در محضر قاضی

شاکی شکایت خود را به خلیفه مقتدر وقت،عمر بن الخطاب،تسلیم کرد.طرفین دعوا باید حاضر شوند و دعوا طرح شود. کسی که از او شکایت شده بود امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بود.عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست.طبق دستور اسلامی،دو طرف دعوا باید پهلوی یکدیگر بنشینند و اصل «تساوی در مقابل دادگاه »محفوظ بماند.خلیفه مدعی را به نام خواند،و امر کرد در نقطه معینی روبروی قاضی بایستد.بعد رو کرد به علی و گفت:«یا ابا الحسن!پهلوی مدعی خودت قرار بگیر.»به شنیدن این جمله،چهره علی در هم و آثار ناراحتی در قیافه اش پیدا شد.خلیفه گفت:«یا علی!میل نداری پهلوی طرف مخاصمه خویش بایستی؟»

علی:«ناراحتی من از این نبود که باید پهلوی طرف دعوای خود بایستم،بر عکس،ناراحتی من از این بود که تو کاملا عدالت را مراعات نکردی،زیرا مرا با احترام نام بردی و به کنیه خطاب کردی و گفتی «یا ابا الحسن »،اما طرف مرا به همان نام عادی خواندی.علت تاثر و ناراحتی من این بود.» (1)

در سرزمین منا

مردمی که به حج رفته بودند،در سر زمین منا جمع بودند.امام صادق علیه السلام و گروهی از یاران،لحظه ای در نقطه ای نشسته از انگوری که در جلوشان بود می خوردند.

سائلی پیدا شد و کمک خواست.امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد.سائل قبول نکرد و گفت:«به من پول بدهید.»امام گفت:«خیر است،پولی ندارم.»سائل مایوس شد و رفت.

سائل،بعد از چند قدم که رفت پشیمان شد و گفت:«پس همان انگور را بدهید.»امام فرمود:«خیر است »و آن انگور را هم به او نداد.

طولی نکشید سائل دیگری پیدا شد و کمک خواست.امام برای او هم یک خوشه انگور برداشت و داد.سائل انگور را گرفت و گفت:«سپاس خداوند عالمیان را که به من روزی رساند.»امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور کرد و به او داد.سائل برای بار دوم خدا را شکر کرد.

امام باز هم به او گفت:«بایست و نرو.»سپس به یکی از کسانش که آنجا بود رو کرد و فرمود:«چقدر پول همراهت هست؟»او جستجو کرد،در حدود بیست درهم بود.به امر امام به سائل داد.سائل برای سومین بار زبان به شکر پروردگار گشود و گفت:«سپاس منحصرا برای خداست.خدایا منعم تویی و شریکی برای تو نیست.»

امام بعد از شنیدن این جمله جامه خویش را از تن کند و به سائل داد.در اینجا سائل لحن خود را عوض کرد و جمله ای تشکر آمیز نسبت به خود امام گفت.امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت.

یاران و اصحاب که در آنجا نشسته بودند گفتند:«ما چنین استنباط کردیم که اگر سائل همچنان به شکر و سپاس خداوند ادامه می داد،باز هم امام به او کمک می کرد،ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری کرد،دیگر کمک ادامه نیافت.» (2)

وزنه برداران

جوانان مسلمان سرگرم زور آزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند.سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوت و مردانگی جوانان به شمار می رفت و هر کس آن را به قدر توانایی خود حرکت می داد.در این هنگام رسول اکرم رسید و پرسید:

«چه می کنید؟»

-داریم زور آزمایی می کنیم.می خواهیم ببینیم کدام یک از ما قویتر و زورمندتر است.

-میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قویتر و نیرومندتر است؟

-البته،چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم کدام یک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد؟عده ای بودند که هر یک پیش خود فکر می کردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد.

رسول اکرم:«از همه قویتر و نیرومندتر آن کس است که اگر از یک چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد،علاقه به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند،و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد،تسلط بر خویشتن را حفظ کند،جز حقیقت نگوید و کلمه ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد،و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته شد،زیاده از میزانی که استحقاق دارد دست درازی نکند.» (3)

تازه مسلمان

دو همسایه که یکی مسلمان و دیگری نصرانی بود گاهی با هم راجع به اسلام سخن می گفتند.مسلمان که مرد عابد و متدینی بود آنقدر از اسلام توصیف و تعریف کرد که همسایه نصرانی اش به اسلام متمایل شد و قبول اسلام کرد.

شب فرا رسید.هنگام سحر بود که نصرانی تازه مسلمان دید در خانه اش را می کوبند.متحیر و نگران پرسید:

«کیستی؟»

از پشت در صدا بلند شد:من فلان شخصم،و خودش را معرفی کرد.همان همسایه مسلمانش بود که به دست او به اسلام تشرف حاصل کرده بود.

-در این وقت شب چکار داری؟

-زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش که برویم مسجد برای نماز.

تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت و به دنبال رفیق مسلمانش روانه مسجد شد.هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود.موقع نافله شب بود.

آنقدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید.نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند که هوا کاملا روشن شد.تازه مسلمان حرکت کرد که برود به منزلش،رفیقش گفت:«کجا می روی؟»-می خواهم برگردم به خانه ام. فریضه صبح را که خواندیم،دیگر کاری نداریم-مدت کمی صبر کن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع کند.

-بسیار خوب.

تازه مسلمان نشست و آنقدر ذکر خدا کرد تا خورشید دمید.برخاست که برود،رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت: «فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید،و من توصیه می کنم که امروز نیت روزه کن،نمی دانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد!»

کم کم نزدیک ظهر شد.گفت:«صبر کن،چیزی به ظهر نمانده،نماز ظهر را در مسجد بخوان.»نماز ظهر خوانده شد.به او گفت:«صبر کن،طولی نمی کشد که وقت فضیلت نماز عصر می رسد،آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم.»بعد از خواندن نماز عصر گفت:«چیزی از روز نمانده.»او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید.تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حرکت کرد که برود افطار کند.رفیق مسلمانش گفت:«یک نماز بیشتر باقی نمانده و آن نماز عشاء است.صبر کن تا حدود یک ساعت از شب گذشته.»وقت نماز عشاء(وقت فضیلت)رسید و نماز عشاء هم خوانده شد.تازه مسلمان حرکت کرد و رفت.

شب دوم هنگام سحر بود که باز صدای در را شنید که می کوبند،پرسید:«کیست؟»-من فلان شخص همسایه ات هستم، زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش که به اتفاق هم به مسجد برویم.

-من همان دیشب که از مسجد برگشتم،از این دین استعفا کردم.برو یک آدم بیکارتری از من پیدا کن که کاری نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند.من آدمی فقیر و عیالمندم،باید دنبال کار و کسب روزی بروم.

امام صادق بعد از اینکه این حکایت را برای اصحاب و یاران خود نقل کرد،فرمود:«به این ترتیب آن مرد عابد سختگیر، بیچاره ای را که وارد اسلام کرده بود خودش از اسلام بیرون کرد.بنا بر این شما همیشه متوجه این حقیقت باشید که بر مردم تنگ نگیرید،اندازه و طاقت و توانایی مردم را در نظر بگیرید.تا می توانید کاری کنید که مردم متمایل به دین شوند و فراری نشوند.آیا نمی دانید که روش سیاست اموی بر سختگیری و عنف و شدت است ولی راه و روش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست؟» (4)

سفره خلیفه

شریک بن عبد الله نخعی،از فقهای معروف قرن دوم هجری،به علم و تقوا معروف بود.مهدی بن منصور،خلیفه عباسی، علاقه فراوان داشت که منصب «قضا»را به او وا گذار کند،ولی شریک بن عبد الله برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی رفت.نیز خلیفه علاقه مند بود که «شریک »را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد.شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت قانع بود.

روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت:«باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی:یا عهده دار منصب «قضا»بشوی،یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی،یا آنکه همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی.»

شریک با خود فکری کرد و گفت:حالا که اجبار و اضطرار است،البته از این سه کار،سومی بر من آسانتر است.

خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد که امروز لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کن.غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند.

شریک که تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود،با اشتهای کامل خورد.خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت:«به خدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید.»

طولی نکشید که دیدند شریک،هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب «قضا»را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد.

روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد.متصدی به او گفت:«تو که گندم به ما نفروخته ای که اینقدر سماجت می کنی؟ »شریک گفت:«چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام،من دین خود را فروخته ام.» (5)

شکایت همسایه

شخصی آمد حضور رسول اکرم و از همسایه اش شکایت کرد که مرا اذیت می کند و از من سلب آسایش کرده.

رسول اکرم فرمود:«تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز،بلکه روش خود را تغییر دهد.»

بعد از چندی دو مرتبه آمد و شکایت کرد.این دفعه نیز رسول اکرم فرمود:«تحمل کن.»

برای سومین بار آمد و گفت:«یا رسول الله این همسایه من دست از روش خویش برنمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد.»

این دفعه رسول اکرم به او فرمود:«روز جمعه که رسید،برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم که می آیند و می روند و می بینند بگذار،مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت اینجا ریخته است؟بگو از دست همسایه بد،و شکایت او را به همه مردم بگو.»

شاکی همین کار را کرد.همسایه موذی که خیال می کرد پیغمبر برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهد، نمی دانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست.لهذا همینکه از موضوع اطلاع یافت به التماس افتاد و خواهش کرد که آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل.و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد (6).

درخت خرما

سمرة بن جندب یک اصله درخت خرما در باغ یکی از انصار داشت.خانه مسکونی مرد انصاری که زن و بچه اش در آنجا به سر می بردند همان دم در باغ بود.سمره گاهی می آمد و از نخله خود خبر می گرفت یا از آن خرما می چید.و البته طبق قانون اسلام «حق »داشت که در آن خانه رفت و آمد نماید و به درخت خود رسیدگی کند.

سمره هر وقت که می خواست برود از درخت خود خبر بگیرد،بی اعتنا و سر زده داخل خانه می شد و ضمنا چشم چرانی می کرد.

صاحبخانه از او خواهش کرد که هر وقت می خواهد داخل شود،سر زده وارد نشود.او قبول نکرد.ناچار صاحبخانه به رسول اکرم شکایت کرد و گفت:«این مرد سر زده داخل خانه من می شود.شما به او بگویید بدون اطلاع و سر زده وارد نشود،تا خانواده من قبلا مطلع باشند و خود را از چشم چرانی او حفظ کنند.»

رسول اکرم سمره را خواست و به او فرمود:«فلانی از تو شکایت دارد،می گوید تو بدون اطلاع وارد خانه او می شوی،و قهرا خانواده او را در حالی می بینی که او دوست ندارد.بعد از این اجازه بگیر و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو.»سمره تمکین نکرد.

فرمود:«پس درخت را بفروش.»سمره حاضر نشد.رسول اکرم قیمت را بالا برد،باز هم حاضر نشد.بالاتر برد،باز هم حاضر نشد.فرمود:«اگر این کار را بکنی،در بهشت برای تو درختی خواهد بود.»باز هم تسلیم نشد.پاها را به یک کفش کرده بود که نه از درخت خودم صرف نظر می کنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگیرم.

در این وقت رسول اکرم فرمود:«تو مردی زیان رسان و سختگیری،و در دین اسلام زیان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد.» (7) بعد رو کرد به مرد انصاری و فرمود:

«برو درخت خرما را از زمین در آور و بینداز جلو سمره.»

رفتند و این کار را کردند.آنگاه رسول اکرم به سمره فرمود:«حالا برو درختت را هر جا که دلت می خواهد بکار.» (8)

در خانه ام سلمه

آن شب را رسول اکرم در خانه ام سلمه بود.نیمه های شب بود که ام سلمه بیدار شد و متوجه گشت که رسول اکرم در بستر نیست.نگران شد که چه پیش آمده؟حسادت زنانه،او را وادار کرد تا تحقیق کند.از جا حرکت کرد و به جستجو پرداخت.دید که رسول اکرم در گوشه ای تاریک ایستاده،دست به آسمان بلند کرده اشک می ریزد و می گوید:

«خدایا چیزهای خوبی که به من داده ای از من نگیر،خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده،خدایا مرا به سوی بدیهایی که مرا از آنها نجات داده ای برنگردان،خدایا مرا هیچ گاه به اندازه یک چشم بر هم زدن هم به خودم وامگذار.»

شنیدن این جمله ها با آن حالت،لرزه بر اندام ام سلمه انداخت.رفت در گوشه ای نشست و شروع کرد به گریستن.گریه ام سلمه به قدری شدید شد که رسول اکرم آمد و از او پرسید:

«چرا گریه می کنی؟»

-چرا گریه نکنم؟!تو با آن مقام و منزلت که نزد خدا داری اینچنین از خداوند ترسانی،از او می خواهی که تو را به خودت یک لحظه وانگذارد،پس وای به حال مثل من.

-ای ام سلمه!چطور می توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم؟!

یونس پیغمبر یک لحظه به خود وا گذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد (9).

بازار سیاه

عائله امام صادق و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود.امام به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد.هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش-که «مصادف »نام داشت-فرمود:«این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش.»

مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی که معمولا به مصر حمل می شد خرید و با کاروانی از تجار که همه از همان نوع متاع حمل کرده بودند به طرف مصر حرکت کرد.

همینکه نزدیک مصر رسیدند،قافله دیگری از تجار که از مصر خارج شده بود به آنها برخورد.اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند.ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیرا متاعی که مصادف و رفقایش حمل می کنند بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است.صاحبان متاع از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند،و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود که مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری کنند.

صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش با یکدیگر همعهد شدند که به سودی کمتر از صد در صد نفروشند.

رفتند و وارد مصر شدند.مطلب همان طور بود که اطلاع یافته بودند.طبق عهدی که با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از دو برابر قیمتی که برای خود آنها تمام شده بود نفروختند.

مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت.خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت.

امام پرسید:«اینها چیست؟»گفت:«یکی از این دو کیسه سرمایه ای است که شما به من دادید،و دیگری-که مساوی اصل سرمایه است-سود خالصی است که به دست آمده.»

امام:«سود زیادی است،بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این قدر سود ببرید؟»

-قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم که مال التجاره ما در آنجا کمیاب شده.هم قسم شدیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم،و همین کار را کردیم.

-سبحان الله!شما همچو کاری کردید؟!قسم خوردید که در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست کنید؟!قسم خوردید که به کمتر از سود خالص مساوی اصل سرمایه نفروشید؟!نه،همچو تجارت و سودی را من هرگز نمی خواهم.

سپس امام یکی از دو کیسه را برداشت و فرمود:«این سرمایه من »و به آن یکی دیگر دست نزد و فرمود:«من به آن کاری ندارم.»

آنگاه فرمود:

«ای مصادف!شمشیر زدن از کسب حلال آسانتر است.» (10)

وا مانده قافله

در تاریکی شب،از دور صدای جوانی به گوش می رسید که استغاثه می کرد و کمک می طلبید و مادر جان مادر جان می گفت.شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از کمال خستگی خوابیده بود.هر کار کرد شتر را حرکت دهد نتوانست.ناچار بالا سر شتر ایستاده بود و ناله می کرد.در این بین رسول اکرم که معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حرکت می کرد-که اگر احیانا ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی مدد کار نماند-از دور صدای ناله جوان را شنید،همینکه نزدیک رسید پرسید:

«کی هستی؟»

-من جابرم.

-چرا معطل و سرگردانی؟

-یا رسول الله!فقط به علت اینکه شترم از راه مانده.

-عصا همراه داری؟

-بلی.

-بده به من.

رسول اکرم عصا را گرفت و به کمک آن عصا شتر را حرکت داد و سپس او را خوابانید،بعد دستش را رکاب ساخت و به جابر گفت:«سوار شو.»

جابر سوار شد و باهم راه افتادند.در این هنگام شتر جابر تندتر حرکت می کرد.پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار می داد.جابر شمرد.دید مجموعا بیست و پنج بار برای او طلب آمرزش کرد.

در بین راه از جابر پرسید:«از پدرت عبد الله چند فرزند باقی مانده؟»

-هفت دختر و یک پسر که منم.

-آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده؟

-بلی.

-پس وقتی به مدینه برگشتی،با آنها قراری بگذار،و همینکه موقع چیدن خرما شد مرا خبر کن.

-بسیار خوب.

-زن گرفته ای؟

-بلی.

-با کی ازدواج کردی؟

-با فلان زن،دختر فلان کس،یکی از بیوه زنان مدینه.

-چرا دوشیزه نگرفتی که همبازی تو باشد؟

-یا رسول الله!چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم،نخواستم زن جوان و بی تجربه بگیرم،مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب کنم.

-بسیار خوب کار کردی.این شتر را چند خریدی؟

-به پنج وقیه طلا.

-به همین قیمت مال ما باشد،به مدینه که آمدی بیا پولش را بگیر.

آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت کردند.جابر شتر را آورد که تحویل بدهد،رسول اکرم به «بلال »فرمود:«پنج وقیه طلا بابت پول شتر به جابر بده،بعلاوه سه وقیه دیگر،تا قرضهای پدرش عبد الله را بدهد،شترش هم مال خودش باشد.»

بعد،از جابر پرسید:«با طلبکاران قرار داد بستی؟»

-نه یا رسول الله!

-آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست؟

-نه یا رسول الله!

-پس موقع چیدن خرما ما را خبر کن.

موقع چیدن خرما رسید،رسول خدا را خبر کرد.پیامبر آمد و حساب طلبکاران را تسویه کرد و برای خانواده جابر نیز به اندازه کافی باقی گذاشت (11).

بند کفش

امام صادق علیه السلام با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان می رفتند.در بین راه بند کفش امام صادق علیه السلام پاره شد به طوری که کفش به پا بند نمی شد.امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد.

ابن ابی یعفور-که از بزرگان صحابه آن حضرت بود-فورا کفش خویش را از پا در آورد،بند کفش را باز و دست خود را دراز کرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام که امام با کفش برود و خودش با پای برهند راه را طی کند.

امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبد الله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود:

«اگر یک سختی برای کسی پیش آید،خود آن شخص از همه به تحمل آن سختی اولی است.معنا ندارد که حادثه ای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود» (12).

هشام و فرزدق

هشام بن عبد الملک با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار-یعنی دهه اول قرن دوم هجری-از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود،هر چه خواست بعد از طواف کعبه خود را به «حجر الاسود»برساند و با ست خود آن را لمس کند میسر نشد.مردم همه یک نوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند،یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند،یک نوع عمل می کردند،چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند.افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند،در مقابل ابهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می رسیدند.

هشام هر چه کرد خود را به «حجر الاسود»برساند و طبق آداب حج آن را لمس کند،به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد.ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند.او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت.شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند.آنها نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند.

در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران.او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت.آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود.اول رفت و به دور کعبه طواف کرد.بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجر الاسود آمد.جمعیت با همه ازدحامی که بود،همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند و او خود را به حجر الاسود نزدیک ساخت.شامیان که این منظره را دیدند،و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند،چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند.یکی از آنها از خود هشام پرسید: «این شخص کیست؟»هشام با آنکه کاملا می شناخت که این شخص علی بن الحسین زین العابدین است،خود را به ناشناسی زد و گفت:«نمی شناسم.»

در این هنگام چه کسی بود-از ترس هشام که از شمشیرش خون می چکید-جرات به خود داده او را معرفی کند؟!ولی در همین وقت همام بن غالب،معروف به «فرزدق »،شاعر زبردست و توانای عرب،با آنکه به واسطه کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر می بایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند،چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا گفت:«لکن من او را می شناسم »و به معرفی ساده قناعت نکرد،بر روی بلندی ایستاده قصیده ای غرا-که از شاهکارهای ادبیات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هیجان که روح شاعر مثل دریا موج بزند می تواند چنان سخنی ابداع شود-بالبدیهه-سرود و انشاء کرد.در ضمن اشعارش چنین گفت:

«این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را می شناسند،این کعبه او را می شناسد،زمین حرم و زمین خارج حرم او را می شناسند.»

«این،فرزند بهترین بندگان خداست.این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه مشهور.»

«اینکه تو می گویی او را نمی شناسم،زیانی به او نمی رساند.اگر تو یک نفر فرضا نشناسی،عرب و عجم او را می شناسند.»... (13)

هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان،از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در«عسفان »بین مکه و مدینه زندانی کردند.ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث-که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود-نداد،نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن، و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد.

علی بن الحسین علیه السلام مبلغی پول برای فرزدق-که راه در آمدش بسته شده بود-به زندان فرستاد.فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت:«من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم.»بار دوم علی بن الحسین آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که:«خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد.تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی رساند»و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد.فرزدق هم پذیرفت (14).

بزنطی

احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی،که خود از علما و دانشمندان عصر خویش بود،بالاخره بعد از مراسله های زیادی که بین او و امام رضا علیه السلام رد و بدل شد و سؤالاتی که کرد و جوابهایی که شنید،معتقد به امامت حضرت رضا شد. روزی به امام گفت:«من میل دارم در مواقعی که مانعی در کار نیست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حکومت اشکالی تولید نمی کند شخصا به خانه شما بیایم و حضورا استفاده کنم.»

یک روز،آخر وقت،امام رضا علیه السلام مرکب شخصی خود را فرستاد و بزنطی را پیش خود خواند.آن شب تا نیمه های شب به سؤال و جوابهای علمی گذشت.مرتبا بزنطی مشکلات خویش را می پرسید و امام جواب می داد.بزنطی از این موقعیت که نصیبش شده بود به خود می بالید و از خوشحالی در پوست نمی گنجید.

شب گذشته و موقع خواب شد.امام خدمتکار را طلب کرد و فرمود:«همان بستر شخصی مرا که خودم در آن می خوابم بیاور برای بزنطی بگستران تا استراحت کند.»

این اظهار محبت،بیش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد.مرغ خیالش به پرواز در آمد.در دل با خود می گفت الان در دنیا کسی از من سعادتمندتر و خوشبخت تر نیست.این منم که امام مرکب شخصی خود را برایم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد.این منم که امام نیمی از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا داد.بعلاوه همه اینها این منم که چون موقع خوابم رسید امام دستور داد که بستر شخصی او را برای من بگسترانند.پس چه کسی در دنیا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟

بزنطی سرگرم این خیالات خوش بود و دنیا و ما فیها را زیر پای خودش می دید.ناگهان امام رضا علیه السلام در حالی که دستها را به زمین عمود کرده بود و آماده برخاستن و رفتن بود،با جمله «یا احمد»بزنطی را مخاطب قرار داد و رشته خیالات او را پاره کرد،آنگاه فرمود:

«هرگز آنچه را که امشب برای تو پیش آمد مایه فخر و مباهات خویش بر دیگران قرار نده،زیرا صعصعة بن صوحان که از اکابر یاران علی بن ابی طالب علیه السلام بود مریض شد،علی به عیادت او رفت و بسیار به او محبت و ملاطفت کرد، ست خویش را از روی مهربانی بر پیشانی صعصعه گذاشت،ولی همینکه خواست از جا حرکت کند و برود،او را مخاطب قرار داد و فرمود:این امور را هرگز مایه فخر و مباهات خود قرار نده.اینها دلیل بر چیزی از برای تو نمی شود.من تمام اینها را به خاطر تکلیف و وظیفه ای که متوجه من است انجام دادم،و هرگز نباید کسی این گونه امور را دلیل بر کمالی برای خود فرض کند.» (15)

عقیل،مهمان علی

عقیل در زمان خلافت برادرش امیر المؤمنین علی علیه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت در کوفه وارد شد.علی به فرزند مهتر خویش،حسن بن علی،اشاره کرد که جامه ای به عمویت هدیه کن.امام حسن یک پیراهن و یک ردا از مال شخصی خود به عموی خویش عقیل تعارف و اهداء کرد.شب فرا رسید و هوا گرم بود.علی و عقیل روی بام دار الاماره نشسته مشغول گفتگو بودند.موقع صرف شام رسید.عقیل که خود را مهمان در بار خلافت می دید طبعا انتظار سفره رنگینی داشت،ولی بر خلاف انتظار وی سفره بسیار ساده و فقیرانه ای آورده شد.با کمال تعجب پرسید:«غذا هر چه هست همین است؟»

علی:«مگر این نعمت خدا نیست؟من که خدا را بر این نعمتها بسیار شکر می کنم و سپاس می گویم.»

عقیل:«پس باید حاجت خویش را زودتر بگویم و مرخص شوم.من مقروضم و زیر بار قرض مانده ام،دستور فرما هر چه زودتر قرض مرا ادا کنند و هر مقدار می خواهی به برادرت کمک کنی بکن،تا زحمت را کم کرده به خانه خویش برگردم.»

-چقدر مقروضی؟

-صد هزار درهم.-اوه،صد هزار درهم!چقدر زیاد!متاسفم برادر جان که این قدر ندارم که قرضهای تو را بدهم،ولی صبر کن موقع پرداخت حقوق برسد،از سهم شخصی خودم بر می دارم و به تو می دهم و شرط مواسات و برادری را بجا خواهم آورد.اگر نه این بود که عائله خودم خرج دارند،تمام سهم خودم را به تو می دادم و چیزی برای خود نمی گذاشتم.

-چی؟!صبر کنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟بیت المال و خزانه کشور در دست تو است و به من می گویی صبر کن تا موقع پرداخت سهمیه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم!تو هر اندازه بخواهی می توانی از خزانه و بیت المال برداری،چرا مرا به رسیدن موقع پرداخت حقوق حواله می کنی؟!بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بیت المال چقدر است؟فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهی چه دردی از من دوا می کند؟

-من از پیشنهاد تو تعجب می کنم.خزانه دولت پول دارد یا ندارد،چه ربطی به من و تو دارد؟!من و تو هم هر کدام فردی هستیم مثل سایر افراد مسلمین.راست است که تو برادر منی و من باید تا حدود امکان از مال خودم به تو کمک و مساعدت کنم،اما از مال خودم نه از بیت المال مسلمین.

مباحثه ادامه داشت و عقیل با زبانهای مختلف اصرار و سماجت می کرد که «اجازه بده از بیت المال پول کافی به من بدهند،تا من دنبال کار خود بروم.»

آنجا که نشسته بودند به بازار کوفه مشرف بود.صندوقهای پول تجار و بازاریها از آنجا دیده می شد.در این بین که عقیل اصرار و سماجت می کرد،علی به عقیل فرمود:«اگر باز هم اصرار داری و سخن مرا نمی پذیری،پیشنهادی به تو می کنم،اگر عمل کنی می توانی تمام دین خویش را بپردازی و بیش از آن هم داشته باشی.»-چه کار کنم؟

-در این پایین صندوقهایی است.همینکه خلوت شد و کسی در بازار نماند،از اینجا برو پایین و این صندوقها را بشکن و هر چه دلت می خواهد بردار!

-صندوقها مال کیست؟

-مال این مردم کسبه است،اموال نقدینه خود را در آنجا می ریزند.

-عجب!به من پیشنهاد می کنی که صندوق مردم را بشکنم و مال مردم بیچاره ای که به هزار زحمت به دست آورده و در این صندوقها ریخته و به خدا توکل کرده و رفته اند بردارم و بروم؟

-پس تو چطور به من پیشنهاد می کنی که صندوق بیت المال مسلمین را برای تو باز کنم؟مگر این مال متعلق به کیست؟ این هم متعلق به مردمی است که خود راحت و بی خیال در خانه های خویش خفته اند.اکنون پیشنهاد دیگری می کنم،اگر میل داری این پیشنهاد را بپذیر.

-دیگر چه پیشنهادی؟

-اگر حاضری شمشیر خویش را بردار،من نیز شمشیر خود را بر می دارم،در این نزدیکی کوفه شهر قدیم «حیره »است،در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگی هستند،شبانه دو نفری می رویم و بر یکی از آنها شبیخون می زنیم و ثروت کلانی بلند کرده می آوریم.

-بردار جان!من برای دزدی نیامده ام که تو این حرفها را می زنی.من می گویم از بیت المال و خزانه کشور که در اختیار تو است اجازه بده پولی به من بدهند تا من قروض خود را بدهم.

-اتفاقا اگر مال یک نفر را بدزدیم بهتر است از اینکه مال صدها هزار نفر مسلمان یعنی مال همه مسلمین را بدزدیم. چطور شد که ربودن مال یک نفر با شمشیر دزدی است،ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نیست؟تو خیال کرده ای که دزدی فقط منحصر است به اینکه کسی به کسی حمله کند و با زور مال او را از چنگالش بیرون بیاورد؟!شنیع ترین اقسام دزدی همین است که تو الان به من پیشنهاد می کنی (16).

خواب وحشتناک

خوابی که دیده بود او را سخت به وحشت انداخته بود.هر لحظه تعبیرهای وحشتناکی به نظرش می رسید.هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت:«خوابی دیده ام.»

«خواب دیدم مثل اینکه یک شبح چوبین،یا یک آدم چوبین،بر یک اسب چوبین سوار است و شمشیری در دست دارد و آن شمشیر را در فضا حرکت می دهد.من از مشاهده آن بی نهایت به وحشت افتادم،و اکنون می خواهم شما تعبیر این خواب مرا بگویید.»

امام:«حتما یک شخص معینی است که مالی دارد و تو در این فکری که به هر وسیله شده مال او را از چنگش بربایی.از خدایی که تو را آفریده و تو را می میراند بترس و از تصمیم خویش منصرف شو.»

-حقا که عالم حقیقی تو هستی و علم را از معدن آن به دست آورده ای.اعتراف می کنم که همچو فکری در سر من بود، یکی از همسایگانم مزرعه ای دارد و چون احتیاج به پول پیدا کرده می خواهد بفروشد و فعلا غیر از من مشتری دیگری ندارد.من این روزها همه اش در این فکرم که از احتیاج او استفاده کنم و با پول اندکی آن مزرعه را از چنگش بیرون بیاورم (17).

در ظله بنی ساعده

شب بود و هوا بارانی و مرطوب.امام صادق،تنها و بی خبر از همه کسان خویش،از تاریکی شب و خلوت کوچه استفاده کرده از خانه بیرون آمد و به طرف «ظله بنی ساعده »روانه شد.از قضا معلی بن خنیس که از اصحاب و یاران نزدیک امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بیرون شدن امام از خانه شد.پیش خود گفت امام را در این تاریکی تنها نگذارم.با چند قدم فاصله که فقط شبح امام را در آن تاریکی می دید آهسته به دنبال امام روان شد.

همین طور که آهسته به دنبال امام می رفت ناگهان متوجه شد مثل اینکه چیزی از دوش امام به زمین افتاد و روی زمین ریخت،و آهسته صدای امام را شنید که فرمود:«خدایا این را به ما برگردان.»

در این وقت معلی جلو رفت و سلام کرد.امام از صدای معلی او را شناخت و فرمود:

«تو معلی هستی؟»

-بلی معلی هستم.

بعد از آنکه جواب امام را داد،دقت کرد ببیند که چه چیز بود که به زمین افتاد،دید مقداری نان در روی زمین ریخته است.

امام:«اینها را از روی زمین جمع کن و به من بده.»

معلی تدریجا نانها را از روی زمین جمع کرد و به دست امام داد.انبان بزرگی از نان بود که یک نفر به سختی می توانست آن را به دوش بکشد.

معلی:«اجازه بده این را من به دوش بگیرم.»

امام:«خیر،لازم نیست،خودم به این کار از تو سزاوارترم.»

امام نانها را به دوش کشید و دو نفری راه افتادند تا به ظله بنی ساعده رسیدند.آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود.کسانی که از خود خانه و ماوایی نداشتند،در آنجا به سر می بردند.همه خواب بودند و یک نفر هم بیدار نبود.امام نانها را،یکی یکی و دو تا دو تا،در زیر جامه فرد فرد گذاشت و احدی را فروگذار نکرد و عازم برگشتن شد.

معلی:«اینها که تو در این دل شب برایشان نان آوردی شیعه اند و معتقد به امامت هستند؟»

-نه،اینها معتقد به امامت نیستند،اگر معتقد به امامت بودند نمک هم می آوردم (18).

پی نوشت ها:

1- الامام علی،صوت العدالة الانسانیة،صفحه 49،و رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،چاپ بیروت،ج 4/ص 185.

2- بحار الانوار،ج 11،حالات امام صادق،ص 116.

3- وسائل،ج 2/ص 469.

4- وسائل،جلد 2،صفحه 494،باب «استحباب الرفق علی المؤمنین »،حدیث 3 و حدیث 9.

5- مروج الذهب مسعودی،جلد 2،حالات مهدی عباسی.

6- اصول کافی،جلد 2،باب «حق الجوار»،صفحه 668.

7- «انک رجل مضار و لا ضرر و لا ضرار

8- وسائل،جلد3،کتاب الشفعة،باب «عدم جواز الاضرار بالمسلم »،صفحه 329،حدیث 1 و3 و 4.

9- بحار،جلد6،باب «مکارم اخلاقه و سیره و سننه ».

10- «یا مصادف مجالدة السیوف اهون من طلب الحلال.»:بحار الانوار،ج 11/ص 121.

11- بحار،جلد6،باب «مکارم اخلاقه و سیره و سننه ».

12- بحار الانوار،ج 11/ص 117.

13- هذا الذی تعرف البطحاء وطاته و البیت یعرفه و الحل و الحرم هذا ابن خیر عباد الله کلهم هذا التقی النقی الطاهر العلم و لیس قولک من هذا بضائره العرب تعرف من انکرت و العجم

14- بحار،ج 11/ص 36.

15- بحار،ج 12/ص 14.

16- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبریز،صفحه 613.

17- وسائل،ج 2/ص 582.

18- بحار الانوار،جلد 11،چاپ کمپانی،صفحه 110.وسائل،جلد 2،چاپ امیر بهادر،صفحه 49.