دل خواب
چشم تو و خورشيد جهانتاب كجا؟ ياد رخ دلــــــــدار و دل خواب كجا؟
با اين تن خاكى، ملكوتى نشوى اى دوست تراب و ربّ الاَرباب كجا؟
درِ وصل
اى دوست، ببين حال دل زار مرا ويـن جانِ بلا ديده بيمار مرا
تا كى درِ وصلِ خود به رويم بندى؟ جانا، مپسند ديگر آزار مرا
طفل طريق
اى پيـــرطـــــــــريق، دستگيرى فرما! طفليم در اين طريق پيرى فرما
فرسوده شديم و ره به جايى نرسيد يارا، تو درين راه اميرى فــــرما!
باده اَلَست
هشيارى من بگير و مستم بنما سر مست ز بـــــــاده الستم بنما
بر نيستيم فزون كن، از راه كَرم در ديده خود هر آنچه هستم، بنما
هيهات
فاطى تو و ره به كوى دلبر؟ هيهات! نظّاره گرىِّ روى دلبــــــر؟ هيهات!
اين راه، رهى نيست كه پيمايى تو جبريل در آن فكنده شهپر، هيهات!
جمهورى اسلامى
جمهورى اسلامى ما جـــــاويد است دشمن ز حيات خويشتن، نوميد است
آن روز كه عالم ز ستمگر خالى است ما را و همه ستمكشان را عيد اس
فرياد
از درد دلم، بجز تو كى با خبر است؟ يا با من ديوانه كه در بام و در است؟
طغيان درون را به كه بتوانـــم گفت؟ فرياد نهان را به دل كى اثر است؟
چراغ فطرت
فاطى كه به قول خويش، اهل نظر است در فلسفه كوششش بسى بيشتر است
باشد كه به خــــــود آيد و بيـــــدار شود دانـــــد كه چـــراغ فطرتش در خطر است
فرياد ز من
اى پير، هواى خانقاهم هوس است طاعت نكند سود، گناهم هوس است
ياران همه سوى كعبه، كردند رحيل فرياد ز من، گناهگاهم هوس است!
جمهورى ما
جمهورى ما نشانگر اسلام است افكارِ پـــليدِ فتنه جـــويان، خـــام است
ملّت به ره خويش جلو مىتازد صدام به دست خويش در صد دام است
ما عرفناكَ
فاطى كه ز من نامه عرفانى خواست از مورچهاى، تخت سليمانى خواست
گــــويى نشنيده ما عرفناك از آنك جبريل از او نفخه رحمــــانى خواست
تشنه پاسخ
اى دوست، هر آنچه هست، نورِ رُخ تو است فرياد رس ِ دل، نظرِ فرّخ تو است
طى شد شب هجر (قدر) و مطلع فجر نشد يارا! دل مرده، تشنه پاسخ تو است
پرچم
اين عيد سعيد، عيد حزب اللّه است دشمن زشكست خويشتن، آگاه است
چــــون پرچم جمهورى اسلامى ما جــــــاويـــــد به اسمِ اعظمِ اللّه است
دُرّ يتيم
فاطى كه به نور فطرت، آراسته است از قيد حجاب عقل، پيراسته است
گويى كه ز بحر نور سلطانى و صدر اين دُرّ يتيم پاك برخاسته است
طوطى وار
فاطى كه به دانشكده ره يافته است الفاظى چند را به هم بافته است
گويى كه به يك دو جمله طوطى وار سوداگرِ ذاتِ پاكِ نايافته است
مهمان
هر ذرّه در اين مزرعه، مهمان تو هست هر ريش دلى بحق، پريشان تو هست
كس را نتوان يافت كه جوياى تو نيست جوينده هر چه هست، خواهان تو هست
ايمان
آن را كه زمين و آسمانش جا نيست بر عرش برين و كرسىاش ماوا نيست
اندر دل عاشقش بگنجد، اى دوست ايمان است اين و غير از اين معنا نيست
خرداد 1363
عشق
آن دل كه به ياد تو نباشد، دل نيست قلبى كه به عشقت نتپد جز گِل نيست
آن كس كه ندارد به سر كوى تو، راه از زندگى بى ثمرش حاصل نيست
شيرين
در محفل دوستان، بجــز ياد تو نيست آزاده نــــــــباشد آنـــــكه آزاد تــــو نيست
شيرين لب و شيرين خط و شيرين گفتار آن كيست كه با اين همه، فرهاد تو نيست؟
افسوس
افسوس كه عمر در بطالت بگذشت با بارِ گنه، بدونِ طاعت بگذشت
فــــــــــردا كه به صحنه مجازات روم گويند كه هنگام ندامت بگذشت
گمان
افسوس كه ايّام جــــوانى بگذشت حالى نشد و جهان فــانى بگذشت
مطلوب همه جهانْ نهان است، هنوز ديدى همه عمر در گمانى بگذشت؟
هستىِ دوست
جز هستىِ دوست در جهـــــــان، نتوان يافت در نيست نشانهاى ز جان نتوان يافت
در خانه اگر كس است، يك حرف بس است در كوْن و مـــكان به غير آن نتوان يافت
نتوان يافت
با فلسفه، ره به سوى او نتـــــوان يافت با چشم عليل، كوى او نتوان يافت
اين فلسفه را بِهِل كه بى شهپر عشق اشراقِ جميلِ روىِ او نتــوان يافت
طريق
فاطى كه طريق ملكوتى سپرَد خواهد ز مقام جبروتى گذرَد
نابينايى است كو ز چاه ناسوت بى راهنما به سوى لاهوت روَد
فنا
صوفى، به ره عشق، صفا بايد كرد عهدى كه نمودهاى، وفا بايد كرد
تا خويشتنى، به وصل جانان نرسى خود را به ره دوست، فنا بايد كرد
حذر
فاطى، بهسوى دوست سفر بايد كرد از خويشتنِ خـــويش گذر بايـــــد كرد
هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد
سفر
از هستى خويشتن، گذر بايد كرد زين ديو لعين، صرف نظر بايد كرد
گــــــر طالب ديــــدار رخ محبوبى از منـــــزل بيگانه سفر بايد كرد