پيرامون امور پس از شهادت امام حسين (ع)
گويد: عمربن سعد لعنةاللَّه عليه، عصر همان روزِ عاشوراء سرِ انورِ امام حسينعليه السلام را به وسيله خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي [1] ، لعنةاللَّه عليهما به نزد عبيداللَّه بن زياد عليه لعائن اللَّه فرستاد، و فرمان داد تا سرهاي مطهّر بقيه شهداء را چه از ياران يا اهل بيتش قطع کرده با شمربن ذيالجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج بفرستد و آنان با رؤوس مطهّره حرکت کردند تا به کوفه رسيدند.
عمربن سعد مانده آن روز و فردايش را تا وقت ظهر در کربلا توقف کرد، بعد با بازماندگان خاندان حسينعليه السلام از کربلا حرکت کرد، و اهلالبيت را که سپردههاي خيرالانبياء بودند بر پلاس پالانهاي شتران در حالي که پوشش چهرههاي آنان مکشّفه بود بين دشمنان برنشاند، و آنان را آن چنان که اسرار ترک و روم رانده ميشدند با آن همه رنج و مصائب همي راندند.
وه چه زيبا گفت آن که گفت:
يُصلّي عَلَي الْمَبْعُوثِ مِنْ آلِ هاشِمِ
وَ يُغْزي بَنُوه اِنْ ذا لَعَجيبٌ
از شگفتيها اين که بر پيامبر صلوات فرستاده با فرزندان او ميجنگند
در روايت آمده: شمار سرهاي اصحاب حسينعليه السلام هفتاد و هشت بوده که قبايل براي تقرّب نزد ابن زياد و يزيد بن معاويه، عليهما لعائناللَّه سرها را بين خود تقسيم و حمل کردند.
1 - کنده به رياست قيس بن اشعث با سيزده سر
2 - هوازن به رياست شمربن ذي الجوشن با دوازده سر
3 - بني تميم با هفده سر
4 - بنو اسد با شانزده سر
5 - قبيله مذحج با هفت سر
6 - ساير قبايل و مردم سيزده سر
راوي گويد: چون عمربن سعد از کربلاء دور شد، گروهي از بني اسد آمده بر آن پيکرهاي پاک خونآلود نماز گزارده به همان صورت کنوني دفنشان کردند. چون ابن سعد با اسيران به کوفه نزديک شدند مردم براي تماشاي آنان آمدند.
راوي گويد: زني از کوفيان بر اسيرانِ اشراف يافته و گفت: شما از اسيران کجاييد؟
گفتند: ما اسيران از آلِ محمّديم صلي الله عليه وآله.
آن زن از بام فرود آمده و ملاحف و شلوارها و مقنعههايي فراهم آورده به اسراء داد تا خود را بپوشانند.
راوي گويد: همراه زنان، عليّ بن الحسينعليهما السلام نيز بود که بيماري لاغرش کرده بود، و حسن [2] بن حسن المثنّي که در صحنه نبرد عاشورا با عمو و امامش در صبر بر سختيها و تيرها شکيب ورزيده بود و جراحت شديد داشت همراه بود.
و زيد بن حسن [3] و عمرو [4] بن الحسنعليه السلام نيز همراه بودند. کوفيان نوحه سروده ميگريستند.
زينالعابدينعليه السلام فرمود: «براي ما نوحه کرده ميگرييد؟!! مگر ما را چه کساني کشتند؟!!»
بشيربن خزيم اسدي گويد: زينب دخت عليّعليه السلام در آن روز که به سخن پرداخت ديدم و نديدم زني با حيا و عفيفهاي را که سخنورتر ازو باشد، گوئيا از لِسانِ اميرالمؤمنينعليه السلام است که سخن ميگويد، آن زن اشارتي به مردم کرد و فرمود: خاموش باشيد، نَفَسهاي مردم در سينهها حبس و جَرَسها از صدا افتادند، بعد فرمود:
حمد و ستايش مر خداي راست و درود بر جدّم محمّد و آل اخيار و طيبين او.
امّا بعد. اي اهل کوفه! اي اهل نيرنگ و بيوفائي! آيا ميگرييد؟! هرگز اشک شما پايان نپذيرفته نالهتان فرو ننشيند، همانا مَثَلِ شما مَثَلِ آن زني است که تافته خود را واتابيده، که همواره سوگندهايتان را وسيله درآمدِ بين خود قرار ميدهيد.
آيا در شما جز چاپلوسي و آلودگي به تباهي، و ارتجاع و کينهتوزي، و تملّقي چون تملّق کنيزان، و رنج و درد دشمنان است؟! يا در ميان شما چراگاهي به گستره يک خرابه يا قطعه نقرهاي که در لحد گوري نهفته ميباشيد؟ چه چيز بدي نفسِ شما از پيش فرستاده که خشم خدا را بر شما فرود آورده و جاودانه در عذاب خواهيد بود.
آيا ميگرييد و ناله از جگر برميآوريد؟! آري به خدا که بايد بسيار بگرييد و کم بخنديد، حقا که همه عار و ننگها را با خود برديد (براي خود جمع کرديد) که هرگز تکّههاي اين عار و ننگ را شستشو نتوانيد داد، چگونه ميتوانيد خونِزاده خاتمِ نبوّت و معدن رسالت و سيّد جوانان بهشت، و پناهِ نيکان، و فرياد رس محرومان، و منار حجت بر شما و جريان بخش سنّت خود را بشوييد.
چه گناه سنگيني را به دوش گرفتيد، دوري و تباهي از آنِ شما باد، تلاش شما زيانبار، دستهايتان بريده، و کالايتان قرين خسران باد، به خشم خدا بازگشت نموده، و داغ ذلّت و بيچارگي بر شما نهاده شد.
واي بر شما اي کوفيان، آيا ميدانيد که چه جگري از رسول اللَّه را پاره پاره کرديد؟ و چه زنان گرامي از پيامبر را از پرده بيرون کشيديد، و چه خوني از پيامبر را ريخته، و چه حرمت او را دريديد؟! حقّا که چه بلاها و سختيِ سياه و ناگواري را دامن زديد!
در روايتي آمده: به زشتي و حماقتي به پهناي برجستگيهاي زمين و آسمان روي آورديد. آيا به شگفت آمديد از اين که آسمان خون باريد، و هر آينه عذاب آخرت خوارکنندهتر است و شما ياري نميشويد، اين مهلتِ (اندک) را خفيف ميپنداريد، خونخواهي دستخوش از دست رفتن نشود و خدا و پروردگارتان در کمينگاه است.
راوي گويد: به خدا سوگند، مردم را ميديدم که چون سرگشتگان ميگريستند و دستها را بر دهانهايشان نهاده بودند.
پيرمردي را ديدم که در کنارم ايستاده ميگريست و ريش وي از اشکش خيس شده بود و ميگفت: پدر و مادرم فدايتان، پيران شما بهترين پيران، جوانانتان بهترين جوانان و زنانتان بهترين زنان، و نسل شما بهترين نسلهايند، و هرگز خوار نگرديده کسي را توانِ برابري با شما نيست.
زيد بن موسي [5] آورده از پدر و جدّشعليه السلام که فرمود: فاطمه صغري عليها السلام بعد از آن که از کربلا وارد شد و فرمود:
حمد مر خداي راست به عدد ريگ و سنگريزهها، و به وزن عرش تا خاک و فرش، او را ميستايم و بدو ايمان دارم و بر او توکّل مينمايم، و شهادت ميدهم که معبودي جز او نيست و اين که محمّد عبد و رسول اوست، و اين که ذرّيه او در کنار شط فرات مذبوح شدند بدون آن که کينهتوز يا خواهان خاک باشند.
خداوندا! به تو پناه ميبرم از اين که با دروغي بر تو افتراء بندم، و چيزي بگويم که خلافِ آنچه باشد که از گرفتن عهدها در امرِ وصايت عليّبن ابي طالب نازل فرمودي، آن که حقش را ربودند و بدون گناهي به قتل رسيد - آن گونه که فرزندش ديروز به شهادت رسيد - و شهادت علي در خانهاي از خانههاي خدا، که جمعي از مسلمانان (که تنها با زبان مسلمان بودند) حضور داشتند، سرهايشان نابود باد، آنان که در حيات و مماتش ستمي را از او نراندند، تا آن جا که او را به سوي خود بردي، او که ستوده سرشت و معروف المناقب، مشهور در هدايتگري بود، خداوندا! هرگز در راه تو سرزنش سرزنشگري او را از هدف بازنداشته و نه نکوهش نکوهشگري، پروردگارا! او را در کودکي به اسلام هدايت فرموده، در بزرگي مناقب او را ستودي، او که همواره ناصح و دلسوز براي تو (دين تو) و پيامبرت بود - صلوات اللَّه عليه و آله - تا آن که او را که زاهد در دنيا، بياعتنا بر آن و راغبِ در آخرت، و مجاهد در راهت بود به سويت قبض جان فرمودي، او - علي - را پسنديدي و برگزيدي و به صراط مستقيمش هدايت کردي.
امّا بعد، اي اهل کوفه، اي اهل نيرنگ و بيوفايي و تکبّر، همانا ما اهلبيتي هستيم که خدا ما را به شما و شما را به ما مبتلا کرده، و آزمايش ما را نيکو قرار داده، و علم خود و فهم را نزد ما نهاده است، پس ما ظرفِ علم و فهم و حکمت و حجّت او بر اهل زمين در بلاد او بر عباد اوييم، چنان که ما را به کرامت خود مکرم داشته، و به پيامبرش محمّدصلي الله عليه وآله بر بسياري از بندگانش تفضيلي آشکار داده است.
پس شما در پيِ تکذيب و تکفير ما برآمده، جنگ با ما را حلال دانسته تاراج اموال ما را روا پنداشتيد، که گوئيا ما از فرزندان تُرک يا کابليم، همان گونه که ديروز جدّ ما را کشتيد، و از شمشيرهاي شما خون جوانان ما اهلالبيت ميچکد، همه اينها از کينه پيشين شما باشد، که با اين جنايت چشمهايتان روشن و دلهايتان شادمان گرديد، عجب افترايي است بر خدا و مکري که بکار برديد، واللَّه خير الماکرين.
مبادا از عملکرد خود در ريختن خونهاي ما و تاراج اموال ما شاد باشيد، زيرا آنچه از مصائب سخت و رزاياي بزرگ به ما رسيده، در کتابي است پيش از برخورد ما با آن مصائب و اين براي خدا آسان است، تا مبادا بر آنچه از دست داديد متأسف، و بدانچه بدان دست يافتيد شادمان باشيد، و خدا متکبّر فخرفروش را دوست ندارد.
هلاکت باد شما را، به انتظار لعنت و عذاب باشيد، که بر شما وارد آيد، و نقمات است که از آسمان بر شما پياپي ببارد، و عذاب شما را فرو گرفته، و بعضي از شما را سختي بعضِ دگر رسد، و آنگاه براي ستمهايي که در حقّ ما روا داشتيد در عذاب دردناک جاودانه قرار گيريد، آگاه باشيد که لعنت خدا بر ستمکاران است.
واي بر شما، آيا ميدانيد چه دستهايي از شما ما را با نيزه خسته، يا چه جانهايي از شما به جنگ با ما رغبت يافته، يا با کدام پاي به سوي ما شتافته و خواستار جنگ با ما شديد؟! به خدا که دلهايتان گرفتارِ قساوت و جگرهاتان ضمختي يافته، و بر دلهايتان و گوشهايتان و چشمهايتان مُهر خورده، و شيطان اين (جنايتتان) را برايتان آراسته و بر چشمهايتان پرده سيه فرو افکنده، پس هرگز هدايت نخواهيد يافت.
هلاک باديد، اي کوفيان، کدام ميراث رسولاللَّه صلي الله عليه وآله پيش شما بوده يا براساس کدام کينهجويي که با برادرش علي بن ابي طالبعليه السلام جدّ من و دو فرزندش (حسن و حسين) عترتِ اخيار پيامبر صلواتاللَّه و سلامه عليهم اين همه عناد ورزيديد، که مباهاتگرِ شما بدان افتخار ورزيده و بگويد:
نَحْنُ قَتَلْنَا عَليّاً وبَني عليٍّ
بِسُيُوفٍ هِنْدِيّةٍ وَرِماح
ما با شمشيرهاي هندي و نيزهها علي و فرزندان او را کشتيم
وَ سَبَيْنا نِساءَهُمْ سبي ترک
وَ نَطَحْناهُمْ فَايّ نِطاحٍ
و زنانشان را چون اسيران ترک اسير کرده، با آنان جنگ کرديم چه جنگي!
به دهانت اي گوينده شن و سنگ و خاک بادا، به کشتن گروهي که خدا آنان را تزکيه فرموده و پليدي را از آنان برده، چه زيبا پاکشان کرده افتخار ميکني، خويشتن بدار و بر سرگين خود چون سگي بنشين آن چنان که پدرت بود، همانا براي هر مرد همان چيزي خواهد بود که به دست آورده و دستهايش از پيش فرستاده است.
واي بر شما! آيا بر آنچه خدا از فضيلت به ما داده حسادت ورزيديد؟!
فَما ذَنْبُنا اِنْ جاشَ دَهْراً بُحُورُنا
وَبَحْرُکَ ساج لايُوارِي الدَّعامِصا
گناه ما چيست اگر درياي (فضائل) ما به تلاطم درآمده، و درياي شما کوچکترين جنبنده ندارد
اين فضل خداست که به هر کس بخواهد دهد و خدا صاحب فضل عظيم است، و آن کس که خدا براي او نوري قرار ندهد مر او را نوري نخواهد بود.
گويد: نالهها به گريه بلند شد در حالي که ميگفتند: اي دختر پاکان بس است، دلهاي ما را به آتش کشيده، و گردنهاي ما را داغ، و درون ما را سوزاندي، و او خاموش شد.
گويد: امّکلثوم دخت عليّ در همان روز از وراي پوشش جهاز محمل به سخن پرداخته در حالي که صدايش به گريه بلند بود فرمود:
اي اهل کوفه! بدا به حالتان، چه شد شما را که از ياري حسينعليه السلام دست شستيد و او را کشتيد، و دست به تاراج اموالش گشوده آنها را به ارث برديد، و زنانش را اسير کرده، به مصيبتش کشانديد، نابود باديد.
واي بر شما، چه جناياتي را مرتکب شده، چه گناهي را بر دوش خود بار کرده، چه خونها ريخته، چه زنانِ مکرّمه را خورد کرده (اسير نموده) چه جامگاني را از دختران به يغما برديد و چه اموالي را به غارت برديد؟ بهترين مردان بعد از پيامبر را کشتيد. رحمت از دلهايتان رخت بربسته است، هان، حزب خدا غالب و حزب شيطان زيانکارند.
بعد فرمود:
قَتَلْتُمْ اَخي صَبْراً فَويْلٌ لِاُمّکم
سَتُجْزَوْنَ نَاراً حَرُّهَا يَتَوَقَّدُ
برادرم را گرفتيد و کشتيد واي بر مادرتان، زودا به آتشي کيفر داده شويد که حرارتش شعله گيرد
سَفَکْتُمْ دِماءً حَرَّمَ اللَّهُ سَفْکَها
وَحَرَّمَها القُرآنُ ثُمَّ مُحَمَّدٌ
خونهايي را ريختيد که خدا و قرآن و محمّد ريختن آن را حرام کردند
اَلا فابشِرُوا بِالنَّارِ اِنَّکُمْ غَداً
لَفي قَعْرِ نارٍ حرّهَا يَتَصَعّد
الا، در فرداي قيامت در قعر جهنم به شعلههاي بالنده بشارتتان باد
وَاِنّي لَاَبْکي فِي حَياتِي عَلي أخي
عَلي خَيْر مِنْ بَعْدِ النَّبِيِّ سَيُولد
و من هماره در زندگيم بر برادرم ميگريم، بر کسي که بهتر از همه بعد از پيامبر بود
بِدَمعٍ غَزير مُسْتَهَلٍّ مُکَفْکَفٍ
عَلَي الْخَدِّمِنِّي دَائِب لَيْسَ يَجْمُدُ
اشک جوشان چون باران که همواره بر گونهاي جاري است و خشکي نگيرد
راوي گويد: (فضجّ الناس بالبکاء والنحيب و النوح، ونشر النساء شعورهنّ، وحثين التراب علي رؤوسهنّ، و خمشن وجوههنّ، ولطمن خدودهنّ، و دعون بالويل و الثبور، وبکي الرجال ونتفوا لحاهم، فلم يُر باکية وباکٍ أکثر من ذلک اليوم)؛ «ضجّه مردم با بانگ گريه بلند شد، زنان موي پريشان کرده، خاک بر سر ريخته، چهرهها را خراشيده، تپانچه بر گونهها زده، و نالهها را به واويلا برداشتند، مردان نيز سخت گريسته ريش خود را ميکندند، و چنان آن روز جمعيتي گريان از زن و مرد ديده نشد».
و آنگاه زين العابدينعليه السلام فرمان سکوت داد. همگان سکوت کردند، امام بايستاد و بعد از حمد و ثناي خداوند و ياد از پيامبر و تجليل ازو آن گونه که سزاوار بود و پس از درود بر حضرتش فرمود:
مردم! آن کو که مرا شناخته شناخت، و آن کس که مرا نشناخت خود را معرّفي ميکنم، من عليّبن الحسينبن عليّبن ابي طالبم، من فرزند مذبوح در کرانه شط فراتم بدون آن که خوني يا ارثي از وي طلبکار باشند، من فرزندِ آنم که هتک حريمِ حرمتِ وي شده، مال و نعمت وي به يغما رفته، عيالش به اسارت گرفته شده، من فرزند کسي هستم که او را بگرفته کشتند و همين افتخار مرا بس.
مردم! شما را به خدا سوگند ميدهم، آيا ميدانيد که به پدرم نامه نگاشتيد، و با وي نيرنگ باختيد و بدو عهد و پيمان سپرديد و بيعتش را به گردن گرفتيد، و آنگاه رهايش کرده کمر به قتلش بستيد؟! نابود باديد بدانچه براي خود از پيش فرستاديد، و بدا به آراي شما، با کدام ديده ميتوانيد به رسولاللَّهصلي الله عليه وآله بنگريد آن گاه که اين سخن را پيش کشد: عترتم را کُشتيد و حرمتم را هتک کرديد، شما از امّت من نيستيد؟!
راوي گويد: از هر سو صداها بلند شد، در حالي که به يکديگر ميگفتند: هلاک شديد و نميدانيد؟
امام فرمود: خدا رحمت کند آن را که نصيحتم را پذيرفته وصيّتم را امرِ خدا و درباره پيامبر و اهل بيتش حفظ کند، چه او الگوي نيکوي ماست.
همگان گفتند: اي فرزند رسول اللَّه! همه ما سامع و مطيع و حافظ ذمّه شمائيم. (در خطّ تسليم و اطاعت فرمان توايم) و از شما روي برنميتابيم، فرمان ده رحمت خدا بر تو باد، ما با دشمن تو در جنگ و با هر که سازش کني در خط سازشيم ما يزيد را دستگير ميکنيم، از ستمکاران به شما و ما برائت ميجوييم.
امامعليه السلام فرمود: هيهات، هيهات، اي نيرنگبازان بيوفا، چه حيلهها که بين شما و شهواتتان نيست! آيا ميخواهيد با من آن کنيد که از پيش با پدرم کرديد؟! نه سوگند به پروردگار را قصات، زيرا آن جراحات هنوز التيام نيافته، اين ديروز بود که پدرم صلواتاللَّه عليه با اهلبيتش به شهادت رسيدند، و فراموشم نميشود مصيبت گم کردن رسولاللَّهصلي الله عليه وآله و مصيبت از دست دادن پدرم و فرزندانش، دردش در کامم، و تلخيِ آن بين حنجره و گلويم جا گرفته، غصّههايش سينهام را ميفشارد.
خواستهام از شما اين است که: به نفع ما و به زيان ما مباشيد.
لَاغَرْوَ اِنْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ وَشيخُهُ
قَدْ کانَ خَيْراً مِنْ حُسين وَاَکْرَما
شگفتي نباشد اگر حسين شهيد شد، پدرش از حسين بهتر و گراميتر بود
فَلاتَفْرَحُوا يا اَهْلَ کُوفانِ بِالَّذي
اَصابَ حُسَيناً کانَ ذلِکَ اعْظَماً
اي کوفيان بدانچه به حسين رسيد شادمان مباشيد که اين مصيبت بسي بزرگتر باشد
قَتيلٌ بِشَطّ النَّهْرِ رُوحي فِداؤُه
جَزاءُ الَّذي اَرداهُ نارُ جَهَنَّما
شهيدِ در کرانه نهر که جانم فدايش باد، و کيفر آن کس که با او چنين کرد آتش جهنّم است
بعد فرمود: از شما همينقدر بسنده کنيم که له و عليه ما مباشيد.
راوي گويد: بعد ابنزياد در کاخش جلوس کرده بارِ عام داد، رأس مبارک حسينعليه السلام در پيشش نهاده شد، و زنان و کودکان او نيز وارد شدند.
زينب دخت گرامي عليعليه السلام به صورت ناشناخته و متنکّرةً بنشست، ابنزياد لعين پرسيد که کيست؟ گفته شد: زينب دختر عليّ، ابنزياد رو بدو کرد و گفت:
حمد مر خداي را که رسوايتان کرده بافتهتان را باطل نمود.
زينب فرمود: همانا فاسق رسوا و فاجر مکذوب گردد و آن هم غير ماست.
ابن زياد: کارِ خدا را با برادر و اهل بيتت چه ديدي؟
زينبعليها السلام فرمود: جز زيبا نديدم، آنان (حسين و يارانش) گروهي بودند که خدا بر آنان شهادت را مقرّر داشته، و آنان به سوي قتلگاه خود شتافتند و زودا که خدا بين تو و آنان جمع فرموده، بعد تو محاجّه و مخاصمه شوي، بنگر پيروزي از آنِ چه کسي خواهد بود، مادرت به عزايت بنشيند اي پسر مرجانه.
راوي گويد: ابن زياد به غضب درآمد و گويا قصدِ قتل زينب را کرد.
عمروبن حريث [6] گفت: اي امير، او زن است و زن به گفتهاش مؤاخذه نگردد.
ابن زياد: براستي که خدا با قتلِ برادر طاغي تو و عاصيان از اهلبيتت قلبم را شفا بخشيد!!!
زينبعليها السلام: بزرگ مرا کُشتي، شاخههايم را قطع کردي، و بنيادم را از بُن برآوردي، اگر شفاي تو اين بود که بدان رسيدي.
ابن زياد لعنةاللَّه عليه: اين زن سجعپرداز است (با آرايه سخن ميگويد) سوگند به جانم پدرِ تو نيز شاعر بود.
زينبعليها السلام: اي ابن زياد، زن را با سجع چه کار؟
بعد ابن زياد عليهاللّعنة به عليّ بن الحسين توجّه کرد و گفت: اين کيست؟
گفته شد: عليّبن الحسين.
ابن زياد: مگر عليّبن الحسين را خدا نکُشت؟!
زين العابدينعليه السلام: برادري به نام علي بن الحسين داشتم که مردم او را کشتند.
ابن زياد لعنةاللَّه عليه: بلکه خدا او را کشت.
سجّادعليه السلام: «خداوند به گاه مرگ جانها را ميگيرد». [7] .
ابن زياد عليه لعائن اللَّه: تو را آن جرأت است که جوابم را بگويي، ببريدش و گردنش را بزنيد.
زينب سلاماللَّه عليها سخن آن پليد را بشنيد و فرمود: اي ابنزياد، کسي از ما را باقي نگذاردي اگر بر قتل او عزم کردي مرا نيز با وي بکُش.
سجادعليه السلام به عمّهاش فرمود: «عمّه، خاموش باش تا با وي سخن بگويم».
بعد امام رو به ابن زياد کرد و فرمود: «آيا به کشته شدن تهديدم ميکني، مگر ندانستي که کشته شدن عادتِ ما و شهادت کرامت ماست».
بعد ابن زياد عليه لعائناللَّه فرمان داد تا عليبن الحسينعليهما السلام و اهلالبيت را در خانهاي کنار مسجد اعظم اسکان دهند.
زينبعليها السلام فرمود: نزدِ ما زن عربيّه نيايد فقط اُمُّهات ولد يا کنيزان آيند چه آنان اسير بودند آن گونه که ما اسيريم.
بعد ابن زياد عليه لعائن اللَّه فرمان داد تا رأس انور حسينعليه السلام را در بازار و کوي و برزن کوفه بگردانند.
چه زيبا و سزاوار است که اشعار يکي از ديدهوران را که در سوگ شهيدي از آل رسولاللَّهصلي الله عليه وآله سروده بياورم و بدان تمثّل جويم:
رَأْسُ ابْن بِنْتِ مُحَمَّدٍ وَوَصيّهِ
لِلنَّاظِرينَ عَلي قَناةٍ يُرْفَعُ
رأس دخترزاده محمّد و وصيّ او، براي تماشاگران بالاي نيزه ميرود
وَالْمُسْلِمُونَ بِمَنْظرٍ وَبمسع
لامُنْکَرٍ مِنْهُمْ وَلامُتَفَجِّعٌ
و مسلمانان ميديدند و ميشنيدند، هيچ کس را حالت انکار يا دردِ فاجعه نبود
کَحَلَتْ بِمَنْظِرِکَ الْعُيُون عِمايةً
وَاَصَمَّ رَزْؤُکَ کُلَّ اُذنٍ تَسْمَعُ
منظر روي تو ديده ها را سرمه کوري کشيد، و مصيبت تو هر گوش شنوا را کر کرد
اَيْقَظْتُ أَجْفاناً وَکُنْتَ لَها کَري
وَاَ نَمْتَ عيناً لم تَکُنْ بِکَ تَهْجَعُ
ديدگاني که تو مايه آرامش آنها بودي اکنون بيدار، و آنها را که از ترس تو خواب نداشتند به خواب بردي
ما رَوضَةٌ اِلاَّ تَمنّتْ اَ نَّها
لَکَ حُفْرَةٌ وَلِخَطِّ قَبْرِکَ مَضْجَعُ
روضهاي در روي زمين نيست جز آن که آرزوي مرقد تو شدن را دارد
راوي گويد: سپس ابن زياد لعنةاللَّه عليه، بر فراز منبر قرار گرفت حمد و ثناي خدا را بگفت و در پارهاي از سخنانش گفت: حمد مر خداي را که حقّ را ظاهر کرده، و اميرالمؤمنين و پيروانش را پيروزي داد و ياري رساند، و کذّاب فرزند کذّاب را بکُشت!!!
هنوز اين سخن را به پايان نبرده بود که عبداللَّه بن عفيف ازدي به پاي خاست او از زهّاد و نيکان شيعه بود، و چشم چپش را در جنگ جمل و راست را در جنگ صفين از دست داده بود و ملازمت مسجد اعظم کوفه را برگزيده و هر روز تا شب در آن به نماز و عبادت ميپرداخت گفت: اي پسر مرجانه، کذّاب فرزند کذاب تو و پدر توست، و آن که تو را حکومت داد و پدر او (يزيد و معاويه) اي دشمن خدا، فرزندان پيامبران را ميکشيد و بر منابر مسلمانان چنين سخن ميگوييد.
راوي گويد: ابن زياد عليهاللعنة در خشم شد و گفت: اين سخنگو کيست؟
عبداللَّه: اي دشمن خدا منم متکلّم، آيا ذريّه طاهرهاي که خداوند رِجس و پليدي را از آنان برده ميکشي و گمان داري که بر دين اسلام ميباشي؟
واغوثاه، فرزندان مهاجران و انصار کجايند که از توي سرکش، لعين فرزند لعين (يزيد و معاويه) که از زبان محمّد رسول پروردگار چنين توصيف شدهايد انتقام گيرند.
راوي گويد: بر خشم ابن زياد پليد افزوده شد تا آن جا که رگهاي گردنش باد کرده و گفت: نزدم آوريدش، جلاّدان و پيشمرگان و پاسبانان از هر سوي جنبيده تا دستگيرش کنند اشراف اَزْد و عموزادگانش برخاسته و او را از دست مأموران نجات داده و از باب مسجد خارج و به خانهاش روانه کردند.
ابن زياد گفت: در پيِ اين اعمي - اعماي ازد - که خدا دلش را چون چشمش کور کرده برويد و او را نزدم آوريد.
نيرو به جانب او روانه شدند، و اين خبر به قبيله ازد رسيد، آنان با همکاري قبائل يمن اجتماع کردند تا عبداللَّه را حفظ کنند.
اين خبر به ابنزياد رسيد، او هم قبائل مضرَ را به اتفاق محمّد بن اشعث جمع کرده فرمان جنگ را بداد.
راوي گويد: جنگي سخت در گرفت و جمعي از عرب کشته شدند.
اصحاب ابن زياد لعنهاللَّه به درِ خانه عبداللَّه بن عفيف رسيده و در را شکسته و بر وي هجوم بردند.
دخترش گفت: همان کساني آمدند که از آنها برحذر بودي.
عبداللَّه گفت: به زيان تو نيست، شمشيرم را به من بده، شمشير را گرفته و از خود دفاع ميکرد در حالي که ميگفت:
اَ نَابن ذِي الْفَضْلِ عَفيفِ الطّاهر
عَفيف شَيخي و ابن امّ عامِر
من فرزند عفيف طاهر صاحب فضلم، پدرم عفيف و مادرم ام عامر است
کَمْ دارعٍ مِنْ جَمْعِکُم وَحاسرٍ
وَبَطَلٍ جَدَلْته مُغاوِرٍ
چه بسيار قهرمانان زرهپوش و بيزره شما را در ميدان جدال در تنگناي مرگ فروافکندم
و دخترش همواره ميگفت: پدرم کاش من مردي بودم و در پيشت با اين قوم تبهکار که کشندگان عترت ابرارند ميجنگيدم.
دشمن دور عبداللَّه را از هر طرف بگرفته بود او از خويشتن دفاع ميکرد، و هيچ کس را توانِ چيرگيِ بر وي نبود، از هر سوي که بدو حمله ميشد، دختر جهتِ حمله را به پدر ميگفت، تا آن جا که همگان يورش برده و احاطهاش نمودند.
دخترش ميگفت: امان از خواري، پدرم محاصره شد و ياوري ندارد که ياريش رساند.
عبداللَّه شمشيرش را ميچرخانيد و ميگفت:
اُقْسِم لَو يَفْسح لي عَنْ بصري
ضاقَ عَلَيْکُمْ موردي وَ مَصْدَري
سوگند ميخورم اگر چشمم بينا بود، ورود و خروجم کار را بر شما تنگ ميکرد
راوي گويد: عبداللَّه در پرده محاصره بود تا دستگير شد و به نزد ابنزيادش بردند.
ابن زياد چون بديدش گفت: حمد مر خداي را که خوارت کرد.
عبداللَّه بن عفيف: اي دشمن خدا، به چه چيز خوارم کرد.
به خدا که اگر چشمم بينا بود بدون ترديد عرصه را بر شما تنگ ميکردم.
ابن زياد: اي عبداللَّه، رأي تو درباره عثمان بن عفان چيست؟
عبداللَّه: اي بنده بني علاج، اي پسرِ مرجانه - ناسزايش گفت - تو را با عثمان چه کار بد کرد يا خوب، اصلاح نمود يا اِفساد، خدا وليّ بندگانش است، بين مردم و عثمان به حقّ و عدل داوري ميکند، و ليکن از تو و پدرت و از يزيد و پدرش بپرس.
ابنزياد: نه به خدا هيچ از تو نميپرسم تا مرگ را جرعه، جرعه بنوشي.
عبداللَّه بن عفيف: الحمدللَّه ربّ العالمين، پيش از آن که مادرت تو را بزايد، از خدا مسألتِ شهادت را نمودم، و خواسته بودم که شهادتم را به دست منفورترين و مبغوضترين خلقش قرار دهد، چون نابينا شدم، از شهادت نوميد شدم، امّا هم اکنون الحمدللَّه که بعد از نوميدي بدين سعادت دست يافتم، و دعاي پيشين مرا به اجابت رسانيد.
ابن زياد پليد گفت: تا گردنش را زده در سبخه کوفه به دارش آويزند.
راوي گويد: عبيداللَّه بن زياد عليهاللعنة به يزيد بن معاويه، عليهمااللعنة و عمرو بن سعيد بن عاص [8] واليِ مدينه داستان کربلا و شهادت حسينعليه السلام و يارانش و اسارت اهلالبيت را گزارش داد.
امّا عمرو بن سعيد، با دريافت خبر به منبر رفت و خطبه خواند و خبر را به مردم اعلان داشت اين خبر و مصيبت بر بنيهاشم سخت ناگوار آمد، و آنان آدابِ عزاداري را برپا داشتند و زينب دختِ عقيل بن ابي طالب [9] بر حسينعليه السلام نوح ميسرود و ميگفت:
مَا ذَا تَقُولُونَ اِذْ قالَ النَّبيّ لَکُمْ
مَا ذَا فَعَلْتُم وَاَنْتُمْ آخر الأُمَمْ
چه خواهيد گفت آنگاه که پيامبر از شما بپرسد: شما که آخر امّتهاييد چه کرديد؟
بِعِتْرَتي وَبِأهْلي بَعْدَ مُفْتَقَدي
مِنْهُمْ اُساري وَمِنْهُمْ ضُرّجوا بدمٍ
با عترت و اهلم بعد از رحلتم، بعضي اسير و برخي ديگر بخونشان آغشته شدند
ما کانَ هذا جَزائي اِذْ نَصَحْتُ لَکُمْ
اِنْ تَخْلِفُوني بِسُوء فِي ذَوي رَحِمي
و اگر به شما توصيه ميکردم که با اهل بيتم بدي کنيد هرگز بدين قدر که کرديد نميرسيد
گويد: چون شب فرا رسيد مردم مدينه شنيدند که هاتفي ندا در داد و ميگفت:
اَيُّهَا الْقاتِلُونَ ظُلْماً حُسيْناً
اَبْشِرُوا بِالْعَذابِ وَالتَّنْکيلِ
اي آناني که حسين را از سر ستم کشتيد، شما را به عذاب و کيفر بشارت باد
کُلُّ مَنْ فِي السَّماءِ يَبکي عَلَيْهِ
مِنْ نَبيِّ وَشاهِدِ وَرَسُولٍ
ر آن که در آسمان است و هر پيامبر و رسول و شاهدي بر او بگريست
قَدْ لُعِنْتُمْ عَلي لِسانِ بْنِ داوُودِ
وَمُوسي وَصاحِبِ الْإنْجيلِ
شما بر زبان سليمان و موسي و عيسي لعنت شدهايد
چون نامه ابن زياد به يزيدبن معاويه، رسيد و بر داستان وقوف يافت. پاسخي نوشت و فرمان داد تا سرهاي حسينعليه السلام و شهداء و زنان و عيال و بار و بُنه امام را به نزدش فرستد.
ابن زياد محفّربن ثعلبه عائذي را فراخواند، و سرها و اسيران و زنان را بدو تسليم کرد.
محفّر پليد، اسيران را چون اسراي کفّار به سوي شام برد که مردم چهرههاي آنان را مينگريستند. ابنلهيعه [10] حديثي را آورده که ما به قدر ضرورت از آن گرفتيم، گويد: به طواف کعبه بودم که به مردي برخوردم که ميگفت: خداوندا مرا بيامرز و نميبينم که بيامرزيَم. بدو گفتم: اي بنده خدا از خدا بترس و چنين مگو، چه اگر گناهانت چون قطرات باران يا برگ بر درختان زياد باشد، و از خدا آمرزش بخواهي خدا ميآمرزيدت، زيرا او غفور و رحيم است.
به من گفت: نزديک بيا تا قصهام را به تو بگويم، نزدش رفتم، گفت: بدان که ما پنجاه نفر بوديم که با رأس مبارک حسين به شام رفتيم، شب که ميشد سر را در ميان تابوتي مينهاديم، و در پيرامون آن به ميگساري ميپرداختيم، شبي يارانم ميگساري کرده مست شدند و من آن شب نخوردم، چون پرده سياهي شب فرو افتاد رعد و برقي برخاست که ديدم درهاي آسمان گشوده گشت، و آدم و نوح و ابراهيم و اسحاق و اسماعيل و پيامبر ما محمّد صلّياللَّه عليه و آله و عليهم أجمعين به همراه جبرئيل و جمعي از فرشتگان فرود آمدند.
جبرئيل به تابوت نزديک شد و سرِ انور را از تابوت بدر آورده و به سينه گرفته و بوسيدش، و تمام انبياء نيز چنان کردند، و پيامبر بر سرِ حسين گريست و انبياء وي را تعزيت و تسليت گفتند.
جبرئيل عرضه داشت: اي محمّد، خداي متعال فرمانم داد که درباره امّتت از تو پيروي کنم، اگر امر کني زمين را به لرزه درآورده و بالايش را به پايين فرو برم آن گونه که با قوم لوط کردم.
پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: نه اي جبرئيل، چه مرا با اينان موقفي است در نزد خدا [11] .
راوي گويد: چون کاروان اسيران به دمشق نزديک شد، امّکلثوم به شمر نزديک شد و فرمود: مرا با تو حاجتي است.
گفت: حاجتت چيست؟
فرمود: وقتي که ميخواهي ما را وارد شهر کني از دروازهاي وارد کن که تماشاگران کمي دارند، و دستور ده تا سرهاي شهداء را از بين محملها بيرون برده و از ما دور کنند، چه ما از نگاههاي بسيار خوار شدهايم.
شمر - بر مبناي خُبثِ باطني خود - در قبال خواسته امّکلثوم، فرمان داد تا سرهاي بر روي نيزهها را در ميانه محملها قرار داده با همين وضع آنان را تا دروازه دمشق و دم درِ مسجد جامع در جايگاه اسيران بازداشت.
در روايت آمده: يکي از تابعين چون رأس حسينعليه السلام را مشاهده کرد، يک ماه در شام از جميع مردم خود را پنهان کرد، بعد از آن که پيدايش کردند و از علّت اختفايش پرسيدند، گفت: مگر نميبينيد که بر ما چه فرود آمده، بعد اشعار زير را سرود:
جاؤُا بِرَأْسِکَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّد
مُتزمّلاً بِدِمائِهِ تَزميلاً
اي فرزند دخت محمّد سر آغشته به خونت را آوردند
وَکانَّما بِکَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ
قَتَلُوا جهاراً عامِدينَ رَسُولاً
گوئيا با قتلت اي دخترزاده محمّد آشکارا و به عمد پيامبر را کشتند
قَتَلُوکَ عَطْشاناً وَلَمَّا يَرْقَبُوا
فِي قَتْلِکَ التَّنْزيلِ وَالتّأويلا
تو را تشنه کشتند و در قتل تو رعايت تنزيل و تأويل قرآن را ننمودند
وَ يکبّرون بِأن قُتلت وَإنَّما
قَتَلُوا بِکَ التَّکْبيرِ وَالتَّهْليلا
با کشتنت اللَّه اکبر گفتند، همانا با کشتنت تکبير و تهليل را کشتند
راوي گويد: پيري آمد و خود را به زنان و عيال حسينعليه السلام نزديک کرد - در حالي که در همان مکان بودند - و گفت: حمد مر خداي را که شما را کُشت و به هلاکت رسانيد و شهرها را از مردان شما راحت کرد، و اميرالمؤمنين را بر شما تسلّط داد!!!
علي بن الحسينعليهما السلام بدو فرمود: «اي شيخ آيا قرآن خواندي؟».
گفت: آري.
فرمود: اين را دانستي: «بگو از شما مزدي جز دوستي ذويالقربي را نميخواهيم؟ [12] .»
گفت: اين آيه را خواندهام.
فرمود: «مائيم قُربي (خويشاوندان پيامبر)، اي شيخ، آيا در بنياسرائيل خواندهاي: «حقّ ذوي القربي را بده [13] .»؟
گفت: خواندمش.
فرمود: «ماييم قربي اي شيخ، آيا اين آيه را خواندي: «و بدانيد آنچه غنيمت گرفتيد از هر چيز، پس براستي خمسِ آن براي خدا و رسول و ذيالقربي است؟» [14] .
گفت: آري.
فرمود: مائيم قربي اي شيخ، آيا اين آيه را خواندي: «همانا خدا اراده فرمود که رجس و پليدي را از شما اهلالبيت ببرد، و تطهيرتان کند در کمال تطهير؟» [15] .
گفت: خواندمش.
فرمود: اي شيخ، ماييم اهلالبيت که خدا ما را به آيه تطهير مخصوص داشت.
راوي گويد: شيخ ساکت باقي ماند در حالي که نادم بود از آنچه گفته و گفت: شما را به خدا شما آنانيد؟!
سجّادعليه السلام فرمود: سوگند به خدا که ما هم ايشان هستيم، سوگند به حقّ جدّمان رسولاللَّهصلي الله عليه وآله که بيهيچ ترديدي ما همانانيم.
راوي گويد: شيخ گريست و عمّامه بر زمين زد، بعد سر را به آسمان برداشت و گفت: خداوندا من از دشمنانِ آل محمّد از جنّ گرفته تا انس بيزارم.
بعد عرض کرد: آيا برايم جاي توبه هست؟
فرمود: «آري، اگر توبه کني خدا توبهات را ميپذيرد و تو با ما خواهي بود».
عرض کرد: من تائبم.
داستان پيرمرد به اطّلاع يزيد رسيد، دستور داد تا او را کُشتند.
راوي گويد: پس از آن خانواده و زنان حسينعليه السلام و بازماندگانش را طناب بسته بر يزيد وارد کردند.
چون آنها با اين وضع نزد يزيد ايستادند، عليّ بن الحسينعليهما السلام فرمود: «اي يزيد! تو را به خدا سوگند ميدهم، گمانت به پيامبر چيست اگر ما را بدين حال ببيند».
يزيد دستور داد تا طنابها و ريسمانها را قطع کردند.
بعد سرِ انور را پيش رويش نهاد و زنان را پشت سرش نشانيد تا وي را ننگرند، زينالعابدين سر را بديد و ديگر هرگز از کلّهاي نخورد.
امّا زينب، چون سرِ برادر را بديد، دست بُرد و گريبانش دريد و با صدايي حزين که دلها را جريحهدار ميکرد فرمود: يا حُسينا، اي حبيب رسولاللَّه، اي فرزند مکّه و مني اي فرزند فاطمة الزهراء سيّده زنان، اي فرزند دختِ مصطفي.
راوي گويد: به خدا قسم هر کس که در مجلس حضور داشت بگريست، و يزيد ساکت بود.
زني از بنيهاشم که در کاخ يزيد بود شروع به نوحه نمود و ميگفت:
- يا حسيناه، يا حبيباه، يا سيّداه، يا سيّد اهل بيتاه، يابن محمّداه.
اي بهار و اميد زنان بيسرپرست و اطفال يتيم، اي کشته زنازادگان.
گريه از همگان به بانگ برخاست.
راوي گويد: بعد يزيد تازيانه خيزران را بخواست، و با آن به دندانهاي پيشين حسينعليه السلام ميزد.
ابوبرزة الأسلمي [16] رو به يزيد کرد و گفت: واي بر تو اي يزيد، آيا بر لب و دندانِ حسين بن فاطمه عليه السلام تازيانه ميزني؟! گواهي ميدهم که ديدم پيامبرصلي الله عليه وآله لب و دندان حسينعليه السلام و برادرش حسنعليه السلام را ميليسيد و ميبوسيد در حالي که ميفرمود: شما دو سيّد جوانان بهشتيانيد، خدا قاتل شما را بکُشَد و لعنت فرمايد، و جهنم را برايشان مهيا کند و چه بد فرجامي است!
راوي گويد: يزيد پليد به خشم آمد و امر کرد او را کشان کشان بيرون برند.
راوي ميگويد: بعد يزيد خواندن اشعار ابن الزبعري [17] را آغازيد.
لَيْتَ اَشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدُوا
جزع الخَزْرج مِنْ وَقع الأسَل
کاشاشياخ (اجداد) من که در بدر کشته شدند. ناله خزرج را از درد نيزه شاهد بودند
فَأهَلّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرِحاً
ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لاَتُشَلْ
پس برخيزند و پايکوبي کنند و بگويند: اي يزيد دست مريزاد
قَدْ قَتَلْنا القرم مِنْ ساداتِهِمْ
وَعَدَلناه بِبَدْرٍ فَاعْتَدَل
ارباب و سادات آنان را کشتيم و انتقام بدر را گرفتيم
لَعبت هاشِم بِالْمُلْکِ فَلا
خَبَرٌ جاءَ وَلاوَحْيٌ نَزَل
هاشم با سلطنت بازي کرد، زيرا نه خبري آمده است و نه وحيي نازل شده است
لَسْتُ مِنْ خُنْدُفٍ إنْ لَمْ اَنْتقم
مِنْ بَني أحمد ما کانَ فَعَل
من از خندف نباشم اگر از فرزندان احمد در برابر آنچه کرده انتقام نگيرم
راوي گويد: زينب دخت عليّعليهما السلام برخاست و فرمود:
(الحمدللَّه ربّ العالمين، و صلّي اللَّهُ علي محمّد و آله أجمعين، صدق اللَّه کذلک يقول: «ثمّ کان عاقبة الَّذِينَ أساؤا السؤي أن کذّبوا بآيات اللَّه و کانوا بها يستهزؤون»)؛ «حمد مر خداي پروردگار جهانيان را سزاست، و درود خدا بر محمّد و بر همه آل او باد، خدا راست فرموده که فرمود: «سپس پايان کارِ آنان که بد کردند اين است که آياتِ خدا را تکذيب کرده و بدانها استهزا کنند [18] .».
اي يزيد، آيا گمان بردهاي حال که جاي جاي زمين و آفاقِ آسمان را بر ما گرفتي و بستي و ما چونان کنيزان رانده شديم، مايه خواري ما و موجب کرامت توست!! و حکايت از عظمت مکانت تو دارد که اين چنين باد دربيني انداختهاي، و برقِ شادي و سرور از ديدگانت ميجهد، حال که دنيا را براي خود مرتّب و امور را برايت منظم ميبيني، و مُلک و سلطنت ما برايت صافي گرديده لختي آرام گير، مگر سخن خداي را فراموش کردهاي که فرمود: «گمان مبرند آنان که کافر شدند و ما آنان را مهلت داديم (اين مهلت) براي آنان خير است، ما همانا مهلت داديم آنان را که بر گناه خود بيفزايند و براي آنان عذاب خوارکننده خواهد بود [19] .».
آيا اين از عدل است اي فرزندِ آزاد شدهها که زنان و کنيزان تو در پسِ پرده باشند و دختران رسولاللَّه اسير؟! پردههايشان را دريدي، و چهرههايشان را آشکار کردي، آنان را چونان دشمنان از شهري به شهري کوچانيده، ساکنان منازل و مناهل بر آنان اِشراف يافتند، و مردم دور و نزديک و پست و فرومايه و شريف چهرههايشان را نگريستند، در حالي که از مردان آنان حامي و سرپرستي همراهشان نبود.
چگونه اميد ميرود از فرزند کسي که جگرهاي پاکان را به دهان گرفته و گوشت وي از خون شهداء پرورش يافته است؟!
و چه سان در عداوتِ ما اهل البيت کُندي ورزد آن که نظرش به ما نظر دشمني و کينهتوزي است؟! آن گاه بدون احساس چنين گناه بزرگي بگويي: (اجداد تو) برخيزند و پايکوبي کنند و به تو بگويند: اي يزيد دست مريزاد، در حالي که با تازيانه و عصايت بر دندانهاي پيشين ابي عبداللَّه عليه السلام بزني.
چرا چنين نگويي، و حال آن که از قرحه و جراحت پوست برداشتي و با ريختن خون ذرّيه محمّدصلي الله عليه وآله که ستارگان زمين از آل عبدالمطلباند خاندان او را مستأصل کردي و نياکان خود را ميخواني، و به گمان خود آنها را ندا در ميدهي.
(اي يزيد) زودا که به آنان بپيوندي و در آن روز آرزو ميکردي که اي کاش شل بودي و لال و نميگفتي آنچه را که گفتي و نميکردي آنچه را که کردي.
خداوندا حقّ ما را بگير، و از آن که به ما ستم کرد انتقام ستان، و غضبِ خود را بر آن که خونهاي ما را ريخته، حاميان ما را کشته فرو فرست.
(اي يزيد) به خدا سوگند جز پوست خود را ندريدي و جز گوشتت را نبريدي، بيترديد بر رسولاللَّهصلي الله عليه وآله وارد ميشوي در حالي که خون ذرّيّهاش را ريختي و پرده حرمت فرزندانش را دريدي و اين جايي است که خدا پراکندگيهايشان را جمع و پريشانيهايشان را دفع، و حقوق آنان را بگيرد «آنان را که در راه خدا به شهادت رسيدند مرده مپندار، بل زندگاني هستند که در نزد پروردگارشان مرزوقاند [20] .».
(اي يزيد) همين قدر تو را بس است که خداي داور، و محمّدصلي الله عليه وآله دشمنت و صاحب خون، و جبرئيل پشت و پشتوان باشد، و زودا بداند آن کس که فريبت داد و تو را بر گرده مسلمانان سوار کرد، چه بد جانشيني برگزيده، و کدام يک مکانتي بدتر داشته نيرويي اندکتر دارد.
يزيد، گرچه دواهي و بلاهاي زياد از تو بر من فرود آمد ولي هماره قدرِ تو را ناچيز دانسته فاجعهات را بزرگ، و نکوهشت را بزرگ ميشمرم، چه کنم که ديدگان، اشکبار و سينهها سوزان است.
شگفتا و بس شگفتا کشته شدن حزباللَّه نجيبان به دستِ حزب شيطان طلقاء است، از دستهاي پليدشان خونهاي ما ميچکد، و دهانهاي ناپاکشان از گوشت ما ميخورد، و آن جسدهاي پاک و پاکيزه با يورش گرگهاي درنده روبروست، و آثارشان را کَفتارها محو ميکند، و اگر ما را غنيمت گرفتي، زودا دريابي غنيمت نه که غرامت بوده است، آن روز که جز آنچه دستهايت از پيش فرستاده نيابي، و پروردگارت ستمگرِ بر بندگانش نيست، و شکايتها به سوي خداست.
هر کَيد و مکر، و هر سعي و تلاش که داري به کار بند، سوگند به خداي که هرگز نميتواني، ياد و نام ما را محو و وحي ما را بميراني، چه دوران ما را درک نکرده، اين عار و ننگ از تو زدوده نگردد. آيا جز اين است که رأي توست و باطل، و روزگارت محدود و اندک، و جمعيت تو پراکنده گردد، آري، آن روز که ندا رسد: الا لعنة اللَّه علي الظالمين.
پس حمد مر خداي راست که براي اوّل ما سعادت و مغفرت، و براي آخرِ ما شهادت و رحمت مقرر فرمود.
از خدا مسألت ميکنيم ثواب آنان را تکميل فرموده و موجبات فزوني آن را فراهم آورد، و خلافت را بر ما نيکو گرداند، چه او رحيم و ودود است، خداي ما را بس است چه نيکو وکيلي است.
يزيد لعنةاللَّه عليه گفت:
يا صيحةً تحمد مِنْ صَوائِح
ما أهون الْمَوت عَلَي النَّوائِحْ
صيحه از زنان صيحهکننده زيبا، و مرگ بر زنان نوحهگر چه ناچيز است
راوي گويد: يزيد با شاميان در امر اهلالبيت مشورت کرد که چه کند. شاميان (عليهم لعائناللَّه) گفتند: از سگ بد بچّه مخواه.
نعمان بن بشير گفت: آن گونه که پيامبر با آنان رفتار ميکرد عمل کن.
مردي از شاميان به فاطمه دخت حسينعليه السلام نظري افکند و گفت:
- اي امير اين دختر را به من ببخش.
فاطمه به عمّهاش گفت: عمّهجان! يتيم گشتم و اکنون کنيزي؟
فرمود: نه و کرامتي مر اين فاسق را نيست.
شامي گفت: اين، دخترک کيست؟
يزيد عليهاللعنة گفت: اين فاطمه دختر حسين، و آن هم زينب دختر علي است.
شامي: حسين فرزند فاطمه و عليّ بن ابي طالب!!
يزيد: آري.
شامي: خدا لعنتت کند اي يزيد، عترت پيامبر را ميکشي و ذرّيهاش را به اسارت ميگيري، به خدا که جز اين گمانم نبود که اينان از اسيران روماند.
يزيد: به خدا تو را به آنان ملحق ميکنم، فرمان داد تا گردنش زده شد.
راوي گويد: بعد يزيد خطيب را فراخواندن و دستور داد تا بر فراز منبر رَوَد و از حسين و پدرش صلواتاللَّه عليهما به بدي ياد کند، خطيب به منبر رفت، و در مذمّت اميرالمؤمنين و حسين الشهيدعليهما السلام، و مدح معاويه و يزيد ياوهسرائي را به نهايت برد.
عليّ بن الحسينعليهما السلام بانگ زد و فرمود: «اي خطيب! رضايت مخلوق را به سخط و خشم خالق خريدي، حقا که جايگاهت در آتش خواهد بود.»
حقّا که ابن سنان خفاجي [21] در وصف اميرالمؤمنين عليهالصّلوه والسّلام و فرزندانش زيبا سروده و ميگويد:
اَعْلَي الْمَنابِرِ تُعْلِنُونَ بِسَبِّهِ
وَبِسَيْفِهِ نُصِبَتْ لَکُمْ أعوادُها
آيا بر فراز منبرها عليّ را بد ميگوييد با آن که با شمشير او ستون همين منبرها برافراشته شد
راوي گويد: در آن روز بود که يزيد لعنةاللَّه عليه به عليّبن الحسينعليهما السلام وعده داد که سه حاجتش را برآورد.
بعد يزيد فرمان داد تا اهلالبيت را در منزل و جايگاهي که آنان را از سرما و گرما حفظ نميکرد منزل دهند. ايشان آن قدر در آن جا ماندند که پوست چهرههاي مبارکه آنان ترکيده، و همچنان در طول مدت اقامت در دمشق بر حسينعليه السلام نوحه و عزاداري ميکردند.
سکينه گويد: روز چهارم توقّفِ ما بود که در رؤيا ديدم: - رؤيايي طولاني را بيان ميکند و در آخرش ميگويد - زني در هودجي دستش را بر سر نهاده بود، از وضعش پرسيدم، گفته شد: فاط