنجه هاي قريش [نسبت به پيامبر و يارانش].@ و اينكه فاطمه چگونه در كنار پدر خويش، شجاع، قدرتمند، مطيع، باادب، امانتدار، و نگاهبان، ايستاده بود.
از اين رو كتاب خود را به سخن گفتن از فاطمه اختصاص دادم و قصد دارم تا براي نسل جوان، از زندگي آن حضرت به بحث بپردازم و تاريخ زندگي او را، در فترت هاي تاريخيِ آغازينِ دعوت- در آن دنياي تاريك- با رنج هاي سنگين آن پيوند دهم، دوراني كه پيامبر از آن عبور كرد در حالي كه به جهاد در راه خدا و اعلاي كلمه ي توحيد پرداخت و با صبر و پايداري، رسالت را ابلاغ و امانت را ادا كرد و به خير و صلاح امّت مي انديشيد و در راه خدا جهاد مي نمود، تا هنگامي كه خداوند سبحان اجازه ي هجرت به مدينه را به حضرتش داد و دور جديدي از رسالت را در آن زمانِ خاص به پايان برد، تا به ديدار حق شتافت و در حالي كه امانت را ادا كرد و رسالت را ابلاغ نمود، در نصيحتِ امّت و جهاد در راهِ خدا كوشيد تا به لقاء اللَّه پيوست.
بنابراين، آنگاه كه در كتابِ خود، از غاطمه سخن مي گويم، با تمام توان مي كوشم
ص: 21
بدون غلوّ و زياده گويي، صفحه اي از حقايق را پيش روي نسل نو بگشايم، زيرا تارخ اين بانوي بزرگ و بافضيلت، آكنده از حوادث مهم و وقايع ارزشمند، همراه با اخلاق فاضله و جهاد صادقانه است.
براي پيمودن اين راه، كافي است روايات صحيح را در اين موضوع خاص پيشِ روي نهاده و با روشن بيني به شرح و بسط آن بپردازيم و اينگونه، نسل نو را با زندگي آن بزرگ بانوي اسلام آشنا ساخته، پيوند دهيم و آنها را راهنمايي كرده، دستشان را بگيريم تا بدانند كه:
فاطمه كيست؟
چه نقشي را ايفا كرده است؟
و مراحل دشواري كه در رهگذر حياتِ دعوت اسلامي بر او گذاشته و او با صبر، صداقت، تحمل و اخلاص، در تمام اين مراحل مشاركت داشته، چگونه بوده است؟
و بنگريم آن فترتِ دشوار را كخ در مكه بر پيامبر خدا گذشت و منزلتي كه فاطمه عليهاالسلام در كنارِ پدر، در مدينه داشت كه به موجب آن، شايستگي يافت تا پدر لقب «اُمّ ابيها» به او دهد.
صفات فاطمه از همه بيشتر به صفاتِ پيامبر شباهت داشت؛ حتي حالتِ راه رفتن و هيئتِ نشستن او شبيهِ پيامبر بود...
آري، او پاره ي تن پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله بود....
اين كتاب را به نسل جوان تقديم مي كنم و از خداوند مي خواهم آن را سودمند قرار دهد و ما را در راه گسترش و عملي كردن سيره ي اين بانوي بزرگوار و پيوند دادن فرزندانمان به آن، ياري رساند و فرزندان ما توفيق يابند بخشي اساسي از اين تاريخ والا و درخشان را، كه در چهره فاطمه عليهاالسلام و مادر و فرزندانش، تبلور يافته فراگيرند.
اوست (فاطمه عليهاالسلام) گوهري پاك از نسلي كريم؛ «ذُرِّيّةٌ بَعْضُها مِنْ بَعْض».
ص: 22
دهمين سال ازدواج محمّد صلي اللَّه عليه و آله و خديجه فرارسيد- پيوندي مبارك كه ميان شريف ترين همسران؛ يعني محمّد صلي اللَّه عليه و آله صادق، امين و برترين جوان قريش با بانويي پاك؛ يعني (خديجه عليهاالسلام) سرور زنان قريش برقرار شده بود- فرارسيدن دهمين سال در حالي بود كه آنها براي استقبال از چهارمين ثمره ي اين ازدواج پربركت آماده مي شدند.
در اين سال حادثه اي بزرگ در تاريخ مكّه و بيت عتيق رخ داد كه همزمان با آن حادثه يكي از افتخارات پدر بزرگوار زهرا تحقّق يافت. قريش پس از ترديد طولاني بالأخره تصميم گرفت با بيم و هراس، خانه ي كعبه را بازسازي كند و اين به آن سبب بود كه جرقه ي آتش از آتش دان يكي از خدمتكاران جسته و به خانه ي كعبه اصابت كرده بود و پرده ي كعبه را به آتش كشيده و به بناي كعبه نيز صدمه وارد ساخته و بعد از آن حادثه از بالاي شهر مكّه سيل جاري شده و ديوارهاي خانه را ويران كرده بود؛ اين حادثه قريش را سخت نگران ساخت كه نمي دانستند چگونه بيت عتيق را- كه كانون اجتماعِ حج و قبايل عرب بوده است و خودشان كه ساكنان حرم بوده اند و در اين ميان نقش حساس تري داشتند- حفظ و حراست كنند.
با اينكه قريش براي تجديد بناي كعبه كاملاً آماده شده بودند، امّا در عين حال از خراب كردن آن براي تجديد بنا، بيم داشتند.
وليد بن مغيره ي مخزومي كلنگ را به دست گرفت و گفت: «خدايا! هراسي نيست، ما جز خير اراده نكرده ايم.» اين جمله را گفت و كلنگ را بر كعبه كوبيد و ديگران با ترس و وحشت تماشا مي كردند كه چه خواهد شد! شبي در نگراني گذشت و ديدند هيچ اتفاقي نيفتاد، روز بعد همه به كارِ ساختِ بناي كعبه پرداختند و قبايل در پي جمع آوري سنگ براي اين بنا مسابقه دادند. محمّد صلي اللَّه عليه و آله و سلم نيز در اين كارِ شايسته و جمع آوري سنگ با آنان مشاركت داشت.
وقتي بناي كعبه پايان يافت و نوبت به نسب حجرالأسود رسيد، قبيله ها براي اينكه
ص: 23
كداميك از قبايل حجر را در جاي خود قرار دهد و كدام قبيله برنده ي اين افتخار خواهد شد به نزاع پرداختند. مشاجره كم كم به يك جنگ تبديل شد. چهار يا پنج شب گذشت و قريش نگران حادثه بودند، در اين هنگام ابواُميّه- فرزند مغيره پدر امّ سلمه همسر پيامبر- كه آن روز سالمندترين قريش بود، ايستاد و گفت:
«اي گروه قريش! براي حلّ اين اختلاف، داوري را به نخستين فردي بدهيد كه داخل مسجد مي شود.»
قريش اين را پذيرفتند و ديدگان به درِ مسجد دوخته، انتظار مي كشيدند تا اينكه چه كسي به مسجد درآيد! ناگاه چهره ي مردي، در نهايت جوانمردي و با وقار تمام درخشيد. همين كه جمعيت وي را ديدند شناختند و همگي فرياد زدند:
«اين امين، محمّد بن عبداللَّه هاشمي است، به داوري اش رضايت مي دهيم.» (1) .
دور پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را گرفتند و جريان اختلاف قبايل را براي وي بيان كردند. آنگاه محمّد صلي اللَّه عليه و آله جامه اي (پارچه اي) طلبيد و پهن كرد و خود حجرالأسود را با دست مبارك در آن نهاد و گفت:
«هر يك از اين قبايل گوشه اش از اين جامه را بگيرد و آن را بلند كنند».
آنها چنين كردند و محمّد صلي اللَّه عليه و آله با دست خود حجر را در جايگاهش نهاد و آن را محكم كرد؛ به روايت ابن اسحاق آن پيامبر سي و پنج ساله بود. پيامبر شتابان به خانه برگشت و خديجه را در حال مقدّمات وضع حمل ديد... اين وضع حمل، همان ولادت خجسته ي فاطمه بود كه در روز جمعه بيستم جمادي الآخر، پنج سال قبل بعثت؛ زماني كه قريش خانه ي كعبه را تجديد بنا مي كردند، محقّق شد. (2) .
ص: 24
بدين سان، مژده ي ولادت زهرا عليهاالسلام همزمان با نويد رهايي قريش از جنگ و خونريزي شد. واقعه اي كه به دست تواناي صادقِ امين، شكل گرفت و اين ابتكار حكيمانه ي آن حضرت، احساس شاعر قريش «هبيرة بن ابي وهب مخزومي» را برانگيخت. او قصيده اي سرود كه آن را قريش در محافل و مجالس خود تكرار مي كردند؛ از جمله اشعار اين قصيده اين است:
«قبيله ها براي حل آن مشكل به مشاجره پرداختند.
چه حادثه ي شومي كه بغض و عدوات را به جاي مهر و محبت مي نشاند و آتش جنگ را برمي افروخت.
آنگاه كه كار به دشواري كشيد و جز شمشير چاره ساز نبود.
داوري نخستين فردي را كه از «بطحا» وارد مسجدالحرام شد، پذيرفتيم.
در اين حال محمّد امين صلي اللَّه عليه و آله آمد و به داوري او رضايت داديم؛
زيرا او بهترين فرد خجسته خصال از قريش در ديروز و امروز و فرداست.
آنگاه او تدبير سودمندي انديشيد و سخني استوار گفت كه مانند آن را مردم نديده و نشنيده بودند.
بنا به فرمانش همه اطراف ردا را گرفتيم و هر يك، سهمي از آن كار (كار جمعي) داشت.
و چون حجرالأسود را بلند كردند، او حجر را در جاي خود نهاد
و همه ي ما با اين كار، خشنود شديم. چقدر والا و ارزشمند بود.
اين رأي هدايتگر كه منت آن همپاي سير زمان ماندگار است.»
اگر هبيره، شاعر قريش مي دانست در آن روز درخشان، فاطمه تولّد يافته است، در قصيده اش نام مبارك او را ذكر مي كرد و يادآور مي شد كه اين بهترين بشارت براي آن سرزمين است.
آن پدر مهربان دختر پاكيزه گوهر خود را در آغوش گرفت و مورد ملاطفت قرار داد و خديجه كه چهارمين دختر از فرزندانش را در بغل مي گرفت از شادماني در پوست نمي گنجيد! از اينكه پسر نزاييده است هرگز ناخشنود نبود، به ويژه آنكه كه سيماي فاطمه درست به سيماي پيامبر شباهت داشت و اين نشانگر آن بود كه خداوند متعال او را در پرتو عنايت خويش مي پرورد تا نمونه اي از وجود آن پدر و خُلق او در ميان
ص: 25
خَلق باشد. (1) .
روزي عباس بر علي عليه السلام و فاطمه وارد شد، آنها گفتگو مي كردند كه كداميك از ما از ديگري بزرگتر است؟ عباس گفت: «اي علي، تو چند سال قبل از بناي كعبه به دست قريش متولّد شدي ولي فاطمه در سالي كه خانه ي كعبه تجديد بنا شد چشم به جهان گشود.»
پيامبر نسبت به فاطمه توجه خاصي داشت، به ويژه آنكه شبيه پدر بود. حاكم، در مستدرك از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: زهرا عليهاالسلام از همه ي مردم به پيامبر شباهت بيشتري داشت: وي سفيدروي مايل به سرخ و داراي موي سياه بود. (2) .
امّ سلمه همسر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله گويد:
«سيماي فاطمه دختر پيغمبر از همه مردم به پيامبر شباهت بيشتري داشت.» (3) .
عايشه گويد:
«هيچكس از خلق خدا را نديدم كه در سخن گفتن و حرف زدن شبيه به پيامبر باشد مانند فاطمه عليهاالسلام- درود خدا بر او باد!- او سلاله ي پاك رسول بود و روحي بزرگ و گرانقدر داشت. سرور زنان با فضيلت و شبيه ترين فرد به سرور خلايق بود كه مجد و عظمت را از هر جهت از پدر به ارث برده بود و به فضيلت و برتري دست يافت.» (4) .
ص: 26
محلّ تولّد آن حضرت، خانه ي خديجه دختر خويلد «امّ المؤمنين» بود؛ اين خانه در كوچه هاي مكّه ي مكرّمه معروف به كوچه هاي عطاران قرار داشت.
ازرقي گويد: «اين خانه به زادگاه فاطمه عليهاالسلام معروف است؛ زيرا فاطمه و ديگر فرزندان خديجه از رسول خدا، در آن تولد يافته اند.»
همچنين به گفته ي ارزقي، ازدواج پيامبر با خديجه در اين خانه واقع شده و وفات خديجه نيز در اين خانه بوده است و پيامبر خدا در اين خانه سكونت داشتند تا هنگامي كه به مدينه هجرت كردند. بعد از اين خانه در اختيار عقيل پسر ابوطالب بود و گويند معاويه در دوران خلافتش آن را از عقيل خريداري كرد و آن را به مسجد تبديل نمود و مردم در آن نماز مي خواندند؛ كه امروز از آن خانه اثري نيست، امّا در گذشته پايين تر از سطح جاده بوده و چند پله فاصله داشته و در سمت چپ آن سكّويي به اندازه ي سي سانتي متر ارتفاع، با طول ده متر و عرض چهار متر قرار داشته است؛ همچنين مكتب خانه اي در آن بوده است كه كودكان در آنجا قرآن مي آموختند. در سمت راست خانه درِ كوچكي بوده كه با دو پلّه به كوچه اي- با عرض دو متر- راه داشته است.
اين خانه داراي سه در بوده؛ يكي در سمت چپ به اتاق كوچكي به مساحت سه متر در كمتر از سه متر كه جاي عبادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بوده و در آنجا بر آن حضرت وحي نازل مي شده است. در سمت راست- نسبت به كسي كه وارد خانه مي شود- محلي پايين تر از سطح زمين وجود داشته كه آن را وضوخانه ي آن حضرت گفته اند.
درِ دوم، روبروي كسي بوده كه وارد مي شده است، اين در به مكاني وسيع تر باز مي شده و شش متر در چهار متر مساحت داشته كه محل سكونت پيامبر و خديجه بوده است.
درِ سوم كه سمت راست قرار داشته متعلّق به اتاقي بوده با طول چهار متر در عرض هفت متر كه در وسط آن مقصوره ي كوچكي بوده كه بر جايگاه ولادت حضرت
ص: 27
فاطمه زهرا عليهاالسلام قرار مي گرفته است. بر ديوار شرقي اين اتاق «رَفي» است كه روي آن قطعه سنگي از دستاس هاي (1) قديم نهاده شده كه مي گويند اين دستاسِ حضرت زهرا عليهاالسلام است كه در زمان حيات از آن استفاده مي كرده است.
به موازات طول خانه و گذرگاه بيروني و سكوي داخلي از شمال، فضايي است با ارتفاع يك متر و نيم به مساحت شش متر در هفت متر كه تصوّر مي كنم اين محل همان جايي باشد كه حضرت خديجه مال التجاره ي خود را در آن نگهداري مي كرده است. اين بود مشخصات خانه، چنانكه «بتانوني» در سفرنامه ي خود آورده است.
بتانوني گويد: «اگر نيك بنگري خواهي ديد كه در اين خانه جز سادگي نيست! خانه اي است داراي چهار اتاق كه سه اتاق از آنها، اندروني است، يكي مخصوص دختران، ديگري براي همسر، سوم براي عبادت و چهارم براي امور شخصي و مراجعات مردم». (2) .
در «شفاء الغرامِ» فاسي، مشخصات خانه ي خديجه به گونه اي ديگر آمده است. وي مي نويسد:
«اين خانه امروزه به صورت مسجد است؛ ايواني دارد با هفت ضلع كه بر هشت ستون قرار گرفته. در وسط ديوار قبله ي آن، سه محراب وجود دارد كه در آن بيست و شش زنجيره، در دو خط موازي ديده مي شود و مقابل آن ايواني است داراي چهار ضلع و پنج ستون و اين دو ايوان را يك صحن به يكديگر مي سازد. ايوان دوم از اوّلي كوتاه تر است؛ در نزديكي آن چند موضع وجود دارد كه مردم آن را زيارت مي كنند:
اوّل موسوم به زادگاه فاطمه عليهاالسلام مي باشد.
دوّم را «قبّه ي وحي» گويند كه متّصل به زادگاه فاطمه است.
سوّم «مختبأ» يا اندرون ناميده مي شود.
فاسي، سپس به ذكر مشخصات مساحت اين سه موضوع پرداخته و در پايان مي گويد:
«در زمان خلافت ناصر عباسي (سال 604 هجري) وي به تعمير آن خانه اقدام كرد؛ زيرا از آثار مهم و معروف در مكّه ي مشرّفه بوده است».
ص: 28
نامگذاري فاطمه (1) به الهام خداوند متعال بود؛ زيرا خداوند او را از آتش دور نگهداشته است.
ديلمي، از ابوهريره و حاكم، از علي عليه السلام آورده اند كه:
«إنَّما سُمِّيَتْ فاطِمَة لأَنَّ اللَّهَ فَطَمَها وَ حَجَبَها عَنِ النَّار».
«فاطمه» از «فطم» اشتقاق يافته و به گفته ي «ابن دريد» به معناي قطع و جدا نمودن است. و به همين جهت گويند: «فطم الصبي إذا قطع عنه اللّبن». كودك از شير بريده شد.
و گويند: «لأفطمنّك عن كذا»؛ يعني تو را از اين كار منع مي كنم.
مشهورترين نام هاي آن حضرت، «فاطمه ي زهرا» است. با اين نام نُه اسم براي ايشان نقل شده است. (2) .
ما مي توانيم ميان نام ها و لقب ها فرق بگذاريم؛ او فاطمه ناميده شد امّا لقب هايي نيز داشته. در عرف نحويين لقب ها از اسامي خاص هستند. نحويين «اسم خاص» را سه قسم كرده اند: نام، لقب و كنيه. هر اندازه شخص داراي شخصيت و موقعيت برجسته باشد، نام هاي بيشتري دارد.
ص: 29
1- گويند بدين جهت زهرا ناميده شد، كه او شكوفه ي (درخت وجود مبارك) مصطفي بود و نيز گويند: بدان جهت او را زهرا ناميدند، كه سفيد و نوراني بود. از جعفر بن محمّد از پدرش نقل شده كه گفت:
«از اباعبداللَّه عليه السلام پرسيدم كه چرا آن حضرت، زهرا ناميده شده؟ فرمود: زيرا هرگاه در محراب عبادت خود مي ايستاد، نور وجودش به اهل آسمان پرتو مي افشاند، چنانچه نور ستاره به اهل زمين.»
2- آن حضرت، صديقه، مباركه، طاهره، زكيّه، راضيه و مرضيه لقب داده شده كه هر يك آياتي است از صدق، بركت، طهارت، رضا و اطمينان نفسِ او.
3- و بتول (1) نيز بدان جهت لقب داده شده است كه صفاتش جداي از صفات ساير مردم بود و خداي متعال او را بر ساير زنان در حُسن و فضل و شرف امتياز داده بود، يا از آنرو كه از خلق بريد و به خدا پيوست.
در تاج العروس آمده است: فاطمه دختر پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله بتول ناميده شد؛ زيرا او از جهت منزلت در پيشگاه خداوند متعال، به مريم شباهت داشت.
ثعلب گويد: «به دليل برتري او بر ساير زنانِ اهل زمان خود و امتياز او بر زنان امّت از جهت دين، نَسَب و عفت، سرور زنان عالم است».
و نيز گفته شده: بتول بانويي است كه از دنيا بريده و به خدا پيوسته و از اين رو فاطمه را لقب بتول داده اند، چنانكه در «تاج العروس» آمده است: مريم و فاطمه عليهماالسلام را بتول گفتند كه بر زنان عصر خود در فضل و دين برتري داشتند و از دنيا بريده و به خدا پيوستند.
لقب «اُمّ النبي: مادر پيامبر» يا اُمّ ابيها، به فاطمه عليهاالسلام اطلاق مي شود؛ با توجّه به اين معني، نويسندگان هر يك برحسب ذوق و قريحه ي خود، براي آن تفسيري ذكر كرده اند كه
ص: 30
شمّه اي از آن را برگزيده ايم:
الف: او كوچكترين دختر از دختران پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بود و پس از مرگ خديجه در خانه تنها زندگي مي كرد و عهده دار امور زندگي پيامبر و در خدمت آن حضرت بود؛ (چون مادرِ پيامبر).
ب: طبيعي است كه زهرا عليهاالسلام مادر پيامبر باشد در رسالتش، نه در ولادتش و شايد اين بر قلم تقدير گذشته و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مي دانسته كه جز وجود زهرا، نسلي نخواهد داشت و تنها اوست جرياني اصيل از نور رسالت را در بستر تاريخ و در همه ي عصرها بر دوش خواهد كشيد تا بشريت از اين نورِ فياض روشنايي گيرد و به همين دليل بود كه پيامبر نسبت به زهرا محبت شديد داشت. (1) .
ج: پيامبر ديده به جهان گشود در حالي كه پدرش را از دست داده بود، ديري نگذشت كه مادر را نيز از دست داد، در حالي كه كودك خردسالي بود.
پيامبر خدا با فاطمه رفتاري داشت همچون مادر و هرگاه از سفر به مدينه مراجعت مي كرد، فقط به ديدار فاطمه مي رفت. از آن زمان كه آمنه بنت وهب مادر گرامي پيغمبر درگذشت، آن حضرت در خانه ابوطالب نشو و نما يافت و از مهر و محبت فاطمه بنت اسد برخوردار شد. پيامبر با فاطمه بنت اسد اُنسي داشت و او را مادر صدا مي زد و چون او درگذشت، حضرتش سخت اندوهگين شد، تا اينكه خدا فاطمه، دخترش را به او عنايت كرد و هرگاه وي را مي ديد ياد فاطمه ي بنت اسد مي كرد و به ديدارش تسلي مي يافت و به همين جهت او (فاطمه دخترش) را «اُمّ ابيها» ناميد. (2) .
رسول مكرّم صلي اللَّه عليه و آله بيهوده به كسي لقب يا كنيه اي نمي داد بلكه همه ي القاب از روي حكمت بود و هر چيز را در جاي خويش مي نهاد؛ زيرا او پيامبر بزرگوار و فرستاده ي عظيم خدا بود. بهترين درود و سلام بر او باد!
ص: 31
آن بانويي با فضيلت، دختري مهربان، مجاهدي بردبار، گوهري پاك و كمياب بود. او دختر كيست؟ او همسر كيست؟ او مادر كيست؟ كدامين فرد با چنين نژاد پاك و شرافتمند هماورد تواند بود! نژادي ريشه دار و سلاله ي عترت نبوي با آن همه كرامت و بزرگواري!
پدرش كيست؟ سيد و سرور ما محمّد بن عبداللَّه، فرزند عبدالمطّلب، فرزند هاشم، فرزند عبدمناف؛ فرزند قصيّ قرشي عدناني. پيامبر خدا و ختم رسولان، جدّ دوّمِ پدرش، هاشم بن عبدمناف؛ آنكه داراي پيمان و سنت «ايلاف» قريش بود. (1) و نخستين كسي كه دو كوچ را براي قريش بنيان نهاد كه يكي را در زمستان به سوي يمن و حبشه و ديگري در تابستان به شام و غزه گسيل مي شد.
نام هاشم «عمرو» بود و به تدريج اسم هاشم بر او پيشي گرفت، دليل آن اين بود كه سال هايي سخت بر قريش گذشت و دارايي هايشان را از دست دادند. هاشم به ديار شام رهسپار شد و نان فراواني تهيه كرد و بر شتر نهاد و به مكّه آورد، شتر نحر كرد و با آن غذايي پرداخت، و آن نان ها را خورد مي كرد و در آبگوشت مي ريخت و به اهل مكه مي خورانيد. اين نخستين بار بود كه مردم مكّه پس از قحطي، غذايي سير خوردند؛ از اين رو، وي را هاشم ناميدند.
عبداللَّه بن زبعري (شاعر عرب) در اين باره گفت:
«عمرو العلا هشم الثريد لقومه
و رجال مكّة مسنتون عجاف» (2) .
«عمرو آن بزرگمردي كه براي قومش غذا فراهم ساخت در حالي كه مردم مكّه قحطي زده و گرسنه بودند.»
ص: 32
هاشم يكي از اجداد زهرا است، وي مردي كريم بود كه كرامتش ضرب المثل بود و درباره آن اشعار مي سرودند، به ويژه در سختي ها و بحران ها؛ زيرا گوهر مردان را در ناملايمات مي توان دريافت. هاشم چشمه خير و كرم بود و همين بس كه قرآن كريم از كوچ قريش در دو فصل ياد كرده:
(لِإيلَافِ قُرَيْشٍ- إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ- فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ- الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ)
و نيز هاشم را منصب «سقايت و رفادت» (1) حج بود و چون موسم حج فرامي رسيد در ميان قريش مي ايستاد و مي گفت:
«اي گروه قريش! شما همسايگان خدا و خاندان او هستيد، زائران خدا در اين موسم مي آيند و حرمت خانه ي خدا را بزرگ مي شمارند. آنها ميهمانان خدا هستند و شايسته ترين ميهمان براي ارج نهادن، ميهمان خداست. خداوند شما را براي اين منظور برگزيده و بدان گرامي داشته و به عنوان بهترين همسايه ارج نهاده است. پس مهمانان و زائران خدا را گرامي بداريد. آنها ژوليده و گردآلود، از شهرهاي دور با شتران لاغر مي آيند و رنج راه را پذيرا شده به اين ديار مي شتابند. شما بايد از آنان پذيرايي كنيد و به آنان آب دهيد.»
به دنبال اين سخنان قريش از زائران پذيرايي مي كردند تا آنجا كه اگر خانواده اي اندك توشه اي داشت، آن را براي ميهمانان خدا مي فرستاد و خود هاشم نيز سرمايه ي كلاني براي اين كار اختصاص مي داد و خوراك حاجيان را فراهم مي ساخت و نان و گوشت و روغن و خرما و قاووت براي آنان تهيه مي كرد و به سرزمين «منا» آب مي فرستاد، با اينكه آن روز در آن سرزمين آب كمياب بود و اين پذيرايي ادامه داشت تا مردم به شهرهاي خود بازگردند. (2) .
در كتاب «منتقي» آمده: هاشم با شخصيت ترين فرد قريش بود، او سفره اي گسترده
ص: 33
داشت كه در رنج و راحت آماده بود. غريبان و درماندگان را پناه مي داد و در احقاق حقوق مي كوشيد. نور پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در چهره اش مي درخشيد و هرگاه احبار و عالمان اهل كتاب وي را مي ديدند، دستش را بوسه مي زدند. قبايل عرب و گروه هاي اهل كتاب، دختران خود را عرضه مي داشتند كه با آنان ازدواج كند تا آنجا كه «هرقل» پادشاه روم براي او پيام داد:
«مرا دختري است كه زيباتر از آن زنان نزده اند، نزد ما بيا تا او را به همسري تو دهم، از وجود و كرم تو مرا خبرها داده اند!»
او مي خواست بدين وسيله نور مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را، كه در كتابهايشان وصفش را خوانده بودند، به خاندان خود منتقل كند، كه هاشم اين پيشنهاد را رد كرد. (1) .
باري، چنين بود جد بزرگوار محمّد صلي اللَّه عليه و آله، پدر گرامي زهرا عليهاالسلام؛ با آن صفات خجسته و اخلاق فاضله و مشخّصه هاي عالي انساني كه در ميان اهل مكّه بدو منحصر بود و در جزيرةالعرب با آن شهرت داشت.
امّا ديگر جدّ پدري زهرا عبدالمطّلب بود كه او را «شيبة الحمد» مي ناميدند. اين نامگذاري داستاني دارد كه خلاصه ي آن چنين است:
عمويش مطّلب پسر عبدمناف پس از درگذشت برادرش هاشم آب و غذا دادن به حجّاج را عهده دار شد و قريش او را به خاطر سخاوتش فيض ناميدند. مُطّلب، دوستي داشت به نام «ثابت بن منذر»، پدر حسان بن ثابت (شاعر معروف عرب).
روزي ثابت نزد مطّلب آمد و گفت: «فرزند برادرت شيبه را جمال و شخصيت و شرافتي است، وي را فراخوان».
مطّلب گفت: «همين امروز به سراغ او مي روم».
ثابت گفت: «تصور نمي كنم كه مادرش سلمي و دايي هايش او را به تو بدهند.»
سلمي كه بود؟ سلمي دختر عمرو پسر زيد بن لبيد، از قبيله ي بني عدي بن نجار بود. در يكي از روزها كه هاشم با جمعي از قريش به مدينه آمده بودند، در يكي از بازارها براي خريد و فروش رفته و زني را ديده بودند كه از بالاي بلندي در بازار، به خريد و فروش
ص: 34
دستور مي دهد، او زني چابك، زيبا و باوقار بود. هاشم از حال او جويا شد كه دوشيزه است يا همسر دارد؟ گفتند:
«دوشيزه است ولي به دليل شخصيت و جايگاهش به همسري مردان تن ندهد، مگر آنكه او را آزاد بگذارند و خود صاصب اختيار امور خويش باشد.»
هاشم از او خواستگاري كرد، آن زن (سلمي) كه شرافت و شخصيت هاشم را مي دانست،پذيرفت و از آنها فرزندي پديد آمد به نام «شيبه» كه در سرش سفيدي داشت. هاشم در يكي از سفرهاي شام درگذشت و در غزه به خاك سپرده شد و شيبه تحت سرپرستي مادر و دايي هاي خود بود تا اينكه «ثابت» خبر او را به عمويش «مطلب» داد و مطلب براي گرفتن شيبه نزد سلمي رفت كه وي در آغاز امتناع ورزيد و بالأخره راضي شد؛ مطلب شيبه را به مكّه آورد.
قريش گفتند: «اين غلامِ مطلب است».
مطّلب گفت: «واي بر شما او فرزند برادر من (شيبه) پسر عمرو (هاشم) است» و از آن پس «شيبه» به عبدالمطلب شهرت يافت. مطلب راهي يمن شد و در آنجا وفات كرد. سپس عبدالمطلب پسر هاشم خدمت حاجيان را به عهده گرفت و همواره با آنان غذا مي رساند و در ظرف هايي از پوست (مَشْك) در مكّه آب مي داد و چون چاه زمزم را حفر كرد و آب فراهم گرديد، آب آن را در اختيار زائران قرار مي داد. بدينسان او نخستين كسي است كه زمزم را حفر كرد. (1) .
عبدالمطّلب از زمزم آب حمل مي كرد و به عرفات مي برد و حاجيان را سيراب مي كرد و خاطره هايي با شكوه تجديد مي شد: خاطره ي پيامبر خدا، اسماعيل عليه السلام، آن روز كه پدرش ابراهيم عليه السلام در فلات خشك و سوزان مكّه با اندكي آب و غذا او را به امر خدا، رها ساخت و درباره ي آنان دعا كرد و آن دعا به اجابت رسيد، آب زمزم از زير قدم اسماعيل جوشيد! و اين نويد دلگرم كننده براي او و مادرش بود.
آري پس از سالها از زمزم اثري نمانده بود، عبدالمطّلب آن را به تنهايي دوباره
ص: 35
حفر كرد و همانجا نذر كرد كه اگر خدا او را ده پسر دهد، يكي را قرباني كند! عبدالمطّلب زمزم را حفر نمود تا آنكه براي هميشه جاري باشد و آن خاطره هاي شيرين را به ياد آوَرَد.
اين اراده ي الهي بود كه براي عبدالمطّلب و فرزندانش، آن چشمه ي با بركت را به جوشش آورد، به گفته ي آن زن كاهن؛ اين نشانه اي است از آن مرد بزرگ، كه طهارت و بركت فراواني را به يادگار نهاد، چرا چنين نباشد؟! در حالي كه او از خداپرستاني بود كه هرگز بت را پرستش نكردند! او از ظلم و ستم متنفر بود و از گناه دامن منزه داشت؛ اينها سجاياي فطري است كه با روح اين مرد بزرگ عجين شده بود.
روزگاران مي گذرد، خداوند متعال به عبدالمطّلب ده پسر روزي مي كند: «حارث، زبير، ابوطالب، عبداللَّه، حمزه، ابولهب، غيداق، مقوم، ضرار و عباس». عبدالمطّلب فرزندان را جمع كرده و از نذر خود در خصوص قربان كردن يك پسر خبر مي دهد و از آنها مي خواهد كه تسليم عهد خدا باشند. هيچيك از آنها خودداري نكرده و همه گفتند: به نذر خود وفا كن و هر آنچه خواهي عمل كن! پدر گفت: «هر يك از شما نام خود را بر تيري بنويسد» و آنها چنين كردند، عبدالمطّلب به درون كعبه رفت و به كليددار گفت تيرهاي قرعه را بيندازد، نخستين بار، تيري آمد كه نام عبداللَّه بر آن بود؛ عبدالمطّلب عبداللَّه را بسيار دوست مي داشت، دست او را گرفت و با كاردي كه همراه داشت رهسپار قربانگاه شد، دختران عبدالمطّلب گريستند، يكي از آنا به پدر گفت: «به جاي او شتران خود را كه در حرم مي چرند قرباني كن.» قريش نيز بر اين امر اصرار ورزيدند. عبدالمطّلب به كليددار گفت آن تير را بر عبداللَّه و ده شتر افكن، چون ديه در آن روز ده شتر بود كليددار قرعه زد و اين بار هم به نام عبداللَّه درآمد! عبدالمطّلب ده شتر ديگر افزود و باز قرعه به نام عبداللَّه اصابت كرد! تا اينكه سرانجام عدد به صد شتر رسيد و قرعه به نام شتران اصابت كرد. عبدالمطّلب تكبير گفت و مردم نيز تكبير گفتند و عبدالمطّلب آن شتران را قرباني كرد.
اين خاطره يادآور قرباني اسماعيل است كه ابراهيم در رؤيا ديد و بر آن مصمّم شد و پسر جز تسليم و بندگي از خود نشان نداد و گفت «هر آنچه بدان مأمور شده اي بكن، كه به
ص: 36
خواست خداوند مرا از بردباران خواهي يافت» و خداوند «فدايي» فرستاد و اين سنّت اسلامي همه سال تكرار مي شود تا يادآور آن ذبح عظيم باشد.
تصوّر مي كنم، داستانِ نذرِ عبدالمطّلب نيز در ذبح يكي از پسرانش جز به الهام خداوند نبوده است تا نشان دهد كه نسل پاك از ابراهيم و اسماعيل همچنان ادامه دارد، تا به عبدالمطّلب و عبداللَّه و محمّد صلي اللَّه عليه و آله برسد.
داستان عبداللَّه فرزند عبدالمطّلب به جز به اشاره ي خداوند نيست كه تجلّيات نبوّت را در اين نسل پاك و در وجود مرداني كه خدا ايشان را از ميان بندگانِ برگزيده به نمايش گذاشته و اصالت، طهارت، حسن خُلق، كَرَم، جود و ديگر صفاتِ ستوده را در آنان به وديعه نهد تا در جويبارِ نبوّتِ بزرگ حضرت محمّد صلي اللَّه عليه و آله جاري و ساري گردد.
عبداللَّه، پسر عبدالمطّلب به صد شترِ فدا مقابله شد و اين نخستين بار بود كه صد شتر فديه ي نفس قرار گرفت و اين سنّت در قريش و عرب رواج يافت و رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله هم آن را امضا كرد.
در طبقات ابن سعد آمده است كه عبدالمطّلب زيباترين، نيرومندترين، بردبارترين و بخشنده ترين فرد قريش و از همه ي مردم پاكدامن تر بود و هيچ زمامداري او را نديد، مگر آنكه به تعظيم وي كوشيد. او آقاي قريش بود تا زماني كه به ديار باقي شتافت. (1) .
از مناقب او: وفاي به عهد بود حتّي پس از مرگش! گروهي از خزاعه، نزد او آمده، گفتند: «ما همسايگان شماييم، آمده ايم با تو همپيمان شويم.» او پذيرفت و با هفت تن از فرزندان مطّلب (پسر عموهايش) و «ارقم بن نزله» و ضحاك و عمرو، فرزندان ابي صيفي از اولاد هاشم آمدند، داخل دارالندوه شدند و پيمان بستند كه يكديگر را ياري رساند و ياران يكديگر باشند و نامه اي را امضا كردند و در كعبه آويختند و عبدالمطّلب شعري گفت بدين مضمون:
«به زبير (پسرم) وصيت مي كنم كه اگر مرگم دررسد، عهد مرا با بني عمرو نگهداريد و پيماني را كه شيخ او بسته محترم شمارد و از ستم و نيرنگ بپرهيزد؛ زيرا آنها پيمان ديرين را ارج نهاده و با پدرت هم سوگند شدند كه در كنار قومت بمانند.»
ص: 37
عبدالمطّلب به پسرش زبير سفارش كرد و زبير به ابوطالب و او به عباس بن عبدالمطّلب.
پايبندي به عهد و پيمان از صفات برجسته است كه همواره مايه ي افتخار بوده و ياد آن بر زبانها جاري گشته است و چنين بود عبدالمطّلب جدّ بزرگِ فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، و مي دانيم كه اوصاف به وراثت از پدران به فرزندان و نواده ها منتقل مي شود و فروع از اصول، مايه مي گيرد و بدينگونه بود كه زهرا از دودمان پاك مصطفي صلي اللَّه عليه و آله برگزيده ي گزيده ها است.
يكي از وقايع و شواهد تاريخي كه دلالت دارد عبدالمطّلب مردي مبارك بود و پيوند روحي با خدا داشت، داستاني است كه رقيه دختر صيفي بن هاشم، نقل مي كند؛ او مي گويد:
«سالهاي قحطي بر قريش گذشت كه دارايي ها بر باد رفته و جان ها در معرض هلاكت قرار گرفت. در خواب شنيدم هاتفي كه مي گفت: اي گروه قريش! پيامبرِ مبعوث از شماست كه زمان ظهورش مي رسد و براي شما باران و خرّمي و فراواني نعمت را مي آورد.
اينك بنگريد مردي شريف را، با استخوان هاي درشت، سفيدروي با ابروان به هم پيوسته با مژه هاي بلند، موي مجعّد، گونه هاي هموار و بيني كشيده؛ او و همه ي فرزندانش جمع شوند و از ميان هر قبيله مردي بيايد و خود را پاك و پاكيزه كند و خوشبو سازد و ركن «حجر الأسود» را استلام كنيد، آنگاه بر قلّه ي ابوقبيس رويد و آن مرد از خدا باران طلب كند و شما آمين گوييد، كه براي شما باران ببارد. صبح شد و اين خواب را براي آنها گفتم.»
بررسي كردند ديدند مردي كه اين صفات را دارد عبدالمطّلب است. همه نزد او گِرد آمدند و از قبيله مردي آمد و همان كار كه در خواب ديده بودم، انجام دادند و بالاي كوه ابوقبيس رفتند و با آنها كودكي بود كه بعداً به رسالت مبعوث شد! عبدالمطّلب پيش آمد و گفت: بار خدايا! اينها بندگان تو و فرزندان بندگان تو و كنيزان و دختران كنيزان تو هستند و ما را پيش آمدي شده كه خود مي بيني، سال هاي قحطي بر ما گذشته و چهارپايي باقي نگذاشته و بر جانها تاراج زده، پس قحطي از ما بردار و باراني و فراواني نعمت بر ما ارزاني دار! ديري نگذشت كه سيل ها جاري شد و به بركت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله مردم
ص: 38
سيراب گشتند.
رقيه دختر ابي صيفي به همين مناسبت اين اشعار را سرود:
بشيبة الحمد أسقي اللَّه بلدتنا
و قد فقدنا الحيا و اجلوذ المطر
فجاد بالماء جوني له سبل
دان فعاشت به الأنعام والشجر
منا من اللَّه بالميمون طائره
و خير من بشرت يوما به المضر
مبارك الامر يستسقي الغام به
ما في الأنام له عدل و لا خطر
«به دعاي شيبة الحمد (عبدالمطّلب) خدا شهر ما را سيراب كرد، در حالي كه باران را نمي ديديم و بارشي نبود.
آنگاه آب از هر طرف جاري شد و چهارپايان و درختان زنده شدند.
اين منّت خداوند بود كه به ميمنت آن نيك فال و بهترين كسي كه روزي «مُضر» را به وجودش بشارت داده بودند، شامل حال ما شد.
آن وجود مبارك كه ابرها به بركتش ببارند، و در ميان خلق ما مانند او و به بزرگي اش، نظيري نيست!»
آري، پيوند ايماني ميان جد بزرگ پيامبر عبدالمطّلب با آفريدگار هستي پايدار بود و او خدا را بر آيين ابراهيم پرستش مي كرد و آن هاتف كه در خوابِ «رقيقه» آمد، اشاره اي بود از خداي متعال و نشانه اي بر اينكه نبوّت در نسل اين مرد پاك و وجود مبارك او خواهد بود، كه چون با دعا از خدا طلب باران كرد، خدا بي درنگ دعايش را به اجابت رسانيد و اين خود دليلي است بر گنجينه ي قلبِ پاك تهي از شرك و صفاي نفس و روشني باطن كه تمام وجودش را به خدا متوجه مي ساخت و خدا خواسته ي او را برآورده نمود.
عبدالمطّلب خبر آمدن پيامبري را شنيده بود و آرزو مي كرد او از دودمان وي باشد و بدين منظور در انجام هر عملي كه رضاي خداي را در بر داشت شتاب مي گرفت. يكي از روزها در سفر يمن بر يكي از بزرگان «حمير» وارد شد. نزد وي، مردي را از اهل يمن ديد كه عمر طولاني داشت و كتابهاي فراواني را خوانده بود.
ص: 39
وي رو به عبدالمطّلب كرد و گفت:
«به من اجازه مي دهي قسمتي از بدنت را بازبيني كنم؟» هر جايي از بدن مرا تو نتواني ديد! گفت: «منظورم دو سوراخ بيني توست». جواب داد: مانعي ندارد آنگاه به موهاي بيني او نگريست و گفت: «نبوت و سلطنت را مي بينم، يكي از اين دو، در بني زهره است!»
عبدالمطّلب برگشت و با هاله دختر وهب بن عبدمناف بن زهره، ازدواج كرد و فرزندش عبداللَّه نيز با آمنه دختر وهب ازدواج كرد و محمّد صلي اللَّه عليه و آله تولّد يافت و بدينگونه خداوند در فرزندان عبدالمطّلب، نبوّت و خلافت را قرار داد و خدا داناتر است كه اين تَفَضُّل را در كجا نهد و عواملي پيش آيد تا عبدالمطّلب را به اين شرافت كه اراده و تقدير خداوندي خواسته بود، بكشاند.
واقعه ي ديگري پيش آمد كه نشان مي داد عبدالمطّلب چگونه به خدا توّكل دارد، خداوندي كه بر بندگان حاكم است و مي تواند هر ستمگري يا متكبري را در يك لحظه خوار و ذليل كند. اين واقعه مربوط به بيت اللَّه الحرام است، آنگاه كه ديكتاتوري چون «ابرهه ي اشرم» تصميم گرفت كه كعبه را ويران كند و لشكري جرّار، همراه پيل ها، بسيج كرد و به سوي كعبه حركت داد، وقتي به حرم رسيدند، يارانش را گفت: «دام ها و اموال مردم مكّه را غارت كنند. شتري از عبدالمطّلب به يغما برده بودند، وي نزد ابرهه آمد.
ابرهه گفت: چه حاجت داري؟
عبدالمطّلب پاسخ داد شتر مرا به من بازگردان.
ابرهه از اين خواست در شگفت شد! و گفت فكر كردم مي خواهي درباره ي اين خانه كه مايه ي شرف و شخصيت شما است، با من صحبت كني.
عبدالمطّلب گفت: تو شتر مرا به من بازگردان و اين تو و اين هم خانه! آن را خدايي است كه از آن دفاع خواهد كرد!
ابرهه دستور داد شتر عبدالمطّلب را به او بازگرداندند و چون آن را گرفت، نعل بر آن آويخت و براي قربان كردن روانه شد و در حرم رها كرد تا اگر ابرهه قصد آن كند پروردگار حرم را خشم گيرد. عبدالمطّلب بر كوه حرا رفت و اين شعر خواند:
ص: 40
نلا همّ إن المرء يمنع رحله
فامنع رِحالكَ
لا يغلبنّ صليبهم و محالهم
غدواً محالك
إن كنت تاركهم و كعبتنا
فأمرٌ ما بدا لك
«آفريدگارا! مرد از دارايي خود دفاع مي كند، تو نيز از خانه ات دفاع كن!
صليب آنها و نيرنگشان هرگز بر اراده ي تو پيروز نمي گردد.
اگر آنها (ابرهه و سپاهش) و كعبه ي ما را به حال خود واگذاري، امر، امر توست هر آنچه خواهي بكن.»
آنگاه پرستوها هجوم آوردند و لشكر متجاوز را هلاك كردند! و عبدالمطّلب از «حرا» فرود آمد، دو تن از مردان حبشه پيش آمده و سر او را بوسيدند و گفتند: «راستي تو بهتر مي دانستي!»
اين است شفاف بودن روح و قدرت ايماني نفس در حدّ عالي! صاحب خود را چنان مي سازد، كه مي بيند چيزي را كه ديگرن نتوانند ديد! آري عبدالمطّلب، جد بزرگ زهرا عليهاالسلام، از چنين سرمايه ي معنوي ارزشمندي برخوردار بود كه از ريشه ها به شاخه ها (فرزندان) گسترش يافت تا آنها را نيز از صفا و قدرت روحي و پاكيزگي پُر كند.
امّا جدّ پدري زهرا عليهاالسلام، عبداللَّه پسر عبدالمطّلب است. عبداللَّه از همه ي فرزندان نزد پدر محبوب تر بود! پدرش عبدالمطّلب، فرزند هاشم كانون شرف بود و براي هاشم فرزندي جز او نماند؛ او در ميان قوم خود به شرافتي نايل شد كه هيچ يك از فرزندان نايل نشدند. افراد قوم، وي را دوست مي داشتند و شخصيت او را بزرگ مي شمردند. مادرش فاطمه، دختر عمرو بن عائذ مخزومي، از متن خانواده ي قريش بود.
فرزندان عبدالمطّلب عبارت بودند از:
«ابوطالب، زبير، عبداللَّه، ام حكيم، (كه با عبداللَّه از يك شكم بود) عاتكه، برّه، اميمه، واروي»
جدّه ي عبداللَّه از ناحيه ي پدر، سلمي دختر عمرو، از بني نجّار بود كه به جهت شرافت و
ص: 41
شخصيت، تن به ازدواج با مردان قومش نمي داد، مگر آن كه شرط مي كردند اختيار آن زن دست خودش باشد و هرگاه خواست، از شوهرش جدا شود! مادر وي «تحمر دختر عبداللَّه بن قصي قرشي» بود.
اينها درختان ريشه دار و نسب هاي اصيلي هستند كه همه در ميان قوم خود شهره ي شرافت بودند.
بارزترين نمونه بزرگي در دوران حيات عبداللَّه، داستان قرباني كردن است؛ آنگاه كه پدرش قصد قربان كردن وي را داشت و دختران عبدالمطّلب خروشيدند و قريش از خانه هاي خود بيرون ريختند و گفتند: به خدا هرگز او را نمي تواني قرباني كني! و عذرت پذيرفته نيست؛ اگر چنين كني، در آينده نيز مرداني مي آيند كه فرزندانشان را قرباني كنند! و اين براي مردم سنّت پسنديده اي نيست. آنگاه عبداللَّه را با صد شتر فدا داد كه با اين عمل دلهاي مردم مكّه به وجد آمد؛ چرا كه آنها نسبت به اين جوان كه با صبر و تسليم در برابر امر خدا، رضا به تقدير داده و آماده قرباني شده بود- در حالي كه ميان او و مرگ جز مويي فاصله نبود- علاقه ي خاصي داشتند. خدا او را با بزرگترين فديه اي كه عرب در آن زمان شنيده بود از مرگ رهانيد!
در جاي جاي شهر مكّه، جشن ها به پا كردند، مشعل ها افروختند و درباره ي ماجراي ذبح نياي بزرگ اين خاندان- اسماعيل- كه پدرش ابراهيم او را به قربانگاه برد و خدا ذبح عظيم فداي او فرستاد و او را كه با مرگ فاصله اي نداشت نجات داد- سخن ها مي گفتند و اين قصه را كه پدران و نياكان طي قرن ها براي يكديگر بازگو كرده بودند، نقل مي كردند؛ قصه اي كه مانند آن، امروز در كنار آن بيت عتيق- خانه اي كه ابراهيم و اسماعيل بنا كردند- اتّفاق افتاده است، اما اين بار موضوعِ فدا، يكي از نواده هاي اسماعيل است، كه در زمين زياد شده اند و مجد و عظمت را از نياكان به ارث مي برند.
اين بعيد نيست كه برخي محدّثان گذشته عنايت خاطر دارند كه ميان دو ذبح: اسماعيل و عبداللَّه پيوند زنند و گاه به خيال اينان خطور كرده كه از پس پرده غيب به جستجوي رازي باشند، كه عبداللَّه آن را انتظار مي كشيد تا همانند اسماعيل پس از قرباني، آتيه اي درخشان پيش روي او باشد!
ص: 42
عبداللَّه آن جواني بود، كه همه ي دوشيزگان قريش و بلكه همه ي دختران مكّه، رؤياي وصل وي را در سر داشتند؛ برخي زنان پيشنهاد ازدواجِ با وي مي دادند و او امتناع مي ورزيد؛ از جمله: «قتيله دختر نوفل فرزند اسد بن عبدالعزّي» از قريش، خواهر «ورقة بن نوفل»، كه در كنار خانه ي كعبه جلو عبداللَّه را گرفت و گفت: عبداللَّه! كجا مي روي؟ و او جواب داد: با پدرم مي روم. قتيله گفت: صد شتر، همانند آنچه فداي تو شد، قرباني كنم كه هم اكنون همسري مرا بپذيري! عبداللَّه پاسخ داد: من با پدرم هستم و مخالفت او نكنم و جدايي او نپذيرم! و در روايت ديگر است كه چون عبداللَّه بر آن زن گذشت، زن لباس او را گرفت و پيشنهاد همسري داد اما عبداللَّه امتناع كرد و گفت: خواهم آمد! و شتابان گريخت.
يكي ديگر از اين زنان، «فاطمه دختر مرّ» يكي از زيباترين و عفيف ترين زنان بود كه به گفته ي ابن سعد در «طبقات» كتاب هايي خوانده بود يا به گفته ي «طبري» و «ابن كثير» كاهنه اي بود از قبيله ي خثعم كه عبداللَّه را به همسري فراخواند و گفت: به ازاي آن صد شتر مي دهم و عبداللَّه به او نگاه كرد و گفت:
امّا الحرام فالممات دونه
والحلّ لا حلّ فاستبينه
فكيف بالأمر الذي تنوينه
يحمي الكريم عرضه و دينه
«امّا به حرام، كه مرگ به از اينست، و اگر به حلال است، كه من آن را حلال نمي دانم.
تا چه رسد به آنچه تو مي خواهي! شخص با كرامت، دين و آبروي خود را پاس مي دارد!»
اين خبر به جوان هاي قريش رسيد و به ملامت او زبان گشودند، عبداللَّه در پاسخ آنها اشعاري سرود كه مضمون آن چنين است:
«ابري را ديدم كه چهره نمود و با ريزش باران، نور اميد درخشيدن گرفت.
آبي كه از آن پديد آمد پيرامونش را همچون سپيده ي صبح برافروخت.
و اين همان شرافتي است كه بدان اعتراف مي كنم و چنين نيست كه هر كس چوب
ص: 43
آتش زنه را بر هم زد، روشنگر باشد.» (1) .
آري، اين است نياي پاك، كه تن به افسونِ زيبا رويان مكّه نمي دهد؛ شهري كه در آن عادات جاهليّت موج مي زد و رذائل اخلاقي شيوع داشت. در اين شهر عبداللَّه داراي قلبي است كه عفّت، طهارت، و پاكدامني از آن مي جوشد و موج مي زند، هر قدمي كه برمي داشت بر محاسبه ي پاكي و مقياس عفاف و رهگذر پاكدامني بود.
اين است ذريّه اي كه هر يك به ديگري پيوند خورده اند و خانداني كه در فضاي عطرآگين شرف و سيادت، از فضايل اخلاق و خصالِ خجسته برخوردارند.
آمنه، بانويي پاك بود، كه خدايش از ميان زنان جهان برگزيد تا مادرِ سرور انسان ها باشد، در رحم خود او را بپروراند و با خون و عواطف خويش تغذيه اش كند.
او گرامي ترين دوشيزه ي قريش، از بني بن زهرة كلاب، برادر قصيّ بود و اين دو، شريف ترين افراد قريش بودند. پدرشان وهب پسر عبدمناف كه در شرف و نسب، آقايي داشت و مادرشان از فرزندان عبدالدار بود.
بدين سان، آمنه برگزيده ي قريش از جهت پدر و مادر است، كه عبداللَّه پسر عبدالمطّلب وي را به همسري برگزيد و اين زوج گرامي، برگزيده ي نخبگان قريش بودند؛ چنانچه رسول مكرّم صلي اللَّه عليه و آله فرمود:
«خداوند همواره مرا از صلب هاي پاك به رحم هاي پاك منتقل مي كرد، در حالي كه پيراسته و مهذّب بودم و اگر نسلي دو شاخه مي شد، من در بهترين آنها قرار داشتم!»
ص: 44
در اين خاندان كريم از بني زهره، گرامي ترين مادر كه بشر مي شناخت، در مكه تولّد يافت و رشد كرده و بالنده شد و جوانان قريش آرزوي وصلت با او را داشتند؛ چرا نداشته باشند؟! در حالي كه او دختر فروزنده قريش بود، كه در حسب و نسب و كرامت و شرافت مانندي نداشت. چه بسا روح و قلب آمنه از دور شيداي پسر عمويش عبداللَّه- برجسته ترين جوان قريش- بود و بديهي است كه قلبش مي تپيد و اندوه، دلش را مي آزرد، آنگاه كه خبر نذر عبدالمطّلب در ذبح عزيزترين فرزندش عبداللَّه را از زبان مردم مكّه مي شنيد.
وقتي كه فدا آمد و عبداللَّه از قربان شدن معاف گرديد و هلهله ي شادي در مكّه پيچيد، قلب آمنه هم با شادماني آرام گرفت! چون عبدالمطّلب از نحر صد شتر فارغ شد، با گروهي از سرشناسان بني هاشم، راهيِ خانه ي بزرگ بني زهره (وهب پسر عبدمناف) گرديد، در حالي كه فرزند گرانقدرش عبداللَّه، در كنارش بود.
آمنه مي پرسيد، گروه بني هاشم براي چه آمده اند؟
در اين هنگام مادرش «برّه» پيش آمنه آمد تا خبر خواستگاري را با او در ميان بگذارد. پدرش وهب آمد و با نرمي گفت: «شيخ بني هاشم آمده تا براي پسرش عبداللَّه همسري برگزيند.» پس با عجله نزد ميهمان بزرگوارش آمد و آمنه را تنها گذاشت، تا مجال انديشيدن يابد.»
بدينسان، آفريدگار جهانيان آمنه را به همسري، براي جوانمردي از بني هاشم- كه محبّت و علاقه اش دل هاي اهل مكّه را به تسخير درآورده بود- برگزيد. و در آن زمان قلبِ پاكِ آمنه، در برابر اين پيش آمدِ غيره منتظره تپيد! سينه بر سينه ي مادرش «برّه» نهاد تا براي آرامش قلب خود مدد گيرد.
اين خبر در مكّه پيچيد و شهر براي جشن عروسي آن دو جوان شريف آماده شد؛ زيباترين جوانِ قريش و مكّه و پاكترين و گرامي ترين دوشيزه ي دنيا. فانوس ها در اطراف حرم افروخته شد و سران و بزرگان قريش در دارالندوه جشن گرفتند، اين جشن ها سه شبانه روز ادامه داشت تا آمنه به حجله ي همسر عزيزش آمد، خانه اي ساده كه با آن محبوب عزيز زيباتر از كاخ هاي جهان بود!
ص: 45
آمنه گويد: در حالي كه بين خواب و بيداري بودم، صدايي به گوشم رسيد و به من گفت: «اينك تو به وجود سرور اين امّت آبستني!» من از حمل بي خبر بودم و اثري از آن مشاهده نمي كردم.
اين رؤياي روشن، اركان وجود آمنه را لرزاند؛ رؤيايي كه به حقيقت تجسّم يافت. نوري ديد كه از وي ساطع شد. افق تا افق را از روشني لبريز ساخت تا آنجا كه «بُصري» يكي از شهرهاي شام را ديد و اين هنگامي بود كه شوي عزيزش به يثرب سفر كرده و به همسر خود وعده ي ديدار داده بود.
آمنه دوست داشت همراه همسرش مي بود تا آنچه ديده و شنيده است، او هم مي ديد و مي شنيد. دوري شوهر طولاني شد. به بيماري مبتلا گرديد و در ديار دايي هاي خود (در يثرب) بستري شد و ار قافله ي مكّه جا ماند. آمنه با بي صبريِ تمام، انتظار بازگشتِ شوهرِ مهربانش را مي كشيد، امّا او چند روزي پس از حركت قافله از يثرب، دست از جهان شسته و در يثرب رخ در نقاب خاك كشيده بود. درد فراق قلب شاداب آمنه را سخت مي فشرد و آتشِ غم اندرونش را مي سوخت.
عبداللَّه رفت و به ديار جاويد شتافت و ديدگان آمنه در فراقش اشك مي باريد و در رثاي او مي گفت:
«گوهر زيباي هاشم سرزمين بطحا را بدرود گفت و در لحد منزل گرفت.
پيك اجل او را فراخواند و او را پاسخ داد، ديگر وي را همانندي در ميان مردم نيست.
در آن شب كه تابوتش را به دوش مي كشيدند، يارانش سراسيمه و بي قرار بودند.
امّا مرگ بي رحمانه بر او شبيخون زد، وه! چه بسيار كريم و مهربان بود.»
رحمت و رأفتِ خداوند قلب آمنه را كه در آتش قهر مي سوخت، آرامش داد و با بزرگترين نويد كه سرود غيب ندا مي داد، اُنس و تسلّي بخشيد. ماه هاي حمل به كندي گذشت و آن وعده ي عظيم فرارسيد، زنان بني زهره پيرامونش حلقه زدند تا تولّد فرزند عبداللَّه را ببينند امّا در تصوّر آنها نمي گنجيد كه بزرگترين لحظات تاريخ بشري را شاهد خواهند بود.
ص: 46
اتاق از نور لبريز شد، بلكه شايسته بود همه ي دنيا از نور لبريز گردد! زيرا به استقبال بزرگترين فرزندان آدم مي رود. به روايت سهيلي، امّ عثمان ثقفي گويد:
«من در ولادت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله حضور داشتم. خانه لبريز از نور بود و ستارگان را ديدم كه نزديك شده اند، چنانكه گويي بر زمين سقوط مي كنند!»
ولد الهدي فالكائنات ضياء
و فم الزمان تبسم و ثناء...
يوم يتيه علي الزمان صباحه
و مسائه بمحمد و ضياء
و الآي تتري والخوارق جمة
جبريل رواح بها غداء
«هدايت، زاده شد و به همه ي كائنات روشني بخشيد، و زمان لبخند مي زند و ثنا مي خواند.
روزي كه بامداد و شامگاهش با محمّد صلي اللَّه عليه و آله پرتوافكن است.
نشانه هاي (غيبي) مشهود است و معجزات يكي پس از ديگري مي رسد و جبرئيل صبح و شام آن را فرود مي آورد».
مكّه سراسر، براي ميلاد رهنماي بزرگ بشر، جشن شادماني گرفت. درود و سلام و بركت خدا بر او باد! عبدالمطّلب، جدّ اين نوزاد او را محمّد ناميد! ميلاد آن گرامي سر سلامتي يا تسليتي بود براي مادرش آمنه كه با مرگ همسر عزيزش اندوهگين بود. و هر چه مهر و محبّت داشت نثار اين فرزند عزيز مي كرد، امّا ياد و خاطره ي عبداللَّه با گذشت سال ها فراموشش نمي شد و هر لحظه غم او را تازه تر مي كرد. بر آن شد كه به زيارت قبرش بشتابد و دردهاي درون را تخفيف دهد.
مادر در حالي كه پاره ي جگر خود و عبداللَّه را همراهي مي كرد، راهيِ يثرب شد و در خانه ي دايي هاي شوهرش يك ماه به سر برد. پس از ديدار قبر عبداللَّه، با يكي از قافله ها عازم مكّه گرديد، همين كه قافله به «ابواء» رسيد توفاني سخت ورزيد و حركت قافله را به تاخير انداخت؛ در اين ايام آمنه بيمار شد؛ بدانگونه كه توان حركت نداشت. بيماري شدّت گرفت تا جان به جان آفرين تسليم كرد و محمّد صلي اللَّه عليه و آله كه با مادر وداع مي كرد، ناظر
ص: 47
در گذشت آن مهربان بود و مي گفت:
«كلّ حيّ ميّت و كلّ جديد بال و كلّ كبير يفني».
«هر زنده اي مي ميرد و هر نويي كهنه مي شود و هر بزرگي روزي رهسپار نابودي مي گردد.»
آن پيكر پاك در ابواء به خاك سپرده شد و دشت و بيابان را در وحشت فروبرد و كودك عزيز- كه سلام و درود خدا بر او باد- با قلبي شكسته و دلي پر غصّه راهيِ مكّه شد. چه سخت است فراق عزيزان بر قلب هاي مهربان و حسّاس! ياد مادر از دست رفته و آثار عميق هجرانش، همپاي زمان قلب مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را مي فشرد و از ديدگانش اشك مي باريد.
بيش از چهل سال گذشت و پيامبر همچنان در انديشه ي هجران مادر بود و از خداوند خواست كه براي زيارت قلب مادر، او را اذن دهد تا در آنجا اشك بريزد و ياران نيز گريه كنند.
عبداللَّه بن مسعود گويد:
«پيامبر صلي اللَّه عليه و آله حركت كرد و ما آن حضرت را همراهي مي كرديم، همين كه به قبرستان رسيديم، ما را فرمود بنشينيم و خود در ميان قبرها راه مي رفت تا به قبر مادر رسيد، نشست و با وي راز طولاني گفت، سپس صدا به گريه بلند كرد و ما نيز با گريه ي آن حضرت گريستيم! آنگاه پيامبر به سوي ما آمد و در اين حال عمر بن خطاب با آن حضرت روبرو شد و گفت: اي پيامبر خدا، از چه گريستيد و ياران را به گريه آورديد؟ پيامبر دست او را گرفت و با اشاره به ما فرمود: گريه ي ما شما را بي تاب كرد؟! گفتيم: آري، يا رسول اللَّه! اين جمله را سه بار تكرار كرد و سپس فرمود: قبري كه من با آن راز مي گفتم قبر مادرم آمنه بنت وهب بود و من از پروردگار اجازه خواستم كه زيارتش كنم و او به من اجازه داد.» (1) .
آري، اين بانوي بزرگ آمنه مادر مصطفي صلي اللَّه عليه و آله است. بانوي پاك و گرانقدري كه از
ص: 48
حسب و نسب و نژاد شريف و معدن پاك مايه گرفته بود و خدايش برگزيد تا مادر سيد المرسلين باشد و مكّه و بزرگانش گواهي دادند كه به او فضل و عنايت آفريدگار جهان نايل آمد و خدا خواست كه نام و تاريخ و سيره ي او طي قرن ها جاودانه بماند و برتري و جايگاه رفيع اين بزرگ زن و محبّت پيامبر خدا را نسبت به او و نيز مهر و محبّت آن مادر را نسبت به رسول خدا نسل ها و عصرها بازگو كنند.
آري اين مادر مهربان و با فضيلت، با كرامت زيست و به جوار حق بارِ سفر بست و ياد عطرآگينش بر جاي ماند تا تاريخ هر عصر، نسل به نسل آن را بازگو كند.
يكي از شعرا در مدح آمنه مي گويد:
اللَّه شاءك أن تكوني فينا
أماً لخير المرسلين حنونا
فاختارك المولي لحمل أمانة
فخلقت آمنةً و وضعت أمينا
للَّه احشاء توسد أحمد
جنباتها فحنت عليه جنينا
للَّه أصلابِ تقلب أحمد
فيها فسادت أظهراً و بطونا
يا من كسوتِ الدهرَ أشرف حلّة
و جعلت درّة تاجه الإثنينا
جهلوا مقامك حين قالوا قولة
و لقد أساءوا في النبي ظنونا
ترجوه أمته و تيأس أمه؟
حاشاه و هو ببرّها يوصينا
و لوسف يرضيه الإله فهل تري
يرضي لآمنة تذوق الهونا؟
اللَّه أعلم حيث يجعل دينه
و لقد رضينا دين ابنك دينا
إن كان أشرف بقعة تلك التي
أضحي بها خير الأنام دفينا
فلكونها ضمت عظام المصطفي
لكن ببطنك كونت تكوينا
يا أم خير المرسلين و جدّة الزه
راء أمطرك الحيا هتونا
سعدت بك الابواء حين نزلتها
فتعطّرت ذكراً و طابت طينا
يا من له الخلق العظيم سجيّة
والعفو الكلام و هيبة تعرونا
أعطاك ربّك رتبة لم يعطها
عيسي و لا موسي و لا هارونا
ص: 49
يا ربّ صلّ علي النبيّ و آله
ما قام حادي أو تلا تالينا
«خداوند خواست كه در ميان ما براي بهترين پيامبران مادر باشي.
از اينرو، براي حملِ آن بارِ امانت تو را برگزيد؛ آمنه را آفريد كه امين را بزايد.
آن رحم هاي پاك كه احمد صلي اللَّه عليه و آله را پروراندند و بر او مهر و عطوفت ورزيدند.
و نيز آن اصلاب با كرامت احمد صلي اللَّه عليه و آله را منتقل كردند، آيتي از خدا بودند و بدينسان بر ديگر صلب ها و رحم ها برتري يافتند.
اي بانويي كه روزگار را بهترين جامه پوشاندي و بر تاج آن مرواريد درخشان بودي.
مقامت را نشناختند كه سخن ناروا گفتند و به پيامبر گمان بد بردند.
آيا امّت به پيامبر صلي اللَّه عليه و آله چشم اميد بندند امّا مادرش نوميد گردد؟! حاشا! كه او به مهر مادرش ما را توصيه فرمود.
خداوند خشنودش سازد، آيا باور كردني است كه آمنه در عذاب باشد؟!
خدا بهتر مي داند دين خود را كجا نهد، ما دين فرزندت احمد صلي اللَّه عليه و آله را پذيرفتيم.
اگر آنجا كه بهترين خلق مدفون است (قبر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله) به خاطر در بر گرفتن استخوان هاي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله، بهترين سرزمين ها به شمار مي آيد.
چگونه رحمِ تو جايي كه آن بزرگوار شكل گرفت شرافت ندارد؟! (بنابراين بايد رَحِم تو شرافت بيشتري داشته باشد!).
اي مادر سيد المرسلين صلي اللَّه عليه و آله اي جدّه ي زهرا عليهالسلام، شرم و آزرم پياپي از سيمايت مي باريد.
«ابواء» (سرزميني كه مدفن آمنه است) با فرود آمدنت در آنجا، سعادتمند شد. يادش عطرآگين و خاكش پاكيزه گرديد.
اي آنكه داراي خُلق عظيم و سجاياي خسته بودي! اميدواران چشم به عفو و گذشت تو دوخته اند.
اي رسول خدا معذرت مي خواهيم كه حياي ما و هيبت تو مانع سخن است.
خدايت رتبه اي داده كه به عيسي و موسي و هارون نداده است!
اي آفريدگار، بر پيامبر و خاندانش درود فرست تا زماني كه آوازه گري يا سخن سرايي وجود دارد.»
ص: 50
ص: 51
ص: 52
امّا پدر فاطمه، محمّد بن عبداللَّه، از نژاد قريش و هاشم بود. براي شرافت آن بزرگوار اين بس كه او فرزند دو ذبيح است، (اسماعيل و عبداللَّه) و چون مادرش بدو آبستن شد، در رؤيا از هاتفي شنيد كه مي گفت:
«تو به بزرگ اين امّت و شريفترين آدميان و پريان، آبستن شدي» و چون از مادر متولّد گشت، قابله اش (امّ عثمان) دختر ابي العاص گويد: «ديدم خانه را كه پر از نور شد و ستارگان چنان نزديك شدند كه گفتم بر سر من خواهند افتاد.» (1) .
ابن سعد به چند سند آورده كه آمنه ي بنت وهب مادر محمّد صلي اللَّه عليه و آله گفت: «ديدم شهابي از من برآمد و زمين را روشن ساخت!» (2) از همان آغاز كه محمّد صلي اللَّه عليه و آله شيرخواره بود، بركت نبوّت بر همه جا سايه گستر شد.
مادر رضاعي آن حضرت (حليمه ي سعديه) مي گويد: «با شوهرم از شهر خارج شديم و كودكي را كه شير مي دادم همراه داشتيم.
خشكسالي و قحطي هيچ چيز بر ما باقي نگذاشته بود. من و جمعي از زنان بني سعد بن بكر، در جستجوي كودكاني بوديم كه شير دهيم، ماده الاغ و شتر پيري داشتيم كه يك قطره شير نمي داد و از گريه ي كودكي كه همراه داشتيم، به جهت گرسنگي شبها به خواب نمي رفتيم.
شير من براي آن بچه كافي نبود و غذاي ديگري هم نداشتيم امّا به اميد باران و گشايشي بوديم. با همان ماده الاغ وارد مكّه شديم و من در جستجوي كودكي در جهت شير دادن بودم؛ هر يك از زنان كه همراه من بودند، از پذيرفتن محمّد به جهت يتيمي اش سر بازمي زدند؛ زيرا به پدران كودكان چشم اميد داشتند. هر يك از زنان كودكي را گرفت و من كودكي نيافتم. هنگام بازگشت از مكّه به همسرم گفتم: «به خدا دوست ندارم دست خالي بازگردم. من مي روم و آن كودك يتيم را مي گيرم.» او اجازه داد و گفت: «باشد كه خداوند بدين وسيله بركتي بر ما فرستد.»
رفتيم و ناگزير آن كودك را گرفتيم، همين كه به منزل بازگشتم و او را در دامن نهادم، هر
ص: 53
دو پستانم شير فراواني آورد! او نوشيد و سير شد، (رضاعي)اش نيز سير نوشيد و هر دو به خواب رفتند، شوهرم برخاست و به سوي آن شتري كه داشتيم رفت، ديد پستان هايش پر از شير است! ما از آن شير نوشيديم تا سير شديم و آن شب را به راحتي به سر برديم. صبح كه شد شوهرم گفت:
«اي حليمه، به خدا سوگند وجود مباركي را با خود آورده ايم!)
گفتم: «من نيز چنين آرزويي داشتم»، سپس به راه افتاديم و بر آن ماده الاغ سوار شديم و محمّد را بر آن سوار كرديم. چنان بر قافله پيشي گرفتيم كه در تصوّر نمي گنجيد!
همراهان من مي گفتند:
«اي دختر ابي ذؤيب، قدري آرام تر، مگر اين همان ماده الاغي نيست كه با آن آمدي؟!».
در پاسخ گفتم: «به خدا اين همان است!».
آنها مي گفتند: «به خدا سوگند كه او را عنايتي شده است!».
آنگاه به منزلگاه بني سعد رسيديم، سرزميني كه بي حاصل تر از آن وجود نداشت.
گوسفندان ما كه قبلاً گرسنه بودند، در اين روزها سير و شاداب شدند! شير آنها را مي دوشيديم و اين فقط براي ما بود! اهالي مي گفتند: گوسفندان را در آنجا كه حليمه مي چراند برانيد، امّا آنها چنين بركتي نمي ديدند! گرسنه و بدون شير برمي گشتند و ما هر روز افزون تر از پيش خير و بركت را پيش روي خود مي ديديم. دو سال و اندي به اين صورت گذشت.
آري به اين صورت بركت از پرتوِ وجودِ محمّد صلي اللَّه عليه و آله پدر فاطمه عليهاالسلام، از آغاز تولّد و دوران كودكي اش نمايان بود. و چون محمّد صلي اللَّه عليه و آله به كفالت عموي خود ابوطالب درآمد به نيكوترين شيوه، در حمايت و تربيتش همّت گماشت و او را در كنار فرزندانش نوازش مي كرد، بلكه بر آنان مقدّم مي داشت و احترام و توجّه بيشتري مي نمود! و تا چهل سالگي همچنان در حمايت و احترامش مي كوشيد و به خاطر او با ديگران ستيز مي كرد و اين به جهت حقّ خويشاوندي و شخصيّت والايي بود كه در او سراغ داشت و ديگران از آن
ص: 54
بي خبر بودند و نيز به جهت فيوضات و بركاتي بود كه از وجود مباركش مي ديد. ابن عساكر از «جلهمة بن عرفطه» نقل كرده كه گفت:
«به مكّه آمدم، مردم اين شهر را در قحطي و خشكسالي ديدم. قريش به ابوطالب كه نوجواني را همراه داشت و چون خورشيد مي درخشيد، گفتند چه كنيم؟ ابوطالب دست آن نوجوان را گرفت و نزديك كعبه برد و پشت او را به ديوار خانه چسبانيد و با انگشت آن نوجوان استغاثه كرد، در آسمان ابري نبود امّا از اين سو و آن سو ابرها آمدند و غرش آسمان بلند شد و باراني باريد كه وادي مكّه منفجر مي شد و شهر و بيابان سيراب شدند.»
ابوطالب در شعري به اين مطلب اشاره دارد:
وابيضّ يستسقي الغمام بوجهه
ثمال اليتامي عصمة للأرامل
«آن سفيدرو كه به بركت سيمايش از ابرها باران خيزد، آنكه تكيه گاه يتيمان و حامي بيوه زنان است!»
اوست محمّد صلي اللَّه عليه و آله كه در آغاز خلقت امتياز همه ي خوبي هاي بشريّت را به دست آورد و با انديشه ي درست و ديدگاه حقش به مدارج عالي رسيد و بهره ي وافري از هوشمندي و استقلال انديشه و حكمت و آرمان خواهي به دست آورد و با سكوت معني دارش بر ژرف نگري و تفكّر عميق و حق جويي، ياري جست و با خِرَد سرشار و فطرت شفّاف دفتر حيات و شؤون انسان ها و احوال جامعه را مطالعه كرد و از آنچه خرافه و ناهنجار است رخ برتافت، آنگاه با بصيرت كامل با مردم معاشرت كرد و هرگاه خير و خوبي ديد، در آن شركت نمود وگرنه راه عزلت برگزيده بود؛ او از مسكرات و ذبيحه ي حرام و پرستش بتها در اعياد و جشن ها نفرت داشت و از آغاز رشد از خدايان باطل رخ برتافت و چيزي را ناپسندتر از پرستش بتها ندانست و سوگند به لات و عزّي را تحمل نكرد.
جاي ترديدي نيست كه خداوند از هر انحرافي مصونش داشت و اگر وسوسه ي نفس خواست تا به كالاي دنيايش بكشاند و يا با پاره اي تقليدهاي ناروا فراخواند، عنايت ربّاني مانع و حايل شد.
ص: 55
اوست محمّد رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله كه خداي تعالي خواست سرور فرزندان آدم و خاتمِ انبيا باشد. خدايش وي را در پناه خود گرفت و با خصال خجسته و اخلاق فاضله و صفات كريمه بر قومش برتري داد؛ به اين سبب او در جوانمردي سرآمد، در اخلاق نيكوتر، در معاشرت برتر، در بردباري بزرگتر، در سخن راستگوتر، در معاشرت ملايم تر، در عفّتِ نفس والاتر، در عمل خير كريم تر، در عمل خوش رفتارتر، در عهد باوفاتر و در امانت بر همه فائق آمد، تا آنجا كه قومش وي را امين نام نهادند؛ زيرا شايستگي و صلاح و برترين خِصال را در خود جمع كرده بود و بدانگونه بود كه خديجه امّ المؤمنين در وصفش گفت:
«مشكلات همه را حل مي كرد و تهي دستان را نوا مي داد، مهمان را نوازش مي كرد و طرفدار و مدافع حق بود.».
پدر بزرگوار زهرا عليهاالسلام قدم برنمي داشت، جز براي دعوت به حق. او در پيمان «حلف الفضول» حاضر شد و آن پيماني بود كه چند قبيله از قريش و بني هاشم، فرزندان عبدالمطّلب، اسد بن عبدالعزّي، زهرة بن كلاب و تيم بن مرّه عهد بسته بودند، آنگاه كه جنگ فجّار رخ داد، آنگاه در خانه ي عبداللَّه بن جدعان تيمي- كه مرد سالخورده و شريف بود- گرد آمدند و همپيمان شدند كه اگر در مكّه ستمديده اي يافتند، چه خودي باشد يا بيگانه، به ياري او بشتابند تا داد او را از ستمگر بستانند و پيامبر خدا نيز در اين پيمان شركت كردند و پس از رسالت مي فرمود:
«من در خانه ي عبداللَّه پسر جدعان حضور يافته و در پيماني هم سوگند شدم، كه دوست نداشتم آن را با شتران سرخ موي مبادله كنم و اگر در اسلام نيز، به اين پيمان دعوت شوم، خواهم پذيرفت.» (1) .
روح چنين پيماني با تعصّبات جاهليت همخواني نداشت! درباره ي انگيزه ي چنين پيماني گفته اند: مردي از زبيد، به مكّه آمد، كالايي به عاص بن وائل فروخته بود و او بهاي آن را نمي داد، آن مرد به سران قبايل مكّه؛ عبدالدار، مخزوم، جمح، سهل و عدي شكايت
ص: 56
كرد، امّا آنها از ياري وي سر باززدند، ناگزير بر كوه ابوقبيس رفت و فرياد مظلوميت برآورد. زبير بن عبدالمطّلب اين را شنيد، حركت كرد و گفت: كيست به ياري مظلوم بشتابد؟ سپس گروهي كه نامشان از نظر گذشت (سران قبايل مكّه) گرد آمدند و پيمان حلف الفضول بستند و نزد عاص بن وائل رفته و حق مرد زبيدي را از او ستاندند. (1) .
به اينگونه بود كه گام هاي استوار پدر زهرا عليهاالسلام همه با تأييدات خداوند بزرگ همراه بود كه او را به كار نيك هدايت فرمود تا جز در طريق حقّ ره نسپارد و جز در مجلس حق ننشيند.
پيامبر در جواني كار مي كرد و با عرق پيشاني تحصيل روزي مي نمود و عمويش بر او نظارت داشت، هر چند در جواني آن حضرت شغل خاصّي نداشت ولي روايات متعدّد مي گويد كه: او شباني مي كرد و در طفوليت در بني سعد، گوسفندان را به چرا مي برد. در بيست و پنج سالگي به تجارت شام سفر كرد و با مال خديجه بازرگاني مي نمود.
ابن اسحاق گويد: «خديجه بنت خويلد، بانوي تاجرپيشه و صاحب شرافت و ثروت بود. او از مردان براي تجارت ياري مي جست و مالش را مضاربه مي داد. قريش نيز مردمي تجارت پيشه بودند. همينكه خديجه صدق گفتار، امانتداري و كرامتِ اخلاقي محمّد صلي اللَّه عليه و آله را شنيد، پيشنهاد كرد كه با ثروت او تجارت كند و رهسپار شام گردد تا سودي افزونتر از ديگران به او دهد؛ غلام خود «ميسره» را نيز در خدمت او گماشت. رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله اين پيشنهاد او را پذيرفت و با ثروت خديجه به تجارت پرداخت و با ميسره (غلام خديجه) رهسپار شام گرديد. (2) .
سفر پيامبر به شام نخستين رشته ي ارتباط (با خديجه) در آن پيوند مبارك بود. همين كه پيامبر از شام به مكّه برگشت، خديجه امانت و بركت فراواني در مال خود ديد كه سابقه نداشت! ميسره نيز آنچه را در خلال سفر از خُلقِ خوش، بزرگواري، درايت، عقل، صدق و امانتِ محمّد صلي اللَّه عليه و آله ديده بود براي خديجه تعريف كرد، خديجه گمشده ي خود را در اين
ص: 57
جوان راستگو و امين يافت و با اينكه به خواستگاري سران و رؤساي قريش جواب رد داده بود، به فكرش رسيد كه نظر خود را با «نفيسه» دختر اُميّه در ميان نهد. نفيسه نزد پيامبر آمد و از ازدواج خديجه با وي سخن گفت، رسول خدا پذيرفت و با عموي خود در اين باره صحبت كرد؛ آنها پيش عموي خديجه رفتند و از خديجه خواستگاري كردند و آن ازدواج با مباركي و ميمنت شكل گرفت! بني هاشم و سرانِ «مُضر» در مراسم عقد شركت كردند.
اين واقعه دو ماه پس از بازگشت پيامبر از شام رُخ داد. بيست شتر كابين او قرار داد. خديجه در آن روز چهل سال داشت؛ او برترين زنان قبيله ي خود در نسب، ثروت، عقل، عفّت و شرف بود و هم او نخستين بانويي بود كه به همسري پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله درآمد و پيامبر تا خديجه زنده بود، همسر ديگري اختيار نكرد.
در اينجا فرصت را مغتنم شمرده، اندكي درباره ي شخصيت مادر فاطمه و سرشت پاك و اصل و نسب و خاندان وي سخن بگوييم؛ زيرا او بانويي بلند مرتبه، با خلق و خوي شايسته و فضل و درايت كه از خانداني اصيل و كريم، نشأت مي گرفت.
خديجه، دختر خوليد، فرزند اسد بن عبدالعزّي بود. عبدالعُزّي برادر عبدمناف، يكي از اجداد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله است و پدر اين دو قصيّ بن كلاب مي باشد. اين چنين، خديجه با رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در جدّ چهارم (قصيّ بن كلاب) تلاقي دارند!
ايستادگي خويلد در برابر «تبّع» معروف است. آنگاه كه تبّع از يمن به حج آمد و قصد كرد حجرالأسود را از جاي بركند و با خود ببرد.
تاريخ فراموش نمي كند زماني را خويلد با «تبّع» به مقابله و ستيز برخاست و هشدار داد كه چنين اقدامي، خشم خداوند را در پي خواهد داشت و صاحب خانه (خداوند متعال) نفرين و هلاكت را بر او نثار خواهد كرد.
ص: 58
خويلد و يارانش ايستادگي كرده و تبّع را به هراس و بيم افكندند تا آنجا كه چون به خانه رفت همواره در انديشه ي تهديد خويلد بود و چون به خواب رفت، خواب ديد كه او را به لعنت و هلاكت تهديد مي كنند؛ سرانجام از تصميم خود منصرف شد. اين قصه را سهيلي آورده است. امّا ابن اسحاق به شرح و بسط اين ماجرا پرداخته و مي نويسد:
هنگامي كه تبّع عازم يمن شد، تصميم گرفت حجرالأسود را با خود ببرد. جمعي از قريش نزد خويلد آمده، گفتند: چه بر سر ما خواهد آمد اگر حجر را ببرند؟! خويلد گفت: داستان چيست؟ گفتند: تبّع مي خواهد حجرالأسود را به سرزمين يمن منتقل كند. خويلد گفت: مرگ به از اين است! آنگاه شمشير برگرفت و قريش نيز شمشيرها برداشتند و نزد تبّع آمدند و گفتند: مي خواهي با ركن حجر چه كني؟ گفت: مي خواهم آن را براي مردم خود ببرم. قريش گفتند: مرگ به از اين است. و آنگاه شمشيرها گرفته، نزد ركن آمدند تا از آن محافظت كنند.
آري اين خويلد، مرد شجاع و فرمانرواي قوم است كه از خانه ي خدا در زمان جاهليت عرب حمايت كرد و به فضايل اخلاق و كرم و پاكي و اصالت خانوادگي شهره بود.
مادر حضرت خديجه، فاطمه دختر زائدة بن اصم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لؤي بود. مادر فاطمه؛ يعني جدّه ي خديجه، «هاله» دختر عبدمناف بن حارث بود كه نسبت او به «لؤي بن غالب» مي رسد.
بدين ترتيب پدر و مادر خديجه از اصيل ترين خانواده هاي قريش بودند و در نسب و حسب برترين به شمار مي آمدند و خديجه در بهترين سرزمين رشد كرد و به اخلاق فاضله متّصف شد و به ديانت معروف بود و آلودگي هايي كه دامن برخي خانواده هاي مكّه را گرفته بود، دامن پاك او را نگرفت؛ عنايت خداوند خديجه را از آغاز كودكي حفظ و حراست مي كرد؛ زيرا او بايد، امّ المؤمنين باشد و هر زني چنين شايستگي نداشت.
خداوند متعال، با حكمت خويش براي همسران پيامبر تربيتي خاص و عنايتي ويژه فراهم ساخت تا به مسؤوليت خود عمل كنند.
يكي از سنّتهاي خانواده هاي قريش اين بود كه دختر وقتي به سن بلوغ مي رسيد،
ص: 59
ازدواج مي كرد و چون از ده سال مي گذشت، ديگر كسي جرأت نمي كرد به آن خانواده نزديك شود، مگر آنكه داراي نسب شريف و معروف به مروّت و فضل مي بود! خديجه ده ساله بود كه «عتيق» پسر عابد بن عبداللَّه مخزومي به خواستگاري او آمد و حاصل آن ازدواج فرزندي به نام عبداللَّه بود. طولي نكشيد عتيق درگذشت و هند بن زرارة بن نباش تميمي با او ازدواج كرد و دو پسر به نامهاي هند و حارث و يك دختر به نام زينب آورد.
هنگامي كه از خديجه و خاندان و نزديكانش سخن مي گوييم، مي بينيم كه در تاريخ نام هر يك به نيكي ياد شده و همگي در شجاعت و اخلاق شهره بودند.
حكيم بن حِزام پسر برادر خديجه، از ثروتمندان بزرگ بود، ورقة بن نوفل نيز يكي از پسر عموهاي خديجه بود؛ اين دو در زندگي حضرت خديجه نقش مؤثّري داشتند. حكيم در خانه ي كعبه زاده شد! (1) و مردي خردمند، صاحب نظر، فرزانه و بخشنده و كم نظير بود. او پانزده ساله بود كه به دارالندوه راه يافت، در حالي كه مردان كمتر از چهل سال را در اين مجلس مشورتي نمي پذيرفتند؛ اين دليل خردمندي و سلامت فكر و استحكام رأي او بود. همواره ابوسفيان غبطه مي خورد كه چرا به پايه ي عقل و خرد حكيم نمي رسد و آرزو مي كرد چنان جايگاهي داشته باشد.
حكيم، فكر و فعاليت خود را در تجارت نيز به كار برد و كاروان هاي او به اطراف جزيرةالعرب گسيل مي شدند و سود فراوان و مال بسياري مي آوردند كه آن را به فقراي مكّه و ميهمانان انفاق مي كرد و نتيجه آن بركتِ بيشتر مال او و محبّت و جذب قلوب مردم بود.
او به عمّه اش خديجه علاقمند بود و همواره به خانه اش مي رفت و در كارها با او به مشورت مي پرداخت. امّا ورقة بن نوفل پسر عموي خديجه، آن بزرگمردي كه در تربيت روحي خديجه، در جاهليت و پيش از ازدواج با پيامبر صلي اللَّه عليه و آله تأثير فراوان داشت، مردي بود زاهد و وارسته كه زندگي را در تفكّر در آيات خدا و بندگي پروردگار مي گذراند و اوقات
ص: 60
خود را به خواندن تورات و انجيل مصروف مي داشت و از اين دو كتاب مطالبي نقل مي كرد و به غور مي پرداخت تا اوصاف پيام آور اسلام را كه تورات و انجيل و برخي كتب ديگر بشارت داده بودند، به دست آورد. او با بسياري از راهبان و اهل كتاب همنشين بود و از آنها نيز اوصاف پيامبر موعود را مي شنيد و تلاش مي كرد قبل از مردن، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را درك كند؛ به ويژه پس از آنكه فهميده بود او از فرزندان اسماعيل، فرزند ابراهيم عليهماالسلام است.
ورقة بن نوفل از آلودگي شرك و بت پرستي رويگران بود و به خداي يكتا، آفريننده ي هستي ايمان داشت و نيز به حساب، پاداش، بهشت و دوزخ، مؤمن بود. وي شاعري بود با احساسات لطيف، بزرگ منش و با دلي لبريز از محبّت به مردم؛ بدين جهت مردم به او اُنس و علاقه داشتند و هرگاه به مجلسي مي گذشت، وي را خوش آمد مي گفتند و مشتاق بودند كه بيشتر با او هم صحبت باشند، ليكن او تنهايي و بنده ي خدا بودن ترجيح مي داد.
آري، خديجه اين دو عنصر شايسته را برگزيده بود. حكيم بن حِزام، پسر برادرش كه در تجارت و توانگري و خردمندي سرآمد بود و ورقه كه الگوي عبادت و تفكر بود و خديجه به گفته ي او ايمان عميق داشت و بسيار مي شد كه خاطره هاي معنوي، كه ثمره ي روح بلند و عقل سليم و انديشه هدفمند او بود، با وي در ميان مي گذاشت و بسيار از خدا با آيات و نشانه هايش مي پرسيد و درباره ي ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ و ارزش عمل صالح و انفاق به فقرا و مستمندان و كمك به نيازمندان از وي پرسشهايي مي كرد.
ورقه با صفاي نفس و لطافت روح، آنچه را كه در درون دختر عمويش مي گذشت احساس احساس مي كرد و بدور از شائبه هاي دنيوي، به پرسش هايش پاسخ مي داد و از تجارب و آموخته هاي خود او را بهره مند مي ساخت كه اينها در حياتِ ديني خديجه تأثير داشت. از اينرو به هيچ يك از بت ها سر تسليم فرود نياورد و براي آنها نذر يا قرباني نكرد.
حضرت خديجه در ميان مردم مكه، به ويژه قريش، منش و سلوك آبرومندانه اي
ص: 61
داشت و لقب هايي به و نسبت مي دادند كه نشانه ي برتري وي بر ساير زنان است. خصلت هاي ستوده ي او در هيچيك از آنها ديده نمي شد. هريك از نامهاي او به نوعي از منزلت اجتماعي و شخصيت و محبوبيتش در دلهاي مردم حكايت داشت نخستين لقب او «طاهره» بود؛ اين لقب را بيهوده به وي نسبت ندادند، بلكه شايستگي او چنين ايجاب مي كرد. او در عصر جاهليت و قبل از همسري پيامبر صلي اللَّه عليه و آله دوبار ازدواج كرد و شوهرِ دوّمش، در جواني بدرود حيات گفت.
خديجه در حالي كه از رفاه و عزّت برخوردار بود، به تجارت روآورد و هر چند خواستگاران فراواني داشت، مايل نبود از طريق تجارت كسب همسر كند. او براي خود راهي برگزيد، بدور از هوا و هَوَس و انگيزه هاي نفساني! او در رشته هاي متعدّد و متنوّعي از تجارت فعاليت داشت ولي با تجّار در گروهِ عام و خاص، رابطه اي نداشت بلكه غلامانش عهده دار كارهاي او بودند كه ميسره آن غلام مخلص، آنها را سرپرستي مي كرد. سالن وسيعي به مساحت شانزده متر در هفت متر اموال تجاري او را در خود جاي داده بود كه آثار آن تا سال 1412 كه از ناحيه ي «مسعي» حفاري مي شد، بر جاي مانده بود. اين موارد حكايت از منزلت خديجه دارد.
از جمله عواملي كه موجب شد او را لقب «طاهره» دهند، اين بود كه او هرگز با زنان هوسران ننشست. معروف است به خانه هاي مكه در جاهليت، شاهد شب نشيني ها و لهو و لعب بود و حضرت خديجه از كنار آن خانه ها، كه برخي متعلّق به پسرعموها و پسر دايي هايش بود، مي گذشت و مي ديد كه به شب نشيني و لهو و لعب سرگرمند اما هرگز تحت تأثير اين خانه ها قرار نگرفت و از آنچه برخي زنان قريش بدان سرگرم بودند، بيزاري مي جست.
زنان مكه و تاريخ، خاطرات ارزشمندي را از خديجه به ياد دارند. زنان به ديدن او مي رفتند و از كرم و عطاي او بهره مند مي شدند و چون به طرف كعبه مي رفت، گِرد او را احاطه كرده، وي را همراهي مي كردند و هيچيك از آن زنان سخني در محضر او بي حاصل نمي گفت و جز به سخن جِدّ حرف نمي زد و كلمه اي نامناسب كه او نمي پسنديد بر زبان نمي راند.
ص: 62
يكي از القاب ويژه ي خديجه «سيده ي قريش» بود؛ اين لقب بزرگ و توصيف ارزشمند را به كسي ندهند، جز آن كسي كه به اوصاف كمال انساني راه يافته باشد.
همه ي مردم برتري اخلاقي و روحي وي را باور داشتند.
او در برابر ثروت و تجارت شيفته نبود و انبوه ثروت ها نتوانست در صفات پسنديده ي وي رخنه كند بلكه اين ثروت و تجارت بود كه در برابر او خاضع بود و اين را بايد ثمره ي آن احساس متعالي برشمرد.
دانشمندان و نويسندگان در تحليل شخصيت خديجه گويند: خود را به غير از مردم و حرفهاي مردمي مشغول مي داشت و به بحث و پرسش در ماوراي اين حيات مادي مي پرداخت. از پيام آوران خدا مي پرسيد؛ از پيامبري كه خدا براي اين امت و هدايت مردم خواهد فرستاد، از خداي بزرگ كه در خور پرستش است و در برابر او بايد به خاك افتاد و در برابر سلطنتش خاضع بود. در اين انديشه هاي متعالي، روح پاك و هوش سرشارش، وي را ياري مي داد.
در كتب تاريخ آمده است كه او همواره با پسر عمويش «ورقة بن نوفل» از پيامبرِ آينده و سرور آدميان كه خدايش براي هدايت بشريت خواهد فرستاد، سخن مي گفت.
اين انديشه ي بلند، وي را از بيهودگي زندگي، كه در آن زمان حاكم بود، دور مي ساخت. و اينگونه به شخصيتي ارزشمند، ميان مردم دست يافته بود، كه او را سيده ي زنان قريش نام نهادند.
قريش زنان با شخصيت ديگري هم داشت كه داراي عقل و خرد و جزم و ثبات بودند اما حضرت خديجه در عقل و خِرَد، حزم و ثبات، شرافت، طهارت و والانگري، بر همگان برتري داشت كه كه در ميان قوم خود به فضل و كرم و ياري مستمندان شهره داشت.
فقرا و نيازمندان و افراد غريب به سوي خانه ي او مي آمدند و از سفره ي احسانش بهره مند مي شدند. بانوي قريش را لقب «امّ المؤمنين» دادند؛ زيرا منزلت فوق العاده اي داشت؛ منزلتي كه در طي قرن ها جاودانه است! او تمام آنچه را در توان داشت نثار كرد تا بار مشكلات را از دوش پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و خاندان و يارانش بردارد و در تبعيد و محاصره،
ص: 63
آنان را ياري رساند و به خويشاوندانش و آنان كه تحت محاصره ي اقتصادي قرار نداشتند، مخفيانه پيام مي فرستاد كه هر اندازه مقدور است، خوراك و آذوقه براي آن بفرستد تا مسلمانانِ محصور در رنج نباشند و به رغم مخالفت دشمنان رسالت، در پاسخ به دعوت وي همكاري مي كردند؛ به اين جهت خداوند، او را نخستين بانويي قرار داد كه لقب امّ المؤمنين گرفت و شايد از برترين لقب ها و نام ها، همين نام بود كه آن بانوي پاك سيده ي قريش، امّ المؤمنين و سرور بانوان عالم لقب گرفت. اين لقب شايسته ي هيچيك از همسران پيامبر و زنان عالم نبود؛ مگر فاطمه زهرا عليهاالسلام دختر رسول اللَّه و سيده ي طاهره، خديجه ي كبري و پيش از آنها هيچ زني به اين سمت نايل نگشت، مگر دو بانوي بزرگ از زنان برگزيده؛ مريم دختر عمران و آسيه بنت مزاحم همسر فرعون.
امام احمد حنبل از ابن عباس نقل كرده، كه گفت:
پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله چهار خط روي زمين كشيد و فرمود: «مي دانيد اينها چيست؟» گفتند: خدا و پيامبرش داناترند. پيامبر فرمود: برترين زنان اهل بهشت خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد صلي اللَّه عليه و آله و مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم همسر فرعون اند.
«أفضل نساء أهل الجنّة خديجة بنت خويلد و فاطمة بنت محمّد و مريم بنت عمران و آسية بنت مزاحم اِمرأة فرعون». (1).
صحيح بخاري از علي عليه السلام، از پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نقل كرده كه فرمود «خير نسائها و خير نسائها خديجة». (2) .
اين لقب را مادر زهرا عليهاالسلام با شايستگي كه داشت به دست آورد؛ چرا كه او هر آنچه داشت پيش كش به درگاه خدا كرد و گرانبهاترين چيزها را در راه خدا و ياري رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله قرباني نمود و هرگز از ياري و مساعدت او دست برنداشت.
شرح اين مطلب را در خلال بررسي زندگي زهرا عليهاالسلام و تأثير خديجه در حيات معنوي دخترش بيان خواهيم كرد.
ص: 64
هنگامي كه خبر خواستگاري امين، محمد بن عبداللَّه، از خديجه دختر خويلد در مكّه پيچيد و اين خبر نقل مجالس و محافل شد، زنان مكّه بر اين پيوند غبطه خوردند؛ زيرا همه ي ديدگان و دل هاي دختران قريش به سوي محمد صلي اللَّه عليه و آله متوجه بود. در ميان جوانان مكّه، زيباتر، پاكدامن تر، خردمندتر، راستگوتر، و با شخصيت تر از امين وجود نداشت. او با صفات و اخلاقِ خجسته و والاييِ نسب و كمال و صداقت و امانت، قلبها را تسخير كرده بود.
در روز عروسي آن دو، جشن ها به پا شد، شترها قرباني كردند و سفره ها گسترانيدند؛ بزرگان و جوانان همه آمدند و شادي و مسرت خانه هاي مكه را پوشش داد؛ زيرا محمد صلي اللَّه عليه و آله برترين فرزندان و بهترين جوانان بشمار مي آمد.
بزرگان مكّه و سران قبايل و زبده ترين جوان ها، در اين جشن با شكوه شركت جستند، هر يك در قرباني كردن شتر و ذبح گوسفند و مهيا كردن غذا، بر ديگري پيشي مي گرفت. سفره ها گسترانيدند و ظرف ها را چيدند و همه ي مردم از وليمه ي عروسي خوردند تا سير شدند و شادي كردند و از صميم دل مباركباد گفتند.
در مكّه مرد يا زني، پسر يا دختر جواني نبود مگر آنكه به اين مناسبت شادي مي كرد. چه سخني براي آنها جالبتر از اين بود؟! و اگر مكّه با اين پيوند زناشويي سرمست از شادي نباشد، به كدامين ازدواج و به كدامين مناسبت خوشوقت و شادمان گرديد؟!
زندگي براي اين دو همسر گرامي، با خوشبختي و شادكامي، به پاكيزگي و گوارايي مي گذشت و محمد پسر عبداللَّه، در وجود خديجه عطوفتِ همسري و همر و محبت و وفاداري را مي جُست.
او شوهري شايسته بود براي خديجه و خديجه همسري بود بااحساس براي آن بزرگوار. محمد صلي اللَّه عليه و آله براي خديجه تمام دنيا بود و خديجه احساس مي كرد كه هماي سعادت بر سرش سايه افكنده و قلب و جانش را تسخير كرده است؛ زيرا مي دانست
ص: 65
شوهرش مانند ساير مردان مكه نيست، بلكه در جزيرةالعرب همانندي ندارد؛ وجود مباركش از مسكرات، بت پرستي و مجلس قمار منزّه است و زيورهاي دنياي مادّي كه غالب مردان و زنان مكّه را فريفته، در نظرش ارزش و جاذبه اي ندارد.
خديجه خود را در برابر شخصيتي يگانه مي ديد كه باور نداشت؛ اگر از اخلاق و زيبايي صفات مردان سخن مي گفت، محمد صلي اللَّه عليه و آله به عالي ترين مدارج كمال انساني رسيده بود، اگر از مردانگي و فرزانگي ياد مي كرد، كسي به پاي شوهرش نمي رسيد. در او نشانه هاي بارزِ مردان بزرگ و اوصافي را مي ديد كه در گذشته نديده و حتي نشنيده بود!
او مردي خردمند، پاكدل و منزه بود؛ همتي داشت كه كوه هاي مكّه و دشت هايش در برابر آن هماورد نبودند. همّتي داشت به بزرگي همه ي جهان. مردي كه هر كسي در نخستين ديدارش مي فهميد كه براي رسالتي بزرگ آماده مي شود؛ لذا در احساس و ادراك خديجه ايماني راسخ بود كه محمد صلي اللَّه عليه و آله پيام آور اين امت است، هر چند از چگونگي رابطه ي او با خدا و خوارق عاداتي كه به دستش تحقق خواهد يافت، بي خبر بود.
او به خلوت و تنهايي اُنس داشت و همسر مانع اين تنهايي بود بلكه توشه ي او را آماده مي ساخت تا بتواند در خلوت تنهايي و تفكر و عبادت به سر ببرد، خلوت با خود كه توشه ي هر پارسايي است كه به خدا پيوسته باشد و با خود خلوت كند تا از همه ي سرگرمي هاي زندگي وارسته باشد و قلبش را با رهتوشه ي خوف و رجا همنوا سازد؛ ترس از خداي متعال و تواناي مقتدر و اميد به رحمت و رضوان او.
محمد صلي اللَّه عليه و آله به خود نويد رسالت بزرگي را مي داد؛ رسالتي كه مردم را از تاريكي به روشني آوَرَد. در حقيقت خداي تعالي چنين وعده اي داده بود و به ديده ي عنايتش او را گام به گام زير نظر داشت تا شايستگي تحمل بارِ چنين رسالتِ بزرگي را به بهترين حالت بيابد و به نيكوترين شكل آن را ابلاغ نمايد و آن همسر پاك با وفا و فرمانبردار نيز عظمت آنچه را در قلب شوهرش نسبت به مسؤوليت آينده مي گذشت، بخوبي درك مي كرد و با شناخت اهداف عاليِ وي، خود را براي همكاري آماده مي ساخت. روزها پشت سر هم سپري مي شد و خديجه اهتمام مي ورزيد كه شوهر را به امور كوچك سرگرم نسازد و
ص: 66
فضاي مناسب را براي عبادت و خلوت او فراهم آورد.
آثار حمل نمودار شد و خديجه در پوست نمي گنجيد! هيچ زني از قريش چون خديجه اشتياق حمل نداشت. چرا شادمان نباشد؟! در حالي كه در چهل سالگي همسر صادقِ امين و زبده اي را يافته كه زيور جوانان مكه است. از اينرو شتابان نزد شوهر آمد تا بشارت حمل را بدهد! نُه ماه گذشت، تمام اميدش را به تولّد نوزاد دوخته و پيش از اينكه نوزاد بيايد براي او دايه اي برگزيده بود! انتظار به پايان رسيد و پدر گرامي نيز شوق ديدار جگرگوشه ي خود را داشت. ديري نگذشت كه قابله آمد و نويدِ تولدِ دختري را داد، بعد از آن خبر، قلبش آرام گرفت و به موهبتِ خداوندي شادمان شد و خدا را سپاس گفت كه فرزندي به داده است و جهت سلامتي زوجه ي گرامي اش شكر گزارد و آنگاه او را «زينب» نام نهاد. (1) .
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از اينكه خداوند فرزند دختري به او داده است، اندوهگين نشد، چنانكه رسم جاهليت چنين بود، بلكه با شادماني و مسرّت به اسنقبال او رفت و در اين تولد قرباني ها كرد! و خانه ي آن دو همسر، شاهد روشني و شادي بيشتري گرديد. طولي نكشيد كه زينب از تنهايي درآمد و مولود جديدي بنام رقيّه ديده به دنيا گشود و پدر و مادر با
ص: 67
رضايت و اطمينان نفس، از او استقبال كردند و با پيوند استواري كه به خداي منّان و آفريدگار خَلق داشتند، اين موهبت الهي را نشانه ي خير و بركت دانسته و شكرگزار او بودند.
سوّمين دختر بنام امّ كلثوم آمد؛ شايد چنين تصور مي شد كه تولد سومين دختر، در محيطي كه شيفته ي فرزندان پسر بودند، براي پدر و مادر خوشايند نباشد! اما چنين نبود، آنها مي دانستند كه اراده ي خداوندي بر اين تعلّق گرفته و اين نيز نعمتي است از خدا براي آنها؛ از اينرو سپاس حق گفتند و از او فزوني خير وبركت را طلب كردند! روزها مي گذشت و دو همسر گرامي با سه دختر در خوشبختي و نعمت، به سر مي بردند و دختران خردسال، محبت آنان را بيش از پيش جلب مي نمودند و از چشمه سارِ جوشانِ خير و سعادت سيراب مي شدند!
عبدالقادر گيلاني قصيده اي در مديحه ي خديجه سروده، كه مَطْلَعِ آن را با ترجمه ي اشعار، از نظر مي گذرانيم. او مي گويد:
علوت فلم تدرك مقاماتك الكبري
فغيرك لا تدعي و ان عظمت كبري...
«برتري يافتي و مقامات عاليه ي تو را كسي نيافت، به جز تو را بزرگ نشمارند، هر چند بزرگ باشد.
زنان بزرگي در جهان بوده اند، اما در مقايسه با تو آنها كوچك اند.
در سيماي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله گوهري يافتي كه نشانه ي آن، رازِ نهايي بود كه تو مي شناختي.
نور نبوّت را با درخشندگي اش ديدي و به آن سوي شتافتي و به كابين گرانبهايي دست يافتي..
و اين را نخست با اشاره ي ميسره ديدي و آنچه از نيكي مي خواستي، خدا راه آن را هموار كرد.
آنگاه كه پيشنهاد همسري با پيامبر خدا داده شد، سود بردي و پناهگاه او و پشتيبان وي شدي.
تو گاهواره ي رسالت بودي و آغوش خود را از آن هنگام كه نخستين آيات فرود آمد برايش گشودي.
ص: 68
تو بودي كه آرامش نفس به پيامبر دادي تا آنگاه او رسالت و قرآن را از خدا دريافت. و جامه بر آن پوشاندي و با «ورقه» كه علم كتاب مي دانست اين راز را در ميان نهادي. و چون جبرئيل آد، حجاب برگرفتي و ديري نگذشت كه آن بشارت را آشكار ساختي. بر زندگي محمد صلي اللَّه عليه و آله ديباچه اي نگاشتي كه خود سطر نخستين آن بودي.
خدايت، از آنچه كردي تو را سپاس گويد كه اوست سپاس گوي و حقّا كه كار تو شايسته ي سپاس است.
سلام خدا بدرقه ي راهت باد و در فردوس برين قصري از جواهر تو را گوارا باد!
تو را در درجاتي بلند و بي مانند است، كه خدايت به آن ويژگي داده و برتري بخشيده است.
اين دين، درخانه ي شما بالنده شده چنانكه گويي همتاي روحاني فاطمه زهرا عليهاالسلام بوده است.
محبت و صدق را نثار پيامبر كردي و فرمانبرداري و پذيرش امر و نهي او را، سرلوحه ي عمل خود ساختي.
تو نخستين بانويي بودي كه پشت سر پيامبر نماز خواندي و زني جز تو نماز ظهر و عصر را نمي شناخت.
بيست سال و اندي با بهترين پيامبر بودي و از تو ناهنجاري مشاهده نكرد.
پيامبرِ مختار، پس از تو، چه رنجها و اندوه ها ديد و شاهد آن سال هاي محنت و غم بود.
اما سينه ي پاك آن حضرت تنگ نشد و با بردباري و تحمّل به استقبال آن رنج ها رفت.
سرور رسولان در جمع يارانش همواره ياد محبّت هاي تو مي نمود و تا زنده بود، فراموشت نكرد.
هرگاه نام خديجه برده مي شد اظهار اشتياق مي كرد و به وجد مي آمد.
و آنگاه كه عايشه دعوي برتري داشت چهره ي پاك مصطفي از ناراحتي برافروخته و دگرگون مي شد.
و آنگاه كه در جنگ بدر گردن بندِ زينب را ديد، كه براي فديه ي شوهر فرستاده بود، قلب پيامبر شكست و اشگ از ديده ي مبارك بريخت؛ چرا كه ياد خديجه براي او تازه گشت. باري محبت تو در اعماق جان محمد صلي اللَّه عليه و آله جاي داشت، اين سعادت و افتخار گوارايت باد. آيا اين مهر و محبت با مرگ پيامبر پايان پذيرد؟! در حالي كه در دنيا و آخرت رحيم
ص: 69
و مهربان است.
آه از فراق تو اي مادر! كه اشگهاي ما را بر گريبان جاري كرده، فرومي بارد.
و كيست جز مادر كه اشك فرزندان را پاك كند زيرا، او از هر كس سزاوارتر است.
پس از محمد صلي اللَّه عليه و آله، درود و سلام خدا بر تو باد تا زماني كه نغمه اي سروده شود يا شعري خوانده شود و نيز خاندان پيامبر و يارانش، تا زماني كه گوينده اي مي گويد. تو را برتري است و هرگز مقاماتِ عاليه ي تو را كسي درك نكرد!»
در خانه اي كه ريشه دارترين خاندان قريش است؛ زهرا به دنيا آيد. پدر، صادق امين كه احدي از قريش به پايه ي شرافت، صداقت و امانتش نمي رسد، مادر بانويي كه در مكه از نظر شرافت و عزّت و رفعت همانندي ندارد. خدا چنين خواسته بود كه زينب و رقيه و امّ كلثوم و فاطمه عليهاالسلام، در گرامي ترين خانه و خانواده ديده به جهان گشايند؛ خانه اي كه عرب، در اصالت و كرامت و پاكي براي آن مانندي نمي شناخت! و با استقبالي روبرو شوند كه هيچ فرزندي مثل آن فرزندان استقبال نشده است؛ زيرا بيشتر خانه هاي مكه از دختران با چهره ي خشمگين و قلبهاي ناراضي استقبال مي كردند و تولّد دختر خبري ناميمون برايشان بود!
اما خانه ي زهرا عليهاالسلام چنين نبود. پدر و مادر، محمّد صلي اللَّه عليه و آله و خديجه بودند كه اين چهار دختر را ثمره ي پاك ازدواجي مي دانستند كه بر مودّت خالصي، پي ريزي شده بود و اين هديه ي مباركي بود كه خداي تعالي، روزيِ آنها فرموده و آنها در خشنودي به موهبت الهي ضرب المثل بودند.
پدر گرامي در سيماي دختران نورسته ي خود، جلوه اي لطيف از همسر باوفايش مي ديد كه با مهرباني عطوفتش، انس داشت و رنج و محروميت كودكي و يتيمي را با وصل او جبران مي نمود.
ص: 70
مادر نيز در چهره ي دخترانش ذرّات حيات بخش وجودِ شوهرِ مهربان و جلال و شكوهِ او و شخصيت والا و صفات خجسته اش را مي ديد و قلب بسته ي خود را براي آنان مي گشود او كه با وجود همسرش از نو تولّد يافته بود، و اينك اين شكوفه ها، خانه را از سرور و شادي و نعمت و حيات پر كرده بودند. هر چند چهار دختر دلبندش، پاره هاي قلب مادر به شمار مي آمدند، امّا فاطمه، در اين ميان ويژگي و جايگاه خاصّي داشت و بيشترين فضاي قلب او را گرفته بود.
اين ويژگي دو عامل داشت:
نخست اينكه: او از همه كوچكتر بود و طبعاً جاذبه ي محبّتش بيشتر بود.
دوم اينكه: در جمال و جلال از همه بيشتر به پدر شباهت داشت. مطابق آداب و رسوم خانواده هاي قريش، مادر، براي هر يك دايه اي شايسته برگزيد، تا هنگامي كه از شير گرفته شوند، در اختيارِ مادر و حضانت او، كه بهترين مربّي بود، قرار گيرند.
فاطمه دوران كودكي را در دامان پدر و مادر و در كنار خواهران، بويژه زينب- كه چون مادر كوچكي براي وي بود- سپري كرد.
در چهارمين سال تولّد فاطمه (1) كه نشانه هاي نبوّت، براي پدر گراميش ظهور مي كرد و در تنهايي و خلوت به سر مي برد، مادر توشه ي پدر را فراهم مي ساخت و تا با پدر بود با او مهرباني مي كرد، و هنگامي كه از خانه دور مي شد قلبش را به دنبالش مي فرستاد. تأمّلات پيامبر در جهان هستي وي را از دنياي مردم روي گردان مي ساخت و با عزلتي توأم با تامّل و تفكر ره مي سپرد.
گزينش اين عُزلت، از تدبير الهي بود، تا وعده اي را كه در انتظار آن امر عظيم (نبوّت) داشت تحقق بخشيد؛ زيرا روحِ بلندانديشي كه مي خواهد در حيات بشر تأثير گذارد و آن را دگرگون كند، ناگزير است كه عزلت و خلوت و انقطاع از مشغله هاي خاك و غوغاي زندگي و آنچه مردم را در دشواري هاي حيات گرفتار ساخته است، اينگونه پرورش يابد.
براي پيامبري كه مي بايست آن امانت بزرگ را به عهده گيرد و انقلابي را در زمين و
ص: 71
جريان تاريخ بپا كند، چنين عُزلَتي را سه سال پيش از تكليف رسالت، تدبير كرد، تا اينكه يك ماه متوالي در هر سه سال به طور كامل به تدبُّر و تفكر در جهان ناديده و ماوراء زمان و مكان بپردازد تا زماني برسد كه با عالم غيب به اذن خداوند، در ارتباط باشد.
فاطمه عليهاالسلام آنچه را كه در پيرامون آن مي گذشت زير نظر داشت و شاهد عُزلت و تنهايي پدر بود تا اينكه پنج ساله شد و پدر چهل ساله اش با آثار نويدبخش نبوّت از ماوراي آفاق رخ مي نمود و مي درخشيد. و اين آثار نويدبخش، همان رؤياي صادقي بود كه چون سپيده ي صبح، چهره مي نمود! همينكه ماه رمضانِ (1) سومين سالِ عُزلتِ پيامبر فرارسيد و خداوند اراده كرد رحمت خود را بر اهل زمين فروفرستد، محمد صلي اللَّه عليه و آله را نبوّت بخشيد و گرامي داشت، جبرئيل آياتي از قرآن را فرود آورد.
فرشته وحي آمد و گفت: «بخوان» پاسخ داد: «خواندن نمي دانم». فرشته او را گرفت و رها كرد و گفت: «بخوان!» گفت: «خواندن نمي دانم». سپس گفت:
(اقْرَأْ بِسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ- خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ- اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ- الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ).
«بخوان بنام پروردگارت. آنكه آفريد انسان را از خون بسته. بخوان كه پروردگار تو گرامي و با كرامت ترين است. آنكه با قلم آموخت. آموخت انسان را را چيزي كه نمي دانست.»
محمد صلي اللَّه عليه و آله به خانه برگشت، در حالي كه لرزه بر اندامش افتاده بود، بر همسرش وارد شد و گفت مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد! خديجه او را پوشانيد تا آرام گرفت. زهرا حالات پدر را مي ديد.
او شنيد كه مادرش پرسيد: «تو را چه رسيده است؟» و پدر ماجرا را تعريف كرد و گفت: «بر خود بيمناكم.»
خديجه گفت: «چنين نيست، خدا هرگز تو را خوار نمي سازد، تو صله ي رحم مي كني،
ص: 72
بار افتادگان برمي داري، به تهي دستان ياري مي دهي، ميهمان را مي نوازي و از حق حمايت و جانبداري مي كني» آنگاه خديجه او را نزد ورقة بن نوفل برد. (1) .
ورقه گفت: «اين همان فرشته اي است كه خدا بر موسي نازل كرد. اي كاش من هم در اين امر نقشي داشتم. اي كاش زنده باشم آن روز كه خويشاوندانت تو را بيرون مي كنند شاهد باشم»!
پيامبر فرمود: «آنها مرا بيرون مي كنند؟» پاسخ داد: آري، هيچ مردي براي چنين مسؤوليتي كه به تو داده شد قيام نكرد، مگر آنكه با او دشمني كردند، اگر روزي نهضت تو را درك كنم ياري ات دهم. (2) .
آن گرامي با همسرش برگشت و در خانه نشست و آنچه را ورقه گفته بود فرزندانشان نيز شنيدند. فاطمه در عجب بود كه چرا اقوام او را اخراج مي كنند؟! چرا با وي دشمني مي كنند، مگر او چه كرده است، اين مطلب فوق، تصوّرِ دختر پنج ساله بود. او هر چند از رشد سرشاري برخوردار بود اما هنوز جامه ي كودكي در بر داشت. شايد اين كلمات فكر او را به خود مشغول مي داشت و درباره ي آن مي انديشيد.
اين ماجرا گذشت، بار ديگر پدر آمد و گفت: «مرا جامه اي بپوشانيد، مرا جامه اي بپوشانيد» براي پدر چه پيش آمد، به كجا مي رود و اينگونه مضطرب برمي گردد؟! اين حوادث از كودكي فاطمه را به خود مشغول مي داشت و دوست داشت تنها باشد و بينديشد كه در پيرامونش چه مي گذرد و چرا مادر بزرگوارش آنهمه به كار همسر اهتمام مي ورزد؟! سخن ورقه، همواره بر زبانش مي گذشت و او از خود مي پرسيد: كيست آن پيامبري كه از ظهورش سخن مي گويند و چرا خاندانش وي را آزار مي دهند؟!
ص: 73
پيامبر دعوت به خدا را با احتياط و بيم و در نهايت اختفا! آغاز كرد.
مكّه، مركز آيين عرب بود، متولّيان كعبه و سرپرستان بت هاي مقدّس نيز تحت نظر ساير اعراب و در مكّه بودند. حركت اصلاحي در اين محيط، دشواري بيشتري نسبت به ساير بلاد داشت. اين كار، اراده اي خلل ناپذير و بردباري در برابر مصيبت ها و شكنجه ها، را طلب مي كرد.
حكمت در اين بود كه دعوت در آغاز، سرّي باشد تا اهل مكّه را به شورش نكشاند. طبيعي بود كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در نخستين مرحله اسلام را به نزديكترين افراد؛ يعني خاندان و ياران صميمي خود- آنان كه اميد خيري در وجودشان هست و او را به راستي و درستي مي شناسند و او آنها را به خير و حق باوري مي شناسد- عرضه كند.
آنان كه در عظمت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و جلالت نفس و صدق گفتار او ترديد نكرده بودند و به پيامبر پاسخ مثبت دادند و در تاريخ اسلام به سابقينِ نخستين، شناخته شدند و پيشاپيش آنها همسر پيامبر، خديجه بود كه از دير باز چنين لحظه اي را انتظار داشت، كه همسرش به خواست خدا پيام آور باشد.
او حتّي يك لحظه در پذيرش اسلام درنگ نكرد، بلكه با شتاب هر چه بيشتر، به پذيرش دعوت سبقت گرفت. آنگاه غلام پيغمبر «زيد بن حارثه»، فرزند شراحيل كلبي، (1) اسلام آورد، آنگاه علي بن ابي طالب (2) كه كودكي بود و به دليل عائله ي سنگينِ پدر، تحت
ص: 74
كفالتِ رسول اللَّه به سر مي برد، ايمان آورد؛ همانگونه كه در گذشته پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در كفالت عمويش ابوطالب بود. بعد ابوبكر اسلام آورد. (1) اينها نخستين كساني بودند كه اسلام اختيار كردند و در دعوت به اسلام كوشيدند، آنگاه عثمان بن عفان، زبير بن عوام، عبدالرحمان بن عوف، سعد بن ابي وقاص و طلحة بن عبداللَّه، اسلام اختيار كردند، سپس بلال بن رباح، ابوعبيده ي جرّاح، ابوسلمه، ارقم بن ابي ارقم، عثمان بن مظعون و برادرانش قدامه و عبداللَّه، عبيدة بن حارث، سعيد بن زيد عدوي و همسرش فاطمه دختر خطّاب، خباب بن ارت، عبداللَّه بن مسعود و جمعي ديگر به اسلام گرويدند. آنگاه جمعي از مردم ديگر از مرد و زن مسلمان شدند، تا نام اسلام در مكّه پيچيد و زبانزدِ مردم شد. اينها كساني بودند كه پنهاني اسلام اختيار كردند. پيامبر خدا با آنها مجلس داشت و به ارشاد آنان مي پرداخت و به طور سرّي آنها را با آيين خود آشنا مي ساخت.
فاطمه و خواهرانش شاهد اين دعوت در مراحل سرّي و نخستين آن بودند. وحي پياپي مي رسيد و پس از آيات اوّل سوره ي مدثّر، سوره هاي ديگري- در اين بُرهه از زمانِ كوتاه- با آيات روان و شيوا و دلپذير نازل مي شد؛ آياتي كه با آن فضاي بسته تناسب داشت و تزكيه ي نفس را مي ستود و انسان را از فريفتگي در برابر دنيا، بر حَذَر مي داشت.
ص: 75
بهشت و دوزخ را توصيف مي كرد، به طوري كه گويي آن را مشاهده مي كني و مؤمنان را در فضايي قرار مي داد كه با جامعه ي آن روز فرق داشت.
فاطمه عليهاالسلام از اين فضاي پاك و روحاني، بهره مي جُست و قلب شاداب آن دخترِ چهار يا پنج ساله از معنويت لبريز مي شد و بر فضايل و حُسنِ اخلاقش مي افزود.
با اينكه دعوت پنهاني و فردي صورت مي گرفت، اخبار آن به قريش مي رسيد، ولي چندان بدان اهميّت نمي داند.
شيخ محمّد غزالي در كتاب خود (فقه السيره) (1) گويد:
«اخبار به قريش مي رسيد، امّا بدان اهتمام نمي ورزيدند؛ شايد آنها گمان مي كردند كه محمّد صلي اللَّه عليه و آله يكي از موحّدان؛ نظير اميّة بن أبي صلت، قسّ بن ساعده، و زيد بن عمرو بن نوفل و... باشد كه از الوهيّت و حقوق خداي يگانه سخن مي گفتند، با اين حال از پخش شدن خبر اين دعوت و گسترش آثار آن،احساس ترس كرده، بر آن شدند كه روندِ كارِ محمّد صلي اللَّه عليه و آله و دعوت او را دنبال كنند.»
قريش، پيامبر را به دقّت زير نظر داشت و فاطمه از چشمه ي زلال معارفِ اسلامي سيراب مي شد؛ زيرا به اين چشمه نزديك بود. پدرش پيامبر و مادرش از نخستين مؤمنان بودند.
روزها گذشت و سه سال دعوتِ مخفيانه به پايان نزديك مي شد و فاطمه هفت سال از عمرش تمام شد و وارد هشت سالگي گرديد، ولي هنوز دعوت سرّي بود، در خلال اين فطرت انجمني از مؤمنان تشكّل يافت و دست برادري و همياري به هم دادند و در تبليغ رسالت و تثبيت آن كوشيدند. آنگاه وحي نازل شد و پيامبر را به دعوت و انذار قوم خود و رو در رويي با باطل و هجوم بر بت هايشان، به وسيله ي حكمت و موعظه ي نيكو فرمان داد. اين حوادث كه در جزيرةالعرب موجي بپا كرده بود، فاطمه را بكلّي از سرگرمي هاي شخصي، بازمي داشت و در حالِ كودكي، بيدار مي ساخت و خيال هاي كودكانه را با حوادث سهمگيني كه بعثت به وجود مي آورد، مي آميخت. در هفت سالگي خود را با حوادث تكان دهنده و دشوار روبرو مي ديد و در برابر شعله هايي كه بت پرستان سركش در برابر آيين جديد (اسلام) برافروخته بودند، ايستادگي مي كرد.
ص: 76
با چنين تحوّلي كه در حيات فاطمه عليهاالسلام رخ داده بود، از سرگرمي هاي كودكانه فاصله گرفت، امّا هرگز بر اين مجال تأسف نخورد، بلكه خشنود بود كه به جاي بازي هاي كودكانه با حقايق زندگيِ جديد- با همه ي مشكلات و مشقّت هايش- دمساز باشد. او با سنّ كم، معناي نبوّت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و رسالتي را كه خود داشت مي فهيد و بار سنگيني را كه رسالت بر دوش او مي نهاد، كه به عنوان دختر پيامبر بايد آن را تحمّل كند- تا منزلتي متناسب با شخصيّتِ مصطفي صلي اللَّه عليه و آله احراز نمايد- به خوبي درك مي كرد. او مي ديد كه قريش او را به خاطر ايمان به حقّ دارد منزوي ساخته اند و جز جمعي معدود از مؤمنان رنج ديده ي حق، يار و ياوري ندارد و به ياد مي آورد آنچه را كه دايي او (ورقه) گفته بود كه قومش وي را اخراج مي كنند و او با سنّ كم مي پرسيد: آن همه هياهو در اطراف پدرش، با اينكه همگان به راستگويي و حسي خلق و فضايل اعمالش گواهي مي دهند، از چيست؟! اين حوادث يكي پس از ديگري فاطمه را در كودكي و تنهايي آبديده مي ساخت و پدرش در عُزلت و تأمّلات خود، بيشترين اوقات را مي گذرانيد و مادرش سرگرم امور محبوبش (پيامبر) بود و حمايت او را پيگيري مي كرد تا براي دعوت و عبادت مهيّا باشد و فاطمه اوقاتش را با خواهران خود و احياناً به تنهايي سپري مي كرد. امّا حوادث مي آمد تا او را از اين تنهايي جدا كند و در گردونه ي حادثه ها قرار دهد و به جمع بپيوندد.
در همين ايّام حادثه اي رُخ داد كه فاطمه و پدر و مادرش را از تنهايي و تأملّات، وامي داشت و آن حادثه اين بود كه عتبه وعتيبيّه فرزندان عبدالعزي (ابولهب)، رقيّه و امّ كلثوم را طلاق دادند و اين كار با توطئه ي قريش انجام شد كه درباره ي دختران پيغمبر، به اجرا درآمد. آنها مي گفتند: شما فكر محمّد صلي اللَّه عليه و آله را نسبت به دخترانش آسوده خاطر ساخته ايد. دختران او را به او بازگردانيد تا گرفتار كار آنها شود و نزد دامادهاي پيامبر رفتند و هر سه را تشويق كردند تا هر يك همسر خود را طلاق دهد! ابوالعاص بن ربيع از طلاق دادن امتناع ورزيد و گفت: «همسرم را به همه ي زنان قريش ترجيح مي دهم!» امّا پسران ابولهب، فوراً به اين پيشنهاد پاسخ مثبت داده و عتبه به جاي رقيّه (دختر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله) همسري از خانواده ي سعيد بن عاص گرفت. البته فرزندان ابولهب را نيازي نبود كه قريش آنه را به طلاق دادن همسرانشان ترغيب كنند؛ زيرا امّ جميل دختر حرب (همسر ابولهب)
ص: 77
با كينه اي كه داشت سوگند ياد كرده بود كه با دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله در زير يك سقف نباشد. از اينرو همسرش ابولهب را تحريك كرد كه در طلاق عروس هايش اقدام كند. ابولهب به پسرانش گفت: «حق من بر شما حرام باد اگر دختران محمّد صلي اللَّه عليه و آله را طلاق ندهيد». گمان نمي رفت كه پسرانش اينگونه عمل كنند و انتظار نبود (عمو) با دختر برادرش- كه در تولّد او شاداني مي كرد و كنيز خود «ثويبه اسلميّه» را كه بشارت ولادتش را داده بود، آزاد ساخت- اينگونه باشد.
امّا آن زن كينه توز (امّ جميل) كارگردان اين توطئه بود و عقل و اراده و حميّت را از شوهرش گرفت و خون هاشمي را كه در عروقش جاري بود، بي اثر ساخت تا خويشاوندي خود را با محمّد صلي اللَّه عليه و آله از ياد ببرد و جوانمردي و شهامت را زير پا گذارد! آري اين است حسادت و تعصّب كور و احمقانه؛ زيرا فرزندان هاشم بر ساير قريش پيشي گرفتند و مجد و شرف را از آن خود ساختند؛ برخلاف اقوام آن زن. فرزندان «عبدشمس» كه به منزلت فرزندان هاشم دست نيافته بودند، به ويژه آنكه نبوّتِ مورد انتظار، اينك در چهره ي يك حقيقت عيني تحقّق يافته و خاندان هاشم برنده ي آن بودند. از اينرو آن زن كينه توز، كوشيد تا جمعشان را پريشان سازد و نخوت احمقانه ي جاهليّت را به پدران و خدايانشان نسبت دهد تا در اين راه (اين خوي ناپسند را) به خدمت گيرد و (با اين توطئه) كينه اش را متوجّه دعوت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نمود و مي خواست تا از خديجه انتقام گيرد و آتشِ حسادت خود را فرونشاند. كه چرا خديجه آنهمه شرافت و شخصيت را به دست آورده و عزّت و افتخارش گوش ها را پُر كرده است؟! از اينرو با آن كينه ي لعنتي، شعله ي خشم قوم خود را برمي افروخت تا خديجه را خشمگين كند و صفاي زندگي سعادتمندانه اش را، كه زبانزد قريش و ديگران بود، تيره سازد.
همسر ابولهب به اين توطئه بسنده نكرد، بلكه در يك نبرد آشكار به وسط معركه رفت كه در يك سوي آن قريش و جاهليّت قرار داشتند و در سوي ديگرش محمّد صلي اللَّه عليه و آله و ايمان.
موضع ابولهب و همسرش، از سخت ترين كارشكني هاي دشمن، در برابر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بود. اَحَدي از بني هاشم و عموهاي پيامبر به اندازه ي ابولهب و همسرش، آن حضرت را نيازرد! البته جمعي از بني هاشم و عموهاي پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله بودند كه در كنار آن حضرت
ص: 78
ايستاده و از او دفاع مي كردند؛ مانند ابوطالب و حمزة بن عبدالمطّلب كه بر ابوجهل به دليل آزردن پسر برادرش محمّد صلي اللَّه عليه و آله، خشمگين شد و در صدد انتقام برآمد و اسلام آورد. شكّي نيست كه اين از اعجاز قرآن كريم و معجزات مصطفي صلي اللَّه عليه و آله بود كه خداوند به او تعليم داد و بدان وي را گرامي مي داشت.
قرآن تأكيد مي كند كه ابولهب و همسرش (حمّالة الحطب) به زودي در آتش خواهند سوخت.
ابولهب و همسرش، ممكن بود حتّي به دروغ اظهار اسلام كنند و بگويند ما اسلام آورديم و حال آنكه قرآن ما را از اهل دوزخ خوانده است. امّا اراده و قضاي الهي تغييرناپذير است و از خيانت ديده ها و راز سينه ها آگاه است و مي داند كه شقاوت بر ابولهب و همسرش چنان غالب شده است كه سرانجامي جز دوزخ ندارند. هيچ يك از خويشاوندان پيامبر، چه آنان كه اسلام آوردند و يا مسلمان نشده بودند، به اندازه ي ابولهب آن حضرت را آزار و اذيت نكردند.
امّا زهرا، همچنان در بستر حوادث، پي درپي استوارتر و نسبت به پدر و مادر و خواهرانش نزديكتر مي شد. اسلام ميان او و خواهرانش كه اسلام آورده بودند، پيوندي نيرومندتر از نسب و خون و نزديكتر از خويشاوندي برقرار ساخته بود. هر فردي در خاندان محمّد صلي اللَّه عليه و آله پرداختن به خود. مشغله هاي خاص خود را فراموش كرده و به آيين واحد مي انديشيد و تنها خداي يگانه را بندگي مي كرد و معبود ديكري را نمي پرستيد. فاطمه دوست مي داشت همه مسلمان مي شدند و نعمتي را كه او احساس كرده، درك و احساس مي كردند و سعادت بر آنها سايه افكن مي شد. بسيار شادمان بود از اينكه علي بن ابي طالب عليه السلام، يكي از سه فردي است كه اسلام آورده اند؛ چرا كه او را به مثابه ي برادر عزيز مي دانست و براي او دشوار بود كه علي عليه السلام دينِ ديگري داشته باشد و از نعمت اسلام محروم بماند و خانه ي سرور عالميان محمّد صلي اللَّه عليه و آله را رها كرده و به آن گروه كافر و مورد خشم خداوند پيوندد! آرزو مي كرد كه پسر خاله ي او، «ابوالعاص» فرزند ربيع، شوهرِ خواهر بزرگترش زينب، نيز اسلام مي آورد، بلكه همه ي بني هاشم پذيراي اسلام شوند. زيرا آنها از خاندان پدر و خويشاوندان نزديكش بودند و قلب پاكش نمي پذيرفت
ص: 79
اكنون كه خداوند متعال اراده كرده خاندان پيامبر را بيازمايد و در بوته ي امتحان قرار دهد، جمعي از آنان به دشمني بپردازند. امّا خداوند مي خواست كه پيامبر بزرگ، در نيروي اعتقاد و صدق ايمان و شكوه فداكاري، عالي ترين اسوه و نمونه باشد.
به راستي كه خداوند متعال، فاطمه ي زهرا عليهاالسلام را به بيشترين سهم، از رنج و امتحان و آزمايش هاي بزرگ و تحمّل بي نظير، گرامي داشت! براي او مقدّر كرده بود كه شاهد آن محنت و ابتلاي عظيم از همان دوران كودكي باشد، بلكه تنها او بود كه چنين نقشي داشت نه ديگر خواهرانش؛ زيرا كه وي همچنان در كنار پدر بزرگوار، از آغاز وحي تا آن زمان كه- برترين قهرمان توحيد، صابر عظيم و معلم كبير آخرين نفس ها را مي كشيد و به حقّ پيوست، بماند و با او همراه باشد، آري زهرا عليهاالسلام با پيامبر و در جوار او زيست و حتّي پس از ازدواج با علي عليه السلام تا پرواز در ملكوت اعلا و جوار ربّ العالمين، از پدر گرامي جدا نشد.
فاطمه عليهاالسلام در ميدانِ مصافِ حقّ و باطل حضور داشت، سن كودكي به او مجال مي داد كه بيرون از خانه، پدر را به هر كجا كه مي رود همراهي كند و شاهد اعمال آن بزرگوار باشد. آنگاه كه به محافل قريش و كانون تجمّع آنها مي رفت و تبشير و انذار مي كرد و در راه دعوت به خدا و رسالت او آزار جاهلان و دشمنيِ دشمنان را تحمّل مي نمود، زهرا به دنبال پدر بود.
آن روز كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به كعبه نزديك شد و استلام حجر نمود و همين كه مشركان او را ديدند، همگي يك باره به دور او ريختند و اطرافش را گرفتند و گفتند:
«تويي كه چنين و چنان مي گويي؟!»؛ يعني پدران ما را تكفير مي كني و خدايانشان را مورد نكوهش قرار مي دهي و عقل و خرد آنها تحقير مي نمايي؟
و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با ايمانِ ثابت و با صراحتِ تمام فرمود:
«آري منم آنكه چنين و چنان مي گويم.» و در اين حال غيرت و حماقتِ جاهليّت جنبيد و ابوجهل اطراف رداي پيامبر را گرفت و فاطمه وحشت زده و بي حركت در جاي خود ايستاده بود. ابوبكر در كنار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله ايستاده و عملِ آن جاهلِ احمق را كه مورد تشويق گروهي نادان بود، مورد نكوهش قرار مي داد و با خشم و خروش گفت:
ص: 80
«أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أن يَقُول رَبِّي اللَّه».
«آيا مردي را، به جرم اينكه شما را به خداي يگانه فرامي خواند به قتل مي رسانيد؟!»
و به دنبال اين سخن، آتش خشم و حماقت اين گروه، از چشم ها و سرها و دستهايشان زبانه مي كشيد و بر او هجوم بردند و ريشش را گرفتند و سرش را شكستند! (1) .
آنگاه محمّد صلي اللَّه عليه و آله خانه ي كعبه را ترك گفت و به راه افتاد و فاطمه ي زهرا عليهاالسلام اندوهگين به دنبال پدر حركت كرد تا به خانه رسيدند و پيامبر كه خسته بود به بستر استراحت پرداخت. فاطمه عليهاالسلام با حيرت نشسته بود و از خود مي پرسيد: «پدرم در راستگويي به اعتراف همه ي مردم از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد، زبانزد بود، حال چه شد كه در نظر آنان دروغگو به شمار آمده است؟!» اين پرسش از قلب كوچكش بزرگتر و از تخيّلاتِ عقل نوشكفته اش برتر بود، او به بستر رفت و خوابيد.
و آن روز كه پدر به حرم رفت، فاطمه عليهاالسلام همراهي اش كرد و نزديك وي ايستاد و مراقبش بود و با ديدگان پاك و قلب معصوم خود به اطراف مي نگريست، در اين لحظه پيامبر به سجده رفت، گروهي از مشركان در اطراف او جمع شده بودند و عقبة بن ابي معيط شكمبه ي شتري آورد و بر پشت مباركِ آن حضرت افكند! پيامبر سر از سجده برنداشت، امّا زهرا عليهاالسلام دوان دوان به سوي پدر آمد و آن شكمبه را برداشت و از پشت مباركِ پدر، به دور افكند و آن تبهكار را نفرين كرد! پيامبر صلي اللَّه عليه و آله صداي پاكيزه و با طراوت دخترش را شنيد، سر از سجده برداشت و گفت:
«خدايا! كار اين سركشان قريش را به تو وامي گذارم. خدايا! كار ابوجهل، عتبه پسر ربيعه، شيبه پسر ربيعه، وليد پسر عتبه، عقبه پسر ابي معيط و اُبيّ بن خلف را با تو مي گذارم.» (2) .
با اين دعا مشركان سر به زير افكنده و ديده فروبستند تا پيغمبر از نماز خود فارغ شد و به خانه برگشت، در حالي كه دختر پاكيزه گوهرش او را همراهي مي كرد. روزها به سرعت سپري شد و همه ي آنان كه پيامبر در حقّشان نفرين كرده بود، در اطراف چاه بدر به
ص: 81
هلاكت رسيدند، جز ابن ابي معيط كه پيامبر خدا هنگام بازگشت از بدر او را به قتل رسانيد، بدان جهت كه درباره ي قرآن و پيامبر ياوه مي گفت و مؤمنان را آزار مي داد و رفتاري كه ابن ابي معيط با پيامبر داشت؛ روزي آن حضرت را به غذا دعوت كرد و چون غذا حاضر شد، پيامبر به او گفت: «به خدا سوگند از غذاي تو نمي خورم، تا اينكه به خدا ايمان آوري و بگويي «لا اِلهَ إلّا اللَّه». اين مطلب به گوش أُبي بن خلف كه با وي دوستي داشت رسيد، «اُبيّ بن خلف» به او گفت: «خبرهايي از تو مي شنوم. گفت: چيزي نيست، مردي شريف به خانه ام وارد شد و گفت: «از غذاي تو نمي خورم تا به من ايمان آوري».
من حيا كردم كه از خانه ي من خارج شود و غذاي مرا نخورد، از اينرو به خداي او شهادت دادم.»
ابُي گفت: «ديدار من با تو حرام باد! اگر محمّد صلي اللَّه عليه و آله را ببيني و او را لگدكوب نكني و او را مورد اهانت قرار ندهي!»
عقبه وقتي پيامبر را ديد با او چنين كرد و اين شقيِ بدبخت، چه بد عمل كرد با پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله!
بخاري در صحيح روايت كرده است: در حالي كه پيامبر در حجرِ اسماعيل نماز مي خواند، پسر ابي معيط آمد و جامعه بر گردن پيامبر پيچيد و سخت فشرد، ابي بكر آمد و شانه هاي او را گرفت و از پيامبر جدا كرد و گفت:
«آيا مي كشي مردي را كه مي گويد خداي يگانه آفريدگار من است و با دلايل روشن به سوي شما مبعوث شده است.»
و اين آيات نازل شد:
«روزي كه ستمگر دست بر دست مي زند و مي گويد: اي كاش در دنيا با رسول خدا راه او را مي پيمودم، اي واي بر من، اي كاش فلان كس را دوست نمي گرفتم، دوستي با او مرا از ياد خدا به گمراهي كشانيد، بعد از آنكه آن را يافته بودم. آري شيطان گمراه كننده آدمي است.» (1) .
ص: 82
وقتي كه آيه ي (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِين، نازل شد و پيامبر را به دعوت خويشاوندان نزديك فراخواند، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله ندايي بلند برآورد، قريش آمدند تا ببينند چه خبر است. فاطمه عليهاالسلام پدر را نظاره مي كرد كه ميان او و قريش چه مي گذرد.
پيامبر فرمود: «اي گروه قريش! خود را دريابيد، من به هيچ صورت نمي توانم شما را از خدا بي نياز كنم، اي عباس، اي فرزندان عبدالمطّلب، من به هيچ وجه شما را از خدا بي نياز نمي سازم، اي عموي پيامبر خدا، من به هيچ وجه از خدا بي نيازت نتوانم نمود، اي صفيّه دختر عبدالمطّلب، اي عمّه ي پيامبر خدا، من از خدا بي نيازت نتوانم كنم. اي فاطمه دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله هر آنچه مي خواهي از مال من طلب كن امّا به هيچ وجه از خدايت بي نياز نمي توانم كرد!» (1) .
دكتر عايشه عبدالرحمان «بنت الشاطي» در حاشيه ي اين واقعه مي نويسد:
«و در حالي كه قلب فاطمه از ترحّم و تأثّر مي تپيد، با صداي آرام گفت: «لبّيك، اي بهترين پدر و گرامي ترين دعوت گر». و سپس خود را آماده كرد و با آن جسم كوچك، به ميان مردم رفت، در حالي كه سر را بالا گرفته و چهره اش برافروخته بود و گويي مباهات مي كرد كه پدرش از ميان همه ي خواهران، بلكه از ميان همه ي خاندان نزديكش او را برگزيده است.» (2) .
آري از قريش و قبيله ي خود آغاز فرمود، آنگاه فرزندان عبدمناف اقوام نزديكش را، سپس به عموي خود عباس، آنگاه عمه ي خود صفيّه و فاطمه عليهاالسلام آخرين فردي است كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در اين موقعيّت خطير به عنوان مثال مي آورد و با اين سخن، آخرين چيزي كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مي خواهد در موعظه و عبرت آموزي بيان كند پايان مي پذيرد.
ص: 83
آري اگر محمّد صلي اللَّه عليه و آله دخترش فاطمه ي زهرا عليهاالسلام را از خدا بي نياز نكند، آيا ديگران طمع خواهند بست كه كسي آنان را از خدا بي نياز سازد؟» (1) .
اين تنها موردي نيست كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به فاطمه مثال مي زند، تا بر پيام خود براي امّت، از مبادي و حدود و اخلاق تأكيد ورزد. (بلكه از اين جمله است داستانِ) زني از قريش (از بني مخزوم) كه مسلمان شده بود و زيوري را سرقت كرده بود، خبر به پيامبر صلي اللَّه عليه و آله رسيد، قريش كه راضي نمي شدند دست سارق بريده شود، نزد پيامبر شفاعت كردند، حتّي اسامة بن زيد را كه شفاعتش پذيرفته بود، واسطه قرار دادند، همين كه اسامه خدمت پيامبر آمد، پيامبر به او فرمود:
«اي اسامه در اين خصوص با من تكلّم نكن؛ زيرا اگر اجراي حدود به من برسد دليل بر ترك آن نيست، حتّي اگر دختر محمّد (فاطمه) سرقت مي كرد، دستش را قطع مي كردم!» (2) .
و در روايت ديگر است كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود:
«أتشفع في حدّ من حدود اللَّه تعالي، لو أنّ فاطمة بنت محمّد سرقت لقطعت يدها».
«آيا در حدود خداوند شفاعت مي كني، اگر فاطمه دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله سرقت كند، دستش را خواهم بريد!»
تصوّر مي كنم، پس از اينكه قريش آن محل را ترك مي كند و فاطمه مطمئن مي شود كه قضيه به سلامتي خاتمه يافته است، آن دخترِ هشت ساله دوان دوان پيش مادر مي آيد و به دامن مادر مي چسبد و اشك شادي از ديدگان مي ريزد و از فرط خوشحالي در دنيا نمي گنجد! زيرا پيامبر او را كه كودكي در آستانه ي هشت سالگي است با عمو و عمّه اش كه از سرشناسان قريش اند، همسان مي سازد. آري، او همه ي اين معاني را كه پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله در نظر دارد و به او مثل مي زند، به خوبي مي فهمد و مادر كه شادماني دختر را مي بيند، او را نوازش مي كند و در همين حال متألّم است؛ چرا كه حس مي كند پايان
ص: 84
عمرش نزديك شده با اينكه فاطمه عليهاالسلام در اوج شادابي زندگي است و مي بيند كه پيامبر همچنان از سوي كفّار و مشركين و معاندين مورد آزار و اذيّت قرار مي گيرد و فاطمه شاهد اين دشواري هاي دعوت خواهد بود؛ زيرا اين دخترِ خردسال كه سخت علاقه به پدر دارد، از آن حضرت جدا نخواهد شد. و فاطمه با هوشياري آنچه را در خاطر مادر مي گذرد احساس مي كند. و رنج و شكنجه هايي را كه در مجاورت پدر انتظار مي بَرَد خواهد ديد، از سوي قريش و ساير معاندان و آنانكه از عقيده ي توحيد روگردانند و بتهايي را كه سود و زياني نمي رسانند و صرفاً به تقليد از پدرانشان، به ستايش از آنان پرداخته اند، مي پرستند.
داستان غم انگيزي است كه ميان «امّ المؤمنين» و زهرايِ طاهره مي گذرد، مادر از بردباري و رنج پذيري دختر مطمئن است؛ زيرا از آغاز زندگي به همان اندازه كه از محبّت و گرامي داشت پدر برخوردار بوده، در تحمّل شكنجه ها نيز آبديده شده است.
قريش حيران و سرگردان است و تصميم دارد كه مسلمانان را تحت فشار و شكنجه قرار دهد، حتّي شخص پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از آزار قريشيان در امان نيست! و در اين ميان عمويش ابولهب از همه ي آنها بيشتر پيامبر را مي آزارد، بسيار اتّفاق مي افتد كه آن حضرت را با سنگ مي زند! و امّ جميلِ كينه توز، شبانه خارها را در راه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله جلوي خانه اش مي ريزد و چون آيات: (تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ- مَا أَغْنَي عَنْهُ مَالُهُ وَ مَا كَسَبَ- سَيَصْلَي نَاراً ذَاتَ لَهَبٍ- وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ- فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) نازل شد. آن زن در حالي كه سنگي در دست داشت، به مجسد آمد و قصد حمله به رسول خدا كرد، ابوبكر نيز حاضر بود؛ آن زن نزديك كعبه شد، پيامبر را نديد، به ابوبكر گفت: «دوستت كجاست؟ شنيده ام او مرا هجو مي كند!» به خدا سوگند اگر او را ببينم با اين سنگِ سخت، بر دهانش مي كوبم! به خدا سوگند من نيز شاعرم و با كينه و خشم ادامه داد:
«مذمما عصينا، و أمره أبينا، و دينه قلينا».
«فرمانش نبريم، امرش انكار كنيم و دينش را نپذيريم!»
و سپس برگشت. ابوبكر گفت: «اي رسول خدا! آيا او شما را ديد؟» فرمود: «مرا نديد،
ص: 85
خدا ديده اش را از ديده ام فروبست!» (1) .
كافران در شكنجه دادنِ نخستين مؤمنان، روش هايي مي پيمودند، آنان را در وسط روز بر ريگ هاي داغ مي افكندند و آبشان نمي دادند! و زره آهنين بر بدنشان مي پوشاندند تا پوست بدنشان كباب شود! در شكنجه دادن حتي بر زنان هم رحم نمي كردند! نخستين زن شهيد در اسلام «سميّه دختر خبّاط» مادر عمّار ياسر بود.
آري هرگونه شكنجه كه فاطمه ي زهرا عليهاالسلام نسبت به مؤمنان مي ديد، براي او و رفعت درجه ي ايمانش، آزمايشي بود، دشوارتر از آزمايش ديگر. علاقه ي شديد او به پدر سبب مي شد كه بار سنگين رنج هايش، فاطمه عليهاالسلام را متألّم سازد! و آزار و اذيّت كافران و تصميم آنها بر قتل پيامبر، قلب فاطمه را بيازارد.
به موجب برخي روايات، ابوجهل مي خواست آن حضرت را با خنجر به قتل برساند چنانكه بارها با سنگ بر وجود مباركش حمله برد و موارد ديگري از اين قبيل، كه اينها فاطمه را رنج مي داد؛ همچنانكه از درد و رنج مسلمانان و مستضعفان و بردگان و شكنجه ي آنها نيز متأثر بود، چنانكه گويي سوزش آفتاب و شعله ي گزنده ي صخره هاي داغ مكّه وجودش را مي آزارد و بر پيكر نازك خود اثر تازيانه هايي را كه قريش بر گُرده ي مؤمنان مستضعف مي نواختند، احساس مي كرد.
دختر خردسالِ با ايمان، از عقل و خِرَد آن گروه ستيزه گر، كه خرد و انديشه را در امور بكار نمي بستند، در شگفت بود كه اينها از خود نمي پرسند افراد تحت شكنجه ي آنها از چه رو بر ايمانشان افزوده مي گردد و هر روز از سختي شكنجه چنان آزار مي بينند كه گويي مي ميرند و زنده مي شوند، اما به رغم آن همه شكنجه، دست از اسلام برنمي دارند، بلكه آبديده تر و مقاوم تر مي شوند؟! و اين خود دليل بر اين است كه آنها شيريني ايمان را چشيده و در نفوس پاك و قلبهاي پاكيزه شان تأثير عميق نهاده است، ولي مُعاندان حتي يك لحظه به راه راست برنمي گردند و به خود نمي آيند تا در اين حقيقت آشكار تأمّل كنند.
ص: 86
اما مؤمنان آنها اين سرنوشت را به حكمت خداوندي مربوط مي دانستند.
آري حكمتي كه خداوند مقرر داشته و هر چه بَلا سخت تر شود، ايمان نيز قويتر گردد و اين گروه مؤمن تحت شكنجه، هر اندازه عذاب و محنت و رنج بيشتر ببينند، در رويارويي با سختي هاي آينده نيرومندتر خواهند شد. و هر چه كه سختي در پيش روي شان باشد، به سختي و شكنجه ي آنان (مشركان) نمي رسد، خداوند آنها را براي خود برگزيد و به اسلام سبقت گرفتند، آنها پايه هاي استواري بودند كه اسلام در دولت جديد خود بر آنها پي افكنده شد؛ آنها با قدرت روحي و ايماني، دولت اسلام را قدرت و هيبتي بخشيدند تا دولت ها را به وحشت افكند كه از توطئه بر ضد مسلمانان، نوميد گردند.
فاطمه ي زهرا عليهاالسلام مي بيند پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را كه براي مستضعفان دعاي خير مي كند و او نيز دعاي خير مي كند و از خدا مي خواهد كه پيامبر و مسلمانان را از شرّ مشركان در امان بدارد و دشمنان را نوميد و دلهايشان را از رُعْب و وحشت آكنده سازد.
آغاز سركوبي مسلمانان، در اواسط يا اواخر سال چهارم بعثت بود، وقتي كه عمرِ زهرا عليهاالسلام به نيمه ي سال هشتم يا نزديك به نُه سالگي رسيده بود. در اواسط سال پنجم بعثت، سركوبي ها شدت گرفت تا آنجا كه مكه بر مسلمانان تنگ آمد و بر اثر محنت و رنج به اين فمر افتادند كه وسيله اي براي نجات خود از اين عذابِ دردناك پيدا كنند.
در چنين وضعيتي آيات سوره ي كهف نازل شد و پرسشهايي را كه مشركان براي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مطرح كرده بودند، پاسخ مي داد. اين سوره، بر سه داستان مشتمل بود و هر يك نكته ها و اشاراتي را در بر داشت كه خداوند متعال براي بندگانش فروفرستاده بود. (اين داستانها عبارتند از:)
ص: 87
اين داستان به هجرت نمودن از مراكز كفر و ظلم، هنگام ترس از فتنه در دين و پناه بردن به خدا در جايي ديگر، مسلمانان را راهنمايي مي كرد. در يكي از آيات اين داستان آمده است كه:
«و آنگاه كه از آنها و خدايانشان عُزلت گزيديد، به كهف پناهنده شويد تا خدا از رحمت خويش بر شما فروفرستد و راه چاره اي در كارتان فراهم سازد.» (1) .
پيام اين داستان اين است كه جريان امور و نتايج آن همواره به ظواهر نيست و چه بسا برخلاف ظاهر امر خواهد بود و اين اشاره اي لطيف و ضمني است بر اين جنگي كه عليه مسلمانان بپا شده و در آينده ي نزديك به كلّي اوضاع دگرگون خواهد شد و اين ضعيفان تحت ستم، به زودي شاهد پيروزي بر دشمن خواهند بود.
داستان بيانگر اين حقيقت است كه زمين متعلّق به خدا است و آن را به هر يك از بندگان مؤمنش كه خود بخواهد به ارث مي دهد و رستگاري هميشه بدرقه ي راه انساني است كه به خدا مؤمن باشد و خدا همواره از بندگان خود كساني را مي گمارد كه به ياري ضعفا- در برابر «يأجوج و مأجوج هاي» زمان- قيام كنند و شايسته ترين افراد به وراثت زمين، همانا بندگان صالح خدا هستند.
پس اين آماده سازيِ غير مسقيم براي هجرت، سوره ي زُمَر نازل شد كه به صراحت سخن از هجرت به ميان آورد و در پاره اي آيات متذكر شد كه زمين خدا گسترده است و تنگ نيست:
(قُلْ يَا عِبَادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ
ص: 88
وَ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ إِنَّمَا يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسَابٍ (1) .
«بگو اي بنگان با ايمان من، از پروردگارتان پروا گيريد. براي آنان كه در اين دنيا نيكي كردند، خير و نيكي است و زمين خدا گسترده است، همانا پاداش صابران بدون حساب داده شود.»
مصطفي صلي اللَّه عليه و آله مي دانست كه «اصحمه ي نجاشي» پادشاه حبشه، پادشاهي است دادگر و به كسي ستم نمي كند، از اينرو مسلمانان را فرمود كه براي نكهداري دين خود به حبشه هجرت كنند. بنابراين در ماه رجب پنجمين سال بعثت نخستين گروه از ياران پيامبر به حبشه هجرت كردند، اين گروه را دوازده مرد و چهار زن تشكيل مي داد و رييس آنها عثمان بن عفان بود كه رقيه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله نيز با وي بود و پيامبر درباره ي آنان گفته بود:
«آنها نخستين خانداني هستند كه پس از ابراهيم و لوط- عليهماالسلام- در راه خدا مهاجرت مي كنند.» (2) .
فاطمه ي زهرا با خواهر خود رقيّه وداع كرد، جدايي سخت است اما به جهت اهميّت ترويج دين خدا آسان مي شود، نه تنها جدايي بلكه همه چيز آسان مي شود. ترك مال، فرزند و وطن، در راه اعلاي كلمه ي حق و دين قابل تحمل مي گردد. رقيّه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله از
ص: 89
خواهرش زهرا جدا شد و او نخستين زن مهاجر بود تا اينكه باب هجرت به روي مؤمنان گشوده شود و معلوم شود در اين هجرت فرقي ميان فرزندان پيغمبر و ساير مؤمنان نيست؛ زيرا اسلام دين تبعيض و نژادپرستي نيست.
فاطمه اشك وداع خواهر را از ديدگان پاك كرد و لبخندي بر لب داشت كه خواهرش ثمره و پاداش ايمان خويش را از خداي تعالي خواهد گرفت. فاطمه پس از توديع، نزد مادر رفت تا اشك در ديدگانش و تبسم بر لبهايش را مشاهده كند. بدين ترتيب هجرت نخستين، به حبشه پايان يافت و فاطمه و پدرش صلي اللَّه عليه و آله مشتاق شنيدن خبري از رقيّه در اين هجرت بودند و خدا اين خواسته را برآورد. زني از قريش گفت:
«اي محمّد صلي اللَّه عليه و آله، دامادت را در حالي كه همسرش بر مركبي سوار بود و او آن را مي راند ديدم.»
پيامبر فرمود: «خداوند همراهشان باد! آنها نخستين كساني هستند كه با خانواده ي خود- پس از لوط- به سوي خدا مهاجرت كردند.» (1) .
اشتياق رقيّه نيز براي شنيدن خبري از مكّه كمتر از پدر و مادر و خواهرانش نبود و حتّي شايد بيش از همه ي مهاجران به مكّه دلبستگي داشت و شايد كه تاكنون از پدر و مادر و خواهران خود جدا نشده بود، مانند اين جدايي كه همراه با حوادث سختي بود و آن را پشت سر مي گذاشت، بويژه پس از آنكه حمل اوّل او سقط شده بود و از فرط ضعف، بيم جان او مي رفت. اما با شنيدن اخباري از مكّه مبني بر اينكه قريش از دست يافتن بر پيامبر و يارانش مأيوس شده اند و محاصره را از هاشميين برداشته اند، آرامش روح و سلامت خود را بازيافت.
اساس اين شايعه يا واقعيت تحريف شده، اين بود كه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در ماه رمضان همان سال به حرم رفت، جمع بسياري از قريش از جمله سران و بزرگان گرد آمده بودند، پيامبر در ميان اين جمع ايستاد. قدم هاي فاطمه در جاي خود ميخكوب شده و شجاعت پدر در اين اقدام را در جمع بسياري از دشمن مي ديد، ناگاه صوت زيباي پيامبر را شنيد
ص: 90
كه سوره ي نجم را تلاوت فرمود؛ اين كافران كه در گذشته كمتر به قرآن گوش داده بودند و به يكديگر توصيه مي كردند كه:
(... لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ) (1) .
«به اين قرآن گوش فراندهيد و در آن ناهنجاري كنيد، شايد پيروز گرديد.»
همين افراد با شنيدن آيات قرآن از زبان پيامبر صلي اللَّه عليه و آله غافلگير شده و با مشاهده ي شيوايي و بيان عالي از تصميمات گذشته را از ياد بردند و همه گوشِ دل به شنيدن آيات سپردند، تا اينكه آيات آخر سوره تلاوت شد و قلبها به پرواز آمد! آنگاه پيامبر اين جملات را خواند: (فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَاعْبُدُوا) (2) كه تأثير عميق آن عنان اختيار از كف آنان ربود و همگي به خاك افتادند! (3) ديدن اين صحنه، فاطمه را به شگفتي واداشت.
منظره عجيبي است! مي بيند كه طغيان و عناد سركردگان كفر و استكبار و تمسخركنندگان و جبّاران قريش دربرابر تجلّي حق درهم شكسته شده و بي اختيار در برابر خداوند به سجده افتادند و اين تحوّل ناگهاني بازتاب آيات قرآنِ حكيم بود. اين واقعه تذكّري بود براي مسلمانان كه بدانند كه قواي شرّ، هر اندازه طغيان و سلطه جويي كنند، در برابرِ كلمات نور (حق)، ياراي مقاومت ندارند و اركان قواي شرّ در رويارويي با راز نهان كلمات الهي، متلاشي خواهد شد.
فاطمه با آنچه مشاهده كرده بود، خوشحال به خانه برگشت؛ به ويژه آنكه ديد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به رغم آن همه توطئه ي هماهنگِ كافران، سالم و سربلند و با روحي آرام و خاطري آسوده، از ميان آنها خارج شده است. همين كه مشركين ديدند عظمت سخن خداوند زمام امور را از كف آنها ربوده، تمام توان خويش را در محو و نابودي آن بكار گرفتند و مشركاني كه در اين واقعه حاضر نبودند به نكوهش آن جماعت حاضر پرداختند.
اخبار اين واقعه به مهاجرين حبشه رسيد، ولي نه به صورت واقعي بلكه بكلّي
ص: 91
تحريك شده بود. به آنها گفته بودند: قريش اسلام اختيار كرده اند! با شنيدن اين خبر، در شوّال همان سال، راهي مكّه شدند؛ اما در نزديكي مكّه- هنوز ساعتي از روز مانده بود كه- از وجودِ مشكل آگاهي يافته و به حبشه برگشتند و اَحَدي داخل مكّه نشد، مگر به صورت پنهاني، يا با آشنايي يكي از مشركين قريش. (1) .
رقيّه و همسرش نيز به حوالي مكه رسيدند. رقيّه با اشتياق فراوان، آهنگِ خانه ي پدر كرد و با ديدن خواهران خود امّ كلثوم و فاطمه دست بر گردن يكديگر گذاشتند و اشك شوق ريختند، براي بسر آمدن فراق و بالأخره همين كه رقيّه از سرسختي قريش خبردار شد به حبشه برگشت.
در همين حال قريش بيم داشتند كه اسلام در خارج مكه نفوذ كند و گسترش يابد و براي مكّيان خطرآفرين باشد، لذا بر آن شدند تا دو پيك به حبشه گسيل دارند و هدايايي براي نجاشي ببرند و در تن از سياستمداران خود را بفرستد تا رابطه ي نجاش را با مسلمانان تيره سازند. بدين منظور (عبداللَّه بن ابي ربيعه و عمرو بن عاص) را انتخاب كردند. آنها براي نجاشي و درباريانش هدايايي فراهم ساختند و رهسپار حبشه شدند، ابوطالب نگران مهاجران حبشه بود؛ زيرا از سويي در ميان آنها، فرزندش جعفر بن ابي طالب و فرزندان دخترش «برّه و اميمه» و نوه ي برادرش عبداللَّه يعني رقيه بودند و از سوي ديگر، عمر بن عاص و رفيقش دو عنصر مكّار و نيرنگباز بودند. ابوطالب شعري سرود و كرم نجاشي آن را مورد ستايش قرار داد و او را ترغيب كرد كه از ميهمانان خود حمايت كند؛ از جمله اشعار اين بود: (2) .
«اي كاش مي دانستم بر جعفر در غربت چه مي گذرد و عمرو و ديگر دشمنان خويشاوند چه مي كنند.
آيا جعفر و يارانش از حمايت نجاشي برخوردار شدند و يا اخلالگري مانع از آن حمايت شد.
اي نجاشي، نفرين از ساحت تو دور باد، نشان بده كه تو بزرگوار و كريمي و پناهنده تو
ص: 92
نگون بخت نيست.
تو را فيض و عطاي فراواني است كه نفع آن به دور و نزديك مي رسد.»
دو تن از مردان قريش اين ابيات را شنيدند، يكي از روي تمسخر گفت:
«صداي اين پيرمرد كجا به نيرنگ عمرو و رفيقش برسد؟ و اين سخنان چگونه با وجود هداياي فرستگان قريش، براي نجاشي و درباريانش سودمند، افتد؟!»
در اين بُرهه، قلب پاك حضرت فاطمه از بيم جان خواهرش رقيّه و ديگر مسلمانان در حبشه مي تپيد و مادرش در سيماي او دلهره اي مي ديد كه زبانش او را بازگو نمي كرد و شايد امّ كلثوم او را دلداري مي داد كه: خدا اين مهاجرانِ دور از وطن را عمرو و رفيقش (فرستادگان قريش) ياري دهد و ياري خدا نزديك است!
اي فاطمه عليهاالسلام، آيا ديروز شاهد آن حادثه ي بزرگ نبودي كه پدرت سوره ي نجم را خواند و سركشان كفر و عناد به خاك افتادند؟ مگر اين ياري خدا نيست؟! و آيا اشاره اي از خدا نبود براي دل هاي با ايمان، كه بدانند اين كافران كه ايمان نمي آورند به زودي خوار و ذليل گردنند و بيني آنها به خاك ماليده شود. خدا پشتيبانِ اين مهاجران است كه براي او هجرت كرده اند و هرگز آنها را خوار نخواهند ساخت و آنكه (دين) خدا را ياري دهد: خدا او را ياري مي دهد و آنها مي خواهند خدا را ياري دهند و آيين او را به همه ي مردم زمين برسانند.
سكوت توأم با آرامش پيامبر، قلب فاطمه عليهاالسلام را مطمئن مي ساخت؛ زيرا او از روي هوا سخن نمي گفت و در چهره ي مباركش جز خير و خوبي مشاهده نمي شد، چهره اش شاد و بانشاط بود، هر چند كه وقتي به وي ناگوراي مي رسيد، نخست چهره اش متغير مي شد، امّا روان او تاب تحمّل داشت!
فرستادگان قريش به حبشه رسيدند، هدايان درباريان را دادند وقتي به حضور نجاشي رسيدند و هديه ي او را نيز تقديم كردند، از او درخواست نمودند آن عده را كه از دين پدرانشان رخ برتافته اند، به آنها بازگرداند. مسابقه اي بود ميان حق و باطل، ايمان و كفر و چشمه ي خير و كانون شرّ، كه در اين مبارزه، حق بر ايمان و خير و باطل و كفر و شرّ پيروز گشتند كه داستانش در كتب سيره معروف است.
ص: 93
عمرو و عبداللَّه با شرمساري برگشتند و قريش از موضع نجاشي و حمايت او از مهاجران آگاه شدند و دانستند كه توطئه ي آنها ناكام مانده است. فاطمه عليهاالسلام نيز آگاه شد كه فرستادگان قريش با خفّت و خواري برگشته اند و خداوند اين دين را چه در مكّه و يا خارج مكّه ياري خواهد كرد و آنچه بر مسلمانان مي گذرد همه هشداري است از سوي ربّ العالمين كه هر مؤمن را آرامش مي بخشد، هشدارهايي روشن كه هيچگونه شبهه و ابهامي در آن نيست و پيام بزرگي است براي مؤمنان و اين سنّت هميشگي اوست كه هرگاه ابرها متراكم شوند و رعد و برق رخ بنمايد، بشارتي است براي نزول باران، و در دشواري، گشايشي است و هر اندازه فشارِ سختي بيشتر باشد، بالأخره روزي شكست مي خورد و گشايش و راحت بر آن (سختي) چيره مي شود.
خاطر زهرا آسوده شد و قلبش آرام گرفت كه خواهرش در غربت در ديار نجاشي مشكلي ندارد. امّا چگونه در ميان توطئه هايي كه دشمن براي پدرش دارد، قلبش آرام گيرد؟! سركشان قريش برآنند تا به كار او خاتمه دهند و نزد ابوطالب مي آيند، وي را تهديد كرده، مي گويند:
«اي ابوطالب! از تو سِنّي گذشته و تو را نزد ما شرف و شخصيتي است. ما از تو خواستيم پسر برادرت را بازداري و تو چنين نكردي. به خدا سوگند ديگر ما تحمل نمي كنيم كه او پدران ما را دشنام دهد و ما را بي خرد بنامد و خدايانمان را تحقير كند. بايد جلوِ او را بگيري وگرنه با او و با تو مي جنگيم، تا يكي از دو گروه هلاك گردد.»
اين سخنان تهديدآميز بر ابوطالب گران آمد، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را طلبيد و به او گفت:
«پسر برادرم! قوم تو چنين گفته اند. بر من و خودت رحم آور و به كاري كه در توانم نيست وادار نكن.»
رسول خدا تصوّر كرد كه عمويش از ياري او دست برداشته و او را رها ساخته است. گفت:
«اي عمو، به خدا كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند كه از اين كار صرف نظر كنم، چنين نخواهم كرد، تا خدا آن را آشكار و پيروز گرداند، يا
ص: 94
به پاي آن كشته شوم!»
اين را گفت و در حالي كه اشك در ديدگانش حلقه زده بود از جاي برخاست. همين كه به راه افتاد او را صدا زد، چون نزديك شد به او گفت:
«اي پسر برادرم! برو و هر آنچه دوست داري بگو، به خدا قسم تو را دست حادثه ها نمي سپارم (تو را حمايت مي كنم).»
آنگاه ابوطالب شعري سرود و گفت:
واللَّه لن يصِلوا إليك بجمعهم
حتّي أوسد في الترابِ دفينا
فاصدع بأمرك ما عليك غضاضة
و ابشر بذاك و قرَّ منه عيونا
«به خدا سوگند! آنها با گروهشان به تو دست نخواهند يافت تا من در دل خاك مدفون شوم.
پس از كار خود فاش سخن بگو كه بر تو باكي نيست و به آن بشارت ده و ديدگان را با خود روشني بخش.»
و فاطمه، اين دو سخن را بر زبان تكرار مي كرد، سخن پدر را كه گفت: «واللَّه لو وضعت الشمس...»؛ به خدا اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند از اين امر صرف نظر نخواهم كرد تا آن را آشكارا نمايم يا به پاي آن كشته شوم!» (1) و همراه با تكرار اين كلمات- پرقدرت كه حكايت از استواري و عمق ايمان به رسالت بود- مي گريست، آنگاه شعرِ ابوطالب را بر زبان مي راند و از ياري او شادماني مي كرد و آرزو داشت كه ابوطالب اين ياور باوفاي پيامبر كه قريش احترام او را داشتند، ايمان مي آورد. (2) تا از آزار قريش تا حدّي بكاهد!
ص: 95
شكّي نيست كه دلهره ي فاطمه عليهاالسلام، علي رغم اعلان آمادگي ابوطالب براي نصرت پدرش، همچنان باقي است؛ چرا كه اين قوم، يكسره، در كارِ توطئه گري بر ضدّ پيامبرند و بر آنند تا از اين امر (دعوت به اسلام) خود را خلاص كنند. گروهي به نمايندگي قريش بار ديگر نزد ابوطالب رفتند؛ فاطمه با خود مي گويد: «آنها چه مي خواهند؟ جز اينكه خواهان خاتمه يافتن كار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و دعوت او به خداي يگانه اند!» و آنگاه گفتار پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را بر زبان مي راند؛ «... به خدا اگر خورشيد را...» و مي گويد: خدا به زودي امر رسالت پدرم را آشكار و او را پيروز مي سازد، هر چند اين مشركان كراهت و نفرت داشته باشند، سپس فاطمه آسيمه سر، با گامهايي بي قرار به خانه ي عمويش ابوطالب مي رود تا ببيند اينها از پدرش چه مي خواهند؛ خبردار مي شود كه قوم (عماره) پسر وليد بن مغيره را با خود آورده تا ابوطالب او را به جاي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بگيرد و محمّد را به آنان بدهد، تا به قتلش رسانند!
ابوطالب اين پيشنهاد مشركان را با كمال بي اعتنايي و خشونت رد كرده و مي گويد:
«به خدا سوگند كه بد معامله اي را به من پيشنهاد داده ايد، شما پسرتان را مي دهيد تا من از او پذيرايي كنم و من پسرم را به شما بدهم تا به قتل رسانيد؟!»
در اينجا فاطمه عليهاالسلام گريان مي شود كه آنان به چيزي جز قتل پدرش راضي نمي شوند و شتابان نزد مادرش خديجه مي رود و گريه كنان دامنِ مادر را مي گيرد و آن سخنِ مشركان و پاسخي را كه ابوطالب داده بود براي مادر بازگو مي كند. خديجه لبخندي مي زند و دست مهرباني بر شانه هاي دختر نهاده، مي گويد:
«پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با رسالتي از جانب خداوند مبعوث شده و خدا او را براي همه ي مردم فرستاده و همو پيامبر و رسالتش را حمايت خواهد كرد تا آن را براي مردم آشكار گرداند، دخترم! مضطرب نباش و بدانكه هر قدر محنت ها فزوني گيرد، فرج و گشايش نزديك شود و خدا در پس سختي گشايشي قرار دهد؛ أنّ اللَّه سيجعل بعد عُسْرٍ يُسراً.»
از اين فضاي تيره و تار چند روزي بيش نگذشت، كه نوري در آسمان ستمديدگان درخشيد. «حمزة بن عبدالمطّلب» عموي يپيامبر صلي اللَّه عليه و آله اسلام آورد. اسلام آوردن حمزه
ص: 96
موجب سرافرازي مسلمانان شد؛ زيرا او جوانمردي چالاك و شجاع و تسليم ناپذير و از گرانقدرترين جوانان قريش بود.
سه روز از اسلام آوردن حمزه گذشت كه عمر بن خطاب اسلام آورد. با اين تحوّلات، طلايه هاي گشايش در امر رسالت چهره مي نمود، اين وقايع در اواخر سال ششم بعثت بود كه فاطمه يازده ساله مي شد و از تمام حوادث آگاهي مي يافت و با ايمان و خرد سرشار خود، به تجزيه و تحليل آنها مي پرداخت و مي ديد كه ابرهاي متراكم از بالا سرِ مسلمانان متلاشي مي شد و مشركان از سرمستي و سلطه طلبي و ستمكاري پايين مي آمدند و تا حدودي از خود نرمش نشان مي دادند و با تمام آنچه از مال و ثروت در توان داشتند رو در رو با پيامبر صلي اللَّه عليه و آله چانه مي زدند و گفتگو مي كردند، تا شايد او را از دعوت منصرف سازند امّا اين كافران نمي دانستند كه تمام آنچه خورشيد بر آن مي تابد در برابر دعوت و رسالت، به قدر بال مگسي وزن ندارد! آنها متاع زودگذر دنيا را پيش كشيده و مي گفتند:
«اگر مال مي خواهي از دارايي خود براي تو ثروتي انبوه فراهم آوريم. اگر شخصيت مي خواهي آقايي و سروري تو را مي پذيريم و همه ي اختيارات را به تو مي دهيم. اگر سلطنت مي خواهي تو را به پادشاهي برمي گزينيم و اگر هيچيك از اينها را نمي پذيري براي تو طبيب بياوريم و از دارايي خود در اين كار خرج كنيم!»
«عتبه بن ربيعه» حامل اين پيام بود كه محمّد صلي اللَّه عليه و آله با شنيدن آن، به تلاوت آيات قرآن پرداخت و سوره ي فصّلت را قرائت كرد. قرآن با اعجاز بيان، عتبه را شيفته و شيداي خود ساخت و به مشركان گفت:
«اين مرد را به حال خود واگذاريد و از او كناره گيري كنيد، به خدا سوگند با سخناني كه از او شنيدم، حادثه ي بزرگي را احساس كردم. پس اگر عرب او را بازداشتند، شما به وسيله ي ديگران كارش را تمام كرده ايد و اگر بر عرب غلبه كند، زمامداري او زمامداري شماها و عزّت او عزّت شما خواهد بود و شما از همه ي مردم به وسيله ي او كامياب تر خواهيد بود.»
ص: 97
مشركان با شنيدن سخنان عتبه گفتند: «به خدا او تو را هم سحر كرده است!»
عتبه گفت: «اين رأي من است، شما خود مي دانيد، هر آنچه خواهيد بكنيد.» (1) .
در اينجا مسلمانان و پيشاپيشِ همه، فاطمه ي زهرا عليهاالسلام درك كرد كه ابر و مه، بايد پراكنده شود و خورشيد تابيدن گيرد تا حجاب را بزدايد و قريش چاره ي ديگري ندارد و در برابر حق ناتوان شده است. آنها مي كوشيدند كه با وعده ها و اميدها پيامبر را از دعوت منصرف كنند و هر آنچه داشتند در طَبَق نهاده با آن حضرت گفتگو مي كردند، امّا نمي دانستند كه او طالب دنيا و متاع زودگذر آن نيست. آنها بر كالاي فاني و بي ثبات دنيا تكيه مي كردند و او با بي رغبتي به دنيا و اميدوار به فضل خدا راه خود را مي پيمود.
اينگونه وضعيت دگرگون شد و دعوت اسلامي با تلاشي بي سابقه به پيش رفت امّا ابوطالب همچنان از خطر مشركان بر پسر برادرش بيمناك بود و به حواث گذشته فكر مي كرد كه مشركان او را به مبارزه تهديد مي كردند و براي قتل پيامبر چانه مي زدند و «عمارة بن وليد» را به جاي او هديه مي كردند و ابوجهل با دشنه قصد كشتن آن حضرت را داشت و «عتبة بن ربيعه» ردا به گردن مباركش پيچيد كه چيزي به قتل آن حضرت نمانده بود و پسر خطّاب با شمشير آمد به قصد اينكه كار پيامبر را تمام كند، امّا اسلام آورد و بعد نزد دايي خود «عمرو بن هشام» كه سرسخت ترين دشمن اسلام بود رفت تا خبر مسلمان شدن خود را به او بدهد و او گفت: «نفرين خدا بر تو و آنچه آورده اي».
ابوطالب در همه ي اين حوادث تأمّل مي كرد و از آن، بوي شرّ استشمام مي نمود. و هر چه مي گذشت چنين احساس مي كرد كه بالأخره مشركان تصميم دارند خود را از دعوت پسر برادرش خلاص كنند و شايد كه «حمزه و عمر» و ديگران نتوانند جلو اين توطئه را بگيرند، اگر يكي از جنايتكارانِ جمعيّتِ شرك بر او حمله بَرَد تا او را به قتل رساند. امّا نمي دانست كه خداوند عزّوجلّ نگهدار او از شرّ توطئه ي مردم است. از اينرو ابوطالب با
ص: 98
خاندان بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب صحبت كرد و آنها را به دفاع از پسر برادر خود و همراهي براي وي فراخواند، كه همه ي آنها؛ اعم از مسلمان و غير مسلمان با احساس خويشاوندي و جمعيّت قبيله ي، پاسخ مثبت دادند، مگر ابولهب كه نپذيرفت و با قريش همچنان در مخالفت با پيامبر همراهي مي كرد!
فاطمه ي زهرا سخت علاقمند بود كه خدا بر ابوطالب منّت گذارد و اسلام اختيار كند. (1) و از آنچه در دفاع از پدرش متحمّل مي شد سپاسگزار بود. با اينهمه مطمئن بود كه دعوت، راه خود را مي پيمايد و يقين داشت كه خداي متعال اسباب و عواملي را پيش روي مردم قرار خواهد داد تا آنچه را مشيت او بدان تعلّق گرفته و حكمتش ايجاب كرده است، به اجرا درآورد و قلب پاكش آرامش يافت، آنگاه كه ابوطالب خاندان خود را جمع كرد و همه متّفق شدند كه از پيامبر دفاع كنند. با اينهمه، گاه مي شد پاره اي ترديدها و عوامل وي را به بيم و هراس نسبت به زندگي پدر بزرگوارش برانگيزد ولي ديري نمي گذشت كه ترديد برطرف مي شد و به ياد گفتار پدر مي آمد كه او را به سينه مي گرفت و مي فرمود: «خداوند از پدرت محافظت خواهد كرد.»
ترديدهايي كه بر قلب پاك زهرا خطور مي كرد، كم كم رنگ واقعيت مي گرفت و آزمايش و مشكل جديدي براي مسلمانان پيش مي آمد و آن اينكه پس از پيمان گرفتن ابوطالب از بني هاشم، قريش مجلسي را تشكيل دادند و عهدنامه اي را نوشتند كه با بني هاشم ازدواج نكنند، داد و ستد نداشته باشند، قطع رابطه نمايند. اين عهدنامه به دست «منصور بن عكرمه» نوشته شد و پيامبر در حق او نفرين كرد و دستش فلج شد! (2) .
اين عهدنامه را در داخل كعبه آويختند و بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب را در شعب ابي طالب تحت محاصره قرار دادند. ابولهب نيز جزو امضاكنندگان عهدنامه بود.
ص: 99
زهرا عليهاالسلام در شعب ابوطالب، پدر و مادرش را همراهي مي كرد، امّ كلثوم نيز با آنها در اين محاصره شركت داشت. اين وضع سه سال به طول انجاميد كه سخت به تنگ آمدند. قريش محاصره را شديدتر مي كرد و آذوقه و خوراك را بر آنها تنگ مي گرفت. مشركان اجازه نمي دادند كالايي داخل مكّه شود، مگر آنكه خود آن را خريداري مي كردند. رنج و مشقّت بني هاشم بدانجا رسيد كه به خوردن برگ درختان و پوسته ي اشيا مجبور شدند و چيزي به آنها نمي رسيد مگر به طور مخفيانه و اگر قريش خويشاوندي در شعب داشتند، پنهاني به او كمك مي كردند. كار آنقدر دشوار شد كه ناله ي گرسنگي زنان و كودكان از پشتِ شعبِ، شنيده مي شد و اگر در ماه هاي حرام مي خواستند چيزي بخرند، بايد به سراغ كاروان هايي مي رفتند كه از خارجِ مكّه مي آمدند. اهل مكّه اجناس را با قيمت بالا مي خريدند تا بني هاشم توان خريد نداشته باشند.
براي اينكه تأثير ايمان را در دل هاي مؤمنان به تصوير كشيم، بايد مثالي از مادر زهرا، خديجه ي كبري بياوريم: او كه در رفاه و عزّت، روزگار گذرانيده است، در اين ايّام رنج و سختي زندگي و تنگدستي را با صبر و بردباري و خويشتن داري در كنار شوهرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله تحمّل مي كند و شب و روز از وي حراست و مراقبت مي نمايد تا مبادا از ناحيه ي قريش به او آسيبي برسد.
خديجه همه ي تلاش خود را براي تهيه ي آذوقه براي محاصره شدگان به كار مي گرفت و فرزند برادرش حكيم بن حزام بن خويلد، به او كمك مي داد. روزي ابوجهل راه را بر او سدّ كرد، دو شتر كه براي آنها بار حمل مي كردند، مورد تعرض ابوجهل قرار گرفتند و «ابوالبختري» وساطت كرد كه رفع مانع كند امّا ابوجهل نمي پذيرفت تا اينكه ابوالبختري او را كتك زد و سرش را شكست و آن دو شتر، بارِ آذوقه را به شعب رسانيدند. (1) .
ص: 100
فاطمه عليهاالسلام در اين سال ها در تأمّل و تفكّر بود. او داخل شعب شد در حالي كه آغاز دوازده سالگي عمرش بود و عقل و خرد او شكل گرفته و به كمال رسيده بود. او برخي از بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب را مي ديد كه به رغمِ گرسنگي و محاصره و شكنجه، به استقبال مرگ مي رفتند و به دين خدا درمي آمدند و حاضر نبودند، در كنار قريش قرار گيرند و رفاه و راحت و نعمت ناپايدار دنيا را برگزينند! هر روزي كه بر زهرا عليهاالسلام- در اثناي اين مصيبت و محنت سه ساله- مي گذشت او و ساير مؤمنان در نوع زيبا و تازه اي از صبر و تحمّل و مقاوت شكوهمند نسبت به قبل آزمايش مي شدند. آنها تلخي گرسنگي و رنج و محروميت را با ايمان و بردباري به جان مي خريدند و اين آزمايشِ بزرگ، آنان را براي جهاد و مبارزه در راه خدا آماده مي ساخت.
خداوند سبحان، اراده كرده بود كه به دنبال اين مجاهده، بر ايمانشان افزوده گردد تا بتوانند بار جهاد و مشقت هاي آن را بر دوش كشيده و در كنار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در پيكار (عليه مخالفان) جهت تأسيس جامعه ي نوين اسلامي، كه پس از هجرت بنا نهاده شد، ايستادگي كنند. به رغم آن همه رنج و محنت كه مسلمانان با آن دست به گريبان بودند، چشمِ عنايتِ خدا آنها را زير نظر داشت و دست خير و بركت او به مسلمانان در تهيّه ي آب و غذا، بينيِ كافران را به خاك ماليد.
قوم بني اسد كه مي دانستند گرسنگي خديجه را رنج مي دهد، با اينكه همه ي عواملِ رفاه و نعمت و عزّت براي وي فراهم بوده است؛ بر آن شدند كه نيازهاي او را تأمين كنند و آب و غذا و ساير مايحتاج را بر شتر مي نهادند و به دهانه ي شعب مي بردند و شتر را مي راندند، تا داخل شعب شوند! آنگاه كه آذوقه ها به خديجه مي رسيد، ديگران را مقدم مي داشت و آن را ميان افراد شعب تقسيم مي كرد، تا از تفضّل خدا همه ي مؤمنان بهره برند.
شگفت اينكه تيري كه قريش به سوي مؤمنان نشانه گرفتند، به خطا رفت و ذرّه اي از ايمانشان نكاهيد و به اندازه ي سرِ مويي آنان را در ياري پيامبر صلي اللَّه عليه و آله متزلزل نساخت و آن تير كمانه كرد و به اردوگاه قريش اصابت نمود!
گروهي از مشركان قريش وجدانشان از آن محاصره ي شديد تحريك شد و تازيانه ي
ص: 101
عذاب وجدان آنها را از خواب غفلت بيدار كرد و سخت گيري آن محاصره سبب شد تا زير ضربات پشيماني و عذاب وجدان از پاي درآمدند.
داستان حكيم بن حزام، بعد از درگيري ابوجهل با وي، به زبان ها افتاد و قوم به جاي دفاع از ابوجهل و ادامه ي محاصره ي مؤمنان، بر آن شدند كه همانند حكيم، كه به كمك عمّه اش (خديجه) برخاست، آنها نيز چنين كنند، اين ماجرا بر سرِ زبان خانواده هاي قريش و زنانشان افتاد و مردم آن را بازمي گفتند و كسي را كه به ياري دادن خويشان خود برنمي خاست نكوهش مي كردند، بلكه به ضعف و ذلّت و ناجوانمردي متّهم مي كردند (در نتيجه) غيرت و حميّت آنان به جنبش آمد و آورده اند كه «هشام بن عمرو بن ربيعه ي عامري» كه پسر برادر نضلة بن هشام از طرف مادر بود، شبانه با شترِ خود بار طعام مي آورد و چون به دهانه ي شِعب مي رسيد، افسار شتر را رها مي كرد و بر پشت او مي نواخت كه داخل شعب شود تا بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب از آن استفاده كنند. (1) هشام، اين كار را ادامه مي داد، امّا قريش او را تهديد مي كردند.
در يكي از شب ها سه بار طعام براي آنها بُرد و به قريش گفت: «ديگر چيزي را كه بر آن هم سوگند شده ايم، پايبند نيستم.» آنگاه ابوسفيان پسر حرب، به ياران خود گفت: «وي را رها كنيد. او مردي است كه خانواده و ارحام خود را تفقّد كرده، به خدا سوگند! ما نيز اگر چنين مي كرديم، برايمان بهتر بود.». (2) .
اين توطئه (محاصره ي شعب)نيز رو به شكست نهاد، خديجه در حالي كه با دخترانش؛ امّ كلثوم و فاطمه عليهاالسلام گفتگو مي كرد و از كمك و ياري خود به مؤمنان سخن مي گفت گريه اش گرفت.
دو دختر، از گريه ي مادرشان- كه آن قوّت قلب و همت عالي را داشت- مضطرب شدند.
ام كلثوم پرسيد: «مادر! چرا گريه كرديد؟» مادر پاسخ داد: «سال هايي بر من گذشته، (پير شده ام) و از مرگ چاره اي نيست كه بي شك به زودي مرگ به سراغ من خواهد آمد.»
ص: 102
فاطمه گفت: «مادر بر تو باكي نيست».
خديجه گفت: «آري دخترم، به خدا سوگند باكي بر من نيست. هيچ بانويي از قريش مانند من از نعمت الهي بهره و نصيب نداشت، بلكه در اين دنيا زني چون من عزّت نيافت، از اين دنيا براي من همين بس كه همسر رسول خدا باشم و از آخرت هم اين بس كه من نخستين زن با ايمان شمرده شوم». اين بگفت و و اشك از ديدگان فروريخت و در حالي كه به خدا توجّه داشت، چنين گفت: «بار خدايا! ثناي تو نتوانم گفت، بار خدايا! از ديدار تو روگردان نيستم، اما دوست دارم بيش از گذشته جهاد كنم تا شايسته ي نعمت هاي تو باشم».
فاطمه ي زهرا، سكوت كرد و اُمّ كلثوم نيز ساكت شد، گويي همه ي جهان در سكوت فرورفت و شب گوش هايش را تيز كرده بود تا اين نجواي پرسوز و گداز را بشنود! اما جز نفس هاي امّ المؤمنين- آن مجاهد صابر- و ضربات قلب دخترانش كه براي خير و صحت و عافيت مادر دعا مي كردند، چيزي نشنيد. در گشوده شد و سكوت را شكست. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله داخل شد و با ديدار آن حضرت جان تازه اي در بدن دردمند خديجه، (كه سخت بيمار بود) دميده شد. فاطمه و امّ كلثوم، همراه با مادرشان، گوش فرادادند تا بشنوند، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله چه خبر تازه اي با خود دارد. آنها چنين احساس كردند كه ظلمت شب، رفته رفته رو به فروپاشي است، گويي فضايي براي تابش نور (حق) در سپيده اي نو، فراهم مي گردد! و آنگاه ابوطالب وارد شد، تا اوضاع مكّه را به اطلاع رسانَد.
خداوند به دل مشركان انداخت كه آن صحيفه ي ظالمانه (پيمان مشركان عليه پيامبر و مسلمانان كه در مكه آويختند) را- كه براي تهيه و تصويب آن تمام توان خود را گرفته بودند- نقض كنند! هشام بن عمرو شبانه نزد زهير بن ابي أميّه رفت و گفت:
«اي زهير، آيا اين خوشايند است كه تو غذا بخوري، لباس بر تن كني و با همسرت بسر بري، در حالي كه مي داني بر دايي هاي تو چه مي گذرد؟! به خدا قسم اگر دايي هاي ابوالحكم پسر هشام اين موقعيت را داشتند و تو از او مي خواستي كه رفتاري اين چنين با دايي هايش داشته باشد، هرگز به تو پاسخ مثبت نمي داد.»
زهير اين سخنان را شنيد و كمي فكر كرد و پرسيد:
ص: 103
«واي بر تو اي هشام! چه كنم؟ من يك تن بيش نيستم اگر يك نفر ديگر با من همصدا مي شد، براي نقض آن صحيفه (عهدنامه) حركت مي كردم!».
هشام گفت: «آن يك نفر من هستم». زهير گفت: «كَسِ ديگري را با خود همصدا كنيم». هشام نزد «معطم بن عدي» پسر نوفل بن عبدمناف و «ابوالبختري» فرزند هشام و «زمعه» پسر اسود بن عبدالمطّلب رفت و همه متّحد شدند و به محلِّ «خطم الحجون»- بالاي شهر مكه- رفتند و تصميم گرفتند، براي نقض عهدنامه اقدام كنند. آنها توافق كردند نخستين كسي كه در جمع قوم سخن مي گويد، «زهير» باشد.
رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله نيز به ابوطالب خبر داده بود كه خداوند او را از سرنوشت عهدنامه آگاه ساخته و موريانه به امر خدا، تمام آنچه را كه در آن مكتوب بود- به جز نام خداوند بزرگ- خورده است.
ابوطالب با شنيدن اين خبر، به مسجد رفت تا ببيند كه مشركان با اين چند نفر- كه آن تصميم را درباره ي نقض عهدنامه گرفته اند-، چه خواهند كرد. در آن حال زهير آغاز به سخن كرد و گفت:
«اي مردم مكه، آيا ما غذا بخوريم و لباس بر تن كنيم و بني هاشم با مرگ دست به گريبان باشند و كسي با آنها داد و ستد نكند؟! به خدا سوگند من بر جاي خويش ننشينم، تا اين عهدنامه كه اساس آن بجز قطع رحم و ظلم و ستم نيست، پاره شود!»
ابوالحكم پسر هشام كه در كنار مسجد بود، گفت:
«به خدا قَسَم دروغ گفتي، هرگز پاره نخواهد شد!».
زمعه فرياد برآورد:
«بخدا قَسَم كه تو دروغ گفتي، آنگاه كه اين عهدنامه نوشته مي شد ما بدان راضي نبوديم!»
ابوالبختري نيز سخن زمعه را تأييد كرد و معطم نيز به پشتيباني آنها برخاست و سپس هشام بن عمرو از ابوالبختري و زمعه جانبداري كرد.
ص: 104
ابوالحكم (ابوجهل) گفت: «اين مطلبي است كه در جاي ديگر مورد مشورت قرار گرقته است».
آنگاه ابوطالب كه در كنار مسجد نشسته بود بپا خاست و گفت:
«پسر برادرم (محمد صلي اللَّه عليه و آله) مي گويد: خداوند موريانه اي فرستاده تا تمام اين صحيفه را، جز آنچه مشتمل بر نام خدا است، بخورد! اگر او دروغ مي گيد او را در اختيار شما مي گذاريم و اگر راست مي گويد شما از تصميم خود در قطع رابطه و ظلم و ستم در حق ما دست برداريد».
مطعم برخاست و به طرف عهدنامه رفت كه آن را پاره كند، ديد موريانه آن را خورده مگر جمله «باسمك الّلهمَّ» و در هر جا كه نام خدا در آن بوده است. (1) .
قريش سرافكنده شدند و با درماندگي احساس كردند تيري را كه به سوي مؤمنان مستضعف نشانه رفته اند به سينه هاي خودشان اصابت كرده و آن را دريده است و همانگونه كه محاصره را به وجود آوردند، خود در نقض آن قدم برداشتند.
ابوطالب برخاست تا به شعب رود و بشارت دهد، همه ي آنها كه در شعب بودند، انتظار چنين چيزي را مي كشيدند. ابوطالب هنگامي كه از خانه ي كعبه به سوي شعب مي رفت، با خود مي گفت: اي كاش آنانكه به حبشه مهاجرت كرده اند، اين را مي شنيدند، آنگاه با بانگ بلند اشعاري سرود تا شايد كه صداي او به آنان برسد؛ خلاصه اشعار اين بود:
«آيا به ياران ما در ديار غربت، خبر لطف خدا در حقّ ما، رسيد.
كه به آنها بگويد: عهدنامه پاره پاره شده و هر آنچه خدا بدان خشنود نباشد رو به تباهي است.
عهدنامه اي كه تهمت و جادو را درهم آميخت و كدام جادو در روزگار پيروز آمد.
خدا پاداش دهد آن گروهي را كه در حجون، تصميمي اتخاذ كردند كه آينده نگر
ص: 105
و ارشادگر بود.
آنها در خطم الحجون نشستند و همپيمان شدند و آنگاه كه مردم در خواب بودند تصميمي مناسب گرفتند....»
صداي ابوطالب به همه ي كساني كه در شعب بودند رسيد و آنها كه در خواب بودند بيدار شدند و همه فرياد هلهله ي شادي برآوردند و مسلمانان با صداي بلند گفتند: «اللَّه اكبر، اللَّه اكبر!».
آن شب را در بستر آرميدند، اما از فرط شادي آرام و قرار نداشتند و خود را براي آمدن به سوي كعبه و خانه هايشان در مكّه آماده ساختند. فاطمه و ام كلثوم نيز همراه با مادر دردمندشان در خدمت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به سوي مسجدالحرام حركت كردند و پس از طوافِ كعبه به خانه رفتند.
خديجه در بستر آرميده بود و حمدِ خدا مي گفت، كه آرزوي ديرينش برآمد و خدا به او مهلت داد تا، برطرف شدن آن فتنه را ببيند و اينك فتنه برطرف شده است و شايد بيماري خديجه بر اثر گرسنگي و محروميت بود كه همه مسلمانان بدان گرفتار بودند. فاطمه نيز با بدن رنجور و نحيف و چهره اي زرد، مانند ديگر مسلمانان، آن روزها را سپري كرد؛ چرا كه محنت، بدون استثنا براي همه بود كه آنها با صبر و همياري با آن مقابله مي كردند و ديگران را بر خويشتن مقدم مي داشتند؛ (... وَ يُؤْثِرُونَ عَلَي أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ...). (1) .
همه ي تبعيديان شِعب، سلامت خويش را بازيافتند و قريش توجه نداشتند كه هر توطئه اي را سامان مي دهند تا به خيال خود به كار محمد صلي اللَّه عليه و آله و يارانش پايان دهند، نتيجه معكوس مي دهد.
در آن روزها كه قريش سر در گريبان بودند، مسلمانان فرصت هاي تازه اي را به دست مي آوردند. مادر زهرا بعد از چند هفته، سلامت خويش را بازيافت و ضعف و نقاهت را جبران كرد. او در اين ايّام در سن شصت و پنج سالگي بود.
ص: 106
بعد از يك آرامشِ كوتاه، قريش بار ديگر نزد ابوطالب آمدند تا سازش و يا صلحي منعقد كنند كه محمد صلي اللَّه عليه و آله دست از آيين آنها بردارد و آنان با وي كاري نداشته باشند و هر يك، از دين خود پيروي كند، اما پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به آنان فرمود:
«شما يك كلمه بگوييد تا زمامداري عرب از آن شما گردد و عجم به آيين شما درآيند.»
گفتند: آن كلمه چيست؟ فرمود: «بگوييد لا اِلهَ اِلّا اللَّهُ و بندگي خدايان ديگر نكنيد.»
آنها دست بر دست زده و گفتند: «اي محمد، مي خواهي خدايان را به يك خدا تبديل كني، اين مايه شگفتي است!»
آنگاه به يكديگر گفتند: «بخدا اين مرد چيزي را كه شما مي خواهيد به شما نخواهد داد.»
اين را گفتند و به راه افتادند و به آيين پدرانشان باقي ماندند، تا خدا ميان آنها و پيامبر چه حكم كند! و آيات اول سوره ي «ص» در اين باره نازل شد:
(ص، وَالْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ- بَلْ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقَاقٍ- كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنَادَوْا وَلَاتَ حِينَ مَنَاصٍ- وَ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قَالَ الْكَافِرُونَ هَذَا سَاحِرٌ كَذَّابٌ- أَجَعَلَ الْآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هَذَا لَشَيْ ءٌ عُجَابٌ- وَانْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنْ امْشُوا وَاصْبِرُوا عَلَي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هَذَا لَشَيْ ءٌ يُرَادُ- مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هَذَا إِلَّا اخْتِلَاقٌ).
«قسم به قرآن كه متضمن ذكر است، ولي آنان كه كافر شدند، در غرور و نفاق اند، چه بسيار كسان را كه پيش از آنها نابود كرديم و فرياد برداشتند و ديگر راه چاره نمانده بود. آنها تعجب كردند كه بيم دهنده اي از خودشان برايشان آمد! و كافران گفتند: اين جادوگرِ دروغگو است، آيا خدايان را به يك خدا تبديل كرده (؟!) اين چيز شگفتي است! و گروهي از سرگردان از آنها روي برتافته، گفتند: برويد و خدايانتان را نگهداريد، اينها مي خواهند ما را به سوي بدبختي بكشانند. ما هرگز از پشتيبان چنين چيزي نشنيده ايم، اين فقط يك دروغ است!»
ص: 107
روزها پرشتاب مي گذشت، ابوطالب كه پايه و ستوني استوار در حمايت مؤمنان بود و از آنان در برابر كافران و مشركان دفاع مي كرد، بيمار شد؛ در بستر بيماري بود كه سران قريش را گرد آورد و در مقام وصيّت به آنان گفت:
«اي گروه قريش، شما برگزيدگان خلق و قلب عرب هستيد. بدانيد كه شما گوي سبقت از عرب ربوده ايد و به قلّه ي شرف پاي نهاده و بدين وسيله بر ديگر مردم، برتري داريد و آنها به شما تَقَرُّب جويند، در ميان مردم دشمناني داريد كه با دشمنان شما همصدا هستند.
شما را توصيه مي كنم كه اين بنيان (دين اسلام) را بزرگ شماريد كه رضاي خداوند و قوام معيشت و پايداري و ثبات در اين است؛ صله ي رحم كنيد و از قطع رحم بپرهيزيد؛ زيرا صله ي رحم موجب طول عمر و افزون شدن نسل است. از ظلم و ستم بهراسيد كه اين دو، عامل هلاكت گذشتگان بوده است. به دعوت پاسخ دهيد و نيازمند را عطا كنيد كه شرف حيات و ممات به اين دو وابسته است.
بر شما باد راستگويي و امانتداري كه محبت خواص و كرامت عامه را در پي دارد. شما را سفارش مي كنم به محمد صلي اللَّه عليه و آله كه نسب به او خير و خوبي را پيشه سازيد؛ زيرا او امين قريش و صديق عرب و جامع تمام وصايايي است كه به شما سفارش كردم. گوييا مي بينم كه بينوايان عرب و بيابان نشينانِ اطراف و مستضعفانِ مردم دعوتش را پاسخ داده و آيينش را پذيرفته و عظمت او را دريافته اند و براي دفاع از آن حتّي مرگ را استقبال كرده و رؤسا و گردن فرازانِ قريش زيردستِ آنها شده و خانه هايشان ويران گشته و ضعيفان، بزرگي يافته اند، بزرگان نيازمند او شوند و رانده شدگان از او بهره گيرند و عرب دوستي او بپذيرد و او را در دل جاي دهد و ضمام خويش بدو سپارد. اي گروه قريش! دريابيد فرزند پدرتان را. يار و ياورش باشيد و در برابر دشمن از او دفاع كنيد.
به خدا سوگند كسي به راه او نرفت مگر هدايت شد و هدايتش نپذيرفت مگر آنكه
ص: 108
سعادتمند شد و من اگر در حيات باشم و مرگم نرسد، در برابر تهديدها و حوادث ناگوار به دفاع از او برخيزم.» (1) .
آنچه در اين وصيتنامه از ابوطالب مي شنويم و آنچه درباره ي پسر برادرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله گفته است، همه را در عمل ابوطالب مي بينيم. او با تمام توانِ دفاعي و به هر طريق ممكن، از پيامبر حمايت كرد و خويشان را از بدرفتاري نسبت به آن حضرت بر حَذَر داشت و آرزو مي كرد اگر عمرش كفاف كند، همواره به دفاع از او برخيزد.
سخن درباره ي ابوطالب و خدمات او به مسلمانان، ميان خديجه و سه دخترش (زينب، ام كلثوم و فاطمه عليهاالسلام) رَدّ و بَدَل مي شد، در اين زمان، ده سال از عمر نبوّت مي گذشت و موضعِ ابوطالب نسبت به دعوت را پس از علني شدن آن شنيديم.
مادر دعا مي كرد: «خدا او را به اسلام موفق بدارد و عمرش را با همين شهادت به يگانگي خداوند و رسالتِ پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به پايان رساند!»
فاطمه مي گفت: «اي كاش اين سخن را مي گفت و از آتش رهايي مي يافت!»
ام كلثوم گفت: «او براي دعوت و بخاطر دعوت عمل مي كند، اما تظاهر نمي كند بلكه در باطن، اسلام اختيار كرده و به دليلي كه نمي دانيم، آن را مخفي مي دارد!»
زينب مي گفت: «پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله او را مكرّر به اسلام فراخواند و اگر در باطن اسلام آورد بود آن را آشكار مي كرد!»
امّ المؤمنين مي گفت: «در اين لحظات سرنوشت ساز ما نمي توانيم كاري بكنيم مگر دعا، كه خدا او را موفق بدارد تا شهادتين بر زبان آورد!.» (2) .
ص: 109
پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله در مرگ ابوطالب سخت اندوهگين شد، اما كاروانِ گذر روزگار، از حركت بازنمي ايستد، به ويژه آنكه اعتقاد به مرگ و رسيدن به لقاءاللَّه بر آنان كه
ص: 110
رسالت هاي آسماني را بر عهده دارند يقيني تر است. از آن پس، بيماري امّ المؤمنين خديجه، شدت گرفت اما بيماريِ او، وي را مشغول نداشت، بلكه تمام توجّه او به رسول خدا و يارانش و دعوت به خداي يگانه بود. با صبر و بردباري در مقابل رنج ها لبخند مي زد ولي تلاش همه جانبه ي دعوت بر چهره ي ياورش سايه مي افكند و خديجه با دست پرمهرش وي را نوازش مي داد و آثار رنج و مشقت را از چهره اش مي زدود.
آيا نقشِ همسري صادق و صالح و شكيبا، با زوج خود، جز اين است كه چون به او بنگرد شادمان شود؟ (إذا نظر إليها سرته)- مانند نقشي كه مادر مهربان دارد و غبار اندوه را از سيماي فرزند مي زدايد- و اين چنين، مشكلات راه و آلام دنيا را برطرف مي سازد.
خديجه براي پيامبر، چون مادر مهربان بود، آنگاه كه به عاطفه و مِهرِ مادري نياز شديد داشت، تا اينكه وي را مورد تَفَقُّد قرار دهد و تلخي يتيمي را از جبينش بزدايد.
بانويي با ايمان و مادر مؤمنان، بسيار سپاسگويِ خدا بود، كه او را به ايمان توفيق داد و توانست نقشي را در خدمت دعوتِ خدا و آيين جاودان او، ايفا كند براي رضاي خدا. خدمت به همسر امين و فرستاده ي خدا، تنها براي خدا بود و بس و محبت خدا در قلب او نقش بسته و با روح او آميخته شده بود كه با مرگ اين تن رنجور از بين نخواهد رفت و همچنان جاودانه خواهد ماند.
ديدگان را مي گشايد و مي بيند كه همسر باوفايش با عطوفت و مهر در كنار اوست و جز دعا و اميد به خداوند، كاري از او ساخته نيست. اما فاطمه ي كوچك اشك از ديده فرومي بارَد و از دور نظاره مي كند. گاهي نزديك مادر مي آيد و آنگاه به كناري مي رود تا اشكها را از ديدگان پاك كند. كساني را در اطراف بستر مادر مهربان مي بيند كه اشك مي ريزند و گريه مي كنند و او نيز چاره اي جز گريه ندارد.
پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله در جوار همسر بيمارش مراقبِ حال اوست تا وحشتِ تنهايي اش برطرف شود. لحظات احتضارِ بانويي بزرگ فرارسيده كه در اسلام پيشگام بود و با قلب مؤمن خويش نهال دعوت نو را پروراند، با پيامبر و مؤمنان با مال و آبروي خود هياري كرد و بالاتر از همه، بانويي كه بشارتِ خانه اي را در بهشت به او داده بودند! جبرئيل امين
ص: 111
نزد رسول خدا آمد و گفت:
«اي پيامبر خدا، اينك خديجه با ظرفي از خورِش، غذا يا آب مي آيد. چون آمد، سلامِ خدا و سلام مرا به او برسان به خانه اي از لؤلؤ در بهشت بشارت بده كه در آنجا رنج و ملالي نيست».
اين بشارت را به كساني دهند كه از بندگان شايسته ي خدا باشد و استحقاق آن را داشته باشد.
فضيلتِ ديگرِ خديجه، سلام جبرئيل امين به او است! فاطمه و خواهرانش از اين منزلتِ والا كه به مادرشان داده اند، اشك شوق مي ريختند. خويشاوندان نزديك به سوي خانه ي خديجه دويدند تا آلام بيماريش را بكاهند. همگي با مهر و محبّت اطرافش را گرفتند، نزديكتر از همه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله بود كه لحظه هاي فراق همسر گرامي خود را نزديك مي ديد.
در اين حال خطاب به وي گفت: «خديجه! ديگر اميد بازگشتن نمي بينم، خداوند پاداش خيرت دهد!»
و خديجه جان به جان آفرين تسليم كرد، در حالي كه پيش رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله قرار داشت. پيامبر با اندوه فراوان برخاست و مي كوشيد كه اشكهاي ديدگان را از دخترانش پنهان دارد، اما چهره اش مي گفت، خديجه از دست رفت.
خبر درگذشت بزرگ بانويي كه مردم در اين سرزمينِ پاك مي شناختند، همچون صاعقه اي در شهر مكه پيچيد! خديجه دختر خويلد سرور زنان قريش بدرود زندگي گفت. مردم با اندوه و غم اين خبر را مي شنيدند و ياد آن بانوي پاك و بافضيلت و بي مانند را گرامي مي داشتند.
باوي طاهره، چون نسيم غم انگيز درگذشت. او به هيچ انساني بدي نكرد و كلمه اي كه گوش را بيازارد بر زبان نراند! سراسر وجودش حيا و شرم بود، از كار بيهوده حذر داشت و از اخلاقِ فاضله ي انساني فاصله نگرفت، به رغم آن همه ناملايماتي كه همسر گراميش در دعوت به خدا مي ديد، كمر بسته بود تا او را در انجام رسالت نيرو بخشد
ص: 112
و بر آنچه (محمد صلي اللَّه عليه و آله) از دشمن مي ديد آن را دلداري دهد. با آن همه دشمني هايي كه غالب مردم مكه با شوهرش داشتند، يكي نگفت خديجه بد كرد. عواطف او زبانزد همه بود. طبع سليم داشت و در حُسن خُلق و خردمندي عاطفه با شرح صدر شهره بود. شخصيت يگانه داشت. همانندش در كره ي خاك كمتر بود؛ با اطمينان مي گفت روزگار بعد از او مانندش را نديد.
فاطمه گريان بود، چون اين لحظه هاي هولناك را مي ديد. همه ي مسلمانان در محضر پيامبر جمع شده و دل هايشان از مصيبت همسرِ پيامبر اندوهگين بود. آنگاه جايگاه خديجه در نزد پيامبر مي دانستند. از محبّت او نسب به بانوي بزرگ و تقدير و تشكّرش از خدماتِ گرانقدر همسر آگاهي داشتند. جنازه ي آن اسوه ي فضيلت را تشييع كردند. در حالي كه همه غرق غم و اندوه بودند، به قبرستان حجون رسيدند. پيامبر داخل قبر شد و جنازه ي خديجه را در قبر گذاشت و براي او دعا كرد.
فاطمه به خانه برمي گردد. نزديك بستر مادر مي رود و اشك مي ريزد. چهره ي دوست داشتنيِ مادر لحظه اي ار چشم زهرا محو نمي شد، گويي جسم مادر پيش روي او قرار دارد و به روي پيامبر لبخند مي زند! آنگاه كه براي او سخن جبرئيل را مي گفت كه: «به خديجه سلام خدا و سلام مرا برسان!»، گويي الآن پيش روي فاطمه است و مي گويد:
«اللَّه السّلام و مِنكَ السّلام وَ عَلي جبريل السّلام وَ عَليكَ السَّلام يا رَسُول اللَّه»
فاطمه آن لبخندهاي مادر را پيش روي مجسم مي كند و در همان حال اشك مي ريزد و تبسم مي كند؛ تبسم براي نعمت جاودان آخرت كه الآن مادرش خديجه سيده ي قريش، امّ المؤمنين با آن روبرو است و گريه براي جدايي جسماني مادر؛ جدايي كه قلم تقدير براي هر موجود زنده اي در اين دنيا رَقم زده است. اين سنّت خدايي است براي خَلق و آن همه عواطفي است كه خدا در نهاد هر انسان نهاده است؛ احساس غم و شادي.
بدرود اي مادر مؤمنان. بدرود اي همسر حبيب خدا. بدرود اي مامِ دعوت به اسلام و اي مادر اسلام! كه آن (دعوت) را در كودكي اش پروراندي. با چهره ي زيبا به دنيا آمد! و تو از شيره ي ايمان و يقين و صدق، تغذيه اش كردي. به او مهر ورزيدي و هر چه داشتي دادي. مهرباني كردي و به اينسان بهترين بخشنده و انفاق كننده بشمار آمدي.
ص: 113
آه! اگر امروز از روضه ي رضوان كه در آن جاي داري بنگري، خواهي ديد آن اسلام كه تو (با مرگ) او را در گاهواره اش ترك گفتي، اينك به جواني و شادابي رسيد و اقطار زمين را در آغوشِ رحمت خويش گرفت!
زهرا عليهاالسلام بي درنگ از گريه بازايستاد و آماده شد كه او و خواهرانش در كنار پدر غمزده (در مشكلات و ناملايمات) ايستادگي كنند و شروع كرد تا خانه را مرتّب كند و سر و سامان بدهد و پدر متوجّه شد كه دخترانش در اين لحظه تحوّلي شكوهمند يافته اند و دخترش با صداي بلند مي گويد: (اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ).
فاطمه سنگيني اندوه پدر را لمس مي كرد. او دو يار صميمي را از دست داده بود؛ پس از مرگ آنها مصيبتها به اوج خود مي رسد، كافران بر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله جرأت يافته اند و پس از مرگ ابوطالب به آزار وي پرداخته اند. پافشاري كافران در آزار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله ياران او را نيز
ص: 114
شامل مي شد. ابوبكر بر آن شد كه به حبشه هجرت كند اما «ابن دغنه» او را منصرف كرد. (1) .
ابن اسحاق گويد: پس از مرگ ابوطالب، قريش پيامبر خدا را به گونه اي آزردند كه در حيات ابوطالب اينگونه جسارت نداشتند، تا آنجا كه يكي از جُهّالِ قريش بر سر آن حضرت خاك ريخت و رسول گرامي داخل خانه شد در حالي كه خاك بر سر مباركش بود! فاطمه برخاست و به استقبال پدر رفت و گريه كنان خاك از سر پدر پاك كرد و رسول خدا مي گفت:
«دخترم! گريه نكن خدا نگه دار پدر توست»
آنگاه اضافه نمود: «تا ابوطالب زنده بود قريش نمي توانستند به من جسارتي كنند!» (2) .
پيامبر اين سال را سال اندوه ناميد و در تاريخ به همين اسم ناميده شد، (عام الحزن). فاطمه زهرا عليهاالسلام مي بيند كه محنت شدت گرفته و كُفّار بر آزار و اذيت مسلمانان افزوده اند. بر سينه ي بلال سنگ مي نهند! سُميّه دختر خُبّاط را شكنجه مي دهند و او و شوهرش، ياسر را به قتل مي رسانند! چه شد سخن عرب كه مي گفت: «عرب زنان را نمي كُشد!» كجا رفت آن مردانگي كه از آن سخن گفته مي شود؟ كجاست رحم و مروّت!
قرآن كريم با صراحت مي گويد: «دين شما براي شما و دين من براي من»؛ لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِين) امّا آنها خواهان شرك و بت پرستي و كفر و الحادند. به رغم اعجازِ قرآن و تَحَدّيِ آن و فصاحت عرب و به رغم شناختي كه از امانت و صداقت آن حضرت داشتند و به رغم همه چيز...! آنها به مصاف قرآن آمده اند و با مسلمانان سر جنگ دارند؛ جنگي كه انگيزه اي جز عناد، سركشي و استكبار ندارد.
قرآن از بهانه جويي آنها سخن گفته و مي فرمايد:
(وَ قَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَي رَجُلٍ مِنْ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ). (3) .
ص: 115
«چرا قرآن بر مردي بزرگ از آن دو شهر نازل نشد؟»
بنابراين بايد راه چاره اي انديشيد. كار بر مسلمانان تنگ شده. فاطمه كه اين صحنه ها پيش ديدگانش به تصوير مي آيد، مي بيند هر فرد مسلمان در خانه ي خود زنداني شده و در روزي و كارِ خود به تنگ آمده است. پدران پسران خود را به زنجير كشيده، زندان نموده و از غذا منع كرده اند و اربابان بر بندگان شكنجه فرومي بارند. با آتش، با غل و زنجير، با آب داغ و هر نوع شكنجه ي ديگر، تا دينشان را از آنها بگيرند، محنت و مصيبت بزرگ است! به رغم همه ي حوادث اندوهبار، فاطمه لبخندي بر لبان دارد. او از كودكي تجربه كرده كه پس از سختي، راحتي است و اينك سختي به اوج رسيده و به طور قطع فَرَج نزديك است.
فاطمه عليهاالسلام به شدت متألّم بود، چرا كه پدر بزرگوارش، دعوت خويش را به قبايل اطرافِ مكّه عرضه مي داشت و همه جواب رد مي دادند.
قريش تلاش ظالمانه داشت كه از هر سو و همه جا روزنه ها را بر روي او ببندد. به طائف مي رود، شايد كسي را پيدا كند كه ايمان آورد و در ياري اش بكوشد تا رسالت پروردگار خود را برساند، اما جز سدِّ راهِ ورود و انكار و اهانت، نمي بيند.
از طائف اندوهگين برمي گردد در حالي كه قدم هاي مباركش از ضربات سنگ مجروح شده است. مي آيد و در كنا دختر خردسالش مي نشيند، دختري كه پانزده سال از عمرش را پشت سر گذاشته اما فكر و انديشه و كارهايش بسي بزرگ است.
دختر به پدر پيشنهاد مي دهد كه با يكي از زنان سالخورده ازدواج كند؛ «سوده» دختر زمعه از زناني است كه در مكه اسلام آورده و در هجرتِ دوم، به حبشه مهاجرت كرده بود. شوهر او «سكران بن عمرو» بود كه اسلام اختيار كرده بود و او نيز به حبشه مهاجرت نموده و در آنجا بدرود حيات گفته بود.
پس از انقضاي عده ي سوده، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با وي ازدواج كردند و به عنوان عطوفت و قدرداني از او، وي را بر ساير زنان ترجيح مي دادند. اين نخستين بانويي است كه پس از خديجه به ازدواج پيامبر درمي آيد.
پس از چندي، در شوّال همان سال، رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله عايشه را به همسري برگزيد.
ص: 116
فاطمه در امر ازدواج مُتعرّض پدر نشد. او روزهايي را مي ديد كه با بار سنگين جهاد به كندي مي گذشت و شبهاي سخت و خَشِن كه خواب از ديدگان مي ربود! و آكنده از خاطره ها بود. پدرش پس از خديجه تنها شده است و در خلوت تنهايي به ياد روزگاراني مي آيد كه با همكاري همسرش خديجه سعادت و فداكاري و محبّت، با حالتي از آرامش بر روحش سايه افكن بود. همواره ياد خديجه مي كرد و مي فرمود:
«او وقتي به من ايمان آورد كه مردم كافر شدند و مرا تصديق كرد آنگاه كه مردم تكذيب كردند و با مال خود با من همكاري كرد، هنگامي كه مردم مرا محروم ساخته بودند»؛ «آمَنَتْ بِي إذْ كَفَر النّاس وَ صَدَقَتْني اِذْ كذبني النّاس و واستني بِمالِها اِذْ حَرمني النّاس». (1) .
شايد ازدواج با سوده، سرآغازِ خير و گشايشي در تنهايي و رنجهايش باشد. فاطمه بر آن بود كه جايِ خالي مادر را پُر كند و مسؤليت مادر و همسر و دختر را بدوش كشد ليكن احساس مي كرد كه پدر را به همسري نياز است تا با وي همدم و هميار باشد؛ در ماه رجب، خداوند بر پدرش پيامبر صلي اللَّه عليه و آله منّت نهاد و سفري را براي او سامان داد كه اَحَدي از انبيا و اولياي خدا، در گذشته از آن بهره نداشتند و آن سفر معراج بود، كه خداوند براي آرامش روح و تسليت خاطر فرستاده ي خود مقرّر فرمود. معراج آغاز مرحله ي جديدي در تثبيتِ رسالت بود. در آن شبِ مبارك، رسول خدا جلوه هايي از عظمت و معارف الهي را مشاهده كرد كه در طريقِ رسالت عاملِ پايداريِ بيشتر بود.
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله، از اين سفر مبارك خبر داد و قريش از بامداد آن روز دستخوش حيرت و سرگردانيِ بيشتر شدند! برخي مؤمنان كه ايمانشان ضعيف بود به ارتداد گراييدند! و آنان كه ايمان صادق و راسخ داشتند، راسخ تر از گذشته شده و مقاومتشان ضرب المثلِ ايمان به
ص: 117
خداي تعالي و جهانِ غيب گرديد. بازگشت افرادي از مهاجرانِ حبشه به مكّه آغاز شد.
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله دو بيعت با مردمِ مدينه داشت كه گشايش ابوابِ خير را نويد مي داد. حضرتش به مسلمانان اذن داد كه به مدينه هجرت كنند تا در آنجا از حمايت مردم برخوردار گردند و از شكنجه ي مشركينِ مكه رهايي يابند.
در همين روزها رقيّه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله با بي قراري از حبشه راهيِ خانه ي پدر مي شود.
امّ كلثوم و فاطمه براي ديدار خواهر آماده شده، دست به گردن يكديگر مي افكنند و اشك مي ريزند و مي كوشند كه بردباري از خود نشان دهند.
رقيّه با شك و ترديد از آنها مي پرسيد: «پدرم كجاست؟ مادرم كجاست؟» اما آنها پاسخ مي دهند: «پدرت به خير و سلامت است و به ديدن مهاجران حبشه رفته است». آنگاه لبهاي فاطمه زهرا عليهاالسلام و امّ كلثوم مي لرزد و اشك مي ريزند و اندوهشان تازه مي شود و باز رقيّه با تپشِ قلب مي پرسد: «مادرم! او كجاست؟». امّ كلثوم سكوت كرده سر به زير مي افكند و پاسخ نمي دهد و فاطمه گريان و اندوهگين به اتاق مي رود، اينجا رقيّه بدون اينكه پرسشي كند برخاسته، وحشت زده راهيِ حجره ي مادر مي شود و به آنجا كه مادر در بستر جان داد خيره مي شود! بدنش جامد و سرد و ديدگانش بي فروغ و همه چيز را مي فهمد. پدر مي آيد و با گرمي ديدارش آن جمود و سردي را ذوب مي كند و قلب دردمندِ دختر را آرامش مي بخشد و اشك ريزان به سينه ي پدر مي چسبد تا از آن سينه ي گشاده و با كرامت صبر و سكينه ي دل بازيابد.
روزها به سرعت گذشت و هجرت مسلمانان به مدينه آغاز گرديد. به پيامبر نيز اِذن داده شد كه هجرت كند. او به همراهي ابوبكر رهسپار مدينه شد. پيامبر بزرگ، آهنگ سفر كرد و همسرش سوده و دخترانش فاطمه و امّ كلثوم را در مكّه گذاشت. رقيه و همسرش عثمان راهي مدينه شدند. اما زينب در خانه ي شوهرش ابي العاص پسر ربيع ماند- زيرا
ص: 118
اسلام ميان آن دو جدايي نيفكنده بود- (يعني اسلام آوردن زينب و اسلام نياوردن ابي العاص، به جدايي آن دو نينجاميده بود) تمام مكّه گوش به زنگ اخبار هجرت آن مهاجر بزرگ و همسفرش بود و قريش براي دستيابي به آنها در تعقيب آنها بود.
خبرها از يثرب مي رسيد كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به سلامت و با كمك خدا به اين شهر رسيده و مردم آنجا استقبال با شكوهي از حضرتش نموده و با عشق و اشتياقِ تمام به پيامبر بزرگ و فرستاده ي خدا صلي اللَّه عليه و آله خوش آمد گفته اند.
بعد از هجرت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله، پسر عموي او علي بن ابي طالب عليه السلام هجرت كرد، او سه روز در مكه ماند تا امانت هايي را كه مردم نزد پيامبر داشتند به آنها بازگرداند.
روزها به كندي و با دلهره مي گذشت و شبها سنگين و در اضطراب! تا اينكه بشارت دادند زيد بن حارثه و ابورافع آمدند و با دو شترِ سواري و پانصد درهم، تا سوده دختر زمعه و امّ كلثوم و فاطمه زهرا عليهاالسلام از خاندان نبوّت و عايشه و مادرش را از خاندان ابوبكر راهي مدينه كنند.
دختران پيامبر آخرين روز را با خواهرشان زينب همسر ابي العاص گذراندند و با ياد و خاطره هاي گذشته در را بستند و رهسپار حجون شدند تا قبر مادر را زيارت كنند و با آن بانوي بزرگ كه در دل خاك آرميده بود وداع كنند- كه با رفتنش در خانه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله و خانه هاي مسلمانان را در مكه بست و بدون ساكن گذاشت- امّ كلثوم دست در دست فاطمه نهاده و به جايي كه زيد انتظارشان را مي كشيد رفتند، تا رهسپار مدينه گردند. (1) .
اين سفر به راحتي طي نشد؛ هنگامي كه مكه را به سوي مدينه ترك گفتند، گروهي پست فطرت از مشركان قريش به تعقيب آنها پرداختند؛ «حويرث بن نقيذ» از جمله كساني بود كه پدرش پيامبر را در مكه مي آزرد! به آنها نزديك شد و شترشان را رَم داد و آنها بر زمين افتادند (2) آنها خسته و كوفته راه بيابانها را پيمودند، تا به مدينه رسيدند، اما ديگر پاهايشان ياراي مقاومت نداشت.
ص: 119
همه ي آنهايي كه اين واقعه را شنيدند حويرث را لعن و نفرين كردند؛ سالها گذشت و پيامبر اين رفتار ظالمانه را فراموش نكرد تا در سال هشتم هجرت، در روز فتح مكّه كه نام حويرث را در ليست كساني كه بايد به قتل برسند، به اُمراي مكه دادند، فرمودند:
«اگر اينها به پرده ي خانه كعبه آويختند بايد كشته شوند!»
سزاوارترين كس به اجراي اين فرمان، علي بن ابيطالب عليهاالسلام بود كه اين مأموريت را به انجام رسانيد. (1) .
پيش از آنكه پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله براي عزيمت فاطمه زهرا عليهاالسلام به مدينه كسي را بفرستد، بناي مسجد و خانه ي خود را آغاز كرد، آنگاه كه شتر پيامبر به يثرب رسيد، تا اِتمام بنا، در خانه ي «ابوايّوب انصاري» سكونت گزيدند، خانه اي كه بعداً به غلامش «افلح» منتقل شد و مغيره پسر عبدالرحمان بن حارث بن هشام آن را به هزار دينار خريد و تجديد بنا نمود و جهت فقراي مدينه وقف كرد.
رسول خدا در بناي مسجد و خانه ي جديد كار مي كردند و مهاجر و انصار همينكه ديدند آن حضرت خودش مشغول كارِ ساخت و ساز است، براي انجام كار با يكديگر مسابقه مي دادند و مي گفتند:
لئن قعد نا والنبي يعمل
فذاك منا العمل المضلّل
«اگر ما بنشينيم و پيامبر كار كند، اين عمل ما گمراهي است.»
و ديگري از مسلمانان به اين شعر مترنّم بود و مي گفت:
لا هُمَّ إنّ العيش عيش الآخرة
فَارْحَم الأنصار وَالمُهاجرة
«بار خدايا! زندگي جز زندگي آخرت نيست، پس بر مهاجر و انصار ترحّم فرما!»
در آن روز مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را ديدند كه گرد و غبار از گيسوان عمّار بن ياسر
ص: 120
مي زدايد!- در حالي كه باري از شير بر دوش داشت- و علي عليه السلام اين شعر را مي خواند:
لا يستوي من يعمر المساجدا
يدأب فيه قائماً و قاعداً
و من يري عن الغبار حائدا
«كسي را كه به آبادي مساجد مي كوشد، و در حال قيام و قعود است، نتوان به كسي مانند كرد كه از گرد و غبار مي گريزد!»
عمّار اين رَجز را شنيد و تكرار مي كرد تا آنكه ساختمان مسجد به اتمام رسيد. خانه ي پيامبر را چند حجره ي ساده تشكيل مي داد كه به مسجد نبوي گشوده مي شدند. برخي از سنگ و برخي از چوب و گِل و سقف همه ي آنها از چوبِ خرما بود.
درباره ي ارتفاع خانه، نواده ي پيامبر حسن بن علي عليهاالسلام، نور ديده ي زهرا عليهاالسلام مي گويد: «من داخل خانه ي پيامبر مي شدم، نوجواني بودم ولي دستم به سقف مي رسيد.»
در صحيح بخاري آمده است كه درِ خانه ي آن حضرت حلقه نداشت و با دست در را مي گرفتند و باز و بسته مي كردند. اثاثيه ي اين خانه آنقدر ساده بود كه كمتر خانه اي در مدينه به آن سادگي وجود داشت! تخت از چوب خرما بود كه با ليف خرما بسته مي شد.
فاطمه دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله از مكه به سوي اين منزل نو و بسيار ساده مي آيد تا پدر را در عزّتمندترين جايگاه ببيند و مهاجران را بنگرد كه در جايي امن مأوي گزيده اند و پيامبر ميان مهاجران و انصار پيوند برادري برقرار ساخته تا بدين وسيله وحشت غربتشان را جبران كند و همه يار مددكار يكديگر باشند.
در اين حال فاطمه به هجده سالگي (1) رسيد و گرايشي به ازدواج نداشت، مي خواست در خدمت پدر مهربان باشد و پدر را مادري كند (امّ ابيها)، اما با گذشت ايّام حكمتِ ازدواج را دريافت و با فطرتِ خود احساس كرد كه اين يك امر طبيعي است و هر دختري بايد ازدواج كند كه نظام حيات به اين امر وابسته است.
ص: 121
در اين زمان فاطمه عليهاالسلام صحنه هاي زيبايي را مي بيند؛ برادري و اخوّت و دوستي و مودّت ميان مهاجر و انصار، با آن شيوه ي جذّاب. هر مهاجري كه به مدينه مي آيد، ده ها تن از انصار به استقبالش مي شتابند و همه مايل به پذيرايي اند و هر يك خواهان پيوند برادري با اوست.
حال (براي اين همه تقاضاي پيوند برادري) چه بايد كرد تا همه راضي شوند، بايد قرعه زد، به نام هر كس درآمد، هماي سعادت بر سرش سايه افكنده و برادري محبوب بدست آورده است. در اين ميان فاطمه عليهاالسلام به گذشته ي نزديك مي نگرد... به اوضاع گذشته ي مكه، آنجا كه جز آزار، توطئه و دشمني نديده بود. ولي اينجا مدينه است، همه با مهر و محبّت و خير و ايثارند.
در مكّه، هرگاه كسي اسلام اختيار مي كرد، آماج اهانت و دشنام و شكنجه بود. در مدينه هرگاه مسلماني هجرت كند، مقدمش را گرامي مي دارند و به پذيرايي اش شتاب گيرند و او را از كرم و محبّت برخوردار گردانند.
و فاطمه ي زهرا عليهاالسلام با خود مي گفت: «هجرت چه آسان است! اگر ديارمان را ترك گفتيم ياراني پيدا كرديم و اگر خويشاوندان را رها نموديم دوستاني به دست آورديم»؛ مؤمنانِ مهاجر مستقر شدند و در خانه هاي انصار جاي گرفتند. نيمي از خانه هاي انصار و دارايي شان متعلّق به مهاجران بود. حتّي برخي از انصار كه دو زن داشتند به مهاجران پيشنهاد مي دادند كه اگر مايل باشد، يكي از زنهايش را طلاق دهد تا بعد از آن به عقد وي درآيد، همجواري مهاجران و قريش (در مكّه) دشوار بود؛ زيرا آنها را شكنجه ي جسماني كردند. در شعب ابي طالب به محاصره درآوردند. اموال و املاكشان را تصرف كرده مصادره نمودند. تا بالأخره با ترس و وحشت، مكّه را ترك كردند امّا امروز به تمام معني احساس امنيّت و ثبات مي كنند و نيازهاي زندگي شان تأمين است.
سال دوّم هجرت، هلال ماه شوّال بود كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با عايشه،دختر ابوبكر ازدواج كرد؛ اين ازدواج براي زهرا و ديگر مسلمانان غير منتظره نبود؛ زيرا قبل از هجرت از او خواستگاري كرده بودند آن روز كه خوله دختر حكيم خدمت پيامبر آمد و گفت: «اي رسول خدا فقدان خديجه شما را رنج مي دهد» و همچنان اصرار ورزيد تا از پيامبر صلي اللَّه عليه و آله
ص: 122
اجازه گرفت تا از سوده و عايشه خواستگاري كند. زهرا عليهاالسلام نيز ناراحت نبود از اينكه پدرش همسر و همدمي نداشته باشد، به ويژه كه بارِ گران رسالت و مشقتِ جهاد بر دوش آن حضرت سنگيني مي كرد و نيز از دوريِ كعبه و قساوت مردم و خويشان خود رنج مي برد.
زينب، دختر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله، در حالتي دشوار به سر مي برد. همسرش ابوالعاص پسر ربيع، با كفار قريش به بدر عزيمت كرده بود تا با پيامبر و مسلمانان بجنگد، امّا او (زينب) مي خواست در ياري پدرش رسول خدا بكوشد. در عين حال، از اينكه روابط او با همسرش تيره شود پرهيز داشت.
موقعيّت دشواري پيش آمده بود و مسلمانان در نبرد پيروز شدند و شوهر زينب به اسارت درآمد. زينب از اين واقعه باخبر شد. بستگان ابوالعاص تصميم گرفتند به هر قيمتي شده آن را آزاد كنند، امّا زينب ترجيح داد به چيزي گرانبهاتر او را فديه دهد.
اسيران را به يثرب بردند.
پيامبر خدا در چهره ي آنان نگريست و از ميان آنها ابوالعاص را جدا كرد و در حق ديگر اسيران نيز توصيه ي خير فرمود؛ ابوالعاص نزد پيامبر ماند تا فرستادگان قريش براي آزادي اسيران خود آمدند و فديه گراني پرداختند، حتّي زني پرسيد گرانترين فديه چه مقدار است؟ گفتند: چهار هزار درهم. آن زن مانند آن را براي آزادي پسر، شوهر يا پدر خود پرداخت! زينب مي خواست براي شوهرش فديه دهد «عمرو بن ربيع» را نزد پيامبر فرستاد و كيسه اي زر به او سپرد كه «عمرو» مقدار آن را نمي دانست.
عمرو، برادر ابوالعاص خدمت پيامبر آمد و گفت: «زينب دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله اين فديه را براي آزادي شوهرش فرستاده!» چون كيسه را گشودند، ديدند گردن بندي يمني در آن است. همينكه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آن گردن بند را- كه از خديجه بود- ديد، به شدّت تحت تأثير قرار
ص: 123
گرفت و خاطره ي آن بانوي گرامي، تجديد شد؛ خاطره ي آن روزهايي كه پيامبر جسد پاكش را در خاك حجون مي ديد، آن روزگاراني كه با سخت ترين مشقّت ها دست به گريبان بودند و با بردباري تمام در برابر آزار و شكنجه هاي قريش مقاومت كردند.
اين گردن بند خديجه است كه به دخترش زينب در روز ازدواجش هديه كرد! از اين منظره ياران پيامبر سر به زير افكنده و شكوه مجلس آنان را گرفته بود، وقتي كه احساسات پنجه در پنجه ي يكديگر افكند و خاطره ها با هم درآميخت، اشكها موج مي زد، گردن بندِ محبوبِ دور از نظر، كه دختر پيامبر براي شوهر خود، نزد پدر فديه فرستاده است و مي خواهد احساسات پدر را با تذكار خاطره هاي همسر عزيزش «خديجه» برانگيزد و به وسيله ي گردن بندِ مادرِ از دست رفته، شفاعت كند!
پس از سكوتي، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله لب به سخن گشود و با عطوفت پدري و مهر پيامبري گفت: «آيا شماها موافقيد اسير زينب را آزاد كنيد و گردن بندش را به او بازگردانيد؟»
ياران گفتند: «بله، يا رسول اللَّه»، پيامبر دامادش ابوالعاص را- كه ابّهت آن محفل، وي را گرفته بود- به حضور طلبيد و به آهستگي با او سخن گفت كه ديگران نفهميدند و ابوالعاص به علامت تسليم سري تكان داد و محضر آن حضرت را ترك گفت. همينكه دور شد پيامبر رو به اصحاب نموده، براي ابوالعاص دعاي خير كرد و فرمود:
«وَاللَّه ما ذممنا صهراً»؛ «به خدا بر ما ملامتي نيست كه با دامادمان چنين كنيم.»
زينب كه زني باوفاست، در انتظار شوهر بود. به گرانبهاترين فديه براي آزادي او كوشيد و اين ضرب المثلي از وفاداري با همسر بود؛ اسلام ميان او و شوهرش كه پسر خاله اش (هاله) و در زمره ي مشركان بود و براي نبرد با پيامبر و مسلمانان آمده بود، هنوز جدايي نيفكنده است- امّا زينب معتقد بود اين اخلاق اسلامي است و با بصيرت ايماني مي دانست كه هر چند اين دوره به طول انجامد، شوهرش هدايت خواهد شد و به هر نحو شده بايد شوهر را نگهدارد.
همينكه ابوالعاص نزد زينب برگشت، «زينب» با شادماني از او استقبال كرد و سپاس خداي گفت كه او به سلامت برگشته و به درگاهِ خدا تضرّع كرد كه او را هدايت كند، تا
ص: 124
اسلام را بپذيرد.
با اين حال در چهره ي شوهر نوعي پريشاني ديد، از سبب آن جويا شد و كوشيد آن را برطرف سازد. ابوالعاص زينب را دوست داشت و زينب همواره به خود مي باليد كه وقتي قريش سعي مي كردند دامادهاي پيغمبر را وادار كنند همسرشان را طلاق دهند تا فكر آن حضرت را از دعوت مشغول دارند، دو تن از آنها پذيرفتند و از رقيه و امّ كلثوم جدا شدند، امّا ابوالعاص قبول نكرد! و آنها اصرار كردند كه زينب را طلاق دهد، تا هر موردي كه او بخواهد ار زنان قريش به او تزويج كنند امّا وي نپذيرفت و اين وفاداري را زينب هميشه به ياد داشت و از آن ياد مي كرد كه شوهرش گفت: «به خدا از همسرم جدا نمي شوم و دوست ندارم او را با زنان قريش مبادله كنم!» (1) .
از او پرسيد: پسر خاله! تو را چه مي شود؟
ابوالعاص، پسر ربيع پاسخ داد: «زينب! آمده ام با تو وداع كنم». اين كلمات را كه گفت، اشك در ديدگانش حلقه زد.
زينب پرسيد: «آيا اينبار سخنان قريش در تو تأثير كرده و تو را به جدايي از من مجبور ساخته اند، چرا اين بار پاسخ مثبت دادي،! تو كه سال ها با من بودي».
ابوالعاص، سكوت كرد و نتوانست پاسخي دهد. اين جدايي هميشگي است ميان او و كسي كه به او علاقه داشته تا وقتي كه اسلام نياورد. زينب با اصرار از او خواست كه سخن بگويد و حرف دل خود را بزند و احساسات او را در نظر بگيرد.
شوهر مهربان به خوبي درك مي كرد كه در دل همسر محبوبش چه انديشه هايي مي گذرد از اينرو با صدايي كه قلبش در آن ذوب شده بود، لب به سخن گشود و گفت: «عزيزم! پدرت از من خواسته تو را به او بازگردانم؛ زيرا اسلام ميان من و تو جدايي افكنده است و من به او وعده دادم كه تو را آزاد بگذارم تا نزد پدرت برگردي، و نقض عهد نمي كنم!» زينب با افسردگي نشسته بود، دلش با شادماني به وجد آمد! كه به زودي رهسپار محضر پدر مي شود، خواهرانش را ديدار مي كند و به زيارت قبر خواهرش رقيّه
ص: 125
مي رود و زندگي را در جمع مؤمنان در مدينه مي گذراند! مهاجراني كه خانه و وطن خود را رها كردند و رفتند، مي بيند.
آنگاه از شوهر پرسيد: «دقيقاً چقدر به حركت ما مانده است؟ ابوالعاص با صداي ضعيف و اشك آلود پاسخ داد: «زياد نمانده است، چند روز ديگر مقدمات سفر آماده مي شود و تو مي روي».
زينب با حالت غُصّه دار پرسيد: «تنها!» ابوالعاص گفت: «نه، با همراهي زيد بن حارثه و برخي از ياران پدرت، آنها در هشت ميلي مكّه، ميان قبيله؛ «يأجج» در انتظارند تا تو بروي و در مصاحبت آنها رهسپار يثرب شوي. من با او وعده كردم و خُلف وعده نمي كنم.» (1) .
زينب با اندوه پرسيد: «آيا مرا تا دارالهجره (مدينه) همراهي نمي كني؟!»
ابوالعاص: «نه! دختر خاله!» و آنگاه اشك هايش ريخت و از اتاق خارج شد.
زينب، مي دانست كه خداي تعالي به اين جدايي فرمان داده است و بايد تسليم امر الهي باشد و در انتظار آينده بماند تا فرجي برسد. خود را براي سفر آماده كرد. روز موعود فرارسيد. هند دختر عتبه، قابله ي او كه از حوادث بدر داغدار بود، با زينب ديدار كرد، او با زيركي دريافت كه زينب براي سفر نزد پدر آماده مي شود، امّا مي خواست مطمئن شود، نزديك آن آمد و با مهرباني پرسيد: «اي دختر محمّد، شنيده ام مي خواهي نزد پدرت بروي؟»
زينب متحيّر بود چه پاسخي دهد و هند افزود: «دختر عمه! اگر به توشه ي راه نياز داري مي توانم تو را كمك كنم. حساب زنان از حساب مردان جداست. سخنان هند بر دل زينب نشست و مي خواست كه وعده ي روز هجرت خود را بازگويد، امّا چيزي شيبه ترس در دل احساس كرد؛ زيرا آتش افروزي و كينه هاي هند را در ميان قريش به خوبي مي دانست.
زينب مي گويد: «به خدا فكر نمي كنم كه اين سخنان را از روي صداقت مي گفت؟! از
ص: 126
اينرو ترسيدم و او را از هجرت به يثرب آگاه نساختم».
هنگام سفر رسيد، زينب با ابوالعاص با پسر ربيع به گرمي وداع نمود؛ وداعي از روي محبّت و نه به قصد جدايي، به ويژه آنكه كودكي در رحم داشت كه مي توانست رشته ي ارتباط آن دو باشد.
ابوالعاص نتوانست زينب را تا محلّ موعود بدرقه كند؛ چرا كه احساسات او به جوش مي آمد و با ريختن اشك، درد جدايي او را افزون مي ساخت! ترجيح داد بر خود مسلّط باشد دورادور ناظر حركت وي باشد و به تنهايي با اندوه دست و پنجه نرم كند.
لذا برادرش كنانه را گفت، كه زينب را به محلّي كه با زيد بن حارثه و همراهش قرار ملاقات گذاشته بودند برساند. كنانه مهار شتر زينب را گرفت و روز روشن و پيش روي قريش رهسپار شد، در حالي كه كمان و تركش را آماده ساخته بود كه با حمله يا مزاحمت احتمالي برخورد كند؛ براي قريش دشوار بود كه دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله بدينگونه آشكارا و جلو چشم آنها مكّه را ترك گويد.
گروهي از مردانشان آن مهاجر بزرگ را تعقيب كردند و با عجله خود را به محلّي به نام «ذي طوي» رساندند و سركرده ي آنها «هبار بن اسود اسدي» كه سه برادرش در بدر به دست ياران محمّد صلي اللَّه عليه و آله به هلاكت رسيده بودند، ديوانه وار همه مفاهيم انساني را زير پا نهاد و با نيزه بر زينب هجوم برد و شترِ سواري او را رَم داد كه بر اثر آن زينب بر سنگي افتاد. در همين حال كنانه در كنار زينب ايستاد و در حالي كه تير در كمان نهاده بود فرياد برآورد:
«به خدا اگر مردي از شما نزديك شود او را با اين تير پاسخ خواهم داد!»
و آن بزدلان برگشتند و ابوسفيان كه از جمله ي آنها بود ايستاد و به كنانه گفت: «كمان بگذار تا با تو سخن بگوييم» كنانه خودداري كرد و ابوسفيان نزديك وي آمد و گفت: «پسر ربيع، تو كار درستي نكردي اين زن را جلوي چشم مردم و به طور آشكارا حركت دادي، در حالي كه مي داني ما از محمّد صلي اللَّه عليه و آله چه نكبت ها و مصيبت ها كشيده ايم! حال مردم تصور مي كنند ما در برابر او ذليل شده ايم و ضعف و سستي به ما راه يافته است. به خدا ما
ص: 127
نياز نداريم كه او را از پدرش جدا كنيم ولي تو او را برگردان تا سر و صدا فرونشيند و مردم بگويند كه ما او را برگردانده ايم، آنگاه مخفيانه او را روانه ساز و به پدرش ملحق كن». (1) .
بر كنانه گران آمد كه زينب را برگرداند و مخفيانه حركت دهد و در ميان مردم شايع شود كه قريش او را برگردانده اند، امّا همينكه ناراحتي و درد زينب را ديد و خونريزي وي را مشاهده كرد كه بر اثر افتادن بر سنگ كودك در جنين را در بيابان سقط كرده بود! ترجيح داد او را به مكّه برگرداند و نزد ابوالعاص ببرد تا چند روزي در كنار او استراحت كند و نيرويي بگيرد (و چنين كرد.) امّا پس از آن مراجعت، كنانه او را دوباره از مكّه خارج كرد، در حالي كه از سقط جنين رنج مي برد، به زيد بن حارثه رسانيد تا راهي مدينه شود.
اين بار كفار قريش از آن اعمال جنون آميز خودداري كرده و هند دختر عتبه با تير سخن خود بر آن حمله كرد و در گفتاري آنها را مورد تمسخر قرار داد كه:
«شما با يك زن نبرد مي كنيد، كجا بود اين شجاعت در روز بدر؟!»
همين كه كنانه اطمينان يافت كه زينب در مصاحبت زيد و همراهانش در امان است، نزد برادرش ابوالعاص برگشت و با صاي بلن اين شعر را مي خواند:
أفي السلم أعياراً جفاءً و غلظة
و في الحرب اشباه النساء العوارك
«در آسودگي، تاخت و تاز، جفا و خشونت؛ امّا در جنگ همچون زنان؛ رزم آوريد؟!»
فاطمه زهرا عليهاالسلام، سخت نگران سرنوشت خواهر بزرگتر خود زينب بود. آمدنش چندين روز به تأخير افتاد. او نمي دانست كه قريش او را تعقيب كرده و قصد آزارِ وي را داشتند. در عين حال از جهت همسرش ابوالعاص نگراني نداشت؛ زيرا او پسرِ خاله اش هاله بود و از خصال شايسته اش آگاهي داشت و مي دانست چقدر به او محبّت دارد و در چه پايه اي از شهامت است كه خواهرش را نمي آزارد.
اين اضطراب ادامه داشت تا زينب به مدينه رسيد، در حالي كه دو فرزندش (علي و امامه) را همراه داشت. فاطمه با شتاب به ديدار خواهر عزيزش رفت و از رنج بيماري
ص: 128
و رنگ پريدگي كه در سيمايش مي ديد، نگران شد او و پدرش رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله به سرگذشت زينب و آزارهايي كه از مردان پستِ قريش ديده بود، گوش دادند نيز از برخورد هند دختر عتبه كه مردان را به جهت رفتارشان مورد نكوهش و استهزاء قرار داده بود، آگاه شدند. فاطمه از موضع هند در شگفت شد؛ زيرا مي دانست او و شوهرش ابوسفيان با پيامبر خدا چگونه عمل كرده بودند، خصوصاً پس از جنگ بدر و كشته شدن پدر و عمويش.
ياران نيز از آنچه بر سر دختر گرامي پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله، هنگام خروج از مكّه آمده بود، خشمگين شدند. شاعر انصار، شعري تهديدآميز گفت كه كاروان ها آن شعر را براي قريش بردند. مضمون شعر اين بود:
«خبر بدرفتاري و ستمي كه با زينب نمودند- به آنكه مردم قدرش را نشناختند- رسيد.
ما سوگند ياد كرديم كه با انبوه سپاهيانمان آنها را پاسخ دهيم.
قريش بايد بدانند كه بر بيني اش داغ خواهيم نهاد.
و در حوالي نجد و نخلستان سواره و پياده نبرد خواهيم كرد.
اگر ابوسفيان را ديدي به او بگو اگر اسلام نياوردي و خدا را سجده نكردي.
تو را به ذلت و خواري در دنيا و عذاب ابدي در آخرت بشارت دهيم.» (1) .
پيامبر دستور داد كه اگر ياران به آن دو مرد تبهكار. «هبار و زميله» دست يافتند، آنها را به آتش بزنند! ولي حضرتش همواره در اين انديشه بود كه آنها مستوجب سوزاندن نيستند و اين را شايسته ي حلم و بردباري خود نمي ديد، تا اينكه سرانجام ياران را به انصراف از اين تصميم خبر داد و تنها به كشتن آنها بسنده كرد.
ابوهريره گويد: «رسول خدا سپاهي را بسيج كرد، كه من نيز در ميان آنها بودم. فرمود: اگر به هبار يا مرد ديگري كه وي را همراهي مي كرده (كه به گفته ي ابن اسحاق نافع پسر عبدقيس بوده است) دست يافتيد، آنها را به آتش بسوزانيد، فرداي آن روز پيكي به سوي ما فرستاد كه من امر كردم آن دو مرد را بسوزانيد، امّا فكر كردم كه كسي جز خدا آنها را به
ص: 129
آتش عقوبت نكند. پس اگر آنها را يافتيد به قتل رسانيد.» (1) .
زينب در خانه ي پدر با خواهرش امّ كلثوم زندگي مي كرد و خانه ي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام از آنها فاصله چنداني نداشت، چون همه ي خانه ها نزديك به هم بود و مكرّر يكديگر را ديدار مي كردند. خواهران با يكديگر شبها اُنسي داشتند و زينب در سوگ خواهرِ عزيزش رقيّه اشك مي ريخت و براي او طلب رحمت مي كرد.
زينب از عارضه ي بيماري كه بر اثر سقط جنين داشت، رو به بهبودي نهاد و به پرستاري دو فرزندش (علي و امامه) همّت گماشت و آنان را با تربيت اسلامي از آغاز كودكي پرورش داد.
زهراي پاك و محبوب، احساس كرد كه پدرش، با ازدواج جديدش ديگر نيازي به پرستاري او ندارد و پسر عمّ او علي بن ابي طالب عليه السلام با قرابتي كه با پيامبر دارد در تردّد است تا موضوع ازدواج را در ميان گذارد.
زهرا عليهاالسلام تاكنون در فكر ازدواج نبود و رويدادهاي عظيم رسالت و دعوت، او را از اين امر بازمي داشت و جز در انديشه ي پدر و اهتمام به امر او نمي افتاد، امّا پس از ازدواج پيامبر با عايشه، مي شنيد كه علي بن ابي طالب عليه السلام پيش پيامبر رفت و آمد تا تمايل خود را به ازدواج با زهرا عليهاالسلام مطرح كند.
علي عليه السلام فرد بيگانه اي نيست، او در خانه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از كودكي تربيت شده و پيامبر در مقام جبران محبّت هاي ابوطالب كه پس از مرگ عبدالمطّلب او را در حمايت و تربيت خود گرفت، علي عليه السلام را از خانه ي ابوطالب، نزد خود آورد تا بار زندگي اش را تخفيف دهد.
علي بن ابي طالب عليه السلام تاريخ درخشاني دارد، از آن لحظه كه معني زندگي را
ص: 130
فهميده است، او هرگز به بت سجده نكرد و نخستين كسي بود كه از نوجوانان و جوانان به پيامبر ايمان آورد.
او نخستين كس بود كه به فداكاري براي اسلام همّت گمارد! او پذيرفت كه در بستر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در شب هجرت بسر برد، در حالي كه او مي دانست قريش براي قتل او كمر بسته و با اعزام جوانان خود از قبايل مختلف، بر اين تصميم همصدا شده اند.
او در غزوه ي بدر آزمايشي درخشان از خود نشان داد و قهرماني هاي او را جز اندكي، در اين مصاف كسي نداشته است و آنگاه كه علي بن ابي طالب از مكّه به مدينه هجرت كرد، پيامبر دست او را گرفت و سخن معروف خود را فرمود: «اين است برادر من»؛ «هذا أخي» (1) و با اين سخن از برادري با انصار كه براي پذيرايي آن حضرت مسابقه مي دادند و مي خواستند به شرافت اخوت پيامبر دست يابند، خودداري مي كرد.
چه افتخاري بالاتر از اينكه علي بن ابي طالب بدان دست يافت كه در راه خدا با اشرف خلايق، پيامبر گرامي صلي اللَّه عليه و آله برادر باشد! چرا پيامبر او را از ميان همه ي ياران و بزرگان صحابه به اين افتخار و كرامت برگزيد؟! حال آنكه كساني در ميان اصحاب بودند كه از ايمان و سابقه برخوردار بودند.
گزينش پيامبر، علي عليه السلام را به اخوّت راضي دارد كه گذشت ايّام روشن خواهد ساخت! شايد علي عليه السلام فرصتي مناسب دست آيد تا بتواند بفهمد، آيا زهرا عليهاالسلام مي پذيرد از خانه ي پدر با علاقه ي شديدي كه نسبت به او دارد به خانه ي علي عليه السلام بيايد؟! اين انتظار را سال ها مي كشيد تا اينكه پيامبر با عايشه ازدواج كرد و اينك اميد بيشتري به اين آرزو بسته است. امّا چندي فكر مي كرد و مردّد بود كه چه چيز او را مهريه كند؛ زيرا او كه مالي نداشت! و با خبر بود كه ابوبكر و عمر از زهرا خواستگاري كرده و پيامبر آنها را پاسخ مثبت نداده است.
در خصوص خواستگاري ابوبكر از فاطمه زهرا عليهاالسلام، انس بن مالك گويد: «عمر نزد ابوبكر آمد و گفت: «چرا با فاطمه دختر پيامبر ازدواج نكردي؟»
ص: 131
ابوبكر گفت: «پيامبر او را به من ندهد.»
عمر گفت: «اگر او را به تو تزويج نكند با اينكه سابقه ي در اسلام داري، با چه كسي مي خواهد ازدواج كند؟»
آنگاه ابوبكر، نزد عايشه رفت و گفت: «هرگاه حال پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را مساعد ديدي از من ياد كن؛ زيرا من خواهان ازدواج با فاطمه ام، شايد خدا فراهم سازد.» روزي عايشه اين مطلب را با رسول خدا مطرح كرد.
در «اسدالغابه» آمده است كه ابوبكر و عمر از فاطمه عليهاالسلام خواستگاري كردند، اما پيامبر آنها را رد كرد و فرمود: «من منتظر قضاي الهي ام!»، «إنّي أنتظر القضاء».
ابوبكر نخستين كسي بود كه به خواستگاري زهرا عليهاالسلام رفت و پيامبر صادق او را با زباني قانع كننده پاسخ داد و گفت: «اي ابوبكر، هنوز حكمي در اين مورد نيامده است.» عمر اين را شنيد و به خواستگاري رفت و پيامبر همان جواب را داد، ابوبكر و عمر نزد «عبدالرحمان بن عوف» رفتند و از او خواستند به خواستگاري برود و به او گفتند: «تو ثروتمندترين فرد قريش هستي، برو نزد پيامبر و از فاطمه خواستگاري كن تا خدا بدين وسيله ثروتت را افزون كند و افتخار بيشتري بدست آوري!» او نزد پيامبر آمد و گفت: «يا رسول اللَّه! فاطمه را به من تزويج كنيد!» پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از عبدالرحمان روي برگردانيد. او نزدِ ابوبكر و عمر آمد و گفت: «به من همانگونه پاسخ داد كه به شما داده بود».
آري ابوبكر و عمر اينگونه فكر مي كردند و شخصيت آن بانوي باعظمت و محبوب خدا و حبيبه ي رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله را مي دانستند. نزد علي بن ابي طالب آمدند تا اين پيشنهاد را به او بدهند، آنها كه منزلت علي عليه السلام را نزد خدا و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مي دانستند، گفتند: «ما خويشاوندي تو را با رسول خدا و ثباتِ قدم تو را در اسلام مي دانيم، اگر نزد پيامبر بروي و از آن حضرت، فاطمه عليهاالسلام را خواستگاري كني، خداوند بر فضيلت و شرافتت خواهد افزود.» (1) .
به روايت «انس بن مالك»: ديگر اصحاب پيامبر نيز به علي عليه السلام گفتند: «اگر نزد پيامبر
ص: 132
به خواستگاري بروي جاي آن دارد كه فاطمه را به تو تزويج نمايد!» (1).
روزي ابوبكر و عمر و سعد بن معاذ در مسجدالرسول نشسته بودند و سخن از ازدواج فاطمه گفتند كه ابوبكر گفت: اشراف و بزرگان به خواستگاري او رفته اند امّا پيامبر همه ي آنها را رد كرده و فرموده:
«انتظر فيها أمر القضاء»؛ «در خصوص او منتظر فرمان خدا هستم.»
علي بن ابي طالب عليه السلام كنيزي داشت كه آن حضرت را ترغيب به اين ازدواج كرد و گفت: «مي داني كه به خواستگاري زهرا مي روند، چه مانعي دارد كه تو نيز نزد پسر عمويت رسول خدا بروي و از وي بخواهي فاطمه را به تو تزويج كند.»
علي عليهاالسلام ناباورانه گفت: مگر من چه دارم كه با آن ازدواج كنم؟ علي عليهاالسلام آرزوي چنين وصلتي را داشت امّا بدليل نداشتن مهريه و مخارج ازدواج در ترديد بود. امّا بالأخره خدمت پسر عمويش پيامبر خدا آمد، بدان اميد كه در اين خواسته توفيق حاصل كند، همينكه به محضر مصطفي صلي اللَّه عليه و آله شرفياب شد، سلام كرد و نشست امّا حيا مانع از آن بود كه مطلب را بازگويد و جلالت و هيبت رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله او را از سخن گفتن بازداشت.
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله خود دريافت كه پسر عموي او و برادرش و يار همراهش علي عليهاالسلام براي چه مقصدي آمده است؟! خواسته اي دارد كه از بيان آن ناتوان است، لذا رو به علي كرده و با مهر و ملاطفت فرمود: «پسر ابوطالب چه حاجتي دارد؟» و او در حالي كه سر به زير افكنده و ديده فروبسته بود، به آرامي گفت: «درباره ي فاطمه دختر رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله مي خواهم صحبت كنم.»
در اينجا پيامبر خدا با چهره ي گشاده و مهر و ملاطفت فرمود: «مرحباً و أهلاً»؛ «خوش آمدي». (2) .
و در روايت ديگر است كه فرمود: «اي علي عليه السلام، او براي تو» (3) و بيش از اين سخن
ص: 133
نگفت. جوان سكوت كرده و پيامبر نيز ساكت است. علي عليه السلام با شدّت خجلت و تهيدستي دست به گريبان است و چيزي ندارد كه بدان وسيله ازدواج كند، جز ايمان عميق به خداي تعالي و علاقه اي شديد به حضرت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله. و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مي خواهد باب سخن گشوده شود و مطلب خاتمه پيدا كند و از آن دلهره او را رهايي بخشد. سكوت پيامبر و علي (صلي اللَّه عليهما) طولاني شد.
علي عليه السلام با اضطراب برگشت امّا نمي دانست به خويشاوندان و دوستان خود چه پاسخي دهد؟! آنها بي صبرانه منتظرند تا پاسخ پدر زهرا عليهاالسلام را بشنوند و چون اصرار ورزيدند علي عليه السلام گفت: «به خدا چيزي نمي دانم، مطلب را با رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در ميان گذاشتم و جز اين چيزي نگفت: خوش آمدي، خير مقدم.»؛ «مرحباً و أهلاً» و همه ي آنها از خوشحالي فرياد زدند و گفتند: «يكي از اين دو كلمه تو را بس است.»
گفتار خويشان و ياران، بيش از پيش علي را بي قرار ساخت و درخشش صبح را انتظار مي كشيد. صبحگاه با تمام وجود به محضر مصطفي صلي اللَّه عليه و آله آمد و گفت: «پدر و مادرم قربانت، اي رسول خدا، شما مي دانيد كه مرا از عمويت ابوطالب و فاطمه ي بنت اسد گرفتي و من كودكي نورسته بودم مرا هدايت و تربيت كردي و مهذّب نمودي و بهتر از پدر و مادر در حقّ من نيكي و محبّت و ملاطفت فرمودي و خداوند بزرگ مرا به وسيله ي شما راهنمايي كرد و از شرك كه اقوام و اعمام من بدان گرفتار بودند رهانيدي. يا رسول اللَّه! تو ذخيره و وسيله ي من در دنيا و آخرتي، دوست دارم به پاس لطفي كه خدا نمود و توانستم در ياريت بكوشم، خانه اي و همسري داشته باشم كه موجب آرامش جان من باشد، از اينرو به خواستگاري دخترت فاطمه عليهاالسلام آمده ام، آيا او را به من تزويج مي كنيد؟» چهره پيامبر از اين سخن شكفته شد و بر چهره ي علي عليه السلام لبخندي زد و فرمود: «آيا چيزي داري، اي علي؟» و در روايتي ديگر است كه فرمود: «آيا چيزي داري مهريه او كني؟» علي عليه السلام پاسخ داد: «نه، يا رسول اللَّه! حالِ من بر شما پوشيده نيست. شما مي دانيد كه جز شمشير و شتر آبكش چيزي ندارم!»
پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «آن زره اي كه در فلان روز به تو دادم چي شد؟» علي پاسخ داد: «يا رسول اللَّه! منظورتان زره جنگي است؟ آن نزد من است.» پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «آن زره
ص: 134
را به فاطمه مي دهي؟!» (1) علي عليه السلام شتابان رفت و زره را آورد، پيامبر به او فرمودند: «زره را بفروشد و با پول آن جهيزيه عروسي را فراهم سازد.» (2) .
عثمان بن عفان، آن زره را خريد به مبلغ «چهارصد و هفتاد درهم» و علي عليه السلام پول را گرفت و نزد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آورد. حضرت با دست مبارك آن پول را گرفتند و به بلال دادند كه با مقداري از آن عطر و گلاب خريداري كند.
در روايت ديگر است كه علي عليه السلام خدمت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله عرضه داشت، در پاسخ پيامبر كه پرسيدند: «چه داري؟» گفت: جز زره و شمشير و شترِ آبكش چيزي ندارم.» و پيامبر فرمود: «امّا شمشيرت را كه بدان احتياج داري تا در راه خدا با آن جهاد كني و امّا شتر آبكش را براي تأمين آب و آذوقه و حمل و نقل نياز داري ولي به بهاي زره ات، فاطمه را به تو تزويج كردم.»
در «انساب الاشراف» بلاذري آمده است: علي عليه السلام شتري داشت و كالايي كه آن را فروخت كه پول آن چهارصد هشتاد و يا چهارصد درهم شد و پيامبر دستور داد دو ثلث آن را براي خريد عطر بگذارد و ثلث ديگر را براي كالاي مورد نياز و علي چنين كرد.
اين بود جريان خواستگاري فاطمه دختر رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله، بانوي هاشمي قرشي و اين بود مهريّه ي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، زره جنگي. و بدينگونه خداوند توفيق همسريِ فاطمه عليهاالسلام را به آن جوانِ شجاع، قهرمانِ دانا و پاك و پاكيزه عنايت فرمود.
چهار چيز در خواستگاري يك زن مدّ نظر قرار مي گيرد: «جمال، مال، شخصيت، دين» آنكس كه به همسري با ايمان دست يابد، به تمام ايده ها و آرزوهاي ديگر نايل آيد؛ همسري مرد را نيز به خاطر دين و اخلاقش مي توان پذيرفت، پس هرگاه خواستگاري آمد كه دين و اخلاق او قابل قبول باشد، با مهريّه اي مناسب بپذير و او را رد مكن. و از آن تحميل كردن آن جوان به چيزي كه در توان ندارد بپرهيز! داستان ازدواج علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام مثالي است كه حضرت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله براي ما مي آورد تا در طول روزگار و براي عصرها درس عبرت باشد. با ازدواج عزيزترين دختران و محبوبترين آنها نزد پيامبر؛
ص: 135
يعني فاطمه ي زهرا سيّده ي زنان عالم عليهاالسلام پدرش رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله با آن جوان چگونه آغاز سخن مي كند و از دل او سخن مي گويد و مشكل اين وضعيّتِ خاص را آسان مي سازد، پدر براي دختر همسري كفو و مناسب برمي گزيند، ابوبكر و عمر را به خوبي رد مي كند، آنها نيز خشمگين نمي شوند و به علي پيشنهاد مي دهند او به خواستگاري برود. و فاطمه عليهاالسلام با آن جلالت شأن و عظمت و منزلت و تربيتِ ويژه ي الهي، زره را به عنوان مهريّه مي پذيرد و ازدواج تمام مي شود.
روايات در تاريخ اين خواستگاري و ازدواج، مختلف است امّا عمده ي منابع (اهل سنّت) متّفق اند كه زهرا هيجده ساله بود. (1) هرگاه بپذيريم كه آن حضرت در سال بناي كعبه، پنج سال قبل از بعثت متولد شده و پيامبر سيزده سال از دوران رسالت خود را در مكّه سپري كرده اند، ازدواج فاطمه عليهاالسلام سال دوّم هجري خواهد بود. امّا زمان خواستگاري نيز مورد اختلاف است.
برخي گفته اند: در ماه رجب قبل از ورود به مدينه بوده و برخي پنج ماه پس از ورود به مدينه را نقل كرده اند. در هر حال دو ماه پس از جنگ بدر ازدواج صورت گرفت. (2) .
نكته ي شايان تأمّل در اينجا، موضوع مشورت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با دخترش فاطمه عليهاالسلام و جلب موافقت او است! آيا آن حضرت از دختر خود در اين خصوص اذن گرفتند يا خود به اين امر اقدام فرمودند؟ ظاهر امر اين است كه رسول خدا با فاطمه در اين خصوص مشورت كرده باشد؛ زيرا حضرتش ازدواج دختران را بدون اجازه ي آنان رد مي كرد، حال چگونه ممكن است در اين خلاف آن را عمل نموده باشند! همانگونه كه در مسند احمد حنبل آمده عادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در ازدواج دختران خويش اين بود كه به آنها مي گفتند: «فلان كس از تو ياد كرده است.» پس اگر سكوت مي كرد، آن را نشانه ي رضا دانسته و ازدواج را صورت مي دادند و اگر ابراز مخالفت مي كرد، اقدام نمي كردند.
ص: 136
بدينگونه آن ازدواج مبارك ميان محبوبترين دختران در قلب مبارك رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله و محبوبترين جوانان مسلمان، در قلب آن حضرت، صورت گرفت، هر چند كه پيامبر به همه دختران خود محبّت داشتند و نسبت به همه ي مسلمانان رؤوف و مهربان بودند.
زهراي بتول عليهاالسلام به خانه ي علي بن ابي طالب عليه السلام آن قهرمان سلحشور رفت و خداوند از پيوند آنان ذريّه ي صالح و عترتِ پاك پديد آورد و آنها را كرامت داد و گرامي داشت و درباره شان فرمود:
(إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً
«خداوند اراده دارد از شما خاندان آلودگي را بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.»
و اين دودمان پاك را نسب متصل به پيامبر صلي اللَّه عليه و آله قرار داد كه هرگز اين نَسَب بريده نخواهد شد! و نسب به اين نسل و دودمان توصيه ها كرد. گوارا باد اين سعادت كسي را كه اهل بيت گرانقدر پيامبر را گرامي دارد؛ زيرا آنها عترت پاك و طاهري هستند كه رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله درباره ي آنان فرمود:
«اِنِّي تارِكٌ فِيكُم الثّقلَين كِتابَ اللَّه وَ عِتْرَتي أهْل بَيْتِي وَ اِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّي يَرِدا عَلَيَّ الْحَوْض! (1) .
«من در ميان شما دو چيز گرانبها؛ يعني كتاب خدا و عترت خود را مي گذارم و آنها از يكديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر نزد من آيند.»
بنا به صحيح ترين اقوال، علي عليه السلام چهارصد و هفتاد درهم به عنوان مهريه ي فاطمه عليهاالسلام خدمت پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله تقديم كرد و حضرتش آن را به بلال دادند تا با مقداري از آن عطر
ص: 137
خريداري كند و بقيه را به امّ سلمه دادند تا جهيزيه ي عروس را فراهم سازد، البته هنوز پيامبر با امّ سلمه ازدواج نكرده بودند؛ زيرا ازدواج فاطمه ي زهرا عليهاالسلام با علي عليه السلام در آخر سال دوم هجرت بود و ازدواج پيامبر با امّ المؤمنين امّ سلمه در سال چهارم (1) .
سَرور ما علي عليه السلام خانه ي بسيار ساده اي تهيّه كرد تا زندگيِ پاك و تؤام با عِفاف و نور را، در مصاحبتِ دختر مصطفي صلي اللَّه عليه و آله آغاز كند. خانه را آماده كرد تا دختر اشرف خلايق به زودي در آن وارد شود. حجره اي بود كه آن را با رَمْلِ نرم فرش كرده بودند. اساس خانه عبارت بود از: «بستري كه داخل آن برگ درخت خرما بود. چند بالش كه داخل آن هم برگ خرما نهاده بودند؛ «يك قطعه پوست گوسفند براي نشستن، دستاس (آسياب دَستي) غربال آردبيز، قَدَح، مشك كوچكِ آب سردكن و قطعه اي حصير.»
اينها بود جهيزيه ي سرور بانوان بهشت، زهراي طاهره، امّ ابيها، دختر مصطفي صلي اللَّه عليه و آله.
(در صحيح بخاري و مسلم) آمده است كه: فاطمه زهرا عليهاالسلام به خانه ي شوهر آمد با قطيفه اي و بالشي از پوست كه در آن ليف خرما بود و نيز دو سنگ آسيا، دو مشك آب، دو كوزه ي سفالين و مقداري عطريات. (2) .
زمان عروسي فرارسيد، فرزندان عبدالمطلب در اين ازدواج، جشن و سروري داشتند! حمزه عموي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و علي عليهاالسلام، دو شتر زيبا آورد و نحر كرد و مردم را طعام داد. در آن زمان وليمه ي اين ازدواج بهترين وليمه ها بود! وليمه ي نخستين فرد مسلمانان از جوانان، علي عليهاالسلام با دختر مصطفي صلي اللَّه عليه و آله.
همينكه مردم را پذيرايي كردند و اطعام نمودند، پيامبر دستور داد استري خاكستري رنگ آوردند و بر آن جامه اي بگستردند و به فاطمه فرمودند: سوار شود و سلمان فارسي
ص: 138
را گفتند لگام آن مركَبْ را بگيرد و پيامبر پشت سر آن حركت كردند. حمزه و بني هاشم در حالي كه شمشيرهايي در دست داشتند، آنان را همراهي مي نمودند.
دختران عبدالمطلب و زنان مهاجر و انصار را فرمان دادند فطمه را همراهي كنند و شادي نمايند و رَجَز بخوانند و تكبير و سپاس بگويند، و برخلاف رضاي خدا چيزي نگويند.
دراين حال امّ سلمه سرودگونه اين اشعار را خواند:
سرن بعون اللَّه جاراتي
واشكرنه في كلّ حالات
واذكرن ما أنعم ربّ العلا
من كشف مكروه و آفات
فقد هدانا بعد كفر و قد
أنعشنا ربّ السماوات
سرن مع خير نساء الوري
تفدي بعمات و خالات
يا بنت من فضله ذوالعلا
بالوحي منه والرسالات
«ياران من به ياري خدا برويد و در همه حال شكرگزارِ او باشيد.
به ياد آوريد كه آفريدگار بزرگ ناملايمات و بلاها را برطرف ساخت.
ما را پس از كفر هدايت نمود و خداي آسمان سرافرازمان ساخت.
با بهترين زنان عالم برويد، عمه ها و خاله ها فدايش گردند.
اي دختر كسي كه به باري تعالي با وحي و رسالت او را برتري داد.»
آنگاه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله زهرا عليهاالسلام را به خانه علي عليه السلام برد و گفت: اي علي! با همسرت چيزي نگو تا من بيايم. بلال اذان نماز عشا را گفت و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نماز جماعت را در مسجد با مسلمانان بجا آورد و همگي برگشتند. علي عليه السلام به استقبال پيامبر آمد و داخل خانه شد و زن ها بيرون آمدند، تنها كسي كه ماند اسماء بنت عميس بود. پيامبر به او فرمود: تو كيستي؟ پاسخ داد: من يار و پرستار دخترتان هستم. دختر در شب زفاف زني از نزديكان خود مي خواهد كه اگر حاجتي داشت يا مطلبي پيش آمد با او در ميان بگذارد.
شايد پيامبر به ياد «خديجه» آن مادر مهربان افتاد؛ نخستين بانوي با ايمان، نيكو همسري كه بهترين يار و ياور و مددكار و پشتيبان و پرستار پيامبر بود.
ص: 139
فاطمه در گوشه اي نشسته و هاله اي از عفاف و حيا بر او سايه افكنده است! به ياد مادر مي آيد و چون سخن اسماء را مي شنود كه «دختر به زني از نزديكان در شب زفاف نياز دارد.» بر مادر مهربانش گريه مي كند، آنكه در حجون خفته است.
پيامبر براي اسماء دختر عميس كه دخترش را مادري مي كند، دعا كرد و گفت: از خدا مي خواهم از هر جهت تو را حراست كند و از شيطان رانده شده مصون دارد.
آنگاه از حجره بيرون شد و به اسماء گفت: ظرفي از آب بياور. اسماء ظرف آبي آورد. آن را مضمضه كرد و فاطمه را صدا زد و مشتي از آب را برگرفت و بر سر و قدمهاي او پاشيد و او را در آغوش گرفت و گفت:
«بار خدايا! او از من است و من از اويم. بار خدايا! همانگونه كه مرا از آلودگي پيراستي و پاك نمودي، او را نيز از آلودگي پاك و پاكيزه گردان!»؛ (ألّلهمّ اِنَّها مِنّي وَ اِنّي مِنْها، ألّلهمَّ كَما أذْهَبْتَ عَنّي الرِّجسَ وَ طَهَّرْتَني فَطَهِّرها).@صحيح ابن حبان، ج 15، ص 393؛ تفسير كبير طبراني، ج 22، ص 408.@.
آنگاه ظرف ديگري از آب طلبيد و همانند زهرا، آن را بر سر و قدمهاي علي عليه السلام ريخت و به آنها فرمود:
«برخيزيد خدا پراكندگي نسل شما را فراهم آوَرَد، (بين شما تفاهم و محبّت برقرار سازد) و كارتان را اصلاح فرمايد!»
سپس برخاست و در را به روي آنها بست.
در «طبقات ابن سعد» آمده است كه پيامبر پس از نماز عشا به خانه ي علي عليه السلام رفت و آب طلبيد و وضو گرفت و آن را بر علي عليه السلام پاشيد و گفت:
«ألّلهمّ بارِكْ فِيهما وَ بارِكْ عَلَيْهِما وَ بارِكْ لَهُما فِي نَسْلِهِما».
«بار خدايا! وجودشان را مبارك گردان و بر آنها بركت فرست و نسل آنها را مبارك كن!»
سپس ظرف آبي خواست و دستانِ خود را در آن شست و از آن آب بر زهرا پاشيد و فرمود:
«به خدا قسم پشيمان نيستم از اينكه تو را به بهترين فرد خاندانم تزويج كردم.»
ص: 140
سپس آبي طلبيد و از آن مضمضه كردند و در آن ظرف ريختند و آن را بر سينه ي علي و زهرا پاشيدند! (1) .
در روايتي است كه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله گفت: «خدايا! اين دو، محبوبترين مردم اند نزد من، پس تو آنها را دوست بدار و در ذُريّه ي ايشان بركت و خير قرار بده و پيش از خود نگهباني بر ايشان فرست. آنها و فرزندانشان را از شيطان رانده شده به تو مي سپارم و پناه مي دهم» و بار ديگر درباره ي فاطمه عليهاالسلام دعا كردند و گفتند:
«أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْكِ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَكِ تَطْهِيراً!»
و در روايت ديگر است كه پيامبر چنين دعا كرد: «بار خدايا! اين است دختر من، محبوبترين خلق نزد من. بار خدايا! و اين هم برادر من و محبوبترين خلق نزد من. خدايا! او را ولي و دوست خود قرار بده و نسبت به خود مهربان ساز و خاندانش را بركت عطا فرما!» سپس فرمود: «اي علي، پيش همسرت برو.» «بارك اللَّه لك و رحمة اللَّه و بركاته عليك انّه حميد مجيد».
آنگاه از اتاق آنها بيرون شدند و چهارچوب در را گرفته و گفتند: «خدا شما و نسل شما را پاك و پاكيزه گرداند. من دوست كسي هستم كه دوست شما باشد. دشمن آنم كه با شما دشمني كند. شما را به خدا مي سپارم، در پناه خدا باشيد!»
آنگاه با دست مبارك در را به روي آنها بست.
در «طبقات» آمده است كه پيامبر با دخترش فاطمه گفت:
«يا فاطمة واللَّه ما ألوت ان زوجتك خير اهلي».
«بخدا پشيمان نيستم كه تو را بهترين خاندانم تزويج كردم.»
فاطمه نتوانست جلو اشكهايش را بگيرد. پدر اندكي توقف كرد و با مهرباني و ملاطفت خاطرنشان ساخت كه: او را نزد نيرومندترين مردم از نظر ايمان و بيشترين آنها در علم و بهترين آنها از جهت اخلاق و با عظمت ترين از نظر روح، به
ص: 141
امانت سپردم! (1) .
و در روايتي است كه فرمود:
«فاطمه جان، چرا گريه مي كني؟ به خدا تو را به ازدواج كسي درآوردم كه دانش او بيش از همه ي مردم و در حلم بر همه برتر است و نخستين فردي بود كه اسلام آورد.»
(فو اللَّه لقد انكحتك اكثرهم علماً و افضلهم حلماً و اوّلهم اسلاماً».
«استاد، عباس محمود عقاد» بر گريه ي فاطمه زهرا تعليقه اي دارد. او مي گويد:
«اگر خبري كه در انساب الاشراف بلاذري آمده، سند قابل قبولي داشته باشد، دور از عقل و تجربه نيست كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله زهرا عليهاالسلام را گريان ببيند و اين بعيد به نظر نمي رسد؛ زيرا باور كردني نيست دختري در شرايطي باشد كه زهرا بود و خاطره ي زندگاني مادر و وداع با خانواده به ويژه پدر گرامي اش، او را گريه نياورد، او مادر را از دست داد، در حالي كه دختري محبوب بود كه فقدان مهر مادري و خوبي هايش را در غم و شادي مي فهميد! و اينك كه از خانه ي پدر جدا مي شود، با نبودن مادر و جدايي از خانه اي كه در آن بزرگ شده بود و شهري كه به آن انس داشت، نمي توان تصور كرد كع دختر با ياد اين خاطره ها و ترك گفتن پدر و زندگي در كنار او، غمگين نباشد. اين عجيب است اگر تصور كنيم او گريان و اندوهگين نباشد، به ويژه مثل زهرايي كه روحي افسرده و اندوهي پنهان از فراقِ مادرِ عزيزش در دل داشته و سالها او را رنج مي داده است و مانند پيامبري كه بزرگترين فضايلش اين است كه او انساني بزرگ و پدري دل شكسته است و هرگز آن خاطره ها را در اين روز فراموش نمي كند.
سكوت پيامبر در اين موقعيت اتفاقي نبود، بلكه خود مي دانست چه اندوه و حسرتي فاطمه را از درون مي آزارد و مقتضاي لطف نسبت به دخترِ اندوهگين اين بود كه اندوه خويش پنهان دارد و براي تسلّيِ خاطرِ دخترش بگويد: «فاطمه چرا گريه مي كني؟! به خدا تو را به كسي تزويج كردم كه علمش از همه بيشتر و حلمش از همه برتر و اسلامش از همه مقدّم تر است!» (2) .
ص: 142
پيامبر از خانه ي فاطمه ي زهرا برگشت در حالي كه طوماري از خاطره هاي خديجه، پيرامونش حلقه زده بود و با عروس و داماد نيز به گفتگو نشست تا نخستين شب زهرا را انس و آرامش بخشد و سختيِ فراق پدر و اندوه دوري مادرش را تخفيف دهد. (1) .
خداوند دعاي پيامبر را در آن شبِ مسعود اجابت فرمود و آن ازدواج مبارك صورت گرفت. خداوند سبحان خواسته بود كه ذريه ي پيامبرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله منحصر در ثمره ي آن باشد. (2) .
مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به خانه ي خود برگشت تا شاهد گريه ي دخترش زينب باشد، كه ازدواج فاطمه، خاطره ي جانسوزي را به يادش آورده بود، ياد مادرِ مهربان مي كرد؛ مادري كه قبرش در مكه مكرّمه است و آنها نمي توانند آن قبر مطهر را زيارت كنند. پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله زينب را مورد ملاطفت قرار داد تا لبخندي زد و براي خواهر سعادت خوشبختي آرزو كرد. اندوهش برطرف شد و دلش آرام گرفت و شب را در سايه ي محبت پدر مهربان- كه رحمت براي جهانيان بود- به سر برد بر او و بر خاندان پاك مطهّر او درود و سلام باد!
(عليه افضل الصلوة والتسليم وَ عَلي آلِ بَيتِهِ الطَيِّبين الطاهرين).
زندگاني مولا و آقاي ما علي عليه السلام و سيده ي ما فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، در سايه ي پيغمبر سامان گرفت؛ زندگاني توأم با قناعت و تعاون، رضا به داده هاي الهي و شادمان به آن خانه ي پاك كه خدا نسل هاي پيراسته و ذريّه ي مبارك و عترت گرانقدر را از آن خانه پديد آورد. همانند درختِ پاك كه ثمره ي نيكو ببار آوَرَد.
زندگاني زهرا عليهاالسلام توأم با رفاه و اسراف نبود، بلكه به رياضت و رنج نزديكتر بود تا رفاه و آسايش و از اين بابت با زندگي خواهرانش كه بهره ي كافي از ثروت دنيوي داشتند
ص: 143
تفاوت داشت. زينب همسر ابي العاص بود كه از معدود ثروتمندان مكه بشمار مي آمد. رقيه و امّ كلثوم نيز يكي پس از ديگري، به همسري عثمان درآمدند كه از ثروتمندان مسلمين بود.
امام علي بن ابي طالب عليه السلام بهره اي از مال دنيا به كسب يا ميراث نداشت؛ زيرا پدرش ابوطالب با وجود شخصيت والايش، قليل المال و كثيرالعيال بود و به دليل جود و كرمي كه داشت، هر چه در اختيارش بود اِنفاق مي كرد و در كارهاي خير جوانمردانه شركت مي جست. به جهت تنگناي مالي ابوطالب، پسر برادرش محمد صلي اللَّه عليه و آله به عموي خود عباس پيشنهاد داد تا بار زندگي ابوطالب را سبك كنند و هر كدام يكي از فرزندانش را ببرند و كفالت معاش وي را كنند.
علي عليه السلام نصيب حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله شد و در حقيقت نصيب علي عليه السلام اين بود كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله او را از ميان برادرانش برگزيند. هزينه ي زندگي علي عليه السلام ماهانه ي يك سرباز و بهره ي او از جهاد و غنايم بود. براي امرار معاش كارگري مردم مدينه در آبكشي و امثال آن به ازاي اجرت قبول مي كرد. چنانكه معروف است و كتب رجال و تاريخ روايت مي كند.
امام علي عليه السلام به دليل تنگدستي نمي توانست خدمتكاري براي خانه بگيرد تا فاطمه را ياري رساند و كارهاي سخت را انجام دهد و زهرا عليهاالسلام خود آن بار سنگين را به دوش مي كشيد. (1) امّا علي عليه السلام طاقت نمي آورد كه زهرا را در رنج و مشقت ببيند و در كارهاي خانه تا آنجا كه ممكن بود، او را ياري مي داد؛ زيرا بيم آن داشت كه براي زهرا ناراحتي پيش آيد، به ويژه كه سال هاي محاصره در شِعب ابي طالب و مشقت هجرت او را رنجور ساخت و چنانكه گفته اند از نظر جسماني نحيف بود.
سختي ها و رنج هاي زندگيِ علي و زهرا عليهماالسلام طولاني شد و علي عليه السلام در پي فرصتي مناسب بود كه خداوند تَفَضُّلي كند. فرصتي پيش آمد و در يكي از جنگها غنايم و اسيران فراواني براي پيامبر آوردند، علي عليه السلام به خانه رفت، فاطمه را در نهايت خستگي از كارهاي
ص: 144
پياپي و پرمشقت به خصوص در حال دستاس كردن ديد، به فاطمه گفت: «از بس تحمّل كردم سينه ام به تنگ آمد، خدا اسيراني عطا كرده، برو و يكي از آنها را تقاضا كن كه در كارِ خانه خدمت كند.» زهرا در حالي كه به زحمت و رنج دستاس مي كرد گفت: «ان شاء اللَّه چنين كنم!»
ساعتي استراحت كرد و نيرو گرفت و برخاست. چادر بر سر كرد و با گامهاي خسته و آهسته راهيِ خانه ي پدر شد، همينكه چشم رسول خدا به دخترش افتاد، شگفت زده گفت: «دخترم! تو را چه مي شود؟» پاسخ داد: «آمدم سلامي عرض كنم.» و حيا مانع شد كه از حاجت خود سخن بگويد و برگشت تا با شوهر بگويد: بر او گران آمد كه از پدر چيزي بخواهد! علي برخاست و با همراهي زهرا خدمت پيامبر رسيدند تا خواسته ي زهرا را مطرح كنند، امّا فاطمه از حيا سر به زير افكنده و ديده از شرم فرونهاده بود.
علي عليه السلام گفت: «كنيزي مي خواهيم كه فاطمه را در كار زندگي كمك كند.»
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «نه به خدا، به شما نمي دهم در حالي كه اهل صفّه گرسنه اند و چيزي ندارم به آنها بدهم. آن كنيز را مي فروشم و پولش را خرج آنها مي كنم.»
علي و زهرا عليهماالسلام برگشتند و اظهار امتنان مي كردند كه قلبِ پدرِ مهربان مشكلِ آنها را لمس كرده است.
در اين مورد به دو نكته مهم دقّت كنيم:
1- زهرا عليهاالسلام علي رغم اينكه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله و عزيزترين دختران او بود، امّا خود مي دانست كه چنين خواسته اي دشوار است. بنابراين مردّد بود و با حجب و شرم سخن مي گفت؛ زيرا اموالِ مسلمانان، كه خدا بر آنان تَفَضُّل كرده، بايد به مستمندان مسلمان و آنان كه بي بضاعت و محتاج ترند برسد و آنان تَقَدُّم دارند. شايد او پيش خود يا هنگامي كه به خانه پدر رفت و نيازمندان را ديد، مشقت هاي زندگي اش براي او قابل تحمّل مي نمود. و از سويي توصيه ي همسرش را پاسخ داد و از رفتن نزد پدر امتناع نكرد؛ زيرا مي دانست فرمانبرداري شوهر واجب است، مادام كه به گناهي فرمان ندهد.
2- رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله پيام آور عدل و رحمت براي همه ي جهانيان به ويژه مسلمانان
ص: 145
نيازمندي است كه او را همراهي كرده و با مال و جان و ترك خانه و كاشانه براي خدا كاري نموده اند تا پايه هاي دولت اسلام را استوار سازند. او كسي نيست كه نيازمندي را رها كند و از دادن «قُوتِ لا يموت» يا لباس تن پوش به او خودداري نمايد و خدمتكاري به دخترش بدهد، هر چند او نيز به كمك نيازمند است!
اسلام بين مسلمانان به مساوات عمل مي كند و دختر پيغمبر يا عمو، يا پسر عمو را با ساير مسلمانان فرقي نيست و آنكه محتاج تر است بر آنكه كمتر احتياج دارد، مُقدّم است، و مردم در نظر پيامبر چون دنده هاي يك شانه برابرند. چنين موضعگيري، كه عدالتي مافوق آن و بلكه مانند آن در تصور نمي گنجد، مقتضاي اُسوه بودن پيامبر صلي اللَّه عليه و آله است. دخترش را از آنچه به ديگران مي دهد منع مي كند تا همواره مَثَلِ اعلايي براي امّت در هر موردي باقي بماند و اين عملكرد برتر از مساوات است. نظير اين، رفتاري است كه آن حضرت با همسران خود داشت. آنگاه كه درخواست كردند در هزينه ي زندگي بر آنان توسعه دهد و آن حضرت نپذيرفت و اظهار داشت كه بايد او و همسرانش در زهد نسبت به دنيا، اسوه و سرمشق باشند.
شبي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بر آن دو زوج والامقام وارد شد، شب سردي بود كه از سرما خوابشان نمي برد. بيدار بر بستر آرميده و به داده حق قانع بودند و اعتقاد داشتند كه زندگي يعني زندگي آخرت. ناگهان صداي كوبه ي در را شنيدند، علي عليه السلام برخاست و دَر را گشود، ديد حضرت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله است. فاطمه زهرا عليهاالسلام از جاي جَست تا همراه شوهر از ميهمان گرانقدرشان استقبال كنند. پيامبر آغاز سخن نموده، فرمود: «بر جاي خود باشيد.» و سپس با رفق و ملاطفت فرمود: «مي خواهيد شما را از چيزي خبر دهم كه بهتر از آن چيزي است كه از من خواستيد؟!» و آنها يكصدا گفتند: «بله يا رسول اللَّه!» فرمود: «كلماتي است كه جبرئيل به من آموخته، پس از هر نمازي ده بار تسبيح خدا گوييد (سبحان اللَّه) و ده بار حمد او (الحمد للَّه) و ده بار تكبير (اللَّه اكبر). و چون به بستر رفتيد، سي و سه بار تسبيح (سبحان اللَّه) و سي و سه بار حمد (الحمد لِلَّه) و سي و چهار بار تكبير (اللَّه اكبر) گوييد.» (1) .
ص: 146
آنگاه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله با آنها خداحافظي كرد بعد از اينكه اين مدد الهي را توشه ي راه آنان ساخت و اين كلمات روح بخش را آموخت تا بدان وسيله بر مشكلات و سختي ها پيروز گردند.
اين اشارتي لطيف بود از پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آن پدر مهربان نسبت به فرزندانش، او كه نمي تواند خواسته ي دختر خود را و شوهرش را برآورده كند، ناگزير كلماتي پاك مي آموزد كه خاطر آنان را آسوده كند و بر مشكلات و ناملايمات دنيا ياري دهد تا آنان را با گامي استوار به منزلتي بالاتر برساند. اين كلمات از خود پيامبر هم نبود بلكه فرمود: «كلماتي است كه جبرئيل به من آموخته است.» اين نوع هدايتگري تنها براي آن دو نبود بلكه آموزشي بود براي آحادِ امّت و اين بخشي است از طبّ نبوي براي جان ها؛ يعني مداوا از طريق اهتمام به انسان و اشاره به اينكه انسان در پرتو رابطه با خداي بزرگ كسب ارزش و والايي مي كند.
علي و زهرا عليهماالسلام نيز هيچكدام شكوه نداشتند و ناخرسند نبودند، اما پيامبر صلي اللَّه عليه و آله خواست به آنها بفهماند كه به زندگيِ مشقت بارشان توجه دارد و از حال آنان غافل نيست. پيامبر نخسه ي معالجه ي روحي را به آنان مي دهد تا اينكه سختي ها هموار گردد و دشواري ها تخفيف يابد و اين مدد الهي است براي روح هاي قوي كه اگر در عقيده نيرومند باشند، سختي ها هم بر آنها آسان شود.
چه زيبا رهنمودي و چه دلرُبا مِهري كه در اين التفات به چشم مي خورد، آكنده از رحمت، عطوفت، تربيت، هدايت و رابطه با خدا، با گفتي تسبيح و حمد و ثنا! و اين نعمت بزرگي است و آرامشِ وصف ناپذير!
آن دو شاگرد نجيب جز اطاعت پيامبر چه كنند؟! همان كردند كه رسول خدا فرمود.
بيش از سي سال گذشت و علي عليه السلام ياد كلمات پيامبر مي كرد و مي گفت: «بخدا از آن زمان كه اين كلمات را به من آموخت تاكنون آن را ترك نكرده ام!»
مردي از عراق از امام علي عليه السلام پرسيد: «حتي در شب صفين؟»
و علي عليه السلام فرمود: «آري حتّي در شب صفين!»(1) .
ص: 147
آري، اينگونه عمل خواهد كرد كسي كه در مدرسه ي نبوّت تربيت شده و به شرف انتساب با آن محبوب مفتخر گرديده و خداوند او را با همسري اين بانوي بزرگوار گرامي داشته است و ثمره اش آن ذريّه ي پاك و گرامي است.- خداوند از ايشان راضي باد و خوشنودشان سازد و ادب و مَوَدّتشان را روزي ما گرداند!- آنان خاندان مصطفي صلي اللَّه عليه و آله هستند كه خداوند از ماوراء هفت آسمان به ما آموخته كه آنان را ارج نهيم و احترام كنيم و مودّت و محبّتشان را از جان و دل پذيرا باشيم.
قال اللَّه تعالي:
(قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي)
«اي پيامبر! بگو من از شما رسالت مزدي نمي خواهم جز دوستي خاندانم.»
و اين خداوند عزيز و جليل است كه از ملكوت اين جهان درباره ي ايشان سخن گفته و طهارت و عصمت و دوري آنها را از پليدي ها تحت امرِ خداي بزرگ، به ما اعلام مي دارد كه:
(إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً).
«همانا خداوند مي خواهد از شما خاندان آلودگي ها را بزدايد و پاك و پاكيزه تان سازد.»
علي عليه السلام در خانه اي ساكن بود كه كمي از خانه ي پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله فاصله داشت؛ همان خانه اي كه در آن ازدواج كرد. پيامبر صلي اللَّه عليه و آله درصدد بود خانه اي نزديك خانه ي خود بيابد و علي و زهرا عليهماالسلام را بدانجا منتقل كند.
«حارثه پسر نعمان» را خانه اي بود كه در بينِ خانه هاي همسران پيامبر قرار داشت و چون پيامبر همسري مي گرفت حارثه به خانه اي ديگر جابجا مي شد، تا خانه هاي همسران
ص: 148
مجاورِ يكديگر باشد.
فاطمه زهرا عليهاالسلام از پدر درخواست كرد كه با حارثه صحبت كند كه خانه اش را تغيير دهد، تا خانه ي آنها، كه در يك حجره زندگي مي كردند، توسعه يابد.
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «حارثه چندين بار خانه ي خود را جابجا كرده و مرا شرمنده نموده است!»؛ چون اين سخن به حارثه رسيد، خانه خود را تغيير داد و به محضر پيامبر شتافت و گفت:
«اي رسول خدا شنيدم كه مي خواهيد فاطمه را نزديك خود بياوريد، اين خانه هاي من نزديكترين خانه هاي بني نجار به شما است، من و دارايي ام به خدا و پيامبر او تعلّق داريم، و واللَّه اي پيامبر خدا، آن مالي كه از من بگيريد، نزد من پسنديده تر است تا مالي را براي من بگذاريد!»
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «راست مي گويي، خدا به تو بركت دهد.» آنگاه رسول خدا فاطمه زهرا را، به خانه حارثه منتقل كرد. (1) .
اين يكي از درسهاي بزرگ اسلام است كه جود و كَرَم و مهر و أُلفت را مي آموزد! چه زيباست اين جود و بخشندگي و اين الفت و مهرباني و چه دلرباست محبّت خالِص تنها براي خدا و چه شگفتي آفرين است جامعه اسلامي كه افراد آن را با احترام به عواطفِ برادرانِ مسلمان خود زيست مي كنند كه در آن هيچگونه تَعَدّي نيست و حقوق يكديگر را پاس مي دارند و استبداد وجود ندارد بلكه احترام، اذن، آزادي، تسامح، محبّت، ايثار، مودّت و اخلاص و صدق و ولاء بر آن حاكم است.
به حق، اينها مرداني بودند كه در عهد و پيمان خود با خدا پايدار ماندند و در محبّت خود به پيامبر صلي اللَّه عليه و آله راست گفتند، تا آنجا كه او (پيامبر صلي اللَّه عليه و آله) را از تمام آنچه در اين دنيا داشتند، بيشتر دوست مي داشتند!
ص: 149
پيش از آنكه از حجره ي بانوي بزرگ، فاطمه عليهاالسلام، كه يكي از حجره هاي بيت شريف نبوي است سخن بگوييم، خوب است به حجره هاي پيامبر اشاره كنيم كه اين حجره هاي شريف از نظر ساختمان و فرش در نهايت و زهد بودند و تفاوتي با يكديگر نداشتند؛ چرا كه پيامبر خود را «اسوه» براي امّت قرار داد و فرمود:
(لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ).
«سيره ي پيامبر براي شما، نيكو سرمشقي است.»
آن حضرت در زهد و تواضع و بي رغبتي به دنيا و زيور و تجمّلات آن، برترين الگو و بالاترين سرمشق بود. او رضاي خدا را طلب مي كرد و نعمت جاودانه ي آخرت در پيشگاه خدا را ترجيح مي داد و چنانكه خدا در وصفش فرمود: «داراي خُلق عظيم و خصالِ خجسته بود.» «اِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيم»
هر يك از جوانب زندگي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را بنگريم، اين شكوه و عظمت را در حياتِ مبارك او خواهيم ديد. از جمله موضوعاتِ مورد بحث، حجره ها و خانه ي آن حضرت كه تصويري بي مانند از زهد و تواضع او در خانه، حجره و شيوه ي زندگي با همسران و ديدار كنندگان ارائه مي دهد.
روزي كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به مدينه هجرت كردند، در خانه ي ابوايّوب انصاري وارد شدند و اتاق زيرين خانه ي او را اختيار كردند تا اينكه مسجد شريف بنا گرديد و آنگاه براي خود اتاق هاي كوچك و بسيار ساده اي ساختند كه محلِّ سكونت او و همسرانش بود.
هنگام هجرت، پيامبر بيش از دو همسر نداشت. يكي سوده دختر زمعه كه سه سال پس از فوت خديجه با او ازدواج كردند، ديگري عايشه دختر ابوبكر كه در مكه او را عقد كرده و پس از هجرت، در مدينه ي منوره او را به خانه آوردند. براي هر يك از اينها حجره اي
ص: 150
با همان سبكِ بناي مسجد، از خشت و تنه ي درختِ خرما در شرق، قسمتِ جنوبيِ مسجد، ساختند. و اين همان جايي است كه بعداً مكانِ قبرِ شريفِ آن حضرت شد.
حجره هاي ديگري در مجاورت اينها ساخته شد، كه شش تاي آن به همسران آن حضرت تعلّق داشت و حجره ي ديگر به حضرت فاطمه عليهاالسلام و خواهرش امّ كلثوم؛- همانجا كه الآن با شبكه هاي فلزي، از چهار جانب پوشانده شده و حجره ي نبوي را كه مشتمل بر قبر شريف آن حضرت و قبر شيخين است در بر مي گيرد.-
هرگاه پيامبر ازدواج مي كردند، در كنار حجره ي سوده و عايشه براي همسر جديدِ خود حجره اي مي ساختند كه از نظر مساحت و شكل، با ديگر حجره ها همسان بود و فضايِ شرق مسجد گنجايش نداشت، سه حجره در شمالِ مسجد ساختند: يكي براي جويريه دختر حارث، ديگري براي رمله دختر ابوسفيان و سومي براي صفيّه دختر حُيَيّ. اما حجره ي زينب دختر خزيمه كه در سال سوم هجرت، پيامبر او را به همسري گرفتند و پس از چند ماه وفات كرد- بنابر اصحّ اقوال- به امّ سلمه داده شد.
هر حجره اي كه ساخته مي شد، «حارثه پسر نعمان»- كه در همسايگي مسجد خانه داشت- قسمتي از خانه ي خود را رها مي ساخت و عقب نشيني مي كرد، و چون نُه حجره براي همسران پيامبر ساخته شده بود كه حجره ي عايشه را تا درِ مسجد نيز شامل مي گرديد، ديگر جايي براي ساختن حجره ي جديد، باقي نمانده بود، لذا براي «ميمونه» خانه اي در يكي از باغ هاي مدينه بنا كردند كه از حجره هاي همسران فاصله داشت و در آنجا ساكن شد، تا پس از رحلت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله كه بعداً به مكه نقل مكان كرد و در محلي به نام «سرف» درگذشت و در همان مكان كه خيمه اي هنگام ازدواج با پيامبر زده بودند، دفن شد. وفات او به سال پنجاه و يك هجري بود.
حجره ي عايشه چسبيده به جنوبِ مسجد، سمت چپِ محراب و منبر قرار داشت، يك درِ آن به خانه ي پيامبر باز مي شد و درِ ديگر نيز داشت كه پيامبر از آن دَر به مسجد مي رفتند. درهاي آن از چوب عَرعَر يا ساج بود؛ حجره اي كوچك بود مانند ديگر حجره ها كه از خشت و چوبِ خرما ساخته شده بود و با پوششي از پشم استتار مي شدند.
«عمران ابن انس» در تشريح اين خانه گويد: چهارتاي آن خانه ها از خشت بود كه
ص: 151
حجره هايي از چوبِ خرما و اين چوب ها گِل اندود شده بود و پنج تاي آن از چوب خرما و گِل كاري شده كه حجره نداشت و با پرده ي پشمين پوشانده مي شد، كه آن را اندازه گرفتم. سه ذراع در يك ذراع بود.
بخاري در «ادب المفرد» از داود بن قيس روايت كرده كه گفت: «ديدم كه اين حجره ها از چوب خرما بود و از بيرون با پارچه ي پشمين پوشش داده شده بود و به گمانم اندازه ي عرض هر حجره، از در همان حجره تا درِ حجره ي ديگر شش يا هفت ذراع بود. حدس مي زنم داخل اتاق ده ذِراع و ارتفاع آن هفت يا هشت ذراع بود. (1) .
«حسن بصري» كه تربيت شده ي دامان امّ سلمه است؛ درباره ي حجره ها مي گويد:
«من داخل خانه هاي رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله مي شدم، نوجواني بودم، دستم به سقف خانه مي رسيد. هر خانه حجره اي داشت كه درِ آن از چوب عرعر بود!» (2) .
همه ي حجره ها در اطراف مسجد بودند؛ از زاويه ي ركن جنوب شرقي و از شرق شمال تا زاويه ي شمال غربي كه نزد باب الرحمه واقع شده است.
خانه ي حفصه در محلّ پنجره هايي كه هم اكنون محلّ توقف زائران است، بوده و از شمال به كوچه اي كه حجره اي آن را از حجره ي عاشيه جدا مي ساخت، ختم مي شد. بالاي هر حجره دريچه اي كوچك بود كه از آنجا با يكديگر صحبت مي كردند.
خلاصه، آنچه از اين روايات استفاده مي شود اين است كه مساحت هر حجره بيش از پنج متر مربع نبوده و ارتفاع آن كمي از دو متر بيشتر بوده است.
محمّد عمر از عبداللَّه بن يزيد هزلي روايت كرده كه گفت:
«هنگامي كه عمر بن عبدالعزيز به فرمان وليد بن عبدالملك خانه ي همسران پيامبر را خراب كرد، ديدم كه از خشت ساخته شده است و حجره هايي داشت از چوب خرما كه گِل اندود شده بود. با حجره هايش كه ما بين خانه ي عاشيه و در مجاورِ باب النبي قرار داشت نُه خانه بود.
تا آنجا كه مي گويد: خانه و حجره ي امّ سلمه را ديدم كه از خشت ساخته شده بود. از نوه ي
ص: 152
او در اين باره پرسيدم، پلسخ داد: وقتي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به غزوه ي دومةالجندل عزيمت كردند، امّ سلمه اين خانه را با خشت ساخت، همينكه پيامبر از جنگ برگشت به آن خشت ها نگاه كرد و فرمود: اين خشت ها چيست؟ پاسخ داد يا رسول اللَّه! خواستم از ديد مردم محفوظ باشيم. پيامبر فرود: امّ سلمه! بدترين چيزي كه مال مسلمان خرج مي شود ساختمان است!»
محمّد بن عمر گويد: «اين حديث را براي معاذ بن محمد انصاري نقل كردم.
او شنيدم عطا خراساني در مجلسي- كه بين قبر شريف و منبر پيغمبر تشكيل شده بود و عمران بن ابي انس نيز حضور داشت- مي گفت: «حجره هاي همسران پيامبر را ديدم از چوب خرما كه با پوشش پشمين استتار شده بود، هنگامي كه نامه ي عبدالملك آمد و دستور داد آنها را خراب كنند، نديدم روزي را كه مردم بيش از آن گريسته باشند!»
عطا گويد: از سعيد بن مسيب شنيدم كه در آن روز مي گفت: «بخدا دوست مي داشتم اين حجره ها را به حال خود بگذارند! تا كساني كه بعد از اين در مدينه متولد مي شوند يا آنها كه از اطراف و اكناف عالم مي آيند، ببينند پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله در زندگي خود به چه چيز بسنده كرد و بدين وسيله بود كه مردم از تفاخر و تكاثر رخ برتافتند.»
معاذ گويد: «چون سخن عطاء خراساني به پايان رسيد، عمران بن ابي انس گفت: چهارتاي اين خانه ها از خشت و چوب خرما بود كه با جامه ي پشمين پوشيده شده بود و پنج تاي ديگر، چوب گل اندود شده بود كه حجره نداشت و بر در آنها پرده ي پشمين آويخته بود، كه آن را اندازه گرفتم سه ذراع كمتر از دو ذراع بود، امّا آنچه از گريه ي مردم گفتي من خود در مسجد حاضر بودم، جمعي از فرزندان صحابه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نيز حضور داشتند. از جمله ابوسلمه پسر عبدالرحمان بن عوف و ابوامامه فرزند سهل بن حنيف و خارجه پسر زيد بن ثابت و آنها به قدري گريستند كه ريش هايشان از اشك تر شد! همان روز ابوامامه گفت: اي كاش اين خانه ها خراب نمي شد تا به خودي خود از بين مي رفت و مردم مي ديدند خداوند براي پيامبر خود كليد گنجينه هاي دنيا را در دست داشت، چه
ص: 153
زندگاني اي را پسنديده است!» (1) .
سيده ي حبيبه (فاطمه عليهاالسلام)،- از آن روز كه مادرش خديجه عليهاالسلام، سرور زنان وفات كرد و پس از ازدواج پيامبر- همواره ملازم پدر عزيزش بود، با او زندگي مي كرد و با او غذا مي خورد و در خدمت حضرتش به سر برد. فاطمه در جوارش زيست تا با مولا و آقاي ما علي عليه السلام ازدواج كرد و او و شوهر و فرزندانش، حجره ي مخصوص به خود داشتند. اتاق كوچكي بود كه محراب نماز او نيز در آن واقع شده بود، همانجا كه با علي ازدواج كردند. اين اتاق پشت اتاق عايشه، در ناحيه ي دري كه روبروي باب جبرئيل قرار داشت، واقع شده بود. براي سرور ما فاطمه عليهاالسلام و خواهرش امّ كلثوم همزمان با بناي حجره هاي ديگر، حجره اي ساخته بودند؛ چنانكه پيشتر آورديم.
حضرت فاطمه عليهاالسلام كوچكترين دختر از دختران پيغمبر و پس از جناب امّ كلثوم بود، كه عتبة بن ابي لهب او را طلاق داد و اين دو خواهر در سايه ي پدر بزرگوار و در پرتو محبّت او، در حجره هاي شريف به سر مي بردند. اما زينب همسر پسر خاله ي خود «ابي العاص بن ربيع» بود و با او به سر مي برد تا در سال ششم هجرت كه بنا به حكم اسلام، ميان زن مسلمان (زينب) و مرد مشرِك (ابي العاص بن ربيع، شوهر زينب) جدايي افتاد. او از شوهر جدا شد تا هنگامي كه ابي العاص اسلام آورد و زينب به حباله ي نكاح او برگشت.
رقيّه هم، با «عثمان بن عفان» ازدواج كرد و با او دو بار هجرت نمود و پس از جنگ بدر وفات كرد سپس عثمان، پس از شش ماه از وفات رقيه با امّ كلثوم (خواهر رقيّه) ازدواج نمود، در نتيجه فاطمه عليهاالسلام در همان حجره بود تا به همسري علي عليه السلام درآمد و سپس به اتاقي كه علي عليه السلام براي همسرش مهيّا ساخته بود منتقل شد.
گفتني است خانه ي حضرت فاطمه عليهاالسلام پشت خانه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از سمت چپ مصَلّي به جانب قبله، در روضه ي مباركه قرار داشت و از آن، پنجره اي به خانه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله گشوده
ص: 154
مي شد. ابن نجار گويند: «رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله هر روز مي آمد و آستانه ي در را با دو دست مي گرفت و مي گفت:
«الصلاة، الصلاة، (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)». (1) .
«نماز، نماز! همانا خداوند مي خواهد از شما خاندان آلودگي را برطرف كند و پاك و پاكيزه تان گرداند.»
از «عمر بن علي بن عمر بن علي بن الحسين» روايت شده كه گفت: «خانه ي فاطمه عليهاالسلام در محلي قرار گرفته بود كه موقع آمد و شد، پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله از آنجا مي گذشتند و پنجره اي داشت كه به خانه ي عايشه باز مي شد؛ هرگاه رسول خدا عبور مي كردند، توقف نموده، از پنجره احوال فاطمه عليهاالسلام را مي پرسيدند.
در فضيلت ستون هاي حوالي قبر شريف آمده است كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله هر روز و به روايتي به هنگام هر نمازِ صبح بر در خانه ي علي و فاطمه و حسن و حسين عليهاالسلام مي آمدند و دو طرف آستانه ي در را مي گرفتند و مي گفتند:
«السّلامُ عَلَيكُم اَهْلَ الْبَيْت»؛ «سلام بر شما اي اهل خانه.»
و به روايتي، سه مرتبه به نماز فرامي خواندند و آيه ي تطهير را تلاوت مي كردند:
«الصلاة الصلاة ثلاث مرّات، (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)».
ابن نجار گويد: «آن روز خانه ي فاطمه مقصوره و محرابي داشت و پشت حجره ي پيامبر قرار گرفته بود و امروز آن مقصوره و حجره ي عاشيه را دايره و محرابي، كه نام برده شد، در بر مي گيرد كه پشتِ حجره ي عاشيه قرار دارد و نزديكي آن محلّي است كه مورد احترامِ مردم است و روي آن راه نمي روند! مي گويند اينجا قبر فاطمه عليهاالسلام قرار دارد، اين يكي از
ص: 155
اقوال در اين خصوص مي باشد.» (1) .
و از اينجا روشن مي گردد كه خانه ي حضرت فاطمه عليهاالسلام بين ضريح مطهّر و ستون تهجد قرار داشته و ازدواج آن حضرت در اتاقي بوده كه مواجه با محراب كنوني بوده است.
آري، اين است حجره ي حضرت فاطمه عليهاالسلام، اين بزرگ بانوي طاهره ي بتول، دخت بانوي پاك خديجه؛ دختري كه پيامبر درباره ي او فرمود: «فاطمه پاره ي تن من است.» و او را «امّ ابيها» صدا مي زد. او زندگي پر افتخار خود را با صبر و پايداري و زهد و جهاد گذرانيد و به بندگي خداي بزرگ سر فرود آورد و بدينگونه شايسته آن شرافت و منزلت والا و جاويدان گرديد. و خداوند ذريه ي پاكِ بيت نبوّت، خاندان پيامبر را در نسل او حفظ كرد، تا آن هنگامي كه كره ي خاك پا برجاست و انسانهايي در اين جهان خواهند بود.
ص: 156
ص: 157
ص: 158
ص: 159
ص: 160
ص: 161
ص: 162
زهرا عليهاالسلام از همان كودكي در متن مبارزاتِ ايمان و كفر و حق و باطل قرار داشت و همين ويژگي او بود كه زهرا را به زندگيِ پر تلاش و مبارزه متمايل تر مي ساخت تا به خوشي و خوشگذراني؛ زيرا او در محيطي پرورش يافت كه آكنده از تلاش و كوششِ خستگي ناپذير بود. تمام توجّه او از دور و نزديك به سوي پدر بود. در بسياري از جنگها و حوادث او را همراهي مي كرد و وضعيت ايجاب مي كرد كه حتّي در عرصه ي پيكار با او باشد.
نخستين مشاركت زهرا عليهاالسلام در جهاد پس از ازدواج، شركت در غزوه ي اُحد بود. قريش مصمّم شده بودند تا از پيامبر و خاندان و يارانش انتقام بگيرند! كينه ي ديرينه اي كه در اعماق دل هاي كافران بود، سبب شد تا برترين عادات ستوده ي عرب را از لوحِ نفوس آنان محو سازد. عناد و تنفّري كه نسبت به رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله داشتند پس از جنگ بدر و شكست فاحشي كه ديده بودند! طغيان كرد و خصلت عربي را كه- به حمايت زن و عدم تعرض نسبت به او مشهور بود- از آنها گرفت تا آنجا كه با كمال وقاحت و بدون احساس شرمندگي شتر زينب دختر پيامبر را مورد تعرض قرار داده، رَم دادند كه بر اثر آن زينب از كجاوه ي خود بر سنگي افتاد و چون آبستن بود خونريزي كرد و بچّه اش سِقط شد. اين حركت به قدري شنيع بود كه حتّي هِند دختر عتبه، همسر سركرده ي آنها ابوسفيان را به اعتراض واداشت و طيِّ قصيده اي كه شكستِ فضيحت بارِ قريش را موردِ نكوهش قرار داده به رفتار زشت آنها با زينب اشاره نموده و آنها را سرزنش كرده است كه بيت مطلع قصيده اش اين است:
«أفي السّلم أعياراً جفاء و غلظة
و في الحرب أشباه النساء العوارك؟».
«آيا در صلح ننگ و جفا و خشونت و در جنگ همچون زنان ذلّت پذير؟!»
كافران عِدّه و عُدّه فراهم ساختند و به نبرد با مسلمانان آمدند و مسلمانان در شوّال
ص: 163
سال سوم هجرت به مقابله و مبارزه با آنان شتافتند و جمعي از زنان مسلمان نيز براي مشاركت مردان در جهاد به پيكار آمدند كه از آن جمله زهرا عليهاالسلام دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله بود.
جنگ اُحد آغاز شد و خدا پيروزي را براي مسلمين رَقم زد و به وعده ي خود وفا كرد و مشركان از ميدان گريختند و زنهايشان نيز فراري شدند! پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله عبداللَّه بن جبير را به فرماندهي پنجاه سپاهي كماندار برگزيد و فرمود با تيرهايتان مشركان را برانيد كه از پشت بر ما حمله نياورند و چه ما پيروز شوي و يا شكست بخوريم ملزم هستيد مَقَرِّ خود را ترك نكنيد، حتّي اگر ببينيد جز پرنده اي در ميدان نيست! اما همينكه جبهه ي مشركان شكست خورد و فراري شدند، تيراندازان كه به پيروزي اطمينان يافته بودند راهيِ ميدان شده و گفتند: «رفقا، غنيمت!» و در اين حال عبداللَّه بن جبير فرمانده ي گروه، توصيه ي پيامبر را به آنان متذكر شد اما آنها عمل نكرده و پنداشتند كه مشركان ديگر برنمي گردند! سنگر را ترك گفتند و پشتِ جبهه ي اسلام را خالي گذاشتند، همينكه مشركين ديدند تيراندازان موضع خود را ترك كردند، نيروهاي خود را جمع آوري نموده و بر مسلمانان يورش آوردند! و صدايي بلند شد كه محمّد صلي اللَّه عليه و آله كشته شد! مسلمانان در محاصره ي دشمن قرار گرفتند و هر چند پيروزي مبدل به شكست شد اما در حقيقت اين درسي بود تا قيامت براي اُمّت اسلام.
دشمن به سوي پيامبر خدا حمله برد و سنگي افكند كه به صورت ايشان اصابت نمود و دندان آن حضرت را شكست و سر و لب مباركش را زخمي كرد و مسلمانان نمي دانستند پيامبر كجاست.
در اين حال علي بن ابي طالب عليه السلام دست پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را گرفت و طلحة بن عبيداللَّه كمك داد تا پيامبر ايستاد و مالك بن سنان خون از چهره ي آن حضرت پاك كرد.
بخاري از سهل بن سعد روايت كرده كه در پاسخ به چگونگي زخم رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله گفت: «به خدا قسم من مي دانم چه كسي زخم پيامبر را شستشو مي داد و چه كسي آب مي ريخت و چه كسي مداوا مي كرد، فاطمه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله آن را مي شست و علي بن ابي طالب با سِپَر آب مي ريخت و فاطمه چون ديد آب جلوي خون را نمي گيرد
ص: 164
قطعه ي حصيري برداشت و سوزانيد و بر زخم نهاد تا از خونريزي جلوگيري كرد.» (1) .
ملاحظه مي كنيم كه زهرا عليهاالسلام در حوادث حضور داشت و قبل از هركس به ياري پدر مي شتافت، با وجودي كه آتشِ جنگ مشتعل بود و نيز زهرا با ديگر زنان در مداواي زخم خوردگان و آب دادن مجروحان، همكاري داشت. حقيقت اين است كه هركس به تفصيلِ جنگ اُحُد توجه كند، مي فهمد كه اين شكست نبود، بلكه درسي بود براي مسلمانان كه از فرمان پيغمبر سرپيچي كردند! و ما نيز اين درس را در سير تاريخ آموختيم و دانستيم كه اگر كسي در امر خداوند بزرگ و فرمان پيامبر گرامي او سرپيچي كند، خود را در معرض عذاب خدا قرار داده و كاميابي و رستگاري، در ارتباطِ واقعيِ انسان مسلمان و مؤمن با اين دين و تمكين اوامر و نواهي آن است. اما در جنگ اُحد نهايتاً پيروزي از آن مسلمين بود و مشركان با شكست و سرافكندگي برگشتند و به اهداف خود دست نيافتند و حتي يك نفر از مسلمانان را اسير نگرفتند! بلكه با دست خالي و نوميدي برگشتند و خداوند پيامبرش را ياري داد بعد از آنكه متخلّفان، اين درس را آموختند كه تَخَلُّف از اوامر رسول اللَّه چه خطرهايي را در پي دارد.
فاطمه، با جمع مسلمانان از اُحُد برگشت. او با عموي خود حمزه، پسر عبدالمطلب و ساير شهيدان- كه آزمايشي نيكو شدند و در راه دين خدا تا سرحدّ جان فداكاري كردند، و به ديدار خداي تعالي شتافتند- وداع كرد در حالي كه اين شهيدان از دين حنيف و پيامبر كريم صلي اللَّه عليه و آله دفاع نمودند.
فاطمه و علي عليه السلام، اين زن و شوهر بزرگوار، در فضايي آكنده از تعاون به رحمت و مودّت، روزگار مي گذراندند. آن روز امكانات زندگي آسان فراهم نمي شد؛ آب را به وسيله ي مشك بايد حمل مي كردند و نان با دستاس كردن و خمير كردن و پختن تهيه
ص: 165
مي شد. مغازه ها در اطراف شهر مدينه پراكنده بود و رفتن به بازار براي خريد نيازمندي ها، دشوار بود. در توان علي عليه السلام نبود كه خدمتكاري استخدام كند. خود براي تدارُكِ روزي تلاش مي كرد و در كنار آن تكاليف و مسؤوليتهاي ديني و جهاد در راه خدا را نيز انجام مي داد و به رغم همه ي مشكلات كه در زندگي بود و سختي ها كه تحمّل مي كردند. خوشبختي و ثبات، بر آن خانه ي كوچك سايه افكن بود.
فاطمه عليهاالسلام در انجام وظايف خود نسبت به شوهرش (علي بن ابي طالب) كوشا بود و در ادايِ حقوق و تكاليف قصور نمي كرد! آن همه تلاشِ فاطمه در حالي بود حسن بن علي را نيز آبستن بود و اين خود بر مشقّت هاي زندگي در آن شرايط دشوار و گرماي سوزان حجاز مي افزود.
روزي ام الفضل همسر عباس، خدمت پيامبر عرض كرد: «يا رسول اللَّه در خواب ديدم كه تكّه اي از بدن شما در خانه ي ماست!» فرمود: «خواب خوبي ديده اي، فاطمه پسري به دنيا مي آورد كه تو او را با فرزندت «قُثَم» شير مي دهي! ديري نگذشت، حسن عليه السلام تولّد يافت و امّ الفضل او را با قثم شير داد.
در آن هنگام كه تولّد فرزند نزديك شد و در خانه ي زهرا عليهاالسلام همه در انتظار آن مولود عزيز بودند. نيمه ي ماه رمضان سال سوم هجرت فرارسيد و زهرا به استقبال نخستين فرزندش رفت پيكي به محضر پيامبر شتافت و تولّدِ آن مولودِ گرامي را به پيامبر بشارت داد. آن حضرت با شادماني و اشتياق به خانه ي زهرا آمد و نوزاد را در بغل گرفت و در گوش او اذان گفت و با علاقه و مهر به چهره اش مي نگريست.
علي بن ابي طالب عليه السلام گويد: «چون حسن متولّد شد رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله آمد و گفت: پسرم را بياوريد ببينم، او را چه نام داديد؟ گفتم: حرب ناميده ام. پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: نه، او را حسن بناميد.» پيامبر تولد حسن عليه السلام را جشن گرفت و در روز هفتم ولادتش براي او عقيقه كرد و موي سرش را تراشيد و هموزن طلا صدقه داد.
حسن بن علي عليه السلام در صورت، شبيه ترين خلق به پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بود. زُهَري از انس نقل كرده: «حسن از سينه و سر شبيه پيامبر بود و حسين از سينه به پايين». (1) پيامبر خدا، حسن
ص: 166
را بسيار دوست مي داشت تا آنجا كه دهان كودك را مي بوسيد و گاه زبانش را مي مكيد. و او را بر گردن مي نهاد و بازي مي كرد و گاه مي شد كه رسول خدا در سجده بود و او بر پشت آن حضرت سوار مي شد و پيامبر سجده ي خود را به خاطر او طولاني مي كرد و گاه او را با خود بالاي منبر مي برد.» (1) .
تولد حسن عليه السلام، خانه ي علي عليه السلام را غرق سرور و شادي كرد و زندگي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام را سرخوش و بانشاط ساخت. بسيار شادمان بود از اينكه مي ديد پيامبر به خردسالش توجّه مخصوص دارد و جدايي او را نمي تواند تحمّل كند. صبح و شام بر خانه ي زهرا مي گذشت تا دختر خود و كودكش را ببيند و با ديدار چهره ي زيبايش كه به پيامبر شبيه بود، ديده روشن كند.
پيامبر فوق العاده به زهرا علاقه داشت. و اين علاقه زبانزد بود. مهر و محبّت آنها نسبت به يكديگر به عنوان پدر و دختر نبود بلكه همچون دو يارِ وفادار بود كه به عرصه ي ايمان به خدا، همپاي يكديگر زيستند.
ابي ثلعبه ي خشني گويد: «هرگاه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله از سفر مي آمد اول به مسجد مي آمد و دو ركعت نماز مي خواند و سپس به ديدار فاطمه مي رفت، و سپس از همسرانش ديدن مي كرد.» در بازگشت يكي از سفرها، دو ركعت نماز خواند و نزد فاطمه آمد، فاطمه به استقبال پدر شتافت و لب هاي مباركش را بوسيد، در حالي كه از ديده اشك مي باريد! پيامبر صلي اللَّه عليه و آله پرسيد: «چرا گريه مي كني؟» پاسخ داد: «شما را گردآلود و خسته مي بينيم و با جامه هاي كهنه!» پيامبر بدو گفت: «گريه نكن؛ زيرا خداوند متعال پدرت را به چيزي برانگيخت، كه بر پشت كره ي خاك، گياهي و خاكي و سنگي و كُركي و مويي باقي نماند، مگر آنكه آنجا را با عزّت به تسخير درآورد.» (2) .
از آنچه گذشت، روشن مي گردد كه مقام فاطمه، نزد پدرش والا بود و تأكيد بر اين مطلب در روايت «ثوبان» است كه مي گويد: «رسول خدا هرگاه عازم سفر مي شد، آخرين كسي كه با او خداحافظي مي كرد، فاطمه بود، و نخستين كسي كه در مراجعت به ديدارش
ص: 167
مي آمد باز فاطمه بود.
چنين منزلت و جايگاهي ساده به دست نمي آيد. از اين محبّت رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله نسبت به شخصيت والاي اوست و محبّت پيامبرِ خدا، مقدّمه ي محبّت خداست.
دستيابي به محبّت خداي تعالي، مقام او را به اين درجه مي رساند، كه هيچ بانوي بزرگي بدانجا نخواهد رسيد و اين چيزي است كه در سخن مصطفي صلي اللَّه عليه و آله آمده است. ابن عباس از پيامبر خدا نقل كرده كه:
«أفْضَلُ نساء أهل الْجَنَّة خديجة بنت خُوَيلد وَ فاطمة بنت مُحَمَّد وَ مَريم بنت عمران و آسية بنت مزاحم». (1) .
«برترين زنان اهل بهشت خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد صلي اللَّه عليه و آله، مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم هستند.»
به رغم اين منزلتِ والا كه خداوند تعالي دختر پيامبر خود را بدان اختصاص داده است. رسول خدا آن حضرت و خواهرانش را نصيحت و راهنمايي مي كرد و بر عبادت و تضرّع به خداوند متعال ترغيب و توصيه مي نمود تا منزلت بيشتري نزد خدا بيابند.
فاطمه ي مرضيّه، روزه دار و شب زنده دار بود. بيشتر اوقات، او را در حال تلاوت قرآن كريم مي ديدند و زبانش همواره به ذكر خدا گويا بود. در يكي از روزها، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله او را ديدند كه نشسته و ساكت است و انتظار نداشت وي را اينگونه ببيند و زبانش به ذكر خدا گويا نباشد؛ با عتابي ملايم- به گفته ي انس بن مالك- گفت: «فاطمه جان! چه مانعي دارد به آنچه تو را سفارش مي كنم گوش فرادهي و بگويي:
«يا حَيُّ يا قَيّوم بِرَحمَتِك اَسْتغيثُ فَلا تَكِلْني إلي نَفْسي طَرْفةَ عَينٍ وَاصْلح لي شأني كُلَّهُ». (2) .
و در روايت ديگر است از ابي هريره، از قول پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نقل شده كه فرمود: اي
ص: 168
فاطمه، چرا نمي شنوم كه هر صبح و شام بگويي:
«يا حَيُّ و يا قيّوم برحمتك استغيث، اصلح لي شأني كلّه و لا تكلني إلي نفسي طَرْفَةَ عَينٍ». (1) .
بدينگونه پيامبر گرامي، پيوسته وي را توجيح مي نمود تا هر چه به عبادت و ذكر ترغيب كند. و به اينسان، با شيوه اي بسيار ستوده او را برمي انگيخت و همّت عالي را در روحش به هيجان مي آورد، با اينكه آن نَفسِ قدسي همّت پرفروغي داشت و چشم بر هم زدني از عبادت خسته نمي شد! فاطمه خود از قول پدر گرامي اش آورده كه به من گفت: «اي فاطمه آيا دوست نداري به قيامت درآيي در حالي كه سيده ي زنان عالَم باشي؟!»؛ (أما ترضين أن تأتي يوم القيامة سيدة نساء العالمين؟!). (2) .
شخصي از آتش رهايي يابد و به بهشت برين درآيد، به رستگاري بزرگي دست يافته و همچنين است و بالاتر آنكه به بهشت دست يافته و آنگاه سيده ي زنان عالم در قيامت شده است. چنين كسي به كدامين منزلت رسيده و اين كدام عبادت است كه صاحبش را به اين منزلتِ والا در منزلهاي فردوسِ برين مي رساند!
روزها، پرشتاب مي گذشت و زهرا عليهاالسلام دومين حملِ خود را شاهد بود حسن عليه السلام خود را روي زمين مي كشانيد و راه مي رفت و جَدَّش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به او مهر مي ورزيد و مراقبش بود و در حَقَّش دعا مي كرد.
ابونعيم در «حيلة الأوليا» مي گويد: ابوهريره گفت: «هرگز نديدم حسن را، مگر آنكه اشك از ديدگانم فروريخت؛ زيرا به ياد آن روزي مي آيم كه او تازه به راه افتاده بود، آمد و در دامان رسولِ خدا صلي اللَّه عليه و آله نشست و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله دهانش را مي گشود و بر دهان خود مي نهاد و مي گفت: «بار خدايا! من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست بدار! و اين را سه مرتبه تكرار كرد». (3) .
ص: 169
رفته رفته حملِ زهرا كامل شد و خانه ي علي بن ابي طالب عليه السلام براي استقبال نوزادي ديگر آماده گرديد، درد زايمان آغاز شد و ساعت وضع و حمل فرارسيد، علي نشسته بود و حسن را در دامان داشت كه ناگاه صداي نوزاد جديد به گوشش رسيد! او را به تولّد فرزند پسر بشارت دادند! به سرعت در انديشه ي پدر گذشت كه نامش را چه بگذارد؟ فوراً به خود پاسخ داد كه: او را «حرب» بنام، تا دشمن كافران باشد! اين همان نامي بود كه قبلاً براي حسنش برگزيده بود و پيامبر آن را نپذيرفت و او را حسن ناميد و علي عليه السلام نامگذاري را به اراده ي پيغمبر تفويض كرد. پيكي نزد مصطفي صلي اللَّه عليه و آله آمد تا حضرتش را به تولّدِ فرزند فاطمه بشارت دهد! فرزندي كه نور از چهره اش مي درخشيد و شادي و بشارت از سيمايش مي باريد! مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به سرعت راهيِ خانه ي دخترش فاطمه شد و كودك را در آغوش گرفت و در گوش وي اذان گفت، سپس از علي عليه السلام پرسيد: «نام او را چه نهاديد؟» علي پاسخ داد: «او را حرب ناميدم» مصطفي صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «نه، او حسين است!» علي بن ابي طالب گويد: «چون حسن متولد شد او را حرب ناميدم. پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله آمد و گفت: پسرم را به من نشان دهيد، او را چه نام داديد؟ گفتيم: حرب؛ فرمود؛ نه او حسن است. و چون حسين متولّد شد، او را حرب ناميدم، رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله آمد و گفت: پسرم را به من نشان دهيد، او را چه نام داديد؟ گفتيم: حرب، فرمود: بلكه او حسين است.» (1) تاريخ تولّد حسين چنانكه (ليث بن سعد) گفته در ماه شعبان سالِ چهارم هجري بود. زبير بن بكار گويد: «حسين در ماه پنجم شعبان سال چهارم هجرت تولد يافت». (2) .
با مَقْدَمِ حسين عليه السلام، مدينة الرسول غرق شادي شد! همانگونه كه قبلاً با مَقْدَمِ حسن عليه السلام خرّم و شادمان گشته بود! روز هفتم پيامبر صلي اللَّه عليه و آله براي حسين عليه السلام عقيقه كردند و هموزن موي سرش طلا صدقه دادند!» (3) .
روزها به سرعت مي گذشت و حسن دو ساله مي شد، اين كودك شبيه پيغمبر، همواره ملازم جَدَّش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله بود. كَرَم، مهرباني، عطوفتِ پدري در زيباترين
ص: 170
چهره اش، در رفتار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با حسن عليه السلام و حسين عليه السلام مُتَجَلّي بود.
براء بن عازب گويد: «رسول خدا را ديدم كه حسن را بر شانه ي خود نهاده و مي گفت: بار خدايا من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست بدار و دوست بدار آن كسي كه او را دوست دارد!» «ألّلهمّ اِنّي اُحِبّه فاَحِبّه وَ احبّ مَن يحبّه». (1) .
از اينرو مي بينيم كه كه همواره پيامبر حسن را بر دوش مي نهاد و مورد عطوفت فراوان قرار مي داد. همچنين پيامبر مي ديد كه حسن عليه السلام به تنهايي أُمّتي از امّت ها خواهد بود. در اين باره مي فرمود: «الحَسَن سِبطٌ مِنَ الأسباط».
ابوهريره گويد: پيامبر بالاي منبر رفت و چنين گفت: «اين پسر من، سرور و سالار است، خدا به وسيله ي او ميان دو گروه عظيم صلح برقرار خواهد ساخت!»؛ (اِنّ اِبْني هذا سيّد يصلح اللَّه بِهِ بَيْن فِئَتَين عَظِيمَتَين). (2) .
در روايت ديگر از ابي بكرة آمده كه گفت: «رسول خدا با مردم نماز مي خواند هرگاه به سجده مي رفت حسن بن علي بر پشت آن حضرت سوار مي شد و اين، بارها اتفاق افتاد ياران گفتند: «يا رسول اللَّه! شما با اين كودك چنان مي كنيد كه به هيچكس نكرده ايد.» و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «اين پسرم آقا و بزرگوار است، و خدا به وسيله ي او ميان دو فرقه از مسلمين اصلاح خواهد كرد!» (3) و در حديث ديگر است: «پسرم (حسن) آقا و بزرگ است، اميد آنكه خدا او را باقي بدارد تا ميان دو فرقه ي عظيم از مسلمانان اصلاح دهد.» گروهي از اصحاب اين را نقل كرده اند. (4) .
آري، قلب مبارك مصطفي صلي اللَّه عليه و آله با اين دو نواده ي گرانقدر، كه در دامانِ «امّ ابيها» پرورش يافتند، شادمان بود! و آنها را امتداد حيات و ادامه ي زندگي ويژه ي خود در زمين مي ديد! و عاطفه ي پدري از آن قلب بزرگ مي جوشيد؛ همانگونه كه اين عطوفت، پس از مرگ خديجه و هنگامي كه دخترانش بزرگ شدند، بر كودكان سايه افكن بود.
ص: 171
حوادث به سعت ره مي سپرد، روزهايي مي رسيد كه قريش نيروهاي خود را سازماندهي كرده و به منظور جنگ به مسلمانان، رهسپار مدينه شدند آنها از پيشامدِ (اُحُد) و خطاي تيراندازان، علي رغم پيروزي نهايي، فريب خوردند. اين غزوه ي جديد موسوم به خندق با احزاب است كه در شوّالِ سال پنجم هجري رخ داد. حادثه اي كه تأثير عميق در تاريخ اسلام و مسلمين و در مهد اسلام بر جاي نهاد؛ جنگي بود سرنوشت ساز امتحاني كه مسلمانان به چيزي مانند آن آزمايش نشده بودند؛ بهترين تصوير اين نبرد در گفتار خداي تعالي آمده است:
«آنگاه كه سپاهيان از بالا و پايين بر شما حمله كردند و چشم ها خيره شده و جانها به حلقوم رسيده بود و شما گمان هايي نسبت به خدا داشتيد؛ اينجا بود كه مؤمنان به آزمايش درآمدند و تكان سختي خوردند!» (1) .
در اين جنگ براي نخستين بار، نبوغ شگفت انگيزِ علي بن ابي طالب عليه السلام با عالي ترين مظاهر آن، در پيكار درخشيد! و اين هنگامي بود كه عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و علي به پا خاست و از پيامبر خدا اجازه گرفت تا به پيكار او رود! پيامبر فرمود: «اين عمرو بن عبدود است!» و علي گفت: «عمرو باشد!» پيامبر اِذن دادند، علي با او جنگيد و پيروز شد! و او را به خاك هلاكت افكند.
خندقي به اشاره ي سلمان فارسي در زمين هموارِ شمال مدينه كندند و آن قسمت كه باز بود و بيم حمله ي دشمن مي رفت، نقطه ي تلاقي مسلمانان و كفّار قريش و غطفان بود كه شمارشان به ده هزار نفر مي رسيد! سواران قريش شتابان به كنار خندق آمده و گفتند به خدا اين حيله اي است كه عرب بدان آشنايي نداشته است! آنگاه به نقطه اي كه دهانه خندق تنگ مي شد آمده و اسبها را راندند و از آنجا هجوم بردند و جنگ را به ميداني كه در تصرف مسلمانان بود كشاندند.
يكي از سواران دشمن، عمرو بن عبدوَدّ بود كه به هزار سوار برابري مي كرد! او ايستاده بود و مبارز مي طلبيد علي عليه السلام به ميدان آمد و گفت:
ص: 172
تو با خدا عهد كرده اي كه اگر مردي از قريش، تو را به يكي از دو چيز ستوده فراخواند، به آن پاسخ دهي، عمرو گفت: «آري» علي عليه السلام فرمود: «من تو را به خدا و رسول خدا و پذيرش اسلام دعوت مي كنم.» عمرو گفت: «مرا به اين نيازي نيست.» علي عليه السلام فرمود: «پس تو را به جنگ دعوت مي كنم.» عمرو گفت: «چرا اي پسر برادر؟ به خدا من دوست ندارم تو را به قتل رسانم!» علي عليه السلام فرمود: «اما من دوست دارم تو را به قتل رسانم!» عمرو از اين سخن برآشفت و از اسب فرود آمد و آن را پي كرد و صورتش را كوفت! و به طرف علي عليه السلام آمد و با يكديگر درگير شدند تا آنكه علي عليه السلام او را به هلاكت رساند! (1) .
در روايت ديگر آمده كه عمرو آمد و مبارز طلبيد و گفت: «كجاست آن بهشتي كه مي پنداريد هركس كشته شود به آنجا درآيد؟! آيا مرد مبارزي نيست؟ در اين حال علي عليه السلام دوبار از جاي برخاست و گفت: «من، يا رسول اللَّه!» مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به او فرمود: بنشين. بار سوم عمرو با حالت خشمگين فرياد زد! و علي برخاست و گفت: «من، يا رسول اللَّه!» پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «او عمرو است» علي با شجاعت تمام گفت: «گرچه عمرو باشد!»
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله علي را اجازه داد كه به ميدان رود! علي آمد و چون با عمرو روبرو شد و نام خود به زبان بُرد، عمرو گفت: «پسر برادر! در ميان عموهايت كسي از تو سالمندتر نبود، من دوست ندارم خون تو را بريزم!» علي عليه السلام گفت: «اما من از ريختن خون تو باك ندارم!».
نبرد درگرفت و علي عليه السلام توانست عمرو بن عبدود را به خاك هلاكت افكند.(2) و مسلمانان تكبير و تهليل گفتند و اين بشارتي بود از نصرت الهي كه صداي آن پيچيد! مسلمانان از اين حادثه ي شگفت، مبهوت شدند كه چگونه جواني نَورس چون علي بن ابي طالب عليه السلام، عمرو بن عبدود را- كه مشركين در مصاف پيشاپيش لشكر فرستاده بودند و به نظر آنها بهترين حماسه سراي ميدان و نيرومندترين شجاعان بود- مي تواند به قتل رساند!
خبر كشته شدن عمرو بن عبدود به دست علي عليه السلام منتشر شد! زهرا عليهاالسلام نيز اين خبر را
ص: 173
شنيد و قلب او شادمان بود كه با همسر با ايمانش- و پدرِ فرزندانش خالص ترين مؤمنان- از شرّ جنگجويي پليد رهايي يافته و شجاعت، چالاكي، جوانمردي و حميّت شوهرش در ميان مسلمانان درخشيده است! آتش جنگ فرونشست. ميان يهود بني قريظه و قريش در پيماني كه بسته بودند اختلاف درگرفت و از سوي ديگر علاوه بر اين، خداوند تندبادي را در شب بسيار سرد بر سپاه احزاب فرستاد و سامانِ جنگيِ آنها را درهم ريخت و بناهايشان را ويران كرد و از آن پس، ديگر قريش به جنگ مسلمانان نيامدند! و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «از اين سال به بعد ديگر قريش با شما جنگ نخواهند كرد و شما به جنگ آنها خواهيد رفت».
مسلمانان از غزوه ي احزاب در ميان تكبير و تهليل برگشتند، مردم مدينه به استقبال قهرمانان پيروز شتافتند. شادماني زهرا عليهاالسلام به وصف نمي آمد كه- قهرمان سلحشورش، پهلوان مسلمين و شوهر گرامي اش- علي عليه السلام برگشته است!
شوي مهربان، نزدِ همسر پاكيزه گوهرش برگشت، فرزندش حسن دست به گردن پدر حلقه كرده و حسين شيرخوارش را با مهر در بغل گرفت و بوسه هاي گرم نثارش مي كرد! آن شب مبارك را در سرور و شادماني گذراندند و مسلمانان آن پيروزي و فداكاري بي نظير علي عليه السلام را جشن گرفتند.
روزها شتابان مي گذشت. مسلمانان از تلاش در راه دعوت به خدا لحظه اي درنگ نمي كردند. اسلام، آيين راستينِ خداوند به سرعت گسترش مي يافت و مردم گروه گروه به دين خدا درمي آمدند.
در يكي از روزها زهرا عليهاالسلام مادر مهربانش را در خواب ديد و چون بيدار شد به هر طرف مي رفت، ديدگانش در جستجوي او بود! دست حسن و حسين را گرفت و به خانه ي پدر رفت، ناگاه خاله ي خود هاله را ديد كه به زيارت مدينه ي منوّره و ديدار شوهرِ خواهرش حضرت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله و دختر خواهرش فاطمه عليهاالسلام آمده است. همينكه پيامبر صداي هاله را از حياط خانه شنيد، صدايي كه شبيه به صداي امّ المؤمنين خديجه بود، شگفت زده شد! و گفت: «خدايا! هاله خواهرِ خديجه است» و زهرا عليهاالسلام ديد گوييا پدرش با مادرش خديجه سخن مي گويد و با ديدن خاله اش شادماني در ديدگانش موج مي زد و ناله ي پدر را كه به ياد
ص: 174
خديجه از دل برآورد. شنيد و با مهر و وفا از او ياد كرد. فاطمه زهرا عليهاالسلام با مشاهده اين صحنه اطمينان كرد كه مادر فقيدش همواره فكر پدر را مشغول داشته و با خيالش مدام زنده است. احساس كرد كه مادرش در قلب پدر آنچنان جايگاهي دارد كه هيچيك از همسران پيغمبر پس از وي جاي او را پُر نكرده است!
زهرا خرسند بود كه مي ديد پدر مهربانش به حسن و حسين توجّه دارد و شيفته ي محبّت اين دو عزيز است و عواطف گرم پدرانه ي خود را نثار آنها مي كند. شادمان بود كه مي ديد پدر همواره آنها (حسن و حسين) را به حضور مي طلبد.
اَنَس گويد: پيامبر مي فرمود: «فرزندان من را نزد من بياوريد» و چون مي آمدند، آنها را مي بوييد و به سينه مي چسبانيد.
ترمذي در سنن از اسامة بن زيد نقل كرده است كه گفت: درِ خانه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را براي كاري كوبيدم آن حضرت آمد و در را باز كرد، چيزي را در آغوش داست كه ندانستم چيست؟ همينكه از كارم فارغ شدم، پرسيدم: اين چيست كه در آغوش گرفته ايد؟ حضرت جامه ي خويش را گشود و آن پارچه را كنار زد، ديدم حسن و حسين اند. سپس فرمود:
«هذانِ ابنايَ وَابنا ابنتي، ألّلهمّ اَنّي اُحبّهما فَاَحبهما و اَحبّ مَن يُحبّهما».
«اين دو، پسران من و پسران دختر من هستند، خدايا! من آنها را دوست دارم، تو نيز آنها را دوست بدار و دوست بدار آنكه را كه دوستدار ايشان باشد.»
نام «حسن» و «حسين» نغمه ي شيريني بود در كام پدر زهرا عليهاالسلام. از نام آنها لذّت مي برد و از تكرار نامشان خسته نمي شد. أُنسش با آنها بود، آنها تسلّابخش پيامبر پس از فقدان فرزندانش بودند.
زهرا احساس مي كرد كه خداي تعالي وي را با اين نعمت شكوهمند برگزيده است و بقاي ذريّه ي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را در فرزندان او قرار داده و بدينوسيله شريفترين نسل را كه بشريت در طول دَهْر مي شناسد، پاسداري كرده است. همچنين به اين نعمت دل بسته بود كه خداي تعالي شوهرش علي عليه السلام را به كرامتِ ويژه ي خود مخصوص داشته و از صُلْبِ او نسل خاتمِ انبيا صلي اللَّه عليه و آله را قرار داده و از اين تكريم و تشريف، عزّتِ جاوداني را بدو ارزاني
ص: 175
داشته است.
در حقيقت اگر كسي عاطفه ي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را نسبت به كودكان در نظر گيرد، مي فهمد كه اين عطوفت و رحمت، براي همه ي جهانيان است و قلب حضرتش آكنده از مهر و محبّت و عطوفت و رحمت است! به ويژه نسبت به كودكان كه شفقت رسول خدا نسبت به آنها آنقدر زياد بود كه هرگاه در اثناي نماز گريه ي كودكي را مي شنيدند، از روي لطف نسبت به كودك و مادرش نماز را كوتاه مي كردند. و اين شگفت نيست؛ چرا كه خداوند در وصفش گويد: (بِالْمُؤْمِنِينِ رَؤُوفٌ رَحِيم).
حال، تأمّل كن كه محبّت و عطوفت آن حضرت نسبت به نوادگان خود چگونه است؟! پيامبر نواده ي خود (علي)، پر ابوالعاص، فرزند زينب را بسيار دوست مي داشت؛ زيرا وقتي كه تولّدِ بشارت اين پسر را به آن حضرت و همسرش خديجه دادند، هنگامي بود كه پيامبر به مكه برگشته بودند و محاصره ي مسلمانان در شعب ابي طالب پايان يافته بود و با اين حال، پيامبر اين محبّت را آشكار نمود.
آري، محبّت پيامبر نسبت به اين كودك زياد بود. از دلايل آن اين است كه چون پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با تأييد و نصرت خداوند بزرگ، به مكّه وارد شدند. وي را- كه آن روز يازده ساله بود- بر ترك مركبِ سواري خود همراه داشتند.
همچنين پيامبر امامه دختر زينب را بسيار دوست مي داشت و با وي مهرباني مي نمود و در كودكي اش وي را نوازش مي كرد و چون جوان شد نسبت به او ابراز علاقه مي كرد و در هدايا، وي را بر زنان خود ترجيح مي داد.
در روايت است كه روزي پيامبر به خانه آمد و گردن بند زيبايي را در دست داشت و گفت: «اين را به كسي هديه مي دهم كه از همه بيشتر او را دوست مي دارم!» همسران گفتند: «آن را به دختر ابي بكر، عايشه مي دهد.» اما برخلاف اين تصور، دختر ابوالعاص را صدا زد و با دست مبارك آن را به گردن وي آويخت! (1) .
همچنين عايشه مي گويد: «نجاشي زيوري به پيامبر هديه كرد كه همراه با آن انگشتري طلا بود، پيامبر آن را با بي ميلي گرفت و آن انگشتري را براي زينب فرستاد
ص: 176
و گفت: «دخترم با اين، زيور بگير.»
فاطمه ي زهرا به همراه خاله ي خود، (هاله) به دنيايي از خاطره ها رهسپار شد! زينب نيز از خاله اش به خوبي استقبال كرد و از حال فرزندش ابي العاص جويا شد.هاله مي دانست كه در دل دخترِ خواهرش، نسبت به فرزندش ابوالعاص چه مي گذرد؟! و مي دانست هر چند اسلام ميان آن دو جدايي افكنده امّا زينب شوهرش را دوست دارد و براي او احترام قائل است!
زينب و فاطمه ي زهرا عليهاالسلام آرزو مي كردند كه پسر خاله ي آنها اسلام اختيار كند؛ زيرا او يكي از قريش بود كه به حسن خُلق و جوانمردي و شهامت اِشتهار داشت. زهرا خاله ي خود هاله را نزد خواهرش زينب، تنها گذاشت و به خانه برگشت تا از شوهر استقبال كند و براي او غذايي آماده سازد. با شادماني رهسپار خانه شد و شايد با خود فكر مي كرد چه خوشبختي بهتر از اين مي خواهم؟! آيا كافي نيست كه دختر سرور تمام بشريّت باشم؛ دختر خاتم المرسلين، محمد صلي اللَّه عليه و آله و يكي از بانوان بزرگ عالم در قيامت!
شب شد و علي بن ابي طالب و فاطمه زهرا و عثمان بن عفان و همسرش امّ كلثوم، در خانه ي پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله گرد آمدند و در انتظار زينب بودند كه با خاله اش هاله، بيايد. همينكه هاله وارد شد، پيامبر با وجد و سرور وي را خوش آمد گفت! عايشه را حسادت گرفت كه پيامبر از همسر فقيدش خديجه به اين حالت ياد كند و به خواهرش هاله خوش آمد مي گويد!
عايشه خود از اين ماجرا چنين حكايت مي كند كه:
«هاله از رسول اللَّه اذن ورود خواست. گويا پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به ياد خديجه افتاده بود كه به هاله آنچنان با خوشحالي خوش آمد مي گفت و فرمود: «خدايا! هاله!» من (عايشه) به غيرت آمده، گفتم: «هنوز پيرزني از زنان قريش را كه دندان هايش ريخته بود و از دنيا رفته است، ياد مي كني! حال آنكه خدا بهتر از او را به تو داده است! پيامبر با شنيدن سخنان من خشم آمد و گفت: «نه، به خدا، خداوند بهتر از او را به من نداده است! او زماني به من ايمان آورد كه مردم كافر بودند و در دوراني تصديقم كرد كه مردم تكذيب مي كردند و زماني با مال خود مرا ياري رساند كه مردم مرا محروم ساخته بودند و خداي عزّ و
ص: 177
جلّ، از او به من فرزند داد.»
عايشه گويد: با خود گفتم از اين پس از خديجه بدگويي نخواهم كرد! (1) .
هر سه خواهر با شنيدن سخن پيامبر تبسّم كردند و از اينكه ياد مادرشان همواره در قلب پدرشان زنده است و همواره بر او ثنا مي گويد، شاد شدند؛ گويي هنوز با اوست و وفادار به آن روزگار پيشين كه با وي بود و خاطرات گرانبهايي كه از او داشت! همه ي اينها با پيامبر زنده است، و همين است كه سينه ي دخترانش و سينه ي خاله ي محبوبشان هاله را (از سوز داغ خديجه) خنك مي كند.
عايشه مي گويد: «بر هيچيك از همسران پيامبر حسد نورزيدم آنگونه كه بر خديجه، حال آنكه او را نديده بودم! امّا رسول اللَّه بسيار از او ياد مي كردند و گاه گوسفندي ذبح مي نمودند و آن را تكه تكه كرده براي دوستان خديجه مي فرستادند! بسيار مي شد كه مي گفتم: گويي در دنيا جز زني خديجه نيست. آن حضرت مي فرمود: «او زماني به من ايمان آورد كه مردم كافر شدند و تصديق كرد مرا، هنگامي كه مرا تكذيب كردند، و با ثروت خود با من مساوات كرد آنگاه كه مرا محروم ساختند و از او مرا فرزنداني است.»
و نيز عايشه روايت مي كند كه پيرزني در خانه ي من به زيارت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آمد، پيامبر به او خوش آمد گفت و احترام كرد و رداي خود را براي او گسترد و او را بر آن نشانيد. همينكه آن پيرزن رفت، از پيامبر درباره ي او پرسيدم كه كيست؟ پيغمبر فرمود: «او در زمان خديجه به ديدن ما مي آمد.» (2) .
نمونه هايي از اين قبيل- كه از وفاي پيامبر نسبت به خديجه امّ المؤمنين، حكايت دارد- بسيار است. از اينكه زن آرايشگرِ حضرت خديجه در مدينه بر پيامبر وارد شد و حضرت او را تكريم كرد! سپس گفت: «اين زن در دوران زندگي خديجه با ما آمد و شد داشت. و حسن عهد از ايمان است.» (3).
فاطمه زهرا عليهاالسلام مي ديد كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به رغم پنجمين ازدواجش و با گذشت
ص: 178
سال هاي مديد خاطر مادرش را از ياد نمي برد و هرگاه خاطرات مكه و دوران زندگي اش را در آنجا همراه با مجاهدت مسلمانان در برابر آزار مشركين به خاطر مي آورد و از شريك زندگي اش خديجه و ايستادگي وي در كنار او و حمايت و پشتيباني و دلداريهايش ياد مي كند.
آن شب، جمع اهل بيت از حضور پيامبر- در خانه ي عايشه- برگشتند. علي عليه السلام حسن را بر دوش نهاد و حسين را در آغوش گرفت و همراه فاطمه به خانه خود برگشتند و عثمان با امّ كلثوم و همچنين هاله و زينب خانه ي عايشه را ترك گفتند. (1) .
فاطمه ي زهرا آن شب را با ديده اي روشن و خاطري آسوده و با اطمينان بسر برد؛ زيرا آن پدر مهربان و همسرِ پاك خاطرات مادر فقيدش را با خود همراه دارد. زهرا آسوده خاطر است و با توجّه بيشتر به نور ديدگانش حسن و حسين عليهماالسلام مي پردازد. و چنين مي پندارد كه آن حضرت افكار خويش را به مكّه متوجه ساخته و آرزو مي كند اي كاش خداي متعال پسر خاله اش ابوالعاص را به اسلام هدايت مي كرد تا پس از فراق طولاني، پراكندگيِ جمع التيام مي يافت.
و دعا مستجاب شد:
شبي بود از شبهاي جمادي الأولي، از سال ششم هجري، گويا زينب شب را بيدار بسر مي برد با خاطره هاي دردناك دمساز بود! دوست مي داشت در بيداري، رؤياي فردايي را كه سال ها انتظارش را مي كشيد، بنگرد! هر روز به قدرت و شمار مسلمين افزوده مي شد.
هزاران فرد از كساني كه در حال دشمني و محاربه با اسلام بودند اينك مسلمان شده بودند و بدون ترديد، چشم انداز پيروزي آشكارا آنگونه كه خداوند وعده داده بود، ديده مي شد! شايد زينب از خود مي پرسيد: آيا ابوالعاص پسر ربيع، اسلام مي آورد؟ فجر دميد و زينب از بستر برخاست. او براي نماز آماده مي شد، رشته هاي نورِ سپيده دم در افق
ص: 179
پخش شده بود. در اين ميان با ترديد و هراس چنين احساس كرد كه كسي در را مي زَنَد. صدا زد: كيست پشت در؟ صداي ضعيفي به گوشش رسيد كه به آرامي گفت: «ابوالعاص پسر ربيع!» زينب پنداشت كه در بيداري خواب مي بيند!
ابوالعاص در اين ساعتِ آخر شب براي چه آمده است؟! شايد اين شبح آن شوهرِ- دور از نظر در مكه- است، به طرفِ در آمد. آن شبح همچنان ايستاده، اما رنگ پريده و از حال رفته و خسته و مضطرب!
زينب پرسيد: «ابوالعاص؟!».
ابوالعاص با همان صداي آشنا جواب داد: «آري، من- من- من- ابوالعاص!» و سپس گفت: «من ابوالعاص بن ربيع هستم!».
زينب تصور كرد دروغ مي گويد، چه مي بيند، چه مي شنود! با نگاهي ناباورانه شبيه خواب و بيداري، به او خيره شد. مايل بود به همين حال بماند! و با ديدار شبح ابوالعاص در اين لحظه ي نابهنگام خوش باشد! امّا از خيالات به خود آمد و شنيد كه مي گويد: «زينب! من ابوالعاص پسر ربيع هستم!» زينب بي درنگ و با آرزوي اينكه پاسخ آن رؤيا را بشنود، پرسيد:
«به چه منظور اينجا آمده اي؟»
ابوالعاص گفت: بهتر بود اول در را باز مي كردي تا بنشينيم و نفسي تازه كنم كه خيلي از رنج سفر خسته ام!
در اين حال، زينب باور مي كند كه او ابوالعاص است.
بلال مي رفت تا با آهنگ اذان صبح سكوت شب را پاره كند! و مؤمنان از خواب برخاسته اند تا با شنيدن اللَّه اكبر با او همصدا شوند. رفته رفته صداهايي به گوش مي رسيد كه مؤذّن را پاسخ مي دادند و به اينسان سكوت شب شكسته شد! و زينب صداي پاي پدر را مي شنيد كه براي نماز جماعت از خانه بيرون مي شود.
ابوالعاص تصور كرد زينب او را فراموش كرده است. او خسته و كوفته از سفر رسيده است! گفت: «زينب! اينك مهمان تو انتظار دارد او را جان تازه بخشي، خستگي راه و رنج دوري و سوز فراق را بزدايي!» لبخند شادماني در چهره زينب درخشيد و برخاست
ص: 180
تا او را خوش آمد گويد، اما سخنان ابوالعاص وي را در جاي خود متوقف ساخت: او خسته از راه رسيده و آواره و رنج فراق ديده است.
زينب مي پرسد: «اين چه آوارگي است، او آقاي قوم خود است؟!».
روشنايي صبح كم كم پرده از چهره ي ابوالعاص برمي دارد. زينب به او مي نگرد اما با نگاه خود از آنچه در دل دارد مي پرسد! ابوالعاص نيز پرسشي را كه در ديدگان زينب مي بيند دريافته و فوراً پاسخ مي دهد: «نه، زينب! با اسلام به يثرب نيامده ام. بلكه براي تجارت، با دارايي خود دارايي قريش به شام آمده ام. همينكه از كار تجارت فارغ شدم و برگشتم با گروهي از سپاهيان پدرت برخورد كردم زيد بن حارثه آن را فرماندهي مي كرد و يكصد و هفتاد مرد آن سپاه را تشكيل مي دادند. آنها تمام اموال مرا گرفتند و من ناتوان گريختم و چون شب فرارسيد مخفيانه پيش تو آمدم تا پناه گيرم!» زينب به جاي اول خود برگشت و با صدايي آميخته از غم و شادي گفت: «خوش آمدي، پسر خاله! خوش آمدي پدر اَمامه و علي!» سكوتي آكنده از اندوه هر دو را گرفته و جهان پيرامونشان نيز ساكت بود و گويي دنيا نفس هايش را در سينه حبس كرده تا شاهد آن لحظه ها باشد. در اين حال زينب صداي پدرش را از مسجد شنيد كه تكبير نماز را مي گويد و مردم با او تكبير مي گويند و آنگاه به خواندن فاتحةالكتاب در نماز جماعت پرداخته است.
ابوالعاص حيرت زده نشسته و زينب نمي داند چه كند،! ابوالعاص پسر خاله ي اوست. شوهر اوست كه كه اسلام ميانشان جدايي افكنده. پدر فرزندان او علي و امامه است. ناچار بايد او را پناه دهد. او اينك پناهنده است. ناچار بايد صبر كند تا پدرش از نماز صبح فارغ شود و جريان را به او خبر دهد. اما به سرعت فكري براي او پيش آمد كه در اسرع وقت در انجام آن كوشيد. خود را آماده ساخت و بر در خانه ايستاد و با صداي بلند فرياد برآورد: «ايها النّاس! من ابوالعاص را پناه داده ام!» (1) و چند بار اين سخن را تكرار كرد و زود به خانه برگشت و وضو گرفت و نماز صبح را خواند.
نسيم صبح صداي زينب را به گوش اهل مسجد رسانيد. همينكه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله نماز را
ص: 181
سلام داد، به كساني كه در مسجد بودند رو كرده، فرمود: «مردم! آيا شما هم سخني را كه من شنيدم شنيديد؟» پاسخ دادند: «بله، يا رسول اللَّه!» فرمود: «قسم به آنكه جان محمّد در دست اوست، من از اين واقعه خبر نداشتم تا اين صدا را شنيدم!» و سپس مختصر سكوتي كرد و افزود: «كمترين فرد مسلمانان مي تواند پناه دهد، ما نيز پناه داديم آنكه را او (زينب) پناه داد.» (1) .
پيامبر از مسجد برگشت و پيش دخترش آمد، ابوالعاص نيز نزد وي بود! به محضِ اينكه زينب پدر را ديد و با التماس گفت: «يا رسول اللَّه! ابوالعاص، اگر خويشاوند است، پسر عم است و اگر دور است پدر فرزندان است، من او را پناه دادم!».
پيامبر با نگاه مهرآميز پدرانه به او نگريست و با تأثّر گفت: «دخترم! او را گرامي دار اما به تو نزديك نشود كه بر او حلال نيستي» (2) مصطفي صلي اللَّه عليه و آله برگشت و آنها نمي دانستند چه كنند؟ قلب زينب به او مي گفت كه روح اسلام در چهره ي ابوالعاص نمودار است اما زبانش آن را تكذيب مي كند. ابوالعاص نيز تمام آنچه را كه در قلب زينب خَلَجان داشت، درك مي كرد ولي اين جدايي كه آن دو را پريشان ساخته و كودكانش را از پدر و مادرش دور كرده بود وي را رنج مي داد و قلبش مي خواست از سينه بپرد و دو كودك خردسال خود علي و امامه را كه در خواب بودند، بيدار كند. زينب نيز رنج ابوالعاص را احساس مي كرد، او را صدا زد كه بيايد در كنار فرزندانش بنشيند تا براي او غذايي مهيّا سازد. ابوالعاص به حجره اي كه كودكان در آن خفته بودند داخل شد و بر آنها نظر افكند و از جدايي ديدارشان اشك در ديده فروباريد! در اين حال زينب آغاز سخن كرد و گفت: «پسر خاله! اينهمه عذاب براي چه؟!» ابوالعاص با صدايي كه بوي اشك مي داد پاسخ داد: «تا ببينم خدا براي ما چه مُقَدَّر ساخته است!» زينب نيز با صدايي نارسا و همراه با اشك گفت: «پسر خاله! خدا بر ما رحم آورد.» و ابوالعاص با چهره ي برافروخته سر بلند كرد و گفت: آنها ديروز به من پيشنهاد كردند كه مسلمان شوم و دارايي خود را كه اموال مشركين قريش است، بگيرم.» زينب بي درنگ پرسيد: «تو به آنها چه پاسخي دادي؟» ابوالعاص گفت:
ص: 182
«قبول نكردم» و گفتم: «اين، آغازِ بدي است كه با خيانت به امانت، اسلام اختيار كنم!» (1) چهره ي زينب از اين سخنان كه از درون ابوالعاص و احساس وي حكايت مي كرد شكفته شد، اما اين شادي ديري نپاييد و ابوالعاص رفت و كودكان را از خواب بيدار كرد و دست به گردن آنها افكند و نوازش نمود!
صبح شد، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله كسي را نزد ابوالعاص فرستاد تا به مسجد بيايد و در جمع ياران بنشيند- كه از جمله ي آنها افرادِ سپاهي بودند كه دارايي وي را به غنيمت گرفته بودند- مصطفي صلي اللَّه عليه و آله خطاب به آنان فرمود: «رابطه ي اين مرد را با من مي دانيد! شما دارايي وي را گرفته ايد، اگر احسان كنيد و دارايي وي را به او برگردانيد ما نيز خشنود خواهيم شد و اگر نخواستيد برگردانيد، غنيمت است كه خدا به شما داده و خود سزاوارتريد.» همه ي ياران يك صدا گفتند: «يا رسول اللَّه! مال او را برمي گردانيم» و همه رفتند و غنايم را آوردند تا آنجا كه اگر كسي يك «دلو» يا ظرف كوچك يا مَشكِ خشكيده اي در اختيار داشت تمام آن را آورد و به او برگرداند. (2) ابوالعاص از اين بخشندگي كه اسلام براي مسلمانان آورده بود، خرسند شد و بزرگيِ عمل پيامبر را ستود و عازم سفر گرديد! پيامبر با او خداحافظي كرده، فرمود: «او با من سخن راست گفت و به وعده ي خود وفا كرد.» ابوالعاص، آهنگ حركت كرد اما تير نگاه مِهر آميزش خانه ي زينب را نشانه مي رفت! در اين خانه، عزيزِ دلش و پاره هاي جگرش ساكن اند. راه مكّه را مي پيمود و زينب يك بار خواسته ي دلش را تصديق مي كرد و بارِ ديگر تكذيب مي نمود! امّا به تصديق، گرايش بيشتري داشت به ويژه آنكه گفتارِ ابوالعاص را به ياد مي آورد كه گفت: «آغاز بدي است كه اسلام را با خيانت با امانت اختيار كنم!» زينب با خود مي گفت ابوالعاص اسلام آورده يا نزديك است اسلام آورد و از خود مي پرسيد: «چرا اسلام خود را در حضور پيامبر ابراز نكرد تا جمع پريشان (خود و همسر و فرزندانش) را گرد آوَرَد.
ابوالعاص وارد مكه شد. قريش با شادماني فراوان از او استقبال كردند؛ زيرا ديدند او به سلامت و با سودِ تجارت برگشته است. از او خواستند هر چه زودتر ماجراي خود را با
ص: 183
دشمنان در يثرب تعريف كند. او مهلت خواست تا امانت هاي مردم را به آنها برگرداند و سپس از آن ماجرا سخن بگويد.
اما زينب، او نتوانست چيزي را كه در انديشه دارد پنهان كند، شتابان پيش زهرا عليهاالسلام آمد تا در اين باره با وي صحبت كند و آنچه را در چهره و گفتار ابوالعاص ديده و از صحنه ي اشك هايش مشاهده كرده بود، تعريف نمايد. فاطمه عليهاالسلام زينب را بشارت داد كه ميان او و اسلام فاصله ي چنداني نيست، شايد خدا دعاي آنها را در روز ديدار خاله اش- هاله دختر خويلد- اجابت كرده باشد.
ابوالعاص، اموال مردم را به آنها داد، قريش گردن مي كشيدند تا ماجراي خود را با دشمنان در يثرب، بازگو كند. ابوالعاص، در نقطه اي كه همه ي مردم صدايش را بشنوند ايستاد و با آهنگ بلند گفت: «اي قبيله ي قريش! آيا كسي هست كه مالي نزد من داشته باشد؟» آنها پاسخ دادند: «نه، خدايت پاداش نيك دهد، تو امانتدار كريمي هستي!» آنگاه نگاهي به آن جمع كرد و همه به او مي نگريستند تا از حوادث يثرب سخن بگويد. او با آرامش كامل و كلمات سنجيده گفت:
«اَنَا اَشْهد اَن لا اِله اِلّا اللَّه وَ اَنَّ محمّداً رَسُول اللَّه»
«من گواهي مي دهم كه جز خداي يگانه خدايي نيست و محمّد فرستاده ي خداست.»
و افزود: «به خدا، چيزي مانع از اسلام آوردن من نشد جز اينكه ترسيدم شما گمان بريد من خواستم اموال شما را بخورم و همينكه خدا اموال را به شما برگردانيد و از آن آسوده خاطر شدم، اسلام آوردن خود را ابراز كردم!» (1) .
گفتار ابوالعاص مردم را حيرت زده كرد. گويي صاعقه اي بر سر آنها فروباريد. مانند چوب خشك آنها را رها كرد و شتابان رهسپار مدينه شد. قلب زينب احساس شادماني مي كرد اما نمي دانست علّت آن چيست! پسر و دختر خود را نوازش مي كرد و نمي دانست اين شور و حال از كجاست؟ به خانه ي زهرا عليهاالسلام آمد شايد نزد او براي آن شادماني ناگهاني تفسيري بيابد. به محض اينكه زهرا عليهاالسلام زينب را ديد، حس كرد كه برق
ص: 184
شادي در سيماي خواهرش مي درخشد! علّت را جويا شد و گفت: «شايد ابوالعاص مسلمان شده و پيش تو آمده است؟» هنوز سخن زهرا به پايان نرسيده بود كه ابوالعاص وارد شد، به خانه ي زينب آمد! زينب به سوي او دويد تا از سبب آمدنش آگاه شود! در سيماي او جلوه ي اسلام را ديد كه در گذشته ديده نمي شد آري، خدا او را به اسلام هدايت كرده و اين بار مسلمان آمده است. ابوالعاص ديد كه شادماني زينب از آنچه در قلبش مي گذرد سخن مي گويد و كمتر از شادماني او نيست. با اين حال نوعي از اضطراب در دل داشت كه- آن را براي محبوب خويش كه انتظارش را مي كشيد- اظهار نمي كرد. پرسشي در دلِ ابي العاص بود و آن اينكه آيا ممكن است زينب همسر او باشد؟! آخر اسلام ميان آن دو جدايي افكنده بود و اينك او مسلمان آمده است.
آيا اسلام اجازه مي دهد بار ديگر به همسري وي درآيد؟! اين اضطراب ادامه داشت اما از كساني كه پيش از او مسلمان شده بودند شنيده بود كه اسلام گذشته را جبران مي كند؛ (الإسْلامُ يَجُبُّ ما قَبْلَه) آيا اسلام آن جدايي را كه ميان او و همسرش افتاده بود از ميان برمي دارد؟ يا اينكه اسلام فقط آثار شرك را مي برد؟! و يكباره گفت: «نه، اسلام به عقيده ي من تجزيه بردار نيست بلكه هر آنچه را كه در گذشته بوده محو مي كند.» و آرامش دل يافت و راهي مسجد نبوي شد، به مسجد درآمد و با پيامبر مصافحه كرد و اسلام خود را اعلام داشت. مسلمانان فرياد شادي برآوردند و تكبير گفتند و چون بيعت او را با پيامبر ديدند، اطرافش را گرفتند و تبريك و تهنيت گفتند و نويد خير دادند! به رغم شادي مسلمانان، ذهن او همچنان درگير اضطراب بود. آيا مصطفي صلي اللَّه عليه و آله زينب را از اين پس به او برمي گرداند؟! ابوالعاص بيش از اين، خود را درگير وسوسه ها نكرد و با شجاعت حرف دل خود را با پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در ميان گذاشت! مصطفي صلي اللَّه عليه و آله براي او دعاي خير كرد و سپس برخاست و با يكديگر به خانه رفتند. زينب در چهره ي ابوالعاص- به رغم شادماني اش- همچنان اثر ناراحتي ديده مي شود و در ذهن او نيز فكرِ ابوالعاص خلجان مي كرد، به ويژه آنكه نظير اين حادثه باي كسي قبلاً رُخ نداده بود؛ با اين حال قلب شادمان وي به او مي گفت كه اين جمع پريشان به زودي سامان خواهد گرفت! پيامبر به خانه برگشت و آنگاه همراه با داماد خود رهسپار خانه ي دخترش زينب شدند! و دو يار (زينب
ص: 185
و ابوالعاص) منتظر بودند كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله چه مي گويد؟ و بالأخره آن جدايي مبدّل به وصال شد و دو يار پس از فراق طولاني، به يكديگر رسيدند و روح آن دو پس از جفاي زمان و بُعد ديار، به يكديگر پيوست! مصطفي صلي اللَّه عليه و آله بار ديگر به همسري ابوالعاص درآورد.
برخي گويند: «با همان عقد نكاح اول برگرداندند». شافعي و بعضي ديگر به اين استدلال كرده و گفته اند: «عقد جديدي نياز نيست» و بيشتر علما اين قول را برگزيده اند و برخي گويند: «با عقد جديد به همسري وي درآمد و أُلفت خانوادگي را از سر گرفتند.» و ابوالعاص رهپوي راه اسلام شد.
پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله، شيفته و شيداي محبّتِ دو كودكِ خردسالِ خود، دو سبط گرامي، (حسن و حسين عليهماالسلام) بود. اين محبّت چيزي جز استمرار محبّتِ آن حضرت، نسبت به دخترش فاطمه و همسر او علي عليهماالسلام نبود. علي عليه السلام نيز از قَدر و منزلت خويش نزد پسر عم و پدر همسر خود آگاه بود و بدان مباهات مي كرد! يك بار كه عطوفتِ فيّاضِ آن حضرت را مشاهده كرد، از وي پرسيد: «كداميك نزد پيامبر محبوبترند، فاطمه ي زهرا دخترش و يا علي بن ابي طالب همسر او؟» مصطفي عليه السلام جوابي داد كه از لطف و محبّت و اكرام و احترام حضرتش نسبت به علي عليه السلام حكايت داشت، فرمود:
«فاطمة أَحَبُّ اِلَيَّ مِنْكَ وَ اِنَّكَ أَعَزّ عَلَيَّ مِنْها». (1) .
«فاطمه از تو محبوبتر است و تو از وي عزيزتري.»
ص: 186
با اين وصف، شگفت نيست اگر آيات محبّت رسول اللَّه نسبت به علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام و فرزندانشان در حافظه ي زمان ضبط شده باشد، به آنگونه كه تجسّم آن در توان ما نباشد!
هرگاه كه آن حضرت از خانه ي علي عليه السلام، داماد خود، عبور مي كرد، قلب مباركش مي تپيد و با اشتياق بدان خانه مي نگريست! و هرگاه فرصتي بود به خانه ي عزيزانش سركشي مي كرد و با ابراز محبّت، آنان را مورد تَفَقُّد و مِهر قرار مي داد!
در يكي از ديدارها، دخترِ خود، زهرا عليهاالسلام همسرش را ديد كه خواب بر آنها غلبه كرده و حسن گريه مي كند و غذا مي طلبد، پدر گرامي حاضر نشد عزيزان خود را از خواب بيدار كند! شنابان به طرف گوسفندي كه در ميان حياط خانه بود رفت و مقداري شير دوشيد و به حسن داد تا آرام گيرد. بار ديگر از كنار خانه ي آنها با عجله مي گذشت كه صداي گريه ي حسين عليه السلام، عزيز دلش را شنيد، به سرعت وارد خانه شد و با لحني عتاب گونه فرمود: «مگر نمي داني گريه او مرا مي آزارد!»
تأثيرِ عميق اين محبّت پدرانه در خوشبختي فاطمه زهرا عليهاالسلام را- كه در كودكي آغوشِ غمِ مشكلات پدر و در جواني درگير سختي هايش بود- نمي توان به تصوير كشيد، همانگونه كه اندازه ي صفا و أُنس و نورانيتِ زندگي وي، در عين تنگدستي و مشكلات نيز از حدّ وصف بيرون است. فاطمه زهرا عليهاالسلام، خوشحال بود كه مادرِ اين دو فرزندِ مورد علاقه و برگزيده ي پدر باشد و خشنود بود از اينكه بتواند به فضل خداوند، براي پدر عزيزش، پس از ازدواج، اين عطيّه ي پاك را كه در وجود سبطين، حسن و حسين مي جست، فراهم سازد. شادماني علي عليه السلام نيز كمتر از زهرا نبود. او خشنود و سرافراز بود، از اينكه حياتِ مقدّسِ پسر عمش رسول خدا، بدينگونه با وي پيوند مستحكم خورده است، تا اينكه خونش با خون پاك پيامبر صلي اللَّه عليه و آله درآميزد و از صُلب او ذُريّه ي سيدالبشر، و فرزندان دخترش زهرا، پديد آيند و از ميان همه ي مردم، افتخار پدري را نسبت به ذريّه ي رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و خاندان گرامي اش به دست آورد. (1) .
طبراني به اسناد نيكو از فاطمه زهرا عليهاالسلام نقل كرده كه: روزي پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله نزد فاطمه
ص: 187
آمد و فرمود: «پسران من؛ يعني حسن و حسين، كجايند؟» فاطمه گفت: «صبح كرديم در حالي كه در خانه ي ما چيزي نبود كه بتوان چشيد!» علي گفت: «آنها را همراه مي برم، مي ترسم گريه كنند و چيزي نداشته باشي به آنها بدهي!» پس او رفت به نزد فلان شخص يهودي. پيامبر به دنبال علي روان شد، حسن و حسين را ديد كه در آبخور كنار نخلي بازي مي كنند و پيش از آنها مقداري خرماي اضافي وجود دارد! فرمود: «اي علي، فرزندان مرا به خانه نمي رساني پيش از آنكه گرما شدت كند؟» علي عليه السلام گفت: «صبح كرديم در حالي كه در خانه خوردني نبود، اگر تأمل بفرماييد تا اضافه ي اين خرما را براي فاطمه جمع كنم!» پيامبر نشست تا علي تا آن خرماها را جمع كرد و در پارچه اي نهاد. پيامبر صلي اللَّه عليه و آله جلو آمد و يكي از دو كودك را بغل كرد و علي ديگري را برداشت و به خانه برگشتند.» (1) .
علي عليه السلام، در آرامش روح رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله از هيچ كوششي فروگذار نمي كرد. محبّت از دو سو بود! به ويژه آنكه همه ي مسلمانان اشتياق داشتند كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله، براي دعوت به خدا و جهاد في سبيلِ اللَّه، آسوده خاطر باشد. ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه: براي پيامبر تنگدستي پيش آمد، علي خبردار شد، حركت كرد و در پي كاري بود كه چيزي بدست آورد و به كمك پيامبر بشتابد؛ به باغي كه از مرد يهودي بود آمد و براي او هفده دلو آب كشيد كه براي هر دلو يك خرما بگيرد! يهودي وي را براي انتخاب نوعِ خرما مُخَيَّر ساخت. او هفده عجوه (نوعي خرماي مدينه)، گرفت و آن را نزد پيامبر آورد. پيامبر پرسيد: «اي ابوالحسن، اينها را از كجا بدست آوردي؟» علي عليه السلام پاسخ داد: «مطلع شدم كه شما گرسنه ايد، رفتم كاري پيدا كنم و به آن وسيله طعامي براي شما فراهم سازم.» پيامبر فرمود: «آنچه تو را به اين كار وادار ساخته محبّت خدا و پيامبرش بوده است!» گفت: «آري، اي پيامبر خدا.» پيامبر فرمود: «بنده اي نيست كه خدا و رسول را دوست دارد مگر آنكه فقر بدو روي آورد آنگونه كه سيلي بر چهره اش و آنكس كه خدا و رسول را دوست دارد بايد سپري براي بلا آماده سازد!» (2) .
ص: 188
فاطمه ي زهرا، در دامان نبوّت پرورش يافت. در تعدادي از غزوات پيامبر صلي اللَّه عليه و آله شركت جست و پيامبر پاره اي اسرار را با او در ميان گذاشت، همانگونه كه به كارِ خانه و تدبير منزل و تربيت و رشد فرزندان خود مي پرداخت، امّا پدر رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و همسرش علي عليه السلام، به امور بيروني خانه مي پرداختند. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله در امور مهم، فاطمه را شركت مي داد؛ از جمله: بيعت زنان و مباهله با مسيحيان نجران. «وفد نجران» گروهي بودند كه بنا به قول برخي منابع تاريخي، به چهارده تن مي رسيدند كه همه از اشرافِ نصارا بودند، از جمله «عاقب» كه او را عبدالمسيح مي ناميدند و مردي از قبيله ي كنده بود. «ابوالحارث پسر علقمه»، كه مردي از ربيعه بود و برادرش «كرز» و «سيد» و «أوس» فرزندان حارث، «زيد بن قيس»، «شيبه»، «خالد» و «عمرو» و «عبداللَّه»؛ سه تن از اينها سرپرستي گروه را داشتند.
اميرِ وفد و طرفِ مشورت آنها عاقب بود، ابوالحارث، أُسقف و روحاني و سرپرست مدرسه هاي مسيحي بود، و سيد مسؤوليت امور سفر آنها را داشت. اينها خدمت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آمده و داخل مسجد شدند در حالي كه جامه ي اهبار و رداهاي تزيين شده به حرير در بر داشتند، در مسجد رو به مشرق به نماز ايستادند! پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: آنها را صدا بزنيد، خدمت آن حضرت آمدند، پيامبر از آنها رخ برتافت و با آنان سخن نگفت! عثمان به ايشان گفت: «اين روي برتافتن پيامبر به جهت لباس و زيور شما است.» آن روز برگشتند و ديگر روز با جامه ي راهبان آمدند و بر پيامبر سلام كردند، حضرت پاسخ داد و به اسلام دعوتشان كرد، آنها امتناع ورزيده، گفتگو و مباحثه ي بسياري كردند. پيامبر براي آنها قرآن خواند و فرمود: «چنانچه شما منكرِ رسالت من هستيد، بياييد با شما مباهله كنم!»- اين سخن را مصطفي صلي اللَّه عليه و آله از روي هوا نگفت بلكه وحي الهي بود.- آيه ي كريمه نازل شد:
(فَمَنْ حاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ
ص: 189
وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ). (1) .
«اگر كسي درباره ي آن (قرآن و رسالت)، با تو مُحاجّه كند- بعد از آنكه تو را علم حاصل شده است- پس بگو بياييد تا فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را بخوانيم و بياوريم سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم!»
وفدِ نجران برگشتند و براي فرداي آن روز قرار گذاشتند. رفتند و با يكديگر به مشورت پرداختند و از مردانِ سرشناس نظر خواستند. اُسقف به آنها گفت: «فردا بنگريد محمد صلي اللَّه عليه و آله را، پس اگر با فرزندان و خاندانش آمد، از مباهله با او برحذر باشيد و اگر با اصحابش آمد مباهله كنيد و از چيزي نهراسيد.»
فردا شد، پيامبر در حالي كه دست علي بن ابي طالب را گرفته بود و حسن و حسين پيشاپيش حضرتش حركت مي كردند و فاطمه پشت سرشان بود، آمدند! نصرانيان نيز در حالي كه اُسقف را جلو انداخته بودند آمدند. همينكه اسقف پيامبر را با همراهانش ديد، پرسيد: «اينها كيانند؟» گفتند: «اين پسر عم و شوهر دختر او كه پسنديده ترين خَلق نزد اوست و اين دو فرزندانِ دخترش، از علي عليه السلام و دو ريحانِ او هستند و اين بانو، دخترِ او فاطمه است و نزديكترين كسان در قلبش. رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله پيش آمد و بر دو زانو نشست. اسقف، (ابوحارثه) گفت: «به خدا سوگند او براي مباهله بر زانو نشست، همانندِ انبيا»، از مباهله هراسيد و برگشت! بدو گفتند: ابوحارثه! براي مباهله به پيش رو. گفت: «نه، من مردي را مي بينم كه از مباهله باكي ندارد،- مقصودش پيامبر بود- و من مي ترسم او راستگو باشد. و به خدا سوگند اگر راست بگويد، يك سال نمي گذرد، مگر آنكه در دنيا نصراني اي باقي نمي ماند!» و آنگاه اُسقف خدمت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله عرض كرد: «ما با شما مباهله نمي كنيم بلكه صلح مي كنيم، شما نيز با ما مصالحه كنيد به چيزي كه بدان متعهّد شويم. رسول خدا با آن مصالحه كردند بر دو هزار حوله از حوله هاي «اواقي»، كه ارزش هر يك چهل درهم بود و قيد كردند كه اگر مبلغ كمتر يا زيادتر از اين تعداد قيد شده بود، به
ص: 190
حساب آيد و علاوه بر آن، عاريه دادن سي عدد زره و سي عدد نيزه و سي رأس اسب سي نفر شتر نيز قيد شد، كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله ضامن پرداخت آنها گرديد. در اين باره سند ذيل نوشته شد.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم. هذا ما كَتَبَ مُحَمَّد النَّبيّ صلي اللَّه عليه و آله لأهْلِ نَجْران...»
«بنام خداوند بخشاينده و مهربان، اين چيزي است كه پيامبر خدا محمد صلي اللَّه عليه و آله براي اهالي نجران نوشت كه هرگاه پذيراي اين حكم شدند، در هر محصول يا طلا يا نقره يا بَرده، بهترين نوع آنها بر ذمّه ي ايشان است كه همه ي اينها را به ازاي دو هزار حوله از حوله هاي اواقي، به آنها واگذار مي كنم كه در هر ماه رجب هزار حوله! و در هر ماه صفر نيز هزار حوله يا بهاي آن را طلا بپردازند و آنچه از خراج مقرّر زياد آمد، يا از حوله ها كم شد، حساب شود و آنچه از زره يا اسب يا شتر، به جاي كمبود حوله ها دادند، به حساب گرفته شود.
بر نجران است كه هزينه و خرجي فرستادگان مرا، در مدت بيست روز يا كمتر، بپردازند و مأموران ما را بيش از يك ماه معطّل نكنند. و بر آنهاست كه سي عدد زره و سي رأس اسب و سي شتر بدهند. هرگاه در يمن فتنه يا مشكلي پيش آمد و يا از آنچه عاريه داده اند از زره، اسب، شتر يا برده، از بين رفت مأموران ما ضامن اند كه بايد به آنها بپردازند و اهالي نجران و حوالي آن است كه در پناه خدا و ذمّه ي محمد صلي اللَّه عليه و آله پيامبر خدا باشند و مال و جان و زمين و دين و غايب و حاضر و قبيله و معبدها و هر آنچه در تصرف آنهاست، كم باشد يا زياد، در امان باشند و اگر زير پاي سپاهيان مسلمان در زمين نجران حقّي از آنها پايمال شد، نصفِ آن، حقّ آنهاست. نه ستم شوند و نه ستم نمايند و اگر كسي از آنها ربا گيرد، ذمّه ي من از او بَري ء است و از آنها كسي به جرم ديگري مؤاخذه و سرزنش نشود و براي آنها در اين عهدنامه پناه و امان خدا و ذمّه ي محمّد پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله است براي هميشه، تا خدا چه خواهد و اگر آنها پذيراي نصيحت و صلاح باشند هيچ وقت به زور تكليف نگردند.»
زهرا و شوهر و فرزندانشان، شاهد عقب نشيني نصارايِ نجران و استنكافِ آنها از مباهله با پيامبر بودند و اين پيروزيِ نويدبخشي بود كه بدون سلاح به دست آمد! چه سعادتي بالاتر از اينكه خدا و رسول صلي اللَّه عليه و آله، فاطمه و شوهر و فرزندانش حسن و حسين را به
ص: 191
اين منقبت تخصيص دهد تا گروه مباهله باشند و ديگر مسلمانان را در آن نصيبي نباشد! اين شرافتي است كه خدا به او مخصوص داشته و شرافتي براي دو پسر خردسالش كه در وقايع مهم اسلامي از دوران كودكي حاضر باشند! زهرا همانگونه كه در حوادث عمومي اسلام مانند حضئر در جنگ، بيعت زنان و مباهله، مشاركت داشت، همچنين در مسائل خاص گروهي مسلمين مانند كمك به مسلمانان، اطعام اسيران و نصيحت به بانوان حاضر بود.
زهرا، نخستين كودكِ دختر خويش را وضع حمل نمود و جدّش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله او را زينب ناميد. رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله اين نام را دوست داشت! زينب دختر ابي سلمه، ربيبه ي پيامبر مي گويد: «نام من بَرَّه بود، پيامبر مرا زينب ناميد، همچنين زينب دختر جحش، نامش برّه بود و پيامبر او را نيز زينب نام داد.»
در اين ايام زينب دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله از بيماري رنج مي برد، اين بيماري به جهت ضايعه اي بود كه در صحراي مكّه هنگام هجرت به مدينه براي او رخ داد و جنايتكاري بنام هبار بن اسود، شتر او را رَم داد و با نيزه بر او حمله بُرد كه زينب بر سنگي افتاد و بچه اش سقط شد! اين حادثه بر روح و روانِ زينب تأثير ناگواري گذاشت. اثرِ جسمانيِ آن، تا هنگام مرگ باقي بود.
همسران پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله تا سال هشتم هجري به نُه تن رسيدند كه اسامي آنها عبارت است از: «سوده دختر زمعه، عايشه دختر ابوبكر، حفصه دختر عمر و زينب دختر خزيمه كه در سال چهارم هجري وفات كرد، امّ سلمه، زينب دختر جحش، جويريه دختر حارث، صفيه دختر حُيَيّ، امّ حبيبه (رمله) دختر ابوسفيان، ميمونه دختر حارثِ هلالي و علاوه بر اينها ماريه قبطيه است.
وجود همسران پيامبر، او را از توجّه به دخترانش فاطمه، زينب و امّ كلثوم
ص: 192
بازنمي داشت و به خانه هاي آنها (دخترانش) مي رفت. با اَمامه دختر ابوالعاص بازي مي كرد و او را بر شانه ي خود مي نهاد، در حال نماز او را به آغوش مي گرفت و چون به سجده مي رفت او را بر زمين مي نهاد و پس از سجده باز او را در آغوشش جاي مي داد.
در سال هشتم هجري حوادث بزرگي براي مسلمانان رخ داد كه به موجب شادماني آنان شد، پيروزيهاي بزرگي كه با لطف خداوند نصيب مسلمين گشت؛ مانند فتح خيبر. در اين معركه شجاعت و حماسه هاي جديدي از شوهرِ زهرا عليهاالسلام به نمايش گذاشته شد! جنگ خيبر در آخر ماه محرّم سال هفتم هجري رخ داد. خيبر مستعمره ي يهوديان بود كه قلعه هاي مستحكمي داشت و پايگاه نظامي آنها بود كه آخرين دژِ يهود در جزيرةالعرب بشمار مي آمد.
يهوديان همواره در آن مكان، بر ضد مسلمانان كمين مي كردند و با يهودِ مدينه و حوالي آن، براي حمله به مدينه همكاري مي كردند. پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله بر آن شد كه به سلطه ي اينان بر آن مكان پايان دهد تا از اين ناحيه مسلمانان در امان باشند.
شهر خيبر، در شمال شرقيِ مدينه به فاصله ي دو ميل، واقع شده بود، پيامبر خدا سپاه اسلام را به سوي خيبر گسيل داشت. شمار آنها هزار چهارصد تن بود. آنها با مدافعان قلعه هاي خيبر نبرد كردند و قلعه هاي آنها را يكي پس از ديگري به تصرف درآوردند. مدافعانِ قلعه «القَمُوص» از تسليم تمرّد كردند، علي بن ابي طالب عليه السلام چشم درد داشت. پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را مردي به دست مي گيرد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست مي دارند و به دست او فتح صورت پذيرد!» «ليَأْخُذَنَّ الرّاية غَداً رَجُلٌ يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ يَفتحُ عَلَيْه».
به دنبال سخن پيامبر، بزرگان صحابه گردن كشيدند كه فاتح و قهرمان اين جنگ باشند، امّا پيامبر صلي اللَّه عليه و آله علي عليه السلام را- كه از دردِ چشم رنج مي برد- فراخواند. علي آمد، پيامبر آب دهان بر ديدگانش كشيد و براي شفاي او دعا كرد و چنان بهبودي يافت كه گويي چشم دردي وجود نداشته است! آنگاه پرچم را به دست او داد. علي گفت: «با آنها نبرد كنيم تا اسلام آورند؟» پيامبر فرمود: «به آرامي برو تا به عرصه گاهشان درآيي، آنگاه آنان را به اسلام دعوت كن و به وظايفي كه از جانب خداوند متعال براي آنها مقرر شده خبر
ص: 193
ده، به خدا سوگند كه اگر خدا به وسيله ي تو، تنها يك نفر را هدايت كند براي تو بهتر است تا اينكه شتران سرخ موي داشته باشي!»
علي عليه السلام به مصافِ قلعه ي «قموص» آمد، مرحب كه از سواران مشهور بود، رجزخوان پيش آمد، آنها درگير نبرد شدند و علي عليه السلام ضربتي سخت بر سر او فرود آورد كه كلاه خود او شكافته شد و سرش را دو نيم كرد! مرحب از مركب واژگون شد و فتح نصيب جبهه ي اسلام گرديد.
ابن ابي شيبه در كتاب خود با ذكر سند از ليث آورده كه گفت: «بر ابوجعفر وارد شدم او از گناهان خود و هراسي كه داشت، سخن گفت و گريست. سپس گفت: جابر براي من حديث كرد كه علي عليه السلام درِ خيبر را از جاي كند و نگه داشت تا مسلمين بالا رفتند و قلعه را فتح كردند! اين در، بسيار سنگين بود كه چهل تن آن را حمل مي كردند!»
محمد بن اِسحاق از ابي نافع نقل كرده كه «مرد يهودي بر علي ضربتي زد و سپرش را افكند، غلي دري از درهاي قلعه را گرفت و آن را سپر ساخت و همچنان آن را در دست داشت تا خداوند با دستان او فتح را نصيب مسلمانان كرد، آنگاه آن در را از دست بر زمين افكند.»
ابورافع گويد: «من و هفت تن ديگر تلاش كرديم كه اين در را در روز خيبر پشت و رو كنيم، امّا نتوانستيم!»
ليث از ابوجعفر از جابر نقل كرده كه: «جز چهل تن، نمي توانستند در را حمل كنند!» (1) .
در آن روزگاران، قهرماني هاي علي عليه السلام و پايداري او در برابر يهود، تا تحقّق پيروزي مسلمين- به امر خدا- و با دستان او، بر سر زبان ها بود. بيماري زينب دختر پيغمبر شدّت
ص: 194
گرفت و همگي پس از بازگشت از خيبر به عيادت وي رفتند. همزمان خبر خوشي براي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله رسيد! آن خبر اين بود كه ماريه ي قبطيه آبستن است و اميد مي رود كه براي پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله فرزند پسر بزايد! خبر مسرّت بخشِ حمل ماريه، با اندوه بيماري زينب، تلاقي كرد. آثار اندوه در سيماي ابوالعاص به وضوح مشاهده مي شد. هنوز ديدار او با زينب پس از فراق، به دو سال نمي رسيد. ابوالعاص خود را از رفتاري كه با زينب داشت، سخت نكوهش مي كرد كه چرا در حقِّ او كوتاهي كرده؛ آن روز كه غرورِ گناه، وي را گرفته بود و از ترسِ زبان كافران، دين پدران خود را پيروي كرد تا خدا بر تو منّت نهاد و در دست پدر زن خود اسير شد و آنگاه او را با عزّت به مكه روانه ساختند و او توانست از اين فرصت كه براي اسلام آوردن مناسب بود- و مانند غنيمتي بود كه او را از تاريكي به نور مي برد- بهره برداري كند و بهتر از اين، آن بود كه همراه همسر خود زينب در آن لحظات سخت ايمان مي آورد و از همسرش در مقابل آن مُجرم تبهكار؛ «هبار بن اسود»، كه همسر او را مورد تعرض قرار داد دفاع مي كرد. ملامت وجدان، به شدت قلب ابي العاص را مي فشرد اما جز اشكي كه به نشانه ي پشيماني از ديدگان فرومي ريخت، كاري ديگر نمي توانست بكند؛ پشيمان از اينكه چرا آن روزها را دور از همسر جوان خود گذرانيد و در وادي كفر و عناد و جاهليت كور، روزگار عمر را به بطالت سپري كرد. بيماري بر زينب سنگيني مي كرد و خاندان گراميش اتاق او را ترك نمي كردند تا اينكه سرانجام روز موعود فرارسيد و اوايل سال هشتم هجري بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد. به اعتقاد من ابوالعاص مصايب سنگين ديگر را فراموش كرد و خود را بر جنازه ي محبوبش افكند و با او رازِ دل مي گفت و همه را به گريه آورد و كسي را اين جرأت نبود كه وي را از جنازه ي زينب جدا كند، تا اينكه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با اندوه فراوان آمد و زينب را به خدا سپرد و دستور داد: «او را سه بار غسل دهيد و در آب غسل آخرين، كافور بريزيد.» در اينجا ابوالعاص حجره ي همسر عزيزش را با گامهاي لرزان ترك كرد و غرق اندوه بر در حجره ايستاد و با حسرت و اشك نظاره مي نمود كه همسر او را براي سفر آخرت تجهيز كردند؛ سفري كه مسافرش بازگشت ندارد. پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله در مسجدِ خود بر او نماز خواند و جنازه ي او را تا مرقدش مشايعت كرد و در خاك پاك مدينه به خاك سپرد. ابوالعاص به
ص: 195
خانه اش برگشت؛ خانه اي كه تا ديروز بهشت محبّت بود و امروز با رحلت زينب كانون خاطرات تلخ و غصّه ها شده است. آنچه اين اندوه و مصيبت را تخفيف مي داد، دو يادگار مادرشان (علي و امامه) بودند. امامه تصويري زنده بود، كه زينبِ سفر كرده را در پيش چشمش مُجسّم مي كرد و ديدارش مونس تنهايي پدر و لبخندش مرهم زخمهاي دل ريش او بود و تا حدودي غربت و وحشت را از خانه مي زدود!
بيش از هر كس، خواهر كوچك زينب فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، در وداع خواهر مي گريست و قلبِ حساس و پر مهرش همه ي خاطرات گذشته را يكباره مجسّم مي كرد، خاطرات مادر گرانقدرش خديجه و خواهرِ مرحومه اش رقيّه را. بي قراري فاطمه در فراق خواهرِ بزرگ خود به وصف نمي آمد! او در مصيبت خواهر مي گريست و از مادر و دوست و رفيق خود ياد مي كرد. روزهاي خوش و آرامي را كه او در مكّه كودكي بود و آسوده خاطر در جمع خانواده مي زيست. گوييا در دل زهراي عزيز چيزي مي گذشت كه تبسّمي رقيق بر لبانش نقش مي بست! امّا اين چه بود كه تا حدودي مايه ي دلگرمي وي مي شد؟ شايد وجود دختر كوچكش زينب بود- كه نام خواهر فقيدش زينب كبري را با خود همراه داشت و تولدش خاطره ي آن خواهر گرامي را زنده مي كرد- كه از تكرار نام دوست داشتي اش خسته نمي شد. زهرا با خود مي گفت: چرا پدرم نوزادم را زينب ناميد؟ آيا احساس مي كرد كه اَجَلِ خواهرم رسيده! و دوست مي داشت براي او همنامي باشد كه پيش روي ما راه برود؟ خدا ياورت باشد، پدر جان و خدا به همراهت اي خواهر سفر كرده!
حوادث به سرعت ره مي پيمود؛ از جمله ي اين حوادث اين بود كه: قريش صلح حديبيه را نقض كردند. برخي از سران قريش به پشتيباني «بني بكر» بر ضد «خزاعه»- كه همپيمان رسول اللَّه در صلح حديبيه بودند- برخاستند. بني بكر، به جهت پيمان و معاهده اي كه با قريش داشتند، خود را از دشمن در امان مي دانستند و با آنها مي جنگيدند تا آنان را به حرم راندند. قبيله ي خزاعه كه حدود بيست تن كشته داده بودند، به خانه ي «بديل بن ورقاء خزاعي» درآمدند و قريش كه در اين واقعه ي خونين سهيم بودند، به خانه هاي خود رفتند و تصور مي كردند كه شناخته نشده اند و خبرِ اينها به پيامبر نمي رسد!
ص: 196
پس از اين واقعه قريش پشيمان شده و فهميدند كه عمل آنها نقض عهدي بوده كه با پيامبر صلي اللَّه عليه و آله داشته اند.
حارث ابن هشام و عبداللَّه بن ابي ربيعه نزد صفوان بن اميّه و سهيل بن عمر و عكرمة بن ابي جهل آمده و آنها را جهت ياري دادن بني بكر در جنگ با خزاعه مورد نكوهش قرار دادند؛ زيرا آنها با حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله براي مدّتي پيمان و معاهده داشتند و عملِ آنها نقص اين پيمان به حساب مي آمد. حارث بن هشام و عبداللَّه پسر ربيعه، نزد ابوسفيان آمده، گفتند: «بايد باري اصلاح اين امر چاره اي انديشيد، به خدا قَسَم اگر اين امر اصلاح نشود جز از محمد و يارانش نبايد بيمناك بود.» ابوسفيان گفت: «به خدا در اين امر من حضور نداشته و غايب هم نبودم! من مسؤوليتي ندارم. با من در اين كار مشورت نشد. به خدا سوگند محمد با ما خواهد جنگيد و چاره اي جز اين نيست كه نزد او بروم و با او صحبت كنم تا پيش از آنكه از اين واقعه آگاه شود، مدّت معاهده را تمديد كند». «عمرو بن سالم خزاعي» با چهل سوار از خزاعه به حضور پيامبر آمدند تا از آن حضرت كمك بگيرند و از جنايتي كه بر آنها شده خبر دهند و از كمك قريش به دشمنانشان- به وسيله ي رزمنده و سلاح و مركب- شكايت كنند و همچنين به پيامبر اطلاع دهند صفوان بن أميّه با مرداني از قريش در اين حمله به طور ناشناس شركت داشته و به دست بني بكر كشته شده است.
رسول خدا با شنيدن اين گزارش، فرمود: «ياري نشوم اگر بني كعب را ياري ندهم همانگونه كه به ياري خود مي پردازم. به خدا قسم همانگونه كه از خود و خانواده ام دفاع مي كنم از آنها دفاع خواهم كرد!» (1) .
و اينك رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله براي رويداد بزرگي آماده مي شود. (فتح مكّه ي مكرمه) تا خداوند متعال با نور اسلام تاريكي را بزدايد و آن پيروزي را كه خدا به مسلمانان وعده داده است، نزديك گرداند.
همه ي مسلمانان- با روحيه و ايمان- براي اين پيروزي بزرگ، خود را آماده كردند
ص: 197
و انتظار داشتند كه از اين افتخار چيزي نصيب آنان شود. پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مردم را فرمان داد تا مجهز شوند و در كتمان اين تصميم بكوشند و چنين دع كردند: «بار خدايا! چشم جاسوسان را فروپاش و اخبار ما را از ديد دشمن پنهان دار، تا آنها را در شهرهايشان غافلگير كنيم.»
«حاطب بن ابي بلتعه» يكي از مهاجراني بود كه در بَدر شركت داشت. او هر چند با قريش نسبت نداشت اما با آنها بود و خانواده و فاميل و فرزند، در بين آنها داشت. بنابراين همانگونه كه اشاره شد وي خويشاوندي نَسَبي نداشت تا از او حمايت كنند، از اينرو سعي كرد براي قريش خوش خدمتي كند تا از كسان او حمايت كنند! لذا نامه اي به قريش نوشت و قريش را از حركت پيامبر به سوي مكه خبر داد و نامه را به زني به نام «ظعينة» سپرد و اجرتي مقرر داشت تا نامه را به قريش برساند. اين عمل خلافي بود كه مرتكب شد و خدا از سر تقصيرش بگذرد! پيامبر خدا درباره ي او جمله اي فرمودند: «شايد خدا از خطاي اهل بَدر درگذرد.» (1) آن زن نامه را لابلاي موي سر خود مخفي داشت و رهسپار مكه شد! خداوند، پيامبر را از خيانت حاطَب آگاه ساخت، پيامبر به علي و زبير فرمود به محلّ «روضة خاخ» (2) برويد. ظعينه در آنجاست و نامه اي براي قريش با خود دارد علي عليه السلام همسر و فرزندانش را ترك گفت و با زبير روانه شدند. مركب تاختند و آن زن را در آن مكان يافتند. پياده شدند و به او گفتند: «نامه اي همراه داري؟» گفت: «نه، با من چيزي نيست» بار سفرش را تفتيش كردند، چيزي نيافتند! علي عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند رسول اللَّه دروغ نگفته و ما دروغ نمي گوييم. نامه را بيرون مي آوري يا تو را تفتيش بدني كنيم.» آن زن چون ديد سخن علي عليه السلام جِدّي است گفت: «شما روي برتابيد» روي برتافتند. زن از ميان موهاي خود نامه را بيرون آورد و تسليم كرد! نامه را نزد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آوردند. اِصرار علي عليه السلام بر تسليم كردن نامه به وسيله ي آن زن، دال بر ايمان قوي و استوار او و اطمينان به گفته ي رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله است.
علي عليه السلام برگشت و همه در انتظار امر پيامبر بودند تا آهنگ حركت به سوي مكه را
ص: 198
صادر كند. فاطمه ي زهرا عليهاالسلام آن شب را گذراند در حالي كه بازگشت به وطن را- كه هشت سال از آن دور افتاده بود- نزديك مي ديد، با همسر با ايمان و قهرمان شجاعِ خود گفتگو مي كرد و خاطرات صبح پيشين خود را تكرار مي نمود. شايد با خود چنين مي گفت: «آيا مكه را همانگونه خواهي ديد كه هشت سال پيش بود؟! يا اينكه گذشت روز و شب و تأثير حوادث چهره ي آن را تغيير داده است؟ و ديگر آن مكه ي ديروز نيست كه در كودكي مي ديديم و اقوام و ياران آن زادگاه دگرگون شده اند. آيا آن را همچنان بود كه خواهي ديد؟ يا تجاوز دشمنان، آن را ويران ساخته و آن را به صورت ويرانه اي درآورده است؟ اي ابوالحسن! آيا مكه ي مكرمه همانگونه باقي است؟ آيا آن كبوتران زيبا در حريمش امن و امان به پرواز مي آيند يا بت پرستي بيدادگر و گمراه و جاهليت اَبْلَه، آنها را وحشت زده كرده و اندوهگين و پرشكسته به كنجي خزيده اند؟!» و علي عليه السلام پاسخ مي دهد: امّ الحسن! فردا براي مشاهده كننده آن نزديك است؛ «و اِنَّ غَداً لِناظِرِهِ قَرِيب» و چند روزي بيش نيست تا آنچه را روزگار محو كرده و تغيير داده است ببينيم.» شب را خوابيدند ولي فكر و خيال زهرا همچنان به ياد مكّه بود و از خود مي پرسيد: «بازيهاي كودكي! و ياراني را كه رخت بربستند به ياد تو مي آوري يا اينكه با گذشت روزها و مرور سال ها آنها را فراموش كرده اي و امروز ديگر هيچيك از آنها را نمي شناسي و پاسخي نمي دهي؟!»
پر و بال خيال به پرواز آمده، وي را به آرامگاه خديجه- آن مادر مهربان راحل- و از آنجا به قبرستان ابوطالب، جايي كه ساير اقوام و خويشان آرميده اند مي برد. آيا مكه براي هميشه اين وديعه هاي ارزشمند را پاس مي دارد؟ يا آنكه آن عزيزان سفر كرده را كه به امانت گرفته از ياد برده است؟! ديدگان زهرا آن شب به خواب نرفت و اشك هجران و فراق ياران، مجال خواب نمي داد. در اين حال صداي كوبه در به گوش رسيد، علي عليه السلام برخاست تا ببيند چه كسي در مي زند و اين شاهدي است بر اينكه خواب به ديدگان علي عليه السلام نيز نيامده بود. علي عليه السلام در را گشود و زهرا بلند شد و در حالي كه اشك آن خاطرات در چشمانش حلقه زده بود، ديد ابوسفيان بن حرب، پرچمدار مشركين- و عاملِ محرِّكِ جنگ با مسلمانان- است؛ شوهرِ هِند، (آكلة الأكباد) كه با شهيدان اُحُد و عمويش حمزه آنگونه رفتار كرد! ابوسفيان درباره ي آمدن خود به مدينه چنين مي گويد: «همينكه خبر به مشركين
ص: 199
رسيد كه حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله براي حركت به سوي مكّه آماده مي شود و قدرت اسلام آشكار شده و لشكر براي هجوم به مكه آماده اند، وحشت زده نزد دخترش امّ حبيبه (رمله) آمده و مي خواهد روي فرشي بنشيند. دخترش آن را جمع مي كند كه پدر مشركش روي آن ننشيند! و او اندوهگين برمي گردد و نزد پيامبر مي آيد و صحبت مي كند اما پاسخي نمي شنود. نزد ابوبكر و سپس نزد عمر مي آيد و از آنان مي خواهد كه براي او شفاعت كنند آنان امتناع مي ورزند و مي گويند آيا ما پيش رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله براي تو شفاعت كنيم؟! به خدا سوگند كه اگر كمترين وسيله را بيابيم، با شما مي جنگيم!» آنگاه ابوسفيان لحظه اي سكوت كرد و خدمت علي بن ابي طالب عليه السلام عرضه مي دارد: «يا علي! شما نزديكترين خويشان به من هستيد براي حاجتي آمده ام و نااميد برنمي گردم! براي من نزد پيامبر خدا شفاعت كن.»
علي عليه السلام مي گويد: «واي بر تو اي ابوسفيان! به خدا پيامبر بر كاري مصمم است كه در آن يك كلمه با وي نتوانيم سخن گفت!»
ابوسفيان رو به زهرا عليهاالسلام كرد- كه در اين هنگام ساكت بود و حرف نمي زد- و با اشاره به حسن كه تازه از خواب بيدار شده و پيش روي مادر راه مي رفت، گفت: «اي دختر محمد صلي اللَّه عليه و آله آيا اين كودك خود را امر مي كنيد كه پناه دهنده ي مردم باشد و تا ابدالدهر سيد و آقاي عرب گردد؟!» زهرا به آرامي پاسخ داد: «هنوز كودك من به حدّي نرسيده كه پناه دهنده باشد و احدي نمي تواند جز پيامبر پناه دهد!» ابوسفيان نااميد برخاست و اندكي بر در خانه ايستاد و گفت: «اي ابوالحسن كار بر من مشكل شده، مرا اندرزي بدهيد». علي عليه السلام فرمود: «به خدا راهي سراغ ندارم كه تو را پناه دهد! اما تو بزرگ بني كنانه اي، برخيز و از مردم پناهندگي بخواه سپس به سرزمينت برگرد.» ابوسفيان با سركشي گفت: «آيا اين براي من فايده اي دارد؟» علي عليه السلام فرمود: «ما راهي ديگر براي تو سراغ نداريم.» ابوسفيان برگشت و تصميم گرفت كه رهنمود علي عليه السلام را به كار بندد. علي و فاطمه عليهماالسلام در را بستند و نشستند و از رحمت خدا نسبت به مسلمانان به اينكه سران قريش با ذلّت و خواري نزد آنها مي آيند (و اينها همان كساني هستند كه در گذشته بر مسلمانان طغيان و استكبار نموده و هر كه را مي توانستند شكنجه مي دادند) سخن گفتند. نشسته بودند و با يكديگر
ص: 200
صحبت مي كردند تا پاسي از شب گذشت و حسن خوابش برد و آنها نيز خوابيدند و در انديشه ي بازگشت به اُمّ القري، مَقرّ كعبه ي مُكَرَّمه و مهدكودكي و منزلگاه قريش بودند.
زهرا خوابيد و نزديكي هاي فجر بيدار شد و با رؤياي شيرينِ بازگشت به مكه، دل خوش بود! رشته هاي خاطرات در ذهنش در جَوَلان بودند. شايد از آن روز كه پدرش دعوت خود را بر مردم آشكار نمود و يا آن مراحل سخت كه بر او گذشت يا آن روز كه كودكي بود و دنبال پدرش دلسوزانه حركت مي كرد و مي ترسيد كه او را آزاري برسد، ياد مي كرد. ياد آن روز كه پدرش او را ضرب المثل نموده و مي گفت: «فاطمه جان! هرچه دوست داري از من بخواه، اما من نمي توانم به هيچ وجه تو را از خدا بي نياز گردانم».
ياد مي آورد چهره ي مادرش، آن همسر باوفا و مهربان پيامبر را كه در حمايت پدرش مي كوشيد. ياد مي كرد آن محاصره ي كُشنده را، در شعب ابي طالب و ياد مي آورد كه به رغم همه ي محنت ها، خدا هميشه با آنها بوده است! ياد مي كرد آن روز دشوار را كه ابوطالب از جهان ديده فروبست ياد مي كرد مرگ مادر گرانقدر خود را و غم و اندوه هايي كه با مرگ ابوطالب بر پدرش هجوم آورد و همچنين ياد مي كرد حوادث هجرت را؛ يعني آن لحظه هايي را كه كافر مجرم «حُوَيرث بن نُقَيذ» شترِ سواريِ او و خواهرش را رم داد و آنها را نقش بر زمين كرد و مجرم كافر ديگر هبار بن اسود را كه با خواهرش زينب چه كرد تا كودك خود را در بيابان سقط كرد و به ياد مي آورد اسلام آوردن جمعي از شجاعان قريش را؛ كه در اين حال رشته ي خيالاتش را صوت اذان نماز صبح بلال از هم گُسيخت.
سپاه عظيم مسلمانان متشكل از ده هزار تن، به سوي مكه و بيت اللَّه الحرام رهسپار شد. فاطمه مي ديد كه ايّام، مسير طبيعي خود را مي پيمايد، پدرش روزي از وطن خود مخفيانه هجرت كرد و امروز به رَغم مخالفانش سرافراز و با عزت و كرامت بدانجا برمي گردد! تنها همين آمادگي براي بازگشت به مكه از عوامل شادكننده اي بود كه در جان و قلب زهرا عليهاالسلام عكس العمل آن مي پيچيد، تا كفه ي ميزان متعادل شود و محروميت و رنج به عزّت و كرامت مبدّل گردد! و كفّار مكه را ذليل و سرافكنده سازد و بلدِ امين، كه از آن
رانده شدند، درهايش را به روي آنها بگشايد و دامن بگستراند.
ده روز از ماه رمضان سال هشتم هجرت گذشته بود كه سپاهيان اسلام به فرماندهي پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله عازم مكه شدند و «ابارهم غفاري» را جانشين خود در مدينه ساختند. زهرا نيز با جمعي ار خانواده ي پيامبر راهي مكه شد تا شاهد بازگشت ظفرمندانه و نصر مبين باشد! او در عين حالي كه در طريق پيروزي بود، در خال گرد و غبار راه، به نقطه اي كه نزديك بود او خواهرش امّ كلثوم هنگام هجرت به مدينه جان بسپارند توجّه كرد و حتّي آن هم از نظرش پنهان نماند و داغ دلش تازه شد! «رقيه كجاست؟ زينب كجاست؟» آنها نيز مانند وي هجرت كردند و ستم كشيدند و قضاي الهي درباره ي آنان فرود آمد! امّا فاطمه اينك برمي گردد ولي از سه خواهرش جز أُمّ كلثوم، باقي نمانده و آن دوي ديگر رخ در نقاب خاكِ يثرب كشيده اند! رؤياها هنوز تمام نشده است كه به امّ القري (مكّه) نزديك مي شود و اندوه و حسرت وي را رها نمي سازد. كاروان به محلِ «مرّالظهران» رسيد، آنجا كه اردوگاه لشگر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بود و براي نبردي سرنوشت ساز آماده مي شدند. روز به آخر رسيد ابوسفيان پسر حرب آمد؛ در حالي كه همراه با عباس بن عبدالمطلب بر تركِ استر متعلّق به پيامبر صلي اللَّه عليه و آله سوار بود، شب را پيش عباس ماند و منتظر دستور پيامبر درباره ي مردم بود، چون صبح شد و سپيده دميد خدمت رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله آمد و اسلام آورد! عباس گفت: «يا رسول اللَّه، ابوسفيان مردي جاه طلب است، وي را امتيازي دهيد.» مصطفي صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «آري، كسي كه به خانه ي ابوسفيان درآيد، در امان و همچنين كسي كه درِ خانه را به روي خود ببندد و يا كسي كه داخلِ مسجدالحرام شود، در امان است!» (1) آنگاه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله عباس را فرمود: «ابوسفيان را تنگه اي از وادي و نزديكي پوزه ي كوه نگهدار، تا وقتي كه سپاهيان خدا حركت مي كنند شوكت آنها را ببيند!» سپاه مؤمنان از «مرالظهران» حركت كردند و صبح روز چهارشنبه (هفده ماه رمضان سال هشتم هجري) به مكه رسيدند. ابوسفيان سپاه عظيم مسلمين را مشاهده كرد و به مكه برگشت و در نقطه اي مرتفع ايستاد و گفت:
«اي گروه قريش! هم اكنون محمّد صلي اللَّه عليه و آله با سپاهي مي آيد، كه ياراي مقابله با آن را
ص: 202
نداريد! حال اگر كسي به خانه ي ابوسفيان داخل شود در امان است و كسي كه درِ خانه اش را به روي خود ببندد در امان است و كسي كه به مسجدالحرام درآيد در امان است.»
مردم با شنيدن اين سخنان پراكنده شدند، گروهي به خانه هاي خود رفتند و گروهي به مسجدالحرام پناهنده شدند. همينكه مركب پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به «ذي طوي» رسيد، آن حضرت در جمع بزرگان صحابه سوار بر مركب توقف كرد، در حالي كه از روي تواضع براي خدا، سر به زير افكنده بود و سپس سپاه را براي ورود به شهر عتيق، منظم كرده و به گروه هايي تقسيم نمودند و بر هر گروه يكي از بزرگان صحابه را گماشتند. پرچم در دست سعد بن عباده ي انصاري بود.- و در حالي كه لشگر از پيش روي ابوسفيان، در تنگه حركت مي كرد- سعد چنين گفت:
«الْيَوم يَوم الْمَلْحَمَة، الْيَوْم تَسْتَحلّ الْحُرْمَة اليَوم أَذَلّ اللَّه قُرَيش».
«امروز روز پيكار خانمان برانداز است. امروز حرمت ها هتك شود. امروز خدا قريش را خوار كرد.»
همان طور كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از كنار ابوسفيان حركت مي كردند، ابوسفيان عرض كرد: «يا رسول اللَّه! نشنيديد سعد چه گفت؟» فرمود: «چه گفت؟» عرض كرد: «چنين و چنان گفت!» عثمان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: «يا رسول اللَّه در امان نيستيم؛ زيرا كه او را در جمع قريش نفوذ و سطوتي باشد!» پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «بلكه امروز روزي است كه كعبه تعظيم شود. امروز روزي است كه خدا قريش را عزّت مي دهد.» آنگاه كسي نزد سعد فرستاد تا پرچم از او بستاند و به دست پسرش قيس بن سعد بن عباده بدهد. (1) آنگاه پيامبر، پسر عمه اش زبير بن عوام، پسر برادر حضرت خديجه را فرمود: پرچم اسلام را در بلندترين نقطه ي حجون، بالاي شهرِ مكه افراشته دارد و بدو گفت: «اين پرچم را استوار
ص: 203
دارد تا من بيايم. همين كه لشكر زبير به حجون رسيد، عباس بن عبدالطلب بدو گقت: «اينجا همان جايي است كه رسول خدا فرمود پرچم را نگه داري.»
چه جاي خوشوقتي است براي فاطمه زهرا عليهاالسلام كه ببيند پرچم رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله در جايي برافراشته شده كه مادرش آرميده است! از اين وفاداري پدر نسبت به مادرش ديدگان فاطمه ي زهرا گريان شد! كه حتي در اوج پيروزي فراموش نمي كند كه پرچم پيروزي در جايي بلند است كه روح پاك مادرش تحقّق رؤيايي را مشاهده كند، كه قبل از مرگ آرزوي آن را داشت و ببيند پرچم نبيّ اللَّه را كه برافراشته و در اهتزاز است و ببيند كه پرچم شِرك تا ابد از سرزمين مكه برچيده شد!
براي پيامبر در حجون نزديك قبر امّ المؤمنين خديجه، خيمه اي زدند كه دخترش زهرا عليهاالسلام نيز با وي بود و اين شادماني بزرگ اندوه حادثه اي را كه براي خواهرش هنگام هجرت پيش آمد، تحت الشعاع قرار مي داد. اما پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله اين حوادث را فراموش نكرده است. پيامبر به فرماندهان لشگر فرمان داد: جز با كساني كه سر جنك دارند نجنگند و چند نفر را استثنا كرد و نام برد و دستور قتل آنها را صادر كرد و گفت كه حتيّ اگر در زير پرده ي خانه ي كعبه وارد شوند، انها را بُكشند! از جله «حويرث» بود، كه شوهر زهرا علي عليه السلام او را به قتل رسانيد.
مسلمانان فرياد مي زدند، آنچنان فرياد بلند و باشكوه كه كوه ها از ترس و وحشت مي خواست متلاشي شود و همه ي مكّه به آهنگ ده هزار رزمنده ي مسلمان گوش مي دادند كه فرياد مي زدند و مي گفتند:
«اللَّه اكبر،اللَّه اكبر، لا اِلهَ اِلّا اللَّهُ وَحْدَهُ، صدق وعده، و نصر عبده و اعزّ جُندَه وَ هَزَم الأحزاب وَحْدَه، لا اِلهَ اِلّا اللَّهُ وَاللَّهُ اَكبر»
مصطفي صلي اللَّه عليه و آله رو به خيمه ي خود نهاد، آنجا كه زهرا انتظارش را مي كشيد. اين خيمه ي فرماندهي بود كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله معركه ي فتح اَعْظَم را اداره مي كرد و اين آيه ي كريمه را مي خواند:
(وَ قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقاً). (1) .
ص: 204
«حق آمد و باطل رفت. همانا باطل از ميان رفتني است.»
شورِ حماسه ي مسلمانان بالا گرفت و فرياد تكبير و تهليل و ثناگويي حق تعالي فزوني يافت! چنان كه گويي مردگان نيز اين فريادها را مي شنيدند! آيا «ياسر و سميّه» و ديگر مؤمنان در گذشته، كه جهاد كردند و پذيراي شهادت شدند، نيز مي شنوند؟! آيا امّ المؤمنين، خديجه، مي شنود؟ پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به ما مي گويد: «مردگان صداي پاي عابرين را مي شنوند و سلام را پاسخ مي دهند (1) و برخي در نعمت و برخي در عذاب اند!» حال كه چنين است ترديدي نداريم كه امّ المؤمنين خديجه در عالم ديگر با اين پيروزي آشكارا و نويدبخش بسيار شادمان است! أُمّ هاني دختر ابوطالب كه زوجه ي «هبيرة بن ابي وهب مخزومي» است مي گويد: «همينكه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله از بالاي شهر مكه وارد شد، دو مرد از بني مخزوم، كه به گفته ي ابن هشام «حارث بن هشام» و «زهير پسر ابي اُميّة بن مغيره» بودند، فرار كرده نزد من آمدند، برادرم علي بن ابي طالب عليه السلام نزد من آمد و آنها را ديد و گفت: به خدا آنها را به قتل خواهم رساند؛ من درِ خانه ام را به روي آنها بستم و خدمت پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله رسيدم. آن حضرت بالاي شهر مكه بود، ديدم از قدحي- كه در آن اثري از خمير ديده مي شد- خود را شست و شو مي دهد و فاطمه دخترش، با پوشش خود آن را استتار مي كند، همينكه شست و شو كردند، لباس خود را بر تن نموده، آنگاه هشت ركعت نماز ظهر و عصر را خواندند و رو به من كرده و گفتند:
«مرحباً و اهلاً يا امّ هاني ماذا جاء بك».
«امّ هاني خوش آمدي. براي چه كاري آمده اي؟»
من خبر آن دو مرد و سخن علي عليه السلام را درباره ي آن دو به حضرتش گزارش دادم، فرمود: «كسي را كه تو پناه دادي ما نيز پناه داديم و كسي را كه امان دادي امان دهيم، آنها را نكشيد!» (2) .
ص: 205
پيامبر كمي استراحت كردند تا مردم پس از موج خروشان ايجاد شده به خاطر فتح، آرام گيرند، آنگاه در ميان جمع انبوه مردم به مسجدالحرام وارد شدند و سپس در حالي كه سوار شتر بودند، هفت بار طواف كردند. طواف كه تمام شد دستور دادند درِ كعبه گشوده شود و بر در خانه ايستادند و خطبه ي فتح ايراد فرمودند و گفتند:
«اي گروه قريش! فكر مي كنيد با شما چه خواهم كرد؟»
پاسخ دادند: «خوبي و خير، برادري كريم و برادر زاده اي كريم هستي.»
فرمود: «برويد كه همه شما آزاديد»؛ «اِذْهَبُوا فَأَنَْتُم الطُّلَقاء».
آن روز گرم و سوزان به پايان آمد و آرام آرام شب با هواي ملايم فرارسيد، حركت ها و هياهوها همچنان ادامه داشت، امّ القري دو بالِ خود را بر فرزندان خود- مهاجرين از سفر برگشته و جمعي از انصار كه به مكه آمده بودند و گروهي ديگر از مسلمانان- بگسترانيد.
عنايت خداوندي اين جمع انبوه را، كه تاريخ در زندگي رهبران، جز حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله به ياد نداشت، همراهي مي كرد و انفاس روحانيِ فرشتگان، با قلوبِ حزب اللَّه مصافحه مي كردند و پيروزي آنها را بر حزب شيطان تبريك مي گفتند.
در اين موقع حساس، فاطمه زهرا عليهاالسلام از پدر دور نبود. در بستر خود بيدار بود و خواب بر ديدگانش گذر نمي كرد. مشتاق آن بود كه در اين شب طولاني، مادرش خديجه در گذرش مجسّم مي شد و از بالا محبوبش پيامبر را در اين روز خجسته و ميمون، نظاره مي كرد و نيز مشتاق بود كه دو خواهر خفته در خاكِ مدينه اش، مي بودند و روحشان بر بَلَد عتيق پَر مي گشود و به خويشان و يارانِ به جاي مانده گذر مي كردند و در اين جشن شادي و پيروزي درخشان شركت مي جستند.
در اين لحظات، قلب لطيفش يادِ كودكي و خانه ي پدر مي كرد كه در جمع خانواده و زندگي توأم با محبت و صفا، روزگار خوشي داشت! دوست داشت آن شب را همچنان بيدار باشد و شب زنده داري كند تا صداي با طراوت بلال براي اذان نماز صبح از فراز كعبه ي مكرّمه بشنود و آواي تكبير از بالاي حرم اقدس بلند شود و عالم هستي در برابر جلال و عظمتِ دعا سر فرود آورد و مؤمنان بسترها را ترك گويند و راهي مسجدالحرام
ص: 206
شوند تا براي نخستين بار در تاريخ اسلام، فرضيه ي صبح را، در كنار خانه ي كهن توحيد- و مطهّر شده از لوثِ بت ها- به جا آورند.
علي عليه السلام نيز براي نماز صبح آماده مي شد. صدا زد: «امّ الحسن! در خوابي؟» و زهرا در حالي كه با شنيدن بانگ اسلام از بالاي حرم شريف اشك شوق مي ريخت و تحت تأثير اين فضاي شكوهمند قرار گرفته بود- كه ده هزار مسلمان يكباره نماز صبح را در مسجدالحرام مي خوانند- بي درنگ جواب داد: «نه، اي ابوالحسن! در خواب نيستم. برآنم كه از اين بازگشت پيروزمندانه لذّت ببرم و كاملا بيدارم. گويي بيم آن دارم كه اگر به خواب رفتم تصور كنم كه آنچه مي بينم خواب و رويا باشد».
زهرا عليهاالسلام نماز صبح را خواند و پس بيداريِ طولاني آن شب، اندكي خوابيد. صبح شد و او آرزو مي كرد كه به خانه ي زادگاه خود، آنجا كه در كودكي او و علي عليه السلام زندگي مي كردند، بازمي گشت. اما اين خانه بعد از هجرت به مالكيت عقيل پسر ابوطالب درآمده است. اسامة بن زيد از پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مي پرسد: «كجا فرود مي آييد؟ در خانه تان در مكه؟» و پيامبر در جواب او مي گويد: «مگر عقيل براي ما محله يا خانه اي گذاشته است؟!» (1) چنين به نظر مي رسد كه پيامبر در همان قبّه اي كه در حجون- بالاي شهر مكه- براي حضرتش برپا شده بود بسر مي برد و مردم گروه گروه به دين خدا درمي آمدند!
در اين ميان اشرافِ «هوازن و ثقيف» متّحد شده و عِدّه و عُدّه فراهم آوردند و بر ضدّ مسلمانان شوريدند. پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله با نيروي دوازده هزار نفري كه ده هزار مهاجر و انصار و دو هزار از اهالي مكه بودند، روز شنبه (ششم شوال سال هشتم هجري) از مكه حركت كرد و در وداي حُنين- كه سه روز با مكه فاصله دارد- به مصاف با آنان پرداخته، آنها را شكست دادند و غنايم فراواني به دست آوردند كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نخست بهره اي از آن غنائم به «مؤلّفة قلوبهم» داده و سهم ايشان را افزودند.
زهرا عليهاالسلام از خود مي پرسد: آيا كدام خانه را پدرم براي سكونت برمي گزيند؟
انصار نيز پس از فتح مكّه و واقعه ي «حُنين» همين پرسش را داشتند. آنها فكر
ص: 207
مي كردند كه پيامبر در مكّه رحل اقامت خواهد افكند؛ زيرا آنها شادماني پيامبر را پس از فتح مكه و اسلام آوردن مردم و توجه آن حضرت به تأليف قلوب آنها و شوق بازگشت به مكه را پس از هجرت مي ديدند. يكي از انصار مي گفت: «رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله به ديدار قوم خود نايل آمد» و شاعر انصار «حسان بن ثابت» شعري گفت و در آن رفتار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در افزودن عطاي «مؤلّفة قلوبهم»؛ يعني اهل مكه را مورد انتقاد قرار داد و گفت:
«و أئتِ الرسول فقل: يا خير مؤتمن
للمؤمنين إذا ما عُدِّد البشر...».
«نزد پيامبر برو و بگو اي بهترين امين بشريت براي مؤمنان.
به كدامين دليل، سَلُيم (اهل مكه) كه كوچ دادند، بر آن قوم كه پناه دادند و ياري نمودند مقدّم داشته شوند؟!
آنها كه خداوند انصارشان ناميد به اين جهت بود كه دين هدايت را ياري دادند و در جنگ، آنگاه كه شعله ور مي شد يار و مددكار بودند.
و در راه رضاي خدا شتاب كردند و پذيراي ناملايمات شدند و بيم و هراس به خود را نداده، دلتنگ نشدند.
در حالي كه مردم به خاطر تو بر ما تاختند و ما را جز شمشير و نيزه ياوري نبود.
ما سستي و شكست به خود راه نداديم و از ما لغزشي ديده نشد و مردم ديگر به لغزش و انحراف كشيده شدند.»
فاطمه عليهاالسلام صداي حسّان را شنيد و مردم مكه نيز شنيدند. او فكر مي كرد اين عتاب، به خصوص از انصار، بيهوده نيست! نگران بود كه پدرش با وضعي دشوار روبرو است هر چند اطمينان كامل داشت كه حضرتش از اين وضع دشوار راه نجات دارد، امّا در هر حال فاطمه از اين واقعه رنج مي برد و بدرستي نمي دانست چه وضعي پيش خواهد آمد! تا اينكه شنيد پدرش در خيمه ي خود به استقبال نماينده ي انصار، سعد بن عباده شتافت كه از گلايه و شكوه ي انصار نگران بود مصطفي صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «اي سعد! نظر تو در اين باره چيست؟» سعد پاسخ داد: «يا رسول اللَّه! من نيز جداي از قوم خود نيستم».
فاطمه عليهاالسلام ملاحظه كرد كه پدرش هيچگونه احساس نگراني و دلتنگي ننمود و در چهره ي او چيزي كه نشانه ي خشم هرچند ناچيز باشد، ديده نشد، بلكه با عطوفت و مهرباني
ص: 208
از وي خواست انصار را جمع آورد. سعد، رفت و انصار را فراخواند و به محضر پيامبر آورد و گفت: اينك انصار آماده اند.» پيامبر در ميان جمع انصار آمد و حمد و ثناي الهي گفت و آنگاه فرمود:
«اي گروه انصار، اين چه سخني است كه از شما براي من نقل كرده اند؟ درباره ي من چه فكر مي كنيد...؟ آيا با آمدن من خداوند شما را از گمراهي به راه هدايت نياورد؟! از تهي دستي بي نياز نكرد؟ با ايجاد ألفت ميان دلهايتان از دشمني نرهانيد؟».
آنها پاسخ دادند:
«چرا، خدا و پيامبر خدا را منّت و تَفَضُّلِ افزون تري است!»
فرمود: «اي گروهِ انصار آيا مرا پاسخ نمي دهيد؟»
گفتند: «يا رسول اللَّه! چگونه پاسخ دهيم، منت و فضل از آن خدا و پيامبر اوست.» پيامبر صلي اللَّه عليه و آله همچنان با آنها مدارا كرد تا آنجا كه فرمود:
«به خدا سوگند اگر مي خواستيد مي گفتيد- و درست هم مي گفتيد و تصديق گفتار شما مي شد- كه: نزد من آمدي در حالي كه تو را تكذيب كردند و ما تو را تصديق كرديم. بي ياور بودي ياري ات نموديم، آواره بودي، پناهت داديم. تهي دست بودي، تو را شريك دارايي خود ساختيم.
اي گروه انصار، آيا تصور مي كنيد كه من با برگِ سبزي از دنيا، قومي را دلخوش ساختم، اما شما را به اسلام آوردنتان رها كردم؟!
اي گروه انصار! آيا راضي نيستيد كه مردم، گوسفند و شتر بِبَرند، اما شما با رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله به خانه هايتان برگرديد؟
سوگند به آنكه جانم در دست قدرت اوست، اگر هجرت نبود، من هم مردي از انصار بودم، و اگر مردم به سويي بروند و انصار به سوي ديگر من به جرگه ي انصار مي پيوندم! بار خدايا! انصار را رحمت كن و نيز فرزندان انصار و فرزندانِ فرزندانِ انصار را!.»
انصار باشنيدن اين سخنان گريستند و اشك بر چهره ها جاري ساختند و با ايمانِ هرچه تمامتر فرياد برآوردند:
ص: 209
«اي پيامبر خدا، به سهم و بهره ي خود راضي هستيم!»(1) .
فاطمه زهرا عليهاالسلام گريه ي آن قوم را پس از نگراني شان ديد و اطمينان كرد كه هر پيش آمد دشواري، در برابر خدا و پيامبر او آسان شدني است. فكر مي كرد كه آن عتابي را شاعرِ انصار، «حَسّان» در قالب شعر بر زبان راند، تأثير نامطلوبي بر دل ها جاي گذارد، اما ديد كه اثر مطلوب بر جاي نهاد و آن گريه ها از روي صدق ايمان و رضاي نفس، نشانه ي لبريز شدن قلوب آنها از محبّت است. تمام اهل مكه نيز گريستند و فهميدند كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به سرزمين هجرت (مدينه)- كه آنجا را منزل و اقامتگاه خود برگزيده- بازمي گردد. زهرا نيز سرزمين كودكي اش را وداع گفت و اقامت او در آنجا از دو ماه و چند روز تجاوز نكرد.
در ماه رمضان سال «هشتم هجرت» به مكه آمد و در اواخر ماه ذي قعده ي همان سال، پس از انجام عمره، همراهِ پدرش رهسپارِ شهر انصار (مدينه) شد و گويي تمام آنچه رخ داد، به مثال رؤيايي بود كه فاطمه در نخستين شب پس از فتح از آن سخن مي گفت. انبوهِ مسلمانان، با سرپرستي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله برگشتند.
در اين سفرِ سرنوشت ساز دو پيروزي به دست آوردند: يكي فتح بزرگِ مكّه! ديگري پيروزي در جنگ حُنين! زهرا برگشت در حالي كه از دستاورد مسلمانان و سيادت واقعي شان- كه از رهگذر آيين استوار اسلام تحقّق يافته بود- احساس غرور و سربلندي مي كرد و از ديدار مكّه بسيار خوشوقت بود و مي ديد كه گروه ها از سراسر شبه جزيره، نزد پدرش مي آيند و با رغبت، اسلام مي آورند و گروههايي نيز از مكه همراه ديگر مردم، در زير پرده ي شب و يا در روشنايي روز مي آيند و از پيامبر مي خواهند آنها را عفو كند و از خطايشان درگذرد، حتّي هند جگرخوار، نزد عثمان بن عفان آمد و به همراه او به حضور پيامبر شتافته و اذن مي طلبد و در حالي كه نقاب بر چهره دارد با پيامبر بيعت مي كند! (2) .
چه منظره هاي مسرّت انگيزي، كه دل هر فرد باايمان را شاد مي كرد! اينك قلب زهرا
ص: 210
و پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله آرام گرفته و ميوه هاي دعوت به خدا و صبر در برابر ناملايمات را مي چينند. اسلام به تمام محلّه هاي مكه و مدينه گسترش يافته و قريه ها و قصباتِ اطراف اين دو شهر را پوشش داده است.
پيامبر صلي اللَّه عليه و آله پس از بازگشت به مدينه ي منوره و مطمئن شدن از صلحي كه در حديبيه، در سال ششم هجري با قريش بسته بود، نشر دعوت اسلام را به خارج شبه جزيره ي عربي آغاز نمود، تا فرمان خداوند را در خصوص رسالت جهاني اش كه در آيه ي كريمه ي: (وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ) بيان شده بود تحقّق بخشد. از اينرو، نامه هايي را كه با مُهرِ آن حضرت زينت شده بود، براي شاهان و اميران فرستاد و آنان را به پذيرش اسلام فراخواند.
يكي از اين نامه ها، نامه اي بود كه به وسيله ي «حاطب بن ابي بلتعه» براي «مقوقس» پادشاهِ مصر فرستادند مقوقس، پيك نامه رسان پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله را احترام كرد و با وي هدايايي خدمت آن حضرت فرستاد كه مهمترينِ آنها دو كنيز بودند؛ «ماريه ي قبطيه» و خواهرش «سيرين» كه در سال هشتم هجري به مدينه ي منوره رسيدند و پيامبر صلي اللَّه عليه و آله سيرين را به حَسّانِ بن ثابت شاعرِ معروف هديه كردند و ماريه را براي خود نگه داشتند. ماريه كه محبّت پيامبر را جذب كرده بود، حسادت همسران پيامبر، به ويژه عايشه را برانگيخت، تا آنجا كه گفت: «هرگز از هيچ زني حسد نبردم آنگونه كه از ماريه قبطيه حَسَد بردم؛ زيرا او از زيبايي برخوردار بود و پيامبر او را در آغاز ورودش در خانه ي حارثة بن نعمان منزل داده و بيشتر روز را نزد وي بسر مي بردند و اين موجب ناراحتي عايشه- كه در همسايگي وي بود- گرديد. از اينرو، پيامبر ماريه را به نقطه ي دوري از شهر مدينه به نام «عاليه» منتقل كرد و در آنجا نزد او مي رفت كه اين نيز موجب ناراحتي بيشتر عايشه مي شد! در همان ايّام نشانه هاي بارداري در ماريه ظاهر شد و پيامبر از اين امر بسيار خرسند گرديد. اين خبرِ خوش در شهر مدينه پيچيد كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله در انتظار فرزندي از ماريه ي مصري به سر مي برد. زهرا نيز بسيار شادمان بود و آرزو مي كرد به جاي دو فرزند پيامبر عبداللَّه و قاسم، برادري داشته باشد.
همزمان با اين خبر خوش، خبر مسرّت بخش ديگري به گوش مي رسد كه زهرا عليهاالسلام
ص: 211
انتظار نوزاد ديگري را مي كشد! چند هفته گذشت و هنگامي كه سپاه پيروز اسلام از مكه برمي گشتند و «سيرين» در محلّ عاليه، از خواهرش «ماريه» پرستاري مي كرد تا اينكه وضع حمل او فرارسيد و خبر آن را به پيامبر دادند و آن حضرت قابله اي به نام «سَلمي» همسر ابي رافع را طلبيد و خود به كناري مشغول نماز و نيايش شد كه صداي نوزاد به گوش رسيد و سلمي شتابان نزد رسول اللَّه آمد تا نويد تولد فرزندش را به او بدهد؛ مصطفي صلي اللَّه عليه و آله سلمي را گرامي داشت و نزد ماريه رفت و تولّد فرزندش را تهنيت گفت!- فرزندي كه مادرش را از بردگي مي رهانيد- آنگاه كودك را در بغل گرفت و بر او نام «ابراهيم» نهاد و به اين اسم، به نام پدر انبيا، ابراهيم تبّرُك جُست. زهرا عليهاالسلام نيز به شادماني پدر، در اين ولادتِ جديد خوشحال بود و مي ديد كه زنان قريش براي شير دادن ابراهيم مسابقه مي دادند و سعي مي كردند ايت افتخار را به دست آورند كه فرزند مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را دايه باشند. از آن ميان پيامبر «ام سيف» همسر «ابي سيف قين» را برگزيد و نيز گويند، «أُمّ برده» دختر منذر انصاري را انتخاب كرد. (1) و به وزن موي سر ابراهيم به فقراي مدينه طلا صدقه داد و دو گوسفند قرباني نمود.
فاطمه شادماني پدر و اُنس و علاقه اش را به ابراهيم، با رُشد تدريجي او شاهد بود و دوست مي داشت همه ي دنيا در اين شادي و مسرّت با وي همراه باشند! اين خبر مسرّت بخش نيز در مدينه شايع شد كه زهرا عليهاالسلام در انتظار نوزادي است!
با گذشت ايام و حوادث، غزوه ي تبوك- كه آخرين غزوه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بود فرارسيد و مصطفي صلي اللَّه عليه و آله با سپاهي به عدد سي هزار به آن غزوه رهسپار شد اين سپاه را «سپاه عُسرت» ناميدند؛ چرا كه به اندازه ي كافي هزينه و سلاح و اسب و شتر وجود نداشت كه اين لشگر را پاسخگو باشد، تا آنجا كه پيامبر پاره اي مجاهدان را به جهت نداشتن مركب سواري برگردانيد! در ماه رجب (از سال نهم هجرت)، رسول خدا با آن سپاهِ انبوه حركت كرد و منافقان و پاره اي از مؤمنان كه قرآن آنها را متخلّفين ناميده از همراهي سپاه خودداري كردند كه تفصيل آن در سوره ي برائت آمده است.
ص: 212
پيامبر خدا در مدينه (محمد بن مسلمه) را گماشت و علي بن ابي طالب عليهاالسلام را براي سرپرستي خاندانش برگزيد كه منافقان شايع كردند پيامبر صلي اللَّه عليه و آله علي عليهاالسلام را دوست ندارد، به اين جهت علي عليهاالسلام به پيامبر ملحق شد امّا پيامبر صلي اللَّه عليه و آله او را برگردانيد و بدو فرمود: «آيا خشنود نيستي كه براي من همانند هارون براي موسي باشي، با اين فرق كه پيامبري پس از من نيست»؛ «أفَلا ترضي أن تكون مِنّي بمنزلة هارون مِن موسي، إلّا أنّه لَيس نَبِيّ بَعدي» (1) .
در آن هنگام پيامبر صلي اللَّه عليه و آله درگير غزوه ي تبوك بود، كه امّ كلثوم بيمار شد و در ماه رمضان همان سال (سال نهم هجري) پيامبر از تبوك بازگشت. رفتار فاطمه ي زهرا پس از ولادت دختر كوچكش عجيب بود! روزي نمي گذشت كه فاطمه عليهاالسلام به ديدار خواهرش امّ كلثوم نرود و نگران روزي بود كه صبح بدون او طلوع كند! بيماري امّ كلثوم شدت گرفت و بر همگان روشن بود كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كند. همه دور بستر او را گرفته بودند و با آخرين نگاه، وي را بدرقه مي كردند كه امّ كلثوم رخت بربست. او در خانه ي شوهرش عثمان بن عفان درگذشت و جسدش را براي دفن به تربت پاك بقيع در كنار خواهرش زينب بردند، مصطفي صلي اللَّه عليه و آله بر جنازه اش نماز خواند و آنگاه در كنار قبرش نشست و علي بن ابي طالب، فضل بن عباس و اسامة بن زيد، به درون قبر رفتند و جنازه اش را در لَحَد نهادند. خداي رحمت كند امّ كلثوم را كه پيش از آنكه فاجعه ي مرگ پدر را ببيند بدرود زندگي گفت. زهرا عليهاالسلام با چشم اشكبار به خانه خود برگشت در حالي كه قلبش از درد فراق و سوز وداع اندوهگين بود! برگشت تا دو دختر خردسالش زينب و امّ كلثوم را- كه نام خواهران گرامي اش را بر خود داشتند- پرستاري كند. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله رهسپار خانه ي دخترش فاطمه ي زهرا شد و نزديك او نشست و زينب را كه تازه به راه افتاده بود، بازي مي داد و امّ كلثوم را صدا مي زد، گويا عزيز از دست رفته اش را ياد مي كرد و آنگاه به خانه ي ماريه رفت تا از ديدار فرزندش ابراهيم بهره گيرد و او را دعاي خير نمايد.
ص: 213
خداي متعال فرمود:
«همانا، خدا مي خواهد آلودگي را از شما خاندان بزدايد و پاك و پاكيزه تان گرداند.»
(إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)
در شأن نزول اين آيه گفته اند كه درباره ي پنج تن نازل شده است: پيامبر صلي اللَّه عليه و آله، علي عليه السلام، فاطمه عليهاالسلام، حسن و حسين عليهماالسلام و برخي از ابن عباس نقل كرده اند كه اين آيه درباره ي همسران پيغمبر نازل شده (؟!) عكرمه گويد: «حاضرم مباهله كنم كه آيه فقط درباره همسران آن حضرت نازل شده است!»
اگر مقصود اين است كه همسران پيامبر سبب نزول آيه اند صحيح است و اگر مراد اين باشد كه تنها درباره ي آنان نازل شده، اين جاي مناقشه و ايراد است؛ زيرا رواياتي وجود دارد، دالّ بر اينكه مرادِ آيه فراتر از آنها است.
ترمذي از انس بن مالك روايت مي كند كه گفت:
پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله به مدت شش ماه هنگامي كه براي نماز صبح به مسجد مي رفتند، به خانه فاطمه عليهاالسلام سر مي زدند و مي گفتند:
«الصلاة الصلاة يا اهل البيت (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)».
«اي اهل بيت، نماز، نماز. همانا خداوند مي خواهد آلودگي را از شما خاندان بزدايد و پاك و پاكيزه تان گرداند.»
ابن جرير از سعد نقل كرده كه گفت: هنگامي كه بر رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله وحي نازل شد، بپا خاست و دست علي و فرزندانش و فاطمه دخترش را گرفت و آنها را زير عباي خود برد و آنگاه گفت:
«بار خدايا! اينها خاندان من و اهل بيت من اند».
ص: 214
در صحيح مسلم از قول «يزيد بن حبان» آمده است كه گفت:
«من و حصين بن سرة و عمر بن مسلمه، نزد زيد بن ارقم رفتيم همينكه نزد وي نشستيم حصين به او گفت: اي زيد! تو خير فراواني برده اي، پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله را ملاقات كردي. حديث او را شنيدي. در ركاب او نبرد كردي و پشت سرش نماز خواندي. پس براي ما روايت كن، آنچه را كه از پيامبر خدا شنيده اي. زيد گفت: اي پسر برادر! به خدا من پير شده ام، زماني بر من گذشته و بعضي چيزها را كه از پيامبر شنيدم فراموش كرده ام. پس آنچه را حديث كردم بپذيريد و آنچه را نگفتم تكليف نكنيد، سپس گفت: «روزي رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در نقطه اي بنام «خُمّا» بين مكه و مدينه، براي ما خطبه اي ايراد كردند، حمد و ثناي الهي گفته و به موعظه و تذكر پرداختند و آنگاه فرمودند: اما بعد، مردم آگاه باشيد كه من هم انساني هستم كه بزودي فرمان پروردگارم مي رسد و دعوت او را اجابت خواهم كرد، من در ميان شما دو چيز گرانقدر را مي گذارم، نخستين آنها كتاب خداوند بزرگ است و به قرآن توصيه و ترغيب فرمود، سپس فرمود: و اهل بيت من، خدا را درباره ي اهل بيت من بياد داشته باشيد خدا را درباره ي اهل بيت من بياد داشته باشيد، خدا را درباره ي اهل بيت من بياد داشته باشيد!»
حصين گفت: «اي زيد! اهل بيت آن حضرت كيايند؟ آيا همسران او اهل بيت او نيستند؟! زيد گفت: همسران او هم از بستگان او هستند. اما اهل بيت آن حضرت كساني اند كه صدقه پس از او بر آنها حرام است. حصين پرسيد: آنها چه كساني هستند؟ زيد در پاسخ گفت: «آنها آل علي عليه السلام و آل عقيل و آل جعفر و آل عباس اند. گفت: «بر همه اينها صدقه پس از او حرام است؟ پاسخ داد: آري».
در روايت ديگر است كه حصين پرسيد: «اهل بيت او كيانند آيا همسرانند؟ زيد گفت: «نه، به خدا سوگند، زن مدتي با مرد است، آنگاه او را طلاق مي دهد و پيش پدر و خويشان خود برمي گردد. اهل بيت او نسل او هستند كه از او پديد آمده اند؛ كساني كه صدقه بر آنها پس از وي حرام شده است».
ابن كثير گويد: «در اين روايت چنين آمده، ولي روايت اول ترجيح دارد. و آن را بايد اخذ كرد و روايت دوم محتمل است كه خواسته باشد اهل را، كه در حديث از آن سخن
ص: 215
گفته شده، تفسير كند كه مقصود از آنها خاندان او هستند؛ يعني آنها كه صدقه بر ايشان حرام است. يا اينكه خواسته بگويد: مقصود از «اهل» فقط از همسران نيست، بلكه آنها هستند و «آل او» و اين احتمال ارجح است؛ چرا كه ميان اين دو روايت جمع مي كند.»
همچنين ابن كثير آورده است كه: «حسن بن علي عليه السلام بر منبر رفت و چنين گفت: اي اهل عراق، از خدا بهراسيد در حق ما، ما فرمانروايان شما و ميهمانان شماييم، ما اهل بيت پيامبريم، آنها كه خداوند درباره ي ايشان فرمود (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) و اين سخن را حسن بن علي عليه السلام همواره گفت تا احدي از اهل مسجد نماند مگر آنكه فرياد به شيون و گريه برآورد!»
و نيز ابن كثير آورده است كه: «علي بن الحسين عليهماالسلام به مردي از اهل شام فرمود: «آيا در سوره ي احزاب نخوانده اي (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) پاسخ داد: چرا، شما همان ها هستيد؟ امام فرمود: آري.» (1) .
در «اسباب النزول» واحديِ نيشابوري، از قول عطاء بن ابي رباح، آمده كه گفت: كسي كه از امّ سلمه شنيده بود حديث كرد كه مي گفت: پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در خانه ي من بود، فاطمه عليهاالسلام نزد او آمد و با خود ظرفي از غذا داشت. آن را نزد پيامبر برد. آن حضرت به فاطمه گفت: شوهر و دو فرزندانت را نزد من فراخوان. امّ سلمه گويد: علي و حسن و حسين آمدند و داخل شدند و نشستند و از آن غذا تناول كردند. پيامبر بر بستر خود آرميده و زير بدن مباركش عباي خيبري بود. من در حجره نماز مي خواندم كه خداوند اين آيه را نازل فرمود:
(إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً).
امّ سلمه گويد: پيامبر صلي اللَّه عليه و آله كنار آن عبا را گرفته و آنان را به وسيله ي آن بپوشانيد، سپس دست هاي خود را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: بار خدايا! اينها اهل بيت من و خواص من هستند، پس آلودگي ها را از آنها برطرف ساز و آنان را پاك و پاكيزه گردان.
امّ سلمه مي افزايد: من سرم را داخل خانه كرده و گفتم: يا رسول اللَّه! من هم با شما
ص: 216
هستم؟ فرمود: تو هم خوبي، تو هم خوبي». (1) نظير اين روايت از «عايشه» نيز نقل شده است.
حاصل اين روايات اين است كه: فاطمه زهرا عليهاالسلام و شوهر و فرزندانش از اهل بيت گرامي پيامبر هستند و همسران آن حضرت از خاندان او. (2) .
سال نهم هجري، فريضه ي حج مقرر گرديد، پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله ابوبكر را به امارت حج گماردند تا در اين سال شعائر حج را براي مردم بپا دارد. اين هنگامي بود كه مردم به رسم جاهليت حج مي كردند. ابوبكر با گروهِ حج گزاران كه به سيصد نفر مي رسيدند، رهسپار مكه شدند. در اَثناي حركتِ آنها سوره ي برائت (توبه) نازل شد. رسول خدا كسي را به دنبال علي بن ابي طالب فرستاد، او در خانه نبود فاطمه ي زهرا عليهاالسلام كسي را به دنبال علي عليه السلام فرستاد. او براي يكي از مردان مدينه كارگري مي كرد تا مخارج خانواده ي خود را تأمين كند! علي عليه السلام به خانه آمد، فاطمه به او گفت پيامبر در طلب شماست. علي به سرعت نزد پيامبر آمد. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله علي عليه السلام را دستور داد كه بخشي از آيات سوره ي برائت را بردارد و به مكه رود
ص: 217
و در روز عيد قربان براي مردم كه در منا اجتماع مي كنند بخواند و قطعنامه اي را قرائت كند: مفاد قطعنامه اين بود:
«كافر به بهشت نمي رود. از اين سال به بعد مشركان حج نخواهند كرد. هيچكس نبايد برهنه طواف كند. هر كس با رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله عهد و پيماني دارد تا مدت مقرر پا برجاست.»
زهرا عليهاالسلام، لوازم سفر را براي شوهرش فراهم ساخت. علي عليه السلام با ناقه ي رسول اللَّه به نام «العضباء» راهي سفر شد تا به ابوبكر رسيد. ابوبكر گفت: «اميري يا مأمور؟» در پاسخ فرمود: «مأمورم». رفتند و حج را برگزار كردند، چون روز قربان فرارسيد، علي عليه السلام بپا خاست و فرمان رسول اللَّه را به مردم اعلام كرد. (1) فرماني كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله صادر كرد، به اجمال در آغاز سوره ي توبه آمده است. خداي تعالي فرمود:
(بَرَاءَةٌ مِنْ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عَاهَدتُّمْ مِنْ الْمُشْرِكِينَ- فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَاعْمَوُا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكَافِرِينَ- وَ أَذَانٌ مِنْ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِي ءٌ مِنْ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ بَشِّرْ الَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ- إِلَّا الَّذِينَ عَاهَدْتُّمْ مِنْ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظَاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلَي مُدَّتِهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ- فَإِذَا انسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ وَاقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تَابُوا وَ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ آتَوْا الزَّكَاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ- وَ إِنْ أَحَدٌ مِنْ المُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْلَمُونَ- كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ إِلَّا الَّذِينَ عَاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ فَمَا اسْتَقَامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ).
ص: 218
«اين اعلام برائت خدا و پيامبر اوست براي آن عده اي از مشركان كه با آنان عهدي داشتيد. چهار ماه در زمين آزاد باشيد و بدانيد كه شما خدا را ناتوان نتوانيد كرد و خدا كافران را زبون خواهد ساخت. اين اعلام برائت خدا و پيامبر اوست- به مردم در روز حجّ اكبر- كه خدا و پيامبرش از مشركان بيزارند. پس اگر توبه كنيد براي شما بهتر است و اگر رخ برتابيد، بدانيد كه شما خدا را ناتوان نكنيد و بشارت بده آنان را كه كافر شده اند به عذابي دردناك، مگر آنان كه از مشركان همپيمان شما هستند و به هيچ وجه نقض عهد نكرده اند و كسي را عليه شما به ياري نطلبيده اند. پس عهد آنان را تا مدتي كه تعهّد دادند به آخر برسانيد، كه خدا پرهيزكاران را دوست مي دارد.»
زهرا عليهاالسلام به خوبي منزلتِ شوهر خود را بيش از پيش دريافت. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله او را از ميان همه ي مردم برگزيد و چنان شرافتي را تنها به او ارزاني داشت كه چنين پيامي را به همه ي مردم اعلام نمايد. آنچه علي عليه السلام به انجام رسانيد، نيابتي بود از محمد مصطفي صلي اللَّه عليه و آله. برق شادماني در سيماي زهرا مي درخشيد كه چنين نيابتي را مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به علي عليه السلام داده است و اين با شادماني ديگري همراه بود و آن اينكه رسول اللَّه، خداي را سجده ي شكر كرد كه قبيله ي هَمدان اسلام آوردند و اين به دنبال نامه اي بود كه علي عليه السلام از سوي پيامبر براي آنان برده بود و نيز در همين سال (نهم هجري) بود كه «وفود» و نمايندگان قبايل پس از فتح مكه و بازگشت از تبوك يكي پس از ديگري به مدينه مي آمدند و گروه گروه به اسلام مي گرويدند! از جمله: وفد، اشعريان و اهل يمن كه اين رجز را بر زبان ترنم مي كردند:
«غداً نلقي الأحبّة
محمداً صلي اللَّه عليه و آله و حزبه».
«فردا دوستان را ديدار مي كنيم محمد صلي اللَّه عليه و آله و حزب او را.»
و رسول خدا درباره ي آنان فرمود: «اهل يمن آمدند. آنها قلب رقيق تر و دل هاي نرم تري دارند ايمان يمن و حكمت يماني» (1) - اين در حالي بود كه پيامبر قبلاً خالد بن وليد را با جمعي از مسلمين به من فرستاده بود و آنها شش ماه در آنجا مانده بودند و كسي اسلام اختيار نكرده بود!- در اين زمان بود كه طايفه هَمدان عموماً مسلمان شدند، علي عليه السلام
ص: 219
نامه اي خدمت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرستاد و خبر اسلام آوردن آنها را به اطلاع حضرتش رسانيد و چون رسول خدا نامه را خواندند، به خاك افتاده و سجده كردند و بعد سر از سجده برداشته، گفتند: «سلام بر همدان، سلام بر همدان» (1) زهرا عليهاالسلام از اين دو افتخار بزرگي كه از سوي پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله نصيب شوهرش شده بود، بسيار خوشوقت بود و بر اين خوشوقتي مي افزود كه فزونيِ وفود و آمدن نمايندگان قبايل را مي ديد و داخل شدن مردم را فوج فوج در دين خدا مشاهده مي كرد و به اينگونه، هر روز بر شمار مسلمانان افزوده مي شد و اين آيين الهي را به رغبت مي پذيرفتند و اراده ي خداي بزرگ بر اين قرار گرفته بود. در اين باره آيات سوره ي نصر نازل شد:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ- وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً- فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّاباً)
«هنگامي كه نصرت خداوند آمد و فتح و ظفر قرين شد. و ديدي كه مردم گروه گروه به دين خدا درمي آيند. پروردگارت را تسبيح گوي و ستايش كن و از او آمرزش طلب، كه او توبه پذير است.»
در ماه ربيع الأول سال دهم هجري، آثار بيماري در بدن نازك ابراهيم نمودار شد. ابراهيم. هنوز دو سالش نشده بود كه خبر بيماري او در مدينه پيچيد! شبي را با بيماري به سر مي برد و مادرش ماريه و خاله اش سيرين و تنها خواهرش فاطمه ي زهرا در اطراف بسترش حلقه زده و همسر ابويوسف دايه ي ابراهيم نيز با آنان بود.
برخي گفته اند اين جمع در خانه ي دايه او بوده است. همه ي شب در كنار بستر ابراهيم بيدار بودند و او را پرستاري مي كردند. اندوه و اضطراب همه را گرفته بود و آثار حيات رفته رفته رو به خاموشي مي رفت. پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله در حالي كه از شدّت اندوه بر
ص: 220
دست عبدالرحمان بن عوف تكيه داشت، آمد و كودك محتضر را از دامن مادر برداشت و در دامن خود نهاد. اندوه، قلبِ حضرتش را مي فشرد و اشگ از ديدگانش مي ريخت؛ زيرا مي ديد كه تنها فرزندش با سكرات مرگ دست به گريبان است و ناله هاي احتضارش را مي شنيد كه با اشگ ها و ناله هاي اطرافيان از مادر و خواهر و خاله و دايه درآميخته بود! انس بن مالك گويد: «همراه با رسول خدا بر ابويوسف وارد شديم، او پيامبر را گرفت و بوسيد و بوييد. سپس بر ما وارد شد و ابراهيم در حال جان دادن بود، از ديدگان رسول اللَّه اشك مي ريخت عبدالرحمان بن عوف عرض كرد: «شما اي پيامبر خدا (و گريه)؟!» فرمود: «اي پسر عوف، اين رحمت خداوند است!» سپس ادامه دادند: «ديده اشگ مي ريزد و دل اندوهگين است و جز رضاي پروردگارمان چيزي نمي گوييم؛ اي ابراهيم! ما، در فراق تو غصه داريم.» (1) پدر خم شد و در حالي كه اشگ مي ريخت فرزند راحلِ خود را بوسه داد! و دستِ مبارك بر بدنش كشيد و گفت: «اي ابراهيم، اگر نبود امر حق و وعده ي صادق او و پيوستن آيندگان به گذشتگان، بيش از اين بر تو اندوهگين مي شديم. اي ابراهيم ما را غصّه دار كردي! چشم مي گريد و دل اندوهگين مي شود و چيزي كه خدا را به خشم آورد نمي گوييم!» (2) .
آنگاه پيامبر مادر داغديده ي ابراهيم را دلداري داد و سخنان حكيمانه ي همسرِ مهربان از آلام او كاست. به ماريه گفت: «ابراهيم فرزند من است. او لب از شير نگرفته مُرد، و او را دو دايه است در بهشت كه دوران شيرخوارگيش را كامل كنند!» با گفته ي پيامبر تبسّمي بر لبهاي اهل مجلس از مرد و زن- كه در جوار پيامبر و مادر ابراهيم ماريه از مرد و زن، گريان بودند- نقش بست. بانگ اذانِ سپيده دَم به گوش رسيد و همگي به نماز رفتند و به مناجات ايستادند و صبر و آرامش از خدا طلبيدند! خبر مرگ ابراهيم در شهر مدينه پيچيد. با طلوع آفتاب، همه براي تشييع گرد آمدند. «فضل بن عباس» كودك راحل را غسل داد و پدرش نشسته بود و مي ناليد و اشگ مي ريخت. ابراهيم از خانه ي دايه اش بر تابوت كوچكي حمل شد و پدرش رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله بر او نماز خواند. او را تا بقيع تشييع كردند.
ص: 221
پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله با دست خود او را در قبر نهاد و بر او خاك ريخت و بر قبرش آب پاشيد. (1) تشييع كنندگان برگشتند و تأثر و اندوه بر چهره هايشان نقش بسته بود. افق تيره شد و خورشيد گرفت! برخي از مردم گفتند: «گرفتن خورشيد به جهت مرگ ابراهيم است.» اين سخنان به گوش پيامبر رسيد. نمازِ كسوف را خواند و طيّ خطبه اي فرمود: «ماه و خورشيد دو نشانه از آيات خدا هستند براي مرگ يا زندگي كسي تيره نمي شوند. پس هرگاه چنين چيزي مشاهده كرديد، به پيشگاهِ خدا دعا كنيد و تكبير گوييد و نماز بخوانيد و صدقه دهيد». (2) .
فاطمه پس از تشييع جنازه ي برادرش به خانه برگشت و با ماريه همدردي كرد. اشگ مي ريخت و قلبش اندوهگين بود! از يك سو در فراقِ برادر و از سوي ديگر به جهت اندوهي كه در سيماي پدر مي ديد! خطاب به پدر گفت: «اي پدر، كاش اينها فرزندان تو بودند!» آنگاه دخترهايش را بغل كرد و در حالي كه حسن و حسين را همراه داشت به خانه ي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله رفتند. آري، اينها عزيزترين خَلقِ خدا در نظر پيامبرند! زهرا با فرزندانش آمده و مي داند كه وجود اينها پدرش را عميقاً خشنود مي سازد؛ زيرا خداوند فاطمه را برتري داده و به فضايلي آراسته كه بدان وسيله محبّت پدر را به طور كامل به خود اختصاص داده اند. تقدير خداوندي بر اين قرار گرفته كه فاطمه با دو دختر خردسالش، زينب و امّ كلثوم باقي بمانند و يادآورِ دخترانِ پيامبر باشند؛ همچنين اراده نموده كه فرزندان رسول اللَّه و دو سبط او؛ حسن و حسين از فاطمه باشند و جاي خالي فرزندش را پر كنند.
آري، خداي متعال اين مقدار از نعمت پدري را براي پيامبر گرامي خود حفظ كرد و او را به مصيبت هيچيك از فرزندان زهرا مبتلا نساخت تا اينكه به رفيق اعلي پيوست. فرزندانش قاسم و عبداللَّه در كودكي درگذشتند و در سن كهولت او، خدا ابراهيم را به حضرتش عنايت نمود و بيش از شصت سال داشت كه ابراهيم نيز بدرود حيات گفت. سه دخترش زينب و رقيّه و امّ كلثوم در ميانسالي پدر فوت كردند و مصطفي آنان را يكي
ص: 222
پس از ديگري در زمين مدينه ي طيبه به خاك سپرد. آنجا كه جنازه ي پدرش عبداللَّه را در آغوش داشت و فاطمه و فرزندانش باقي ماندند.
و اينها دنيايش را از نشاط و انس و نيروي زندگي پر مي كنند و عاطفه؛ پدري كه در مرگ فرزندان پسر و دختر آماج اندوه شده بود، ارضا مي نمايند. اين حبيبه ي فاطمه زهرا عليهاالسلام باقي مانده تا براي پدر يادگار از دست رفتگان و تسلّابخش قلب او در فراق عزيزان از دست رفته اش باشد. زهرا عليهاالسلام ماند و فرزندانش نيز باقي ماندند تا پدرش كساني را داشته باشد تا او را پدر خطاب كنند.
دو فرزندش باقي ماندند تا مصطفي همواره پدر باشد و خوشوقت از اينكه آنان را «پسرم!» خطاب كند. دو دختر زهرا؛ زينب و امّ كلثوم ماندند تا آن پدر مهربان آنان را به نام دختران فقيدش صدا بزند.
تمام تاريخ بشري همواره در برابر پيامبر- آن انسان برگزيده- و مهر پدري او كه از چشمه ي فيّاض و صافي قلب پاكش مي جوشد و رقيق ترين محبت و عاليترين شعور را به نمايش مي گذارد، بهت زده و خيره است! و اِنسانيّت با فخر و غرور گوش به روايات متواتري دارد كه درباره ي آن محبّت شكوهمند و فياض كه نشانگر عظمت پدرانه ي مردي چون محمد صلي اللَّه عليه و آله است، سخن مي گويد! محبّت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به فاطمه ي زهرا و فرزندانش به پايه اي از عظمت رسيده بود كه قلب مباركش را تسخير نموده و زواياي دلش را پر كرده بودند. زهرا فراموش نمي كند و اهل مدينه از ياد نمي برند منظره اي را كه در يكي از بازارها مصطفي صلي اللَّه عليه و آله راه مي رفت و يكي از دو نوادگان خود را بر شانه نهاده تا به مسجد رسيد و به آرامي او را بر پهلو نهاد و به امامت نماز ايستاد و مردم دستخوش حيرت و شگفتي شدند آنگاه ديدند برخلاف معمول سجده خود را طول مي دهد! و چون نماز تمام شد، مي گفتند: يا رسول اللَّه آنقدر سجده را طول داديد كه گمان كرديم حادثه اي رخ داده يا بر شما وحي مي رسد و آن حضرت فرمود: «هيچكدام از اينها نبود. اما پسرم بر من سوار شده بود و من نخواستم شتاب كنم تا او به خواسته ي خود برسد!» احدي اين منظره ي با شكوه را كه نشانه ي عظمت محبّت و رقّت قلب است، از ياد نمي برد.
ص: 223
آنگاه كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله بر مسلمانان سخنراني مي كرد و حسن و حسين آمدند، در حالي كه پيراهن قرمز بر تن داشتند، راه مي رفتند تا به زمين خوردند، پيامبر از منبر به زير آمد و آنها را بغل گرفت و جلو خود نشاند و سپس برخاست و به خطبه ادامه داد و گفت:
«صدق اللَّه: (وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ أَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ) (1) من اين دو كودك را ديدم كه راه مي روند و به زمين مي خورند، نتوانستم تحمل كنم، رشته ي سخن را بريده و آنان را برداشتم!»
آيا سيماي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله آن جدّ و پدر مهربان از ياد زهرا عليها السلام مي رود؟ آنگاه شانه هاي حسين را گرفته بود و پاهايش را روي پاي خود نهاده و او را مي جنبانيد و با او بازي مي كرد و مي گفت: «بالا بيا، بالا بيا» و كودك بالا مي رفت تا اينكه پاهايش را به سينه ي جدش مي نهاد و آن حضرت به او گفت: «دهانت را باز كن» و او را مي بوسيد و مي گفت: «بار خدايا! من او را دوست دارم پس تو نيز او را دوست بدار و دوست بدار كسي را كه او را دوست دارد.» (2) و آيا آن منظره از خاطر مردم مدينه محو مي شود كه از ياد زهرا مي رود هنگامي كه حضرتش با جمعي از صحابه به غذايي دعوت شدند و همينكه حسين عليه السلام را در راه ديدند كه با كودكان هم سن و سال خود بازي مي كرد، مصطفي پيش روي جمعيّت جلو مي آيد و دستهايش را مي گشايد تا حسين را بگيرد و او فرار مي كند و به اين سو و آن سو مي دود و پيامبر را به خنده مي آورد تا او را گرفته و يكي از دو دست خود را بر گردن او مي نهد و دست ديگر را زير چانه اش و او مي بوسد و مي گويد: «حُسَينُ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَين، أَحَبَّ اللَّهِ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً»؛ (3) «حسين از من است و من از حسينم، خدا دوست بدارد آنكه حسين را دوست مي دارد.»
ابوهريره گويد: «اقرع بن حابس پيامبر را ديد كه حسن بن علي يا حسين بن علي عليهماالسلام را مي بوسد. عرض كرد: «من ده پسر دارم و هيچكدام را تاكنون نبوسيده ام.» پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به او فرمود: «آنكس كه رحم ندارد مورد ترحم قرار نگيرد!»
ص: 224
حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله رسالت را ابلاغ كرد. امانت را ادا نمود. امّت را نصيحت كرد و در راه خدا جهاد نمود. دعوت به پايان رسيد و جامعه ي نوين بر توحيد خالص، اثبات الوهيت خداوند و نفي ساير خدايان، بر پايه ي رسالت محمد صلي اللَّه عليه و آله بنيان نهاده شد. گويا هاتفِ غيبي بر قلب رسول اللَّه چنين ندا داد كه اقامت او در دنيا رو به پايان است! از اينرو هنگامي كه در سال دهم هجرت «معاذ» را براي يمن مأموريت داد، فرمود: «اي معاذ! شايد با گذشتن اين سال ديگر مرا نبيني و شايد بر اين مسجد و قبر من گذارت افتد!» و معاذ با شنيدن اين سخن به جهت فراق (آخرين ديدار) رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله گريست و برخي مردم اين سخن پيامبر را زبان به زبان نقل كردند تا به گوش فاطمه زهرا عليهاالسلام رسيد و اندوه و درد فاطمه عليهاالسلام را برانگيخت و فهميد كه سفر آخرت پدرش نزديك است؛ زيرا مي دانست هر سخني كه پدرش بگويد حق است، با اين حال با خود مي گفت چه بسا اين سخن را از روي جزم نباشد و خود را دلداري مي داد.
مشيّت خداي متعال بر اين بود كه پيامبرش ثمرات دعوتي را كه در راه آن انواع سختي ها را- طي بيست و سه سال كشيده بود، ببيند. در اطراف مكه با افراد و قبايل عرب و نمايندگانشان مي نشست تا احكام و شرايع دين را به آنها بياموزد و از آنان گواهي طلبد كه امانت را ادا نموده و رسالت را تبليغ فرموده و به نصيحت امّت پرداخته است. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله اعلام نمود كه قصد دارد حج مَبرور، كه همگان مشاهده كنند، انجام دهد! مردم بسياري در مدينه گرد آمدند تا افتخار حضور پيامبر و رهبري وي را در اين فريضه داشته باشند.
چهار روز از ماه ذي قعده مانده بود، كه آن حضرت براي حركت آماده شد و (بعد از ظهر) آن روز، رهسپارِ مكه گرديد و بيشتر اعضاي خانواده اش و از جمله فاطمه زهرا عليهاالسلام با او حركت كردند. همينكه پيامبر در سال دهم عزم حج كرد، به مردم اعلام شد كه پيامبر آماده ي حج است. نخستين كساني كه از اين خبر آگاهي يافتند، طبعاً اهل مدينه و حوالي آن
ص: 225
بودند كه براي اين منظور تجمّع كردند. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله براي آنان خطابه اي ايراد فرمود و مناسك حج را بيان نمود تا آن حضرت در مناسك براي مردم آسان شود و در عمل، يكي پس از ديگري مناسك حج را مشاهده كنند. روز پنج شنبه بيست و چهارم ذي قعده چهار ركعت نماز ظهر را خواندند و به اتّفاق جمعيّت حركت كردند و رهسپار ذوالحليفه (مسجد شجره) شدند. مردم از همه ي نواحي، گروه گروه و تك تك آمدند تا شمار آنها به حدي رسيد كه جز خدا نداند. از شهر و ديار خود جدا شدند و با فرزندان و خاندانشان خداحافظي كردند و راحت و آسايش را به كناري نهادند و آماده پذيرش مشقت هاي اين سفر الهي شدند. گروهي پياده و گروهي بر شتران لاغر سوار، مشتاقانه در انتظار ديدار بيت عتيق بودنند، از غارِ حرا لمعات نور مي درخشيد! و فرشتگان از هر سو آنان را بدرقه مي كردند، تا به حريم كبريايي بار يابند و با مشاهده ي سيماي نوراني جبين انور سيدالمرسلين، با رسول خدا دمساز شوند. گردن ها كشيده مي شد. تا آن وجودِ گرامي را با خدايش به رسالت برگزيده و بر همه ي خلق برتري داده است، مشاهده كنند و ديدگان از نور جمالش لبريز گردانند.
بدينگونه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله حركت كرد و آن كاروان عظيم- كه ديده از مشاهده ي انتهايش ناتوان بود- به راه افتاد. گويي امواجي است خروشان در اقيانوسي بي كران! آنگاه كه كاروان در پستي و بلندي بيابان ها حركت مي كرد. زمين زير پاهاي پاك موحّدان مي لرزيد، گويي خورشيد از سيمايشان طلوع مي كرد،! آنگاه كه در پيرامون پيامبر بزرگوار از هر طرف حلقه زده و دلهايشان بدو پيوسته و قلب ها از محبتش شكفته مي شد و اگر مي توانستند حضرتش را بر سر و گردن ها بلكه بر ديدگان مي نهادند و اگر قادر بودند رنجهاي سفرش را به جان مي خريدند، تا هرچه رضايِ حضرت دوست را بدست آورند و شكر نعمتش را ادا كنند. اين نعمت بزرگ و رحمت بي پايان كه خداوند پيامبري در ميان آنها، از خودشان برانگيخت تا آيات الهي را بر آنها آشكار سازد و آنها را پيراسته گرداند و كتاب و حكمت تعليم دهد و از ظلمات به روشنايي آورد. پاكيزه ها را حلال كند و پليدي ها را حرام نمايد و بار گراني را كه بر گُرده ي آنها نهاده شده بود بردارد و زنجيرهاي اسارتشان را بُگسلد؛ آري، خدا به وسيله ي او كساني را به راه هاي سلامت و سعادت هدايت
ص: 226
كرد كه در طلب رضاي او باشند و از تاريكي ها به روشنايي آيند و به راه مستقيم رهنمون گردند. راه آن خداوندي كه هر چه در آسمان و زمين است از آنِ اوست. بار خدايا! بر پيامبر گرامي ات درود فرست و صلوات و سلام و بركت بدرقه ي راهش گردان.
آن كاروان مبارك به «ذوالحُلَيفه» رسيد. اين محل، ميقاتِ اهل مدينه است. عايشه گويد: «رسول خدا «ذوالحُليفه» را براي مردم مدينه، «جُحفه» براي مردم شام و مصر، «ذات عِرق» را براي مردم عراق و «قرن المنازل» را براي مردم نجد و «يَلَمْلَم» را براي مردم يمن ميقات قرار داد و فرمود: اينها ميقاتِ مردم اين شهرها و هر مسافري است كه از اين مواقيت عازم حج و عمره باشد.» بخاري و مسلم بر اين حديث اتفاق نظر دارند و تمام اهل علم به آن فتوي داده اند.
پيامبر و كاروان حج، آن شب را در ذوالحليفه ماندند و پس از نماز صبح، هنگامي كه آفتاب دميد براي اعمال حج آماده شدند، پيامبر لباس احرام پوشيدند و در حالي كه بر ناقه ي قصوي سوار بودند به مسجدي بود در ذوالحليفه بود رفتند و دو ركعت نماز گزاردند آنگاه تلبيه ي حج گفتند.
عايشه گويد: «ما همراه پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله بوديم كه فرمود: «هر آنكه مي خواهد براي حج و عمره مُحرِم شود و هر كه خواهد براي حج و آنكه مي خواهد براي عمره.» (1) عايشه گويد: «پيامبر و جمعي از مردم براي حج محرم شدند (2) و جمعي براي حج و عمره و جمعي براي عمره و من از كساني بودم كه قصد عمره كردم.» پيامبر سوار بر ناقه ي قصوي حركت كرد، جمع انبوهي به دنبال آن حضرت به راه افتادند و همواره مي گفتند: «لَبَّيك أَلَّلهُمَّ لَبَّيكَ، لَبَّيكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيك، اِنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلْكُ لا شَرِيكَ لَك» اطراف و جوانب دشت آن نغمه هاي آسماني را كه از حلقوم هزاران تن از حج گزاران شنيده مي شد، پاسخ مي دادند؛ آري نغمه هايي كه از قلبهاي با ايمان مي جوشيد.
كاروان مي رفت و طنين تلبيه ها آفاق را مي لرزاند و شميم مُشگفامش فضا را
ص: 227
عطرآگين مي ساخت! از دل ها نور متجلّي بود و نور به دل ها بازمي گشت: «لَبَّيك أَلَّلهُمَّ لَبَّيك، لَبَّيكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيك...»
گذار كاروان به «ابواء» افتاد؛ جايي كه به قولي ميعاد آمنه مادر گرامي سيدالمرسلين صلي اللَّه عليه و آله (با مرگ) بود، آن روز كه پس از ديدار بني نجّار در مدينه به مكه بازمي گشت و اين بانو، همسرش عبداللَّه را- كه هنوز محمد صلي اللَّه عليه و آله در شكم مادر بود- از دست داده بود و از آن پَس، تربيت محمد صلي اللَّه عليه و آله را با عنايت الهي، تحت كفالتِ عبدالمطلب و سپس عمويش ابوطالب، عهده دار گرديد و خود در اين باره چنين فرمود:
«أَدَّبَنِي رَبِّي فَأَحْسَنَ تَأْدِيبي...»
«آفريدگارم مرا تربيت كرد و چه نيكو تربيت كرد...»
سپس راه آن كاروان عظيم به «عسفان» افتاد و اين تنها پيامبر ما نبود كه گذارش به اين نقطه افتاده است، بلكه پيش از آن با نَفَس هاي پيامبراني چون هود و صالح در طريق بيت اللَّه الحرام و تشرّف به حج، خانه ي نخستين مردم، مُعطّر شده بود! (فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ...) خانه اي شاهد آيات روشن توحيد و مقام ابراهيم خليل بود كه در امثال امر حق، لحظه اي درنگ نكرد و براي ذبح جگر گوشه اش اسماعيل كه نمونه ي بِرّ و تقوي و طهارت بود، مُصمّم گرديد و او را بر جبين، به خاك افكند و پيش از آنكه كارد بر گلوي فرزند بگذارد، بر قلب و جگر خود نهاد تا امر خدا را امتثال كند و به حكمت رؤيايي كه ديده بود رضا دهد و نداي: (وَ نَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرِاهِيمُ- قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ- وَ فَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ- وَ تَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ- سَلَامٌ عَلَي إِبْرَاهِيمَ) را شنيد و از اين امتحان سخت و ذبح فرزند، سربلند بيرون آمد و مستوجبِ سلام و ثناي الهي گرديد.
در حالي كه كاروان مبارك ره مي نورديد، از گفتن تلبيه دست كشيد آنگاه كه ديد سيد ما محمد صلي اللَّه عليه و آله ديگر تلبيه نمي گويد؛ چرا كه به حرم رسيده بود و او و كاروان همراهش به «ذي طوي» اُتراق كردند و شب يكشنبه را كه چهارمين شب ذي حجه بود، بيتوته نمودند و نماز صبح را با پيامبر خواندند و براي ورود به حرم و حريم كبريايي و زيارت بيت اللَّه،
ص: 228
بي قرار بودند؛ آنجا كه ملجأ و پناهگاه خلق و حريم امن است و از همه ي اماكنِ زمين به جز نقطه اي كه جسد مطهر سيدالمرسلين را در بر دارد، برتر است. اشتياق ورود به بيتِ عتيق و طواف كعبه همچون تندبادي آنان را به پيش مي راند و اين شگفت نيست؛ زيرا از قديم گفته اند:
و أعظم ما يكون الشوق يوماً
إذا دنت الخيام من الخيام
«بيشترين اشتياق آن روزي است كه خيمه ها و به خيمه ها نزديك شود!»
ديري نگذشت كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله غسل كردند و كاروان با تأسّي به آن حضرت و نيز فراگيري مناسك، غسل نمودند و حركت كردند. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله پيشاپيش جمعيّت بود كه از راه كوهستاني بالا واقع در بطحاء كه مُشرف به قبرها بود وارد مكه ي مكرّمه شدند تا مردم بتوانند آن حضرت را ببينند. ظهر بود كه پيامبر با همراهي كاروان عظيم حج، به طرف مسجدالحرام آمدند. شتر خود را خُسباندند و از درِ بني شيبه داخل مسجد شدند و همينكه با بيت اللَّه الحرام روبرو گرديدند، تكبير گفته و اين دعا را خواندند:
«ألّلهمّ أَنْتَ السَّلامُ وَ مِنْكَ السَّلامُ حينا ربّنا بِالسَّلام أَلّلهمّ زِدْ هذا الْبَيت تَشْرِيفاً وَ تَعظِيماً وَ تَكْرِيماً وَ مَهابَةً وَ زِدْ مَنْ حَجَّهُ أَو اعْتَمَرَهُ تَكْريماً وَ تَشْرِيفاً وَ تَعظِيماً وَ بِرّاً».
«خدايا تويي سلام و از تو است سلام؛ پروردگارا! ما را به سلام تحيّت گوي. بار خدايا! اين خانه را شرافت و عظمت و كرامت و هيبت بيش از پيش عنايت كن و آنكه را به اين خانه حج يا عمره بجا آرد كرامت و شرافت و عظمت و خير عطا فرما.»
پيامبر به گونه اي ايستاد كه خانه را در سمت چپ خويش قرار دهد تا طواف كند، از حجرالأسود آغاز فرمود و تكبير گفت و آن را بوسيد، حضرتش را مزاحمت نكردند. داخل بيت عتيق شد تا تحيت مسجد و تحيت بيت را ادا كند، بهترين تحيّت بيت طواف است. پيامبر و ياران سه شوط طواف را به سرعت پيمودند و بقيّه را با آرامش به پايان بردند. فقها، در بيان علّت اين امر گفته اند: «هدف آن حضرت از سرعت، اظهار قدرت در برابر دشمنان اسلام و قريشيان بود كه طبق معمول در دارالندوه گرد آمده و طواف كنندگان
ص: 229
مسلمان را نظاره مي كردند» هفت شوط طواف به پايان رسيد، هر بار كه به ركنِ يماني مي رسيدند «بسم اللَّه...» و «تكبير» گفته و آن را اِستلام مي كردند، همچنين در بوسيدن حجرالأسود به آن حضرت اقتدا مي كردند و ميان اين دو رُكن مي گفتند:
(رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنَا عَذَابَ النَّارِ)
آري، خداي تعالي پروردگار دنيا و آخرت است و گنجينه هاي آسمان و زمين و خير دنيا و آخرت در دست قدرت اوست و ما انسان ها از جسم و روح، تركيب يافته ايم و براي جسم، خيرِ دنيا و براي روح، خير آخرت را مي خواهيم و در عطاي الهي بُخل نيست. آنگاه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله پشت مقام ابراهيم رفت و با صداي بلند كه مردم بشنوند، اين آيه را خواندند: (وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّيً) مقام ابراهيم همان سنگي است كه هنگام بناي ديوارهاي كعبه بر آن ايستاد و او و فرزندش اسماعيل خانه را بنا كردند و اين سنگ چنين شرافتي را از آنجا به دست آورد كه ابراهيم بر آن قيام كرد! آنگاه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله دو ركعت نماز خواند. در ركعت اول حمد و سوره ي (قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ...) و در ركعت دوم حمد و سوره اخلاص، كه اين دو سوره اركان توحيد را مشتمل اند و سوره ي حمد، قلّه ي بلندِ انقطاع و مناجات است. در اين اعمال ياران نيز از پيامبر پيروي كردند. پس از طواف، رسول خدا رو به حجرالأسود آورد، آن را استلام نمود و ميان ركن حجر و در كعبه ايستاد و سينه و صورت و بازوان خويش را بر ديوارِ خانه نهاد و دستهاي مبارك را گشود و تمام بدن خود را به خانه چسبانيد تا مردم بدانند چگونه در تعظيم شعائر الهي مبالغه كنند و در برابر خداي يگانه ادب را نگهدارند و مرضات خداوندي را در حدودي كه خدا تشريع فرموده و پيامبر محبوبش سنت قرار داده طلب كنند.
آنگاه به سوي زمزم آمد،- چاهي كه خدا براي حضرت هاجر و فرزندش اسماعيل جوشانيد و چشمه ي خير براي آنها بود- پيامبر از زمزم نوشيد و به مردم اعلام كرد كه در اين آب خير و بركت است.
سپس رو به سعي آورد و از باب صفا آمد و از آنجا آغاز سعي كرد و اين آيه را خواند (إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ...) همينكه سعي در مروه به پايان رسيد، دستور داد آنها كه قرباني نياورده اند؛ چه آنانكه قصد حج قِران كرده يا آنها كه قصد حج
ص: 230
افراد نموده اند، مُحل شوند و آن را عمره قرار دهند. آنگاه پيامبر و ياران در ابطح اُتراق كرده و از روز يكشنبه تا پنجشنبه را ماندند تا اينكه روز هشتم، «يوم الترويه» فرارسيد. و از آنرو «ترويه» گفتند كه مردم آب فراهم مي ساختند تا در ايّام حج از آنها استفاده كنند. روز هشتم رهسپار منا گرديدند و نمازهاي پنجگانه ي ظهر، عصر، مغرب، عشا و فجر را در آنجا خواندند و اندكي درنگ كردند تا آفتاب دميد سپس رهسپار عرفات شدند و براي آن حضرت قُبّه اي در «نَمِرَه» به پا كردند و آنجا توقف كردند تا ظهر شد و سپس فرمان دادند «ناقه ي قصوي» را آماده سازند و رهسپار وادي عرفات شدند، در حالي كه پيرامون حضرتش يكصد و بيست و چهار يا يكصد و چهل و چهار هزار. از مردم گرد آمده بودند! در اين حال پيامبر براي ايراد خطبه ايستادند و خطبه ي وداع را، كه خطبه ي جامعي است، ايراد كردند.
در اين خطبه آمده است:
«اي مردم! به سخن من گوش فرادهيد. نمي دانم، شايد بعد از اين سال در اين موقف مرا نبينيد. خون هاي شما و اموال شما همانند حرمت اين روز و اين ماه و اين شهر براي شما بايد محترم باشد. بدانيد، هر آنچه از آثار جاهليت است، زير پاي خود نهادم. خونهاي جاهليت ارزشي ندارد و نخستين خوني كه زير پاي خود مي نهم، خونِ «پسر ربيعه بن حارث» است كه در قبيله ي بني سعد شير خورد و قبيله ي هُذيل او را كشتند، رباي جاهليت پايمال است و نخستين ربا، رباي عباس پسر عبدالمطلب است كه تمام آن از شما برداشته مي شود.
از خدا پروا كنيد. درباره ي زنان؛ زيرا آنها را به عنوان امانت خداوند گرفته ايد و به نام خدا به همسري برگزيده ايد و حقِّ شما بر آنهاست كه اَحَدي را كه شما رضا ندهيد به خانه ي تان نياورند، پس اگر چنين كنند، آنان را تنبيه كنيد آنگونه اي كه آنها را نيازاريد. و حق آنها بر شماست كه خوراك و پوشاك در حد متعارف به آنان بدهيد. من در ميان شما چيزي را نهادم كه اگر به آن چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد و آن كتاب خدا است. اي مردم! پس از من پيامبري نيست و پس از شما امتي وجود ندارد. (1) .
ص: 231
پس خدا را بندگي كنيد. نمازهاي پنجگانه را بخوانيد. ماه صيام را روزه بداريد. زكات مالتان را با طيبِ نفس بدهيد. خانه ي پروردگارتان را حج كنيد و اولي الأمرتان را اطاعت نماييد تا به بهشت خدايان درآرييد.
مردم! از شما درباره ي من خواهند پرسيد. و در پاسخ چه خواهيد گفت؟
و مردم پاسخ دادند: گواهي دهيم كه رسالت را ابلاغ فرموديد و امانت را ادا كرديد و نصيحت نموديد.
آنگاه پيامبر دو انگشت سبابه را به آسمان برداشت و با اشاره به مردم سه بار فرمود: «أَلّلهمّ اشْهَد» «خدايا! تو گواه باش.»
سخنان پيامبر در عرفه، «ربيعة بن اميّه بن خلف» ميان مردم با صداي بلند تكرار مي كرد؛ پس از آنكه پيامبر از خطبه فارغ شدند آيه ي: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمْ الْإِسْلَامَ دِيناً) نازل شد. (1) .
عمر چون اين خطبه را شنيد، گريست. به او گفتند: چرا گريه مي كني؟ گفت پس از كمال جز نقصان نيست. (2) پس از اين روز كه ميهمان خدا در عرفات به سر بردند به استراحتگاه خود بازگشتند تا براي دومين روز مباركِ حج آماده شوند. زهرا نيز به جايگاه خود آمد اما خواب با ديدگانش دمساز نشد، هر كلمه اي را كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله گفته بود،در صفحه ي خيال مرور مي كرد، اما نه به كوتاهيِ كلمه، بلكه به گستره ي معاني كه درآن حروف نهفته باشد، از هر حرفي، به دنبال معاني و مفاهيمِ نهاني مي گشت و اين جمله را بيشتر مورد توجه قرار مي داد، كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله خطاب به «معاذ» گفت- آنگاه كه او را به يَمَن اعزام نمود- پيامبر فرمود: «شايد بعد از اين سال ديگر مرا نبيني» و همچنين به خاطر مي آورد اين جملات را كه در اين خطابه به حُجّاج فرمود: «سخن مرا بشنويد، من
ص: 232
نمي دانم، شايد در سال هاي بعدي در اين موقف شما را ديدار نكنم.» و همچنين آنگاه كه گواهي مردم بر اينكه: «او رسالت را ابلاغ و امانت را ادا و اُمّت را نصيحت كرده است.» به ياد مي آورد و بعد گفتار خداوند را كه فرمود: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...) «امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما اتمام نمودم و اسلام را به عنوان دين برايتان پسنديدم.» و گريه ي عمر و گفتارش را گفت كه پس از كمال نقص است؛ در ياد او زنده مي شد.
آري فاطمه گريست و از خود پرسيد: آيا به رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله وحي شده كه به زودي به حضرت دوست خواهد پيوست؟! اگر وحي شده بود در ملأ عام اعلام مي كرد. او چيزي را كه خدا بدو وحي كند پنهان نمي دارد. آيا اين امر را واقعاً احساس كرده و آنگاه آن را معلّق رها ساخته، زيرا علمِ آن نزد خداوند است. از اينرو، خبر از مرگ را بر زبان مي راند، بدون اينكه به صورت قطعي مطرح سازد. راز گريه ي عمر چه بود آنگاه كه آيه: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...) را شنيد؟
علي عليه السلام نيز نگراني فاطمه عليهاالسلام را احساس مي كرد. بي خوابي و بي قراري زهرا و آنگاه گريه هاي مداوم او را بازگوكننده ي نگراني و اضطراب او مي دانست. از زهرا پرسيد: «امّ الحسن! تو را چه مي شود؟» و او پاسخ داد: «اي اباالحسن! جدايي پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله را احساس مي كنم و مي ترسم اين سال، آخرين سالِ زندگي او باشد، همانگونه كه از خِلالِ سخنان پدرم درك مي شود» علي عليه السلام ساكت شد و نتوانست پاسخي روشن بدهد؛ زيرا آنچه در ذهن زهرا عليهاالسلام مي گذشت در ذهن علي نيز جريان داشت.
با اين حال، قلب زهرا را آرامشي داد، كه پدرش در خير و سعادت است و هرگز بدي به او نرسد و هر چيزي نزد خداي تعالي، قدر و اندازه اي دارد.
روز سيزدهم ذي حجه پيامبر خانه را طواف وداع نمود، و چون مناسك حج به پايان رسيد، مردم را ترغيب كرد كه راهي مدينه ي طيّبه شوند(1) نه به منظور آسايش بلكه براي از سرگيري جهاد مُجدّد براي خدا و في سبيل اللَّه.
در ماه صفرِ سال يازدهم هجرت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله سپاهي عظيم ترتيب داد و اسامة بن
ص: 233
زيد را به فرماندهي گماشت تا با روم نبرد كنند. اما اين سپاه، به جهت بيماري آن حضرت، راهي مقصد نشد جز هنگامي كه پيامبر گرامي بدرود حيات گفت. سپاه به «جرف» يك فرسخي مدينه رسيد و با شنيدن خبر بيماري رسول خدا توقّف كرد. بسيجِ اين سپاه براي فاطمه زهرا عليهاالسلام اطمينان بخش بود كه عمر مباركِ پيامبر هنوز ادامه دارد و دعوت به دين خدا پايان نيافته است. قلب زهرا عليهاالسلام تا اندازه اي آرام گرفت و بيشترِ اوقات خود را، در كنار پدر سپري مي كرد.
فاطمه زهرا عليهاالسلام، مانند ديگر زنان هاشمي يا قرشي نبود كه علاقه اي به زر و زيور داشته باشد؛ زيرا او ايثار و گزينِش آخرت بر دنيا را آموخته بود. حتي اندكي از آن را خواهان نبود. اگر چنين فكر مي كرد حتماً موجب ناراحتي پدرش نيز مي شد، در حالي كه زهرا بيش از همه ي زناني كه نسبت به پدر يا خويشان اظهار علاقه مي كنند، پدر را دوست مي داشت و در جلبِ رضاي او مي كوشيد. خانه ي پدرش سراسر آيتِ زهد بود؛ در ايّامِ محاصره با او زيست و در همه حال صبر و پايداري كرد، حال اهل صفه را مي دانست و از فقر و نياز و بي خانماني و تهي دستي و تنهايي شان خبر داشت. مي ديد كه در مسجد زندگي مي كنند و با صدقات روزي مي خورند. فاطمه طلاي زيادي نداشت، بلكه تنها گردنبندي داشت، در حالي كه زنانِ نظير او طلايِ بسيار داشتند كه به آنها هديه مي شد يا خريداري مي كردند. او تصوّر نمي كرد كه گردن بندش؛ پدرش را ناخرسند كند و بر حسب عادت به ديدار پدر رفت؛ اذن دخول خواست اجازه اش داد. داخل شد و سلام كرد و از ديدار پدر گرانقدر خوشحال شد. خدا مي داند كه زهرا چقدر به پدر علاقه داشت! هرگاه از او جدا مي شد براي ديدارش بي قرار بود. با چهره ي شادِ پدر شادمان مي شد و از پاكيزگي كلام او و شيريني سخنش مشعوف مي گرديد. آمد و در كنار پدر نشست و ميان آن پدر و دختر حديثِ محبّت و نگاه پر احساس و عطوفت ردّ و بدل مي شد؛ چشم پيامبر به
ص: 234
گردن بندي افتاد كه در گردن فاطمه بود. چند بار بر آن نظر كرد. فاطمه به نگاه هاي پدر دقّت مي نمود و اثرات آن را در چهره ي مباركش مي خواند. ديد چهره پدر دگرگون شده و نوعي از ناخرسندي در سيمايش مشاهده مي شود! از خود مي پرسيد: پدرم به چه چيز نگاه مي كند؟ سبب اين نارضايتي چيست؟ فاطمه با هوشمندي دريافت كه نگاه پدر به سوي گردن بند طلايي است كه در گردن دارد. لحظه اي گذشت و فاطمه سكوت كرد در حالي كه اندوه در قلبش موج مي زد، كه آثار ناراحتي را در سيماي پدر ديده است و بيشتر از اين اندوهگين بود كه موجب ناراحتي پدر شده است، در حالي كه دوست مي دارد قلب پدر را شاد كند هر چند از همه ي زيورهاي دنيا چشم بپوشد! نفرين بر هر چيزي كه پدرم را ناراحت مي كند، نفرين! نفرين! ديده بر هم ننهاد و بي قرار در انديشه بود كه چگونه پدر را خرسند كند. او مي داند در بر كردنِ طلا حرام نيست و همه زنان مسلمان با طلا زينت مي كنند، پس ناچار سببي بوده كه پدر را اينگونه خشمگين ساخته است و بايد اين گردن بند از گردن او بيرون آيد؛ نه به خاطر اينكه حرام است، بلكه از آن جهت كه نمي تواند ناراحتي پدر را از ناحيه ي هيچ فردي ببيند، تا چه رسد كه از ناحيه ي خود او باشد!
زهراي طاهره چه كند كه شادماني و آرامش را در چهره پدر بزرگوار ببيند؟ شك ندارد كه او گردن بند را بايد بيرون آورد و از اين روز به بعد هرگز بر گردن نياويزد. آن را بفروشد تا ناراحتيِ پدر به شادماني مُبدّل شود، اما با بهاي آن چه كند؟ آيا خدمتكاري بخرد تا از رنج خانه بكاهد؟ فكر خوبي بود كه به ذهن زهرا رسيد، اما بلافاصله به اين فكر افتاد كه اگر گردن بندي را كه پيامبر را خشم مي آورد بفروشد و با پول آن بنده اي خريداري كند تا آن بنده ديده مي شود ياد آن گردن بند را در ذهن پدر او تجديد مي كند. او خرسندي پدر را مي خواهد. پس چه كند؟ او بر خشنودي پدر اهتمام زيادي دارد. پدر نيز برترين منزلت را براي دخترش مي خواهد؛ بالاترين منزلتي كه در آخرت خواسته ي اوست! آري، او اين را مي داند زيرا كافي است در چهره اش نشانه اي از آنچه مي خواهد ببيند تا براي انجام آن شتاب كند. فكر جالبي براي زهرا پيش آمد و آن اينكه با پول گردن بند بنده اي بخرد و او را در راه خدا آزاد كند. اسلام به آزادي دعوت مي كند. به خير و خوبي، به آزادي بندگان و رهايي از بردگي. فاطمه نزد پدر مي آيد، اذن مي طلبد، سلام مي كند و
ص: 235
در كنار او مي نشيند. مصطفي صلي اللَّه عليه و آله با نگاه خود از گردن بند مي پرسد و او آغاز سخن كرده مي گويد: «گردن بند را فروختم و با پول آن بنده اي خريدم و آزاد كردم!» در اين حال برق شادماني و خرسندي در سيماي پيامبر مي درخشد! چه زيبا بود! هوشمندي فاطمه با ديدار پدر. چه زيبا بود هوشمندي اش كه با احساسي پر شكوه دريافت بودن اينكه پدر سخن بگويد! چه شگفت بود زيبايي انديشه اش براي خشنود ساختن پدر!
آري چنين شعور ظريف و احساس لطيف. چه زيباست اين عبارت كه بهترين توصيف و حقيقت نَسَب را با خود حمل مي كند آنگاه كه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله مي گويد:
«أَنْتِ بِنْت أَبِيك»؛ «تو دختر پدرت هستي.»
چقدر خوشوقت بود، از اينكه امري مباح و زيورِ حلال را به خاطر خشنودي پدرِ محبوب خود، رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله رها مي كند؛ زيرا خشنودي پدر خشنوديِ خداست. فاطمه نارضايي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را احساس مي كرد و اين خود موجب آزادي بنده اي از بندِ بردگي و ذلّتِ عبوديت ديگران شد. چه زيبا است! رضاي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آنگاه كه راضي شود و چه ناگوار است غضب او هنگامي كه خشم گيرد. خشنودي براي خدا و ناخرسندي براي خدا. محبّت براي خدا و بيزاري براي خدا. ايجاد رابطه براي خدا و قطع رابطه براي خدا. بخشش براي خدا و امساك براي خدا. و هر عمل ديگري كه مي كند تنها براي خداي يگانه اي است كه شريك ندارد.
اين ويژگي مهم ديگري بود، براي دختر مصطفي صلي اللَّه عليه و آله، كه زيورِ طلا را در بر نكرد در حالي كه براي زنان مسلمان چنين چيزي حرام نبود، اما در مورد فاطمه مطلب به گونه اي ديگر است؛ او دختر رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله است. او فاطمه زهرا عليهاالسلام است و اگر قرآن مي گويد:
«همسران پيامبر همچون زنان ديگر نيستند.» (يَا نِسَاءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنْ النِّسَاءِ) پس چگونه است، آن كه محبوب رسول اللَّه و پاره ي تن اوست؟
به اينگونه قدر و منزلت اين بانوي بزرگوار و محبوب و انسان باعظمت را مي توانيم بشناسيم و بدانيم چرا او دوست نداشت طلا در بر كند؟! در حالي كه براي زنان مسلمان جايز بود. اينها و نظاير آن ويژگي هايي است كه اين سيده ي بتول، دختر مصطفي، بدان متمايز گرديده است.
ص: 236
هنگام رحلت از دنياي فاني و اجابت دعوت آفريدگار بزرگ فرارسيد و زمان ديدار خداوند نزديك شد. مشيّت حق بر اين قرار گرفته است، چنانكه قرآن مي گويد:
(إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ)
«تو هم خواهي مرد و آنها نيز مي ميرند.»
(أَفَإِنْ مِتَّ فَهُمْ الْخَالِدُونَ)
«اگر تو بميري، آيا آنها جاودان خواهند زيست؟»
(وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ)
«محمد غير از پيامبراني نيست كه قبل از او آمدند. پس اگر او بميرد يا كشته شود آيا عقب گرد خواهيد كرد؟»
(كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ)
«هر انساني مرگ را خواهد چشيد.»
آثار و نشانه هاي وداع با زندگي و زندگان در سيماي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله نمودار شد و از خلال گفتارها و رفتارهايش مشاهده مي گرديد. در رمضان سال دهم هجري بيست روز اعتكاف نمود، حال آنكه بيش از ده روز اعتكاف نمي كرد، گويي احساس مي نمود كه رمضان آينده و سال يازدهم را در جوارِ پروردگار و با حضرت دوست خواهد بود! جبرئيل قرآن كريم را دو بار بر آن حضرت خواند. با معاذ آن سخن را گفت كه ديديم و در حجةالوداع آن سخنان را فرمود كه شنيديم. رفتار و اعمال او پيش از توديع، خبر از وداع حضرتش با زندگي و زندگان مي داد! همه ي اينها بيانگر چيزي بود كه دريافت نموده و آن را اعلان مي فرمود.
در اوايل ماه صفر يازدهم هجري پيامبر به احد رفت و بر شهيدان درود فرستاد، همانند كسي كه با زندگان و مردگان وداع مي كند، آنگاه به مسجد آمدند و گفتند: «من
ص: 237
پيشرو شما هستم. بر شما گواهي دهم. به خدا اينك حوض خود (كوثر) را مي نگرم! كليدهاي گنجينه هاي زمين، (يا كليدهاي زمين) به من داده شد! به خدا بيم آن ندارم كه پس از من مشرك شويد! اما مي ترسم كه شما به شرك گرايش كنيد!» (1) .
در يكي از شب ها، اواخر شب به بقيع رفتند و براي مردگان استغفار كردند و گفتند: «السَّلامُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْمَقابِر...»؛ «سلام بر شما اي اهل گورستان. خوشا به حال شما كه صبح نكرديد با حالتي كه مردم به آن حالت صبح كردند، فتنه ها همچون پاره هاي شب تاريك يكي پس از ديگري مي رسد هر يكي بدتر از گذشته! و ما ان شاءاللَّه به شما خواهيم پيوست. خدايا! اهل بقيع را بيامرز.» (2) .
تمام آنچه از نشانه هاي توديع گفته شد، همسران او مي ديدند و وحشت مي كردند! فاطمه ي زهرا عليهاالسلام نيز اينها را دريافته و سخت نگران بود.
شروع بيماري آن حضرت روز بيست و نهم ماه صفر بود. دوشنبه بود و به تشييع جنازه اي در بقيع آمد، پس از بازگشت و در راه. سردردي احساس كرد. حرارت سر، بالا گرفت (تب شديد شد) تا آنجا كه ياران آن حرارت را از روي دستمالي كه بر سر بسته بود، احساس مي كردند! يازده روز مصطفي صلي اللَّه عليه و آله نماز را با مردم خواندند با اينكه بيمار بودند! ايام بيماري مجموعا سيزده روز طول كشيد. بيماري رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله سنگين شد، از هسمرانش مي پرسيد: «فردا من كجا هستم؟» آنها مقصود پيامبر را دريافتند، گفتند: «هر جا بخواهيد مي توانيد باشيد.» فضل بن عباس و علي بن ابي طالب در دو طرف حضرتش بودند و در حالي كه سر مباركش را بسته بود و قدمهايشان كشيده مي شد! به خانه ي عايشه منتقل شدند و آخرين هفته ي حياتِ مباركِ خود را آنجا گذراندند. روز چهارشنبه، پنج روز به وفاتشان مانده بود كه حرارت بيماري در بدن مبارك آن حضرت شدّت گرفت! و در اثر درد بي هوش شدند! آنگاه فرمودند: «هفت دلو آب از چاه هاي مختلف، بر بدن من بريزيد. تا به مسجد بروم و با مردم تجديد عهد كنم». حضرت را در تشتي نشاندند و آب بر بدن مباركش ريختند تا فرمود: «بس است، بس است.» بيماري كمي تخفيف يافت!
ص: 238
راهي مسجد شدند در حالي كه سر را بسته بودند. بر منبر نشستند و در جمع حاضران خطبه اي خواندند. (1) .
آنگاه خود را در معرض قصاص نهاده فرمودند: «اگر بر بدن كسي تازيانه اي زده ام اينك بدن من حاضر است بيايد تازيانه بزند. و اگر به آبروي كسي اهانت كرده ام اينك قصاص كند.» آنگاه از منبر فرود آمد و نماز ظهر را با مردم خواندند و مجدّداً بر منبر نشستند و در مسائل حقوقي و غير آن ادامه ي سخن دادند مردي گفت: من سه درهم طلبكارم. فرمودند: «اي فضل! طلب او را بده» آنگاه سفارش انصار را فرمود: «شما را سفارش مي كنم درباره ي انصار: زيرا آنها به مثابه ي خانواده و گنجينه من اند. آنها دَين خود را ادا كردند و به مسؤوليت خود عمل نمودند و اين افتخار براي آنها باقي است! پس، از نيكوكارشان بپذيريد و از بدكارشان بگذريد!»
روز پنجشنبه، چهار روز پيش از وفات، به سه مطلب وصيت كردند: «يهود و نصاري و مشركان را از جزيرةالعرب بيرون كنند، (وفود) و نمايندگان قبايل را همانگونه كه حضرتش مي پذيرفت بپذيرند و سفارش سوم را راوي فراموش كرده است گويا عبارت باشد از چنگ زدن به كتاب و سنت، يا به اعزام لشگر اسامه يا نماز و خوشرفتاري نسبت به بزرگان. خدا داناتر است. با اينكه بيماري پيامبر سخت بود همه ي نمازها را با مردم مي خواندند حتي آن روز (پنجشنبه، چهار روز قبل از وفات) نماز مغرب را خواندند و در آن، سوره ي «المرسلات» را تلاوت كردند. (2) روز شنبه يا يكشنبه، دو روز قبل از وفات، حال آن حضرت مقداري بهبودي يافت با همراهي و كمك دو مرد براي نماز ظهر به مسجد
ص: 239
آمدند! ابوبكر با مردم نماز مي خواند، چون پيامبر را ديد خواست عقب بايستد، پيامبر اشاره فرمود كه عقب نايستد و خواستند كه حضرتش را در كنار او بنشانند و پيامبر به نماز اقتدا نمود و مردم صداي تكبير او را مي شنيدند. (1) در روز شنبه پيامبر، غلامان خود را آزاد كردند و هفت دينار كه نزد آن حضرت بود صدقه دادند و شمشير خود را به مسلمانان هديه كردند. (2) دو روز گذشت. آفتاب برآمد و مصطفي صلي اللَّه عليه و آله احساس كرد آن روز فاطمه عليهاالسلام با وي ديدار نكرده است. او را فراخواند. فاطمه عليهاالسلام شتابان نزد پدر آمد.
عايشه مي گويد: «فاطمه آمد، در حالي راه رفتن او همانند راه رفتنِ پيامبر بود، رسول خدا فرمود: خوش آمدي دخترم! و او را در كنار خود نشانيد و با او رازي گفت كه فاطمه با شنيدن آن گريست! آنگاه با او چيزي به آهستگي فرمود كه خندان شد!» عايشه مي گويد: «گفتم: نديده بودم خنده پس از گريه، پيامبر خدا با تو چه رازي گفت؟» زهرا عليهاالسلام فرمود: «راز پدرم را فاش نمي كنم». پس از آنكه پيامبر رحلت فرمود، فاطمه عليهاالسلام از قول پدر چنين حكايت كرد: «جبرئيل همه ساله يكبار مي آمد و قرآن را به من عرضه مي داشت و امسال دوبار آمد و قرآن را عرضه نموده است، به گمانم كه مرگ من نزديك شده است! من پدر خوبي براي تو بودم. آنگاه فرمود: تو نخستين كسي از خاندان من هستي كه به من ملحق خواهي شد. فاطمه گفت: از اين سخن گريستم! آنگاه فرمود: آيا خشنود نيستي از اينكه سيده ي زنان اين امت و زنان جهانيان باشي؟! و من با شنيدن اين سخن خندان شدم!» (3) .
در روايت ديگر آمده: «كه پيامبر فرمود با اين بيماري جان خواهم سپرد و من گريان شدم. آنگاه فرمود: تو نخستين كسي هستي از خاندانم كه به من ملحق شوي و بدين جهت خندان شدم!» (4) .
ص: 240
فاطمه عليهاالسلام كه ناراحتي و رنج شديد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را مي ديد، چنين گفت: «واي از ناراحتي پدرم! پيامبر به او فرمود: اي فاطمه! از امروز به بعد پدرت ناراحتي ندارد!» (1) آنگاه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله حسن و حسين را صدا زدند و آنها را بوسيدند و در حق آنان به خير و خوبي سفارش كردند و همسران خود را خواستند و آنها را موعظه نمودند و تذكر دادند و همچنين مردم را وصيت فرمودند و گفتند: «الصّلوة الصّلوة،...» «نماز! نماز! و خوشرفتاري با غلامانتان» و اين را مكرّر بر زبان راندند.» (2) .
حالت احتضار رسول اللَّه فرارسيد. عايشه گويد: «آن حضرت براي آخرين لحظات مسواك زد و ظرف آبي پيش روي آن حضرت بود در آب برد و به صورت مي كشيد و مي گفت: «لا اِلهَ اِلّا اللَّهُ انّ لِلمَوت سَكَرات» (3) «خدايي جز خداي يگانه نيست، همانا مرگ را سختي هاست». و دست به آسمان برداشت و ديده به بالا گشود و لبهاي مباركش حركت مي كرد. گوش دادم اين آيه را مي خواند:
«(مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ النَّبِيِيّنَ وَالصِّدِّيِقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ)،
«ألّلهمَّ اغْفِرْلِي وَ أرْحَمْنِي وَأَلْحِقْنِي بِالرَّفِيق الأعْلي، ألّلهمّ الرَّفِيق الأعْلي».
«با آنانكه خداوند نعمت خويش بر ايشان ارزاني داشته، از پيامبران، صديقان، شهيدان و صالحان.»
بار خدايا! مرا بيامرز و مشمول رحمت خويش گردان و به منزلت والا برسان. (4) .
وسط روز (دوشنبه دوازدهم ربيع الاول سال يازدهم هجري) پيامبر رحلت نمود و شصت و سه سال و چهار روز از عمر شريفشان گذشته بود. (5).
همينكه مصطفي صلي اللَّه عليه و آله بدرود حيات گفت، فاطمه عليهاالسلام در رثاي پدر سرود:
يا أبتاه أجاب ربّاً دعاه
يا أبتاه في جنة الفردوس مأواه
ص: 241
يا أبتاه إلي ننعاه
يا أبتاه من ربّه أدناه
«پدرجان! دعوت حق را لبيك گفتي. پدرجان! در بهشتِ برين آرميدي.
پدرجان! مصيبت تو را به جبرئيل تسليت مي گوييم. پدرجان! تو به جوار پروردگارت شتافتي.»
چون مرگ پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرارسيد، فاطمه گريست! صداي گريه ي فاطمه به رسول خدا رسيد و به او خطاب كرد: دخترم! گريه نكن، هرگاه وفات كردم بگو:
(إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ)
و انساني كه مصيبتي ببيند، خداوند او را به چيزي عوض دهد.»
فاطمه عليهاالسلام گفت: «و از شما نيز؟» فرمود: «آري و از من»
مصطفي صلي اللَّه عليه و آله روز سه شنبه و شب چهارشنبه در همان مكاني كه جان به جان آفرين تسليم كردند، دفن شدند- صلوات اللَّه و سلامه عليه و آله-
گويا مي بينم زهرا عليهاالسلام را كه تمام هستي متلاشي شده اش را جمع آوري مي كند و آن را بر سر قبر محبوب مي بَرَد، اما قدم هايش ياراي حمل آن را ندارد! به تربت پدر مي رسد، مُشتي از خاك قبر را برمي دارد و نزديك ديدگان خود كه از گريه مجروح است مي برد و مي بويد و از روي درد و اندوه مي گويد:
ماذا علي من شم تربة أحمد
ألا يشم مدي الزمان غواليا؟
صبت علّي مصائب لو أنها
صبت علي الأيام صرن لياليا
«كسي كه تربت معطّر احمد صلي اللَّه عليه و آله را مي بويد! چه مي شود كه در تمام روزگار مُشگ و غاليه ها را نبويد!
آنقدر مصيبت بر من هجوم آورده كه اگر بر روزها فرود مي آمد شب تاريك مي شدند!»
گويا مي بينم زهرا عليهاالسلام را كه اشگ مي ريزد و مردم در پيرامونش از گريه ي او گريانند و گويي قلبهايشان از جاي كنده شده است! آنها، فاطمه را مي بينند كه از لابلاي انگشتانش
ص: 242
خاكها را مي ريزد و خيره خيره به كف دستهاي خالي اش مي نگرد و مي گذرد؛ مانند كسي كه از تمام دنيا چشم پوشيده است و چشم هاي اشگبار مردم و قلب هاي پاره شده ي آنها، او را دنبال مي كند تا اينكه به خانه ي خود برمي گردد.
«انس بن مالك» خادم پدرش، اجازه مي خواهد كه بر او وارد شود تا او را تسليت دهد و پايداري و صبر جميل براي او طلب كند و فاطمه با عتاب مي گويد: «اي انس! آيا دلهايتان راضي شد كه بر پيكر رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله خاك بريزيد؟!». امّ ايمن پرستار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله سخت گريه مي كرد! به او گفتند: «امّ ايمن! آيا بر پيامبر گريه مي كني؟» پاسخ داد: «به خدا قسم بر او نمي گريم، مگر آنكه مي دانم آنجا كه پيامبر رهسپار شد از اين دنيا براي او بهتر است! امّا گريه ام براي اين است كه وحي از آسمان منقطع گرديد!» صحابه ي پيامبر در اين مصيبت چنان گريستند كه بر هيچكس نگريسته بودند! و زنان و كودكان آنگونه اشگ ريختند كه بر هيچ كس در گذشته و آينده اشگ نريخته و نريزند!
اما زهرا عليهاالسلام دنيا به دور افكند! مصطفي صلي اللَّه عليه و آله او را بشارت داده بود نخستين كسي است كه بدو ملحق مي شود. از روزي كه پدر وفات كرد ديگر زهرا عليهاالسلام را جز در اندوه و غم نديدند! او بردباري، تفكر و ذكر را پيشه ساخت و با دنيا وداع گفت و به آخرت روآورد! گذر ايام را كُند مي ديد، عجله داشت كه هر چه زودتر به پدرش- در پيشگاه حضرت دوست- بپيوندد!
دو روز از رحلت پيامبر گذشت جمعي از مردم با ابوبكر بيعت كردند. (1) فرداي آن روز فاطمه عليهاالسلام به همراه علي عليه السلام آمد و گفت: «ميراث من از پدرم رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله را (به من بدهيد)».
ابوبكر گفت: «آيا ارث است يا واگذاري؟» فرمود: «فدك و خير و صدقات او در مدينه را ارث مي برم، همانگونه كه دختران تو از تو ارث مي برند.» ابوبكر گفت: «به خدا
ص: 243
سوگند پدر تو بهتر از من بود و به خدا تو از دختران من برتري. اما پيامبر خدا فرمود: ما ارث نمي گذاريم، آنچه مي گذاريم صدقه است (يعني اين ثروتهاي موجود) حال اگر بگويي پدرت آنها را به تو داده است مي پذيرم.» فاطمه فرمود: «آنچه را مي دانستم با تو گفتم.» ابوبكر رو به فاطمه و علي و عباس كرد و گفت: «پيامبر خدا فرمود: ما ارث نمي گذاريم و آنچه از ما بماند صدقه است.» فاطمه عليهاالسلام به داوري ابوبكر و اينكه پيامبران مال به ارث نمي گذارند، رضايت داد و همچنان زاهدانه زيست و تسليم رضاي حق بود تا بدرود حيات گفت. (1) او نخستين فرد از خاندان پيغمبر بود كه به پدرش پيوست،
ص: 244
همانگونه كه پيامبر بشارت آن را داده بود و فاطمه عليهاالسلام به اين بشارت دلخوش بود و مي دانست كه آخرت بهتر و جاودانه تر از دنياست.
ص: 245
محبّت براي خدا، نعمت بزرگي و موهبت عظيمي است. خداي عزّوجل، براي دوستداران خود درجه ي بزرگ و منزلتي سترگ و بركت و خير، قرار داده است. همانگونه كه پيامبر به آن دستور فرموده آن روز كه گفت: «سه چيز است كه اگر در وجود كسي باشد شيريني ايمان را خواند چشيد و در رأس اين امور سه گانه، اين است كه خدا و رسول او در نظر شخص از هر چه جز آنهاست محبوبتر باشد و اگر كسي را دوست دارد، صرفاً براي خدا باشد و از بازگشت به كفر متنفّر باشد، به آنگونه كه دوست ندارد در آتش افكنده شود! حال چگونه است، اگر اين محبت براي خدا و پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله و نسبت به اهل بيت گرامي به ويژه حضرت زهراي بتول عليهاالسلام (امّ ابيها) باشد! كه رسول اللَّه او را دوست مي داشت و به دوستي به او سفرش كرد و به اِعزاز و اكرام و احترام او، امر فرمود و در بسياري از مناسبت ها تصريح نمود كه او پاره ي تن من است. آنچه او را خشنود كند مرا خشنود ساخته و آنچه او را به خشم آورد مرا خشمگين كرده است. (1) اين سيده ي فاضله كه خداوند نسب شريف پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را در نسل او حفظ كرده است! شك نيست كه شأن و منزلت اين بزرگ بانوي جهانيان، عظيم است. چرا كه پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله او را احترام و تجليل كرده و به ارتباط با او و فرزندانش و دوستي و محبتشان امر نموده و به صراحت فرموده است:
«أُذَكِّرُكُم اللَّهِ فِي أَهْلُ بَيْتِي، أُذْكِّرُكُمُ اللَّه فَي أَهْل بَيتي»
«خدا را با يادتان مي آورم در خصوص اهل بيت خود. خدا را ياد كنيد درباره ي اهل بيت من.»
اين سيده ي فاضله، شايسته ي هرگونه محبّت و تقدير و تجليل ما مي باشد؛ چرا كه دخت گرامي پيامبر است؛ مجاهدي بردبار كه رنجهاي بسياري را او و مادر گرانقدرش، در شعب ابي طالب و پس از آن، در برابر آزارهاي قريش، تحمل كردند و نيز بدان جهت كه
ص: 246
او دختر پيامبر خدا است كه هر نَسَب جز نسب او به رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در قيامت منقطع خواهد شد، همانگونه كه فرمود:
«ينقطع يوم القيامة كل سبب و نسب الّا سببي و نسبي».
«هر سبب و نسبي در قيامت بريده شود، جز سبب و نسب من.»
و نيز آن حضرت به اهميّت محبّت فاطمه و عظمت گناه دشمني با او، فرمود:
«و الّذي نفسي بيده لا يبغضنا اهل البيت اَحَد الّا ادخله اللَّه النّار».
«سوگند به آنكه جانم را در يد قدرت اوست، ما خاندان را، احدي دشمن ندارد مگر آنكه خداوند او را به آتش بَرد.»
از اينجاست كه دوستي زهرا عليهاالسلام و فرزندان او و همه ي آل البيت موضوع اساسي و مسأله ي ايماني است. اين پيامبر خدا است كه مي فرمايد:
«تركت فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلّوا بعدي اَبَداً؛ كتاب اللَّه و عترتي، و انّهما لَن يفترقا حتّي يَرِدا عَلَيَّ الحَوض، فَانْظروا كيف تخلفوني فيهم». (1).
«در ميان شما چيزي را نهادم كه اگر بدان تمسك جوييد پس از من هرگز گمراه نشويد، كتاب خدا و عترت خود را، و اين دو هرگز جدا نشوند تا در حوض (كوثر) به نزد من آيند، پس بنگريد، پس از من با آنها چگونه رفتار خواهيد كرد.»
پس آيا ما مي توانيم پس از رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله جز با محبت و تقدير و احترام و تعظيم با خاندان گرامي او عمل كنيم؟ اين بانوي بزرگ و با فضيلت و شرافتمند؛ زهراي بتول عليهاالسلام را دوست مي داريم؛ چرا كه خداي عزّوجلّ او را دوست مي دارد و رسول اللَّه او را دوست مي داشت و محبّتش ا به ما آموخت و به آن دستور داد. و باز هم سخن از پيامبر است در روايت صحيح كه «ابن عباس» از پيامبر نقل مي كند:
«أحبّوا اللَّه لما يغذوكم من نعمة و أحبّوني بحبّ اللَّه و أحبّوا أهل
ص: 247
بيتي بحبّي». (1) .
«خدا را دوست بداريد به جهت نعمتهايي كه به شما ارزاني داشته و مرا دوست بداريد به جهت محبت به خداوند و خاندان مرا دوست بداريد به جهت محبّت من.»
از اينجاست كه قضيه ي محبّت يك قضيه ي اساسي در جهت محبت خدا و براي خداست و مسؤوليتي بزرگ كه انسان ها بايد به آن پايبند باشند به جهت ايماني كه دارند، چون در زمينه ي محبّت اهل بيت پيامبر وارد مي شوند، مورد محاسبه قرار گيرند، به ويژه محبّت اين بانوي گرانقدر. (رضوان اللَّه عليهم)
اين محبت ويژه اي است كه به ميزان عدل و آگاهي و مسؤوليت شناسي در ابعاد اين محبت نياز دارد. وقتي ما اهل بيت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را دوست مي داريم، اهتمام خواهيم كرد كه آنان را اسوه و سرمشق خود سازيم و آنگاه كه به محبت آنها پايبنديم ناچار برماست كه بدانيم از محدوده ي شرع حنيف تجاوز نكنيم؛ اينها را به خاطر پيامبر دوست داريم كه ما را به محبّت خدا توصيه فرمود و خدا نيز بدان دستور داد و براي ما روشن ساخت كه اگر خدا را دوست داريم بايد از پيامبرش هم اطاعت كنيم و به دنبال آن عترت طاهره و گرانقدر و ياران پاك و مخلص، كه اين دين بزرگ را به دست ما رساندند پيروي كنيم. و به آموختند كه با چگونه با چنگ و دندان از آن حراست كنيم: (قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمْ اللَّهُ...)، «اگر خدا را دوست داريد، مرا پيروي كنيد تا خدا شما را دوست بدارد.»
اين يك مسأله ي ايماني حسّاسي است و در همين حالي كه به حُبّ اهل بيت با تمام اعضا و جوارح و عقل و قلب رومي آوريم، بايد درك كنيم كه در اينجا مسؤوليت هايي وجود دارد كه بر اساس آن بايد در برابر حدودِ الهي توقف كنيم و اهل بيت را گرامي داريم و چيزي را كه شايسته ي آن هستند براي ايشان مُقرّر داريم و از ميزان شرع تخطّي نكنيم و در آداب و اخلاق قصور نورزيم و راه درست منحرف نشويم. در حالي كه آنان را- و آنان كه به آنها عشق مي ورزند- دوست داريم و در اداي حقوق الهي مي كوشيم، ناچار بايد حدود شرع حنيف را نگهداريم و به آدابِ مصطفي صلي اللَّه عليه و آله ملتزم باشيم: ستم نكنيم، غلوّ
ص: 248
نكنيم و از محدوده ي شرع تجاوز ننماييم. اهل بيت رسول اللَّه را احترام كنيم و ياران صادق و تابعان مخلص و آنانكه تا روز قيامت به خوبي رهپوي راهشان مي باشند، ارج نهيم و در تجليل و احترام هر فرد مسلمان كه به يگانگي خداوند و رسالت حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله گواهي مي دهد بكوشيم.
بي شك محبّت، مقدمه ي پيروي و روآوردن به آنهاست؛ همانگونه در حديث شريف آمده:
«اَلا انّ اَهل بيتي فِيكُم كَمَثل سَفِينة نوُح مِن قَومه مَن رَكِبَها نَجا و من تخلَّف عنها غَرِق.» (1) .
«بدانيد كه اهل بيت من در ميان شما همانند كشتي نوح اند در ميان قوم او، كسي كه بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه كه تخلف كرد غرق شد.»
درباره ي اين سيده ي جليله، پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «من و تو و اين شخصي كه خوابيده است- مقصود علي عليه السلام بود- و حسن و حسين در روز قيامت يك جايگاه داريم!» و اين شگفت نيست؛ چرا كه آنها عترت پاك نبوت اند. (2) .
محبت زهرا عليهاالسلام و فرزندان و دودمانش، چنانكه بيان شد به معيار عدل و حق نياز دارد و بايد رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله را در اين محبّت سرمشق و اسوه قرار دهيم. به رغم اينكه پيامبر، زهرا را دوست مي داشت و به محبّت او ما را توصيه مي فرمود و به محبت او و فرزندان و دودمانش دستور مي داد و علي رغم احترام زيادي كه براي او قائل بود و هرگاه وارد مي شد، براي او بپا مي خاست و در هر مناسبتي به تكريمش مي پرداخت و به حسنِ رفتار با او و فرزندانش تحريص و ترغيب مي كرد، با اين حال در بسياري از مناسبت ها توصيه مي نمود كه در اين مورد موضعِ حق و عدل را اتّخاذ كنيم. حتي درباره ي مسائل جزئي كه او از پدر مي خواست، پيامبر او را با رِفق و مدارا پاسخ مي داد و او از راه راست منحرف نمي شد و در خلال رفتاري كه با زهراي بتول عليهاالسلام داشت، اِصرار مي ورزيد كه راه
ص: 249
حق و عدل را به ما بفهماند؛ بنابراين بر ما واجب است كه راه درست را در محبت زهراي بتول عليهاالسلام انتخاب كنيم.
اين آقاي ما علي عليه السلام است كه راه غلوّ و انحراف و افراط و تفريط را تفكيك مي كند. و مي گويد: «دو كس در رابطه با من هلاك شوند، دوستداري كه غلو كند و به چيزي بستايد كه در من نيست و دشمني را كه مرا به آنچه خدا از آن منزّه داشته متّهم سازد.» همين افراط و تفريط سبب هلاكت و گمراهي بسياري شده است. بنابراين بر ما فرض است كه اين عترت گرانقدر و پاك، به ويژه سيده ي زنان، فاطمه ي زهرا عليهاالسلام و همسر و فرزندانش را با همان فضيلتي كه خدا به آنان عطا كرده، مورد احترام قرار دهيم و هيچ نيازي به غلوّ و افراط و نسبت دادن چيزهايي كه درباره ي آن نصِّ صحيحي نرسيده است وجود ندارد و آنان نيازي ندارند كه چيزي زايد بر آن بيفزاييم.
كسي كه دوستدار اهل بيت عليهم السلام و اين عترت پاك است نبايد گمراه يا اهل غلو باشد بلكه بايد به شاهراه هدايت برود كه صلاح بنده در اين است. بايد بداند حق بالاترين چيزي است كه مي بايست پيروي شود. بنابراين بايد حق را بجويد و راه حق را بپويد. اگر به حق عمل نكند، اين از گمراهي باشد و گناه او بي شك كمتر است از آنانكه حق را مي دانند و آن را انكار مي كنند. آنكس كه حق را بداند و مخالفت كند و از هواي نفس پيروي نمايد، بي شك دستخوش فريب است. بنابراين، از كسي كه نصوص صحيح را- كه صراط مستقيم را- كه خدا به پيمودنش فرمان داده- پيموده اند و از غضب شدگاني نباشد كه حق را مي فهمند امّا از آن تبعيّت نمي كنند.
از اينجا مي توان به اهميّت و خطر دور افتادن از حق و دنباله روي هوا حتّي در محبّت زهرا عليهاالسلام پي برد؛ زيرا بر ما فرض است درباره ي آن حضرت و محبت او و آنچه از او روايت مي كنيم به حق و عدل ملتزم باشيم و از كساني نباشيم كه بدون علم، پيروي هواي نفس مي كنند و خداوند درباره ي آنها مي فرمايد: (وَ إِنَّ كَثِيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوَائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُعْتَدِينَ)
خداي سبحان ما را از پيروي هواي نفس بر حذر مي دارد و به بازگشت به حق فرمان
ص: 250
مي دهد و اين در همه شؤون دين مورد تأكيد است تا چه رسد به مسأله اي چون محبّت اهل بيت كه به عنوان يك عنصر جوهري مطرح است و سر سلسله ي اهل بيت طاهرين اين بانوي بزرگوار و با جلالت و مطهّر است. شك نيست كه تمام هدايت به اين است كه دوستداران اين خاندان به قرآن كريم و سنّت پاك بنگرند و بر آنچه كه سيّد ما حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله به تواتر رسيده و جانشينان و ثقات نقل كرده اند، پافشاري كنند و حق و باطل را تميز دهند و امور را از مصادر مورد وثوق كه اهل علم و فضل آورده اند، اخذ كنند و به دروغ تكيه نكنند؛ خواه از طريق خطا باشد و يا درست ضبط نشده باشد. به هر حال بايد از حدود شرع حنيف واقع باشند و خود را و فهم خود را از لغزش مصون دارند.
يكي از مصاديق خطر شايد اين باشد كه برخي مردم، ميان آنچه از نصوص و آثار فهميده مي شود يا به صِرفِ قياس و اعتبار به دست مي آيد، تميز نداده و به ظن و غلط تكيه كرده و از هواي نفس در عرصه ي عمل پيروي كنند، اينها از مصاديق اين آيه اند: (إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا وَ مَا تَهْوَي الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمْ الْهُدَي)
حال به مطلب ديگري مي پردازيم كه آن مسؤوليت كساني است كه به اهل بيت و اين سيده ي جليله ي فاضله، فاطمه زهرا عليهاالسلام و مادرش خديجه كبري انتساب دارند. كسي كه به اين شرافت نايل آمده و نهال اين بوستان نبوي- و وابسته به آقاي ما محمد صلي اللَّه عليه و آله و از اشرف انبيا و مرسلين- است، بر او مسؤوليت ها و تكاليفي است و در همين حال كه از امتيازات و مُحَسَّناتِ انتساب به اهل بيت، برخوردار است مسؤوليت هاي بزرگ دارد، كه اهمّ آنها توجه به اين است كه جز به حق خود را به اهل بيت منتسب نكند؛ چرا كه شرف انتساب عظيم است و تزوير در اين انتساب پرتگاه خطر مهمي است و بعلاوه اينكه در اخلاق و اعمال بايد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را سرمشق و اسوه ي حسنه قرار دهد. نخستين تكليف اين ذريه ي طاهره اين است كه بدانند كه در برابر آن پيشواي بزرگ مسؤوليت دارند؛ زيرا آنها به اين مسؤوليت سزاوارتر از ديگران اند و بايد به آن اسوه ي حسنه و خاندان گرامي او تأسّي جويند. به اين جهت، خاندان پيغمبر موظف اند فرزندان خود را پيرو اين اسوه ي كريمه تربيت كنند و بر كتاب خدا و سنت نبوي پايدار باشند. قرآن را با خشوع و تدبر عميق بخوانند و در عمل تَجَسُّم بخشند و اخلاق خجسته ي قرآني را پيشه سازند تا اينكه از اسوه ي
ص: 251
حسنه ي رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله پيروي كرده باشند. و هم اينان بايد براي مسلمانان چراغ هاي هدايت در علم و عمل باشند و از همه ي مردم بيشتر بر دين خدا غيرت ورزند تا حريم دين شكسته نشوند و سنت نبوي را به كار گيرند و نگذارند گرد نسيان بر آن بنشيند و در اعراض از دنيا و توجّه به آخرت از جدّ خود پيروي كنند.
آل بيت، اهل خير و پرهزكاري اند، آنها از هر كس سزاوارترند كه از مقربان و ابرار و صالحان برگزيده باشند و سخن خداي عزّوجلّ را به ياد آورند كه با خطاب به آنها مي فرمود: (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) (1) .
خدا آنان را پاك نموده و گرامي داشته و صدقه را بر آنها حرام ساخته؛ همانگونه كه بر رسول اللَّه حرام ساخته است؛ زيرا صدقه مانند چرك هاي اموال مردم است؛ يعني بدين وسيله چرك ها از مردم زدوده مي شود و از اين باب طهارت نفسي است كه خدا در شرع براي آن مقرر داشته است. از اين رو، پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله فرمود: «اِنَّ الصَّدَقَة لا تحلّ لِمُحمَّد وَ لا لِآلِ محمَّد صلي اللَّه عليه و آله» اين نكته را من (مؤلف) در كتاب خود «آل بيت الرسول» به بحث نهاده ام؛ آنجا كه توضيح داده ام: زكات و صدقات به خاندان پيامبر داده نمي شود اما هرگاه ناگزير باشند و قوت خود را نيابند و توان تأمين خود را نداشته باشند، در چنين صورتي، آنها از همه ي مردم به عطا و اكرام سزاوارترند و مي توان از هر طريق ممكن بَر حَسبِ ضرورت و اضطرار به آنان كمك داد.
از جمله صفاتي كه خاندان پيامبر بايد دارا باشند، اين است كه خيرخواه خدا و پيامبر و ائمه ي مسلمين و توده ي مسلمانان باشند. از مصاديق خيرخواهي، بي شك دوري جستن از اختلاف و پرهيز از تأييد و تصديق هواپرستان و افتراهايي كه به آنها نسبت مي دهند و سخنان دروغ و غلط را كه در حق پاره اي از بزرگان اهل بيت طاهرين مي گويند. و اين همان چيزي است كه مخالف صريح قرآن كريم و سنت نبوي و مخالف عقل و نقل و مسلّمات دين است. و نيز بدانند كه برخي مردم محبّت اهل بيت را وسيله ي هواهاي نفساني و نيرنگ ها و نشر آراي گمراه كننده و عقايد فاسدشان قرار داده اند؛ بنابراين
ص: 252
واجب است كه اهل بيت گرامي بيدار باشند و اجازه ندهند اين افراد به روح آنها رخنه كنند؛ زيرا معلوم است كه اهل سنت و جماعت اهل بيت را دوست مي دارند، دوستي صادقانه كه از اعتقاد راسخ آنها به وجوب اين محبت بر هر مسلماني حكايت دارد و در اين خصوص آيات و روايات را در نظر دارند و براي مسلمانان اين افتخار بس است كه پيامبر درباره ي آنان فرمود:
«اِنِّي تارِكٌ فِيكم الثقلين كتاب اللَّه و عترتي و انّهما لن يفترقا حتّي يَرِدا عَلَيَّ الْحَوض».
بي شك اين مقام بزرگي است و بر خاندان پيامبر است كه به عظمت اين مسؤوليت، كه بر دوش آنها نهاده شده، توجه كنند. اين آقاي ما علي بن الحسين، زين العابدين عليه السلام و نور چشم اسلام است كه با تبيين اين مسؤوليت بزرگ بر خاندان پيامبر، مي فرمايد:
«اِنِّي لَأرجُو أن يعطي لِلمُحسن مِنّا أجرين و أخاف أن يجعل للمسي ء مِنّا وِزْرَيْن».
«من اميدوارم كه خدا به نيكوكار ما پاداش عطا كند و مي ترسم كه به گنهكار ما دو عقوبت قرار دهد!»
و آنانكه نسبت به اهل بيت به هر شكلي، بد عمل مي كنند، خواه با تمسخر و استهزا يا اذيت و آزار يا محروم ساختن آنها از حقّي كه خدا براي آنان مقرر داشته است، بايد از اين كار برحذر باشند؛ زيرا رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله همه را از بدرفتاري نسبت به اين عترت پاك برحذر داشت.
روايات پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در اين خصوص روشن است. «مسوّر بن مخرمة» از پيامبر خدا نقل مي كند كه فرمود:
«فاطمة بضعة مِنّي فَمَن اَغْضبها فقد اغضبني». (1) .
«فاطمه پاره اي از وجود من است، هركس او را به خشم آورد مرا خشمگين ساخته است.»
ص: 253
عبداللَّه بن زبير گويد: «پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با علي عليه السلام چنين فرمود:
«إنَّ فاطمة بضعة مِنِّي يؤذيني ما آذاها و يغضبني ما يغضها». (1) .
«فاطمه پاره اي از وجود من است. هرچه او را بيازارد مرا آزرده و هر چه او را به خشم آورد مرا خشمگين ساخته است.»
بي شك، در اينجا تكاليف واجب و مهمي هست كه بايد يك مسلمانان به اين ذريه ي پاك ادا كند و بر اكرام و احترام و محبت نسبت به آنان به ويژه اين بانوي بزرگوار، فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، جِدّي باشد؛ زيرا پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمودند:
«اِشتَدَّ غضب اللَّهَ عَلي مَن آذاني في عِتْرتي». (2) .
«خشم خداوند شديد است بر آن كسي كه در مورد خاندانم مرا آزرده كند.»
اهميّت اين مطلب تا به آنجا است كه هر كس با آنان محاربه كند گويي با رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله محاربه كرده است؛ چنانكه در حديث شريف از پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نقل شده كه به علي و فاطمه و حسن و حسين فرمود:
«أنا حَرْبٌ لِمَن حاربْتُم وَ سِلْمٌ لِمَن سالَمْتُم». (3) .
«من دشمن كسي هستم كه شما با او دشمن باشيد و يار كسي كه يار او باشيد.»
حضرت رسول صلي اللَّه عليه و آله ما را به اهميت اكرام اهل بيت و محبّتشان آگاهي داده است. علي عليه السلام از پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله روايت كرده كه فرمود:
«أربعة أنا لهم شفيع يوم القيامة: المكرم لذريّتي، والقاضي لهم حوائجهم، والساعي لهم في أمورهم عند ما اضطرّوا إليه، والمحبّ لهم بقلبه و لسانه». (4) .
«چهار كس در قيامت از شفاعت من برخوردارند: كسي كه ذريه ي مرا احترام كند و كسي
ص: 254
كه حوائج آنها را برآورد و آنكه در اموري كه بدان مضطر شوند تلاش كند و آنكس كه آنان را با قلب و زبان دوست بدارد.»
و نيز علي عليه السلام از پيامبر صلي اللَّه عليه و آله روايت كرده كه فرمود:
«أثبتكم علي الصراط أشدّكم حباً لأهل بيتي لأصحابي». (1) .
«استوارترين شما بر پل صراط، كسي است كه بيشترين محبت را نسبت به اهل بيت من و يارانم داشته باشد.»
و نيز آن حضرت از پيامبر صلي اللَّه عليه و آله نقل كرده كه فرمود:
«أنا و فاطمة والحسن والحسين مجتمعون و مَن أحبّنا يوم القيامة؛ نأكل و نشرب حتّي يفرق بين العباد». (2) .
«من و فاطمه و حسن و حسين با دوستدارانمان در روز قيامت جمع باشيم، مي خوريم و مي نوشيم تا ميان بندگان حكم شود.»
ابوذر گويد: رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله فرمود:
«إنّما مثل أهل بيتي فيكم كمثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلّف عنها هلك، و مثل باب حطة في بني إسرائيل». (3) .
«همانا مثل اهل بيت من در ميان شما مانند كشتي نوح است كه هركس سوار بر آن شد نجات يافت و هركس روي برتافت هلاك گرديد. و همچون «باب حطّه» (در رحمت و آمرزش) در ميان بني اسرائيل است.»
رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله فضيلت ذوي القربي، از اين خاندان پاك را روشن كرد- آنگاه كه از فضيلت بزرگ ايجاد مواصلت با اهل بيت آگاهي داد.- و در اين خصوص گفت: «من از خداي خود خواستم با هر يك از افراد امّت خود ازدواج كردم و هركس از امّت من
ص: 255
وصلت نمود، در بهشت با من باشد، و خدا اين خواسته را اجابت كرد.» (1) .
شك نيست كه اگر كسي با اهل بيت به نيكي عمل كند و بر رفتار شايسته درباره ي آنان اصرار ورزد، پاداش آن را از رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله دريافت خواهد كرد.
در خاتمه گوييم: محبّت زهرا عليهاالسلام واجب است و احترام و تكريم و تعظيم او جزئي از يك مسأله ي ايماني است، اما مسأله ي مهم اين است كه آنگونه او را دوست بداريم كه پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله فرموده است و تعدّي و تجاوز نكنيم و حدود ادب را همراه با رسول خدا نگهداريم، آن روز كه گفت:
(قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي)
پس رابطه با اين خاندان رابطه با رسول اللَّه است، اما اساس آن ايمان و تقوا است؛ زيرا آن حضرت هر نسبي را كه خارج از دايره ي ايمان باشد، حتّي از افراد نزديك با حضرتش؛ مانند عمويش ابولهب، لغو كرد؛ چرا كه مطلوب در اين مسأله ي ايماني؛ يعني مسأله ي محبّت زهرا عليهاالسلام و فرزندانش و اهل بيت، عموماً اين است كه انسان ميزان عدل را رعايت كند كه خداي سبحان فرمود:
(وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ)
و نيز ما به مطلب مهم ديگر توجه مي دهد كه: «گرامي ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شما است.»؛ (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ).
آري، بهترين راه و روش در محبت بتول طاهره عليهاالسلام اين است كه از نظر گذشت و بر هر دوستداري واجب است بدان ملتزم باشد. و از آن پيروي كند، باشد كه خداوند از همه ي ما بپذيرد و ما را به محبّت آن حضرت و فرزندانش گرامي بدارد و راه درست و شيوه ي صحيح را در اين محبت ارائه فرمايد و به حق دلالت كند، كه حق شايسته ترين چيز است كه بايد پيروي شود.
ص: 256
بار خدايا! حق را به ما بنماي و پيروي حق را روزي ما فرما! و باطل را نشان بده و اجتناب از آن را روزي ما كن!
درود خدا بر سرور ما محمد صلي اللَّه عليه و آله و بر خاندان گرامي و ياران و تابعان آنها و هركس به درستي پيرو راه آنهاست تا روز قيامت.
آن حضرت داراي خلق كريم، نفس شريف، مُحسنّاتِ ستُرگ، سرعت فهم، بينش دقيق،ذهن وقاّد، بزرگواري بي حد و فضايلي درخشان بود. تكبّر و خودپسندي به ساحت قدسش راه نداشت. از خلق و خويي ملايم، والا و مهربان با سعه ي صدر و تحمل بسيار برخوردار بود و آن را با سكينه و وقار و مدارا و متانت و عفّت و تقوا مي آميخت.
او در دوران حيات پدر طلايه دار عزّت بود! چهره اي شاد و خندان داشت كه با مرگ پدرش غروب كرد؛ بر زبانش جز سخن حق جاري نشد و جز از سر صدق و راستي سخن نگفت. از كسي بدگويي نكرد و از غيبت و بدگويي منزّه بود. رازداري، وفاي به عهد، نصيحت صادقانه و عُذرپذيري و گذشت از بدي ها، صدق در گفتار، صدق در نيّت، و صدق در وفا از خصال خجسته ي او بود.
او مي دانست شوهرش علي عليه السلام در محضر پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله به آن منزلت والا نرسيد، جز با راستگويي و امانتداري.
عمرو بن دينار از قول عايشه نقل كرده كه گفت: «هيچ كس را نديدم كه راستگوتر از فاطمه جز پدرش» موردي پيش آمد كه عايشه درباره ي آن به پيامبر عرضه داشت: «يا رسول اللَّه! از فاطمه سؤال كنيد؛ زيرا او دروغ نمي گويد.» در كتاب استيعاب به سند خود، از عايشه آورده كه: «اَحَدي را نديدم راستگوتر از فاطمه مگر كسي كه فرزند او باشد!»
آن بانوي گرامي، امين و رازدار بود و هرگز براي خود نمي پسنديد كه راز كسي را افشا كند. او از شوهر خود علي عليه السلام شنيد كه مي فرمود: «خوشا به حال بنده اي گمنام كه خدا
ص: 257
او را بشناسد و مردم نشناسند. اينها چراغ هاي هدايت و سرچشمه ي دانش اند. فتنه هاي تيره و تار از پيرامونشان زدوده شود. اينها پرحرف نيستند و جفا و ريا نمي كنند.» (1) .
فاطمه عليهاالسلام در بلنداي قلّه ي عفاف و تقوا و پاكي دامن و حجب و حيا و متانت و وقار قرار داشت، هرگز هواي نفس بر او چيره نشد، بلكه هاله اي از پاكدامني و پارسايي و تقوا و طهارت او را احاطه كرده بود و به حق از همان خانداني بود كه خداي متعال درباره ي شان فرمود:
(إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهَْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)
انس بن مالك گويد: پيامبر خدا پرسيد: «ما خير للنساء؟»؛ براي زنان چه چيز بهتر و پسنديده تر است؟» و ما ندانستيم چه بگوييم. علي عليه السلام نزد فاطمه عليهاالسلام رفت و از اين سخن پيامبر او را خبر داد. فاطمه گفت: «چرا در پاسخ نگفتيد: «خير لهنّ ألّا يرين الرجال و لا يرونهنّ»؛ «بهترين چيز براي زنان اين است كه مردان آنها نبينند و آنها مردان را نبينند.» علي عليه السلام برگشت و سخن زهرا را براي پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله نقل كرد. پيامبر به علي گفت چه كسي اين سخن را به تو آموخت؟ پاسخ داد: «فاطمه». پيامبر فرمود: «فاطِمَةُ بِضْعَةٌ مِنّي» «فاطمه پاره ي وجود من است.»
فاطمه عليهاالسلام نمادي از حيات بود كه به او مَثَل مي زدند. حيا، شاخه اي از ايمان است، حيا خصلت صالحان و زيور دوشيزدگان پارسا و آراسته است. حيا، جز ثمر خير، ندهد و مانع حق و حق جويي نگردد و به باطل ترغيب نكند. حيا چيزي است و خجلت چيز ديگر. هنگامي كه سخن از حياي فاطمه مي گوييم، با حيايي منحصر به فرد و بي نظير مواجه مي شويم. آن حضرت با اسماء بنت عميس بود كه شروع به گريه كرد و گريه اش فزوني گرفت! اسماء از اين گريه بهت زده شد، پرسيد: «فاطمه! علت گريه شما چيست؟» پاسخ فاطمه به اين سؤال عقل را مبهوت مي كند. فاطمه كه سراسر وجودش حيا بود، در حوادث بعد از مرگ فكر مي كرد؛ چيزي كه كمتر كسي به آن مي انديشيد. گريه فاطمه براي اين بود كه چون مرگ دررسد و غسل و كفن شود و بر تخته هاي چوب حمل گردد و
ص: 258
پوششي بر او بگسترانند، كه بدن را نشان مي دهد و اين شرم آور است كه هنگام تشييع جنازه طول و عرض و حجم بدن معلوم شود! به اين صحنه فكر مي كند و از روي شرم، اشگ مي ريزد. اين است فطرت پاك و مطهّر. اسماء بنت عميس در عجب مي شود و بلافاصله به ياد بلاد حبشه مي آيد كه مُردگان را بر تابوت حمل مي كنند، كه اطراف آن پوشانده شده است و پارچه اي بر آن افكنده مي شود و بدن ميّت استتار مي گردد، اين را با فاطمه عليهاالسلام در ميان مي گذارد. و اين همان چيزي است كه فاطمه را خشنود مي سازد. فاطمه براي چنين حالتي آماده مي شود و آن را به فال نيك مي گيرد و سفارش مي كند مانند آن را براي او فراهم آورند. سپس در حقّ اسما دعا مي كند: «خدايت بپوشاند همانگونه كه مرا مي پوشاني!»؛ «سَتَرَكَ اللَّهُ كَما سَتَرْتَنِي». آيا مانند اين شرم و حيا را در زندگي يا مرگ در كسي مي توان يافت؟! آنگاه وصيت كرد، كه براي او تابوتي فراهم كنند تا بدنش پوشيده بماند تا كسي توصيف آن نكند و اين از آثار عفّت و تقواي او است.
زهرا عليهاالسلام به زندگي خود قانع بود و به يقين مي دانست كه حرص، قلب را آشفته مي كند و كار را پريشان مي سازد. او از پدر آموخته بود كه فرمود:
«طوبي لِمَن هُدي للإسلام و كان عيشه كفافاً أو قنع به». (1) .
«خوشا به حال آنكه به اسلام هدايت شده و زندگي اش تأمين است يا بدانچه دارد قناعت مي ورزد.»
و نيز از پدرش شنيده بود كه طيّ خطابه اي گفت:
«أيّها النّاس أجملوا في الطلب، فإنه ليس للعبد إلّا ما كتب له في الدنيا، و لن يذهب عبد من الدنيا حتّي يأتيه ما كتب له فيها و هي راغمة». (2) .
«هان! اي مردم، در طلب دنيا درست عمل كنيد؛ چرا كه براي بنده نيست چيزي مگر آنچه براي او در دنيا مقدر شده است و بنده اي از دنيا نرود، مگر آنكه آنچه براي او مقدر شده، به او برسد و دنيا رام او گردد.»
ص: 259
و نيز پدرش به او گفته بود:
«يا فاطمة، اصبري علي مرارة الدنيا لتفوزي بنعيم الأبد». (1) .
«فاطمه! بر تلخي دنيا بردباري كن تا به نعمت جاودان برسي!»
اسماء بنت عميس از قول فاطمه دختر پيغمبر خدا روايت كرده كه گفت: «روزي پدرش نزد وي مي آيد و مي پرسد: فرزندانم كجايند؟» (منظورشان حسن و حسين بود) فاطمه پاسخ مي دهد: «صبح كرده ايم در حالي كه در خانه ي ما چيزي نيست كه بتوان چشيد و با اين حال خداوند متعال را سپاس مي گوييم. علي عليه السلام مي گفت: آن دو را همراه خود مي برم كه مبادا گريه كنند و تو را چيزي نباشد كه به آنها بدهي.
آري چنين بود حالِ فاطمه عليهاالسلام؛ بردباري در شرايط دشوار زندگي و قناعت و صبر، شكر و سپاسگزاري خدا بر آن وضع دشوار. او قانع بود به آنچه داشت و راضي بود به آنچه وضع زندگي ايجاب مي كرد. او اين خطاب خداوندي را از پدرش فراگرفته بود؛ (وَ لَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَي مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ الْحَيَاةِ الدُّنيَا).
«به آنچه از كالاي اين دنيا به اين مرد داده ايم و جلوه هاي دنيا چشم مبند!»
به اينگونه آن حضرت به اندكي از معيشت دنيا راضي بود و بر سختي هاي زندگي بردبار و به مقدار ناچيزي از حلال قناعت مي كرد. نفس قدسي اش راضي و مرضي حق بود به آنچه ديگران داشتند طمع نمي بست و به چيزي كه حقِّ او نبود چشم نمي دوخت و به حقِّ احدي طمع نداشت، او در نفسِ خود غني و به وضع خود خشنود بود و چنانكه پدرش فرموده بود:
«ليس الغني عن كثرة العرض، إنّما الغنيّ غنيّ النفس».
«بي نيازي، به دارايي زياد نيست. بلكه بي نيازي، غنايِ نفس است.»
و همچنين به مردان اَعرابي از روي نصيحت فرمود:
«هرگاه نمازي خواندي نماز كسي را بخوان كه در حال وداع است، سخني مگوي كه
ص: 260
فردا از آن پوزش طلبي و از آنچه در دست مردم است خود را نااميد ساز كه نوميدي از آنچه در دست مردم است همان بي نيازي واقعي است.»
و هم از علي عليه السلام شنيده بود كه فرمود:
«بايد در قلب خود احتياج به مردم و بي نيازي از آنها را جمع كني، احتياج تو به آنها در نرمي سخن و چهره ي نيكوي تو باشد و بي نيازيت از آنها در حفظ آبرو و بقاي عزتت باشد.»
از اينرو، آن حضرت از دنيا بريد و از زيورها و لذت هاي آن كناره گيري كرد! در سراسرِ زندگي او ديده نشد كه كه براي دنيا، پاكي نفس و عزت و قناعت را از دست داده باشد. در برابر ناملايمات زندگي جامه ي زيباي صبر در بر داشت و با مشقّت هاي دنيا مي ساخت و زبانش به ذكر مولايش شاداب بود. همّت زهرا عليهاالسلام براي آخرت بود و به زيور دنيا دل نبست. چنانكه پدرش فرموده بود:
«كسي كه صبح كند و تمام توجّهش به دنيا باشد، كار او پريشان گردد و جمع او پراكنده شود و فقر خود را پيش روي خود ببيند و از دنيا بهره نبرد جز آنچه براي او مقرر شده است و آن كس كه صبح كند و همِّ او آخرت باشد، خداوند پريشاني اش را جمع آورد و دارايي اش را حفظ كند و بي نيازي اش را در قلبش قرار داد و دنيا در برابر او تسليم شود.»
فاطمه، به آداب و تربيت پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله مؤدَّب بود و از او شنيده بود كه فرمود:
«پروردگار بزرگ من بطحا و مكه را به صورت طلا عرضه داشت، گفتم: نه! اي پروردگار، بلكه مي خواهم يك روز گرسنه باشم و يك روز سير، روزي كه گرسنه ام، به درگاه تو تضرع و دعا كنم و روزي كه سيرم تو را حمد و ثنا گويم.»
به اينگونه، آن بانوي گرامي طوري تربيت شد كه به دنيا زُهد ورزد و از متاع دنيا چشم بپوشد و از زيور و تمايلات آن رخ برتابد.
ص: 261
شكّي نيست كه آن جناب، سرآمدِ زنان عالم است. سيده ي فقيه و فاطمه اي كه در انتقال دادن دين و دعوت و شناخت قرآن و سنّت، توانمندي بالايي داشت. هر چند حضرت فاطمه عليهاالسلام با حوادث بزرگ و بلاياي عظيمي روبه رو بود و در كنار مصطفي صلي اللَّه عليه و آله، در تمام محنت ها كه بر او گذشت، ايستادگي كرد؛ اما در مسأله ي تربيت، نخستين مرتبه را برخوردار بود و نقش بسيار مهميّ در پرستاري پدر، به ويژه پس از مرگ مادرش، ايفا نمود.
از اينرو، هنگامي كه از فقه و دانش او، در قالب روايات سخن مي گوييم، مي بينيم كه در مورد عديده اي، با مسائل فقهي مواجه بوده و در آن مسائل به نور خداي عزّوجلّ مي نگريسته و خداوند قلب او را نوراني ساخته و وي را گرامي داشته و از زنان برگزيده ي عالم قرار داده است. زهراي بتول از نخستين روزهاي زندگي اش،- چنانكه گفتيم- به وظايف سنگين قيام كرد.
بخاري از عبداللَّه بن مسعود روايت مي كند كه: پيامبر صلي اللَّه عليه و آله كنار خانه ي كعبه به نماز ايستاده بود و ابوجهل و يارانش نظاره مي كردند. يكي از آنها گفت: «كداميك از شما شكمبه ي شتران فلان قبيله را مي آورد و هنگامي كه محمد صلي اللَّه عليه و آله به سجده مي رود، بر پشت او مي گذارد؟!» پست ترين فرد آنها عقبة بن ابي معيط بود، برخاست و آن را آورد و صبر كرد تا محمد صلي اللَّه عليه و آله به سجده رفت و آن را بر پشت آن حضرت نهاد! و من نگاه مي كردم و كاري از من ساخته نبود و آنان مي خنديدند و به يكديگر نگاه مي كردند و پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله در سجده بود و سر از سجده برنداشت تا اينكه فاطمه آمد و آن را از پشت پدرش برداشت».
اما در خانه و با همسر و فرزندانش طوري به وظايف خود عمل مي كرد كه اثر دستاس بر دستهاي او و اثر كوزه ي سفالين بر شانه اش مانده بود!
علي عليه السلام گويد: «من با فاطمه ازدواج كردم در حالي كه من و او جز پوست
ص: 262
گوسفندي زيرانداز نداشتيم. شبها بر آن مي خوابيديم و روزها شتر آبكش را بر آن علوفه مي داديم! و ما را خدمتكاري جز فاطمه عليهاالسلام نبود! و چون رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله او را به همسري من داد، قطيفه و بالِشي كه از برگِ خرما انباشته شده بود و دو سنگ، براي آسيا و يك مشك آب و دو كوزه همراه او (جهيزيه) فرستاد.
و آنقدر دستاس كرد كه اثر آن بر دستش ماند و با مشك آب آورد كه بر گردنش اثر نهاد! و خانه را جاروب كرد، تا لباسش گردآلود شد و زير ديگ، آتش افروخت، تا لباسهايش خاكستر گرفت! و به خانه ي پدر آمد تا از اين وضع با او سخن بگويد، عايشه به استقبال او شتافت و آن سخنان را شنيد و براي پيامبر نقل كرد....
همچنين در غزوه ي احد، هنگامي كه پيامبر در شكاف كوه، پناه جست علي بن ابي طالب عليه السلام آمد و با سپر خود آب آورد تا پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بنوشد. پيامبر صلي اللَّه عليه و آله كه آب را بدبو يافت ننوشيد و علي عليه السلام خون از چهره ي پيامبر شست و بر سر مبارك او آب ريخت و پيامبر مي گفت: «خشم خداوند شدت گرفت بر قومي كه چهره ي پيامبرشان را خونين كردند.» سهل گويد: «به خدا من مي دانم كه چه كسي زخم رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله را شست وشو مي داد و چه كسي آب مي ريخت.» به روايت بخاري، فاطمه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله شست وشو مي داد و علي بن ابي طالب با سپر آب مي ريخت و چون فاطمه ديد كه خون با ريختن آب، بند نمي آيد، پاره اي حصير گرفت و آن را سوزانيد و بر زخم پاشيد و خون بند آمد. (1) .
و نيز مواردي وجود دارد كه از ديدگاه هاي عميق زهرا عليهاالسلام در «عِلم» حكايت دارد:
1- رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله با او گفت: «چه چيز براي زن بهترين است؟» پاسخ داد: «اينكه مردان را نبيند و مردان او را نبينند.» پيامبر با شنيدن اين سخن، فاطمه را به سينه گرفت و فرمود: «بعضهم من بعض» «همه ي اينها از يك تبارند.» پيامبر خرسند شد كه زهرا عليهاالسلام داراي چنين دريافتي از فقه مي باشد و از شناخت و آگاهي اين چنين برخوردار است!
اين مطلب در گفتاري از پيامبر چنين آمده است: «پس از من فتنه اي زيانبارتر از اين نيست كه از رابطه ي مردان و زنان پديد مي آيد.»
ص: 263
2- مسلم از قول عايشه نقل كرده كه گفت: «همسران پيامبر همگي جمع بودند، فاطمه آمد، راه رفتن او شبيه پيامبر بود.» پيامبر فرمود: «خوش آمدي دخترم.» و او را به پهلوي خود در سمت راست يا چپ نشانيد و با او سخني گفت كه فاطمه گريست! سپس رازي با او گفت كه خندان شد! بدو گفتم: «از چه چيز گريان شدي؟» پاسخ داد: «راز پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را فاش نمي كنم!» گفتم: «مانند چنين روزي نديده بودم كه شادي و اندوه با هم بياميزد!» چون گريست گفتم: «پيامبر با تو چه سخن خاصي گفت كه گريه كردي؟» و از او پرسيدم كه «سخن پيامبر چه بود؟» جواب داد: «رازِ پيامبر را فاش نمي كنم» پس از درگذشت پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله، علّت آن گريه و خنده را پرسيدم. پاسخ داد: پدرم با من گفت: «جبرئيل هر سال يكبار قرآن را بر من عرضه مي كرد، اما در اين سال، دو بار عرضه نمود، چنين فكر مي كنم كه مرگ من نزديك شده باشد و تو نخستين كس از خاندان من هستي كه نزد من مي آيي و من بهترين پدر براي تو هستم از اينرو گريستم! آنگاه با من گفت: كه آيا دوست نداري سرور زنان عالم باشي؟! يا سيده ي زنان اين امّت باشي؟! از اينرو خندان شدم!»
دقّت فهم و تيزهوشي و محبّت فوق العاده ي او به پدرش رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله وي را بسيار حسّاس مي نمود، كه اين احساس عميق را از نخستين روايت مي توان دريافت و گريه ي او بر فراق پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله شاهد اين مدعاست و آنگاه كه پيامبر به شيوه اي زيبا او را بشارت مي دهد كه: «آيا خرسند نيستي كه سرور زنان عالم باشي؟!» و فاطمه مفهوم سخن پيامبر را به خوبي درك مي كند و خندان مي شود!
در روايت مسلم از قول عايشه آمده: «رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله دخترش را طلبيد و با رازي گفت كه وي گريان شد! سپس راز ديگري گفت كه او خنديد! عايشه گويد: به فاطمه گفتم: «پيامبر چه رازي با تو گفت كه نخست گريان و سپس خندان شدي؟» پاسخ داد: از مرگ خود با من سخن گفت: گريان شدم آنگاه فرمود: من نخستين فرد از خاندان پيامبرم كه به او ملحق مي شوم، كه با شنيدن آن خندان گرديدم».
3- يكي از حكايات لطيف كه بر فهم و درايت فاطمه دلالت دارد، اين است كه عايشه در حضور او مباهات مي كرد كه پيامبر جز من با دوشيزه ي باكره اي ازدواج نكرده
ص: 264
است! فاطمه اين سخن را در ميان نهاد، پيامبر فرمود: «اگر دِگر بار چنين گويد، در پاسخ او بگو: «مادر من با پيامبر ازدواج كرد در حالي كه او همسري نگرفته بود!»
4- ابن حزم نقل مي كند كه: عبداللَّه بن عمر و فاطمه دختر پيغمبر و ساير صحابه صدقاتشان را در مدينه وقف نمودند و اين از آفتاب روشن تر است و اَحَدي از آن بي خبر نيست؛ بردن نام فاطمه عليهاالسلام از سوي ابن حزم دليل بر منزلت فقهي اوست، اگر در كتابهاي روايي تتبّع كنيم موارد بسياري از فقه و درايت فاطمه را خواهيم يافت كه به اعتراف اهل تحقيق، به صورت يك كتاب مستقل مي توان ارائه داد. ابن حزم، اصرار فاطمه را بر اينكه جسدش پس از مرگ، هنگام حمل براي دفن، ديده نشود، آورده است و مي گويد: «فهم دقيق او نسبت به اين امر و اعلام آن، بسياري از فقهاي مسلمين را بر آن داشته كه به استحباب اين مطلب فتوا دهند!» علماي شافعي و حنبلي نيز گفته اند: «كه سُنّت است هنگام نهادن جنازه ي زن در قبر و لحد، آن را از نظرها استتار كنند.» بالأخره حضرت فاطمه داراي روحي دانا و فهمي دقيق نسبت به اسلام و احكام آن بود. و شايد كسي كه تَتَبّع، كتابهاي روايي بنگرد، بر بسياري از موارد فقه و بينش دقيق حضرت فاطمه، زهراي بتول عليهاالسلام برخورد كند.
آقاي «محمد منتصر كتاني» در فقه و درايتِ فاطمه عليهاالسلام، به نقل قضاياي بسياري پرداخته است و نيز همه ي كساني كه از فقه حضرت فاطمه عليهاالسلام سخن گفته اند، اين موارد را ياد كرده اند. هرگاه به گوهر والاي حضرت زهرا عليهاالسلام بينديشيم و نقش هاي مهمي را كه به ايفاي آن قيام كرده، بنگريم و كارهايي را كه بدان اقدام نموده، از نظر بگذرانيم، خواهيم ديد كه او با فقه كامل از كتاب خدا و سنّت رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله عمل مي كرده و اصرار داشته كه همه ي اعمال و رفتارش، تابع سُنَّت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله و هدايت آن حضرت باشد.
بنابراين، هنگامي كه فقه او را مي نويسيم، در حقيقت چهره ي انساني را ترسيم مي كنيم كه متفقّه در دين است. اما او به جاي اينكه براي فتوا دادن بنشيند، حيات و زندگي اش، تعبيري از فقه نبوت بود، كه آن را از مصطفي صلي اللَّه عليه و آله گرفته بود و به اينگونه، نمونه اي بود از زن مسلمان صالح و كامل كه از آن رود عظيم بهره گرفته است و از اخلاق پدر و مادرش كسب فيض نمود، و در مكتب و مدرسه ي نبوّت نشو و نما يافت و به آن اعمال بنيادين- كه
ص: 265
بخشي از آن آورده شد- قيام كرد. چگونه مي توانيم در اين مختصر كه بناي ما، در آن بر نگرشي گذرا به سيره ي آن سيده ي فاضله است، همه ي آن موارد را بياوريم؟! در عين حال جاي آن دارد كه همه ي جوانب حيات آن بانوي بزرگ را براي نسل هاي نو از اين امّت، به تحليل و بررسي بنشينيم تا قدر و منزلت آن سيده ي جليله، فاطمه زهراي بتول عليهاالسلام را كه «امّ ابيها» لقب گرفت، بهتر بشناسند.
حضرت زهرا عليهاالسلام در گفتگويي كه قبل از مرگ با علي بن ابي طالب عليه السلام داشت، سه وصيت را در ميان نهاد؛ زهرا گفت: «اي پسر عمو، من خبر مرگ خويش را مي شنوم و چنين احساس مي كنم كه به زودي به پدرم ملحق مي گردم، حال درباره ي چند مطلبي كه در دل دارم با تو سخن مي گويم.» سپس ادامه داد: «پسر عمو! تو خود مي داني كه من هرگز دروغ نگفتم و خيانتي نكردم و تا همراه تو بودم، مخالفت تو ننمودم» علي عليه السلام گفت: «معاذاللَّه! به خدا تو داناتر از آني، نيكي و پرهيزكاري و كرامت و خداترسيِ تو از اين برتر است؛ جدايي و فقدان تو بر من بسيار گران است، امّا سرنوشتي است كه از آن راه چاره اي نيست؛ به خدا قسم مصيبت رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله را بر من تازه كردي! فقدان تو بر من سنگين است! (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ)»
آنگاه هردو گريستند و علي عليه السلام سر زهرا را با دستان خود گرفت و گفت: هر وصيتي داري با من بگو. زهرا عليهاالسلام سه وصيت با علي عليه السلام نمود:
اول اينكه: با «امامه» دختر عاص بن ربيع كه دختر خواهرش زينب بود ازدواج كند و در مورد انتخاب امامه به همسري علي عليه السلام چنين گفت: «او در محبّت و مهرباني نسبت به فرزندانم همانند من است.» (امامه همان دختري بود كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله هنگام نماز او را در بغل مي گرفت.) در صحيح مسلم و بخاري روايتي از «قتاده» نقل شده كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله امامه دختر زينب را بر شانه مي نهاد و چون سجده مي كردند او را بر زمين مي نهادند و چون
ص: 266
برمي خاستند او را حمل مي كردند.
دوم اينكه: براي او تابوتي فراهم كند- كه اسماء بنت عميس قبلاً از آن سخن گفته بود- بدين صورت كه تختي بياورند و اطراف آن، قطعاتي از چوب ببندند و بر آن پارچه اي بكشند.
سوم اينكه: شبانه در بقيع دفن شود! علي عليه السلام وصاياي فاطمه عليهاالسلام را عمل كرد و شبانه در بقيع آن حضرت را به خاك سپرد!
علي عليه السلام به وصيت هاي زهرا عمل كرد. او را بر تابوتي نهاد، آنگونه كه وي مشخّص كرده بود و شبانه در بقيع به خاك سپرد و صورت قبرهاي ديگري در اطراف قبرش درست كرد تا قبر او شناخته نشود! پس از وفات زهرا عليهاالسلام علي عليه السلام با امامه ازدواج كرد، امّا از او فرزندي به جاي نماند. (1).
بيماري زهرا عليهاالسلام- كه در آن بسياري بدرود حيات گفت- طولاني نشد. و زندگي او، پس از رحلت مصطفي صلي اللَّه عليه و آله، چندان ادامه نيافت. گويند در سوم جمادي الثاني سال يازدهم هجرت وفات نمود و برخي بيستم اين ماه را گفته اند و برخي ديگر شب شنبه سيزدهم
ص: 267
ربيع الأول را اختيار كرده اند.
ابن عباس بيست و يكم رجب را گفته است. اماّ آنچه ارجح است، قول مدايني و واقدي و ابن عبدالبرّ است در استيعاب كه به گفته ي آنها وفات فاطمه زهرا عليهاالسلام شب سه شنبه، دوم ماه رمضان سال يازدهم هجري بوده است. (1) .
آن حضرت هنگام وفات بيست و نه سال داشت.(2) گويند پيش از وفات خوشحال و مسرور بود؛ چرا كه مي دانست به پدر ملحق مي شود و اين شادي به موجب بشارتي بود كه پيامبر به او داده بود، كه او نخستين كسي است از خاندانش كه به او خواهد پيوست.
خبر وفات زهرا عليهاالسلام در مدينةالرسول پيچيد. مردم گِرد علي عليه السلام جمع شدند، آن حضرت نشسته بود، حسن و حسين پيش رويش گريه مي كردند و علي عليه السلام از گريه ي آنها مي گريست! مردم نيز نشستند و به علي عليه السلام تسليت گفتند و منتظر بودند كه جنازه را بياورند و بر او نماز بخوانند. در اين حال ابوذر آمد و گفت: مردم! متفرق شويد كه تشييع جنازه ي دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله به تأخير افتاده است! مردم برخاستند و رفتند وصيت فاطمه بود كه شب در بقيع به خاك سپرده شود. آن جنازه را- آنگونه كه اسماء بنت عميس توصيف كرده بود- در تابوتي نهادند. او نخستين كسي بود كه بر تابوت نهاده شد و اولين كسي بود از اهل بيت، كه به پيامبر ملحق شد.
جنازه ي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام در ميان اشگهاي ديدگان و اندوه دل ها تشييع شد. علي عليه السلام بر او نماز خواند و به كنار قبرش آمد، آنگاه در كنار قبر ايستاد و با كلماتي كه از دلِ پردرد و اندوه وي برمي خاست، بر او نوحه كرد!
خاك مدينه ي طيّبه، جَسَدِ فاطمه زهرا عليهاالسلام را در آغوش گرفت، همانگونه كه جَسَد پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله و اجساد خواهرانش زينب و رقيّه و امّ كلثوم را در آغوش گرفته بود. علي عليه السلام با قلب اندوهگين و چشم اشگبار، با حبيبه ي سفر كرده ي خود وداع كرد و برگشت.
ص: 268
برگشت به خانه، امّا وحشت تنهايي و دوري زهرا بر او سايه افكنده بود! احساس مي كرد كه دنيا يكسره رو به زوال است. وفات فاطمه ي زهرا عليهاالسلام پس از رحلتِ مصطفي صلي اللَّه عليه و آله سخت او را متأثر كرده بود. در اين حال شعري سرود:
أري علل الدنيا عليّ كثيرة
و صاحبها حتّي الممات عليل
لكلّ اجتماع من خليلين فرقة
و كلّ الذي دون الفراق قليل
و إن افتقادي فاطماً بعد أحمد
دليل علي ألا يدوم خليل
«مي بينم كه رنج هاي بسيار اين دنيا بر من هجوم آورده! و اين رنجديده تا هنگام مرگ دردمند است.
ميان هر دو نفر دوست، بالأخره جدايي خواهد افتاد! و هر مصيبتي، در برابر فراق ناچيز است.
از دست دادن فاطمه، پس از رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله دليل بر اين است كه ديگر دوستي باقي نمي ماند!»
عنايت و اراده ي خداوندي چنين خواسته بود كه سيده ي زنان، فاطمه زهرا عليهاالسلام، آن بستر پاكي باشد كه دودمان پاك را حمل كند و خاستگاهِ پاكيزه اي براي آن بوستان عطرآگين و باشرافت اهل بيت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به شمار آيد. ذريّه ي پاك فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، همان ذريه ي پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله هستند و بهترين شاهدِ اين مدعا، گفتارِ رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله است:
«فاطمة بضعة منّي» (1) «فاطمه پاره اي از من است.»
و همچنين سيره ي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله گوياي اين حقيقت است؛ آن حضرت به فرزندان زهرا عليهاالسلام به ويژه حسن و حسين آنگونه عنايت و توجّه داشت كه هيچ پدري براي
ص: 269
فرزندانش مانند آن را نداشته است. زهرا بهره اي شايسته از پسر و دختر داشت و دودمانِ مصطفي صلي اللَّه عليه و آله از او استمرار يافت و بجز فاطمه، از ساير فرزندان آن حضرت فرزندي نماند؛ زيرا امامه- دختر ابوالعاص و زينب- اوّل با علي عليه السلام ازدواج كرد و سپس با مغيرة پسر نوفل بن حارث. گويند: نه از علي عليه السلام و نه از مغيره، فرزندي نياورد. از دختران رسول اللَّه زينب و رقيه و امّ كلثوم فرزندي باقي نماند و تنها از فاطمه عليهاالسلام فرزنداني باقي ماندند. (1) حسن و حسين و زينب و امّ كلثوم از فاطمه اند كه آنان نيز فرزنداني بوجود آمدند.
يكي ديگر از اين دودمان پاك، سكينه بنت الحسين و علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام و حسن بن الحسن و فاطمه بنت الحسين و نفيسه دختر حسن بن زيد بن الحسن بن علي عليه السلام كه به «سيده نفيسه»، معروف است. زينب دختر فاطمه عليهاالسلام، با عبداللَّه بن جعفر بن طيّار ازدواج كرد و از او چهار پسر آورد: (علي، محمد، عون، و عباس) و نيز دو دختر. امّ كلثوم با عمر بن خطاب ازدواج كرد و از او فرزندي آورد. (2) .
همه فرزندان زهرا چراغهاي فروزان و شكوفه هايي از بوستان عطرآگين آن دودمانِ پاك بودند. (3).
ص: 270
خداي عّزوجلّ، اين بانوي گرامي و پاك را ويژه هايي داده كه بدان وسيله بر زنان عالم برتري يافت و زندگي مسلمانان، در پرتو آن شكوفا گشت. او برترين نمونه براي زن مسلمان در سراسر گيتي است؛ دختري مهربان و فداكار، همسري گرانقدر و مادري مربي، وارسته اي پرهيزكار، مهاجري جهادگر و بردباري پارسا بود و در آخرت داراي نامي مقدّس و مبارك است. تنها نامي كه خلايق از سيد خلق و بزرگ شفيع قيامت مي شنوند؛ آنگاه كه ملتمسانه از خدا مي خواهد كه رأفت و رحت خويش را ارزاني دارد.
آري، زهرا عليهاالسلام سرور زنان جهانيان است و داراي ويژگي هايي است كه به صورت گذرا بخشي از آن را مي نگريم:
1- او دختر سرور اولين و آخرين پيام آور ربّ العالمين، خاتم النّبيّين و رحمتي است كه به جهانيان هديه شده است. او دختر كسي است كه داراي مقام محمود و حوض كوثر و شفاعت بزرگ است و كدام شرافت با اين برابري مي كند؟! و كدام نسب به اين نسب مي رسد؟! آيا در جرگه ي پدران عالم پدري مانند پيامبر مي توان يافت؟! و در ميدان فرزندان آدم، مانند چنين فرزندي كسي ديده است؟! زهرا و خواهران پاكش دارندگان اين شخصيت و شرافت بي نظيرند و به حق شايسته است با افتخار بگويند: «در ميان مردم كجا پدري مانند پدر ما يافت شود؟» «أين في الناس أبٌ مثل أبينا»؟
2- پيامبر او را فاطمه ناميد (1) و اين را به فال نيك گرفت كه او در آينده ازدواج خواهد
ص: 271
كرد و فرزنداني خواهد داشت و فرزندانش را شير خواهد داد و از شير خواهد گرفت. اين تفأل درست درآمد، او تنها فرزندي بود از اولاد پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله كه فرزندانش زيستند و ازدواج كردند و فرزند داشتند. اما امامه دختر زينب، با علي عليه السلام ازدواج كرد پس از فوت خاله ي خود فاطمه؛ زيرا در اين خصوص آن حضرت وصيت كرده بود و بعد از آن با مغيره ازدواج نمود و از او فرزندي پيدا كرد، نسل او منقرض شد و از زينب فرزندي نماند. امّا فاطمه داراي فرزنداني شد به نام حسن، حسين، محسن، زينب، و امّ كلثوم و نسل فاطمه پس از او از طريق دو سبط گرانقدر حسن و حسين استمرار يافت.
3- او افضل همه ي زنان اين امّت است. حاكم و طبراني به اسناد صحيح از ابي سعيد خدري روايت كرده اند كه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود:
«فاطمة سيّدة نساء أهل الجنّة الّا مريم»
و در روايت ديگر فرموده است: «الّا ما كان من مريم بنت عمران» «فاطمه سرور زنان اهل بهشت است مگر مريم.» (1) .
ابن حجر گويد: به دليل وضوح آنچه «سبكي» گفته، محققان از او پيروي كرده اند؛ از جمله ابوالفضل ابن حجر، كه گويد: «فاطمه عليهاالسلام بر ديگر زنان عصر خود و همه زنان ديگر اعصار، به طور مطلق برتري دارد.» و تأكيد بر اين مدّعا، روايتي است كه «ابن عبدالبرّ» به طور مستند از «ابن عباس» نقل كرده: «سيدة نساء العالمين مريم، ثمّ فاطمة، ثمّ خديجة، ثم آسية» قرطبي گويد: اين حديث خوبي است؛ زيرا كه هر نوع اشكالي را از اصل مرتفع مي كند.
حافظ ابن حجر عقيده اش بر اين است كه «فاطمه از ساير خواهرانش برتر است؛
ص: 272
زيرا ذريّه ي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله از او است و نه غير او. زيرا ساير دختران پيغمبر در حيات آن حضرت فوت شدند و در نامه ي آن حضرت به ثبت رسيدند، اما فاطمه، پدرش در زمانِ او رحلت نمود و در صحيفه ي او به ثبت رسيد.» دلايل بر اين، روايت ابن جرير طبري از فاطمه بنت الحسين است از جدّه ي خود فاطمه كه گفت: «روزي رسول خدا بر من وارد شد و من نزد عايشه بودم، پدرم با من رازي گفت كه خندان شدم، عايشه علت آن را از من پرسيد، گفتم از راز پيامبر با تو نمي گويم. همينكه آن حضرت وفات يافت، علت را از من پرسيد، كه من در پاسخ او، حديث عرض قرآن را، توسط جبرئيل در آن سال به محضر پيغمبر، با وي گفتم و اينكه رسول خدا فرمود: به گمانم در اين سال وفات مي كنم و اضافه نمودند، هيچ يك از زنان عالم به چنين مصيبتي گرفتار نشد، پس كمتر از آنان مباش. من گريستم. سپس فرمود: «انت سيدة نساء اهل الجنة»؛ «تو سرور بانوان اهل بهشت هستي.» آنگاه خندان شدم.
آري، او پاره اي از وجود رسول اللَّه است. بخاري در مناقب فاطمه زهرا عليهاالسلام آورده كه پيامبر اكرم فرمود:
«فاطمة بضعة منّي، يؤذيني ما آذاها و يغضبني ما يغضبها».
«فاطمه «پاره اي از من است، آنچه او را بيازارد مرا آزرده و آنچه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است.» (1) .
سهيلي گويد: «من سَبّها فقد كفر»؛ «كسي كه به او اهانت كند كافر است.»
سپس اضافه مي كند: شاهد اين مطلب اين است كه وقتي ابولبابه خود را به ستون مسجد بست و قسم ياد كرد كه جز رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله آن را نگشايد و بعد فاطمه آمد كه او را بگشايد، وي به خاطر سوگندي كه خورده بود ممانعت كرد و رسول خدا فرمود:
«انّما فاطمة بضعة مِنّي»؛ «همانا فاطمه پاره اي از من است.»
برخي از علما و محدثان گفته اند: «هركس كاري كند كه موجب اذيت و آزار فاطمه باشد، در حقيقت پيغمبر را آزرده خاطر ساخته است و گناهي بالاتر از اين نيست كه
ص: 273
فرزندان فاطمه، وي را بيازارند!»
4- از ديگر خصايص زهرا عليهاالسلام اين بود كه پدرش كنيه ي وي را «امّ ابيها»نهاد؛ زيرا به پرستاري پدر و خدمت او پس از وفات مادرش خديجه قيام كرد. پيامبر او را بسيار دوست مي داشت. زياد به ديدارش مي رفت. نزد او مي نشست و بچه هايش را بازي مي داد و هرگاه قصد مسافرت مي نمود، از مدينه بيرون نمي شد مگر آنكه آخرين ديدارش با فاطمه باشد! و چون از سفر برمي گشت اول به مسجد وارد مي شد و دو ركعت نماز مي خواند سپس به ديدار فاطمه مي رفت و او را زيارت مي كرد و با او همدم مي شد و بعد از آن به خانه همسرانش مي رفت.
5- ويژگي ديگر او اين بود كه در نزد پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله محبوبترين و نزديكترين فرزندان آن حضرت بود و بيش از همه به پدرش شباهت داشت. ترمذي از عايشه نقل مي كند كه گفت: «احدي را نديدم كه در صورت و سيرت و نشستن و برخاستن شبيه ترين افراد به پيامبر باشد مانند فاطمه و هرگاه نزد پدر مي آمد آن حضرت به احترام وي بپا مي خاست و او را مي بوسيد و در جاي خود مي نشاند!»
6- و نيز از خصايص او اين است كه نامش «زهرا» بدان جهت كه خداي تعالي او را به جمال و جلال و فروزندگي سيمايش آراسته بود و به رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله كه از زيباترين مردم در صورت و سفيدي مايل به سرخي و درخشندگي بود شباهت داشت، گفتار عايشه را ديديم كه گفت: «نديدم كسي را كه در صورت و سيرت به رسول خدا شباهت بيشتري از زهرا داشته باشد!»
7- زهرا يادآور شفاعت عظماي پيامبر در آخرت است، آنگاه كه در آن موقف عظيم از خدا مي خواهد و مي گويد: «امّتم، امّتم، براي خود از تو خواهشي ندارم، براي فاطمه از تو خواهشي ندارم.» در جريان شفاعت كردن اسامة بن زيد، براي زنِ مخزومي كه آن زن سرقت كرده بود، پيامبر فرمود:
«لو أنَّ فاطمة بنت محمّد سرقت لَقَطَعْتُ يدها».
«اگر فاطمه دختر محمّد هم سرقت مي كرد دست او را مي بريدم!»
ياد كردن پيامبر از فاطمه در آن لحظه هاي دشوار و وحشتناك، دليل بر عظمت
ص: 274
رحمت و شفقت پيامبر به امّت است. سختي شدايدي كه در آن روز وجود دارد، روزي كه آدمي از برادر و مادر و پدر و همسر و فرزندانش مي گريزد! پيام اين سخن رسول اللَّه، اين است كه پيامبران اولوالعزم به جهت شفاعت نكردن از مردم، عذرخواهي مي كنند و بر خود بيمناكند و به همين جهت است كه مي گويد: «نفسي، نفسي، اذهبوا الي غيري».
و اما نام بردن پيامبر از زهرا، در قضيه ي سرقتِ آن زنِ مخزومي، براي بيان اصرار آن حضرت، بر حقوق خدا و اقامه ي حدود اوست و تأكيد در اينكه در اين مورد احساس محبت و خوشاوندي، تأثيري ندارد، حتّي اگر عزيزترين و نزديكترين افراد نزد او باشد! تا در اسوه بودن براي عدل و داوري و حكم به حق به سر حدّ كمال برسد و اين نقصي براي قدر و منزلت فاطمه نيست و مفهومش آن نيست كه ارتكاب گناهي كه موجب حدّ الهي شود، از او احتمال مي رود؛ چرا كه فاطمه در اجتناب از ارتكاب گناهان و لغزش ها در نهايت كمال و قداست است و استقامت و ورع و زهد و تقواي او سرآمد است.
نظير اين، خطاب آن حضرت به فاطمه، از بين همه خواهران اوست كه مي فرمايد: «اي فاطمه دختر محمّد! از مال من هر چه خواهي طلب كن اما من نمي توانم تو را از حق خدا بي نياز كنم» مفهوم اين سخن بيم دادن از روز قيامت و تكيه نكردن به نَسَب ها است و نيز دليل بر شدّت محبت و عنايت او به فاطمه و كمال تربيت اوست، تا نمونه و سرمشقي باشد براي همه ي امّت و مَثَلِ اعلايي براي كمال خُلق و خوي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و كمال عدل او در قضاوت و داوري.
8- و از خصايص او، زهد در دنيا و زيورهاي آن است و صبر و پايداري ناملايمات. جهيزيه ي زهرا در نهايت سادگي بود همانگونه كه زندگي اش با همسرش در نهايت سختي و رضايت بود؛ چرا كه دارايي اش كم و بسيار تهي دست بود! با اين حال، زهرا راضي بود و با صبر و تحمّل زندگي مي كرد. با دست هاي مباركش دستاس مي كرد تا وقتي كه خسته مي شد و آنگاه كه از پدرش خواست تا كنيزي از اسيران به خدمت او گمارد، آن حضرت اجابت نكرد- و براي او صبر و تحمل را ترجيح داد- و او و همسرش را سفارش كرد كه قبل از خوابيدن سي و سه مرتبه تسبيح و حمد و تكبير خدا گويند.
رسول خدا نپسنديد كه او زيوري بپوشد و او را به فروختن زيور و صدقه دادن با
ص: 275
بهاي آن تشويق كرد و اين جز بدان خاطر نبود كه او پاره اي از وجود وي بود و مي خواست كه زهرا نمونه ي اعلا در زهد و صبر و رياضت باشد، همانگونه كه شخص پيامبر چنين بود، تا شايستگي منزلت سيده ي زنان عالم را در روز قيامت داشته باشد.
9- و از خصايص او اين است كه آخرين فرد از فرزندان پيامبر بود كه وفات كرد و نخستين فرد از اهل بيت پيامبر كه به پدر ملحق شد؛ زيرا بعد از پدر جز چند ماهي زندگي نكرد. و در آن هنگام بيست و هشت ساله بود (1) و اين دليل حقارت دنياست و اينكه آنچه نزد خداوند متعال است براي مؤمنان بهتر و ماندگارتر است و خداي عزّوجلّ براي پاره ي تن پيغمبر و آن بانوي با جلالت اراده نموده كه به اصل كرامت و جلالت خود ملحق شود! و در ملأ اعلي او را كه- شصت و سه ساله- درگذشت، ديدار كند.
مُسَلم است كه انتساب به رهبران هدايت و صاحبان فضل و دين، يكي از بهترين چيزهاست كه به آن وسيله بتوان تَقَرُّب به محضر ربّ العالمين داشت تا چه رسد كه با سَيّد بشر و نورِ ديدگان ما خويشاوند باشد. اين نَسَبِ شريف، به فاطمه ي زهرا، خيرالنساء، سرور زنان، دختر بهترين پدران و مادران، مادر فرزندان اميرالمؤمنين، (علي بن ابي طالب عليه السلام) حسن و حسين، اختصاص دارد. آنانكه همواره نام و يادشان و ياد دودمان پاك و مباركشان براي همه ي مسلمانان در اقطار عالم، عطرآگين بوده است جز كساني كه در دل نقصاني داشته اند.
براي شرافت اهل بيت گفتاري كه (طبراني و ابويعلي) از پيامبر نقل كرده اند، كافي است: «كلّ بني آدم ينتمون إلي عصبة إلّا ولد فاطمة أنا وليّهم و أنا عصبتهم» (2) .
از خداوند مي خواهيم، توفيق پيمودن راهي را كه شايسته ي شرافت آنها است، عطا كند
ص: 276
تا خدا ترسي و پرهيزكاري آنها به حد كافي باشد و حرمت رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله در ميان آنان، حفظ شود و گرايش آنها به سوي آنها نزديكتر و قلب ها براي آنان صافي تر باشد. (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً).
كوردلان بي بصيرتي هستند بنام «نواصب» هر چند اندك، بذرِ شك و ترديد را نسبت به اين بزرگواران- كه از گنج هاي هدايت و علم و حكمت مايه گرفته اند- در دل ها مي پاشند و راه خطا و مسير ضلالت را مي پيمايند.
گزيده ي سيره ي فاطمه زهرا عليهاالسلام، بهترين چيزي است كه استاد به شاگردانش و پدران به پسران و دخترانشان تقديم مي كنند تا از خواندنش بهره برند و نفوسشان با بنيانهاي سالم و استوار اخلاقي، سيراب گردد. داستان هاي واقعي زندگي آنان را بياوريم و از مبالغه و زياده گويي كه عقل و دين نمي پذيرد، برحَذَر باشيم و بر تبيين اهداف عاليه- كه اين سرگذشت ها دنبال مي كند- اصرار ورزيم؛ زيرا چه بسيارند كه از تاريخ جز اندكي نمي دانند! بنابراين، حقّ خانواده ي مسلمان اين است كه اسوه ي حسنه و سرمشق آموزنده اي را پيش روي نسل جوان بگذاريم تا بر اساس آن عمل كند و راه سلامت و رستگاري را بپيمايند، (إن شاءاللَّه).
اين رساله، گزيده اي از سيره ي سيدةالنساء و ذريّه ي او را گردآوري نموده تا ديدگان، با ديدنش فروغ گيرد، بدين اميد كه اينها سرمشقي باشد كه دل هاي جوانان ما را نورانيّت بخشد و ترديد آفرينيِ سفسطه گران را نسبت به عظمت اين خاندان، از دلها بشويد.
زندگاني سرور زنان عالم فاطمه زهرا عليهاالسلام سراسرش درسها و عبرت ها و اندرزهاست! در كودكي اش، دعوت اسلام را ياري كرد و از پدرش دفاع كرد، كه اين درسي است براي فرزندان (جوانان و نوجوانان).
در زندگي زناشويي و جهيزيه و ديگر خصايص و صبر بر مشكلات فراوان زندگي و در فضايل و خصايص و ديگر مزايايش، رهنمون اصلاح و عمل صالح و الگوي شايسته براي بسياري از اخلاقيات است. در اهتمام مصطفي نسبت به او و بلند كردن نام او و تهذيب و تربيت او، درسي است براي دختران مسلمان در عفّت و طهارت و هوشياري دقيق و نيروي فهم و مانند آيينه است از براي همه ي دوشيزگان.
ص: 277
اين افتخار او را بس كه جلوه اي از نور ديده ي مصطفي صلي اللَّه عليه و آله است كه در مدرسه ي نبوّت پرورش يافته و با فضايل اخلاق، در بالاترين سطح آن زينت شده است. و همين بس كه پدرش او را «امّ ابيها»؛ «مادر پدرش»، لقب داده. (بنا به روايت طبراني) ونيز درباره ي او فرموده است: «إنّ اللَّه يرضي لرضا فاطمة و يغضب لغضبها» كه (طبراني با اسناد نيكو روايت كرده) و پيامبر او را به خدا سپرد و براي سلامتي دينش دعا كرد، آنگاه كه او را به همسري علي عليه السلام داد: «إنّي أعيذها بك و ذريّتها من الشيطان الرجيم»؛ «بار خدايا! او و ذريّه ي او را از شرّ شيطان به تو مي سپارم» (به روايت طبراني).
خداوند قلوب ما را منوّر كند و از چپ و راست و پيش روي و پشت سر و بالا و پايين روشنايي قرار دهد، «إنّه سميع مجيب الدعاء». و از خداوند متعال مسألت دارم كه محبت رسول اللَّه و مودَّت خاندان و ذريّه ي او را بر دلهايمان الهام فرمايد!
ابيات ذيل را به ساحت قدس بتول، فاطمه ي زهرا عليهاالسلام تقديم مي كنم،- خداوند ما را در قيامت با او محشور فرمايد- (1) .
لا و ربّي، و ربِّ طه أبيكِ
لا يطيب المديح إلَّا فيكِ
بضعةُ المصطفي و للجزء حُكم
الكُلِّ يُرضيه كلُّ ما يرضيكِ
فِلذةٌ منه في المشاعر والإحساس
يؤذيه كلُّ ما يؤذيكِ
إن بدت مسحة من الحزن يوماً
في محايك شوهدت في أبيك
وحدة الذات لم ينلها انفصام
و هو سر ورثته في بنيك
أنت شبه النبي في كلّ شي ء
يشهدون النبي إن شاهدوك
أنت ريحانة النبي إذا ما
شمها سركيف لا يدنيك
حينما تقبلين ينهض مسروراً
و من بحر عطفه يرويك
رتبة دونها المراتب في القرب
و فضل من الإله المليك
لو أحبوا أباك حقاً
أحبوك و يقليه كلّ من يقليك
ص: 278
ضرب المصطفي بك المثل الأعلي
و هذا التفضيل، لو أنصفوك
قد قضي اللَّه أن يتم بكم نور
هداه.. بالرغم من شانئيك
أنت كالبحر في العطاء و أولا
دك كالدر مالئاً شاطيك
قد دعا المصطفي بأن يخرج اللَّه
كثيراً من نسلك المبروك
فكأني به يهمهم يدعو
في ليالي الزفاف إذ يحبوك
بدعاء الأب الشفيق و يولي
زوجك المرتضي بما يوليك
أنت آثرته بخبز و قد جاع
ثلاثاً و ليس بالمنهوك
و بلا أثرت بكفيك لو تدري
الرحي من تمسها تفديك
والرحي أثرت بكفيك لو تدري
الرحي من تمسها تفديك
و أسر النبي في ساعة الكرب
فأبكاك ما الذي يبكيك؟
قد ألفت الحياة بالقرب منه
فتأثرت بالفراق الوشيك
ثم أدناك ثانياً فتبسمت
فهذا أبوك يسترضيك
باللحاق السريع بعد شهور
كلّ شي ء يهون بعد أبيك
تلك واللَّه رتبة و مقام
لا يسامي. سبحانه معطيك
فهنيئاً أمّ الحسين هنيئاً
و حناناً أماه إنا بنوك
أو تنسيك جنّة الخلد أولادك
حاشا، و إن همو قد نسوك
قد وقاك شرور يوم عبوس
و سروراً و نضرة يجزيك
و لكم يعقد اللواء و في ظل
ظليل إلهنا يؤويك
فإذا رفرف اللواء عليكم
فاذكري من تخلفوا من بنيك
واذكرينا إذا وردت علي الحوض
لنسقي بكف من يسقيك
فعسي اللَّه أن يمن برؤياك
و فينا ما ترضين يريك
و سلام عليك في كل حين
يتغشاك من لدن باريك
ما همي ماطرٌ و ما قال حادٍ
لا يطيب المديح إلّا فيكِ
عبدالقادر الجيلاني بن سالم بن علوي خرد
ص: 279
«نه، به خدا سوگند، به پدرت «طه» قسم، كه ستايش جز تو شايسته نيست.
پاره ي تن مصطفي صلي اللَّه عليه و آله هستي و جزء حكم كل را دارد، هر آنچه جزء را خشنود كند، كل را خشنود ساخته است.
در شعور احساس، پاره اي از وجود اويي، هر آنچه تو را بيازارد او را آزرده است.
اگر كمترين اندوه در سيمايت ظاهر شود، اثر آن در چهره ي پدرت مشاهده گردد.
همه از يك گوهريد كه پيوندش بريده نيست و اين راز در فرزندانت به ارث نهاده اي!
تو در همه چيز، مانند پيامبري و آنانكه تو را ببينند پيامبر را ديده اند.
تو ريحانه ي پيغمبري كه هرگاه تو را مي بوييد خرسند مي شد! پس چگونه تو را به حضور نطلبد!
هرگاه بر او وارد مي شدي با شادماني بپا مي خاست و از درياي مهرش، سيرابت مي نمود.
چنين رتبه اي از قرب، برترين مراتب است و تَفَضُلي از مالك جهان هستي است.
اگر پدرت را دوست مي داشتند تو را نيز دوست داشتند، و اگر او را دشمن داشتند با تو دشمني كردند.
بالاترين مثال را مصطفي صلي اللَّه عليه و آله به تو مي زد و اين فضيلتي تو را اگر انصاف دهند.
حكم خدا بود كه به وسيله ي شما نور هدايتش را به كمال رساند، به رغم آنانكه با شما دشمني كردند.
تو در بخشش چون دريايي و فرزندانت، دُرّهايي هستند كه ساحل اين دريا را پر كرده اند.
مصطفي صلي اللَّه عليه و آله از خدا خواست كه جمع كثيري را از نسل مبارك تو پديد آورد.
گويي حضرتش را مي بينم كه در شب زفاف، هنگام تبريك گفتن، بر اين مطلب (كثرت اولاد نسل تو) دعا مي كند.
دعاي پدر مهربان كه شوهرت مرتضي را، همچون تو در پرتوِ عنايت خويش داشت.
تو، قرصِ ناني را ايثار كردي، در حالي كه سه روز گرسنه بسر بردي و از خوراك سير نشده بودي!
ص: 280
دستاس بر دستت اثر نهاده و اگر دستاس مي دانست در دست كيست فدايي تو مي شد.
پيامبر در آن لحظه هاي اندوهبار، رازي گفت كه تو را به گريه آورد، چرا گريان شدي؟! زيرا به زندگي، در جوار او مأنوس بودي و دور نماي فراقش، تو را آزار مي داد.
دگر بار تو را به حضور طلبيد و رازي گفت، كه لبخند زدي و اين پدر تو است كه خرسند مي سازد.
كه پس از چند ماه به سرعت به او خواهي پيوست و بعد از پدر، همه چيز در نظرت بي ارزش بود!
به خدا قسم! اين رتبه و مقامي است كه چيزي با آن برابري نمي كند! منزّه است خدايي كه اين رتبه و مقام را بر تو ارزاني داشت.
اي مادر حسين! اين موهبت، گوارايت، گوارايت باد اي مادر گرامي! ما همه فرزندان توييم.
آيا بهشت برين، فرزندانت را از ياد مي برد؟ حاشا! حتّي اگر آنها تو را فراموش كنند. خدايت تو را از شرّ آن روز وحشتناك، در امان دارد و با شادماني و خرّمي، پاداشت دهد.
پرچم (عزّت) براي شما برپا گردد! و در سايه ي پايدار آفريدگار پناهت دهد.
پس آنگاه كه اين پرچم، بر سر شما اهتزاز درآيد، از فرزندان جامانده ات ياد كن.
و آنگاه كه بر حوض (كوثر) وارد شوي، به ياد ما باش تا از دست آنكه تو سيراب مي شوي، ما نيز سيراب گرديم.
به اميد آنكه خدا با ديدار تو، بر ما منّت گذارد و از رفتارِ ما، چيزي را به تو بنمايد، كه موجب خشنودي تو گردد.
سلام و درود آفريدگارت، در همه حال تو را شامل باد، تا ابرها مي بارند و نغمه سرايان تَرَنُّم مي كنند!»
عبدالقادر گيلاني، (سالم بن علوي خرد)
بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانهای قائمیه موفق به توليد نرمافزارهای تلفن همراه، كتابخانههای ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني ميشود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا میدانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109