مرد شامی و امام حسین

شخصی از اهل شام به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد.چشمش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود.توجهش جلب شد.پرسید:این مرد کیست؟گفته شد:

«حسین بن علی بن ابی طالب است.»سوابق تبلیغاتی عجیبی (1) که در روحش رسوخ کرده بود موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الی الله آنچه می تواند سب و دشنام نثار حسین بن علی بنماید.همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود،امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند،نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد و پس از آنکه چند آیه از قرآن-مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض-قرائت کرد به او فرمود:«ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم.»آنگاه از او پرسید:«آیا از اهل شامی؟»جواب داد:آری.فرمود:«من با این خلق و خوی سابقه دارم و سرچشمه آن را می دانم.»

پس از آن فرمود:«تو در شهر ما غریبی،اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم،حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم،حاضریم تو را بپوشانیم،حاضریم به تو پول بدهیم.»

مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند و هرگز گمان نمی کرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود،چنان منقلب شد که گفت:«آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته می شد و من به زمین فرو می رفتم و اینچنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمی کردم.تا آن ساعت برای من در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت بر عکس،کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست.» (2)

مردی که اندرز خواست

مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید.از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد.رسول اکرم به او فرمود:«خشم مگیر»و بیش از این چیزی نفرمود.

آن مرد به قبیله خویش برگشت.اتفاقا وقتی که به میان قبیله خود رسید،اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده،از این قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیله ای دیگر زده اند و آنها نیز معامله به مثل کرده اند و تدریجا کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند و آماده جنگ و کار زارند.شنیدن این خبر هیجان آور خشم او را برانگیخت.فورا سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد.

در این بین گذشته به فکرش افتاد،به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده،به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است و آن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیر.

در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کرده ام؟چرا بی جهت من برافروخته و خشمناک شده ام؟!با خود فکر کرد الآن وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم.جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت:«این ستیزه برای چیست؟اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کرده اند،من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم.علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم.»

طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند،غیرت و مردانگی شان تحریک شد و گفتند:«ما هم از تو کمتر نیستیم.حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر می کنیم.»

هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند (3).

مسیحی و زره علی علیه السلام

در زمان خلافت علی علیه السلام در کوفه،زره آن حضرت گم شد.پس از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیدا شد.علی او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که:«این زره از آن من است،نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام.»قاضی به مسیحی گفت:«خلیفه ادعای خود را اظهار کرد،تو چه می گویی؟»او گفت:«این زره مال خود من است،و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم(ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد).»

قاضی رو کرد به علی و گفت:«تو مدعی هستی و این شخص منکر است،علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری. »

علی خندید و فرمود:«قاضی راست می گوید،اکنون می بایست که من شاهد بیاورم،ولی من شاهد ندارم.»

قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد،به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد.

ولی مرد مسیحی که خود بهتر می دانست که زره مال کیست،پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت،گفت:«این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست،از نوع حکومت انبیاست »و اقرار کرد که زره از علی است.

طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد (4).

امام صادق و گروهی از متصوفه

سفیان ثوری (5) که در مدینه می زیست بر امام صادق وارد شد.امام را دید جامه ای سپید و بسیار لطیف-مانند پرده نازکی که میان سفیده تخم مرغ و پوست آن است و آندو را از هم جدا می سازد-پوشیده است.به عنوان اعتراض گفت:«این جامه سزاوار تو نیست.تو نمی بایست خود را به زیورهای دنیا آلوده سازی.از تو انتظار می رود که زهد بورزی و تقوا داشته باشی و خود را از دنیا دور نگه داری.»

امام:«می خواهم سخنی به تو بگویم،خوب گوش کن که از برای دنیا و آخرت تو مفید است.اگر راستی اشتباه کرده ای و حقیقت نظر دین اسلام را درباره این موضوع نمی دانی،سخن من برای تو بسیار سودمند خواهد بود.اما اگر منظورت این است که در اسلام بدعتی بگذاری و حقایق را منحرف و وارونه سازی،مطلب دیگری است و این سخنان به تو سودی نخواهد داد.ممکن است تو وضع ساده و فقیرانه رسول خدا و صحابه آن حضرت را در آن زمان،پیش خود مجسم سازی و فکر کنی که یک نوع تکلیف و وظیفه ای برای همه مسلمین تا روز قیامت هست که عین آن وضع را نمونه قرار دهند و همیشه فقیرانه زندگی کنند.اما من به تو بگویم که رسول خدا در زمانی و محیطی بود که فقر و سختی و تنگدستی بر آن مستولی بود.عموم مردم از داشتن لوازم اولیه زندگی محروم بودند.وضع خاص زندگی رسول اکرم و صحابه آن حضرت مربوط به وضع عمومی آن روزگار بود.ولی اگر در عصری و روزگاری وسائل زندگی فراهم شد و شرایط بهره برداری از موهبتهای الهی موجود گشت،سزاوارترین مردم برای بهره بردن از آن نعمتها نیکان و صالحانند،نه فاسقان و بدکاران، مسلمانانند نه کافران.

«تو چه چیز را در من عیب شمردی؟!به خدا قسم من در عین اینکه می بینی که از نعمتها و موهبتهای الهی استفاده می کنم،از زمانی که به حد رشد و بلوغ رسیده ام،شب و روزی بر من نمی گذرد مگر آنکه مراقب هستم که اگر حقی در مالم پیدا شود فورا آن را به موردش برسانم.»

سفیان نتوانست جواب منطق امام را بدهد،سرافکنده و شکست خورده بیرون رفت و به یاران و هم مسلکان خود پیوست و ماجرا را گفت.آنها تصمیم گرفتند که دسته جمعی بیایند و با امام مباحثه کنند.

جمعی به اتفاق آمدند و گفتند:«رفیق ما نتوانست خوب دلائل خودش را ذکر کند،اکنون ما آمده ایم با دلائل روشن خود تو را محکوم سازیم.»

امام:«دلیلهای شما چیست؟بیان کنید.»

جمعیت:«دلیلهای ما از قرآن است.»

امام:«چه دلیلی بهتر از قرآن؟بیان کنید،آماده شنیدنم.»

جمعیت:«ما دو آیه از قرآن را دلیل بر مدعای خودمان و درستی مسلکی که اتخاذ کرده ایم می آوریم و همین ما را کافی است.خداوند در قرآن کریم یک جا گروهی از صحابه را این طور ستایش می کند:«در عین اینکه خودشان در تنگدستی و زحمتند،دیگران را بر خویش مقدم می دارند.کسانی که از صفت بخل محفوظ بمانند،آنهایند رستگاران.» (6) در جای دیگر قرآن می گوید:«در عین اینکه به غذا احتیاج و علاقه دارند،آن را به فقیر و یتیم و اسیر می خورانند.» (7)

همینکه سخنشان به اینجا رسید،یک نفر که در حاشیه مجلس نشسته بود و به سخنان آنها گوش می داد گفت:«آنچه من تاکنون فهمیده ام این است که شما خودتان هم به سخنان خود عقیده ندارید،شما این حرفها را وسیله قرار داده اید تا مردم را به مال خودشان بی علاقه کنید تا به شما بدهند و شما عوض آنها بهره مند شوید،لهذا عملا دیده نشده که شما از غذاهای خوب احتراز و پرهیز داشته باشید.»

امام:«عجالتا این حرفها را رها کنید،اینها فایده ندارد.»بعد رو به جمعیت کرد و فرمود:«اول بگویید آیا شما که به قرآن استدلال می کنید،محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ قرآن را تمییز می دهید یا نه؟!هر کس از این امت که گمراه شد از همین راه گمراه شد که بدون اینکه اطلاع صحیحی از قرآن داشته باشد به آن تمسک کرد.»

جمعیت:«البته فی الجمله اطلاعاتی در این زمینه داریم ولی کاملا نه.»

امام:«بدبختی شما هم از همین است.احادیث پیغمبر هم مثل آیات قرآن است،اطلاع و شناسایی کامل لازم دارد.»

«اما آیاتی که از قرآن خواندید:این آیات بر حرمت استفاده از نعمتهای الهی دلالت ندارد.این آیات مربوط به گذشت و بخشش و ایثار است.قومی را ستایش می کند که در وقت معینی دیگران را بر خودشان مقدم داشتند و مالی را که بر خودشان حلال بود به دیگران دادند،و اگر هم نمی دادند گناهی و خلافی مرتکب نشده بودند.خداوند به آنان امر نکرده بود که باید چنین کنند،و البته در آن وقت نهی هم نکرده بود که نکنند،آنان به حکم عاطفه و احسان،خود را در تنگدستی و مضیقه گذاشتند و به دیگران دادند.خداوند به آنان پاداش خواهد داد.پس این آیات با مدعای شما تطبیق نمی کند،زیرا شما مردم را منع می کنید و ملامت می نمایید بر اینکه مال خودشان و نعمتهایی که خداوند به آنها ارزانی داشته استفاده کنند.

«آنها آن روز آن طور بذل و بخشش کردند،ولی بعد در این زمینه دستور کامل و جامعی از طرف خداوند رسید،حدود این کار را معین کرد.و البته این دستور که بعد رسید ناسخ عمل آنهاست،ما باید تابع این دستور باشیم نه تابع آن عمل.

«خداوند برای اصلاح حال مؤمنین و به واسطه رحمت خاص خویش،نهی کرد که شخص،خود و عائله خود را در مضیقه بگذارد و آنچه در کف دارد به دیگران بخشد،زیرا در میان عائله شخص،ضعیفان و خردسالان و پیران فرتوت پیدا می شوند که طاقت تحمل ندارند.اگر بنا شود که من گرده نانی که در اختیار دارم انفاق کنم،عائله من که عهده دار آنها هستم تلف خواهند شد.لهذا رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:«کسی که چند دانه خرما یا چند قرص نان یا چند دینار دارد و قصد انفاق آنها را دارد،در درجه اول بر پدر و مادر خود باید انفاق کند،و در درجه دوم خودش و زن و فرزندش،و در درجه سوم خویشاوندان و برادران مؤمنش،و در درجه چهارم خیرات و مبرات.»این چهارمی بعد از همه آنهاست.رسول خدا وقتی که شنید مردی از انصار مرده و کودکان صغیری از او باقی مانده و او دارایی مختصر خود را در راه خدا داده است فرمود:«اگر قبلا به من اطلاع داده بودید،نمی گذاشتم او را در قبرستان مسلمین دفن کنند.او کودکانی باقی می گذارد که دستشان پیش مردم دراز باشد!!»«پدرم امام باقر برای من نقل کرد که رسول خدا فرموده است:«همیشه در انفاقات خود از عائله خود شروع کنید،به ترتیب نزدیکی،که هر که نزدیکتر است مقدمتر است.»

«علاوه بر همه اینها،در نص قرآن مجید از روش و مسلک شما نهی می کند،آنجا که می فرماید:

«متقین کسانی هستند که در مقام انفاق و بخشش نه تندروی می کنند و نه کندروی،راه اعتدال و میانه را پیش می گیرند.» (8)

«در آیات زیادی از قرآن نهی می کند از اسراف و تند روی در بذل و بخشش،همان طور که از بخل و خست نهی می کند. قرآن برای این کار حد وسط و میانه روی را تعیین کرده است،نه اینکه انسان هر چه دارد به دیگران بخشد و خودش تهیدست بماند،آنگاه دست به دعا بردارد که خدایا به من روزی بده.خداوند اینچنین دعایی را هرگز مستجاب نمی کند،زیرا پیغمبر اکرم فرمود:«خداوند دعای چند دسته را مستجاب نمی کند:

الف.کسی که از خداوند بدی برای پدر و مادر خود بخواهد.

ب.کسی که مالش را به قرض داده،از طرف،شاهد و گواه و سندی نگرفته باشد و او مال را خورده است.حالا این شخص دست به دعا برداشته از خداوند چاره می خواهد.البته دعای این آدم مستجاب نمی شود،زیرا او به دست خودش راه چاره را از بین برده و مال خویش را بدون سند و گواه به او داده است.

ج.کسی که از خداوند دفع شر زنش را بخواهد،زیرا چاره این کار در دست خود شخص است،او می تواند اگر واقعا از دست این زن ناراحت است عقد ازدواج را با طلاق فسخ کند.

د.آدمی که در خانه خود نشسته و دست روی دست گذاشته و از خداوند روزی می خواهد.خداوند در جواب این بنده طمعکار جاهل می گوید:

«بنده من!مگر نه این است که من راه حرکت و جنبش را برای تو باز کرده ام؟!مگر نه این است که من اعضا و جوارح صحیح به تو داده ام؟!به تو دست و پا و چشم و گوش و عقل داده ام که ببینی و بشنوی و فکر کنی و حرکت نمایی و ست بلند کنی.در خلقت همه اینها هدف و مقصودی در کار بوده.شکر این نعمتها به این است که تو اینها را به کار واداری. بنابراین من بین تو و خودم حجت را تمام کرده ام که در راه طلب گام برداری و دستور مرا راجع به سعی و جنبش اطاعت کنی و بار دوش دیگران نباشی.البته اگر با مشیت کلی من سازگار بود به تو روزی وافر خواهم داد،و اگر هم به علل و مصالحی زندگی تو توسعه پیدا نکرد،البته تو سعی خود را کرده وظیفه خویش را انجام داده ای و معذور خواهی بود.»

ه.کسی که خداوند به او مال و ثروت فراوان داده و او با بذل و بخششهای زیاد آنها را از بین برده است و بعد دست به دعا برداشته که خدایا به من روزی بده.خداوند در جواب او می گوید:

«مگر من به تو روزی فراوان ندادم؟چرا میانه روی نکردی؟!

«مگر من دستور نداده بودم که در بخشش باید میانه روی کرد؟!

«مگر من از بذل و بخششهای بی حساب نهی نکرده بودم؟»

و.کسی که درباره قطع رحم دعا کند و از خداوند چیزی بخواهد که مستلزم قطع رحم است(یا کسی که قطع رحم کرده بخواهد درباره موضوعی دعا کند).

«خداوند در قرآن کریم مخصوصا به پیغمبر خویش طرز و روش بخشش را آموخت،زیرا داستانی واقع شد که مبلغی طلا پیش پیغمبر بود و او می خواست آنها را به مصرف فقرا برساند و میل نداشت حتی یک شب آن پول در خانه اش بماند،لهذا در یک روز تمام طلاها را به این و آن داد.بامداد دیگر سائلی پیدا شد و با اصرار از پیغمبر کمک می خواست،پیغمبر هم چیزی در دست نداشت که به سائل بدهد،از این رو خیلی ناراحت و غمناک شد.اینجا بود که آیه قرآن نازل شد و دستور کار را داد،آیه آمد که:«نه دستهای خود را به گردن خود ببند و نه تمام گشاده داشته باش که بعد تهیدست بمانی و مورد ملامت فقرا واقع شوی.» (9)

«اینهاست احادیثی که از پیغمبر رسیده.آیات قرآن هم مضمون این احادیث را تایید می کند،و البته کسانی که اهل قرآن و مؤمن به قرآنند به مضمون آیات قرآن ایمان دارند.

«به ابو بکر هنگام مرگ گفته شد راجع به مالت وصیتی بکن،گفت یک پنجم مالم انفاق شود و باقی متعلق به ورثه باشد.و یک پنجم کم نیست.ابو بکر به یک پنجم مال خویش وصیت کرد و حال آنکه مریض حق دارد در مرض موت تا یک سوم هم وصیت کند،و اگر می دانست بهتر این است از تمام حق خود استفاده کند،به یک سوم وصیت می کرد.

«سلمان و ابو ذر را که شما به فضل و تقوا و زهد می شناسید،سیره و روش آنها هم همین طور بود که گفتم.

«سلمان وقتی که نصیب سالانه خویش را از بیت المال می گرفت،به اندازه یک سال مخارج خود-که او را به سال دیگر برساند-ذخیره می کرد.به او گفتند:«تو با اینهمه زهد و تقوا در فکر ذخیره سال هستی؟شاید همین امروز یا فردا بمیری و به آخر سال نرسی؟»او در جواب گفت:«شاید هم نمردم،چرا شما فقط فرض مردن را صحیح می دانید.یک فرض دیگر هم وجود دارد و آن اینکه زنده بمانم،و اگر زنده بمانم خرج دارم و حوائجی دارم.ای نادانها!شما از این نکته غافلید که نفس انسان اگر به مقدار کافی وسیله زندگی نداشته باشد در اطاعت حق کندی و کوتاهی می کند و نشاط و نیروی خود را در راه حق از دست می دهد،و همین قدر که به قدر کافی وسیله فراهم شد آرام می گیرد.»

«و اما ابو ذر،وی چند شتر و چند گوسفند داشت که از شیر آنها استفاده می کرد و احیانا اگر میلی در خود به خوردن گوشت می دید یا مهمانی برایش می رسید یا دیگران را محتاج می دید،از گوشت آنها استفاده می کرد و اگر می خواست به دیگران بدهد،برای خودش نیز برابر دیگران سهمی منظور می کرد.

«چه کسی از اینها زاهدتر بود؟پیغمبر درباره آنان چیزها گفت که همه می دانید.هیچ گاه این اشخاص تمام دارایی خود را به نام زهد و تقوا از دست ندادند و از این راهی که شما امروز پیشنهاد می کنید که مردم از هر چه دارند صرف نظر کنند و خود و عائله خود را در سختی بگذارند نرفتند.

«من به شما رسما این حدیث را که پدرم از پدر و اجدادش از رسول خدا نقل کرده اند اخطار می کنم،رسول خدا فرمود:

«عجیب ترین چیزها حالی است که مؤمن پیدا می کند،که اگر بدنش با مقراض قطعه قطعه بشود برایش خیر و سعادت خواهد بود،و اگر هم ملک شرق و غرب به او داده شود باز برایش خیر و سعادت است.»

«خیر مؤمن در گرو این نیست که حتما فقیر و تهیدست باشد،خیر مؤمن ناشی از روح ایمان و عقیده اوست،زیرا در هر حالی از فقر و تهیدستی یا ثروت و بی نیازی واقع شود،می داند در این حال وظیفه ای دارد و آن وظیفه را به خوبی انجام می دهد.این است که عجیب ترین چیزها حالتی است که مؤمن به خود می گیرد،که همه پیشامدها و سختی و سستی ها برایش خیر و سعادت می شود.

«نمی دانم همین مقدار که امروز برای شما گفتم کافی است یا بر آن بیفزایم؟

«هیچ می دانید که در صدر اسلام،آن هنگام که عده مسلمانان کم بود،قانون جهاد این بود که یک نفر مسلمان در برابر ده نفر کافر ایستادگی کند،و اگر ایستادگی نمی کرد گناه و جرم و تخلف محسوب می شد،ولی بعد که امکانات بیشتری پیدا شد،خداوند به لطف و رحمت خود تخفیف بزرگی داد و این قانون را به این نحو تغییر داد که هر فرد مسلمان موظف است که فقط در برابر دو کافر ایستادگی کند نه بیشتر.

«از شما مطلبی راجع به قانون قضا و محاکم قضائی اسلامی سؤال می کنم:فرض کنید یکی از شما در محکمه هست و موضوع نفقه زن او در بین است،و قاضی حکم می کند که نفقه زنت را باید بدهی.در اینجا چه می کند؟آیا عذر می آورد که بنده زاهد هستم و از متاع دنیا اعراض کرده ام؟!آیا این عذر موجه است؟!آیا به عقیده شما حکم قاضی به اینکه باید خرج زنت را بدهی،مطابق حق و عدالت است یا آنکه ظلم و جور است؟اگر بگویید این حکم ظلم و ناحق است،یک دروغ واضح گفته اید و به همه اهل اسلام با این تهمت ناروا جور و ستم کرده اید،و اگر بگویید حکم قاضی صحیح است،پس عذر شما باطل است و قبول دارید که طریقه و روش شما باطل است.

«مطلب دیگر:مواردی هست که مسلمان در آن موارد یک سلسله انفاقهای واجب یا غیر واجب انجام می دهد،مثلا زکات یا کفاره می دهد.حالا اگر فرض کنیم معنای زهد اعراض از زندگی و ما یحتاجهای زندگی است،و فرض کنیم همه مردم مطابق دلخواه شما«زاهد»شدند و از زندگی و ما یحتاج آن روگرداندند،پس تکلیف کفارات و صدقات واجبه چه می شود؟ تکلیف زکاتهای واجب-که به طلا و نقره و گوسفند و شتر و گاو و خرما و کشمش و غیره تعلق گیرد-چه می شود؟مگر نه این است که این صدقات فرض شده که تهیدستان زندگی بهتری پیدا کنند و از مواهب زندگی بهره مند شوند!این خود می رساند که هدف دین و مقصود از این مقررات رسیدن به مواهب زندگی و بهره مند شدن از آن است.و اگر مقصود و هدف دین فقیر بودن بود و حد اعلای تربیت دینی این بود که بشر از متاع این جهان اعراض کند و در فقر و مسکنت و بیچارگی زندگی کند،پس فقرا به آن هدف عالی رسیده اند و نمی بایست به آنان چیزی داد تا از حال خوش و سعادتمندانه خود خارج نشوند و آنان نیز چون غرق در سعادتند نباید بپذیرند.

«اساسا اگر حقیقت این است که شما می گویید،شایسته نیست که کسی مالی را در کف نگاه دارد،باید هر چه به دستش می رسد همه را ببخشد،و دیگر محلی برای زکات باقی نمی ماند.

«پس معلوم شد که شما بسیار طریقه زشت و خطرناکی را پیش گرفته اید و به سوی بد مسلکی مردم را دعوت می کنید. راهی که می روید و مردم دیگر را هم به آن می خوانید،ناشی از جهالت به قرآن و اطلاع نداشتن از قرآن و از سنت پیغمبر و از احادیث پیغمبر است.اینها احادیثی نیست که قابل تشکیک باشد،احادیثی است که قرآن به صحت آنها گواهی می دهد. ولی شما احادیث معتبر پیغمبر را اگر با روش شما درست در نیاید رد می کنید،و این خود نادانی دیگری است.شما در معانی آیات قرآن و نکته های لطیف و شگفت انگیزی که از آن استفاده می شود تدبر نمی کنید.فرق بین ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه را نمی دانید،امر و نهی را تشخیص نمی دهید.

«جواب مرا راجع به قصه سلیمان بن داود بدهید که،از خداوند ملکی را مسالت کرد که برای کسی بالاتر از آن میسر نباشد (10).خداوند هم چنان ملکی به او داد.البته سلیمان جز حق نمی خواست.نه خداوند در قرآن و نه هیچ فرد مؤمنی این را بر سلیمان عیب نگرفت که چرا چنین ملکی را در دنیا خواسته.همچنین است داود پیغمبر که قبل از سلیمان بود.و همچنین است داستان یوسف که به پادشاه رسما می گوید:«خزانه داری را به من بده که من،هم امینم و هم دانای کار.» (11) بعد کارش به جایی رسید که امور کشور داری مصر تا حدود یمن به او سپرده شد،و از اطراف و اکناف-در اثر قحطی که پیش آمد-می آمدند و آذوقه می خریدند و برمی گشتند.و البته نه یوسف میل به عمل ناحق کرد و نه خداوند در قرآن این کار را بر یوسف عیب گرفت.همچنین است قصه ذو القرنین که بنده ای بود که خدا را دوست می داشت و خدا نیز او را دوست می داشت.اسباب جهان در اختیارش قرار گرفت و مالک مشرق و مغرب جهان شد.

«ای گروه!از این راه ناصواب دست بردارید و خود را به آداب واقعی اسلام متادب کنید.از آنچه خدا امر و نهی کرده تجاوز نکنید و از پیش خود دستور نتراشید.در مسائلی که نمی دانید مداخله نکنید.علم آن مسائل را از اهلش بخواهید.در صدد باشید که ناسخ را از منسوخ و محکم را از متشابه و حلال را از حرام بازشناسید.این برای شما بهتر و آسانتر و از نادانی دورتر است.جهالت را رها کنید که طرفدار جهالت زیاد است،به خلاف دانش که طرفداران کمی دارد.خداوند فرمود بالاتر از هر صاحب دانشی دانشمندی است.» (12)

علی و عاصم

علی علیه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل (13) وارد شهر بصره شد.در خلال ایامی که در بصره بود،روزی به عیادت یکی از یارانش به نام «علاء بن زیاد حارثی »رفت.این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت.علی همینکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید،به او گفت:«این خانه به این وسعت به چه کار تو در دنیا می خورد،در صورتی که به خانه وسیعی در آخرت محتاجتری؟! ولی اگر بخواهی می توانی که همین خانه وسیع دنیا را به وسیله ای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی،به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی،صله رحم نمایی،حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکار کنی،این خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قرار دهی و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی.»

علاء:«یا امیر المؤمنین!من از برادرم عاصم پیش تو شکایت دارم.» (14) -چه شکایتی داری؟

-تارک دنیا شده،جامه کهنه پوشیده،گوشه گیر و منزوی شده،همه چیز و همه کس را رها کرده.

-او را حاضر کنید!

عاصم را احضار کردند و آوردند.علی علیه السلام به او رو کرد و فرمود:«ای دشمن جان خود،شیطان عقل تو را ربوده است، چرا به زن و فرزند خویش رحم نکردی؟آیا تو خیال می کنی که خدایی که نعمتهای پاکیزه دنیا را برای تو حلال و روا ساخته نا راضی می شود از اینکه تو از آنها بهره ببری؟تو در نزد خدا کوچکتر از این هستی.»

عاصم:«یا امیر المؤمنین،تو خودت هم که مثل من هستی،تو هم که به خود سختی می دهی و در زندگی بر خود سخت می گیری،تو هم که جامه نرم نمی پوشی و غذای لذیذ نمی خوری،بنابراین من همان کار را می کنم که تو می کنی و از همان راه می روم که تو می روی.»

-اشتباه می کنی.من با تو فرق دارم.من سمتی دارم که تو نداری.من در لباس پیشوایی و حکومتم.وظیفه حاکم و پیشوا وظیفه دیگری است.خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیف ترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند و آن طوری زندگی کنند که تهیدست ترین مردم زندگی می کنند،تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نکند.بنابراین من وظیفه ای دارم و تو وظیفه ای (15).

مستمند و ثروتمند

رسول اکرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود.یاران گرداگرد حضرت حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند.در این بین یکی از مسلمانان-که مرد فقیر ژنده پوشی بود-از در رسید و طبق سنت اسلامی-که هر کس در هر مقامی هست،همینکه وارد مجلسی می شود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همان جا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شان من چنین اقتضا می کند در نظر نگیرد-آن مرد به اطراف متوجه شد،در نقطه ای جایی خالی یافت،رفت و آنجا نشست.از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت.مرد ثروتمند جامه های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید.رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت:

«ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!»-نه یا رسول الله!

-ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟

-نه یا رسول الله!

-ترسیدی که جامه هایت کثیف و آلوده شود؟

-نه یا رسول الله

-پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟

-اعتراف می کنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم.اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که درباره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم.

مرد ژنده پوش:«ولی من حاضر نیستم بپذیرم.»

جمعیت:چرا؟

-چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد (16).

بازاری و عابر

مردی درشت استخوان و بلند قامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود،با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه می گذشت.از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود.او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند،مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد.مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند،همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت:«هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود؟!»-نه نشناختم!عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلو چشم ما عبور می کنند،مگر این شخص که بود؟

-عجب!نشناختی؟!این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف،مالک اشتر نخعی بود.

-عجب!این مرد مالک اشتر بود؟!همین مالکی که دل شیر از بیمش آب می شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد؟

-بلی مالک خودش بود.

-ای وای به حال من!این چه کاری بود که کردم!الآن دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند.همین حالا می دوم و دامنش را می گیرم و التماس می کنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند.

به دنبال مالک اشتر روان شد.دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد.به دنبالش به مسجد رفت،دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد.رفت و با تضرع و لابه خود را معرفی کرد و گفت:«من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم.»

مالک:«ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو،زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی،بی جهت به مردم آزار می رسانی.دلم به حالت سوخت.آمدم درباره تو دعا کنم و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم.نه،من آن طور قصدی که تو گمان کرده ای در باره تو نداشتم.» (17)

غزالی و راهزنان

غزالی،دانشمند شهیر اسلامی،اهل طوس بود(طوس قریه ای است در نزدیکی مشهد).در آن وقت،یعنی در حدود قرن پنجم هجری،نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دار العلم محسوب می شد.طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند.غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود.و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود،آنها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد.آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت.

بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد.جزوه ها را مرتب کرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد.

از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد.دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یکی یکی جمع کردند.

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید.همینکه دست دزدان به طرف آن توبره رفت،غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت:«غیر از این،هر چه دارم ببرید و این یکی را به من وا گذارید.»دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است.بسته را باز کردند،جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.

گفتند:«اینها چیست و به چه درد می خورد؟»

غزالی گفت:«هر چه هست به درد شما نمی خورد،ولی به درد من می خورد.»

-به چه درد تو می خورد؟

-اینها ثمره چند سال تحصیل من است.اگر اینها را از من بگیرید،معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.

-راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟

-بلی.

-علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد،آن علم نیست،برو فکری به حال خود بکن.

این گفته ساده عامیانه،تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد.او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند،بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.

غزالی می گوید:«من بهترین پندها را،که راهنمای زندگی فکری من شد،از زبان یک دزد راهزن شنیدم.» (18)

ابن سینا و ابن مسکویه

ابو علی بن سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سر آمد عصر شد.روزی به مجلس درس ابو علی بن مسکویه،دانشمند معروف آن زمان،حاضر شد.با کمال غرور گردویی را به جلو ابن مسکویه افکند و گفت:«مساحت سطح این را تعیین کن.»

ابن مسکویه جزوه هایی از یک کتاب که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود(کتاب طهارة الاعراق)به جلو ابن سینا گذاشت و گفت:«تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم.تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتری از من به تعیین مساحت سطح این گردو.»

بو علی از این گفتار شرمسار شد و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت. (19)

نصیحت زاهد

گرمی هوای تابستان شدت کرده بود.آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید.در این حال مردی به نام محمد بن منکدر-که خود را از زهاد و عباد و تارک دنیا می دانست-تصادفا به نواحی بیرون مدینه آمد،ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامی افتاد که معلوم بود در این وقت برای سرکشی و رسیدگی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه فربهی و خستگی به کمک چند نفر که اطرافش هستند و معلوم است کس و کارهای خود او هستند راه می رود.

با خود اندیشید:این مرد کیست که در این هوای گرم خود را به دنیا مشغول ساخته است؟!نزدیکتر شد،عجب!این مرد محمد بن علی بن الحسین(امام باقر)است!این مرد شریف،دیگر چرا دنیا را پی جویی می کند؟!لازم شد نصیحتی بکنم و او را از این روش باز دارم.

نزدیک آمد و سلام داد.امام باقر نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام داد.

-«آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در طلب دنیا بیرون بیاید،آنهم در چنین وقتی و در چنین گرمایی،خصوصا با این اندام فربه که حتما باید متحمل رنج فراوان بشوید؟!

«چه کسی از مرگ خبر دارد؟کی می داند که چه وقت می میرد؟شاید همین الآن مرگ شما رسید.اگر خدای نخواسته در همچو حالی مرگ شما فرا رسد،چه وضعی برای شما پدید خواهد آمد؟!شایسته شما نیست که دنبال دنیا بروید و با این تن فربه در این روزهای گرم این مقدار متحمل رنج و زحمت بشوید،خیر،خیر،شایسته شما نیست.»

امام باقر دستها را از دوش کسان خود برداشت و به دیوار تکیه کرد و گفت:«اگر مرگ من در همین حال برسد و من بمیرم،در حال عبادت و انجام وظیفه از دنیا رفته ام،زیرا این کار عین طاعت و بندگی خداست.تو خیال کرده ای که عبادت منحصر به ذکر و نماز و دعاست.من زندگی و خرج دارم.اگر کار نکنم و زحمت نکشم،باید دست حاجت به سوی تو و امثال تو دراز کنم.من در طلب رزق می روم که احتیاج خود را از کس و ناکس سلب کنم.وقتی باید از فرا رسیدن مرگ ترسان باشم که در حال معصیت و خلافکاری و تخلف از فرمان الهی باشم،نه در چنین حالی که در حال اطاعت امر حق هستم که مرا موظف کرده بار دوش دیگران نباشم و رزق خود را خودم تحصیل کنم.»

زاهد:«عجب اشتباهی کرده بودم!من پیش خود خیال کردم که دیگری را نصیحت کنم،اکنون متوجه شدم که خودم در اشتباه بوده ام و روش غلطی را می پیموده ام و احتیاج کاملی به نصیحت داشته ام.» (20)

در بزم خلیفه

متوکل،خلیفه سفاک و جبار عباسی،از توجه معنوی مردم به امام هادی علیه السلام بیمناک بود و از اینکه مردم به طیب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت کنند رنج می برد.سعایت کنندگان هم به او گفتند ممکن است علی بن محمد(امام هادی)باطنا قصد انقلاب داشته باشد و بعید نیست اسلحه و یا لا اقل نامه هایی که دال بر مطلب باشد در خانه اش پیدا شود.لهذا متوکل یک شب بی خبر و بدون سابقه،بعد از آنکه نیمی از شب گذشته و همه چشمها به خواب رفته و هر کسی در بستر خویش استراحت کرده بود،عده ای از دژخیمان و اطرافیان خود را فرستاد به خانه امام که خانه اش را تفتیش کنند و خود امام را هم حاضر نمایند.متوکل این تصمیم را در حالی گرفت که بزمی تشکیل داده مشغول می گساری بود. مامورین سر زده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند.او را دیدند که اتاقی را خلوت کرده و فرش اتاق را جمع کرده،بر روی ریگ و سنگریزه نشسته به ذکر خدا و راز و نیاز با ذات پروردگار مشغول است.وارد سایر اتاقها شدند،از آنچه می خواستند چیزی نیافتند.ناچار به همین مقدار قناعت کردند که خود امام را به حضور متوکل ببرند.

وقتی که امام وارد شد،متوکل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول می گساری بود.دستور داد که امام پهلوی خودش بنشیند.امام نشست.متوکل جام شرابی که در دستش بود به امام تعارف کرد.امام امتناع کرد و فرمود:

«به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده،مرا معاف بدار.»

متوکل قبول کرد،بعد گفت:«پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده.»

فرمود:«من اهل شعر نیستم و کمتر،از اشعار گذشتگان حفظ دارم.»

متوکل گفت:«چاره ای نیست،حتما باید شعر بخوانی.»

امام شروع کرد به خواندن اشعاری (21) که مضمونش این است:

«قله های بلند را برای خود منزلگاه کردند،و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی می کردند،ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد.»

«آخر الامر از دامن آن قله های منیع و از داخل آن حصنهای محکم و مستحکم به داخل گودالهای قبر پایین کشیده شدند،و با چه بد بختی به آن گودالها فرود آمدند!»

«در این حال منادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که:کجا رفت آن زینتها و آن تاجها و هیمنه ها و شکوه و جلالها؟»

«کجا رفت آن چهره های پرورده نعمتها که همیشه از روی ناز و نخوت،در پس پرده های الوان،خود را از انظار مردم مخفی نگاه می داشت؟»

«قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت.آن چهره های نعمت پرورده عاقبة الامر جولانگاه کرمهای زمین شد که بر روی آنها حرکت می کنند!»

«زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند،ولی امروز همانها که خورنده همه چیزها بودند ماکول زمین و حشرات زمین واقع شده اند!»

صدای امام با طنین مخصوص و با آهنگی که تا اعماق روح حاضرین و از آن جمله خود متوکل نفوذ کرد این اشعار را به پایان رسانید.نشئه شراب از سرمی گساران پرید.متوکل جام شراب را محکم به زمین کوفت و اشکهایش مثل باران جاری شد.

به این ترتیب آن مجلس بزم در هم ریخت و نور حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را،و لو برای مدتی کوتاه،از یک قلب پر قساوت بزداید (22).

نماز عید

مامون،خلیفه با هوش و با تدبیر عباسی،پس از آنکه برادرش محمد امین را شکست داد و از بین برد و تمام منطقه وسیع خلافت آن روز تحت سیطره و نفوذش واقع شد،هنوز در مرو(که جزء خراسان آن روز بود)به سر می برد که نامه ای به امام رضا علیه السلام در مدینه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار کرد.حضرت رضا عذرهایی آورد و به دلایلی از رفتن به مرو معذرت خواست.مامون دست بردار نبود.نامه هایی پشت سر یکدیگر نوشت،تا آنجا که بر امام روشن شد که خلیفه ست بردار نیست.

امام رضا از مدینه حرکت کرد و به مرو آمد.مامون پیشنهاد کرد که بیا و امر خلافت را به عهده بگیر.امام رضا که ضمیر مامون را از اول خوانده بود و می دانست که این مطلب صد در صد جنبه سیاسی دارد،به هیچ نحو زیر بار این پیشنهاد نرفت.

مدت دو ماه این جریان ادامه پیدا کرد،از یک طرف اصرار و از طرف دیگر امتناع و انکار.

آخر الامر مامون که دید این پیشنهاد پذیرفته نمی شود،موضوع ولایت عهد را پیشنهاد کرد.این پیشنهاد را امام با این شرط قبول کرد که صرفا جنبه تشریفاتی داشته باشد و امام مسؤولیت هیچ کاری را به عهده نگیرد و در هیچ کاری دخالت نکند.مامون!242 هم پذیرفت.

مامون از مردم بر این امر بیعت گرفت.به شهرها بخشنامه کرد و دستور داد به نام امام سکه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند.

روز عیدی رسید(عید قربان)،مامون فرستاد پیش امام و خواهش کرد که:در این عید شما بروید و نماز عید را با مردم بخوانید،تا برای مردم اطمینان بیشتری در این کار پیدا شود.امام پیغام داد که:«پیمان ما بر این بوده که در هیچ کار رسمی دخالت نکنم،بنابراین از این کار معذرت می خواهم.»

مامون جواب فرستاد:مصلحت در این است که شما بروید تا موضوع ولایت عهد کاملا تثبیت شود.آن قدر اصرار و تاکید کرد که آخر الامر امام فرمود:«مرا معاف بداری بهتر است و اگر حتما باید بروم،من همان طور این فریضه را ادا خواهم کرد که رسول خدا و علی بن ابی طالب ادا می کرده اند.»

مامون گفت:«اختیار با خود تو است،هر طور می خواهی عمل کن.»

بامداد روز عید،سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم،طبق معمول و عادتی که در زمان خلفا پیدا کرده بودند، لباسهای فاخر پوشیدند و خود را آراسته بر اسبهای زین و یراق کرده،پشت در خانه امام،برای شرکت در نماز عید حاضر شدند.سایر مردم نیز در کوچه ها و معابر خود را آماده کردند و منتظر موکب با جلالت مقام ولایت عهد بودند که در رکابش حرکت کرده به مصلی بروند.حتی عده زیادی مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوکت موکب امام را از نزدیک مشاهده کنند.و همه منتظر بودند که کی در خانه امام باز و موکب همایونی ظاهر می شود.

از طرف دیگر حضرت رضا همان طور که قبلا از مامون پیمان گرفته بود،با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شرکت کند که آن طور مراسم را اجرا کند که رسول خدا و علی مرتضی اجرا می کردند،نه آن طور که بعدها خلفا عمل کردند. لهذا اول صبح غسل کرد و دستار سپیدی بر سر بست،یک سر دستار را جلو سینه انداخت و یک سر دیگر را میان دو شانه، پاها را برهنه کرد،دامن جامه را بالا زد،و به کسان خود گفت شما هم این طور بکنید.عصایی در دست گرفت که سر آهنین داشت.به اتفاق کسانش از خانه بیرون آمد و طبق سنت اسلامی در این روز،با صدای بلند گفت:«الله اکبر،الله اکبر»جمعیت با او به گفتن این ذکر هم آواز شدند و چنان جمعیت با شور و هیجان هماهنگ تکبیر گفتند که گویی از زمین و آسمان و در و دیوار این جمله به گوش می رسید.لحظه ای جلو در خانه توقف کرد و این ذکر را با صدای بلند گفت:

«الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر علی ما هدانا،الله اکبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام،الحمد لله علی ما ابلانا»

تمام مردم با صدای بلند هماهنگ یکدیگر این جمله را تکرار می کردند،در حالی که همه به شدت می گریستند و اشک می ریختند و احساساتشان به شدت تهییج شده بود.سران سپاه و افسران که با لباس رسمی آمده بر اسبها سوار بودند و چکمه به پا داشتند،خیال می کردند مقام ولایت عهد با تشریفات سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد.همینکه امام را در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند،آنچنان تحت تاثیر احساسات خود قرار گرفتند که اشک ریزان صدا را به تکبیر بلند کردند و با شتاب خود را از مرکبها به زیر افکندند و بی درنگ چکمه ها را از پا در آوردند. هر کس چاقویی می یافت تا بند چکمه ها را پاره کند و برای باز کردن آن معطل نشود،خود را از دیگران خوشبخت تر می دانست.

طولی نکشید که شهر مرو پر از ضجه و گریه شد،یکپارچه احساسات و هیجان و شور و نوا شد.امام رضا بعد از هر ده گام که بر می داشت،می ایستاد و چهار بار تکبیر می گفت و جمعیت با صدای بلند و با گریه و هیجان او را مشایعت می کردند. جلوه و شکوه معنا و حقیقت چنان احساسات مردم را برانگیخته بود که جلوه ها و شکوههای مظاهر مادی-که مردم انتظار آن را می کشیدند-از خاطرها محو شد.صفوف جمعیت با حرارت و شور به طرف مصلی حرکت می کرد.

خبر به مامون رسید.نزدیکانش به او گفتند اگر چند دقیقه دیگر این وضع ادامه پیدا کند و علی بن موسی به مصلی برسد، خطر انقلاب هست.مامون برخود لرزید.فورا فرستاد پیش حضرت و تقاضا کرد که برگردید،زیرا ممکن است اراحت بشوید و صدمه بخورید.امام کفش و جامه خود را خواست و پوشید و مراجعت کرد،و فرمود:«من که اول گفتم از این کار معذورم بدارید.» (23)

گوش به دعای مادر

در آن شب،همه اش به کلمات مادرش-که در گوشه ای از اتاق رو به طرف قبله کرده بود-گوش می داد.رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب،که شب جمعه بود،تحت نظر داشت.با اینکه هنوز کودک بود،مراقب بود ببیند مادرش که اینهمه درباره مردان و زنان مسلمان دعای خیر می کند و یک یک را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها سعادت و رحمت و خیر و برکت می خواهد،برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسالت می کند؟

امام حسن آن شب را تا صبح نخوابیده و مراقب کار مادرش صدیقه مرضیه علیها السلام بود و همه اش منتظر بود که ببیند مادرش درباره خود چگونه دعا می کند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟

شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره دیگران گذشت و امام حسن حتی یک کلمه نشنید که مادرش برای خود دعا کند. صبح به مادر گفت:«مادر جان!چرا من هر چه گوش کردم تو درباره دیگران دعای خیر کردی و درباره خودت یک کلمه دعا نکردی؟» مادر مهربان جواب داد:«پسرک عزیزم!اول همسایه،بعد خانه خود.» (24)

پی نوشت ها:

1- شام در زمان خلافت عمر فتح شد.اول کسی که امارت و حکومت شام را در اسلام به او دادند یزید بن ابی سفیان بود. یزید دو سال حکومت کرد و مرد.بعد از او حکومت این استان پر نعمت به برادر یزید،معاویة بن ابی سفیان واگذار شد. معاویه بیست سال تمام در آنجا با کمال نفوذ و اقتدار حکومت کرد.حتی در زمان عمر که زود به زود حکام عزل و نصب می شدند و به کسی اجازه داده نمی شد که چند سال حکومت یک نقطه را در دست داشته باشد و جای خود را گرم کند، معاویه در مقر حکومت خویش ثابت ماند و کسی مزاحمش نشد.به قدری جای خود را محکم کرد که بعدها به خیال خلافت افتاد.پس از بیست سال حکومت-بعد از صحنه های خونینی که به وجود آورد-به آرزوی خود رسید و بیست سال دیگر به عنوان خلیفه مسلمین بر شام و سایر قسمتهای قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز حکومت کرد.

به این جهات،مردم شام از اولین روزی که چشم به جهان اسلامی گشودند،در زیر دست امویان بزرگ شدند،و همچنانکه می دانیم امویها از قدیم با هاشمیان خصومت داشتند.در دوران اسلام و با ظهور اسلام خصومت امویان با هاشمیان شدیدتر و قویتر شد و در آل علی تمرکز پیدا کرد.بنابراین مردم شام از اول که نام اسلام را شنیدند و به دل سپردند، دشمنی آل علی را نیز به دل سپردند و روی تبلیغات سوء امویها دشمنی آل علی را از ارکان دین می شمردند.این بود که این خلق و خوی از آنها معروف بود.

2- نفثة المصدور محدث قمی،صفحه 4.

3- اصول کافی،ج 2/ص 404.

4- الامام علی،صوت العدالة الانسانیة،صفحه 63.نیز بحار،جلد9،چاپ تبریز،صفحه 598(با اختلافی).

5- در حدود اوایل قرن دوم هجری،دسته ای در میان مسلمین به وجود آمدند که خود را زاهد و صوفی می نامیدند.این دسته روش خاصی در زندگی داشتند و دیگران را هم به همان روش دعوت می کردند و چنین وانمود می کردند که راه دین هم همین است.مدعی بودند که از نعمتهای دنیا باید دوری جست،آدم مؤمن نباید جامه خوب بپوشد،یا غذای مطبوع بخورد،یا در مسکن عالی بنشیند.اینها دیگران را که می دیدند احیانا این مواهب را مورد استفاده قرار می دهند، سخت تحقیر و ملامت می کردند و آنان را اهل دنیا و دور از خدا می خواندند.ایراد سفیان بر امام صادق روی همین طرز تفکر بود.

این روش و مسلک در جهان سابقه داشت.در یونان و در هند،بلکه در همه جای دنیا این مسلک کم و بیش وجود داشته،در میان مسلمین هم پیدا شد و به آن رنگ دینی دادند.این روش و این مسلک در نسلهای بعد ادامه یافت و نفوذ عجیبی پیدا کرد،و می توان گفت مکتب مخصوصی در میان مسلمین به وجود آمد که اثر مستقیمش محترم نشمردن اصول زندگی و لا قیدی در کارها بود و ثمره اش انحطاط و تاخر کشورهای اسلامی شد.

نفوذ این مکتب و این فلسفه،تنها در میان طبقاتی که رسما به نام صوفی نامیده شده اند نبوده،شیوع این طرز تفکر مخصوص-به نام زهد و تقوا و ترک دنیا-در میان سایر طبقات و گروههای مذهبی اسلامی که احیانا خود را ضد صوفی قلمداد کرده و می کنند کمتر از صوفیه نبوده است.و هم می توان گفت تمام کسانی که صوفی نامیده شده اند دارای این طرز تفکر نبوده اند.شک نیست که این طرز تفکر را باید یک نوع بیماری اجتماعی تلقی کرد،یک بیماری خطرناک که موجب فلج روحی اجتماع می گردد.و باید با این

بیماری مبارزه کرد و این طرز تفکر را از بین برد.متاسفانه مبارزه هایی که به این نام شده و می شود،هیچ یک مبارزه با این بیماری یعنی با این طرز تفکر نیست،مبارزه با اسماء و الفاظ و افراد و اشخاص است و احیانا مبارزه برای ربودن مناصب دنیوی،و بسا هست که مبارزه کنندگان با تصوف،خودشان به آن بیماری بیشتر مبتلا هستند و عامل شیوع آن بیماری می باشند.یا آنکه به علت جهل و قصور درک مبارزه کنندگان،یک سلسله افکار عالی و لطیف که شاهکار انسانیت است و دست کمتر کسی به آنها می رسد مورد حمله قرار می گیرد.مبارزه با تصوف باید به صورت مبارزه با آن بیماری و آن طرز تفکر باشد که در حدیث متن،در ضمن بیان امام صادق علیه السلام آمده.باید با آن مبارزه شود،در هر جا که باشد و از طرف هر جمعیت که ابراز شود،به هر نام که خوانده شود.

به هر حال،بیان امام در این داستان جامعترین بیانی است در رد این طرز تفکر،که متاسفانه شیوع عظیمی پیدا کرده،و خوشبختانه این بیان جامع،در کتب حدیث محفوظ و مضبوط مانده است.

6- و الذین تبوءو الدار و الایمان من قبلهم یحبون من هاجر الیهم و لا یجدون فی صدورهم حاجة مما اوتوا و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة و من یوق شح نفسه فاؤلئک هم المفلحون (سوره حشر،آیه 9).

7- و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا (سوره دهر،آیه 8).

8- الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما (سوره فرقان،آیه 67).

9- و لا تجعل یدک مغلولة الی عنقک و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا (سوره اسراء،آیه 29)..

10- وهب لی ملکا لا ینبغی لاحد من بعدی (سوره ص،آیه 35).

11- قال اجعلنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم (سوره یوسف،آیه 55).

12- تحف العقول،صفحه 348-354،و کافی،جلد 5،باب المعیشة،صفحه 65-71.

13- جنگ جمل در نزدیکی بصره بین امیر المؤمنین علی علیه السلام از یک طرف و عایشه و طلحه و زبیر از طرف دیگر واقع شد.به این مناسبت «جنگ جمل »نامیده شد که عایشه در حالی که سوار بر شتر بود سپاه را رهبری می کرد(جمل در عربی یعنی شتر).این جنگ را عایشه و طلحه و زبیر بلافاصله بعد از استقرار خلافت بر علی علیه السلام و دیدن سیرت عادلانه آن حضرت که امتیازی برای طبقات اشراف قائل نمی شد بپا کردند،و پیروزی با سپاه علی علیه السلام شد.

14- این داستان را ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه،جلد3،صفحه 19(چاپ بیروت)نقل می کند،ولی به نام ربیع بن زیاد نه علاء بن زیاد،و ربیع را معرفی می کند در مواطنی و بعد می گوید:«و اما العلاء بن زیاد الذی ذکره الرضی فلا اعرفه و لعل غیری یعرفه.»

15- نهج البلاغه،خطبه 207.

16- اصول کافی،جلد 2،باب فضل فقراء المسلمین،صفحه 260.

17- سفینة البحار،ماده «شتر»،نقل از مجموعه ورام.

18- غزالی نامه،صفحه 116.

19- تاریخ علوم عقلی در اسلام،صفحه 211.

20- بحار الانوار،چاپ کمپانی،جلد 11،حالات امام باقر،صفحه 82.

21- باتوا علی قلل الاجبال تحرسهم غلب الرجال فلم تنفعهم القلل و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم و اسکنوا حفرا یا بئس ما نزلوا ناداهم صارخ من بعد دفنهم این الاساور و التیجان و الحلل این الوجوه لتی کانت منعمة من دونها تضرب الاستار و الکلل فافصح القبر عنهم حین سائلهم تلک الوجوه علیها الدود تنتقل قد طال ما اکلوا دهرا و ما شربوا فاصبحوا الیوم بعد الاکل قد اکلوا

22- بحار الانوار،ج 2،احوال امام هادی،ص 149.

23- بحار الانوار،جلد 12،حالات حضرت رضا،صفحه 39.

24- «یا بنی الجار ثم الدار»:بحار الانوار،ج 10/ص 25.