كرامت حضرت عباس(ع)
با كارواني بزرگ از يزد عازم كربلا بوديم. در راه به جادهاي كوهستاني رسيديم. بايد از گردنهاي صعب العبور ميگذشتيم. نزديك غروب در كاروانسرايي توقّف كرديم. شترها مشغول استراحت شدند. هر خانواده در يكي از حجرهها و اتاقها جا گرفت. در حال جا به جا كردن اثاثيه بودم كه زنم گفت:
ـ آقا ميرزا علي!
ـ بله!
ـ مثل اين كه قافله سالار، مردان را صدا ميزند. ببين چكار دارد.
به حياط رفتم. مردان جمع شده بودند. قافلهسالار كه انگار از چيزي ناراحت بود، شروع به صحبت كرد. آرام و شمرده حرف ميزد.
ـ فردا از گردنهكوهستاني عبور ميكنيم. نگران حمله دزدها هستم! بارها به كاروانهاي زيارتي حمله كردهاند. كاروان ما محافظ ندارد. آنها خيلي بيرحماند. دين و ايمان ندارند. بيشتر نگران جانمان هستم. ممكن است به زنها و بچهها هم آسيب برسانند!
يك نفر از بين جمع پرسيد:
ـ آيا مسير ديگري براي عبور وجود دارد؟
ـ بله، ولي راه دور ميشود. زن و بچهها طاقت ندارند. اگر بخواهيم از بيراهه برويم، به زحمت ميافتند.
قافلهسالار به صحبتهايش ادامه داد. زوّار با ناراحتي او را نگاه ميكردند.
ـ براي حل اين مشكل و جلوگيري از خطر احتمالي، پيشنهادي دارم كه اگر عملي شود، به اميد خدا سالم از گردنه عبور مي كنيم.
همهمهاي بين زائران افتاد.
ـ چه پيشنهادي؟
ـ امشب قرص ماه كامل است. جاده پيداست. اگر موافق باشيد، نيمه شب حركت ميكنيم. به اميد خدا تا سپيدهصبح از گردنه رد ميشويم. دزدها را فريب ميدهيم. آنها فقط در روشنايي روز براي كاروان ها كمين ميگذارند. خب نظرتان چيست؟ موافقيد؟
كسي حرفي نزد، همه ساكت بوديم. قافلهسالار گفت:
ـ سكوت، علامت رضاست! نمازتان را بخوانيد، شامتان را بخوريد، شترهايتان را تيمار كنيد، نيمه شب حركت ميكنيم.
به حجره برگشتيم. طفل خردسالم خواب بود. همسرم پرسيد:
ـ قافله سالار چكار داشت؟
ـ بايد نيمه شب راه بيفتيم.
ـ شب؟
ـ بله!
ـ مگر خدا روز را از شما گرفته؟
ـ به خاطر حمله دزدها!
همسرم جا خورد. با ترس و لرز گفت:
ـ اگر شب حركت كنيم، راهزنها متوجه نميشوند!؟
ـ ان شاء الله نه! توكلت به خدا باشد. از گردنه كه رد شويم، ديگر خطري ما را تهديد نميكند.
نيمههاي شب بود؛ به دستور قافلهسالار، زنگ شتران را باز كرديم و به پايشان نمد پيچيديم. ساعتي بعد بر فراز گردنه بوديم. مهار شتر را در دست گرفته بودم. همسرم داخل كجاوه، طفلمان را شير ميداد. نور مهتاب، همه جا را روشن كرده بود. قرص ماه كامل بود. بالاي گردنه متوجه شعلههايي در دو سوي كوه شديم. با اشارهدست قافله سالار ايستاديم. شعلهها نزديكتر شدند. قافلهسالار فرياد زد:
ـ راهزنها! مراقب باشيد.
ميخواستيم برگرديم اما فرصت فرار نبود. حراميان نزديك شدند. در يك دست، مشعل و در دست ديگر، شمشير داشتند.
مشعلها را روي زمين انداختند. دور تا دور قافله روشن شد. آنها نعرهزنان به طرف ما حمله كردند. جلوي قافله را گرفتند و مشغول ضرب و شتم زوّار شدند. با عجله به زنم گفتم:
ـ بچه را بده، زود باش!
او با ترس گفت:
ـ بچه را ميخواهي چكار؟
جوابش را ندادم. قنداقهبچه را باز كردم. كيسه اشرفيهاي طلا را كه خرجي سفر بود، داخل آن گذاشتم و بستم. دزدها مشغول خالي كردن بار شترها و گرفتن طلاي زنها بودند.
زوّار نااميد از همه جا فرياد ميزدند:
ـ يا قمر بنيهاشم! يا حضرت عباس! به فرياد ما برس.
مهار شتر را محكم در دست گرفتم تا حيوان بيچاره رم نكند. ناگاه سوار نقابداري از بالاي تپهها به كاروان نزديك شد.
دزدها و زوّار متوجه حضور او شدند. سوار مقابل كاروان ايستاد. صورتش از وراي نقاب، نورافشاني ميكرد. هيكلي رشيد و قدي بلند داشت. شمشيري را در هوا تكان داد و فرياد زد؛ فريادي كه همچون صاعقه در دل شب پيچيد و بر سر حراميان فرود آمد:
ـ دست برداريد! از كاروان دور شويد و گرنه همهشما را هلاك خواهم كرد!
اسب مرد ناشناس شيههاي كشيد و سمهايش را به زمين كوفت. دزدها، زوّار را رها كردند و پا به فرار گذاشتند. از شيب كوه بالا رفتند و لحظاتي بعد پشت تپهها ناپديد شدند. از ترس پشت سرشان را هم نگاه نكردند. زوّار خواستند از سوار نقابدار تشكّر كنند اما او بيهيچ نشاني غيب شده بود.
قافلهسالار به سمت كوه رفت. دزدها لوازم سرقتي و طلاها را كمي دورتر روي زمين گذاشته بودند. در اين هنگام سر و صداي يكي از زائران را شنيدم. برگشتم و نگاه كردم. باور كردني نبود. صداي سيد جوانِ لالي بود كه در يزد همسايهما بود. سالها قبل زبانش بند آمده بود. اما حالا زبان باز كرده بود و تند تند«صلوات» ميفرستاد. زوّار باورشان نميشد نجات پيدا كرده باشند. هر كدام چيزي ميگفت:
ـ اين سوار چه كسي بود؟
ـ كجا رفت؟
قافلهسالار گفت:
ـ من، او را ميشناسم!
زوّار با تعجب نگاهش كردند. او ادامه داد:
ـ شما موقع حمله دزدها، چه كسي را صدا كرديد؟ دست به دامن چه كسي شديد؟
ـ قمر بنيهاشم! به حضرت عباس متوسّل شديم.
ـ آن سوار نقابدار ناشناس، علمدار كربلا ابوالفضل العباس(ع) بود!
آن شب تا صبح بر فراز گردنه مانديم و براي حضرت ابوالفضل(ع) روضه خوانديم و گريه كرديم.