چهل داستان امام جواد (ع)

بازدید : 71129
زمان تقریبی مطالعه : 38 دقیقه
تاریخ : 24 مهر 1391
چهل داستان امام جواد (ع)
ظهور نهمين نور ولايت

حكيمه - دختر حضرت موسى بن جعفر و عمّه امام محمّد جواد عليهم السلام ، حكايت كند:
چون هنگام ولادت حضرت جواد الا ئمّه عليه السلام نزديك شد، حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام مرا به همراه همسرش ، خيزران مادر حضرت جواد عليه السلام با يك نفر قابله (ماما) داخل يك اتاق قرار داد و درب اطاق را بست .
وقتى نيمه شب فرا رسيد، ناگهان چراغ خاموش شد و اتاق تاريك گشت ؛ و ما ناراحت و متحيّر شديم كه در آن تاريكى ، در چنين موقعيّتى حسّاس چه كنيم ؟
در همين تشويش و اضطراب به سر مى برديم كه ناگاه درد زايمان بر خيزران عرض شد؛ و اندكى بعد وجود مبارك و نورانى حضرت ابوجعفر، محمّد جواد عليه السلام از مادر تولّد يافت و با ظهور طليعه نورش تمام اتاق روشن گشت .
حكيمه گويد: به مادرش ، خيزران گفتم : خداوند كريم به واسطه وجود مبارك و نورانى اين نوزاد عزيز، تو را از روشنائى و نور چراغ بى نياز گردانيد.
پس چون نوزاد بر زمين قرار گرفت ، نشست و نور تشعشع انوار الهى ، تمام اطراف بدنش را فرا گرفت ، تا آن كه صبح شد و پدر، بزرگوارش حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تشريف آورد؛ و با لبخندى نوزاد عزيز را در آغوش گرفت ؛ و پس از لحظه اى او را در گهواره نهاد و به من فرمود: اى حكيمه ! سعى كن كه هميشه كنارش باشى .
حكيمه در ادامه حكايت چنين گويد: چون روز سوّم مولود فرا رسيد، آن نوزاد عزيز چشم هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و بعد از آن نگاهى به سمت راست و سمت چپ كرد و سپس با زبان صريح و فصيح اظهار داشت :
((أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ، وحده لا شريك له ، و اءنّ محمّدا عبده و رسوله )).
و هنگامى كه شهادت بر يگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله بر زبان جارى كرد، بسيار تعجّب كردم و در حيرت قرار گرفته و با همان حالت از جاى خود برخاستم و به حضور حضرت رضا عليه السلام آمدم و گفتم : صحنه اى بسيار عجيب و شگفت آورى را ديدم !
امام عليه السلام فرمود: چه چيزى را مشاهده كرده اى ؛ كه باعث شگفتى تو گشته است ؟
در جواب حضرت گفتم : اين نوزاد كوچك چنين و چنان گفت ، و تمام جريان را برايش بازگو كردم .
همين كه امام رضا عليه السلام سخن مرا شنيد، تبسّمى نمود و سپس فرمود: چيزهاى معجزه آسا و حيرت انگيز بيشترى را نيز مشاهده خواهى كرد.(8)

معجزه شش ماهه در بينائى

مرحوم راوندى و ديگر بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از محمّد بن ميمون حكايت كنند:
پيش از آن كه امام رضا عليه السلام عازم ديار خراسان شود، در مكّه معظّمه حضور آن حضرت شرفياب شدم و عرض كردم :
يابن رسول اللّه ! آهنگ سفر به مدينه منوّره را دارم ، چنانچه ممكن باشد نوشته اى برايم بنويس و مرا به فرزندت ، حضرت محمّد جواد عليه السلام معرّفى بفرما.
امام عليه السلام تبسّمى نمود، براى آن كه فرزندش در آن هنگام در سنين شش ماهگى بود.
و چون حضرت نامه را نوشت و به دست من داد، به سوى مدينه منوّره حركت كردم تا آن كه بر سراى امام جواد عليه السلام رسيدم ، غلام آن حضرت جلوى منزل ايستاده بود، گفتم : مولاى مرا بياور تا با ديدن جمال دل آرايش ، چشم خود را جلا بخشم و فيضى برگيرم .
غلام وارد منزل رفت و پس از لحظاتى بيرون آمد؛ و آن اختر فرزانه آسمان ولايت و امامت را روى دست هايش نهاده بود، پس نزديك رفتم و سلام كردم .
گوهر ولايت ، حضرت جواد عليه السلام جواب سلام مرا داد و فرمود: اى محمّد! حال تو چگونه است ؟
عرضه داشتم : اى مولايم ! در اثر بيمارى چشم ، نابينا گشته ام .
آن عزيز خردسال به من اشاره نمود و فرمود: نزديك بيا، چون نزديك امام جواد عليه السلام رفتم ، نامه پدرش ، امام رضا عليه السلام را به غلام دادم و او نامه را گشود و حضرت آن را خواند؛ و سپس به من خطاب كرد و فرمود:نزديك تر بيا؛ چون جلوتر رفتم ، حضرت دست كوچك و مباركش را بر چشم هاى من كشيد؛ و من به بركت وجود مقدّس آن گوهر شش ماهه شفا يافتم و چشمم بينا شد و ديگر احساس درد و ناراحتى نكردم .(9)

مى خواهم يك بار جمال دل آرايت را ببينم

صفوان بن يحيى و محمّد بن سنان حكايت كنند:
روزى در مكّه معظمّه به محضر شريف امام رضا عليه السلام حضور يافتيم و اظهار داشتيم : ياابن رسول اللّه ! ما عازم مدينه منوّره هستيم ، چنانچه ممكن است نامه اى براى فرزندت حضرت ابوجعفر محمّد جواد عليه السلام بنويس ، كه انشاءاللّه ما را مورد لطف و عنايت خود قرار دهد.
و حضرت رضا عليه السلام تقاضاى ما را پذيرفت و نامه را نگاشت ؛ و تحويل من داد، هنگامى كه نامه را گرفتيم به سمت مدينه حركت كرديم .
و چون به منزل حضرت جواد سلام اللّه عليه رسيديم ، خادم حضرت به نام موفّق نزد ما آمد، در حالى كه كودكى خردسال را - كه حدود پانزده ماه داشت - در آغوش گرفته بود.
و ما متوجّه شديم كه آن كودك ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام مى باشد.
به موفّق ، خادم حضرت فهمانديم كه ما نامه اى براى حضرت آورده ايم ؛ و نامه را تحويل خادم داديم .
حضرت دست هاى كوچك خود را دراز نمود و نامه را از موفّق گرفت و به خادم اشاره نمود كه نامه را باز كن .
و چون نامه را گشود، حضرت مشغول خواندن نامه گرديد و در ضمن خواندن ، تبسّم بر لب داشت .
وقتى خواندن نامه پايان يافت ، به ما فرمود: شما از سرورم تقاضا كرديد تا برايتان نامه اى بنويسد كه بتوانيد با من ملاقات و صحبت نمائيد؟
عرض كرديم : بلى ، چنين است .
سپس محمّد بن سنان اظهار داشت : اى مولا و سرورم ! من از نعمت الهى - يعنى چشم - محروم و نابينا شده ام ، اگر ممكن است بينائى چشم مرا برگردان ، تا يك بار به جمال دل آراى شما نظر افكنم ؛ و دو مرتبه به حالت اوّل برگردم .
و اين لطف و كرامت را پدرت و نيز جدّت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر من عنايت فرمودند.
سپس حضرت دست مبارك خويش را دراز نمود و بر چشم من كشيد؛ و در همان لحظه چشمم روشن و بينا گرديد، به طورى كه همه جا و همه چيز را به خوبى مى ديدم ، پس نگاهى به جمال دل آرا و مبارك حضرت افكندم .
و لحظه اى بعد از آن ، دست بر چشم من نهاد و دوباره همانند قبل نابينا شدم .
پس از آن ، من با صداى بلند اظهار داشتم : اين جريان همچون حكايت فطرس ملك مى باشد.(10)
سپس حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام پاهاى خويش را بر سينه خادم نهاد و كلماتى را بر زبان مباركش جارى نمود.(11)

ادّعائى بزرگ از كودكى 25 ماهه

طبق آنچه محدّثين و مورّخين ثبت كرده اند:
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام موهاى سرش كوتاه و فِر خورده شده و چهره مباركش نمكين بود، كه تقريبا از اين جهت مقدارى شبيه افراد سياه پوست به نظر مى رسيد.
به همين جهت ، اشخاص منافق و فرصت طلب كه هر لحظه دنبال سوژه اى هستند تا بتوانند ضربه خويش را وارد سازند.
لذا در نَسَب حضرت تشكيك به وجود آوردند و گفتند: اين فرزند امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام نيست .
به قدرى اين شايعه و تهمت در افكار عدّه اى اثر گذاشت كه مجبور شدند حضرت جواد عليه السلام را كه بيش از حدود 25 ماه از عمر مباركش ‍ سپرى نگشته بود، بردارند و نزد افراد قيافه شناس و نسب شناس آورند تا موضوع براى همگان روشن و ثابت شود كه اين كودك از چه خانواده اى است .
همين كه آن كودك معصوم را نزد قيافه شناسان - كه در جمع عدّه اى از اشخاص مختلف بودند - بردند، ناگاه همگى آن نسب شناسان از عظمت و هيبت آن كودك به سجده افتادند؛ و چون سر از سجده برداشتند، اظهار داشتند:
واى بر شماها! اين ستاره درخشان و اين اختر روشنائى بخش را بر ما عرضه مى داريد؟!
به خداى بزرگ سوگند، اين كودك پاك و منزّه از هر نوع رجس و آلودگى است ، او از خانواده اى پاك و تكامل يافته است ، او در تمام مراحل انتقال در ارحام ، نيز پاك و منزّه قرار گرفته است .
به خدا سوگند، او از ذرّيّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله و از فرزندان اميرالمؤ منين ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام مى باشد.
برويد و به خداوند سبحان پناه ببريد؛ و از چنين افكار و دسيسه هاى نابخردانه ، توبه نمائيد و در نسب او هيچ گونه شكّ و ترديد نداشته باشيد.
امام محمّد جواد عليه السلام در تمام اين حالات و لحظه ها، حمد و ثناى خداوند متعال را بر زبان جارى مى نمود.
پس از آن كه سخن قيافه شناسان پايان يافت ، حضرت لب به سخن گشود و ضمن خطبه اى طولانى - كه همه افراد را كه از اقشار مختلف بودند، به تعجّب و حيرت وا داشت - اظهار نمود:
شكر و سپاس خداى را، كه ما را از برگزيدگان نور خودش قرار داد؛ و از بين نيكان ، ما را انتخاب نمود؛ و نيز ما را از امانت داران خويش به حساب آورد و حجّت و راهنماى بندگانش قرار داد و... .
بعد از آن فرمود: اى جمعيّت حاضر! همانا من محمّد جواد، پسر علىّ رضا، فرزند موسى كاظم ، فرزند جعفر صادق ، فرزند محمّد باقر، فرزند علىّ زين العابدين ، فرزند حسين شهيد، فرزند اميرالمؤ منين علىّ مرتضى و فاطمه زهراء دختر محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله هستم .
آن گاه افزود: مرا بر افراد قيافه شناس عرضه مى دارند؟!
به خداوند يكتا سوگند، من نسبت به نسب هاى همه مردم از خودشان و از ديگران آشناترم ، من به تمام اسرار درونى و علنى اشخاص كاملا آگاه هستم .
و در ادامه ، بعد از بيان مطالبى بسيار مهمّ، اظهار داشت : چنانچه دولت هاى كفر و افراد دنياپرست نمى بودند و بر عليه ما و ديگر مؤ منين شورش ‍ نمى كردند، مطالبى را اظهار مى نمودم كه تمام اشخاص در حيرت و تعجّب قرار گيرند.
و سپس دست مبارك خود را بر دهان خويش نهاد و آخرين سخنش چنين بود:
اى محمّد! خاموش باش همچنان كه پدرانت خاموش گشتند و صبر و شكيبائى را پيشه خود قرار بده ؛ و در اظهار حقايق همانند پيامبران اولوالعزم عجله منما، همانا كه مخالفين جزاى گفتار و اعمالشان را خواهند ديد.(12)

تشخيص نامه هاى بى نشان و استخدام ساربان

يكى از اصحاب و شيعيان حضرت ابوجعفر، امام جواد محمّد عليه السلام به نام ابوهاشم حكايت كند:
روزى به قصد زيارت و ديدار آن حضرت ، رهسپار منزلش شدم ، در بين راه سه نفر از دوستان ، هر يك نامه اى به من دادند كه به دست حضرت برسانم ؛ ولى چون نامه ها نشانى نداشت ، من فراموش كردم كه كدام از چه كسى است .
وقتى خدمت امام عليه السلام وارد شدم و نامه ها را جلوى آن حضرت نهادم ، يكى از نامه ها را برداشت و بدون آن كه نگاهى به آن نمايد، فرمود: اين نامه زيد بن شهاب است .
سپس دوّمين نامه را برداشت و بدون نگاه در آن ، فرمود: اين نامه محمّد بن جعفر است ؛ و چوم سوّمين نامه را برداشت ، نيز بدون نگاه فرمود: و اين نامه هم از علىّ بن الحسين است ؛ و آن گاه هر كدام را با نام و نسب معرّفى نمود و آنچه نوشته بودند، مطرح فرمود.
بعد از آن ، حضرت جواب هر يك از نامه ها را زير نوشته هايشان مرقوم داشت و امضاء كرد؛ و سپس تحويل من داد.
وقتى برخاستم كه از حضور مباركش مرخّص شوم و بروم ، امام عليه السلام نگاهى محبّت آميز به من نمود و تبسّمى كرد؛ و سپس مبلغى معادل سيصد دينار به عطا نمود و فرمود: اين پول ها را تحويل علىّ بن الحسين بن ابراهيم بده و بگو كه تو را بر خريد اجناس راهنمائى كند.
پس هنگامى كه نزد علىّ بن الحسين رفتم و پيام حضرت را رساندم ، مرا راهنمائى كرد و اجناسى را خريدارى كردم ؛ و سپس آن ها را به وسيله شتر براى امام عليه السلام آوردم .
همين كه به همراه صاحب شتر جلوى درب منزل حضرت رسيديم ، صاحب شتر از من تقاضا كرد كه از حضرت بخواهم تا او را جزء افراد خدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد عليه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح كنم ، ديدم حضرت كنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اى مشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن كه من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين و به همراه ما از اين غذا ميل كن و ظرف غذائى را با دست مبارك خويش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذيذ خوردم ، حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را كه همراه ابوهاشم آمده و جلوى منزل ايستاده است ، بگو وارد شود و در كنار شما مشغول خدمت و انجام وظيفه گردد.(13)

هنگام وداع پدر در مكّه

اميّة بن علىّ حكايت مى كند:
هنگامى كه ماءمورين حكومت بنى العبّاس خواستند امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام را از مدينه به خراسان منتقل نمايند، حضرت جهت وداع با كعبه الهى به مكّه معظّمه آمده بود و من نيز همراه حضرت بودم .
وقتى حضرت طواف وداع را انجام داد، نماز طواف را كنار مقام حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى آورد.
در اين ميان ، فرزند نوجوانش ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد سلام اللّه عليه - كه او نيز همراه پدر بزرگوارش بود - پس از آن كه طواف خود را به پايان رسانيد، وارد حِجْر اسماعيل شد؛ و در همان جا نشست .
چون جلوس حضرت جواد عليه السلام به طول انجاميد، موفّق - خادم حضرت ، كه او نيز از همراهان بود - جلو آمد و گفت : فدايت گردم ، برخيز تا حركت كنيم و برويم .
حضرت فرمود: مايل نيستم حركت كنم ؛ و تا زمانى كه خدا بخواهد، مى خواهم همين جا بنشينم ، و تمام وجود حضرت را غم و اندوه فرا گرفته بود.
موفّق نزد پدرش ، امام رضا عليه السلام آمد و اظهار داشت : فدايت گردم ، فرزندت ، حضرت ابوجعفر، محمّد جواد عليه السلام در حِجْر اسماعيل نشسته است و حركت نمى كند تا برويم .
امام رضا عليه السلام شخصا نزد فرزندش حضرت جواد آمد و فرمود: اءى عزيزم ! برخيز تا برويم .
آن نور ديده اظهار داشت : من از جاى خود بلند نمى شوم .
پدر فرمود: عزيزم ! بايد حركت كنيم و از اين جا برويم .
حضرت جواد عليه السلام اظهار نمود: اى پدر! چگونه برخيزم ؟!.
و حال آن كه ديدم چگونه با خانه خدا وداع و خداحافظى مى كردى ، كه گويا ديگر به آن باز نخواهى گشت .
و در نهايت ، امام رضا عليه السلام فرزند و نور ديده اش را بلند نمود؛ و حركت كردند و رفتند.(14)

خبر از شهادت پدر در مدينه

بسيارى از بزرگان شيعه و سنّى در كتاب هاى مختلف به نقل از شخصى به نام ، اميّة بن علىّ حكايت كنند:
در آن هنگامى كه امام رضا عليه السلام در شهر خراسان بود، من مدّت زمانى را در مدينه بودم و مرتّب به منزل حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام رفت و آمد داشتم .
در طىّ اين مدّت مشاهده مى كردم كه هر روز خويشان و آشنايان به محضر مبارك امام جواد عليه السلام وارد مى شدند و سلام و احترام مى كردند.
پس از گذشت مدّت ها از مسافرت امام رضا عليه السلام به خراسان و بى اطّلايى مردم از آن حضرت ، روزى حضرت جواد عليه السلام در جمع عدّه اى از اصحاب خويش ، يكى از كنيزان را صدا زد و چون نزد حضرت حاضر شد، به وى فرمود: برو به تمام افراد اهل منزل بگو كه براى سوگوارى و عزادارى آماده شوند.
همين كه افراد از منزل حضرت خارج شدند با يكديگر گفتند: چرا سؤ ال نكرديم كه سوگوارى و عزادارى براى چه كسى است ؟
و چون فرداى آن روز فرا رسيد و عدّه اى از اصحاب نزد حضرت جهت ملاقات و ديدار آمدند، امام جواد عليه السلام همانند روز قبل ، دوباره يكى از كنيزان را صدا زد و اظهار داشت : به اهل منزل بگو كه آماده عزادارى گردند.
در اين هنگام ، برخى از اصحاب از آن حضرت سؤ ال كردند:
ياابن رسول اللّه ! مگر عزاى چه كسى است ؟
حضرت فرمود: عزاى آن كسى كه بهترين فرد از افراد روى زمين مى باشد.
و در همان روزها خبر شهادت پدرش ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به اهالى شهر مدينه رسيد و منتشر گرديد.(15)

ورود از درب بسته و رفع جنازه

مرحوم شيخ صدوق و طبرسى و ديگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حكايت نمايند:
چون حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام توسّط ماءمون عبّاسى به وسيله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت درب ها را بسته و قفل كردم و غمگين و گريان گوشه اى ايستادم .
ناگاه جوانى خوش سيما - كه از هركس به امام رضا عليه السلام شبيه تر بود - وارد حياط منزل شد، با حالت تعجّب و حيرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم : چگونه وارد منزل شدى ؛ و حال آن كه درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن كسى كه مرا در يك لحظه از شهر مدينه به اين جا آورده است ، از درب بسته نيز داخل مى گرداند.
گفتم : شما كيستى و از كجا آمده اى ؟
فرمود: اى اباصلت ! من حجّت خدا و امام تو هستم ، من محمّد فرزند مولايت ، حضرت رضا عليه السلام مى باشم .
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوى پدرش رفت ؛ و نيز به من دستور داد كه همراه او بروم ، پس چون وارد اتاق شديم و چشم امام رضا عليه السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش گرفت و به سينه خود چسبانيد و پيشانيش را بوسيد.
ناگاه حضرت با حالت ناگوارى بر زمين افتاد و فرزندش ، امام جواد عليه السلام او را در آغوش گرفت ؛ و سخنى را زمزمه نمود كه من متوجّه آن نشدم .
بعد از آن ، كف سفيدى بر لب هاى امام رضا عليه السلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پيراهن و سينه پدر كرد و ناگهان پرنده اى را شبيه نور بيرون آورد و آن را بلعيد و حضرت رضا عليه السلام جان به جان آفرين تسليم نمود.
پس از آن ، امام محمّد جواد عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! بلند شو و برو از انبارى پستو، صندوقخانه تختى را با مقدارى آب بياور.
عرض كردم : اى مولاى من ! آن جا چنين چيزهائى وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور مى دهم عمل كن .
پس چون وارد آن انبارى شدم ، تختى را با مقدارى آب كه مهيّا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد عليه السلام آوردم و خود را آماده كردم تا در غسل و كفن آن امام مظلوم كمك كنم .
ناگاه امام جواد عليه السلام فرمود: كنار برو، چون ديگرى كمك من مى كند؛ و سپس افزود: وارد انبارى شو و يك دستمال بسته كه درون آن كفن و حنوط است ، بياور.
وقتى داخل انبارى شدم بسته اى را - كه تا به حال در آن جا نديده بودم - يافتم و محضر امام جواد عليه السلام آوردم .
پس از آن كه حضرت جواد عليه السلام پدرش سلام اللّه عليه را غسل داد و كفن كرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت : اى اباصلت ! تابوت را بياور.
عرضه داشتم : فدايت گردم ، بروم نزد نجّار و بگويم تابوتى را برايمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انبارى ، تابوتى موجود است ، آن را بردار و بياور.
وقتى داخل آن انبارى رفتم ، تابوتى را كه تاكنون نديده بودم حاضر يافتم ، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم ؛ و امام جواد عليه السلام پدر خود را درون آن نهاد.
در همين لحظه ، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمين بلند شد و سقف اتاق شكافته گرديد و تابوت بالا رفت ، به طورى كه ديگر من آن را نديدم .
به آن حضرت عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! اكنون ماءمون مى آيد، اگر جنازه را از من مطالبه نمايد، چه بگويم ؟
فرمود: ساكت و منتظر باش ، به همين زودى مراجعت مى نمايد.
و سپس افزود: هر پيامبرى ، در هر كجاى اين عالَم باشد، هنگامى كه وصىّ و جانشين او فوت مى نمايد، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به يكديگر مى رساند.
در بين همين فرمايشات بود، كه دو مرتبه سقف شكافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد.
امام جواد عليه السلام جنازه را از داخل تابوت بيرون آورد و روى زمين به همان حالت اوّل قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! اينك برخيز و درب منزل را باز كن .
پس هنگامى كه درب منزل را باز كردم ، ماءمون به همراه عدّه اى از اطرافيان خود با گريه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن كه ماءمون لحظه اى بر بالين جنازه نشست ، دستور دفن حضرت را صادر كرد و تمام آنچه را كه حضرت وصيّت كرده بود، يكى پس از ديگرى انجام گرفت .
پس از پايان مراسم دفن ، يكى از وزراء، به ماءمون گفت : علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام با اين كار كه آبى در قبر نمايان شد و سپس ماهى هاىِ ريزى آمدند و بعد از آن ماهى بزرگى ظاهر گشت و آن ماهيان كوچك را بلعيد، خبر مى دهد كه حكومت شما نيز چنين است كه شخصى از اهل بيت رسول خدا صلوات اللّه عليه مى آيد؛ و شماها را نابود مى گرداند.
و ماءمون حرف او را تصديق كرد.
پس از آن ، ماءمون دستور داد تا مرا زندانى كردند و چون يك سال از زندان من گذشت ، خيلى اندوهناك شدم و از خداوند متعال خواستم كه برايم راه نجاتى پيدا شود.
پس از گذشت زمانى كوتاه ، ناگهان امام محمّد جواد عليه السلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آمديم ؛ و بعد از آن به من فرمود: اى اباصلت ! نجات يافتى ، برو كه ديگر تو را پيدا نخواهند كرد.(16)

خبر از بدهى پدر و پرداخت آن

مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و ديگر بزرگان به طور مستند به نقل يكى از اهالى مدينه منوّره آورده اند:
شخصى به نام مطرفى حكايت كند:
هنگامى كه حضرت ابوالحسن ، علىّ موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد، مبلغ چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم و كسى ديگر، غير از من و خود حضرت از اين موضوع اطّلاع نداشت .
به همين جهت با خود گفتم : پول هايم از دستم رفت و ديگر قابل وصول نيست .
در اين افكار بودم ، كه فرزندش حضرت ابوجعفر، جوادالا ئمّه عليه السلام برايم پيامى فرستاد كه فرداى آن روز پيش حضرتش بروم و در ضمن پيام افزود: هنگام آمدن كيسه و يا خورجينى را نيز همراه بياور.
پس چون فرداى آن روز فرا رسيد و در محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شدم ، حضرت مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: پدرم حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام رحلت نموده است ؛ و تو مقدار چهار هزار درهم از پدرم طلب كار هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، پدر شما مبلغ چهار هزار درهم به من بدهكار مى باشد.
پس در همين لحظه متوجّه شدم كه حضرت جواد عليه السلام گوشه اى از آن جانمازى را كه روى آن نشسته بود، بلند كرد و مقدارى دينار از زير آن برداشت و تحويل من داد و فرمود: اين مقدار دينارها بابت بدهى پدرم به تو مى باشد، آن ها را تحويل بگير.
و من چون آن پول ها را از حضرت تحويل گرفتم ، آن ها را محاسبه كردم ، درست به مقدار همان چهار هزار درهمى بود كه از امام رضا عليه السلام طلب داشتم .(17)

با پنجاه قدم ، شام تا كعبه را پيمود

حافظ ابونعيم - يكى از علماء اهل سنّت - در كتاب خود به نام حلية الا ولياء آورده است :
شخصى به نام ابويزيد بسطامى حكايت قابل توجّهى را از سرگذشت خود با كودكى خردسال نقل كرده است :
روزى از شهر بسطام جهت زيارت خانه خدا حركت كردم ؛ چون به يكى از روستاهاى شهر دمشق رسيدم ، تپّه خاكى را ديدم كه كودكى حدودا چهار ساله روى آن بازى مى نمود.
وقتى نزديك او رسيدم ، خواستم به او سلام كنم ، با خود گفتم : اين بچّه است و هنوز به تكليف الهى نرسيده ، اگر به او سلام كنم ، جواب نمى داند؛ و اگر سلام نكنم حقّى را ضايع (18) كرده ام .
و بالاخره بر او سلام كردم و آن كودك نگاهى بر من انداخت و اظهار داشت :
قسم به آن كسى آسمان را برافراشت و زمين را گسترانيد، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانيده بود، جواب نمى گفتم .
چون كه مرا به جهت كمى سنّ و سال نزد خود كوچك و حقير دانستى ؛ وليكن جوابت را مى دهم : ((عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته و تحيّاته و رضوانه )) .
و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحيّتى برايتان هديه كردند، سعى نمائيد كه به بهترين وجه آن را پاسخ دهيد.
با شنيدن چنين سخنانى ، فهميدم كه او شخصيّتى والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فكر كرده ام .
در همين لحظه ، فرمود: اى ابويزيد! براى چه از ديار خود بسطام به شهر شام آمده اى ؟
گفتم : اى سرورم ! قصد زيارت كعبه الهى را دارم .
پس آن كودك از جاى خود برخاست و اظهار داشت : آيا وضو دارى ؟
گفتم : خير.
فرمود: همراه من بيا، دَه قدم كه راه رفتيم ، به نهرى بزرگ تر از فرات رسيديم و او نشست و وضوئى با رعايت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نيز وضو گرفتم .
در همين اثناء، قافله اى عبور مى كرد از شخصى پرسيدم : اين نهر كدام نهر است ، و چه نام دارد؟
گفت : رود جيحون است .
بعد از آن ، كودك فرمود: حركت كن تا برويم ، چون بيست قدم راه پيموديم ، به نهرى بزرگ تر از نهر قبلى رسيديم .
و چون كنار آن نهر آمديم ، فرمود: بنشين ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله اى كه از آن محلّ عبور مى كرد، پرسيدم : اين جا كجاست و اين نهر چه نام دارد؟
گفتند: رود نيل است و تا شهر مصر حدود يك فرسخ فاصله دارى ، آن ها رفتند و پس از ساعتى آن كودك باز آمد و اظهار داشت : برخيز حركت كن تا برويم .
پس حركت كرديم و بيست قدم ديگر راه رفتيم ، نزديك غروب خورشيد بود كه نخلستانى نمايان گرديد، كنار آن رفتيم و اندكى نشستيم ؛ و پس از استراحتى مختصر دوباره فرمود: حركت كن تا برويم .
مقدار خيلى كمى كه راه آمديم ، به مكّه معظّمه رسيديم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شديم ، من از كليددار كعبه سؤ ال كردم كه اين كودك كيست ؟
گفت : او حضرت ابوجعفر، محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا عليهم السلام مى باشد.(19)

آدم خوش گمان هرگز نمى هراسد

روزى ماءمون - خليفه عبّاسى - به همراه برخى از اطرافيان خود به قصد شكار عزيمت كرد.
پيش از آن كه آنان از شهر خارج شوند، در مسير راه به چند كودك برخورد كردند كه مشغول بازى بودند.
همين كه بچّه ها چشمشان به خليفه عبّاسى و همراهانش افتاد، همگى فرار كردند و كسى باقى نماند مگر يك نفر از آن ها كه آرام در كنارى ايستاد.
چون ماءمون چنين ديد، بسيار تعجّب كرد از اين كه تمامى بچّه ها هراسان فرار كردند و فقط يك نفرشان آرام ايستاده است و هيچ ترس و وحشتى در او راه نيافت .
پس با حالت تعجّب نزديك آن كودك 9 ساله رفت و نگاهى به او كرد و گفت : اى پسر! چرا اين جا ايستاده اى ؟
و چرا همانند ديگر بچّه ها فرار نكردى ؟
آن كودك سريع امّا با متانت و شهامت پاسخ داد: اى خليفه ! دوستان من چون ترسيدند، گريختند و كسى كه خوش گمان باشد هرگز نمى هراسد.
و سپس در ادامه سخن افزود: اساساً كسى كه مرتكب خلافى نشده باشد، چرا بترسد و فرار كند؟!
و ضمنا از جهتى ديگر، راه وسيع است و خليفه با همراهانش نيز مى توانند از كنار جاده عبور مى نمايند؛ و من هيچ گونه مزاحمتى براى آن ها نخواهم داشت .
خليفه با شنيدن اين سخنان با آن بيان شيرين و شيوا، از آن كودك خوش سيما در شگفت قرار گرفت ؛ و چون نام او را پرسيد؟
جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام هستم .
ماءمون با شنيدن نام او بر پدرش درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد و رفت .
و چون مقدارى از شهر دور شدند، ماءمون كبكى را ديد؛ پس باز شكارى خود را - كه همراه داشت - رهايش كرد تا كبك را شكار كند و بياورد؛ و چون باز شكارى پرواز كرد و رفت بعد از لحظاتى بازگشت در حالتى كه يك ماهى كوچكى را - كه هنوز زنده بود - به منقار خود گرفته بود.
با مشاهده اين صحنه ، خليفه و همراهانش بسيار در تعجّب و حيرت قرار گرفتند.
و هنگامى كه خليفه ، ماهى را از آن باز شكارى گرفت ، از ادامه راه براى شكار منصرف گرديد و به سمت منزل خود مراجعت كرد.
در بين راه ، دوباره به همان كودكان برخورد كرد و حضرت جواد عليه السلام نيز در جمع دوستانش مشغول بازى بود، پس ماءمون جلو آمد و حضرت را صدا زد.
امام جواد سلام اللّه عليه پاسخ داد: لبّيك .
ماءمون از حضرت پرسيد: اين چيست كه من در دست گرفته ام ؟
حضرت جوادالائمّه عليه السلام به اذن و قدرت پروردگار متعال لب به سخن گشود و اظهار نمود: خداوند متعال به واسطه قدرت بى منتها و حكمت بى دريغش ، آنچه را كه در درياها و زمين آفريده ، نيز در آسمان و هوا قرار داده است .
و اين باز شكارى يكى از آن موجودات كوچك و ظريف را شكار كرده است تا خليفه ، فرزندى از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزمايش ‍ نمايد و ميزان اطّلاعات و معلومات او را بسنجد.
خليفه پس از شنيدن چنين سخنانى ، شيفته او گرديد و گفت : حقيقتا كه تو فرزند رضا و از ذرّيه رسول خدا هستى ؛ و سپس آن حضرت را در آغوش ‍ خود گرفت و مورد دلجوئى و محبّت قرار داد.(20)

برخورد بر مبناى نيّت افراد

حسين بن محمّد اشعرى به نقل از پيرمردى به نام عبداللّه زرّين حكايت كند:
در مدّتى كه ساكن مدينه منوّره بودم ، هر روز نزديك ظهر حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را مى ديدم كه وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نيز قبر شريف مادرش ، فاطمه زهرا عليها السلام را زيارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فكر افتادم كه مقدارى خاك از جاى پاى مبارك آن حضرت را جهت تبرّك بردارم .
پس به همين منظور - بدون اين كه چيزى به كسى اظهار كنم - فرداى آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده كردم كه اين بار سواره آمد تا جاى پائى بر زمين نباشد و چون خواست از مركب خويش فرود آيد، بر سنگى كه جلوى مسجد بود قدم نهاد.
و چندين روز به همين منوال و كيفيّت گذشت و من به هدف خود نرسيدم ، تا آن كه با خود گفتم : هر كجا حضرت ، كفش خود را درآورد، از زير كفش ‍ وى چند ريگ يا مقدارى خاك برمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم كه امام عليه السلام با كفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نيز به همين منوال سپرى شد.
اين بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى كه حضرت داخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسيد.
پس از سؤ ال و جستجو از اين كه امام جواد عليه السلام به كدام حمام مى رود؟
در جواب گفتند: حمّامى در كنار قبرستان بقيع است ، كه مال يكى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى كه بنا بود حضرت به حمّام برود، من نيز رفتم و كنار صاحب حمّام نشستم و با وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى كه منتظر قدوم مبارك حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام بودم .
صاحب حمّام گفت : چرا اين جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا عليه السلام بيايد، ديگر نمى توانى حمّام بروى .
در بين صحبت ها بوديم كه ناگاه متوجّه شديم ، حضرت وارد شد و سه نفر نيز همراه وى بودند.
چون خواست از الاغ و مركب خويش پياده شود، آن سه نفر قطعه حصيرى زير قدوم مباركش انداختند تا آن حضرت روى زمين قرار نگيرد.
به حمّامى گفتم : چرا چنين كرد و حصير زير پايش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنين نديده بودم و اين اوّلين روزى بود كه براى حضرت حصير پهن شد.
در اين هنگام ، با خود گفتم : من موجب اين همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصميم خود بازگشتم .
پس چون نزديك ظهر شد، ديدم امام عليه السلام همانند روزهاى اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندكى نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اكرم و مادرش ، فاطمه زهراء عليها السلام را زيارت نمود؛ و سپس در جايگاه هميشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گرديد.(21)

ترس از دارو و مرگ

مرحوم شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه حكايت نموده است :
روزى شخصى از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقى عليه السلام سؤ ال شد: چرا اكثر مردم از مرگ مى ترسند و و از آن هراسناك مى باشند؟
امام جواد عليه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعى ندارند، وحشت مى كنند.
و چنانچه انسان ها مرگ را مى شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نيز از دوستان و پيروان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار مى دادند، نسبت به آن خوش بين و شادمان مى گشتند و مى فهميدند كه سراى آخرت براى آنان از دنيا و سراى فانى ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود: آيا مى دانيد كه چرا كودكان و ديوانگان نسبت به بعضى از داروها و درمان ها بدبين هستند و خوششان نمى آيد، با اين كه براى سلامتى آن ها مفيد و سودمند مى باشد؛ و درد و ناراحتى آن ها را برطرف مى كند؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمى دانند كه دارو نجات بخش خواهد بود.
سپس افزود: سوگند به آن خدائى ، كه محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله را به حقّانيّت مبعوث نمود، كسى كه هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بى تفاوت و بى توجّه نباشد، مرگ برايش بهترين درمان و نجات خواهد بود.
و نيز مرگ تاءمين كننده سعادت و خوش بختى او در جهان جاويد مى باشد؛ و او در آن سراى جاويد از انواع نعمت هاى وافر الهى ، بهره مند و برخوردار خواهد بود.(22)

بخشش امام و سؤال خدا

مرحوم شيخ طوسى و كلينى ، به نقل از علىّ بن ابراهيم قمّى و او به نقل از پدرش ، ابراهيم بن هاشم حكايت نمايد:
روزى در محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام بودم ، شخصى به نام صالح بن محمّد - كه از طايفه واقفيّه بود - وارد مجلس امام عليه السلام شد و اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! مبلغى به مقدار ده هزار دينار از وجوهات شرعيّه نزد من بوده است كه مؤ منين ، آن ها را در اختيار من قرار داده بودند تا تحويل شما دهم .
وليكن من آن ها را مصرف خود و ديگران كرده ام ، اكنون تقاضامندم مرا حلال نمائيد.
حضرت فرمود: حلال كردم .
ابراهيم بن هاشم گويد: همين كه آن شخص از مجلس حضرت جواد بلند شد و بيرون رفت ، امام عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوهاشم ! وقتى حقوق و اموال ما به دست يكى از اين افراد مى رسد - كه در حقيقت ، آن اموال مربوط به تمامى اهل بيت و ذرّيّه رسول اللّه عليهم السلام ؛ و نيز اَيتام و مساكين است - در هر راهى كه خواستند مصرف مى كنند؛ و سپس در مجلس ما حضور مى آيند و اظهار مى دارند: ياابن رسول اللّه ! تقاضا داريم كه از ما بگذر و ما را حلال گردانى .
و حضرت سپس افزود: آن ها فكر مى كنند كه ما نمى گوئيم ، حلال كرديم ، ولى به خدا قسم ، در روز قيامت تمامى اين افراد مورد مؤ اخذه و بازخواست خداوند متعال قرار خواهند گرفت و در سؤ ال و جواب سختى ، واقع خواهند شد.(23)

توطئه دشمن دوست نما و جعل نامه

مرحوم راوندى و ديگر بزرگان حكايت كرده اند:
روزى از روزها معتصم عبّاسى تعدادى از اطرافيان و وزيران خود را احضار كرد و در جمع آن ها اظهار داشت :
بايد امروز شهادت و گواهى دهيد كه ابوجعفر، محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا امام جواد عليه السلام تصميم شورش و قيام عليه حكومت من را دارد؛ و در اين رابطه بايد نامه هائى با مهر و امضاء تنظيم كنيد.
پس از آن ، دستور داد تا حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را احضار نمايند، و چون حضرت وارد مجلس خليفه گرديد، معتصم آن حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : شنيده ام مى خواهى بر عليه حكوت من قيام و شورش كنى ؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، چنين كارى نكرده ام و قصد آن را هم نداشته ام .
معتصم گفت : خير، بلكه فلانى و فلانى و فلانى بر اين كار شاهد و گواه هستند، و سپس آن افراد را در مجلس احضار كرد و آن ها - به دروغ شهادت دادند و - گفتند: بلى ، صحيح است ، اى خليفه ! ما شهادت مى دهيم كه محمّد جواد عليه السلام تصميم چنين كارى را دارد و اين هم تعدادى نامه است كه از دست بعضى دوستانش گرفته ايم .
در اين هنگام حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند نمود و اظهار داشت : خداوندا، اگر آن ها دروغ مى گويند، هم اينك هلاك و نابودشان گردان .
در همين حال تمام افراد متوجّه شدند كه ناگهان ديوارها و سقف به لرزه در آمد؛ و هركس كه از جاى خود حركت مى كرد، بر زمين مى افتاد.
معتصم تا چنين حادثه خطرناكى را ديد، گفت : ياابن رسول اللّه ! من از آنچه انجام داده ام ، پشيمان هستم و توبه مى كنم ، دعا كن خداوند اين خطر را از ما برطرف گرداند.
آن گاه امام عليه السلام اظهار نمود: خداوندا، اين ساختمان و زمين را بر آن ها ساكن و آرام گردان ، خدايا تو خود بهتر مى دانى كه آنان دشمن تو و دشمن من مى باشند.
پس ساختمان آرام گرفت و خطر برطرف شد.(24)

طرح دو مسئله عجيب و حيرت انگيز

بنابر آنچه كه در تواريخ و روايات آمده است ، ظلم و جنايات خلفاء بنى العبّاس نسبت به اسلام و نيز اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به مراتب بيشتر و خطرناكتر از ظلم و جنايات خلفاء بنى اميّه بوده است .
بنى اميّه به زور سرنيزه و شمشير حكومت غاصبانه خود را نگه مى داشتند و همگان متوجّه خطر آن ها بودند.
ولى بنى عبّاس با مكر و حيله و تزوير جلو مى رفتند؛ و با پنبه سَر مى بريدند و همه افراد متوجّه خطر آن ها نمى شدند.
يكى از آن خلفاء، ماءمون عبّاسى بود، پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام را مسموم و شهيد كرد، به علل و دلايل مختلف شيطانى دختر خود، امّالفضل را به ازدواج فرزند آن حضرت ، امام محمّد جواد عليه السلام درآورد.
و از سوئى ديگر هر لحظه به شيوه هاى گوناگون سعى در خورد كردن و تضعيف روحيّه آن امام مظلوم را داشت ؛ ولى قضيّه ، معكوس در مى آمد كه تاريخ شاهد اين مدّعى است ، و در ذيل به نمونه اى از آن شيوه ها اشاره مى شود:
روزى ماءمون عبّاسى عدّه اى از علماء و حكما و قضات را جهت بحث با امام محمّد جواد عليه السلام - كه در سنين 9 سالگى بود - به دربار خود دعوت كرد، كه از جمله دعوت شدگان يحيى بن اكثم بود، كه با توطئه اى از قبل تعيين شده خطاب به ماءمون كرد و گفت :
يا اميرالمؤ منين ! آيا اجازه مى فرمائى از ابوجعفر، محمّد جواد سؤ الى را جويا شوم ؟
ماءمون گفت : از خود حضرت اجازه بگير.
يحيى بن اكثم ، امام جواد عليه السلام را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : اى سرورم ! آيا اجازه مى فرمائى كه سؤ ال كنم ؟
حضرت جواد عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال كن .
يحيى پرسيد: نظر شما درباره شخصى كه احرام حجّ بسته است و در حين احرام حيوانى را شكار كند، چيست ؟
حضرت فرمود: منظورت چيست ؟
آيا حيوان را در داخل حرم و يا بيرون از آن شكار كرده است ؟
آيا عالِم به مسئله بوده ، يا جاهل ؟
آيا از روى عمد و توجّه آن را شكار كرده ؟
آيا به تكليف رسيده بوده يا نابالغ بوده است ؟
آيا دفعه اوّل شكار او بوده و يا آن كه به طور مكرّر در حرم شكار انجام داده است ؟
و آيا شكار پرنده بوده ، يا غير پرنده ؟
آيا شكار از حيوانات كوچك بوده ، يا از حيوانات بزرگ ؟
آيا در شب شكار كرده است ، يا در روز؟
آيا در احرام عمره شكار كرده ، يا در احرام حَجّة الا سلام ؟
و آيا آن شخص از گناه خود پشيمان شده بود، يا خير؟
با طرح چنين فرع هائى از مسائل ، يحيى بن اكثم متحيّر و سرافكنده شد و عاجز و درمانده گشت ؛ و در ميان تمام حضّار خجالت زده و شرمسار گرديد.
و چون جمعيّت مجلس را ترك كردند و خلوت شد، امام عليه السلام به تقاضاى ماءمون ، جواب تمام فروع آن مسائل را به طور كامل بيان نمود.
سپس ماءمون خطاب به حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام كرد و گفت : ياابن رسول اللّه ! اكنون شما سؤ الى را براى يحيى بن اكثم مطرح نما، تا جواب آن را بگويد.
حضرت پس از اجازه از يحيى ، فرمود: بگو، جواب اين مسئله چگونه است :
شخصى در اوّل روز به زنى نگاه كرد؛ ولى نگاهش حرام بود.
و چون مقدارى از روز گذشت ، آن زن بر اين شخص حلال گشت .
وقتى ظهر شد زن حرام گرديد؛ و نزديك عصر نيز حلال شد.
هنگامى كه خورشيد غروب كرد، زن دو مرتبه بر او حرام گشت .
همين كه مقدارى از شب گذشت حلال گرديد.
و همچنين در نيمه شب آن زن بر او حرام گرديد.
و در هنگام طلوع سپيده صبح نيز بر آن شخص حلال گشت ؟
يحيى گفت : سوگند به خداى يكتا، جواب و علّت آن را نمى دانم ، و چنانچه صلاح مى دانى ، خودتان بيان فرما؟
امام جواد عليه السلام فرمود: آن زن كنيز مردى بود، كه نگاه كردن ديگران به او حرام بود، چون مقدارى از روز سپرى شد، شخصى آن كنيز را خريدارى نمود و بر او حلال شد، هنگام ظهر كنيز را آزاد كرد و بر او حرام گرديد.
پس چون عصر فرا رسيد آن كنيز را به ازدواج خود درآورد؛ و نيز بر او حلال شد، هنگام غروب خورشيد زن را ظهار كرد و از جهت زناشوئى بر او حرام گشت .
پس از گذشت پاسى از شب با پرداخت كفّاره ظهار آن كنيز را مَحرم خود ساخت ؛ و در نيمه شب او را طلاق رجعى داد و باز بر او حرام گرديد؛ و هنگام طلوع سپيده صبح نيز بدون جارى كردن صيغه عقد به او رجوع كرد و حلال گرديد.(25)

شيفته خوشگل ها نشد و در دام شياطين نيفتاد

محمّد بن ريّان - كه يكى از علاقه مندان به ائمّه اطهار عليهم السلام است - حكايت كند:
ماءمون - خليفه عبّاسى - در طىّ حكومت خويش ، نيرنگ و حيله هاى بسيارى به كار گرفت تا شايد بتواند امام محمّد تقى عليه السلام را در جامعه بدنام و تضعيف كند.
وليكن او هرگز به هدف شوم خود دست نيافت ، به اين جهت نيرنگ و حيله اى ديگر در پيش گرفت .
روزى به ماءمورين خود دستور داد تا امام جواد عليه السلام را احضار نمايند؛ و از طرفى ديگر نيز دويست كنيز زيبا را دستور داد تا خود را آرايش ‍ كردند و به دست هر يك ظرفى از جواهرات داد، كه هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام در جايگاه مخصوص خود، بيايند و حضرت را متوجّه خود سازند.
وقتى مجلس مهيّا شد و زن ها با آن شيوه و شكل خاصّ وارد شدند، حضرت كوچك ترين توجّهى به آن ها نكرد.
چند روزى بعد از آن ، ماءمون شخصى به نام مخارق - كه نوازنده و خواننده و به عبارت ديگر دلقك بود و ريش بسيار بلندى داشت - را به حضور خود فرا خواند.
هنگامى كه مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : اى خليفه ! هر مشكلى را كه در رابطه با مسائل دنيوى داشته باشى ، حلّ خواهم كرد.
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد عليه السلام نشست و ناگهان نعره اى كشيد، كه تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگى و ساز و آواز شد.
آن مجلس ساعتى به همين منوال سپرى گشت ؛ و حضرت بدون كم ترين توجّهى سر مبارك خويش را پائين انداخته بود و كوچك ترين نگاه و اعتنائى به آن ها نمى كرد.
پس نگاهى غضبناك به آن دلقك نوازنده نمود و سپس با آواى بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود:
((اتّق اللّه يا ذالعثنون )) از خدا بترس ؛ و تقواى الهى را رعايت نما.
ناگهان وسيله موسيقى كه در دست مخارق بود از دستش بر زمي

دیدگاه های کاربران

ناشناس
یک شنبه 03 اسفند 1399 - 23:11
عالی بود،اجرتون با خود آقا جواد الائمه(علیه السلام)

ارسال دیدگاه

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی