پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشکیل یافتن حکومت اسلامی،رسم ملوک الطوایفی در میان اعراب جاری بود.مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود عادت کرده بودند و احیانا به آنها باج و خراج می پرداختند.یکی از رؤسا و ملوک الطوایف عرب،سخاوتمند معروف حاتم طائی بود که رئیس و زعیم قبیله «طی »به شمار می رفت.بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد،قبیله طی طاعت او را گردن نهادند.عدی سالانه یک چهارم درآمد هر کسی را به عنوان باج و مالیات می گرفت.ریاست و زعامت عدی مصادف شد با ظهور رسول اکرم و گسترش اسلام.قبیله طی بت پرست بودند،اما خود عدی کیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده می داشت.

مردم عرب که مسلمان می شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا می کردند،خواه نا خواه از زیر بار رؤسا که طاعت خود را بر آنها تحمیل کرده بودند آزاد می شدند.به همین جهت عدی بن حاتم،مانند همه اشراف و رؤسای دیگر عرب،اسلام را بزرگترین خطر برای خود می دانست و با رسول خدا دشمنی می ورزید.اما کار از کار گذشته بود،مردم فوج فوج به اسلام می گرویدند و کار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود.عدی می دانست که روزی به سراغ او نیز خواهند آمد و بساط حکومت و آقایی او را بر خواهند چید.به پیشکار مخصوص خویش،که غلامی بود،دستور داد گروهی شتر چاق و راهوار همیشه نزدیک خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پیدا کرد سپاه اسلام نزدیک آمده اند او را خبر کند.

یک روز آن غلام آمد و گفت:«هر تصمیمی می خواهی بگیری بگیر،که لشکریان اسلام در همین نزدیکیها هستند.»عدی دستور داد شتران را حاضر کردند،خاندان خود را بر آنها سوار کرد و از اسباب و اثاث،آنچه قابل حمل بود بر شترها بار کرد و به سوی شام که مردم آنجا نیز نصرانی و هم کیش او بودند فرار کرد.اما در اثر شتابزدگی زیاد از حرکت دادن خواهرش «سفانه »غافل ماند و او در همان جا ماند.

سپاه اسلام وقتی رسیدند که خود عدی گریخته بود.سفانه خواهر وی را در شمار اسیران به مدینه بردند و داستان فرار عدی را برای رسول اکرم نقل کردند.در بیرون مسجد مدینه یک چهار دیواری بود که دیوارهایی کوتاه داشت.اسیران را در آنجا جای دادند.یک روز رسول اکرم از جلو آن محل می گذشت تا وارد مسجد شود.سفانه که زنی فهمیده و زبان آور بود،از جا حرکت کرد و گفت:«پدر از سرم رفته،سرپرستم پنهان شده.بر من منت بگذار،خدا بر تو منت بگذارد.»

رسول اکرم از وی پرسید:«سر پرست تو کیست؟»گفت:«عدی بن حاتم.»فرمود:«همان که از خدا و رسول او فرار کرده است؟!».

رسول اکرم این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت.

روز دیگر آمد از آنجا بگذرد،باز سفانه از جا حرکت کرد و عین جمله روز پیش را تکرار کرد.رسول اکرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت.این روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند.روز سوم که رسول اکرم آمد از آنجا عبور کند،سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود،تصمیم گرفت حرفی نزند اما جوانی که پشت سر پیغمبر حرکت می کرد به او با اشاره فهماند که حرکت کند و تقاضای خویش را تکرار نماید.سفانه حرکت کرد و مانند روزهای پیش گفت:«پدر از سرم رفته،سر پرستم پنهان شده،بر من منت بگذار،خدا بر تو منت بگذارد.»

رسول اکرم فرمود:«بسیار خوب،منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا شوند،تو را همراه آنها به میان قبیله ات بفرستم،اگر اطلاع یافتی که همچو اشخاصی به مدینه آمده اند مرا خبر کن.»

سفانه از اشخاصی که آنجا بودند پرسید آن شخصی که پشت سر پیغمبر حرکت می کرد و به من اشاره کرد حرکت کنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم کیست؟گفتند او علی بن ابی طالب است.

پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد که گروهی مورد اعتماد از قبیله ما به مدینه آمده اند،مرا همراه اینها بفرست. رسول اکرم جامه ای نو و مبلغی خرجی و یک مرکب به او داد،و او همراه آن جمعیت حرکت کرد و به شام نزد برادرش رفت.

تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت:«تو زن و فرزند خویش را بردی و مرا که یادگار پدرت بودم فراموش کردی؟!»عدی از وی معذرت خواست.و چون سفانه زن فهمیده ای بود،عدی در کار خود با وی مشورت کرد،به او گفت:

«به نظر تو که محمد را از نزدیک دیده ای صلاح من در چیست؟آیا بروم نزد او و به او ملحق شوم،یا همچنان از او کناره گیری کنم.»

سفانه گفت:«به عقیده من خوب است به او ملحق شوی،اگر او واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو،و اگر هم پیغمبر نیست و سر ملکداری دارد،باز هم تو در آنجا که از یمن زیاد دور نیست،با شخصیتی که در میان مردم یمن داری خوار نخواهی شد و عزت و شوکت خود را از دست نخواهی داد.»

عدی این نظر را پسندید.تصمیم گرفت به مدینه برود و ضمنا در کار پیغمبر باریک بینی کند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یکی از امت از او پیروی کند،یا مردی است دنیا طلب و سر پادشاهی دارد،تا در حدود منافع مشترک با او همکاری و همراهی نماید.

پیغمبر در مسجد مدینه بود که عدی وارد شد و بر پیغمبر سلام کرد.رسول اکرم پرسید:«کیستی؟»

-عدی پسر حاتم طائی ام.

پیغمبر او را احترام کرد و با خود به خانه برد.

در بین راه که پیغمبر و عدی می رفتند،پیر زنی لاغر و فرتوت جلو پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت.مدتی طول کشید و پیغمبر با مهربانی و با حوصله جواب پیر زن را می داد.

عدی با خود گفت:این یک نشانه از اخلاق این مرد،که پیغمبر است.جباران و دنیا طلبان چنین خلق و خویی ندارند که جواب پیر زنی مفلوک را اینقدر با مهربانی و حوصله بدهند.

همینکه عدی وارد خانه پیغمبر شد،بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی پیرایه یافت.آنجا فقط یک تشک بود که معلوم بود پیغمبر روی آن می نشیند.پیغمبر آن را برای عدی انداخت.عدی هر چه اصرار کرد که خود پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نکرد.عدی روی تشک نشست و پیغمبر روی زمین.عدی با خود گفت:این،نشانه دوم از اخلاق این مرد،که از نوع اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان.

پیغمبر رو کرد به عدی و فرمود:

«مگر مذهب تو مذهب رکوسی نبود؟» (1)

-چرا.

-پس چرا و به چه مجوز یک چهارم در آمد مردم را می گرفتی؟در دین تو که این کار روا نیست.

عدی که مذهب خود را از همه حتی نزدیکترین خویشاوندانش پنهان داشته بود،از سخن پیغمبر سخت در شگفت ماند.با خود گفت:این،نشانه سوم از این مرد،که پیغمبر است.

سپس پیغمبر به عدی فرمود:«تو به فقر و ضعف بنیه مالی امروز مسلمانان نگاه می کنی و می بینی مسلمانان بر خلاف سایر ملل فقیرند.دیگر اینکه می بینی امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه کرده و حتی بر جان و مال خود ایمن نیستند. دیگر اینکه می بینی حکومت و قدرت در دست دیگران است.به خدا قسم طولی نخواهد کشید که اینقدر ثروت به دست مسلمانان برسد که فقیری در میان آنها پیدا نشود.به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سرکوب شوند و آنچنان امنیت کامل برقرار گردد که یک زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهایی سفر کند و کسی مزاحم وی نگردد.به خدا قسم نزدیک است زمانی که کاخهای سفید بابل در اختیار مسلمانان قرار می گیرد.»

عدی از روی کمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند.سالها بعد از پیغمبر اکرم زنده بود. او سخنان پیغمبر را که در اولین برخورد به او فرموده بود و پیش بینی هایی که برای آینده مسلمانان کرده بود،همیشه به یاد داشت و فراموش نمی کرد،می گفت:

«به خدا قسم نمردم و دیدم که کاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح شد.امنیت چنان برقرار شد که یک زن به تنهایی می توانست از عراق تا حجاز سفر کند،بدون آنکه مزاحمتی ببیند.به خدا قسم اطمینان دارم که زمانی خواهد رسید فقیری در میان مسلمانان پیدا نشود.» (2)

امتحان هوش

تا آخر،هیچ یک از شاگردان نتوانست به سؤالی که معلم عالیقدر طرح کرده بود جواب درستی بدهد.هر کس جوابی داد و هیچ کدام مورد پسند واقع نشد.سؤالی که رسول اکرم در میان اصحاب خود طرح کرد این بود:

«در میان دستگیره های ایمان کدام یک از همه محکمتر است؟»

یکی از اصحاب:نماز.

رسول اکرم:نه.

دیگری:زکات.

رسول اکرم:نه.

سومی:روزه.

رسول اکرم:نه.

چهارمی:حج و عمره.

رسول اکرم:نه.

پنجمی:جهاد.

رسول اکرم:نه.

عاقبت جوابی که مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضر داده نشد،خود حضرت فرمود:

«تمام اینهایی که نام بردید کارهای بزرگ و با فضیلتی است،ولی هیچ کدام از اینها آنکه من پرسیدم نیست.محکمترین دستگیره های ایمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست.» (3)

جویبر و ذلفا

-چقدر خوب بود زن می گرفتی و خانواده تشکیل می دادی و به این زندگی انفرادی خاتمه می دادی،تا هم حاجت تو به زن بر آورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد.

-یا رسول الله!نه مال دارم و نه جمال،نه حسب دارم و نه نسب،چه کسی به من زن می دهد؟و کدام زن رغبت می کند که همسر مردی فقیر و کوتاه قد و سیاهپوست و بد شکل مانند من بشود؟!

-ای جویبر!خداوند به وسیله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد.بسیاری از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بی مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسیله اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد.اکنون همه مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیر قرشی،عربی و عجمی در یک درجه اند،هیچ کس بر دیگری برتری ندارد مگر به وسیله تقوا و طاعت.من در میان مسلمانان فقط کسی را از تو بالاتر می دانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد.اکنون به آنچه دستور می دهم عمل کن.

اینها کلماتی بود که در یکی از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صفه » آمده بود،میان او و جویبر رد و بدل شد.

جویبر از اهل یمامه بود.در همان جا بود که شهرت و آوازه اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید.او هر چند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود،اما با هوش و حق طلب و با اراده بود.بعد از شنیدن آوازه اسلام،یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند.

طولی نکشید که اسلام آورد و در سلک مسلمانان در آمد،اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی،موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر می برد.تدریجا در میان کسان دیگری که مسلمان می شدند و در مدینه می ماندند،افرادی دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر می بردند.تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سکونت نیست،اینها باید در خارج مسجد منزل کنند.رسول خدا نقطه ای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد.آنجا را«صفه »می نامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب،«اصحاب صفه »خوانده می شدند.رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می کردند.

یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود.در آن میان چشمش به جویبر افتاد،به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد.اما چیزی که هرگز به خاطر جویبر نمی گذشت-با اطلاعی که از وضع خودش داشت-این بود که روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود.این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد، با تعجب جواب داد:مگر ممکن است کسی به زناشویی با من تن بدهد؟!ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را-که در اثر اسلام پیدا شده بود-به او گوشزد فرمود.

رسول خدا پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت،دستور داد یکسره به خانه زیاد بن لبید انصاری برود و دخترش «ذلفا»را برای خود خواستگاری کند.

زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود.افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند.هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد،گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند.

جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت:«من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟»

-پیام پیغمبر برای من افتخار است،البته علنی بگو.

-پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم.

-پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!!

-من که از پیش خود حرفی نمی زنم،همه مرا می شناسند،اهل دروغ نیستم.

-عجیب است!رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شانهای خود از قبیله خودمان بدهیم.تو برو،من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد.

جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت،اما همان طور که می رفت با خودش می گفت:«به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد می گوید.»

هر کس نزدیک بود،این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه می کرد می شنید.

ذلفا دختر زیبای لبید که به جمال و زیبایی معروف بود،سخنان جویبر را شنید،آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.

-بابا!این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می کرد و مقصودش چه بود؟

-این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا می کرد پیغمبر او را فرستاده است.

-نکند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!

-به عقیده تو من چه کنم؟

-به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان،و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است.

زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.همینکه آن حضرت را دید عرض کرد:

«یا رسول الله!جویبر به خانه ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد،می خواهم عرض کنم رسم و عادت جاری ما این است که دختران خود را فقط به هم شانهای خودمان از اهل قبیله که همه انصار و یاران شما هستند بدهیم.»

-ای زیاد!جویبر مؤمن است.آن شانیتها که تو گمان می کنی امروز از میان رفته است.مرد مؤمن هم شان زن مؤمنه است.

زیاد به خانه برگشت و یکسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل کرد.

-به عقیده من پیشنهاد رسول خدا را رد نکن.مطلب مربوط به من است.جویبر هر چه هست من باید راضی باشم.چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.

زیاد ذلفا را به عقد جویبر در آورد.مهر او را از مال خودش تعیین کرد.جهاز خوبی برای عروس تهیه دید.از جویبر پرسیدند:

«آیا خانه ای در نظر گرفته ای که عروس را به آن خانه ببری؟»

-من چیزی که فکر نمی کردم این بود که روزی دارای زن و زندگی بشوم.پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانه زیاد فرستاد.

زیاد از مال خود خانه و اثاث کامل فراهم کرد،به علاوه دو جامه مناسب برای داماد آماده کرد.عروس را با آرایش و عطر و زیور کامل به آن خانه منتقل کردند.

شب تاریک شد.جویبر نمی دانست خانه ای که برای او در نظر گرفته شده کجاست.جویبر به آن خانه و حجله راهنمایی شد. همینکه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زیبا افتاد،گذشته به یادش آمد.با خود اندیشید که من مردی فقیر و غریب وارد این شهر شدم.هیچ چیز نداشتم،نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فامیل.خداوند به وسیله اسلام اینهمه نعمت برایم فراهم کرد.این اسلام است که اینچنین تحولی در مردم به وجود آورده که فکرش را هم نمی شد کرد.من چقدر باید خدا را شکر کنم.

همان وقت حالت رضایت و شکرگزاری به درگاه ایزد متعال در وی پیدا شد،به گوشه ای از اتاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت.یک وقت به خود آمد که ندای اذان صبح به گوشش رسید.آن روز را شکرانه نیت روزه کرد.وقتی که زنان به سراغ ذلفا رفتند وی را بکر و دست نخورده یافتند.معلوم شد جویبر اصلا به نزدیک ذلفا نیامده است.قضیه را از زیاد پنهان نگاه داشتند.

دو شبانه روز دیگر به همین منوال گذشت.جویبر روزها روزه می گرفت و شبها به عبادت و تلاوت می پرداخت.کم کم این فکر برای خانواده عروس پیدا شد که شاید جویبر ناتوانی جنسی دارد و احتیاج به زن در او نیست.ناچار مطلب را با خود زیاد در میان گذاشتند.زیاد قضیه را به اطلاع پیغمبر اکرم رسانید.پیغمبر اکرم جویبر را طلبید و به او فرمود:

«مگر در تو میل به زن وجود ندارد؟!»

از قضا این میل در من شدید است.

-پس چرا تاکنون نزد عروس نرفته ای؟

-یا رسول الله!وقتی که وارد آن خانه شدم و خود را در میان آنهمه نعمت دیدم،در اندیشه فرو رفتم که خداوند به این بنده ناقابل چقدر عنایت فرموده!حالت شکر و عبادت در من پیدا شد.لازم دانستم قبل از هر چیزی خدای خود را شکرانه عبادت کنم.از امشب نزد همسرم خواهم رفت.

رسول خدا عین جریان را به اطلاع زیاد بن لبید رسانید.جویبر و ذلفا با هم عروسی کردند و با هم به خوشی به سر می بردند.جهادی پیش آمد.جویبر با همان نشاطی که مخصوص مردان با ایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد.بعد از شهادت جویبر هیچ زنی به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و برای هیچ زنی به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج کنند (4).

یک اندرز

مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم یک جمله به عنوان اندرز خواست.رسول اکرم به او فرمود:

«اگر بگویم به کار می بندی؟»

-بلی یا رسول الله!

-اگر بگویم به کار می بندی؟

-بلی یا رسول الله!

-اگر بگویم به کار می بندی؟

-بلی یا رسول الله!

رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت مطلبی که می خواهد بگوید کرد،به او فرمود:

«هر گاه تصمیم به کاری گرفتی،اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش،اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف نظر کن.» (5)

تصمیم ناگهانی

وقتی که به هارون الرشید خبر دادند که صفوان «کاروانچی »کاروان شتر را یکجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر حج باید فکر دیگری کرد سخت در شگفت ماند،در اندیشه فرو رفت که فروختن تمام کاروان شتر، خصوصا پس از آنکه با خلیفه قرار داد بسته است که حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد،عادی نیست، بعید نیست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگی داشته باشد.صفوان را طلبید و به او گفت.

-شنیده ام کاروان شتر را یکجا فروخته ای.

-بلی یا امیر المؤمنین!

-چرا؟

-پیر و از کار مانده شده ام،خودم که از عهده بر نمی آیم،بچه ها هم درست در فکر نیستند،دیدم بهتر است که بفروشم.

-راستش را بگو چرا فروختی؟

-همین بود که به عرض رساندم.

-اما من می دانم چرا فروختی.حتما موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این کار منع کرده،او به تو دستور داده شتران را بفروشی.علت تصمیم ناگهانی تو این است.

هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز و آهنگی خشم آلود گفت:«صفوان!اگر سوابق و دوستیهای قدیم نبود،سرت را از روی تنه ات برمی داشتم.»

هارون خوب حدس زده بود.صفوان هر چند از نزدیکان دستگاه خلیفه به شمار می رفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خلیفه داشت،اما او از اخلاص کیشان و پیروان و شیعیان اهل بیت بود.صفوان پس از آنکه پیمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست،روزی با امام موسی بن جعفر علیه السلام برخورد کرد،امام به او فرمود:

«صفوان!همه چیز تو خوب است جز یک چیز.»

-آن یک چیز چیست یا ابن رسول الله؟

-اینکه شترانت را به این مرد کرایه داده ای!

-یا ابن رسول الله من برای سفر حرامی کرایه نداده ام.هارون عازم حج است،برای سفر حج کرایه داده ام.بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت،بعضی از کسان و غلامان خود را همراه می فرستم.

-صفوان!یک چیز از تو سؤال می کنم.

-بفرمایید یا ابن رسول الله.

-تو شتران خود را به او کرایه داده ای که آخر کار کرایه بگیری.او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبکار خواهی شد.این طور نیست؟

-چرا یا ابن رسول الله.

-آیا آن وقت تو دوست نداری که هارون لا اقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟

-چرا یا ابن رسول الله.

-هر کس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند جزء آنها محسوب خواهد شد،و معلوم است هر کس جزء ستمگران محسوب گردد در آتش خواهد رفت.

بعد از این جریان بود که صفوان تصمیم گرفت یکجا کاروان شتر را بفروشد، هر چند خودش حدس می زد ممکن است این کار به قیمت جانش تمام شود (6).

پول با برکت

علی بن ابی طالب از طرف پیغمبر اکرم مامور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد.رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد.رسول اکرم پرسید:

«این را به چه مبلغ خریدی؟»

-به دوازده درهم.

-این را چندان دوست ندارم،پیراهنی ارزانتر از این می خواهم،آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟

-نمی دانم یا رسول الله.

-برو ببین حاضر می شود پس بگیرد؟

علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت.به فروشنده فرمود:

«پیغمبر خدا پیراهنی ارزانتر از این می خواهد،آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟»

فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد.آنگاه رسول اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند.در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه می کرد.پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:

«چرا گریه می کنی؟»

-اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند،نمی دانم چطور شد پولها گم شد.اکنون جرئت نمی کنم به خانه برگردم.

رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود:«هر چه می خواستی بخری بخر و به خانه برگرد.»و خودش به طرف بازار رفت و جامه ای به چهار درهم خرید و پوشید.

در مراجعت برهنه ای را دید،جامه را از تن کند و به او داد.دو مرتبه به بازار رفت و جامه ای دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.

در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است،فرمود:

«چرا به خانه نرفتی؟»

-یا رسول الله خیلی دیر شده،می ترسم مرا بزنند که چرا اینقدر دیر کردی.

-بیا با هم برویم،خانه تان را به من نشان بده،من وساطت می کنم که مزاحم تو نشوند.

رسول اکرم به اتفاق کنیزک راه افتاد.همینکه به پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت:«همین خانه است.»رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت:

«ای اهل خانه سلام علیکم.»

جوابی شنیده نشد.بار دوم سلام کرد،جوابی نیامد.سومین بار سلام کرد،جواب دادند:«السلام علیک یا رسول الله و رحمة الله و برکاته.»

-چرا اول جواب ندادید؟آیا آواز مرا نمی شنیدید؟

-چرا،همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.

-پس علت تاخیر چه بود؟

-یا رسول الله!خوشمان می آمد سلام شما را مکرر بشنویم،سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است.

-این کنیزک شما دیر کرده،من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.

-یا رسول الله!به خاطر مقدم گرامی شما این کنیزک از همین ساعت آزاد است.

پیامبر گفت:«خدا را شکر،چه دوازده درهم پر برکتی بود،دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد!» (7)

گرانی ارزاق

نرخ گندم و نان روز به روز در مدینه بالا می رفت.نگرانی و وحشت بر همه مردم مستولی شده بود.آن کس که آذوقه سال را تهیه نکرده بود در تلاش بود که تهیه کند،و آن کس که تهیه کرده بود مواظب بود آن را حفظ کند.در این میان مردمی هم بودند که به واسطه تنگدستی مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار بخرند.

امام صادق علیه السلام از«معتب »وکیل خرج خانه خود پرسید:

«ما امسال در خانه گندم داریم؟»

-بلی یا ابن رسول الله!به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.

-آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش.

-یا ابن رسول الله!گندم در مدینه نایاب است،اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.

-همین است که گفتم،همه را در اختیار مردم بگذار و بفروش.

معتب دستور امام را اطاعت کرد،گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد.

امام به او دستور داد:«بعد از این نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر.نان خانه من نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف می کنند تفاوت داشته باشد.نان خانه من باید بعد از این نیمی گندم باشد و نیمی جو.من بحمد الله توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم،ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی مساله «اندازه گیری معیشت »را رعایت کرده باشم.» (8)

قرق حمام

راه و روش جبارانه خلفای اموی و بعد از آنها خلفای عباسی در سایر طبقات مردم اثر کرده بود.مردم تدریجا راه و رسمی که اسلام برای زندگی و معاشرت معین کرده بود از یاد می بردند،سیرت و رفتار ساده و برادرانه رسول اکرم و علی مرتضی و نیکان صحابه را از خاطرها محو می شد.مردم آنچنان به راه و روش جبارانه خلفا خو گرفته بودند که کم کم احساس زشتی هم نسبت به آن نمی کردند.

امام صادق علیه السلام روزی خواست به حمام برود.صاحب حمام طبق سنت و عادت معمول که در مورد محترمین و شخصیتها رایج شده بود عرض کرد:

«اجازه بده حمام را برایت قرق کنم.»

-نه،لازم نیست.

-چرا؟!

-«مؤمن سبکبارتر از این حرفها است.» (9)

مضیقه بی آبی

معاویة بن ابی سفیان در حدود شانزده سال بود که به عنوان امارت در شام حکومت می کرد و بدون آنکه به احدی اظهار کند،مقدمات خلافت را برای خویش فراهم می ساخت.از هر فرصتی برای منظوری که در دل داشت استفاده می کرد. بهترین بهانه برای اینکه از حکومت مرکزی سر پیچی کند و داعیه خلافت را آشکار نماید،موضوع کشته شدن عثمان بود. او در زمان حیات عثمان به استغاثه های عثمان پاسخ مساعد نداد و تقاضاها و استمدادهای عثمان را نشنیده و ندیده گرفت،اما منتظر بود عثمان کشته شود و قتل وی را بهانه کار خود قرار دهد.عثمان کشته شد و معاویه فورا در صدد بهره برداری بر آمد.

از سوی دیگر مردم پس از قتل عثمان دور علی را که به جهات مختلفی از رفتن زیر بار خلافت امتناع می کرد گرفتند و با او بیعت کردند.علی پس از آنکه دید مسؤولیت رسما متوجه اوست،قبول کرد و خلافت رسمی اش در مدینه که مرکز و دار الخلافه آن روز بود اعلام شد.همه استانهای کشور پهناور اسلامی آن روز اطاعتش را گردن نهادند،به استثنای شام و سوریه که در اختیار معاویه بود.معاویه از اطاعت حکومت مرکزی سر پیچی کرد و آن را متهم ساخت به این که کشندگان عثمان را پناه داده است و خود آماده اعلام استقلال شام و سوریه شد و سپاهی انبوه از شامیان فراهم کرد.

علی علیه السلام بعد از فیصله دادن کار اصحاب جمل متوجه معاویه شد.نامه هایی با معاویه رد و بدل کرد،اما نامه های علی در دل سیاه معاویه اثر نکرد.دو طرف با سپاهی انبود به سوی یکدیگر حرکت کردند.ابو الاعور سلمی پیشا پیش لشکر معاویه با گروهی از پیشاهنگان حرکت می کرد،و مالک اشتر نخعی با گروهی از لشکریان علی به عنوان پیشاهنگ و مقدمة الجیش سپاه علی حرکت می کرد.دو دسته پیشاهنگ در کنار فرات به یکدیگر رسیدند.مالک اشتر از طرف علی مجاز نبود جنگ را شروع کند،اما ابو الاعور برای اینکه زهر چشمی بگیرد حمله سختی کرد.حمله او از طرف مالک و همراهانش دفع شد و شامیان سخت به عقب رانده شدند.ابو الاعور برای اینکه کار را از راه دیگر بر حریف سخت بگیرد، خود را به محل «شریعه »،یعنی آن نقطه شیبدار کنار فرات که دو طرف می بایست از آنجا آب بردارند،رساند.نیزه داران و تیر اندازان خود را مامور کرد تا آن نقطه را حفظ کنند و مانع ورود مالک و یارانش بشوند.طولی نکشید که خود معاویه با سپاه انبوهش رسید و از پیشدستی ابو الاعور خشنود شد.معاویه برای اطمینان بیشتر عده ای بر نفرات ابو الاعور افزود. اصحاب علی در مضیقه بی آبی قرار گرفتند.شامیان عموما از پیش آمدن این فرصت خوشحال بودند و معاویه با مسرت اظهار داشت:«این اولین پیروزی است ».

تنها عمرو بن العاص،معاون و مشاور مخصوص معاویه،این کار را مصلحت نمی دید.از آن سو علی علیه السلام خودش رسید و از ماجرا آگاه شد.نامه ای به وسیله یکی از بزرگان یارانش به نام صعصعة به معاویه نوشت و یادآور شد:

«ما آمده ایم به اینجا اما میل نداریم حتی الامکان جنگی رخ دهد و میان مسلمانان برادرکشی واقع شود.امیدواریم بتوانیم با مذاکرات اختلافات را حل کنیم،ولی می بینم تو و پیروانت قبل از هر چیز اسلحه به کار برده اید،بعلاوه جلوی آب را بر یاران من گرفته اید.دستور بده از این کار دست بردارند،تا مذاکرات آغاز گردد.البته اگر تو به چیزی جز جنگ راضی نشوی،من ترس و ابایی ندارم.»

این نامه به دست معاویه رسید.با مشاورین خود در اطراف این موضوع مشورت کرد.عموما نظرشان این بود:فرصت خوبی به دست آمده،باید استفاده کرد و به این نامه نباید ترتیب اثر داد.تنها عمرو بن العاص نظر مخالف داشت،گفت اشتباه می کنید، علی و اصحابش چون در نظر ندارند در کار جنگ و خونریزی پیشدستی کنند فعلا سکوت کرده اند و به وسیله نامه خواسته اند شما را از کارتان منصرف کنند.خیال نکنید که اگر شما به این نامه ترتیب اثر ندادید و آنها را همچنان در مضیقه بی آبی گذاشتید،آنان عقب نشینی می کنند.آن وقت است که دست به قبضه شمشیر خواهند برد و از پای نخواهند نشست تا شما را با رسوایی از اطراف فرات دور کنند.اما عقیده اکثریت مشاورین این بود که مضیقه بی آبی دشمن را از پای در خواهد آورد و آنها را مجبور به هزیمت خواهد کرد.معاویه شخصا نیز با این عقیده همراه بود.

این شورا به پایان رسید.صعصعة برای جواب نامه به معاویه مراجعه کرد.معاویه که در نظر داشت از جواب دادن شانه خالی کند گفت:«بعدا جواب خواهم داد.»ضمنا دستور داد تا سربازان محافظ آب کاملا مراقب باشند و مانع ورود و خروج سپاهیان علی شوند.

علی علیه السلام از این پیشامد که امید هر گونه حسن نیتی را در جبهه مخالف بکلی از بین می برد و راهی برای حل مشکلات به وسیله مذاکرات باقی نمی گذاشت،سخت ناراحت شد.راه را منحصر به اعمال زور و دست بردن به اسلحه دید. در مقابل سپاه خویش آمد و خطابه ای کوتاه،اما مهیج و شور انگیز،به این مضمون انشاء کرد:

«اینان ستمگری آغاز کردند،در ستیزه را گشودند و با روش خصمانه شما را پذیره شدند.اینان مانند گرسنه ای که غذا می طلبد،جنگ و خونریزی می طلبند.جلوی آب آشامیدنی را بر شما گرفته اند.اکنون یکی از دو راه را باید انتخاب کنید، راه سومی نیست:یا تن به ذلت و محرومیت بدهید و همچنان تشنه بمانید،یا شمشیرها را از خون پلید اینان سیراب کنید تا خودتان از آب گوارا سیراب شوید.زنده بودن این است که غالب و فاتح باشید هر چند به بهای مردن تمام شود،و مردن این است که مغلوب و زیر دست باشید هر چند زنده بمانید.همانا معاویه گروهی گمراه و بدبخت را گرد خویش جمع کرده و از جهالت و بی خبری آنها استفاده می کند،تا آنجا که آن بدبختها گلوهای خودشان را هدف تیر مرگ قرار داده اند.» (10)

این خطابه مهیج جنبش عجیبی در سپاهیان علی به وجود آورد.خونشان را به جوش آورد.آماده کارزار شدند و با یک حمله سنگین دشمن را تا فاصله زیادی عقب راندند و«شریعه »را تصاحب کردند.

در این وقت عمرو بن العاص که پیش بینی اش به وقوع پیوسته بود،به معاویه گفت:«حالا اگر علی و سپاهیانش معامله به مثل کنند و با تو همان کنند که تو با آنها کردی،چه خواهی کرد؟آیا می توانی بار دیگر«شریعه »را از آنها بگیری؟»

معاویه گفت:«به عقیده تو علی اکنون با ما چگونه رفتار خواهد کرد؟»

گفت:«به عقیده من علی معامله به مثل نخواهد کرد و ما را در مضیقه بی آبی نخواهد گذاشت.او برای چنین کارها نیامده است.»

از آن سو سپاهیان علی بعد از آنکه یاران معاویه را از شریعه دور کردند از علی خواستند اجازه بدهد مانع آب برداشتن یاران معاویه بشوند.فرمود:

«مانع آنها نشوید،من به این گونه کارها که روش جاهلان است دست نمی زنم.من از این فرصت استفاده می کنم و مذاکرات خود را با آنها بر اساس کتاب خدا آغاز می کنم.اگر پیشنهادها و صلاح اندیشی های من پذیرفته شد که چه بهتر، و اگر پذیرفته نشد با آنها می جنگم،اما جوانمردانه،نه از راه بستن آب به روی دشمن.من هرگز دست به چنین کارها نخواهم زد و کسی را در مضیقه بی آبی نخواهم گذاشت.»

آن روز شام نشده بود که سپاهیان علی و سپاهیان معاویه با یکدیگر می آمدند و آب بر می داشتند و کسی متعرض سپاهیان معاویه نمی شد (11).

شکایت از روزگار

مفضل بن قیس سخت در فشار زندگی واقع شده بود.فقر و تنگدستی،قرض و مخارج زندگی او را آزار می داد.یک روز در محضر امام صادق لب به شکایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح کرد:«فلان مبلغ قرض دارم،نمی دانم چه جور ادا کنم.فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی ندارم.بیچاره شدم،متحیرم،گیج شده ام.به هر در بازی می روم به رویم بسته می شود...»در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید.

امام صادق به کنیزکی که آنجا بود فرمود:«برو آن کیسه اشرفی که منصور برای ما فرستاده بیاور.»کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد.آنگاه به مفضل بن قیس فرمود:«در این کیسه چهار صد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.»

-مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود،مقصودم فقط خواهش دعا بود.

-بسیار خوب،دعا هم می کنم.اما این نکته را به تو بگویم،هرگز سختیها و بیچارگیهای خود را برای مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شکست یافته ای.در نظرها کوچک می شوی،شخصیت و احترامت از میان می رود (12).

عتاب استاد

سید جواد عاملی،فقیه معروف،صاحب کتاب مفتاح الکرامة،شب مشغول صرف شام بود که صدای در را شنید.وقتی که فهمید پیشخدمت استادش سید مهدی بحر العلوم دم در است با عجله به طرف در دوید.پیشخدمت گفت:«حضرت استاد شما را الآن احضار کرده است.شام جلو ایشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید.»

جای معطلی نبود.سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند،با شتاب تمام به خانه سید بحر العلوم رفت.تا چشم استاد به سید جواد افتاد،با خشم و تغیر بی سابقه ای گفت:

«سید جواد!از خدا نمی ترسی،از خدا شرم نمی کنی؟!»

سید جواد غرق حیرت شد که چه شده و چه حادثه ای رخ داده؟!تاکنون سابقه نداشته اینچنین مورد عتاب قرار بگیرد.هر چه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممکن نشد.ناچار پرسید:

«ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است؟»

«هفت شبانه روز است فلان شخص همسایه ات و عائله اش گندم و برنج گیرشان نیامده.در این مدت از بقال سر کوچه خرمای زاهدی نسیه کرده و با آن به سر برده اند. امروز که رفته است تا باز خرما بگیرد،قبل از آنکه اظهار کند،بقال گفته نسیه شما زیاد شده است.او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت کشیده تقاضای نسیه کند،دست خالی به خانه برگشته است و امشب خودش و عائله اش بی شام مانده اند.»

-به خدا قسم من از این جریان بی خبر بودم،اگر می دانستم به احوالش رسیدگی می کردم.

-همه داد و فریادهای من برای این است که تو چرا از احوال همسایه ات بی خبر مانده ای؟چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذرانند و تو نفهمی؟اگر با خبر بودی و اقدام نمی کردی که تو اصلا مسلمان نبودی،یهودی بودی.

-می فرمایید چه کنم؟

-پیشخدمت من این مجمعه غذا را بر می دارد،همراه هم تا دم در منزل آن مرد بروید،دم در پیشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش کن که امشب با هم شام صرف کنید.این پول را هم بگیر و زیر فرش یا بوریای خانه اش بگذار،و از اینکه درباره او که همسایه تو است کوتاهی کرده ای معذرت بخواه.سینی را همان جا بگذار و برگرد.من اینجا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری.

پیشخدمت سینی بزرگ غذا را که انواع غذاهای مطبوع در آن بود برداشت و همراه سید جواد روانه شد.دم در پیشخدمت برگشت و سید جواد پس از کسب اجازه وارد شد.صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهی سید جواد و خواهش او دست به سفره برد.لقمه ای خورد و غذا را مطبوع یافت.حس کرد که این غذا دست پخت خانه سید جواد،که عرب بود،نیست،فورا از غذا دست کشید و گفت:«این غذا دست پخت عرب نیست،بنا بر این از خانه شما نیامده.تا نگویی این غذا از کجاست من دست دراز نخواهم کرد.»

آن مرد خوب حدس زده بود.غذا در خانه بحر العلوم ترتیب داده شده بود.آنها ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا غذای عرب نبود.سید جواد هر چه اصرار کرد که تو غذا بخور،چه کار داری که این غذا در خانه کی ترتیب داده شده،آن مرد قبول نکرد و گفت:«تا نگویی دست دراز نخواهم کرد.»سید جواد چاره ای ندید،ماجرا را از اول تا آخر نقل کرد.آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول کرد،اما سخت در شگفت مانده بود.می گفت:«من راز خودم را به احدی نگفته ام،از نزدیکترین همسایگانم پنهان داشته ام،نمی دانم سید از کجا مطلع شده است!» (13)

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟!

پی نوشت ها:

1- مذهب رکوسی یکی از رشته های نصرانیت بوده است:سیره ابن هشام.

2- سیره ابن هشام،جلد 2،وقایع سال دهم هجرت،صفحه 578-580.

3- کافی،جلد 2،باب الحب فی الله و البغض فی الله،صفحه 25،و وسائل،جلد 2،چاپ امیر بهادر،صفحه 497.

4- کافی،ج 5/ص 34.

5- «اذا هممت بامر فتدبر عاقبته،ان یک رشدا فامضه و ان غیا فانته عنه »:وسائل،ج 2/ص 457.

6- سفینة البحار،ج 2،ماده «ظلم ».

7- بحار الانوار،جلد6،باب «مکارم اخلاقه و سیره و سننه ».

8- «احب یرانی الله قد احسنت تقدیر المعیشة »:بحار الانوار،جلد 11،چاپ کمپانی،صفحه 121.

9- «المؤمن اخف مؤونة من ذلک »:بحار الانوار،ج 11/ص 117.

10- «قد استطعموکم القتال فاقروا علی مذلة و تاخیر محلة،او رووا السیوف من الدماء ترووا من الماء،فالموت فی حیاتکم مقهورین و الحیاة فی موتکم قاهرین.الا و ان معاویة قاد لمة من الغواة و عمس علیهم الخبر حتی جعلوا نحورهم اغراض المنیة »:نهج البلاغة،خطبه 51.

11- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،خطبه 51،جلد 1،چاپ بیروت،صفحات 419-428.

12- «لا تخبر الناس بکل ما انت فیه فتهون علیهم »:بحار الانوار،ج 11/ص 114.

13- الکنی و الالقاب،محدث قمی،ج 2/ص 62.