سلام یهود

عایشه همسر رسول اکرم در حضور رسول اکرم نشسته بود که مردی یهودی وارد شد.هنگام ورود به جای سلام علیکم گفت:«السام علیکم »یعنی «مرگ بر شما».

طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد،او هم به جای سلام گفت «السام علیکم ».معلوم بود که تصادف نیست،نقشه ای است که با زبان،رسول اکرم را آزار دهند.عایشه سخت خشمناک شد و فریاد بر آورد که:«مرگ بر خود شما و...»

رسول اکرم فرمود:«ای عایشه!ناسزا مگو.ناسزا اگر مجسم گردد بدترین و زشت ترین صورتها را دارد.نرمی و ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود آن را زیبا می کند و زینت می دهد،و از روی هر چیزی برداشته شود از قشنگی و زیبایی آن می کاهد.چرا عصبی و خشمگین شدی؟»

عایشه:«مگر نمی بینی یا رسول الله که اینها با کمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه می گویند؟»

-چرا،من هم در جواب گفتم:«علیکم »(بر خود شما)همین قدر کافی بود.» (1)

نامه ای به ابو ذر

نامه ای به دست ابو ذر رسید،آن را باز کرد و خواند.از راه دور آمده بود.شخصی به وسیله نامه از او تقاضای اندرز جامعی کرده بود.او از کسانی بود که ابو ذر را می شناخت که چقدر مورد توجه رسول اکرم بوده و رسول اکرم چقدر او را مورد عنایت قرار می داده و با سخنان بلند و پر معنای خویش به او حکمت می آموخته است.

ابو ذر در پاسخ فقط یک جمله نوشت،یک جمله کوتاه:«با آن کس که بیش از همه مردم او را دوست می داری بدی و دشمنی مکن.»نامه را بست و برای طرف فرستاد.

آن شخص بعد از آنکه نامه ابو ذر را باز کرد و خواند چیزی از آن سر در نیاورد.با خود گفت یعنی چه؟مقصود چیست؟«با آن کس که بیش از همه مردم او را دوست می داری بدی و دشمنی نکن »یعنی چه؟این که از قبیل توضیح واضحات است! مگر ممکن است که آدمی محبوبی داشته باشد-آنهم عزیزترین محبوبها-و با او بدی بکند؟!بدی که نمی کند سهل است، مال و جان و هستی خود را در پای او می ریزد و فدا می کند.

از طرف دیگر با خود اندیشید که شخصیت گوینده جمله را نباید از نظر دور داشت،گوینده این جمله ابو ذر است،ابو ذر لقمان امت است و عقلی حکیمانه دارد،چاره ای نیست باید از خودش توضیح بخواهم.

مجددا نامه ای به ابو ذر نوشت و توضیح خواست.

ابو ذر در جواب نوشت:«مقصودم از محبوب ترین و عزیزترین افراد در نزد تو همان خودت هستی.مقصودم شخص دیگری نیست.تو خودت را از همه مردم بیشتر دوست می داری.اینکه گفتم با محبوب ترین عزیزانت دشمنی نکن،یعنی با خودت خصمانه رفتار نکن.مگر نمی دانی هر خلاف و گناهی که انسان مرتکب می شود،مستقیما صدمه اش بر خودش وارد می شود و ضررش دامن خودش را می گیرد.» (2)

مزد نامعین

آن روز را سلیمان بن جعفر جعفری و امام رضا علیه السلام به دنبال کاری با هم بیرون رفته بودند.غروب آفتاب شد و سلیمان خواست به منزل خویش برود،علی بن موسی الرضا به او فرمود:«بیا به خانه ما و امشب با ما باش.»اطاعت کرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.

امام غلامان خود را دید که مشغول گلکاری بودند.ضمنا چشم امام به یک نفر بیگانه افتاد که او هم با آنان مشغول گلکاری بود،پرسید:«این کیست؟»غلامان:«این را ما امروز اجیر گرفته ایم تا با کمک کند.»

-بسیار خوب،چقدر مزد برایش تعیین کرده اید؟

-یک چیزی بالاخره خواهیم داد و او را راضی خواهیم کرد.

آثار ناراحتی و خشم در امام رضا پدید آمد و رو آورد به طرف غلامان تا با تازیانه آنها را تادیب کند.سلیمان جعفری جلو آمد و عرض کرد:«چرا خودت را ناراحت می کنی؟»

امام فرمود:«من مکرر دستور داده ام که تا کاری را طی نکنید و مزد آن را معین نکنید هرگز کسی را به کار نگمارید،اول اجرت و مزد طرف را تعیین کنید بعد از او کار بکشید.اگر مزد و اجرت کار را معین کنید،آخر کار هم،می توانید چیزی علاوه به او بدهید.البته او هم که ببیند شما بیش از اندازه ای که معین شده به او می دهید،از شما ممنون و متشکر می شود و شما را دوست می دارد و علاقه بین شما و او محکمتر می شود.اگر هم فقط به همان اندازه که قرار گذاشته اید اکتفا کنید،شخص از شما ناراضی نخواهد بود.ولی اگر تعیین مزد نکنید و کسی را به کار بگمارید،آخر کار هر اندازه که به او بدهید باز گمان نمی برد که شما به او محبت کرده اید،بلکه می پندارد شما از مزدش کمتر به او داده اید.» (3)

بنده است یا آزاد؟

صدای ساز و آواز بلند بود.هر کس که از نزدیک آن خانه می گذشت،می توانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست؟بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «می »بود که پیا پی نوشیده می شد.کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کناری بریزد.در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حکایت می کرد از آنجا می گذشت،از آن کنیزک پرسید:

«صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟»

-آزاد.

-معلوم است که آزاد است.اگر بنده می بود پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی کرد.

رد و بدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد موجب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند.هنگامی که به خانه برگشت اربابش پرسید:«چرا این قدر دیر آمدی؟»

کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت:«مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی کرد و من چنین پاسخی دادم.»

شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد.مخصوصا آن جمله(اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می کرد)مثل تیر بر قلبش نشست.بی اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد.با پای برهنه به دنبال گوینده سخن رفت.دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند.به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد،و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پا نکرد.او که تا آن روز به «بشر بن حارث بن عبد الرحمن مروزی »معروف بود،از آن به بعد لقب «الحافی »یعنی «پا برهنه »یافت و به «بشر حافی »معروف و مشهور گشت.تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند،دیگر گرد گناه نگشت.تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود،از آن به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خدا پرست در آمد (4).

در میقات

مالک بن انس،فقیه معروف مدینه (5) ،سالی در سفر حج همراه امام صادق علیه السلام بود.به میقات رسیدند و هنگام پوشیدن لباس احرام و تلبیه گفتن-یعنی ذکر معروف لبیک اللهم لبیک-رسید.دیگران طبق معمول این ذکر را به زبان آوردند و گفتند.مالک بن انس متوجه امام صادق شد،دید حال امام منقلب است،همینکه می خواهد این ذکر را بر زبان آورد،هیجانی به امام دست می دهد و صدا در گلویش می شکند و عنان کنترل اعصاب خویش را از دست می دهد که می خواهد بی اختیار از مرکب به زمین بیفتد.مالک جلو آمد و گفت:«یا بن رسول الله!چاره ای نیست،هر طور هست این ذکر را بگویید.»

امام فرمود:

«ای پسر ابی عامر!چگونه جسارت بورزم و به خود جرات بدهم که لبیک بگویم؟لبیک گفتن به معنای این است که خدایا تو مرا به آنچه می خوانی با کمال سرعت اجابت می کنم و همواره آماده به خدمتم.با چه اطمینانی با خدای خود این طور گستاخی کنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفی کنم؟اگر در جوابم گفته شود:«لا لبیک »آن وقت چکار کنم؟» (6)

بار نخل

علی بن ابی طالب علیه السلام از خانه بیرون آمده بود و طبق معمول به طرف صحرا و باغستانها که با کار کردن در آنجاها آشنا بود می رفت،ضمنا باری نیز همراه داشت.شخصی پرسید:«یا علی!چه چیز همراه داری؟»

علی:«درخت خرما،ان شاء الله.»

-درخت خرما؟!

تعجب آن شخص وقتی زایل شد که بعد از مدتی او و دیگران دیدند تمام هسته های خرمایی که آن روز علی همراه می برد که کشت کند و آرزو داشت در آینده هر یک درخت خرمای تناوری شود،به صورت یک نخلستان در آمد و تمام آن هسته های سبز و هر کدام درختی شد. (7)

عرق کار

امام کاظم در زمینی که متعلق به شخص خودش بود مشغول کار و اصلاح زمین بود.فعالیت زیاد عرق امام را از تمام بدنش جاری ساخته بود.علی بن ابی حمزه بطائنی در این وقت رسید و عرض کرد:

«قربانت گردم،چرا این کار را به عهده دیگران نمی گذاری؟»

-چرا به عهده دیگران بگذارم؟افراد از من بهتر همواره از این کارها می کرده اند-مثلا چه کسانی؟

-رسول خدا و امیر المؤمنین و همه پدران و اجدادم.اساسا کار و فعالیت در زمین از سنن پیغمبران و اوصیای پیغمبران و بندگان شایسته خداوند است (8).

دوستیی که بریده شد

شاید کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آن اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش می شناختند.معمولا وقتی که می خواستند از او یاد کنند،توجه به نام اصلی اش نداشتند و می گفتند:«رفیق...»

آری او به نام «رفیق امام صادق »معروف شده بود،ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند آیا کسی گمان می کرد که پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند رشته دوستی شان برای همیشه بریده شود؟!

در آن روز او مانند همیشه همراه امام بود و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند.غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت می کرد.در وسط بازار ناگهان به پشت سر نگاه کرد،غلام را ندید.بعد از چند قدم دیگر دو مرتبه سر را به عقب برگرداند،باز هم غلام را ندید.سومین بار به پشت سر نگاه کرد،هنوز هم از غلام-که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود-خبری نبود.برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید،با خشم به وی گفت:

«مادر فلان!کجا بودی؟»تا این جمله از دهانش خارج شد،امام صادق به علامت تعجب دست خود را بلند!292 کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود:

«سبحان الله!به مادرش دشنام می دهی؟!به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟!من خیال می کردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری.معلومم شد در تو ورع و تقوایی وجود ندارد.»

-یابن رسول الله!این غلام اصلا سندی است و مادرش هم از اهل سند است.خودت می دانی که آنها مسلمان نیستند.مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت نا روا زده باشم.

-مادرش کافر بوده که بوده.هر قومی سنتی و قانونی در امر ازدواج دارند.وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شوند.

امام بعد از این بیان به او فرمود:«دیگر از من دور شو.»

بعد از آن،دیگر کسی ندید که امام صادق با او راه برود،تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت (9).

یک دشنام

غلام عبد الله بن مقفع،دانشمند و نویسنده معروف ایرانی،افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بیرون در خانه سفیان بن معاویه مهلبی،فرماندار بصره،نشسته بود تا اربابش کار خویش را انجام داده بیرون بیاید و سوار اسب شده به خانه خود برگردد.

انتظار به طول انجامید و ابن مقفع بیرون نیامد،افراد دیگر-که بعد از او پیش فرماندار رفته بودند-همه برگشتند و رفتند،ولی از ابن مقفع خبری نشد.کم کم غلام به جستجو پرداخت.از هر کس می پرسید،یا اظهار بی اطلاعی می کرد یا پس از نگاهی به سراپای غلام و آن اسب،بدون آنکه سخنی بگوید،شانه ها را بالا می انداخت و می رفت.

وقت گذشت و غلام،نگران و مایوس،خود را به عیسی و سلیمان-پسران علی بن عبد الله بن عباس و عموهای خلیفه مقتدر وقت منصور دوانیقی-که ابن مقفع دبیر و کاتب آنها بود رساند و ماجرا را نقل کرد.

عیسی و سلیمان به عبد الله بن مقفع که دبیری دانشمند و نویسنده ای توانا و مترجمی چیره دست بود علاقه مند بودند و از او حمایت می کردند.ابن مقفع نیز به حمایت آنها پشتگرم بود و طبعا مردی متهور و جسور و بد زبان بود،از نیش زدن با زبان درباره دیگران دریغ نمی کرد.حمایت عیسی و سلیمان،که عموی مقام خلافت بودند،ابن مقفع را جسورتر و گستاختر کرده بود.

عیسی و سلیمان،عبد الله بن مقفع را از سفیان بن معاویه خواستند.او اساسا منکر موضوع شد و گفت:«ابن مقفع به خانه من نیامده است.»ولی چون روز روشن همه دیده بودند که ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند،دیگر جای انکار نبود.

کار کوچکی نبود.پای قتل نفس بود،آنهم شخصیت معروف و دانشمندی مثل ابن مقفع.طرفین منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از یک طرف،و عموهای خلیفه از طرف دیگر.قهرا مطلب به دربار خلیفه در بغداد کشیده شد.طرفین دعوا و شهود و همه مطلعین به حضور منصور رفتند.دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند.بعد از شهادت شهود،منصور به عموهای خویش گفت:«برای من مانعی ندارد که سفیان را الان به اتهام قتل ابن مقفع بکشم،ولی کدام یک از شما دو نفر عهده دار می شود که اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از کشتن سفیان از این در(اشاره کرد به دری که پشت سرش بود)زنده و سالم وارد شد او را به قصاص سفیان بکشم؟»

عیسی و سلیمان در جواب این سؤال حیرت زده درماندند و پیش خود گفتند مبادا که ابن مقفع زنده باشد و سفیان او را زنده و سالم نزد خلیفه فرستاده باشد.ناچار از دعوای خود صرف نظر کردند و رفتند.مدتها گذشت و دیگر از ابن مقفع اثری و خبری دیده و شنیده نشد.کم کم خاطره اش هم داشت فراموش می شد.

بعد از مدتها که آبها از آسیاب افتاد،معلوم شد که ابن مقفع همواره با زبان خویش سفیان بن معاویه را نیش می زده است. حتی یک روز در حضور جمعیت به وی دشنام مادر گفته است.سفیان همیشه در کمین بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگیرد،ولی از ترس عیسی و سلیمان،عموهای خلیفه،جرات نمی کرده است،تا آنکه حادثه ای اتفاق می افتد:

حادثه این بود که قرار شد امان نامه ای برای عبد الله بن علی،عموی دیگر منصور،نوشته شود و منصور آن را امضاء کند. عبد الله بن علی از ابن مقفع-که دبیر برادرانش بود-درخواست کرد که آن امان نامه را بنویسد.ابن مقفع هم آن را تنظیم کرد و نوشت.در آن امان نامه ضمن شرایطی که نام برده بود تعبیرات زننده و گستاخانه ای نسبت به منصور خلیفه سفاک عباسی کرده بود.وقتی نامه به دست منصور رسید سخت متغیر و ناراحت شد،پرسید:«چه کسی این را تنظیم کرده است؟ »گفته شد:«ابن مقفع ».منصور نیز همان احساسات را علیه او پیدا کرد که قبلا سفیان بن معاویه فرماندار بصره پیدا کرده بود.

منصور محرمانه به سفیان نوشت که ابن مقفع را تنبیه کن.سفیان در پی فرصت می گشت،تا آنکه روزی ابن مقفع برای حاجتی به خانه سفیان رفت و غلام و مرکبش را بیرون درگذاشت.وقتی که وارد شد،سفیان و عده ای از غلامان و دژخیمانش در اتاقی نشسته بودند و تنوری هم در آنجا مشتعل بود.همینکه چشم سفیان به ابن مقفع افتاد،زخم زبانهایی که تا آن روز از او شنیده بود در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و کینه مانند همان تنوری که در جلویش بود مشتعل شد.رو کرد به او و گفت:«یادت هست آن روز به من دشنام مادر دادی؟حالا وقت انتقام است.»معذرتخواهی فایده نبخشید و در همان جا به بدترین صورتی ابن مقفع را از بین برد (10).

شمشیر زبان

علی بن عباس،معروف به ابن الرومی،شاعر معروف هجوگو و مدیحه سرای دوره عباسی،در نیمه قرن سوم هجری در مجلس وزیر المعتضد عباسی به نام قاسم بن عبید الله نشسته و سرگرم بود.او همیشه به قدرت منطق و بیان و شمشیر زبان خویش مغرور بود.قاسم بن عبید الله از زخم زبان ابن الرومی خیلی می ترسید و نگران بود ولی ناراحتی و خشم خود را ظاهر نمی کرد،بر عکس طوری رفتار می کرد که ابن الرومی-با همه بد دلیها و وسواسها و احتیاطهایی که داشت و به هر چیزی فال بد می زد-از معاشرت با او پرهیز نمی کرد.قاسم محرمانه دستور داد تا در غذای ابن الرومی زهر داخل کردند.ابن الرومی بعد از آنکه خورد متوجه شد.فورا از جا برخاست که برود.قاسم گفت:«کجا می روی؟»

-به همان جا که مرا فرستادی.

-پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان.

-من از راه جهنم نمی روم.

ابن الرومی به خانه خویش رفت و به معالجه پرداخت ولی معالجه ها فایده نبخشید.بالاخره با شمشیر زبان خویش از پای در آمد (11).

دو همکار

صفا و صمیمیت و همکاری صادقانه هشام بن الحکم و عبد الله بن یزید اباضی مورد اعجاب همه مردم کوفه شده بود.این دو نفر ضرب المثل دو شریک خوب و دو همکار امین و صمیمی شده بودند.ایندو به شرکت یکدیگر یک مغازه خرازی داشتند،جنس خرازی می آوردند و می فروختند.تا زنده بودند میان آنها اختلاف و مشاجره ای رخ نداد.

چیزی که موجب شد این موضوع زبانزد عموم مردم شود و بیشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد،این بود که این دو نفر از لحاظ عقیده مذهبی در دو قطب کاملا مخالف قرار داشتند،زیرا هشام از علما و متکلمین سرشناس شیعه امامیه و یاران و اصحاب خاص امام جعفر صادق علیه السلام و معتقد به امامت اهل بیت بود،ولی عبد الله بن یزید از علمای اباضیه (12) بود.آنجا که پای دفاع از عقیده و مذهب بود،این دو نفر در دو جبهه کاملا مخالف قرار داشتند،ولی آنها توانسته بودند تعصب مذهبی را در سایر شؤون زندگی دخالت ندهند و با کمال متانت کار شرکت و تجارت و کسب و معامله را به پایان برسانند.عجیبتر اینکه بسیار اتفاق می افتاد که شیعیان و شاگردان هشام به همان مغازه می آمدند و هشام اصول و مسائل تشیع را به آنها می آموخت و عبد الله از شنیدن سخنانی بر خلاف عقیده مذهبی خود ناراحتی نشان نمی داد.نیز اباضیه می آمدند و در جلو چشم هشام تعلیمات مذهبی خودشان را که غالبا علیه مذهب تشیع بود فرا می گرفتند و هشام ناراحتی نشان نمی داد.

یک روز عبد الله به هشام گفت:«من و تو با یکدیگر دوست صمیمی و همکاریم.تو مرا خوب می شناسی.من میل دارم که مرا به دامادی خودت بپذیری و دخترت فاطمه را به من تزویج کنی.»

هشام در جواب عبد الله فقط یک جمله گفت و آن اینکه:«فاطمه مؤمنه است.»

عبد الله به شنیدن این جواب سکوت کرد و دیگر سخنی از این موضوع به میان نیاورد.

این حادثه نیز نتوانست در دوستی آنها خللی ایجاد کند.همکاری آنها باز هم ادامه یافت.تنها مرگ بود که توانست بین این دو دوست جدایی بیندازد و آنها را از هم دور سازد (13).

منع شرابخواره

به دستور منصور صندوق بیت المال را باز کرده بودند و به هر کس از آن چیزی می دادند.شقرانی یکی از کسانی بود که برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود ولی چون کسی او را نمی شناخت وسیله ای پیدا نمی کرد تا سهمی برای خود بگیرد.شقرانی را به اعتبار اینکه یکی از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد کرده بود و قهرا شقرانی هم آزادی را از او به ارث می برد«مولی رسول الله »می گفتند یعنی آزاد شده رسول خدا،و این به نوبه خود افتخار و انتسابی برای شقرانی محسوب می شد و از این نظر خود را وابسته به خاندان رسالت می دانست.

در این بین که چشمهای شقرانی نگران آشنا و وسیله ای بود تا سهمی برای خودش از بیت المال بگیرد،امام صادق علیه السلام را دید،رفت جلو و حاجت خویش را گفت.امام رفت و طولی نکشید که سهمی برای شقرانی گرفته و با خود آورد. همینکه آن را به دست شقرانی داد،با لحنی ملاطفت آمیز این جمله را به وی گفت:«کار خوب از هر کسی خوب است،ولی از تو به واسطه انتسابی که با ما داری و تو را وابسته به خاندان رسالت می دانند خوبتر و زیباتر است.و کار بد از هر کس بد است،ولی از تو به خاطر همین انتساب زشت تر و قبیحتر است.»امام صادق این جمله را فرمود و گذشت. شقرانی با شنیدن این جمله دانست که امام از سر او یعنی شرابخواری او آگاه است،و از اینکه امام با اینکه می دانست او شرابخوار است به او محبت کرد و در ضمن محبت او را متوجه عیبش نمود،خیلی پیش وجدان خویش شرمسار گشت و خود را ملامت کرد (14).

پیراهن خلیفه

عمر بن عبد العزیز در زمان خلافت خویش روزی بالای منبر مشغول سخنرانی بود.در خلال سخن گفتن وی مردمی که پای منبر بودند می دیدند خلیفه گاه به گاه دست می برد و پیراهن خویش را حرکت می دهد.این حرکت موجب تعجب حضار و شنوندگان می شد و همه از خود می پرسیدند:چرا در خلال سخن گفتن دست خلیفه متوجه پیراهنش می شود و آن را حرکت می دهد؟

مجلس تمام شد و به آخر رسید.پس از تحقیق معلوم شد که خلیفه برای رعایت بیت المال مسلمین و جبران افراط کاریهایی که اسلاف و پیشینیان وی در تبذیر و اسراف بیت المال کرده اند یک پیراهن بیشتر ندارد و چون آن را شسته، پیراهن دیگری نداشته است که بپوشد،ناچار بلا فاصله پیراهن را پوشیده است و اکنون آن را حرکت می دهد تا زودتر خشک بشود (15).

جوان آشفته حال

نماز صبح را رسول اکرم در مسجد با مردم خواند.هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملا تمیز داده می شدند.در این بین چشم رسول اکرم به جوانی افتاد که حالش غیر عادی به نظر می رسید.سرش آزاد روی تنش نمی ایستاد و دائما به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.نگاهی به چهره جوان کرد،دید رنگش زرد شده،چشمهایش در کاسه سر فرو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است.از او پرسید:

«در چه حالی؟»

-در حال یقینم یا رسول الله!

-هر یقینی آثاری دارد که حقیقت آن را نشان می دهد،علامت و اثر یقین تو چیست؟

-یقین من همان است که مرا قرین درد قرار داده،در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگی به پایان می رسانم.دیگر از تمام دنیا و ما فیها رو گردانده و به آن سوی دیگر رو کرده ام.مثل این است که عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنین حشر جمیع خلائق را می بینم.مثل این است که بهشتیان را در نعیم و دوزخیان را در عذاب الیم مشاهده می کنم.مثل این است که صدای لهیب آتش جهنم همین الآن در گوشم طنین انداخته است. رسول اکرم رو به مردم کرد و فرمود:

«این بنده ای است که خداوند قلب او را به نور ایمان روشن کرده است.»

بعد رو به آن جوان کرد و فرمود:«این حالت نیکو را برای خود نگه دار.»جوان عرض کرد:«یا رسول الله!دعا کن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصیبم فرماید.»

رسول اکرم دعا کرد.طولی نکشید که جهادی پیش آمد و آن جوان در آن جهاد شرکت کرد.دهمین نفری که در آن جنگ شهید شد همان جوان بود (16).

مهاجران حبشه

سال به سال و ماه به ماه بر عده مسلمین در مکه افزوده می شد.فشارها و سختگیریهای مکیان نه تنها نتوانست افرادی را که به اسلام گرویده بودند از اسلام برگرداند،بلکه نتوانسته بود جلو هجوم مردم را از مرد و زن به سوی اسلام بگیرد. هجوم روز افزون مردم به سوی اسلام و بعد دلسرد نشدن و سر نخوردن مسلمانان از اسلام،و اصرار و سماجت و محکم چسبیدن آنان-که با هیچ وسیله ای بر نمی گشتند-بیشتر قریش را عصبی و خشمگین می کرد و روز به روز بر شدت عمل و آزار و اذیت مسلمین می افزودند.

کار بر مسلمین تنگ شد و همچنان صبر می کردند.رسول اکرم برای اینکه موقتا دست قریش را از سر مسلمانان کوتاه کند،به مسلمانان پیشنهاد کرد از مکه خارج شوند و به سوی حبشه مهاجرت کنند.فرمود چون فرمانروای فعلی حبشه مرد عادل و دادگستری است،می توانید مدتی در جوار او به سر برید،تا بعد خدای متعال فرجی برای همه فراهم سازد.

عده زیادی از مسلمانان به حبشه هجرت کردند.در آنجا راحت و آسوده زندگی می کردند و اعمال و فرائض مذهبی خویش را-که در مکه به هیچ نحو نمی توانستند آزادانه انجام دهند-در آنجا آزادانه انجام می دادند. قریش همینکه از رفتن مسلمانان به حبشه و آسایش آنها مطلع شدند،از ترس اینکه مبادا کانونی برای اسلام در آنجا تشکیل شود،در میان خود شورا کردند و نقشه کشیدند که کاری کنند تا مسلمانان را به مکه برگردانند و مثل همیشه تحت نظر بگیرند.برای این منظور دو مرد شایسته و زیرک از میان خود انتخاب کردند و همراه آنها هدایای زیادی برای «نجاشی »پادشاه حبشه،و هدایای زیاد دیگری برای سران و شخصیتها و اطرافیان نجاشی که سخنانشان در پادشاه مؤثر بود فرستادند.به این دو نفر دستور دادند که بعد از ورود به حبشه اول به سراغ رؤسا و اطرافیان نجاشی بروید و هدایای آنها را بدهید و به آنها بگویید: «جمعی از جوانان بی تجربه و نادان ما اخیرا از دین ما برگشته اند و به دین شما نیز وارد نشده اند و حالا آمده اند به کشور شما.اکابر و بزرگان قوم ما،ما را پیش شما فرستاده اند که از شما خواهش کنیم اینها را از کشور خود بیرون کنید و به ما تسلیم نمایید.خواهش می کنیم وقتی این مطلب در حضور نجاشی مطرح می شود شما نظر ما را تایید کنید.»

فرستادگان قریش یک یک بزرگان و شخصیتها را ملاقات کردند و به هر یک هدیه ای دادند و از همه آنها قول گرفتند که در حضور پادشاه نظر آنان را تایید کنند.

سپس به حضور خود نجاشی رفتند و هدایای عالی و نفیس خود را تقدیم کردند و حاجت خویش را بیان داشتند.

طبق قرار قبلی،حاشیه نشینان مجلس همه به نفع نمایندگان قریش سخن گفتند،همه نظر دادند که فورا دستور اخراج مسلمانان و تسلیم آنها به نمایندگان قریش داده شود.

ولی خود نجاشی تسلیم این فکر و نظر نشد.گفت:«مردمی از سرزمین خود به کشور من پناه آورده اند،این صحیح نیست که من تحقیق نکرده و ندیده،حکم غیابی علیه آنها صادر کنم و دستور اخراج بدهم.لازم است آنها را احضار کنم و سخنشان را بشنوم،تا ببینم چه باید بکنم؟»

وقتی که این جمله آخر از دهان نجاشی خارج شد،رنگ از صورت نمایندگان قریش پرید و قلبشان تپیدن گرفت،زیرا چیزی که از آن می ترسیدند همان روبرو شدن نجاشی با مسلمانان بود.آنان ترجیح می دادند مسلمانان در حبشه بمانند و با نجاشی روبرو نشوند،چون مگر نه این است که این کیش جدید هر چه دارد از«سخن »و«کلام »دارد و هر کس که مفتون این دین شده،از شنیدن یک سلسله سخنان بخصوصی!307 است که محمد می گوید از جانب خدا به من وحی شده؟مگر نه این است که جاذبه ای سحر آمیز در آن سخنان نهفته است؟حالا که می داند؟شاید مسلمانان آمدند و از همان سخنان که همه شان حفظ دارند در این مجلس خواندند و در این مجلس نیز همان اثر را کرد که در مجالس مکه می کرد و می کند. ولی چه باید کرد،کار از کار گذشته است.نجاشی دستور داد این عده را که می گویند به کشور حبشه پناه آورده اند در موقع معین به حضور وی بیاورند.

مسلمانان از آمدن نمایندگان قریش و هدیه های آنان و رفت و آمدشان به خانه های رجال و حاشیه نشینان دربار نجاشی و منظورشان از آمدن به حبشه کاملا آگاه بودند،و البته بسیار نگران بودند که مبادا نقشه آنها کارگر شود و مجبور شوند به مکه برگردانده شوند.

وقتی که مامور نجاشی آمد و آنان را احضار کرد،دانستند که خطر تا بالای سرشان آمده.جمع شدند و شورا کردند که در آن مجلس چه بگویند؟رایها و نظرها همه متفق شد که جز حقیقت چیزی نگویند،یعنی وضع خودشان را در جاهلیت تعریف کنند و بعد حقیقت اسلام و دستورهای اسلام و روح دعوت اسلامی را تشریح کنند،هیچ چیزی را کتمان نکنند و یک کلمه بر خلاف واقع نگویند.

با این فکر و تصمیم به مجلس وارد شدند.از آن طرف نیز،چون موضوع تحقیق در اطراف یک دین جدید مطرح بود، نجاشی دستور داد که عده ای از علمای مذهب رسمی آن وقت حبشه که مذهب مسیح بود در مجلس حاضر باشند.عده زیادی از«اسقف »ها با تشریفات مخصوصی شرکت کردند.جلو هر کدام یک کتاب مقدس گذاشته شد.مقامات دولتی نیز هر یک در جای مخصوص خود قرار گرفتند.تشریفات سلطنتی و تشریفات مذهبی دست به دست یکدیگر داده،شکوه و جلال خاصی به مجلس داده بود.خود نجاشی در صدر مجلس نشسته بود و دیگران هر کدام،به ترتیب درجات،در جای خود قرار گرفته بودند.هر بیننده ای بی اختیار در مقابل آنهمه عظمت و تشریفات خاضع می شد.

مسلمانان که ایمان و اعتقاد به اسلام وقار و متانت خاصی به آنان داده بود و خود را«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای »می دیدند،با طمانینه و آرامش و وقار وارد آن مجلس با عظمت شدند.جعفر بن ابی طالب در جلو و سایرین به دنبال او،یکی پس از دیگری وارد شدند.ولی مثل اینکه هیچ توجهی به آنهمه جلال و شکوه ندارند. بالاتر از همه اینکه رعایت ادب معمول زمان را نسبت به مقام سلطنت،که اظهار خاکساری و به خاک بوسه زدن است،نکردند.وارد شدند و سلام کردند.

این جریان که به منزله اهانتی تلقی می شد مورد اعتراض قرار گرفت،اما آنها فورا جواب دادند:«دین ما که به خاطر آن به اینجا پناه آورده ایم به ما اجازه نمی دهد در مقابل غیر خدای یگانه اظهار خاکساری کنیم.»

دیدن آن عمل و شنیدن این سخن در توجیه آن عمل،رعبی در دلها انداخت و هیبت و عظمت و شخصیت عجیبی به مسلمانان داد که سایر عظمتها و جلالهای مجلس همه تحت الشعاع قرار گرفت.

نجاشی شخصا عهده دار بازپرسی از آنها شد،پرسید:«این دین جدید شما چه دینی است که هم با دین قبلی خود شما متمایز است و هم با دین ما؟»

ریاست و زعامت مسلمانان در حبشه با جعفر بن ابی طالب برادر بزرگتر امیر المؤمنین علی علیه السلام بود و قرار بر این بود که او عهده دار توضیحات و جوابده سؤالات باشد.

جعفر گفت:«ما مردمی بودیم که در نادانی به سر می بردیم،بت می پرستیدیم،مردار می خوردیم،مرتکب فحشاء می شدیم، قطع رحم می کردیم،به همسایگان بدی می کردیم،اقویای ما ضعفای ما را می خوردند.در چنین حالتی به سر می بردیم که خداوند پیغمبری به سوی ما مبعوث فرمود که نسب و پاکدامنی او را کاملا می شناسیم.او ما را به توحید و عبادت خدای یکتا خواند و از پرستش بتها و سنگها و چوبها باز داشت.ما را فرمان داد به راستی در گفتار،و ادای امانت،و صله رحم،و خوش همسایگی،و احترام نفوس.ما را نهی کرد از ارتکاب فحشاء،و سخن باطل،و خوردن مال یتیم،و متهم ساختن زنان پاکدامن.ما را فرمان داد به شریک نگرفتن در عبادت برای خدا و به نماز و زکات و روزه و...

«ما هم به او ایمان آوردیم و او را تصدیق کردیم و از این دستورها که بر شمردم پیروی کردیم.ولی قوم ما،ما را مورد تعرض قرار دادند و به ما پیچیدند که این دستورها را رها کنیم و برگردیم به همان وضعی که در سابق داشتیم،باز برگردیم به بت پرستی و همان پستیها که داشتیم.و چون امتناع کردیم،ما را عذاب کردند و تحت شکنجه قرار دادند.این بود که ما آنجا را رها کردیم و به کشور شما آمدیم و امیدواریم که در اینجا قرین امن باشیم.»

سخن جعفر که به اینجا رسید،نجاشی گفت:«از آن کلماتی که پیغمبر شما می گوید وحی است و از جهان دیگر به سوی او آمده،چیزی حفظ هستی؟»جعفر:«بلی.»

نجاشی:«مقداری بخوان.»

جعفر با در نظر گرفتن وضع مجلس،که همه مسیحی مذهب بودند و خود پادشاه هم شخصا مسیحی بود و«اسقف »ها همه کتاب مقدس انجیل را جلو گذاشته بودند و مجلس از احساسات مسیحیت موج می زد،سوره مبارکه مریم را-که مربوط به مریم و عیسی و یحیی و زکریاست-آغاز کرد و آیات آن سوره را که فاصله های کوتاه و خاتمه های یکنواخت آنها آهنگ مخصوصی پدید می آورد،با طمانینه و استحکام خواند.جعفر ضمنا خواست با خواندن این آیات منطق معتدل و صحیح قرآن را درباره عیسی و مریم برای مسیحیان بیان کند،و بفهماند که قرآن در عین اینکه عیسی و مریم را به منتها درجه تقدیس می کند،آنها را از حریم الوهیت دور نگاه می دارد.مجلس وضع عجیبی به خود گرفت،اشکها همه بر گونه ها جاری شد.

نجاشی گفت:«به خدا حقیقت آنچه عیسی گفته همینهاست.این سخنان و سخنان عیسی از یک ریشه است.»

بعد رو کرد به نمایندگان قریش و گفت:«بروید دنبال کارتان.»هدایای آنها را هم به خودشان رد کرد.

نجاشی بعدا رسما مسلمان شد و در سال نهم هجری از دنیا رفت.رسول اکرم از دور بر جنازه اش نماز خواند (17).

کارگر و آفتاب

امام صادق علیه السلام جامه زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم بود.چنان فعالیت کرده بود که سراپایش را عرق گرفته بود.

در این حال ابو عمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن تعب و رنج مشاهده کرد.پیش خود گفت شاید علت اینکه امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی این کار شده این است که کسی دیگر نبوده و از روی ناچاری خودش دست به کار شده.جلو آمد و عرض کرد:«این بیل را به من بدهید،من انجام می دهم.»

امام فرمود:«نه،من اساسا دوست دارم که مرد برای تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد.» (18)

همسایه نو

مرد انصاری خانه جدیدی در یکی از محلات مدینه خرید و به آنجا منتقل شد.تازه متوجه شد که همسایه نا همواری نصیب وی شده.

به حضور رسول اکرم آمد و عرض کرد:«در فلان محله،میان فلان قبیله خانه ای خریده ام و به آنجا منتقل شده ام،متاسفانه نزدیکترین همسایگان من شخصی است که نه تنها وجودش برای من خیر و سعادت نیست،از شرش نیز در امان نیستم. اطمینان ندارم که موجبات زیان و آزار مرا فراهم نسازد.»

رسول اکرم چهار نفر:علی،سلمان،ابو ذر و شخصی دیگر را-که گفته اند مقداد بوده است-مامور کرد با صدای بلند در مسجد به عموم مردم از زن و از مرد ابلاغ کنند که «هر کس همسایگانش از آزار او در امان نباشند ایمان ندارد.»

این اعلام در سه نوبت تکرار شد.بعد رسول اکرم با دست خود به چهار طرف اشاره کرد و فرمود:«از هر طرف تا چهل خانه همسایه محسوب می شوند.» (19)

آخرین سخن

تا چشم ام حمیده،مادر امام کاظم علیه السلام،به ابو بصیر-که برای تسلیت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق آمده بود-افتاد اشکهایش جاری شد.ابو بصیر نیز لختی گریست.همینکه گریه ام حمیده ایستاد،به ابو بصیر گفت:«تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودی،قضیه عجیبی اتفاق افتاد.»

ابو بصیر پرسید:«چه قضیه ای؟»گفت:«لحظات آخر زندگی امام بود.امام دقایق آخر عمر خود را طی می کرد.پلکها روی هم افتاده بود.ناگهان امام پلکها را از روی هم برداشت و فرمود:«همین الآن جمیع افراد خویشاوندان مرا حاضر کنید. »مطلب عجیبی بود.در این وقت امام همچو دستوری داده بود.ما هم همت کردیم و همه را جمع کردیم.کسی از خویشان و نزدیکان امام باقی نماند که آنجا حاضر نشده باشد.همه منتظر و آماده که امام در این لحظه حساس می خواهد چه بکند و چه بگوید.

«امام همینکه همه را حاضر دید،جمعیت را مخاطب قرار داده فرمود:شفاعت ما هرگز نصیب کسانی که نماز را سبک می شمارند نخواهد شد.» (20)

نسیبه

اثری که روی شانه نسیبه دختر کعب-که به نام پسرش عماره «ام عماره »خوانده می شد-باقی مانده بود،از یک راحت بزرگی در گذشته حکایت می کرد.زنان و بالاخص دختران و زنان جوانی که عصر رسول خدا را درک نکرده بودند یا در آن وقت کوچک بودند،وقتی که احیانا متوجه گودی سر شانه نسیبه می شدند،با کنجکاوی زیادی از او ماجرای هولناکی را که منجر به زخم شانه اش شده بود می پرسیدند.همه میل داشتند داستان حیرت انگیز نسیبه را در صحنه «احد»از زبان خودش بشنوند.

نسیبه هیچ فکر نمی کرد که در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوش به دوش یکدیگر بجنگند و از رسول خدا دفاع کنند.او فقط مشک آبی را به دوش کشیده بود برای آنکه در میدان جنگ به مجروحین آب برساند.نیز مقداری نوار از پارچه تهیه کرده و همراه آورده بود تا زخمهای مجروحین را ببندد.او بیش از این دو کار،در آن روز،برای خود پیش بینی نمی کرد.

مسلمانان در آغاز مبارزه،با آنکه از لحاظ عدد زیاد نبودند و تجهیزات کافی هم نداشتند،شکست عظیمی به دشمن دادند. دشمن پا به فرار گذاشت و جا خالی کرد.ولی طولی نکشید،در اثر غفلتی که یک عده از نگهبانان تل «عینین »در انجام وظیفه خویش کردند،دشمن از پشت سر شبیخون زد،وضع عوض شد و عده زیادی از مسلمانان از دور رسول اکرم پراکنده شدند.

نسیبه همینکه وضع را به این نحو دید،مشک آب را به زمین گذاشت و شمشیر به دست گرفت.گاهی از شمشیر استفاده می کرد و گاهی از تیر و کمان.سپر مردی را که فرار می کرد نیز برداشت و مورد استفاده قرار داد.یک وقت متوجه شد که یکی از سپاهیان دشمن فریاد می کشد:«خود محمد کجاست؟خود محمد کجاست؟»نسیبه فورا خود را به او رساند و چندین ضربت بر او وارد کرد،و چون آن مرد دو زره روی هم پوشیده بود ضربات نسیبه چندان در او تاثیر نکرد،ولی او ضربت محکمی روی شانه بی دفاع نسیبه زد که تا یک سال مداوا می کرد.رسول خدا همینکه متوجه شد خون از شانه نسیبه فوران می کند،یکی از پسران نسیبه را صدا زد و فرمود:«زود زخم مادرت را ببند.»وی زخم مادر را بست و باز هم نسیبه مشغول کارزار شد.

در این بین نسیبه متوجه شد یکی از پسرانش زخم برداشته،فورا پارچه هایی که به شکل نوار برای زخم بندی مجروحین با خود آورده بود در آورد و زخم پسرش را بست.رسول اکرم تماشا می کرد و از مشاهده شهامت این زن لبخندی در چهره داشت.همینکه نسیبه زخم فرزند را بست به او گفت:«فرزندم زود حرکت کن و مهیای جنگیدن باش.»هنوز این سخن به دهان نسیبه بود که رسول اکرم شخصی را به نسیبه نشان داد و فرمود:«ضارب پسرت همین بود.»نسیبه مثل شیر نر به آن مرد حمله برد و شمشیری به ساق پای او نواخت که به روی زمین افتاد.رسول اکرم فرمود:«خوب انتقام خویش را گرفتی.خدا را شکر که به تو ظفر بخشید و چشم تو را روشن ساخت.»

عده ای از مسلمانان شهید شدند و عده ای مجروح.نسیبه جراحات بسیاری برداشته بود که امید زیادی به زنده ماندنش نمی رفت.

بعد از واقعه احد،رسول اکرم برای اطمینان از وضع دشمن،بلا فاصله دستور داد به طرف «حمراء الاسد»حرکت کنند. ستون لشکر حرکت کرد.نسیبه نیز خواست به همان حال حرکت کند،ولی زخمهای سنگین اجازه حرکت به او نداد. همینکه رسول اکرم از«حمراء الاسد»برگشت،هنوز داخل خانه خود نشده بود که شخصی را برای احوالپرسی نسیبه فرستاد.خبر سلامتی او را دادند.رسول خدا از این خبر خوشحال و مسرور شد (21).

پی نوشت ها:

1- وسائل،ج 2/ص 212.

2- ارشاد دیلمی.

3- بحار الانوار،ج 12/ص 31.

4- الکنی و الالقاب محدث قمی،جلد 2،ذیل عنوان «الحافی »،صفحه 153،به نقل از علامه در منهاج الکرامه.

5- مالک بن انس بن مالک بن ابی عامر یکی از امامهای چهارگانه اهل سنت و جماعت است و مذهب معروف «مالکی »منسوب به او است.عصر وی مقارن است با عصر ابو حنیفه.شافعی شاگرد مالک بود و احمد بن حنبل شاگرد شافعی.

مکتب فقهی مالک نقطه مقابل مکتب فقهی ابو حنیفه به شمار می رفت،زیرا مکتب ابو حنیفه بیشتر متکی بر رای و قیاس بود،بر خلاف مکتب فقهی مالک که بیشتر متکی بر سنت و حدیث بود.در عین حال،مطابق نقل ابن خلکان در وفیات الاعیان(جلد3،صفحه 286)،مالک در نزدیکی مردن سخت می گریست و از اینکه در برخی موارد به رای خویش فتوا داده است نگران و وحشتناک بود،می گفت:«ای کاش به رای فتوا نداده بودم،و راضیم به جای هر یک از آن فتواها تازیانه ای بخورم و از تبعه آن گناهان آزاد باشم.»

از مفاخر مالک این مطلب شمرده شده که معتقد بود بیعت «محمد بن عبد الله محض »که شهید شد صحیح است و یعت بنی العباس چون مبنی بر زور بوده صحیح نیست.مالک از اظهار این عقیده خویش امتناع نمی کرد و از سطوت بنی العباس پروا نمی نمود.همین امر سبب شد که به دستور جعفر بن سلیمان عباسی،عموی سفاح و منصور،تازیانه سختی به وی زدند.و اتفاقا همین تازیانه خوردن سبب شد که مالک احترام و شهرت و محبوبیت زیادتری پیدا کند.رجوع شود به وفیات الاعیان،جلد3،صفحه 285.

مالک چون در مدینه بود به محضر امام صادق زیاد رفت و آمد می کرد و از کسانی بود که از آن حضرت حدیث روایت کرده اند.و مطابق نقل بحار(جلد 11،صفحه 109)از کتابهای خصال و علل الشرایع و امالی صدوق،هنگامی که مالک به محضر امام صادق می رفت امام به او محبت می فرمود و گاه به او می فرمود:

«من تو را دوست می دارم »و مالک از اینکه مورد تفقد امام قرار می گرفت سخت شاد می گشت.مالک به نقل کتاب الامام الصادق(صفحه 3)می گفت:«من مدتی به حضور امام صادق آمد و شد داشتم.او را همیشه در حال نماز یا روزه یا تلاوت قرآن می دیدم.فاضلتر از جعفر بن محمد در علم و تقوا و عبادت چشمی ندیده و گوشی نشنیده و به قلبی خطور نکرده است.»و هم مالک است که به نقل بحار درباره امام صادق می گوید:«او از بزرگان عباد و زهاد بود که از خدا می ترسید و بسیار حدیث می دانست.خوش مجلس و خوش معاشرت بود.مجلسش پر فیض بود.نام رسول خدا را که می شنید رنگ صورتش تغییر می کرد.»

6 - بحار الانوار،ج 11/ص 109.

7- وسائل،ج 2/ص 531،و بحار،ج 9/ص 599.

8- بحار الانوار،ج 11/ص 266،و وسائل،ج 2/ص 531.

9- کافی،جلد 2،باب البذاء،صفحه 324،و وسائل،جلد 2،صفحه 477.

10- شرح ابن ابی الحدید بر نهج البلاغه،چاپ بیروت،ج 4/ص 389.

11- تتمة المنتهی محدث قمی،ج 2/ص 400،و تاریخ ابن خلکان،ج 3/ص 44.

12- اباضیه یکی از فرق ششگانه خوارجند.خوارج چنانکه می دانیم نخست در حادثه صفین پیدا شدند و آنها جمعی از اصحاب علی علیه السلام بودند که یاغی شدند و بر آن حضرت شوریدند.این دسته چون از طرفی بر مبنای عقیده کار می کردند و از طرف دیگر جاهل و متعصب بودند،از خطرناکترین جمعیتهایی بودند که در میان مسلمین پیدا شدند و همیشه مزاحم حکومتهای وقت بودند.

خوارج عموما در تبری از علی علیه السلام و عثمان اتفاق داشتند و غالبا سایر مسلمین را که در عقیده با آنها متفق نبودند کافر و مشرک می دانستند،ازدواج با دیگر مسلمین را جایز نمی دانستند و به آنها ارث نمی دادند و اساسا خون و مال آنها را مباح می دانستند،ولی فرقه اباضیه از سایر فرق خوارج ملایمتر بودند،ازدواج و حتی شهادت آنان را صحیح می دانستند و مال و خون آنها را نیز محترم می شمردند.

رئیس اباضیه مردی است به نام «عبد الله بن اباض »که در اواخر عهد خلفای اموی خروج کرد.رجوع شود به ملل و نحل شهرستانی،جلد 1،چاپ مصر،صفحه 172 و صفحه 212.

13- مروج الذهب مسعودی،چاپ مصر،ج 2/ص 174،ذیل احوال عمر بن عبد العزیز.

14- الانوار البهیه محدث قمی،صفحه 76،به نقل از ربیع الابرار زمخشری.

15- مقدمه ترجمه کتاب نیایش(تالیف آلکسیس کارل)به قلم آقای محمد تقی شریعتی،از نشریات شرکت انتشار.

16- کافی،جلد 2،باب «حقیقة الایمان و الیقین »،صفحه 53.

17- سیره ابن هشام،جلد 1،صفحات 321-338،و شرح ابن ابی الحدید بر نهج البلاغه،جلد 4،چاپ بیروت،ص 175-177،و ناسخ التواریخ،وقایع قبل از هجرت.

18- «انی احب ان یتاذی الرجل بحر الشمس فی طلب المعیشة.»:بحار الانوار،ج 11/ص 120.

19- کافی،جلد 2،باب «حق الجوار»،صفحه 666.

20- بحار الانوار،ج 11/ص 105.

21- شرح ابن ابی الحدید،جلد3،صفحات 568-570،نقل از مغازی واقدی.