وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما؛(1)و بندگان خداى رحمان كسانىاند كه روى زمین به نرمى [و بىتكبر] راه مىروند، و چون نادانان ایشان را مورد خطاب قرار دهند [و سخنان نابخردانه گویند] به ملایمت پاسخ مىدهند.
همچنان كه در جلسه قبل بیان كردیم، یكى از شیوههاى بیان مطالب در قرآن این است كه با ذكر عنوانى خاص، صفات ممدوح و مطلوبى در معرفى آن عنوان ذكر مىگردد، كه به نمونههایى از آن در جلسات پیشین اشاره كردیم. یكى از این نمونهها آیات ابتدایى سوره مؤمنون بود كه در توصیف «مؤمنان مفلح» صفاتى را ذكر كرده، و دیگرى آیات ابتدایى سوره بقره بود كه در توضیح «متقین» صفاتى را بیان مىكند و در پایان نیز متقین را همان «مفلحان» معرفى مىكند و این دو عنوان را بر یكدیگر تطبیق مىنماید.
نمونهاى دیگر از این آیات كه بحث آن را از جلسه قبل آغاز كردیم، آیاتى از سوره فرقان بود كه به معرفى «عباد الرحمان» پرداخته است. در جلسه پیشین مقدارى درباره خود عنوان «عباد الرحمان» بحث كردیم و مطالبى در این زمینه طرح شد. اكنون در ادامه بحث، به بررسى صفاتى مىپردازیم كه در توصیف عبادالرحمان ذكر شده است. در اولین آیه دو صفت بیان گردیده است: الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً.
براساس این آیه یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه به نرمى و آرامى و با
1. فرقان (25)، 63.
فروتنى و بىتكلف و تكبر بر روى زمین راه مىروند. صفت دیگر آنان این است كه در مقابل افراد نادانى كه احیاناً، با غرض یا بىغرض، با غلظت و درشتى با آنان روبرو مىشوند و ایشان را مورد تحقیر و استهزا و تهمت قرار مىدهند، برخوردى متین و آرام و بزرگوارانه و بدون پرخاشگرى از خود نشان مىدهند. در اینجا ظاهراً مقصود از «سلاماً» خصوص لفظ «سلام» نباشد، بلكه مقصود این است كه عباد الرحمان با سخنانى آرام و بدون پرخاشگرى با اینگونه افراد جاهل و درشتىها و نابخردىهاى ایشان برخورد مىكنند.
در هر صورت، اولین سؤالى كه ممكن است در اینجا به ذهن بیاید این است كه این دو صفت چه خصوصیتى دارند كه در صدر اوصاف عبادالرحمان و قبل از بیان صفات دیگر ذكر شدهاند؟ دو وصف آرام و بىتكبر و تكلف و همراه با تواضع راه رفتن، و برخورد متواضعانه، حتى در مقابل بىادبان و نابخردان، چه اهمیت ویژهاى داشته كه براى معرفى «عباد الرحمان» ابتدا بر آنها تأكید گردیده است؟
روى دیگر سكه همین سؤال این است كه «عباد الرحمن» طبعاً همان «مفلحان»، هستند؛ و با توجه به اینكه در موارد دیگر در معرفى مفلحان، بیشتر روى نماز و ایمان و عبادت تكیه شده، چرا این روش در اینجا تغییر یافته و بیان به گونهاى دیگر آورده شده است؟ چرا در اینجا مانند سوره بقره و مؤمنون و معارج در ابتدا نفرموده عبادالرحمان كسانىاند كه ایمان به غیب دارند و از نمازشان محافظت مىكنند و آن را با خشوع مىخوانند؟
پیش از آنكه به پاسخ این پرسش بپردازیم لازم است متذكر شویم كه این پرسش و نظایر آن، مسائلى نیستند كه امثال بنده بتوانیم به طور قطعى و حتمى مطلبى درباره آنها بگوییم. امثال بنده حقیرتر از آنیم كه بتوانیم بفهمیم حقیقتاً چه سبب و حكمتى در كار بوده كه ایجاب نموده خداى متعال مطلبى را به صورتى خاص القا كند. در اینگونه موارد ما حداكثر مىتوانیم براساس برخى امور ظنى مطالبى را به صورت احتمال بیان كنیم، و
پاسخ قطعى و علم یقینى و كاملا مطمئن آن نزد خداوند و اولیایى است كه از علم الهى بهرهمند گشتهاند.
اكنون با توجه به تذكر مذكور، آنچه در پاسخ سؤال پیش گفته مىتوان مطرح كرد این است كه عنوانى كه این آیات به توصیف و معرفى آن اختصاص یافته با عناوینى كه در موارد دیگر به كار رفته متفاوت است. در سوره مؤمنون و بقره و معارج و غیر آنها عناوینى مانند: متقین، مفلحین، مؤمنین، مصلّین مورد توصیف قرار گرفته، اما در اینجا عنوانى كه مطرح شده، عنوان «عباد الرحمان» است. از این رو، مناسب این بوده كه اوصافى آورده شود كه بیشتر با «عبد» بودن سازگارى و تناسب داشته باشد. آنچه با عبد بودن بیشتر سازگارى دارد، فروتنى و خود را ندیدن و در مقابل مولا چیزى حساب نكردن است؛ چرا كه عبد اصولا به معناى كسى است كه هیچ ملكیت و اختیارى از خود ندارد و قادر به انجام هیچ كارى نیست:
عَبْداً مَمْلُوكاً لا یَقْدِرُ عَلى شَیْء؛(1)بندهاى زر خرید كه هیچ كارى از او بر نمىآید.
آنچه با عبد بودن تناسب دارد فروتنى است و آنچه با آن ضدیت دارد خودبزرگبینى و تكبر است. یكى از مهمترین صفات رذیلهاى كه موجب سقوط بسیارى از افراد و رانده شدن آنها از درگاه ربوبى مىشود همین صفت است. ابلیس كه سردسته این راندهشدگان از درگاه رحمت الهى است، در اثر همین صفت تكبر و خودبزرگبینى بود كه به چنین شقاوتى دچار شد:
وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى وَاسْتَكْبَرَ وَكانَ مِنَ الْكافِرِین؛(2)و چون به فرشتگان گفتیم: «آدم را سجده كنید»، پس همه سجده كردند، به جز ابلیس كه سر باز زد و تكبر ورزید و از كافران شد.
بنابراین چون در این آیات بحث «عباد الرحمان» مطرح است، نكته اینكه صفتِ به آرامى و بىتكبر راه رفتن قبل از صفات دیگر مطرح شده، شاید این باشد كه مقتضاى «عبودیت»، تواضع و فروتنى است.
1. نحل (16)، 75.
2. بقره (2)، 34.
برخى از مفسران فرمودهاند: تعبیر «به آرامى و بىتكبر راه رفتن» در اینجا تعبیرى كنایى است و مقصود اصلى این است كه «عباد الرحمان» كسانى هستند كه زندگى آنها به طور كلى متواضعانه است. به عبارت دیگر، این جمله، جنبه نمادین و سمبلیك دارد و كنایه از روش و مشى زندگى فروتنانه است، وگرنه صرف به آرامى راه رفتن خصوصیتى ندارد. به تعبیر دیگر، مىتوان گفت، ذكر این جمله به این جهت است كه یكى از صفات بارز اشخاص متكبر كه در معرض دید عموم مردم نیز قرار دارد این است كه این افراد به هنگام راه رفتن، خیلى با تبختر و شقّ و رقّ راه مىروند: سینه را سپر مىكنند، باد به غبغب مىاندازند و شانههاى خود را بالا مىگیرند، و به تعبیر قرآن، «ثانِیَ عِطْفِه» هستند:
وَمِنَ النّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللهِ بِغَیْرِ عِلْم وَلا هُدىً وَلا كِتاب مُنِیر * ثانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِ الله؛(1)و از [میان]مردم كسى است كه درباره خدا بدون هیچ دانش و بى هیچ رهنمود و كتاب روشنى به مجادله مى پردازد، [آن هم]از سر نخوت، تا [مردم را]از راه خدا گمراه كند.
ما هنگامى كه كسانى را در كوچه و خیابان مشاهده مىكنیم كه با چنین وضعى راه مىروند فوراً قضاوت مىكنیم كه این فرد به طور كلى باید انسان مغرور و متكبرى باشد؛ یعنى راه رفتنِ با تبختر، نمادى است از شخصیت كلى فرد و اینكه او اساساً فردى متكبر است. از آن طرف نیز افرادى كه كلا شخصیتى متواضع دارند و فروتنى و تواضع روش كلى زندگى آنها است، این مسأله در راه رفتن آنها نیز كاملا مشاهده مىشود و به چشم مىآید. از این رو، به نرمى و آرامى و متواضعانه راه رفتن، در واقع نمادى از شخصیت كلى فرد و حاكى از این است كه وى كلا انسان متواضعى است.
بحث مهمى كه جا دارد به مناسبت این آیه در اینجا طرح كنیم این است كه اصولا چرا چنین رفتارهایى ارزش دارد؟ ما در كتابهاى اخلاقى مىخوانیم كه، براى مثال، راستگویى، امانتدارى و تواضع، از فضایل انسانى و جزو صفات نیكو و پسندیده
1. حج (22)، 8 و 9.
هستند و در مقابل، دروغگویى، خیانت در امانت و تكبر، از رذایل انسانى و ناپسند و نكوهیدهاند؛ سؤالى كه در اینجا وجود دارد این است كه ریشه و مبناى این فضیلت و رذیلت چیست؟ به عبارت دیگر، ملاك «ارزش» و «ضد ارزش» كدام است؟
در بسیارى از كتابهاى اخلاقى در تحلیل اینكه، براى مثال «چرا تواضع و فروتنى خوب و ممدوح است؟» گفته مىشود چون انسان متواضع در جامعه محبوب است ومردم به او علاقه دارند، او را احترام مىكنند و اگر خواستهاى داشته باشد به آن توجه مىشود. بر عكس، انسان متكبر را هیچ كس دوست ندارد و نمىخواهد با او برخورد و معاشرت داشته باشد و همه افراد از او فرارىاند.
روح این تحلیل این است كه ملاك ارزش و ضد ارزش، پسند و ناپسند مردم است. بر این اساس، گویى خوب آن است كه خوشایند مردم است و جامعه آن را مىپسندد و از آن تعریف و تمجید مىكند، و بد براى آن بد است كه مردم آن را نمىپسندند و خوشایند آنها نیست. طبق این مبنا، ارزشمندى «تواضع» بدان جهت است كه مردم آن را دوست دارند و ضد ارزش بودن «تكبر» براى آن است كه مردم آن را دوست نمىدارند. بنابراین، اگر مىخواهید مردم شما را دوست بدارند و احترامتان كنند، متواضع باشید، و اگر تكبر كنید مردم دوستتان نمىدارند و منزوى خواهید شد.
منطقدانانِ ما از چنین قضایایى اصطلاحاً به «آراى محموده» تعبیر مىكنند و در بحث «قیاس» آن را یكى از انواع قضایایى مىدانند كه مىتواند در جدل و خطابه مورد استفاده قرار گیرد. «آراى محموده» بدین معنى است كه مسألهاى نزد عقلا ممدوح و پسندیده است، و در مقابل آن نیز «آراى مذمومه» قرار مىگیرد؛ یعنى چیزهایى كه نزد عقلا مذموم و ناپسند است. براى مثال، گفته مىشود «حُسن» صدق براى آن است كه مردم راستگویى را مىپسندند و آن را نیكو مىدانند؛ دروغگویى هم بدان سبب بد و «قبیح» است كه عقلا آن را ناپسند مىدارند و از آن مذمت مىكنند. این امر تا حدودى هم واقعیت دارد و برخى چیزهایى كه ما آنها را خوب یا بد مىدانیم، اساسى جز این ندارد كه نزد عقلا ممدوح یا مذموم است.
بنابراین مبناى مذكور تنها یك فرهنگ عمومى و عرفى نیست، بلكه حتى نزد علماى
منطق هم اعتبار دارد و در نوعى قیاس مورد استفاده قرار مىگیرد. این تلقى از حسن و قبح امروزه نیز در جوامع مختلف و در میان نظریهپردازان وجود دارد و اتفاقاً بسیار هم پرطرفدار است. به اصطلاح «فلسفه اخلاق» از این تلقى این گونه تعبیر مىشود كه «پشتوانه ارزش فقط خواست مردم است» و خوب و بد هیچ مبنایى غیر از این ندارد. بر این اساس اگر فرضاً اینگونه بودكه، براى مثال، عقلا و مردم دروغگویى و تكبر را تحسین، و راستگویى و تواضع را مذمت مىكردند، تكبر و دروغگویى خوب و تواضع و راستگویى بد مىبود!
اكنون باید ببینیم چنین نظریهاى تا چه حد با دیدگاه اسلامى و نظام ارزشى اسلام سازگارى دارد. اگر این نظریه درست باشد آنگاه، براى مثال، اگر قرآن مىفرماید: وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْنا، از آن رو است كه مردم این كار را دوست مىدارند و از آن خشنود مىشوند.
اما آیا به راستى روح و حقیقت «عباد الرحمان» شدن یك فرد به این است كه در پى جلب خشنودى مردم باشد و كارهایى انجام دهد كه مردم از او راضى شوند؟ چنین فردى آیا واقعاً از «عباد الرحمان» است یا باید او را در زمره «عباد الناس» به حساب آورد؟ اگر بنا باشد انسان فقط در پى این باشد كه كارى انجام دهد كه خوشایند مردم باشد و از او تعریف و تمجید كنند و اكرام و تحسینش نمایند، در این صورت آیا سزاوارتر نیست كه به جاى «عبادة الرحمان» این كار او را «عبادة الناس» بنامیم؟ به راستى آیا این پرستش خدا خواهد بود یا پرستش مردم؟ آیا عجیب نیست اگر بگوییم قرآن در معرفى «عباد الرحمان» مىفرماید آنان كسانىاند كه كارى انجام دهند كه مردم آنها را دوست بدارند؟!
حقیقت این است كه در نظام ارزشى اسلام، خوبى و بدى، و ارزش و ضد ارزش تابع خواست مردم نیست، بلكه با ملاحظه تأثیر افعال در سعادت و شقاوت حقیقى انسان است كه خوب و بد، و ارزش و ضد ارزش مشخص مىشود. از دیدگاه اسلامى، ملاك سعادت انسان قرب به خداى متعال است. از اینرو چیزى خوب و ارزش تلقى مىشود كه تأثیر مثبت در قرب انسان به خداوند داشته باشد، و هرچه كه انسان را از خدا دور كند، در قلمرو بدىها و ضد ارزشها قرار مىگیرد.
البته خداى متعال به لحاظ فضل و كرم و عنایتى كه دارد و مىخواهد تا آنجا كه امكان دارد همه انسانها را به راه راست هدایت كند، گاهى براى تشویق مردم به انجام كارهاى خوب و پیمودن راه سعادت، از منطقهاى عرفى، همچون خطابه و جدل نیز استفاده مىكند. قرآن كریم هنگامى كه با «اولى الالباب»، یعنى كسانى كه صاحبان مغز هستند، سخن مىگوید، با زبان «برهان» با آنها صحبت مىكند، اما هنگامى كه مخاطبش عامه مردم باشند كه از سطح متوسطى از قوّت عقلى برخوردارند، با زبانهاى دیگرى كه براى آنها جاذبتر است سخن مىگوید؛ چرا كه آنها نیز بالاخره انسانند و باید نجات پیدا كنند. براى نمونه، مىتوان در این زمینه بحث جهاد را مثال زد. قرآن براى تشویق و ترغیب مسلمانان جهت حضور در جبهه و جنگ گاهى بحث پاداشهاى اخروى را مطرح مىكند:
إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْراةِ وَالإِْنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِكُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بِهِ وَذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیم؛(1)همانا خداوند از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اینكه بهشت براى آنان باشد، خریده است؛ همان كسانى كه در راه خدا مىجنگند و مىكشند و كشته مىشوند. [این] به عنوان وعده حقى در تورات و انجیل و قرآن بر عهده او است. و چه كسى از خدا به عهد خویش وفادارتر است؟ پس به این معامله كه با او كردهاید شادمان باشید، و این همان كامیابى بزرگ است.
گاه نیز نتایج و آثار دنیوى، اما معنوىِ این حضور، نظیر پیروزى حق بر باطل، را یادآور مىشود:
أَلا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَیْمانَهُمْ وَهَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَهُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّة أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْمُؤْمِنِینَ * قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللهُ بِأَیْدِیكُمْ وَیُخْزِهِمْ وَیَنْصُرْكُمْ عَلَیْهِمْ وَیَشْفِ صُدُورَ قَوْم مُؤْمِنِینَ * وَیُذْهِبْ غَیْظَ قُلُوبِهِم؛(2)چرا با گروهى كه سوگندهاى خود را شكستند و بر آن شدند كه فرستاده [خدا] را بیرون كنند، و آنان بودند كه نخستین بار [جنگ را] با شما آغاز كردند، نمىجنگید؟
1. توبه (9)، 111.
2. همان، 13 ـ 15.
آیا از آنان مىترسید؟ با اینكه اگر مؤمنید خدا سزاوارتر است كه از او بترسید. با آنان بجنگید، تا خدا آنان را به دست شما عذاب و رسوایشان كند و شما را بر ایشان پیروزى بخشد و دلهاى گروه مؤمنان را خنك گرداند و خشم دلهایشان را ببرد.
اما گاه نیز براى انگیزش مجاهدان سپاه اسلام، مسأله برخوردارى از غنایم را پیش مىكشد:
وَعَدَكُمُ اللهُ مَغانِمَ كَثِیرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ أَیْدِیَ النّاسِ عَنْكُم؛(1)و خدا به شما غنیمتهاى فراوانى وعده داده كه به زودى آنها را خواهید گرفت و این [پیروزى]را براى شما پیش انداخت و دستهاى مردم را از شما كوتاه ساخت.
اینگونه بیان و تربیت و برخورد، كه براى ترغیب به جهاد حتى وعده به دست آوردن غنیمت هم مطرح شود، براى رعایت ضعفاى مؤمنان است كه هنوز ایمانشان چندان قوى نشده است. خداوند براى آنكه این افراد هم از لطف الهى محروم نمانند گاهى با مردم اینگونه سخن گفته است، و گرنه مؤمنان خالص هیچگاه براى غنیمت و مانند آنها مبارزه و جهاد نمىكنند.
در هر صورت، حقیقت این است كه اگر ما براى تواضع ارزش قائلیم و تكبر را ضد ارزش مىدانیم، به سبب حقیقتى است كه در وراى آنها وجود دارد. اسلام این دو را چون واقعاً در سعادت و شقاوت انسان و رسیدن او به قرب الهى یا بازماندنش از قرب تأثیر دارند ارزش و ضد ارزش مىداند. از دیدگاه اسلامى، خوب بودن تواضع و سایر ارزشها بدان جهت نیست كه عقلا این رفتارها را مىپسندند و فاعل آنها را ستایش مىكنند، بلكه به لحاظ تأثیر آنها در تحقق كمال انسان است.
اما اكنون این سؤال وجود دارد كه به راستى تواضع چه نقشى در رسیدن انسان به سعادت و قرب الهى ایفا مىكند و تكبر و فخرفروشى و به خود بالیدن چه ضررى براى سعادت انسان دارد و چگونه در راه قرب او به خداوند ایجاد مانع مىكند؟ اگر انسان نمازش را بخواند، روزهاش را بگیرد، حجش را برود، جهاد نماید و زكاتش را بدهد و در
1. فتح (48)، 20.
عین حال خیلى هم متكبر باشد، این امر چه ضررى مىتواند براى او داشته باشد و چگونه مانع سعادت او مىگردد؟ به راستى چه نكتهاى وجود دارد كه به عنوان اولین وصف «عباد الرحمان» باید بر مسأله تواضع و فروتنى تأكید شود؟
اگر بخواهیم این مطلب خوب فهمیده شود، بایستى برگردیم به اینكه اساساً اسلام ملاك ارزش را چه مىداند؟ این بحث، بحثى بسیار مهم و عمیق است كه درجاى خود باید به تفصیل مورد كندوكاو قرار گیرد و متأسفانه در اینجا فرصت آن نیست كه بحثى مبسوط پیرامون آن داشته باشیم. اجمال مسأله این است كه اسلام آمده تا انسانها به كمالى كه درخور آنها است برسند. همه دستورات اسلام، و اصولا تمام راهنمایىهاى انبیاى الهى، براى آن است كه استعدادهاى انسان در نطفهْ خفه نشود و جوانه زندگى پژمرده نگردد و نخشكد، بلكه رشد كند، بالنده شود و به آن كمالى كه باید، برسد. البته اینكه آن كمال چیست و انسان وقتى «كامل» مىشود به كجا مىرسد، چیزى است كه ما در ابتدا قادر به درك آن نیستیم و وضعیت ما از این نظر شبیه اطفال و كودكان است. همه ما دوران كودكى را پشتسر گذاشتهایم و با حال و هواى آن آشناییم. به كودك نمىتوان عظمت مقامهاى علمى و معنوى را تفهیم كرد و او در عالم خویش یكى از اسباببازىهایش را با همه مقامهاى دنیا عوض نمىكند. اگر هم، براى مثال، از اسم شاه و سلطان و مانند آنها خوشش مىآید، براى آن است كه در بازىهاى كودكانه و اسباببازىهایش چنین چیزهایى وجود دارد، وگرنه او از حقیقت سلطنت و شاه بودن و مقامات عالى چیزى سر در نمىآورد. وضعیت ما در درك مقامهاى معنوى نیز چیزى شبیه این وضعیت كودكان است. آرى، واقعیت این است كه امثال بنده نسبت به كمالاتى كه شایسته مقام حقیقى انسان است، كودكیم و از درك كُنْه چنین عوالمى عاجزیم. این سخن به هیچوجه تعارف و شكسته نفسى نیست، بلكه عین واقعیت است. حقیقت این است كه ما نمىتوانیم بفهمیم «انسان كامل» یعنى چه و براى او چه عوالم و بهرهها و لذتهایى وجود دارد. مصداق بارز انسان كامل، كسى همانند على(علیه السلام)است؛ و ما هرچه هم به مغزمان فشار بیاوریم و كتاب بخوانیم و تحقیق كنیم، حقیقت و واقعیت این وجود مقدس براى ما ملموس و قابل درك نخواهد شد. درباره این
مصداق، ما حتى یك هزارم و كمتر از آن هم شناخت نداریم و هیچگاه طمع چنین شناختى را نیز نباید داشته باشیم.
اكنون با این وضعیت اگر بخواهند براى ما از كمال انسانى صحبت كنند چه باید بگویند؟ ابتدا مىگویند به دستورات خدا عمل كنید تا كامل شوید. اما انسان اگر كامل شود چه تغییرى مىكند و چه اتفاقى در وجودش رخ مىدهد؟ در اینجا تعبیرى كه در معارف اسلامى به كار رفته این است كه، كمال انسان یعنى «قرب به خدا» و هرچه انسان كاملتر گردد به خدا نزدیكتر مىشود. البته این تعبیر به اسلام و فرهنگ اسلامى یا شیعى اختصاص ندارد و همه ادیان آن را دارند و از این رو باید آن را جزو فرهنگ دینى به حساب آورد. تمامى ادیان تا آنجا كه ما با فرهنگ آنها آشنایى داریم، عالىترین و بالاترین مفهومى را كه دنبال مىكنند و آن را برترین ارزش مىدانند «قرب خدا» است. به تصریح قرآن حتى مشركان نیز در توجیه پرستش بتها مىگفتند این كار مایه تقرب آنها به خدا مىشود:
ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى؛(1)ما آنها را جز براى این نمى پرستیم كه ما را هرچه بیشتر به خدا نزدیك گردانند.
از این رو قرب به خدا عالىترین ارزشى است كه در ادیان مختلف مطرح مىشود. بر این اساس انسان مىتواند به مقامى برسد كه به كمال مطلق و وجود بىنهایت، یعنى خداى متعال نزدیك گردد. آیا ترقى و مقامى بالاتر از این مىتوان براى انسان تصور كرد؟
البته باید توجه داشت كه نزدیكى و تقرب امرى نسبى است و ممكن است كسى یك پله، دیگرى صد و یكى نیز هزار پله در این مسیر بالا برود، و از آنجا كه مراتب قربْ میل به بىنهایت دارد، درجات مختلفى از قرب را مىتوان براى افراد در نظر گرفت.
اكنون مىتوان سؤال كرد راه كلى قرب الى الله چیست و انسان براى آنكه به خدا نزدیك شود چه باید بكند؟ راه كلى كه در اینجا باز تقریباً به طور یكنواخت در ادیان مختلف پذیرفته شده، عبارت از «پرستش» است. همه ادیان مىگویند اگر مىخواهید راهى به سوى قرب به خدا پیدا كنید، باید خدا را بپرستید و او را عبادت نمایید. حتى
1. زمر (39)، 3.
بتپرستها هم مسأله «پرستش» را دارند و همچنان كه اشاره كردیم، مىگویند انسان اگر بخواهد به آن قرب برسد، باید پرستش كند: ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى.عمومیت این مسأله و اشتراك ادیان مختلف در آن، نشان مىدهد كه ریشه این مفاهیم، و حتى بتپرستى، از تعالیم انبیا گرفته شده وگرچه در گذر زمان به تدریج انحرافهایى در این تعالیم رخ داده و كار تا بدان جا رسیده كه سر از بتپرستى درآورده، اما به هر حال از آبشخور واحدى نشأت گرفته است. قرآن كریم نیز در موارد مختلف تأكید دارد كه مسأله ارسال رسل و بعثت انبیا در مورد اقوام و ملل مختلف وجود داشته است:
وَإِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِیها نَذِیر؛(1)و هیچ امتى نبوده مگر این كه هشداردهنده اى در آن گذشته است.
به هر حال، تا اینجا مسأله به این صورت شد كه بالاترین ارزش و كمال انسان، قرب به خدا است كه خود مراتب مختلفى دارد، و راه كلى قرب هم پرستش و عبادت و بندگى كردن است. اكنون باید توجه كنیم كه آنچه با روح بندگى و عبودیت تناسب دارد تواضع و فروتنى است، و در مقابل، آنچه كه با این روح هیچ سازش ندارد تكبر و خودبزرگبینى است؛ و این است سرّ اینكه چرا در بیان اوصاف «عباد الرحمان» اولین صفتى كه ذكر شده، مسأله تواضع و فروتنى و پرهیز از تكبر و خودبزرگبینى است. «بنده» نمىتواند طورى باشد كه در مقابل «آقا و مولایش» بزرگى نماید و این امر با اساس بندگى در تضاد و تناقض است. «بنده» اصولا از خود چیزى ندارد و قادر به انجام هیچ كارى نیست:
عَبْداً مَمْلُوكاً لا یَقْدِرُ عَلى شَیْء؛(2)بندهاى زرخرید كه هیچ كارى از او بر نمىآید.
انسان اگر مىخواهد به كمال برسد و به قرب الهى نایل شود راهى جز عبودیت ندارد و باید «بنده» شود. علامت بندگى هم این است كه آدمى همه چیز را از خویش نفى كند و حقیقتاً احساس كند كه در مقابل خدا«هیچ» ندارد. «بنده» كسى است كه همیشه این حالت و احساس روانى و درونى در او هست كه در مقابل خداوند خود را بسیار كوچك
1. فاطر (35)، 24.
2. نحل (16)، 75.
و خُرد و حقیر احساس مىكند و اصولا جز خاكسارى در مقابل معبود، كارى نمىداند و نمىبیند كه بخواهد انجام دهد.
همانگونه كه اشاره كردیم، این مسأله فقط در اسلام نیست كه «پرستش» یك فضیلت به حساب مىآید، بلكه مرتبهاى از بندگى و پرستش در همه ادیان وجود دارد و براى نیل آدمى به كمالْ امرى الزامى به حساب مىآید. براى رسیدن به كمال، پرستش امرى حتمى و جانشینناپذیر است. این مسأله سرلوحه دعوت همه انبیا، و قدر مشترك همه ادیان است و جز این راهى وجود ندارد:
وَلَقَدْ بَعَثْنا فِی كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللهَ؛(1)و هر آینه، در میان هر امتى فرستادهاى را برانگیختیم [تا بگوید:]خدا را بپرستید.
همه انبیا آمدهاند و در صدر تعالیم خود به بشر این را آموختهاند كه: اعْبُدُوا الله؛ خدا را پرستش و بندگى كنید.پرستش خدا روح و سرلوحه تعالیم همه انبیا است؛ و پرستش خدا با خودبزرگبینى و «من» گفتن جور در نمىآید. این وادى خاكسارى مىخواهد و افتادگى، و خود را ندیدن و هیچ و خُرد و حقیر دیدن مىطلبد. البته باید توجه داشت كه این «خود را كوچك دیدن» غیر از آن «خودكمبینى» است كه در روانشناسى مطرح است و یك بیمارى به حساب مىآید. در اینجا مقصود این است كه انسان حقیقتاً خود را در مقابل خدا هیچ ببیند و چیزى و موجودیت و مالكیت و اختیارى براى خود قائل نباشد.
علاوه بر این، همچنین در مقابل بندگان خدا نیز تكبر و فخرفروشى جا و معنایى ندارد؛ چرا كه آنها نیز مثل ما بنده خدا هستند و همه ما در این جهت مشتركیم. هر انسانى هرچه دارد از خدا است و هیچ كس از خود چیزى ندارد كه بخواهد به سبب آن بر دیگران بزرگى و فخرفروشى كند.
بنابراین، تواضع با این پشتوانه و ملاك است كه به عنوان یك ارزش عام و صفت ممدوح مطرح مىشود. تواضع و فروتنى یك حالت نفسانى و صفتى است كه با بنده بودن سازش و تناسب دارد و انسان را به سوى بندگى سوق مىدهد. اما اگر روحیه انسان اینگونه باشد كه همیشه گردنى افراشته داشته باشد و ورد زبانش «من» باشد و خودش را
1. همان، 36.
برتر از دیگران و یك سر و گردن بالاتر از همه ببیند و پیوسته بخواهد دیگران را در مرتبهاى پائینتر از خود قرار دهد، این روحیه با پرستش و عبودیت سازگار نیست. چنین كسى نمىتواند «خداپرست» شود.
در پایان باز هم تأكید مىكنیم كه در بحث ارزشها باید به منشأ و ملاك و مبناى ارزش توجه كرد. به نظر ما پشتوانه و مبناى ارزش این نیست كه مردم، یا به اصطلاح عقلا، چیزى را بپسندند و دوست بدارند. این امر اگر در مواردى موجب ضد ارزش شدن نشود، قطعاً نمىتواند مبنا و ملاك ارزش حقیقى و واقعى باشد. همانگونه كه اشاره كردیم، اگر انسان پیوسته در فكر این باشد كه كارى بكند كه دیگران او را دوست بدارند و از او راضى شوند، این بدان معنا است كه همه مردم خداى او هستند. مؤمن كسى است كه فقط نظرش به این باشد كه چه كارى انجام دهد كه خداى متعال راضى و خرسند شود، گرچه همه مردم آن را نپسندند و از آن دلگیر شوند. ما اگر در زندگى انبیا نگاه كنیم، مىبینیم انبیا همینگونه بودند. آنان در راستاى انجام رسالت خود و تبلیغ دین الهى سخنانى مىگفتند و مطالبى عنوان مىكردند كه مورد پسند مردم نبود و به همین دلیل مردم در مقابل انبیا موضع مىگرفتند و به آنها نسبتهایى، همچون: سفاهت، حماقت، دیوانگى و امثال آن مىدادند. هنگامى كه انبیا مردم را به پرستش خداى یگانه دعوت مىكردند، آنها مىگفتند اعتقاد ما درباره تو این است كه خدایان ما بر تو خشم گرفته و عقلت را سلب كردهاند كه چنین سخنانى بر زبان مىآورى! مخالفان در بسیارى از موارد فقط به استهزا و توهین و تكذیب هم اكتفا نمىكردند و به برخوردهاى عملى نظیر: كشتن، بیرون كردن از شهر و زندانى كردن نیز روى مىآوردند. بدیهى است اگر بنا بود انبیا كارى بكنند كه مردم خوششان بیاید، این روش را در پیش نمىگرفتند و طور دیگرى رفتار مىكردند.
مؤمن موّحد كسى است كه فقط نظرش این باشد كه چه كارى انجام دهد تا خدا راضى و خشنود شود، و به اینكه دیگران و مردم چه قضاوت و برخوردى خواهند كرد
اعتنایى ندارد. ملاك ارزش در نظر ما نباید این باشد كه به دنبال كارى باشیم كه مردم ما را دوست بدارند و احتراممان كنند و محبوب قلبها شویم. این، منطقى كودكانه است و كسى كه از رشد عقلى و معرفتى لازم برخودار شده و به مرز پختگى رسیده باشد از چنین منطقى پیروى نمىكند. اگر كارى را مطمئنیم كه خداوند آن را مىپسندد و از انجام آن خشنود مىشود، باید همان را انجام دهیم، خواه مردم بپسندند و خواه نپسندند.
تعریف و تمجید مردم نبایستى براى ما ملاك ارزش قرار گیرد، بلكه ملاك ارزش این است كه آیا انسان با مبادرت به امرى روح «پرستش» خداوند در او به وجود مىآید و تقویت مىشود یا خیر؟ هر امرى كه موجب پیدایش و تقویت روح پرستش و عبودیت الهى در انسان شود و او را به سوى «عباد الرحمان» شدن سوق دهد، داراى ارزش خواهد بود. از جمله این امور، یكى «تواضع» و فروتنى است، و به عكس، در نقطه مقابل آن، با «تكبر» چنین چیزى میسر نخواهد شد.